20ژانویه
بابا لنگ درازعزیز
شما یک دختر بچه ی مامانی نداشتید که او را در کودکی از گهواره اش دزدیده باشند؟
شاید آن دختر من باشم!اگر ما شخصیت های یک رمان بودیم(نیستین؟
)شاید گره گشایی آخر رمان کشف همین قضیه بود.واقعا خیلی عجیب است که آدم نداند کیست. یک جورهایی هیجان انگیز و رمانتیک است.!!! در این جا احتمالات زیادی وجود دارد.شاید من یک آمریکایی نباشم.خیلی ها آمریکایی نیستند.شاید من از نسل رومی ها ی باستان باشم یا شاید دختری از نژاد وایکینگ ها هستم،یا دختر یک تبعیدی روس تبارم و راستش را بخواهید الان باید توی زندانی در سیبری باشم.شاید هم یک کولی هستم.فکرکنم احتمالا همین باشم.برای اینکه روحیه ی آدم های سرگردان را دارم.منتها فرصت نداشتم این روحیه را ترک کنم.
رسوایی خفت باری را که در پرورشگاه جان گریر بالا آوردن شنیده اید؟
آن موقع من از پرورشگاه فرار کردم چون شیرینی دزده بودم و مرا تنبیه کردند. شرح آن در دفتر پرورشگاه آمده و اعضای هیئت امنا میتوانند بخوانند.ولی بابا جون،از دختر بچه ی 9 ساله ی گرسنه ای که در انبار مواد غذایی تنها گذاشتید تا چاقو ها را تمیز کند و یک بانکه ی پر از شیرینی هم پهلوی دستش است چه توقعی میتوانید داشته باشید؟نباید وقتی سرزده سراغش می آیید و بهش سر میزنید توقع داشته باشید سرتاپایش پر از خرده شیرینی باشد؟تازه بعد هم دستش را یکهو بکشید و چکی توی گوشش بخوابانید و وقتی پودینگ را می آورند بهش دستور بدهید که از سر میز غذا برود و به بقیه ی بچه ها هم بگویید که او دزدی کرده است.در این صورت نباید توقع داشته باشید فرار کند؟
من فقط چهار مایل ازآنجا دور شده بودم که مرا گرفتند و برگرداندند و تا یک هفته هر روز موقع زنگ های تفریح بچه ها مرا در حیاط پشتی مثل توله سگ شیطان به تیرک میبستند. ای وای!زنگ کلیسا را زدند،بعد از کلیسا هم یک جلسه دارم.ببخشید چون این بار میخواستم نامه ام جالب باشد!!!
آف ویدرزن(به آلمانی یعنی خداحافظ)بابا جون،جودی
پ.ن :از یک چیزی کاملا مطمئنم.این که چینی نیستم.