دعواها سرلحاف من بود!

Alborz Rad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی بود روزگاری بود .
فصل زمستان بود .
ملّا نصرالدین توی اتاق خانه اش خوابیده بود و از سرما لحاف را تا زیر گلویش کشیده بود و داشت خوابش می برد .

ناگهان صدای داد و فریاد همسایه از کوچه شنیده شد .
ملّا به سر و صدا اعتنایی نکرد اما زن ملّا گفت :
برو ببین چه خبر است . ملّا گفت : به ما چه مربوط است .

زن گفت : یعنی چه ؟ همسایه از قوم و خویش نزدیک تر است .
بلند شو و برو ببین چه خبر است ؟ ملّا به کوچه رفت . داد و قال مردم به خاطر دزد بود .
اما صاحب خانه بیدار شده بود و دزد نتوانسته بود چیزی ببرد . دزد فرار کرده بود و در تاریکی شب در گوشه ای پنهان شده بود تا دستگیر نشود همسایه ها یکی پس از دیگری به خانه رفتند چشم دزد به ملّا و لحافش افتاد .

با خود گفت ؛ کاچی بهتر از هیچی . به طرف ملّا دوید و لحاف را از سر و کول ملّا ربود و فرار کرد . ملّا به خودش آمد . دزد لحاف را برده بود .
ملّا به خانه برگشت زنش گفت : چه خبر بود ؟ دعوا سر چی بود ؟
ملّا گفت ، دعواها سرلحاف من بود
از آن به بعد کسی که در دعوایی دخالتی نداشته اما زیانی از آن ببرد می گوید : دعوا سر لحاف من بود .

«بیایید کمی به خودمان احترام بگذاریم. حرف بزنیم. حرف اگر بلد نیستیم بزنیم، رها کنیم، فراموش کنیم، بگذریم.»

****بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم سهم مان کم نشود
ما
خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم
و
حقیقتها را زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم
****
 
آخرین ویرایش:
بالا