یک جرعه کتاب..

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
سلام به دوستان و همراهانِ عزیزِ تالار کتابخانه

:heart::heart::heart::heart::heart::heart:

بیاین با هم جرعه ای کتاب بنوشیم و توی این روزای سرد همدیگه رو به نوشیدن چند خطِ گرم و دلنشین از کتابایی که دوستشون داریم دعوت کنیم




:warn:فقط حتما اسم کتاب و نام نویسنده اش فراموش نشه که بتونیم لذت کامل و کافی رو ببریم :warn:






13- آذر-94
21:00
: )


 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
بیا رفعت زندگی را ، حتی در ساده ترین دقایقش باورکنیم
اگر شکوه متعلق به زندگی روزمره نباشد،آخر به چه چیز میتواند متعلق باشد.
امروز من سفالگر کهنه کار، یک نمکدان تازه از سفال لاجین خریدم.
دوستش بدار و با آن به اوج شادیها برو!
-اما گلهایش به تدریج محو میشود
-نه گل در تن سفال است بیش از من و تو دوام خواهد داشت
-اما نه بیش از عشق....

کتاب یک عاشقانه آرام
نادر ابراهیمی


 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
هر چه انسان تر باشيم زخمها عميق تر خواهند بود . هر چه بيشتر دوست بداريم بيشتر غصه خواهيم داشت . بيشتر فراق خواهيم کشيد و تنهایی هايمان بيشتر خواهد شد . شادی ها لحظه ای و گذرا هستند
شايدخاطرات بعضی از آنها تا ابد در ياد بماند امارنجها داستانش فرق مي کند تا عمق وجود آدم رخنه مي کند و ما هر روز با آنها زندگی ميکنيم .. انگار که اين خاصيت انسان بودن است ... !


کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
اوریانا فالاچی

 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
این مرگ چیست که حضورش آدم را به مرور زندگیش وا می دارد ؟ انگار زندگی در پیش چشمهایش رژه می رود و آدم از خودش می پرسد : من در این زندگی چه کرده ام ؟ نمی پرسد چه خواهم کرد ؟ چرا که نمی داند کی نوبت او می رسد ؟...

کتاب ساربان سرگردان
سیمین دانشور

 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
یک روز ، یک دسته گل کوچک کوتاه قد برایت آوردم
پدرت ناگهان و پیش از تو سر رسید
دسته گل را دید،آذری خندید
-هاه! این را باش در ساوالان من،گل،بالاتر از قامت توست
گیله مرد کوچک! تو در دریای گل برای دخترم
یک قطره گلک آورده ای مردک

کتاب یک عاشقانه آرام
نادر ابراهیمی


 

N O X

عضو جدید
کاربر ممتاز
قلب ، مهمانخانه نيست که آدم‌ ها بيايند
دو سه ساعت يا دو سه روز توي آن بمانند و بعد بروند
قلب ، لانه‌ ي گنجشک نيست که در بهار ساخته بشود
و در پاييز باد آن را با خودش ببرد
قلب؟ راستش نمي دانم چيست،
اما اين را مي دانم که فقط جاي آدمهاي خيلي خوب است!


يک عاشقانه آرام 
نادر ابراهيمي
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم‌کش کور - مارگارت آتوود

آدم‌کش کور - مارگارت آتوود

چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمی کنیم
توی خیابان با هم روبرو می شویم.
تو از روبرو می آیی.
هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم بر می داری فقط کمی جا افتاده تر شده ای...
قدم هایم آهسته تر می شود...
به یک قدمی ام می رسی و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز می کنی!
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر می کشد...
و رعشه ای می اندازد بر استخوان فقراتم.
هنوز بوی عطر فرانسوی ات را کامل استنشاق نکرده ام که از کنارم رد شده ای...
تمام خطوط چهره ات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت می کنم...
می ایستم و برمی گردم و می بینم تو هم ایستاده ای!
می دانم به چه فکر می کنی!
من اما به این فکر می کنم که چقدر دیر ایستاده ای!
چقدر دیر کرده ای!
چقدر دیر ایستاده ام!
چقدر به این ایستادن ها سال ها پیش نیاز داشتم
قدم های سستم را دوباره از سر می گیرم...
تو اما هنوز ایستاده ای...
خداحافظی‌ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند اما مطمئناً بازگشت‌ها بدترند.
حضور عینی انسان نمی‌تواند با سایه‌ درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند! .

آدم‌کش کور - مارگارت آتوود

 

N O X

عضو جدید
کاربر ممتاز
هلیا!
احساس رقابت، احساس حقارت است.
بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند.
من از آنکه دو انگشت بر او باشد انگشت بر می‌دارم.
رقیب، یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست.
بگذار آنچه از دست رفتنی‌ست از دست برود.
تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید.
من این را بارها تکرار کردم هلیا!

کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم
نـادر ابراهـیمی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی(سهراب سپهری)

 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
شلاق حوادث بیدارکننده تر از هر پند و موعظه ای ست ... !.
جلال آل احمد - این کتاب (که این جمله رو توش گفته) داریمش، ولی یادم نیست مال کدوم کتاب بود!. هروقت بررسی کردم و جمله رو دیدمش، اسم کتاب رو مینویسم... ولی یا هفت مقاله یا کارنامه سه ساله شاید بود...
 

الناز تبریز

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اگر دل به حکمت حکیم داده باشی، راز قضا را در خواهی یافت.
آیا انسان تنها موجودی است که در زمین فساد کند و بی گناه خون های سرخ بر زمین ریزد؟!
به راستی سرالاسرار این تقدیر در چه نهفته است که خداوند او را جانشین خود می داند؟!...

درود و درد
سعید مقدس
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
در تاريکى متوجه نشده بودم پدرم کنارم نشسته است
با حسى شبيه گناهکاران زمزمه کردم:
اين اواخر بعضى شب ها بى خواب مى شم.
با مهربانى زمزمه کرد:مى گذره.هنوز جوونى.هنوز خيلى زوده که به خاطر غصه هات بى خواب بشى.نترس.اما وقتى به سن من برسى چيزهايى تو زندگيته که به خاطرش شب ها تا صبح بى خواب مى مونى.فقط سعى کن کارى نکنى که پشيمون بشی...


کتاب موزه معصوميت
اورهان پاموک
 

lord70

عضو جدید
خرید و فروش گناهان
ابتداع دیگری که رجال کلیسا به دین مسیح وارد کردند جواز بخشیدن گناهان (صکوک الغفران)بود.
به این ترتیب که می گفتند هر که می خواهد خداوند او را ببخشاید و به بهشت بفرستد فلان مقدار پول بدهد تا من به جای عیسی مسیح او را ببخشایم و عیسی هم چون پسر خداست به نیابت از خدا او درگذرد با گذشت زمان کار به جایی رسید که مردم را وادار می کردند تا با پرداخت مبلغی گناهان مردگان خود را نیز پاک کنند.
این روند پیوسته ادامه داشت تا این که روزی مردی ثروتمند و دانا نزد کشیش بزرگ کلیسا امد و گفت من امده ام معامله ای صورت دهم و ان این که کل جهنم را بخرم کشیش تعجب کرد و گفت
مردم بهشت را می خواهند و تو جهنم را؟اما ان مرد دانا اصرار کرد و کل جهنم را به مبلغی مقرر از کشیش خرید.
بعداز ان از کلیسا بیرون امد و سند گرفت سپس به میان مردم رفت و شایع کرد من تمام جهنم را خریده ام لذا نیازی نیست که شما پولتان را برای بهشت خرج کنید
چون جهنم ملک اختصاصی من است و بهشت برای شما خواهد بود و بدانید کشیش در این باره هیچ کاره است.....

اسم کتاب ترور. اسلام. سکولاریسم.
تالیف استاد علی باپیر
 

gharybeh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری. اینها همه از تخمی سر در آورده اند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده.
مدیر مدرسه - جلال آل احمد
* البته باید مثل من معلم باشی تا کاملا درک کنی این متن رو ....
 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
مردی با ژاکت نورفولکی کهنه ای روی باغچه خم شده بود . صدای در حیاط را که شنید ، صاف شد و رو به ما کرد . مردی بود تقریبا شصت ساله با قدی در حدود صد و هشتاد سانت و اندام قوی و چهره آفتاب سوخته . تقریبا تاس بود . چشم های آبی روشنی داشت و مدام پلک میزد . آدم خوبی به نظر میرسید .

خطر در خانه آخر ( آگاتا کریستی )

دوستان من خیلی اهل مطالعه مخصوصا رمان هستم . خواهش میکنم اگه درباره کتاب تاپیکی راه انداختید منم خبر کنید . مرسی
:gol:
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
اونوره دو بالزاک، کتاب؛ بابا گوریو

اونوره دو بالزاک، کتاب؛ بابا گوریو

دل آدمی وقت بالا رفتن از بلندی های محبت گهگاه استراحتی می کند، ولی در سراشیب تند احساسات نفرت آلود، به ندرت می ایستد!.

[FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]
[/FONT]

 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
غمگين نشستم روى چارپايه و به نقطه نامعلومى در خلاء خيره شدم.
با آنکه روانشناسان و جامعه شناسان مى گفتند اين هم يکى ديگر از عوارض تبعيد است و آن را علت العلل جدايى خانواده ها در غربت مى دانستندو با آنکه در اطراف خود تبعيدي هاى بسيارى را مى شناختم که به عارضه ى مشابهى مبتلا بودند نيروى مرموزى به من مى گفت بدبختى مرا کس ديگرى رقم زده است.


همنوايى شبانه ارکستر چوبها
رضا قاسمى

 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
تو حق دارى که "خودويرانگرم"بنامى ام,اما من حق ندارم به کسى بگويم که اگر دايم با خودم مى جنگم
که اگر هماره بر خلاف مصلحت خويش عمل مى کنم
از آن روست که من خودم نيستم.
که اين لگدها که دايم به بخت خويش مى زنم لگد هايى است که دارم به سايه ام مى زنم.
سايه اى که مرا بيرون کرده و سال هاست غاصبانه به جاى من نشسته است.

همنوايى شبانه ارکستر چوبها
رضا قاسمى


 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
آن روز بعد از دفن کردن پدر به خيلى چيزها فکر کردم.
به دردهايى که انسان ها در زندگى به هر مناسبتى مجبور به تحمل آن هستند.
خواه درد عشق,خواه درد از دست دادن عزيزى,به هر حال دردى که نمى شد از آن اجتناب کرد.
حس تنهايى عجيبى داشتم.از دست دادن هر آنچه که در زندگى مهم و عزيز به شمار مى رفت ,مى توانست انسان را نابود کند.



کتاب موزه معصوميت
اورهان پاموک

 

الناز تبریز

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عشق حقیقی تنها زمانی تجلی می یابد که آتش شهوت اولیه فرو بخوابد و گدازه های سوخته آن تبدیل به خاکستر شود....عشق چنین است.
چنین رابطه ایی شهوت را تنها نگاره ایی از خاطرات می داند.
بخش های تشکیل دهنده این عشق، بردباری، بخشش، تفاهم متقابل، و تحمل عظیمی نسبت به خطاهای دیگری می باشد.

دومین مکتوب
پائولو کوئلیو
 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
در به قدری آرام و بی صدا باز شد که واقعا وحشتناک بود . در آرام باز شد و یکی دو دقیقه اتفاقی نیفتاد . هوای سرد فضای اتاق را پر کرد . فکر کنم چون پنجره ها هم باز بود ، کوران شده بود . ولی شبیه سرمای گزنده ای بود که در قصه های ارواح و اشباح می خوانیم .

خطر در خانه آخر ( آگاتا کریستی )
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم‌بزرگ‌ها عاشق عدد و رقم اند.
وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی،
هیچوقت ازتون در مورد چیزهای اساسی سوال نمی‌کنن،
هیچوقت نمی‌پرسن آهنگ صداش چطوره؟
چه بازی‌هایی رو دوست داره؟
پروانه جمع می‌کنه یا نه؟
می‌پرسن چندسالشه؟
چندتا برادر داره؟
وزنش چقدره؟
پدرش چقدر حقوق می‌گیره؟
و تازه بعد از این سوالاس که خیال می‌کنن طرف رو شناختن!
اگه به آدم بزرگا بگی که یک خونه قشنگ دیدم
از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرق گل شمعدونی
و بومش پر از کبوتر بود،
محاله بتونن مجسمش کنن.
باید حتما بهشون گفت یک خونه چندمیلیون‌تومنی دیدم
تا صداشون بلند بشه که وای چه قشنگ!
نباید ازشون دلخور شد.
بچه ها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند ...


از کتاب شازده کوچولو
آنتوان دو سنت اگزوپری
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
پنج ساله بودم,کارگردان همان طور که يک روپوش آبى رنگ را تنم مى کردباز تاکيد کرد
تنها چيزى که از من مى خواست اين بودکه طبيعى باشم.هزار بار گفت.نقشم درست وقتى موسيقى را قطع کردند,شروع مى شد
همه به من نگاه کردند,لال شدم.درست برعکس چيزى که بايد اتفاق مى افتاد.
حالا چهل و دو ساله م.
بدون اينکه خجالت بکشم مى پرسم,طبيعى بودن يعنى چه؟
ما کى طبيعى هستيم؟کجا طبيعى هستيم؟چرا بايد طبيعى باشيم؟اصلا چرا طبيعى بودن خوب است ؟آنهم براى ما,مايى که داىم از نقشى به نقش ديگر مى غلتيم.


از مجموعه داستان لذتى که حرفش بود.
پيمان هوشمند زاده
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
ﺯﻥ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﺩﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺑﭽﻪ ...
ﻣﺜﻼ ﻓﺮﻫﺎﺩ، ﻣﺠﻨﻮﻥ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ، ﺷﺎﻋﺮ، ﻣﻦ،
ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻬﺶ ﺭﺳﯿﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺶ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ،
ﺍﻣﺎ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﯿﭻ ﺯﻧﯽ، ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﯿﺴﺖ ...


سال بلوا
عباس معروفی


 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره...
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می رفتم پایین و در رو واسش باز می کردم، اونم می گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می گفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ 'دریاچه قو' چایکوفسکی را بهش یاد می داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می گرفت...
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ 'دریاچه قو' را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن ها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می تونستم نت ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن 'دریاچه قو' !
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می زدن، پیر زنه فقط جیغ می کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می لرزید!
تنها کسی که لذت می برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت ها دست کاری شده...
همه چی داشت خوب پیش می رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته...
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو...این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می لرزید؛
'دریاچه قو' رو به مضحکی هرچه تمام با نت های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می کردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ 'دریاچه قو' نبود!
اسمش شده بود 'وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود'
فکر می کنم هنوزم یه پسر بچه ام!

قهوه سرد آقای نویسنده - روزبه معين:gol:
 

Similar threads

بالا