عجیب سوداییست عشق
و عجب دردی
سینه را می شکافد و غم های سال های دور جدایی را بازگو می کند.
عشقی که بی مهابا دست در آغوش زندگی می کند.
و ناگهان رهایت می کند.
حتی بی خداحافظی.
که بمانی با دردهای نگفته ات.
که بمانی با رویاهای عاشقانه ات.
که بمانی در حسرت تنهایی هایت با او.
و ندانی که کیستی.
اما بدانی که هستی ... وقتی که گرمای وجودت را احساس میکنی.
وقتی که دلت می شکند ... و ابرهای بهاری آسمانش بارانی ...
ببار که کویر خسته دل هنوز نمناک هم نشده...