لبخندهاي پشت خاكريز

ro0zhin

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي بچه ها از حرف او تعجب مي كردند، در ادامه مي گفت: اين تركش ها مال ملت بيچاره عراق است.
از گلوي خودشان بريده اند، سر وته خرجشان را زده اند و براي مهمات داده اند، آنوقت شما راه به راه آنها را مي خوريد و شهيد و مجروح مي شويد. اين درست است؟
نشنيده ايد كه گفته اند 'في حلال ها حساب و في حرام ها عقاب!' دنيا ارزش ندارد. يك خورده جلوي شكمتان را نگه داريد.

** نفسم مي‌گويد نخور!


يكي از بچه ها با اشتها و ميل تمام مشغول خوردن بود و لابه‌لاي لقمه‌هايي كه مي‌گرفت، هر وقت فرصت نفس كشيدن پيدا مي‌كرد، خيلي جدي مي‌گفت:

بزرگان ما مي‌گويند يكي از راه‌هاي مبارزه با نفس آن است كه هرچه او مي‌گويد بكن، مخالف آن را عمل كني، حتي اگر بگويد عبادت كن و الان مدتي است مرتب نفس من با زبان بي‌زباني به من مي‌گويد كم بخور، كم بنوش و من براي اينكه با او مبارزه كنم عكس آن را انجام مي‌دهم و بعد اضافه مي‌كرد: البته ممكن است ريا بشود، چون در حضور شما مبارزه مي‌كنم.

** موتورسواري

فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظايف را تقسيم مي‌كرد و گروه‌ها يكي يكي توجيه مي‌شدند. يك دفعه يادش آمد بايد خبري را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند و به يك رزمنده نوجوان گفت:

تو! پاشو با اون موتور سريع برو عقب اين پيغام رو بده!
آن نوجوان بلند شد. خواست بگويد موتور سواري بلد نيست اما فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست چيزي بگويد. دويد سمت موتور و فرمانش را توي دست گرفت و شروع كرد به دويدن كه صداي خنده همه رزمنده ها بلند شد.
 

ro0zhin

عضو جدید
کاربر ممتاز
آمدم جبهه فقط بخاطر اینکه زنم از خونه بیرون کرد

گردن کلفت که نگه نمی دارم.

اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم.
منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم



آوازه اش در مخ کار گرفتن و صفر کیلومتر بودن و پرسیدن سوال های فضایی به گوش ما هم رسیده بود.
بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فکر می کرد ماها جملگی برای خودمان یک پا عارف و زاهد و باباطاهر عریانیم و دست از جان کشیده ایم.
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل ازخانواده کنده بودیم اما هیچکدام مان اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم.
می دانستیم که این امر برای او که خبر نگار یکی از روزنامه های کشور است باورنکردنی است.

شنیده بودیم که خیلی ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند.
اما وقتی شصتمان خبردار شد که همای سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سر وقت مان بیاید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم.
طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می نشستیم و به سوالات او پاسخ می دهیم.
از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او یعقوب بحثی بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.

- برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟
- والله شما که غریبه نیستید، بی خرجی مونده بودیم. سر سپاه زمستونی هم که کار پیدا نمیشه.
گفتیم کی به کیه، می رویم جبهه و می گیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!

نفر دوم احمد کاتیوشا بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت:
«عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می ترسم!
تو محله مان هر وقت بچه های محل با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم.
حالا از شما عاجزانه می خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!» خبر نگار که تند تند می نوشت متوجه خنده های بی صدای بچه ها نشد.

مش علی که سن و سالی داشت گفت:
« روم نمی شود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت: «گردن کلفت که نگه نمی دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»

خبرنگار کم کم داشت بو می برد. چون مثل اول دیگر تند تند نمی نوشت. نوبت من شد.

گفتم:
«از شما چه پنهون من می خواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. پس آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم.
خدا کریمه!
نمی گذارد من عزب و آرزو به دل و ناکام بمانم!»
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت:
«راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمی خندید. تو خونه هم آدم حسابم نمی کردند چه رسد به محله.
آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»

دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خند مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو تا بچه بسيجي ، غولي را همراه خودشان آورده بودند و هاي هاي مي خنديدند.
گفتم : «اين كيه؟»
گفتند : «عراقي»
گفتم: «چطوري اسيرش كرديد ؟» مي خنديدند !!!
گفتند:«از شب عمليات پنهان شده بود ، تشنگي فشار آورده با لباس بسيجي هاي خودمان آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بود. پول داده بود ، اين طوري لو رفت » و هنوز مي خنديدند.
 

مهدی یاور

عضو جدید
خاطره خنده دار در جبهه

خاطره خنده دار در جبهه

کی با حسین کار داشت؟

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]خاطره خنده دار در جبهه[/h]بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟- بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟- بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم در همان عالم کودکی گفت: «بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟»متوجه منظورش نشدم:- چرا پسرم، مگر چی شده؟- پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=5]جناب سرهنگ[/h]
اسمش یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم جناب سرهنگ. دو سالی می شد که اسیر شده بود و با ما تو یک اردوگاه بود. بنده ی خدا چند بار افتاده بود به التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.
تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک گله عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و فرماندشان نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش سرگرد بود گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»
ـــ حرف زیادی نباشه! ببرید این قشمار(مسخره) را!
تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را کت بسته بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و دل نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.
چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از بهبودی برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر خنده. چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت! که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!
ــ دست و پایش را شکسته بودند؟
ــ فکش را هم پایین آورده بودند؟
_ جای سالم در بدنش بود؟
ــ اصلاً زنده بود؟!

خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه تشکر کنم.» فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی گرد شد!
ـــ آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه افسران ارشد. جاش خوب و راحته.
می خوره و می خوابه و زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که سرهنگ است. و بعد از آن، کلی تحویلش گرفته اند و بهش می رسند.
یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=5]لبخند های پشت خاکریز<\/h5>[/h][h=5]رستم خان<\/h5>


اولش که دیدیمش فکری شدیم از آن دسته آدم هایی است که پیش خدا ارج و قرب دارند و ما هم از تصدق سرش بلیط یک سره به بهشت را می گیریم و پارتی مان آن دنیا جور است و هیچ نگرانی بابت آتش و دوزخ و اژدهای هفت سر و آویزان ماندن هزار ساله نداریم. ریش داشت یک هوا. همیشه خدا تسبیح می گرداند و ما را نصیحت می کرد که کم شیطنت کنیم و بنده خوب خدا باشیم. اوایل کمی به حرفش تره خرد می کردیم و چیزی نمی گفتیم. اما بعد شورش را درآورد. شب و نصفه شب، وقت و بی وقت در نماز و عبادت بود، دست به سیاه و سفید نمی زد و ما جورش را می کشیدیم و حرص می خوردیم اما از ترس جهنم و شکستن دل و «دل شکستن هنر نمی باشد» و «دل به دست آوردن هنر است»، زبان به کام می گرفتیم.

وقتی حرف از عملیات و نبرد با دشمن می رسید، چنان روی منبر می رفت و دم از شجاعتهای بی نظیرش می زد که ما به خود می بالیدیم که یکی از مشهورترین و چالاک ترین رزمندگان دوران به دسته ما آمده و موقع جنگ دلواپسی نداریم و او یک تنه خودش یک لشکر است و اگر صدام از وجود او با خبر شود برای کله پشمالویش میلیون ها جایزه می گذارد. از نبردهای تن به تن با عراقی های چون غول بی شاخ و دم تعریف می کرد. از روزی گفت که یک تنه به قلب یک لشکر زرهی زده و از آن سو سالم بیرون آمده، درحالیکه پشت سرش صدها تانک و نفربر آتش گرفته و کشته های دشمن پشته شده، از زدن هواپیمای میگ دشمن می گفت که چطور با تیر بار باعث سقوطش شده و با قناسه دوربین دار نشانه رفته زده و چتر خلبان نگون بخت سوراخ شده و خلبان با کله افتاده تو مرداب و فقط چتر نجاتش بیرون مانده است. از ساعتی می گفت که نزدیک بوده صدام حسین را اسیر کند و صدام مادر مرده با کمک صدها بادیگارد و کماندو، از چنگ او گریخته و نصف عراق را به خاطر این جان به در بردن سور داده است. خلاصه کلام شد رستم تهمتن و ما چه ذوقی کردیم. اما این وسط سعید بود که حرص می خورد و به حرفهای رستم خان پوزخند می زد. تا اینکه قرار شد برای حمله به خط مقدم برویم.

از ساعتی پیش رستم خان افتاده بود به تب و لرز و انگار که در آن هوای سرد زمستانی در سونا باشد، شرشر عرق می ریخت، یکی از بچه ها گفت: «برادر شما حالتان خوب نیست. بهتر نیست برای عملیات نیایید و وقتی حالتان خوب شد بیایید؟» تا رستم خان خواست این تعارف شابدالعظیمی را قاپ بزند، سعید با لبخندی موذیانه گفت: « این حرف ها چیه؟ این برادر به این بیماری ها عادت دارند. تازه امید و قوت ما به عابد و جنگجویی مثل ایشان است. زد و خدا نکرده ما تو محاصره افتادیم. اگر ایشان نباشد ما چه خاکی به سر کنیم؟ نچ! من صد در صد می دانم که ایشان هم تمایلی به ماندن ندارند!» رستم خان لب گزید و بعد گفت: «باشد می آیم. این بیماری مهم نیست!» سعید موذیانه خندید.

سوار ماشین ها شدیم و راهی شدیم. بس که رستم خان لرزید من هم لرزه افتادم. با چشمانی گرد شده و دندانهای قفل شده با هر انفجاری که دور و نزدیک بلند می شد، سر می دزدید و رنگ می داد و رنگ می گرفت. همین که رسیدیم به خط اول و نبرد شروع شد، در یک لحظه رستم خان را دیدم که نعره کشان و واویلا گویان پشت به دشمن، رو به میهن چهار نعل و شلنگ تخته زنان می دود. تعجب کردم که چه شده است. کمی جلوتر سعید را دیدم که آش و لاش شده و هرهر می خندید. فکر کردم که موجی شده است. وقتی بالا سر سعید نشستم تا زخم هایش را ببندم سعید گفت: «دیدیش؟» سر تکان دادم که آره و گفتم: «بنده خدا سر تا پاش خونی بود. حتمی موجی هم شده بود، چون فریاد زنان می دوید!» سعید در حالیکه چهره اش از درد منقبض شده بود خندید و گفت: «چه می گویی؟ خون من پاشید رو بدنش. اولش غش کرد. من بدبخت سر حال آوردمش. دوباره تا مرا دید یک جیغی زد بدتر از سوت خمپاره و دِفرار. عجب رستم یلی بود!»

بعد از عملیات رستم خان را ندیدم. اما چند سال بعد او را در مراسمی دیدم که داشت از شجاعت هایش در جبهه می گفت و ملت حظ می کردند!
[/h]
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنقدر بد خط بود که توی گیر و دار شب عملیات و خداحافظی بچه ها ، کسی حاضر نشد
لباسش را به او بسپارد.
آخر سر هم ، خودش پشت لباس خودش را نوشت:
« ای تیغ سرخ عشق کجا میروی چنین.... محض ِ حال گیری دوستان مرا انتخاب کن.»
فردای عملیات، زودتر از همه با آمبولانس برگشت
.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]کارت شهيد و پيام آن[/h]
در دژ امام محمد باقر(ع) واقع در طلائيه پيکر شهيدي کشف شد که سر نداشت وپيکرش دو نيم شده بود. داخل جيب هاي لباس تعدادي کارت و يک قرآن کوچک و يکخودکار بود. روي يکي از کارتها با خطي بسيار زيبا و زرد رنگ نوشته بود: «وخداوند ندا مي دهد که شهدا به بهشت در آيند.» از پيکر شهيد و کارت او يکعکس گرفتم. وقتي خواستم دوباره کارت را ببينم در کمال تعجب ديدم محو شدهاست. پيش خود گفتم حتما نور خورشيد و يا... باعث شده جمله پاک شود، از آنگذشتم. در مرخصي جريان را براي يکي از علما تعريف کردم، ايشان گفتند برويدعکس را چاپ کنيد، اگر چاپ شد، جريان خاصي نبوده، اما اگر چاپ نشد براي ماپيام داشته است. تمام عکسها بسيار شفاف چاپ شد به جز آن عکسي که از کارتگرفته بودم، حالتي نور خورده و مات داشت.​
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
موشهای جزیره مجنون به انداره ی خرگوش بودند گاهی حتی به سر و روی ما میپریدند و گاز میگرفتند آنها از گربه بدتر بودند
در فکر بودیم که با اینها چه کار کنیم بالاخره به پیشنهاد یکی از بچه ها از مناطق دیگه گربه به دام انداختیم و به منطقه اوردیم و رها کردیم
در کیسه ها را که باز کردیم گربه ها شاد و خوشحال بیرون پریدند اما در یک چشم بهم زدن موشها گربه ها را دنبال کرده و به دام خود انداختند و از هر طرف به سر و روشان میپریدند
و نتیجه برعکس شد و کار گربه ها یکسره شد نه موشها!!!!!!:D
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا ما رو بکش

خدایا ما رو بکش

آن شب یکی از آن شب ها بود. بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند
اولی گفت: الهی حرامتان باشد....
بچه ها مانده بودند که شوخی است جدی است بقیه دارد ندارد جواب بدهند یا ندهند؟
که اضافه کرد: آتش جهنم را
و بعد همه گفتند: آمین
بعدی خیلی جدی دستش رو به طرف آسمان گرفت و گفت: خدایا مار و بکش....
دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: پدر و مادر مار و بکش!
بچه ها بیشتر به فکر فرو رفتند خصوصا" که این بار بیشتر صبر کردند
و ادامه داد: تا ما را نیش نزند!!:D
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]احمد جاسم ده بالا عروسي دارد[/h]
درپشت خاکريزها به اصطلاحاتي برخورد مي کرديم که به قول خودمان تکيه کلامدلاوران روز و پارسايان شب بود. عبارت هاي آشنايي که در ضمن ظاهر طنز آلودمفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادي از اين اصطلاحات و تعبيرات جنگ رابا هم مرور مي کنيم.
1- اهل دل:بطعنه و کنايه يعني: شکمو و شکم چران.
کسي از هر چه بگذرد و براي هر چه به اصطلاح کوتاه بيايد، از شکمش (دلش)نمي گذرد. از آنهايي است که وقتي پاي سفره زانو مي زنند، کارشان در خوردنبجايي مي رسد که مي گويند: شهردار بيا منو برادر. همانها که هميشه از دست«شهردار» دلشان پر است! يعني مثل گل و آجر، همينطور لقمه ها را روي هم ميچينند و مي آيند بالا، همه درز و دوزهايش را هم بند کاري مي کنند و راهنفس کشي باقي نميگذارند. خلاصه يعني آن که مثل اهل ذکر، اهل علم و اهلکتاب که در کار خودشان اهلند و اهليت دارند، در کار خودش سرآمد است و صاحبنام.
ايهام در عبارت هم جايي براي دلخوري باقي نمي گذارد، چون بالافاصله گويندهخواهد گفت: مراد اهل دل به معني حقيقي آن است، مگر بد حرفي است؟
2-احمدجاسم ده بالا عروسي دارد:
توپخانه دشمن مزدور دوباره کار مي کند.
فراواني نسبت جاسم به دنبال اسامي نيروهاي بعثي باعث شده بود تا رزمندگانما، همه اسرايي را که عمليات و مواقع پيشروي مي گرفتند، به همين نامبخوانند، که في الواقع جسيم و هيکل مند هم بودند. تشبيه گلوله باران دشمنبه عروسي در ده، از يک طرف کنايه از رغبت تمام دشمن به تجاوز بود که درحال وجد و از خود بيخودي بروز مي داد. و از طرف ديگر تحقير و ناچيز شمردناين پايکوبي و تنزل آن در محدوديت يک ده را به همراه داشت.
3-عمليات دشمن:
مگسهاي فراوان و پشه هاي لجوجي که به هيچ قيمتي دست بردار نبودند؛ خصوصاًدر مناطق جنوب و فصل گرما. هر کجا سرو کله شان پيدا مي شد، بچه ها بشوخيمي گفتند: نيروهاي اطلاعات عمليات دشمن آمدند، مواظب باشيد؛ که تشبيهي بودتحقير آميز و موجب تخفيف اين مزاحمت و تحمل بيشتر و ضمناً انبساط خاطربرادران
4-امانتي را رد کن برود:
با دست بزن به پشت (يا) روي پاي بغل دستي خودت.
وقتي نيروي جديدي به جمع برادران وارد مي شد و طبعاً تا مدتها مي خواستاحساس غريبي کند، بچه ها برايش نقشه مي کشيدند. به اين ترتيب که صبر ميکردند تا به بهانه اي مثل غذا خوردن يا جلسه قرآن و امثال آن دور هم جمعبشوند، آنوقت يکي از برادران شروع ميکرد و با دست روي پا يا کمر کسي کهکنارش نشسته بود مي زد و مي گفت: امانتي را رد کن برود. و او روي پاي نفربعد از خودش مي زد و همين طور ادامه پيدا مي کرد تابه نفر مورد نظر برسد؛آنجا بود که با لبخندي او هم به مجموعه دوستان مي پيوست.
5-آمپر جبهه:
چيزي که با آن اخلاص و اتصال با خدا را در جبهه اندازه گيري مي کنند. وقتيتوجه و توسل به ائمه عليهم به اوج خود – نقطه جوش و خروش – مي رسيد، ميگفتند: آمپر جبهه به 100 رسيده است. «آمپر چسبيد به صد» هم مي گفتند،خصوصاً بعد از زيارت عاشورا که در حال برگشتن به چادرهاي اجتماعي خودبودند.
6- آمپول معنويت:
فرد بسيار مخلص و متقي. کسي که تزريق چند سي سي از اخلاص او کافي است تابه اصطلاح يک «مريض قلبي» را از مرگ حتمي نجات دهد. همه سعي مي کنند باواسطه و بي واسطه از او برخوردار باشند، با او غذا بخورند، راه بروند،مصاحبت داشته باشند، در صف نماز کنار او بايستند، بسترشان را کنار اوبيندازند و خلاصه مريض او باشند.
منبع: کتاب فرهنگ جبهه جلد چهارم (اصطلاحات و تعبيرات) نوشته سيد مهدي فهيمي
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]شوخی های جنگی[/h]










شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصله‌ی‌ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشه‌ی‌ سنگر خوابیدم‌.
یکی‌از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ "چراغ والور"(نوعیچراغ خوراک پزی نفتی) گذاشت‌.
بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ی‌ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟!

در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظه‌ی‌ تحویل‌ سال‌.
خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌.
فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز.
سر شب‌ به ا‌م تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌!
فندک‌نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دوره‌ی سه‌ ماهه‌ی‌ مأموریت‌ با خود داشته‌باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌!
بدتراز من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌،کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها.
با همه‌ی این‌ها، کسی‌ اخم‌ نکرد.
همه‌می‌خندیدند. از خنده‌ی‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. بایدبرمی‌خاستم‌ تا پس‌ از خواندن‌ دعای‌ تحویل‌ سال‌، چند آیه‌ قرآن‌بخوانیم‌، سپس‌ روی ‌یکدیگر را ببوسیم‌ و رسیدن‌ سال‌ نو را تبریک‌بگوییم‌. این‌ها که ‌سنّت‌ بدی‌ نبود.

یکی از شب‌ها، در سنگر اجتماعی نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود.
حدود 20 نفر به‌راحتی می‌توانستیم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانیم. یکی از برادران جلو رفت و شروع کرد به خواندن نماز.
بقیه هم به او اقتدا کردند. رکعت دوم را که خواند، نشست تا تشهد بگوید.
درهمین حین یکی از بچه‌های آذربایجانی - که آن لحظه نماز نمی‌خواند و فقطبرای اذیت در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود - با سوزن و نخ انتهایپیراهن او را به پتوی کف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست. بقیهکه متوجه کار او شده بودند، به خود فشار ‌آوردند تا جلوی خنده‌شان رابگیرند. امام جماعت تشهد را که گفت، خواست برای خواندن رکعت سوم بلند شودکه احساس کرد لباسش به جایی گیر کرده. بریده بریده گفت: بحول ... بحول ...بحول ... ا... ا...
نتوانست بلند شود. ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید. همه به دنبال او که این کار را کرده بود، دویدند و از سنگر دررفتند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آمدم جبهه فقط بخاطر اینکه زنم از خونه بیرون کرد

گردن کلفت که نگه نمی دارم.

اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم.
منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم



آوازه اش در مخ کار گرفتن و صفر کیلومتر بودن و پرسیدن سوال های فضایی به گوش ما هم رسیده بود.
بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فکر می کرد ماها جملگی برای خودمان یک پا عارف و زاهد و باباطاهر عریانیم و دست از جان کشیده ایم.
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل ازخانواده کنده بودیم اما هیچکدام مان اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم.
می دانستیم که این امر برای او که خبر نگار یکی از روزنامه های کشور است باورنکردنی است.

شنیده بودیم که خیلی ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند.
اما وقتی شصتمان خبردار شد که همای سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاهکرده تا سر وقت مان بیاید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثلنو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم.
طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می نشستیم و به سوالات او پاسخ می دهیم.
از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او یعقوب بحثی بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.

- برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟
- والله شما که غریبه نیستید، بی خرجی مونده بودیم. سر سپاه زمستونی هم که کار پیدا نمیشه.
گفتیم کی به کیه، می رویم جبهه و می گیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!

نفر دوم احمد کاتیوشا بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت:
«عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کفپام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلیاز دعوا و مرافه می ترسم!
تو محله مان هر وقت بچه های محل با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم.
حالا از شما عاجزانه می خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید.شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!» خبر نگار که تندتند می نوشت متوجه خنده های بی صدای بچه ها نشد.

مش علی که سن و سالی داشت گفت:
« روم نمی شود بگم، اما حقیقتشاینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت: «گردن کلفت که نگه نمی دارم. اگرنری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصلکتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم. منم از ترس جان وآبرو از اینجا سر درآوردم.»

خبرنگار کم کم داشت بو می برد. چون مثل اول دیگر تند تند نمی نوشت. نوبت من شد.

گفتم:
«از شما چه پنهون من می خواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضرنشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. پس آمدم این جا تا ان شاءالله تقیبه توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم.
خدا کریمه!
نمی گذارد من عزب و آرزو به دل و ناکام بمانم!»
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت:
«راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمی خندید. تو خونه هم آدم حسابم نمی کردند چه رسد به محله.
آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»

دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خند مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سه پيرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و كلاه نمدى به سر در حالى كه يكى از آنها بره سفيدى زير بغل زده بود، مى‌آمدند. عباس دو دستى زد به سرش و ناليد: "خانه خراب شدم! "
با سر و صداى محمود از خواب پريدم. محمود در حالى كه مى خنديد رو به عباس گفت: عباس پاشو كه دخلت درآمده. فك و فاميلات آمده‌اند ديدنت! عباس چشمانش را ماليد و گفت: سر به سرم نگذار.
لرستان كجا، اين جا كجا؟ محمود گفت: خودت بيا ببين. چه خوش تيپ هم هستند. واست كادو هم آورده‌اند. همگى از چادر زديم بيرون. سه پيرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و كلاه نمدى به سر در حالى كه يكى از آنها بره سفيدى زير بغل زده بود، مى‌آمدند. عباس دو دستى زد به سرش و ناليد: "خانه خراب شدم! " به زور جلوى خنده‌مان را گرفتيم. پيرمردها رسيده نرسيده شروع كردند به قربان صدقه رفتن. آورديمشان تو چادر. محمود و دو سه نفر ديگر رفتند سراغ دم كردن چايى. عباس آن سه را معرفى كرد. پدر، آقابزرگ و خان دايى پدرزن آينده‌اش. پيرمردها با لهجه شيرين لرى حرف مى‌زدند و چپق مى‌كشيدند و ما سرفه مى‌كرديم. خان دايى يا به قول عباس خالو جان، بره را داد بغل عباس و گفت: "بيا خالو جان پروارش كن و با دوستانت بخور. " اول كار بره نازنازى لباس عباس آقا را معطر كرد و ما دوباره زديم بيرون. ولخرجى كرديم و چند بار به چادر تداركات پاتك زديم و با كمپوت سيب و گيلاس از مهمان‌هاى ناخوانده پذيرايى كرديم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بيرون داد و گفت: "وضعتان كه خيلى خوبه. پس چى هى مى‌گويند به جبهه‌ها كمك كنيد و رزمنده‌ها محتاج غذا و لباس و پتويند؟ " عباس سرخ شد و گفت: "نه كربلايى، شما مهمانيد و بچه‌ها سنگ تمام گذاشته‌اند. " اما اين بار پدر و آقابزرگ هم ياور خان دايى شدند و متفق القول شدند كه ما بخور بخواب كارمان است و الله نگهدارمان. كم كم داشتيم كم مى‌آورديم و به بهانه‌هاى الكى كركر مى‌كرديم و آسمان و صحرا را نشان مى‌داديم كه مثلا به ابرى سه گوش در آسمان مى‌خنديديم! شب هم پتوهايمان را انداختيم زيرشان و آنها تخت خوابيدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان براى اين كه آمادگى ما را بسنجد يك خشم شب جانانه راه انداخت.
با اولين شليك، خان دايى و آقابزرگ و پدر يا مش بابا مثل عقرب زده‌ها پريدند و شروع به داد و هوار كشيدن و ياحسين و ياابوالفضل به دادمان برس كردن، لابه لاى بچه ها ضجه مى‌زدند و سينه خيز مى‌رفتند و امام حسين را به كمك مى‌طلبيدند. اين وسط بره نازنازى يكى از فرمانده‌هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش مى‌دويد و بع بع مى‌كرد. ديگر مرده بوديم از خنده. فرمانده فرياد زد: "از جلو نظام! " سه پيرمرد بلند فرياد زدند: حاضر! و بره گفت: بع !بع! گردان تركيد. فرمانده! كه از دست بره مستاصل شده بود دق دلش را سر ما خالى كرد: بشين، پاشو، بخيز! با هزار مكافات به پيرمرد حالى كرديم كه اين تمرين است و نبايد حرف بزنند تا تنبيه نشويم. اما مگر مى‌شد به بره نازنازى حرف حالى كرد. كم كم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص كرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولين گردان مى‌رفت، كه عباس با خجالت و ناراحتى بغلش كرد و آورد. پيرمردها ترسيده و رميده شروع كردند به حرف زدن كه: "بابا شما چقدر بدبختيد. نه خواب داريد و نه آسايش. اين وسط ما چه كاره‌ايم خودمان نمى‌دانيم. " صبح وقتى از مراسم صبحگاه برگشتيم، ديديم كه عباس بره‌اش را بغل كرده و نگاه‌مان مى‌كند. فهميديم كه سه پيرمرد فلنگ را بسته‌اند و بره را گذاشته‌اند براى عباس. محمود گفت: "غصه نخور، خان دايى پيرمرد خوبى است. حتما دخترش را بهت مى‌دهد " عباس تا آمد حرف بزند، بره صدايى كرد و لباس معطر شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره!
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح روز عمليات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابي خسته بودند، روحيه‌ مناسبي در چهره بچه‌ها ديده نمي‌شد. از طرفي حدود 100اسير عراقي را پشت خط براي انتقال به پشت جبهه به صف كرده بوديم.
براي اينكه انبساط خاطري در بچه‌ها پيدا شود و روحيه‌هاي گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوي اسيران عراقي ايستادم و شروع به شعار دادن كردم و بيچاره‌ها هنوز، لب باز نكرده از ترس شروع به شعار دادن مي‌كردند. مشتم را بالا بردم و فرياد زدم:
«صدام جارو برقيه»
و اونا هم جواب مي دادند. فرمانده گروهان برادر قرباني كنارم ايستاده بود و مي خنديد. منم شيطونيم گُل كرد و براي نشاط رزمنده ها فرياد زدم:
«الموت لِقرباني»
اسيران عراقي شعارم را جواب مي‌دادند. بچه‌هاي خط همه از خنده روده بر شده بودند و قرباني هم دستش را تكان مي‌داد كه يعني شعار ندهيد! او مي‌گفت: قرباني من هستم «انا قرباني» و اسيران عراقي هم كه متوجه شوخي من شده بودند رو به برادر قرباني كردند و دستان خود را تكان مي‌دادند و مي‌گفتند:«لا موت لا موت» يعني ما اشتباه كرديم
.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
موسیقی قورباغه
شهید حمزه بابایی همراه عده ای از رزمندگان به منطقه عملیاتی بدر رفته بودند ، نمی دانستند منطقه خودی است یا تحت تصرف دشمن ، پس از مدتی جست و جو به نتیجه ای نرسیدند . کم کم بچه ها روحیه شان را نیز از دست می دادند . حمزه بابایی که استاد تقویت روحیه بود به شوخی رو به بچه ها کرد و گفت : یک راه شناخت خیلی خوب پیدا کردم . همه خوشحال گرد او جمع شدند و سوال کردند هان بگو ، از کجا می شود فهمید وضعیت منطقه را ؟ زود بگو .
او در حالی که می خندید گفت : از قورباغه ها ! اگر موسیقی آن ها در دستگاه ، شور باشد یعنی « قور قور » بکنند منطقه خودی است و اگر در دستگاه ابوعطا بخوانند و « القور القور » بکنند ، منطقه در تصرف عراقی هاست .
پس از این شوخی ، خنده روی لب های رزمندگان نشست و با روحیه عالی شروع به جست و جو جهت یافتن نیرو های خودی کردند .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]شوخی های جنگی[/h]










شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصله‌ی‌ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشه‌ی‌ سنگر خوابیدم‌.
یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ "چراغ والور"(نوعی چراغ خوراک پزی نفتی) گذاشت‌.
بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ی‌ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟!

در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظه‌ی‌ تحویل‌ سال‌.
خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌.
فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز.
سر شب‌ به ا‌م تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌!
فندک‌ نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دوره‌ی سه‌ ماهه‌ی‌ مأموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌!
بدتر از من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها.
با همه‌ی این‌ها، کسی‌ اخم‌ نکرد.
همه‌ می‌خندیدند. از خنده‌ی‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. باید برمی‌خاستم‌ تا پس‌ از خواندن‌ دعای‌ تحویل‌ سال‌، چند آیه‌ قرآن‌ بخوانیم‌، سپس‌ روی ‌یکدیگر را ببوسیم‌ و رسیدن‌ سال‌ نو را تبریک‌ بگوییم‌. این‌ها که ‌سنّت‌ بدی‌ نبود.

یکی از شب‌ها، در سنگر اجتماعی نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود.
حدود 20 نفر به‌راحتی می‌توانستیم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانیم. یکی از برادران جلو رفت و شروع کرد به خواندن نماز.
بقیه هم به او اقتدا کردند. رکعت دوم را که خواند، نشست تا تشهد بگوید.
در همین حین یکی از بچه‌های آذربایجانی - که آن لحظه نماز نمی‌خواند و فقط برای اذیت در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود - با سوزن و نخ انتهای پیراهن او را به پتوی کف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست. بقیه که متوجه کار او شده بودند، به خود فشار ‌آوردند تا جلوی خنده‌شان را بگیرند. امام جماعت تشهد را که گفت، خواست برای خواندن رکعت سوم بلند شود که احساس کرد لباسش به جایی گیر کرده. بریده بریده گفت: بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا...
نتوانست بلند شود. ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید. همه به دنبال او که این کار را کرده بود، دویدند و از سنگر دررفتند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به نام خدا

یکی تعریف می کرد که مقرشونو -نمی دونم اسمش چیه- تسخیر کرده بودن بعد این آقا با دوستش قبل از اینکه عراقیا برسن تصمیم به فرار گرفتن.
این آقا اسلحه شو برداشتو شروع کردن تو بیابون دویدن که چشمش به دوستش افتاد دید هندونه ای رو زده زیر بغلش و داره می دوه.از این وضعیت خندش گرفته بود و دوستش عصبانی شد که چرا تو همچین وضعیتی داری منو مسخره می کنی.

آنقدر دویدند و خلاصه بعدا که همدیگرو دیدن و آشتی کردن گفت چرا بهم خندیدی؟دوستش گفت تواین وضعیت به جای اینکه اسلحه برداری هندونه رو برداشتی!
بعدا که فکر کرد دید حق با اون بوده.شاید می تونستن تو اون بیابون از دست عراقیا فرار کنن اما از تشنگی نمی تونستن جون سالم در ببرن.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه‌ گردانهااین‌ رسم‌ را داشتند. فقط‌ ما نبودیم‌. اصلاً در كل‌ جبهه‌ها، لشكرهاو یگانها این‌ رسم‌ بود كه‌ شبها قبل‌ از خواب‌، سوره‌ واقعه‌ را دست‌ جمعی‌می‌خواندند. صفایی‌ هم‌ داشت‌. همه‌ دور تا دور چادر می‌نشستیم‌ و با هم‌شروع‌ می‌كردیم‌ به‌ خواندن‌:
«اعوذ و ابالله‌ من‌ الشیطان‌ الرجیم‌... بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحیم‌... اذا وقعت‌الواقعه‌... لیس‌ لوقعتها كاذبه‌...» میاندار چادر ما «ابوالفضل‌ نقاد» بود. سوره‌ رامی‌خواندیم‌، تا می‌رسیدیم‌ به‌:
«وحورالعین‌... كامثال‌ اللولؤ المكنون‌...»
ابوالفضل‌ شیطنت‌ می‌كرد و حورالعین‌ را چند دقیقه‌ای‌ كش‌ می‌داد و مدام‌با زبان‌ دور لبانش‌ را خیس‌ می‌كرد و «بَه‌ بَه‌» می‌گفت‌. همان‌ شد كه‌ تصمیم‌گرفتیم‌ كاری‌ كنیم‌ تا این‌ عادت‌ از سرش‌ بپرد. علت‌ فقط‌ این‌ نبود. بعضی‌ وقتهابحثهای‌ كشدار و طولانی‌ ایدئولوژیك‌ او، سر همه‌ را درد می‌آورد و تانیمه‌های‌ شب‌ مزاحم‌ خواب‌ دیگران‌ می‌شد.
تصمیم‌ گرفتیم‌ تا دهان‌ ابوالفضل‌ به‌ صحبت‌ باز می‌شود، همه‌ با هم‌صلوات‌ بفرستیم‌ و این‌ كار را كردیم‌. ابوالفضل‌ سلام‌ می‌كرد، صلوات‌می‌فرستادیم‌. خداحافظی‌ می‌كرد، صلوات‌ می‌فرستادیم‌. خلاصه‌ تا لبانش‌می‌جنبید كل‌ جمع‌ صلوات‌ می‌فرستادند. یك‌ هفته‌ای‌ این‌ وضع‌ ادامه‌ داشت‌تا اینكه‌ نقاد تسلیم‌ شد و گفت‌:
ـ باشه‌... باشه‌... دیگه‌ حورالعین‌ رو كش‌ نمی‌دم‌... چَشم‌... فهمیدم‌... دیگه‌بحثهای‌ طولانی‌ راه‌ نمی‌اندازم‌... باشد دیگه‌ از ساعت‌ 9 شب‌ خاموشی‌ بزنیدمنم‌ ساكت‌ میشم‌... قبول‌؟
ابوالفضل‌ یك‌ سال‌ بعد در ماووت‌ عراق‌ جاودانه‌ شد و روحش‌ به‌آسمانها شتافت‌.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منبع:سایت آوینی

بره گمشده عباس با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟» - خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند! همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان! کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن. لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز! با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!» صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
توصیه های لازم رسته بندی که می شدیم ازهر کس راجع به شغل و تخصص او می پرسیدند. نوبت به رحانی گردان رسید، از او سؤال کردند: حاج آقا رسته شما را چه بنویسیم؟ گفت: کار من در واقع بیشتر توصیه های لازم به صدام حسین است. پرسیدند: حاج آقا چه توصیه ای. توصیه های ایمنی؟ گفت: نه، خودش می داند.

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ادعوني استجب لكم اسمش محمدحسين عبدلي بود .وقت نماز كه مي شد بچه ها را بيدار مي كرد،عبارت ادعوني استجب لكم را با صداي بلند مي خواند و تا وقتي همه بر نمي خواستند دست بر دار نبود. مي گفت:بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را. بعضي دنبالش مي كردند، به اسم صدايش مي زدند: پسر! بيا اينجا ببينم و او هم جواب مي داد، عده اي مي گفتند: تو را بخوانيم؟ آدم قحط است! تو چه جوابي مي خواهي به ما بدهي پسر كبلايي حسن!
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بخوریدو بیاشامیدولی... اگر دیدید
در منطقه ماووت بودیم ،سال 66 ماشین غذا را عراق زده بود.داغ شكم جداً سخت است. خدا برای هیچ كس نیاورد. وقت غذا بود، مثل بچه های مادر از دست داده،هر كس گوشه ای زانوی غم بغل گرفته بود.

شعار ان روز ما این بود : بخورید،بیاشامید البته اگر دیدید و دستتان به آن رسید!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آش با جایش
در منطقه و موقعیت ما یك وقت عراق زیاد آتش می ریخت، خصوصاً خمپاره. چپ و راست می زد بچه ها حسابی كفری شده بودند. نقشه كشیدند، چند شب از این ماجرا نگذشته بود كه دو سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقی ها و صبح با چند قبضه خمپاره انداز برگشتند. پرسیدیم: اینها دیگر چیه؟ گفتند: آش با جایش! پلو بدون دیگ كه نمیشود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خط بازی داخل چادر استراحت می کردیم. طرف عصر فرمانده آمد، پرده را بالا زد و گفت هر چه زودتر بیرون بیایید و به خط بشوید، مسئله ای هست که باید با شما در میان بگذارم. ما هم حسابی خسته، خواب آلود، پایمان پیش نمی رفت. هنوز از درگاه چادر دور نشده یکی از رفقا گفت: می دانید که ما اصلاً از این خط و خط بازیها خوشمان نمی آید، آن هم در این هوای گرم.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عجّلوا بالصلوة مثل اینكه شش ماهه دنیا آمده بود.حرف می زد با عجله، غذا می خورد با عجله، راه می رفت می خواست بدود و نماز میخواند به همین ترتیب. امام جماعت ما بود. اذان، اقامه را كه می گفتند با عجلوا بالصلوة دوم قامت بسته بود. قبل از اینكه تكبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت: من نماز تند می خوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم نگاه نمی كنم، بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی كنم.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آب آلوده ماسک و سایر وسایل آموزش را آماده کردند. بحث بمبهای شیمیایی بود. کنایه سرعت منطقه را آلوده می کند و باعث کشتار جمعی می شود. مربی توضیح می داد که روی بلندی بروید، پارچه خیس جلو بینی بگیرید. آتش روشن کنید و از این قبیل تذکرات. بعد اضافه کرد: به هیچ وجه از آبهای آشامیدنی آلوده و سمی استفاده نکنید. حرف که به اینجا رسید یکی از برادران سیگاری دسته گفت: اگر آب رابجوشانیم و با آن چای درست کنیم چطور؟ عیبی ندارد؟ همه خندیدند و او جواب داد: برای چایی عیب ندارد، حتی می توانید نجوشانید! از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

 
Similar threads
بالا