می دانی از روزی که رفته ای چه به حال و روز من آمده است، می دانی ...؟
می دانی چگونه روزهایم را به شب و شبهایم را به صبح رسانده ام، می دانی ...؟
شبهای که تا صبح خواب به چشمانم نمی آمد و تمام فکرو خیالم شده بود تو...
تا چشمانم را بر روی هم میگذاشتم تو را در کنارم میدیدم اما تا چشمانم را باز
میکردم چیزی به جز سیاهی شب نمیدیدم...!
می دانی چندیست از رفتنت میگذرد؟ یک ماه ... یک سال ... دوسال ...
اما تا به امروز یک بار هم نشده که بی فکرو خیال تو چشمانم را بر روی
هم بگذارم و شبم را به صبح برسانم، تنها دوستی که من داشتم در این
شبها که با من حرف میزد و با من همراه بود فقط تیک، تیکه ساعت روی دیوار بود
( تنها تیک، تیکه ساعت روی دیوار است که من حرف میزند می گوید: تا کی
میخواهی به او فکر کنی آیا او اینقدر ارزش بیداری را دارد !؟)
حال خودم جواب می دانی هایم را می دانم! حال میفهمم که فقط
من عاشقت بودم و تو نبودی، حال میفهمم که باید یک روزی از من خسته
می شدی و من را تنها میگذاشتی ...
حال که همه چیز را می دانم اما باز دلم بهانه ی تو را از من میگیرد ...
می دانی چگونه روزهایم را به شب و شبهایم را به صبح رسانده ام، می دانی ...؟
شبهای که تا صبح خواب به چشمانم نمی آمد و تمام فکرو خیالم شده بود تو...
تا چشمانم را بر روی هم میگذاشتم تو را در کنارم میدیدم اما تا چشمانم را باز
میکردم چیزی به جز سیاهی شب نمیدیدم...!
می دانی چندیست از رفتنت میگذرد؟ یک ماه ... یک سال ... دوسال ...
اما تا به امروز یک بار هم نشده که بی فکرو خیال تو چشمانم را بر روی
هم بگذارم و شبم را به صبح برسانم، تنها دوستی که من داشتم در این
شبها که با من حرف میزد و با من همراه بود فقط تیک، تیکه ساعت روی دیوار بود
( تنها تیک، تیکه ساعت روی دیوار است که من حرف میزند می گوید: تا کی
میخواهی به او فکر کنی آیا او اینقدر ارزش بیداری را دارد !؟)
حال خودم جواب می دانی هایم را می دانم! حال میفهمم که فقط
من عاشقت بودم و تو نبودی، حال میفهمم که باید یک روزی از من خسته
می شدی و من را تنها میگذاشتی ...
حال که همه چیز را می دانم اما باز دلم بهانه ی تو را از من میگیرد ...