گر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر از فرط می نوشی میم مستی نمی بخشد
دگر حشیش و گرس
و تریاک آرامم نمی سازد
باری بدن اندوه و خرامان است
دلم خواهد که فریاد رعد آسا زنم
فریاد بر گویم خدایی نیست
!
خدایی که فغان و ناله هایم
در دل او بی اثر باشد
خدا نیست
خدا هیچ است!
خدا پوچ است!
خدا جسمی است بی معنی
!
خدا یک لفظ شیرین است
من اینک ناله ی نی را خدا خوانم
من آن پیمانه ی می را خدا خوانم
خدای من حشیش و گرس و تریاک می باشد
خدای من شراب خون رنگ می باشد
شما ای مولیانی که می گویید خدا هست؟
و برای او صفتهای توانا هم روا دارید
!
بگویید پس بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟
چرا ناله های قلب مرا هرگز نمی شنود؟
"
عجب بی پرده امشب من سخن گفتم؟
!!!!"
خداوندا
...
اگر در نعشه ی افیون از من مست
گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه؟
!
چرا من روسیه باشم؟
چرا غلاده ی تهمت
مرا در گردن آویزد؟
شب است و ماه میتابد
ستاره نقره می پاشد
و گنجشک بر لبان هوس انگیز
زنبق می زند بوسه
من اما سرد و خاموشم
خداوندا
خداوندا!
اگر روزی از عرشت به زیر آیی و
لباس فقر بپوشی
و برای لقمه نانی غرورت
را به پای نامردان بشکنی
زمین و آسمانت را کفر میگویی
نمیگویی؟
خداوندا اگر در روز گرماگیر تابستانی
تن خسته خویش را بر سایه دیواری
به خاک بسپاری
لبت را برکاسه مسی قیر اندود بگذاری
اندکی آنطرف تر کاخ های مرمرین بینی
زمین و آسمانت را کفر می گویی
نمی گویی؟
خداوندا اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
زپیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
بسوی خانه باز آیی
زمین و آسمانت را کفر می گویی
نمی
گویی؟
خدایا ! خالقا !
بس کن جنایت را
بس کن توظلمت
را
تو در قرآن جاویدت
هزاران وعده دادی
توخود گفتی
که نا مردمان بهشتت را نمی بینند
ولی من با دوچشم خویشتن
دیدم که نا مردمان
ز خون پاک مردانت
هزاران کاخ میسازند
خدایا ! خالقا !
بس کن جنایت را
بس کن توظلمت
را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
بر انسان
حکم فرماید
تو او را با صلیب عصیانت
مصلوب
خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم پدر
با نورسته خویش گرم میگیرد
برادر شبانگاهان
مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
نگاه شهوت انگیز پسر
دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها دربستر فحشا می لغزد
پس...قولت
!
اگر مردانگي اين است
به نامردي نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستي به قرآنت بيالايم
!
خدایا ! خالقا !
بس کن جنایت را
بس کن توظلمت را
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود فتنه انگیزی
اگردر روز خلقت مست نمیکردی
یکی را همچون من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمیکردی
جهانی را
اینچنین غوغا نمیکردی
هرگز این سازها
شادم نمیسازد
دگر آهم نمیگیرد
دگر بنگ و باده و تریاک آرام نمیسازد
شب است و ماه
میرقصد ستاره نقره می پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم
اگر حق است زدم زیر خدایی...
--------------
خدایا باز هم, مرا ببخش گر کفر گفتم
ولی خودت میبینی که با زمینت, با بنده گانت با نعمت هایت, با... چه ها کردند...آن هم با برچسب نام زیبایت...
دگر از فرط می نوشی میم مستی نمی بخشد
دگر حشیش و گرس
و تریاک آرامم نمی سازد
باری بدن اندوه و خرامان است
دلم خواهد که فریاد رعد آسا زنم
فریاد بر گویم خدایی نیست
!
خدایی که فغان و ناله هایم
در دل او بی اثر باشد
خدا نیست
خدا هیچ است!
خدا پوچ است!
خدا جسمی است بی معنی
!
خدا یک لفظ شیرین است
من اینک ناله ی نی را خدا خوانم
من آن پیمانه ی می را خدا خوانم
خدای من حشیش و گرس و تریاک می باشد
خدای من شراب خون رنگ می باشد
شما ای مولیانی که می گویید خدا هست؟
و برای او صفتهای توانا هم روا دارید
!
بگویید پس بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟
چرا ناله های قلب مرا هرگز نمی شنود؟
"
عجب بی پرده امشب من سخن گفتم؟
!!!!"
خداوندا
...
اگر در نعشه ی افیون از من مست
گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه؟
!
چرا من روسیه باشم؟
چرا غلاده ی تهمت
مرا در گردن آویزد؟
شب است و ماه میتابد
ستاره نقره می پاشد
و گنجشک بر لبان هوس انگیز
زنبق می زند بوسه
من اما سرد و خاموشم
خداوندا
خداوندا!
اگر روزی از عرشت به زیر آیی و
لباس فقر بپوشی
و برای لقمه نانی غرورت
را به پای نامردان بشکنی
زمین و آسمانت را کفر میگویی
نمیگویی؟
خداوندا اگر در روز گرماگیر تابستانی
تن خسته خویش را بر سایه دیواری
به خاک بسپاری
لبت را برکاسه مسی قیر اندود بگذاری
اندکی آنطرف تر کاخ های مرمرین بینی
زمین و آسمانت را کفر می گویی
نمی گویی؟
خداوندا اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
زپیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
بسوی خانه باز آیی
زمین و آسمانت را کفر می گویی
نمی
گویی؟
خدایا ! خالقا !
بس کن جنایت را
بس کن توظلمت
را
تو در قرآن جاویدت
هزاران وعده دادی
توخود گفتی
که نا مردمان بهشتت را نمی بینند
ولی من با دوچشم خویشتن
دیدم که نا مردمان
ز خون پاک مردانت
هزاران کاخ میسازند
خدایا ! خالقا !
بس کن جنایت را
بس کن توظلمت
را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
بر انسان
حکم فرماید
تو او را با صلیب عصیانت
مصلوب
خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم پدر
با نورسته خویش گرم میگیرد
برادر شبانگاهان
مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
نگاه شهوت انگیز پسر
دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها دربستر فحشا می لغزد
پس...قولت
!
اگر مردانگي اين است
به نامردي نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستي به قرآنت بيالايم
!
خدایا ! خالقا !
بس کن جنایت را
بس کن توظلمت را
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود فتنه انگیزی
اگردر روز خلقت مست نمیکردی
یکی را همچون من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمیکردی
جهانی را
اینچنین غوغا نمیکردی
هرگز این سازها
شادم نمیسازد
دگر آهم نمیگیرد
دگر بنگ و باده و تریاک آرام نمیسازد
شب است و ماه
میرقصد ستاره نقره می پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم
اگر حق است زدم زیر خدایی...
--------------
خدایا باز هم, مرا ببخش گر کفر گفتم
ولی خودت میبینی که با زمینت, با بنده گانت با نعمت هایت, با... چه ها کردند...آن هم با برچسب نام زیبایت...