اندر حکایات باشگاه مهندسان

G E O L O G Y

متخصص تالار زمین
کاربر ممتاز
گویند که روزی G E O L O G Y به راهی میرفت که شیخ جاست را دید متحیر، انگشت بر دهان
پرسید یا شیخ تو که خود منشاء و مظهر کمالی از چه رو اینگونه حیرانی؟
شیخ پاسخ داد در حیرتم که این mohsen victor که خود را چون من شیخ می داند در چه بابی پیروزی کسب کرده که victor شده
G E O اندکی مکث کرد و سپس گفت این که مشخص است شیخ
شیخ ملتمسانه پرسید بگو و مرا از این حیرت وارهان
G E O گفت در همان باب که سکتور سالهاست رفوزه می گردد
شیخ گفت آن باب چیست؟ بگو که دیگر مرا طاقت نمانده
G E O مدبرانه پاسخ گفت : " باب خشتک درانی"

 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مریدان geo را گفتند جمله ای حکمت امیز بفرما تا بیاموزیم شیخ الزمین گفت کریوژنیان وکربونیفر و کوارترنر سه دوره
اندر زمین بودندی مریدان یکسر بهم نگریستندی و صدای از هیچ برنیامدندی شیخ الشیوخ mohsen victor ناگه برانها وارد شدندی
وچون موقعیت چنان دید گفت ای geoخلق چه داند این علوم چیست و
سپس رو به یاران کردندی وگفتندی پخخخخخخخ مریدان یکسر نعره ها زدندی و
جامه از تن باز کردندی و فوقع ماوقع
...
 

G E O L O G Y

متخصص تالار زمین
کاربر ممتاز
روزی G E O L O G Y برای تمدد اعصاب از رفتار اهل باشگاه مهندسان به سواحل فلوریدا رفته بود
در حال قدم زدن mohsen victor را دید که متفکر به دور دستها می نگرد
G E O L O G Y دشنامی بر شانس خود داد که آخر اینجا هم؟؟؟؟
لاجرم بسوی victor رفته پرسید هان vict به چه می اندیشی؟
victor گفت دارم سخنان پند آموز شیخ جاست را مرور میکنم
G E O L O G Y گفت من جای تو بودم لااقل اینجا چنین خطایی نمیکردم
victor پرسید برای چه؟
G E O L O G Y هوشمندانه پاسخ داد از آنجا که تنها جامه تو اکنون همین مایو ست، در اثر این مهم ناچار به خشتک درانی می شوی و آنگاه برایت نه حیثیت میماند و نه آبرو
 

Major Geologist

کاربر فعال تالار موبایل ,
کاربر ممتاز
روزی Major Geologist به دنبال Mehdipesse می گشت. هر چه تفحص کرد چیزی نیافت. آیا مهدی ستاره ی سهیلی بود در آسمان؟! از قضا میجور به پست هایی برخورد که در یاد داشت مهدی در زیر آنها به تشکر پرداخته بود. شگفتا! هیچ تشکری از مهدی نبود ولیکن با نامی جدید روبه رو گشت! شصت دست راست میجور گفت که زمانه کاری کرده است که مهدی به این تاپیک درخواست تغيير نام كاربري رجوع آورده و نام خویش را تغییر نموده. میجور خوشحال از این فرجام رو به سوی پیج مهدی با نام جدید karst اورد. اما افسوس که با صحنه ای رو به رو گشت. از مدت آخرین فعالیت مهدی ماه ها گذشته بود. میجور پریشان با سوابق و یاد و خاطرات مهدی در ذهن به دنبال مهدی در باشگاه می گشت که آیا شخصی از او خبر دارد؟!!! نیک میجور به اطلاعاتی دست پیدا کرده است که بهایش خیلی بالاست!
 

.eliii.

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی روزگاری mute شنگول میرزا بر بالین شیخ عربی حاضر شد وانگهی شیخ عرب فریاد زدو جامه ی خود بدرید و بر سر خود میزد
و همی میگفت هی وای من این که همچون سیخونک است:D:D:D
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
دوستان این تاپیک مربوط به حکایت های باشگاه هستش
ممنون میشم پستاتون با این تاپیک مرتبط باشه

آورده اند که روزی کاربرانی راه خود گم نموده به دیاری
غریب وارد شدندی و در وادی دیگر سخن غیر بگفتی و شیخنا جاست مکانیک
را مطلب خوش نیامدندی.
شیخ از خود بشد و فریاد براورد و چوبدستی از زیر قبا برون کشیدو فوقع ما وقع
مریدان یکسر شور گشتند و خشتکها دریدند و تشکرها کردند واین نیز رفت...

تاریخ باشگاه به نقل از mohsen victor صفحه ثلاثه سطور خامس
 
آخرین ویرایش:

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آورده اند یکی از اصحاب "محسن سربازی نرفته" روزی مشغول صرف غذا بود

که شیخ بهنام اعظم از او پرسید آیا غذا میخوری؟

صحابی "محسن سربازی نرفته"گفت بله. شیخ بهنام اعظم پرسید آیا گرسنه ای؟

صحابی"محسن سربازی نرفته" گفت بله.

شیخ بهنام اعظم پرسید آیا پس از صرف غذا سیر خواهی شد؟

صحابی "محسن سربازی نرفته"گفت بله.

شیخ شمشیر برکشید و صحابی را به دو نیم کرد.

سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که سه فرصت پ نه پ را از دست دهد...

از آن جهت وی را صحابی محسن سربازی نرفته نامیدند

زیرا وی به درجه رفیع دونیم شدن نائل آمد و پس از آن کسی نشنید وی را به سربازی ببرند
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی mohsen victor به پاره ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز در

بیابان معتکف بشدندی; مریدان شوریده حال شدندی و از شیخ پرسیدندی:



" یا شیخ! راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟ "



mohsen victor فرمود: " آری، یک ساعت همنشینی با parmehr


مریدان همی نعره ای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی!
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
اورده اند "mohsen victor" روزی از معبری میگذشت

صحابی را دید که دو نیم شده و درحال اهتزاز است.

mohsen victorصحابی را پرسید تو را که به این وضع درانداخته

که مار نیز انسان را حین خوردن نمیگزد....؟؟؟


صحابی نالان گفت یا شیخ من نیز دراین عجبم اما

قول بده که انتقامی درخور از وی بستانی

mohsen victorگفت بگو :

صحابی گفت:بهنام

شیخ شمشیر برکشید و صحابی را به 4 ربع تقسیم کرد

سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که به دست بهنام به دونیم شود.
:cool::cool::cool:
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تذکرة المقامات فی احوالات شیخنا و مولانا میرزا پیرجو آقا مهندسی!

آن دانای اسرار پنهانی , آن مشغول به اوراد روحانی , آن عاشق فرهنگ ایرانی , آن متخصص کارهای جنجالی , شیخ پیرجو آقا مهندسی از تشنگان خدمت بود و از شیفتگان ...!

در عنفوان جوانی علم شیمی خوانده و به لقب کیمیاالسلطنه مفتخر گردیده اما در پی کار امنیتی می رود و سپس با کوچ ادمین اقا مهندسی به عالم مجازی به واسطه اصالت دوستی و رفاقت گرمابه و گلستانی که با شیخ ادمین داشته سر از عالم مجازی و سایت درآورده.
و چون او را پرسیدند که ای شیخ ! این چه حال است , علم تو با شغلت توفیر دارد از زمین تا زیرزمین ؟!
همی لبخند زند خفن و گوید : من از نوزادی اهل امنیت و سایتم و بس تجربه دارم در این وادی!!!


ادامه دارد...
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
القصه:
روزی گذر میرزا پیرجو آقا به شیخ DDDIQ افتاد!
آن مدبر شهرسازی ، آن دعامة نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجةالکاربران اجمعین، آن پخته جهان ناکامی، شیخ DDDIQرحمةالله علیه!!!!
اکبر مشایخ و اعظم مدابر* بود، و خلیفه بحق تالار معماری بود، و قطب عالم شهرسازی بود، و مرجع اوتاد، و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود و در اسرار طراحی نظری نافذ، و جدی بلیغ داشت، و دایم در مقام کشیدن و پاک کردن بود!!!!
و غرقه انس و محبت بود پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت، و سکنات او در مدیریت عالی بود، و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را گفتند که در این شیوه همه او بود که علم به صحرا زد و کمال او پوشیده نیست، تا به حدی که:
ادمین گفت: DDDIQ در میان ما چون مسی است در بارسلونا!!!!!

دلیل بر این سخن آن است که ادمین می‌گوید: دویست سال به باشگاه برگذرد تا چون ما گلی در رسد.
و شیخ افشین رحمةالله علیه می‌گوید: هژده هزار معمار از DDDIQ پر می‌بینم و DDDIQ در میانه نبینم!!! یعنی آنچه DDDIQ است در آنان محو است!!!!:surprised:


ادامه دارد.....

-------
* مدابر: جمع مدیر!
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نقل است که:
یکی از مریدان بگفتی: وقتی در این وادی(باشگاه مهندسان) می‌گشتم قومی مبتلایان دیدم، گرد آمده بودند، پرسیدم: شما را چه رسیده است؟
گفتند: مدیری است اینجا، . هر سال یکبار بیرون آید و دم خود بر این قوم دمد، همه شفا یابند!!!! باز در خفا شود، تا سال دیگر بیرون نیاید!!!!
بعد ها این سرّ مکشوف گشت و او کسی نبود جزARAMESH رحمه الله علیه!
 
آخرین ویرایش:

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تذکرة المقامات فی احوالات شیخنا و مولانا میرزا پیرجو آقا مهندسی! (نسخه دوم)
نقل است چون کار او با مریدان بالا گرفت و کل کل از حد افزون گشتی همه را یک یک از دم تیغ اخطار گذراندی چونی که هیچ یک را تاب ارسال پستی در تالار بندآباد* نبود.
از این رو شیخ را گفتند یا شیخ:
این چه حالت است تورا؟ تورا چه می شود که زپ زپ مریدان را به اخطار نیوش می کنی؟
همه از بهر تو فرمانبردار
شرط انصاف نباشد که، هی اخطار دهی!
نقل است حکیمی از باب نصیحت شیخ را فرمود:
با این طریقت کسی را تاب ماندن در اینجا نباشد. قدری ملاطفت پیشه کن!
فوقع ما وقع!
----------------
بندآباد= نام قدیم تالار آزاد

 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مریدان مراد را اندر گذری محصور کردندی
و از بلیغ امده سخنها گفتندی که یا شیخ در رس که گر
دیر کنی نه یادی تو را ماند ونه مریدی
شیخ mohsen victor پرسید شمارا چه شده که اینگونه
پریشان شده اید؟ومریدان از دیوی گفتندی که در تاریکی همی
بزید (زندگی کند) و دایم الکلام گوید
why no joke
و دهان از دوطرف بریده و کلام اما سخت گوش نواز باشد
شیخ النا روحی فدا سکوتی کرد و هیچ نگفت
شیخ را پرسیدند : از برای چه ساکتی ؟
فرمود : سکوتم از رضایت نیست ، دلم اهل شکایت نیست.
و مریدان انقدر بگرستندی که تسمه دینامشان تماما بسوخت...
 
آخرین ویرایش:

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اندر حکایت رزاتی!
آن که بود تا ابد دستیار، آن که در به در می گشت دنبال کار! آن که بود مدرکش لیسانس! البته با کمی ارفاق و شانس! آن که بود دائم الاسپم،هر کجا می رسید چه بیش و چه کم!
آن که جوانی را رد کرده بود و گذاشته بود پا به سن!
از دوران کودکی اش نقل است که بسیار بیش فعال می نمود و بر روی دیوار راست پشتک وارو می زد، و دائما به کار دست گل به آب دادن مشغول بود و از او کرامات بسیار در این باره نقل است .الله اعلم!
از دوران جوانی اش آورده اند که مدتی بی خوابی شبانه دامنش گرفته بود و حالش از این موضوع بسی گرفته بود.
پس با خود گفت: «شاید این حالت نشانی از فوران عشق است در چون منی!»
پس مشکل خویش بر پیری کارکشته بازگفت که: «یا شیخ! مرا برگو که چرا مدتی است اینگونه لشکر بی خوابی بر چشمم حمله ور شده است و مرا اینگونه بی تابی در بر گرفته است؟!»

روز شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست!
عاشقم، شیخا؟! بگو موضوع چه هست؟!
پس شیخ نگاهی عاقل اندر سفیه به او نمود و فرمود:
« بیخود ادای عاشقان را در نیاور!»
گفت: «از چه روی؟!»
گفت: «این از آن روست که بعد از ظهر‌ها بسیار می‌خوابی!»
پس این سخن شیخ به حدی در جانش کارگر افتاد، که خواب بعد از ظهرش به کلی ترک بگفت و اکنون تنها از شبانه روز تنها 2 ساعت بعداز ظهر بیدار است .....
 
آخرین ویرایش:

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده اند روزی شیخ السلطان پیرجو و مریدان در کوهستان سفر می کردندی
و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی.
و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد.
شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید.
و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت:" یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:" نه! حیف نان! آن یک ‏داستان دیگر است."
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند،
فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند.
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:" قاعدتا" نباید این طور می شد! سپس رو به جاست بزرگ کردی و گفت:"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟" جاست گفت:"آخر الان سر ظهر است!
گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد!"
 

G E O L O G Y

متخصص تالار زمین
کاربر ممتاز
چون به این دو حکایت نگریستم در شگفت شدم

حکایت 1

حکایت 2

در شگفتم که چگونه است که جاست هم شیخ است و هم تلمیذ ... هم مراد است و هم مرید .... و هم طالب است و هم مطلوب
چون در این مطلب عمیق شدم دانستم که این از خصائص بندگان مستجاب الدعوه و مشغول الذکر است

لاجرم بدیدن این اعجاز بر حقانیت جاست ایمان آوردم
 

hasan_g2002

عضو جدید
کاربر ممتاز
اندر حکایت پیر مرادی از دیار دورستان ، گفتندی که همو لکنت زبان داشتندی
هر کلام که گفتندی ، جمعی به رای خویش تفسیر نمودندی و اختلاف بالا گرفتندی
باری شیخ به مریدان گفتندی جمع کنیم بریم کوه !!! البته یاران مشکوک شدندی ولی بروی خویش نیاوردندی
هر مریدی قرعه تعلق گرفتندی بر چیزی تا به آخر رسیدندی به شیخ
شیخ گفتا که من هم آوردندی چ ....
مریدان هر چه کردندی ، نفهمیدندی که شیخ چه گفتندی
...
راهی شدندی ، باری گذشتندی ، شیخ فرمان پاره ای استراحت دادندی
چهار پایه شیخ طلب کردندی ، مرید من من نمودی ، سر آخر گفتندی که نیاوردندی
چای طلبیدندی ، مریدی دگر نیاوردندی ،
چادر .... نیاوردندی و به همین منوال بودندی ، مریدان جمله هیچ نیاوردندی و فقط تشریف آوردندی
شیخ نعره ای کشیدندی و بیهوش شدندی
یاران جمله گرد شمع جمع شدندی تا چیزی گفتندی
شیخ هیچ نگفتندی جز چ ...
مریدان جمله مویه نمودندی و به شهر بازگشتندی ، تا مگر چای ، چادر و ... طلب نمودندی و آوردندی
...
مریدان جمله برفتندی و بازنمودندی شرح ماوقع را پیش اهل و عیالشان
جملگی اهل و عیال گفتندی که شیخ روز قبل از ما طلب نمودندی و ما به شیخ تحویلاندی ( فعل و دارید !!!!!!!!! تحویلاندی )
...
لختی گذشتندی تا همه به شیخ خویش را رسانندی
دیدندی شیخ بساط چیدندی و خوردندی و پاشیدندی و به ریش یاران خندیدندی
...
باری مریدی جرات نمودندی پرسیدندی : یا شیخ چه بود این مسالت که ما در درک آن وامانده بودندی ؟
شیخ بخندیدندی و گفتندی : هیچی بابا ، شوخی کردم ، من اصلا لکنت زبون ندارم !!!!!!!!!!
باری بعضی سجده شکر نمودی ، برخی بزی نذری نمودی ، لیک رندی به یاران گفتندی ک....
...
یاران با وی جمع شدندی آنچنان کتکی به شیخ زدندی که هوس شوخی ز سر شیخ رفتندی
شما هم وقتی خواستندی که با دوستان شوخی نمودندی ، حد شوخی را با جنبه یاران سنجیدندی ، مبادا کتک خوردندی



قوانین:
در صورت تمایل به ارسال حکایات خود حتما باید نام کاربری خود را مخاطب قرار داده.
(پستِ یک لطفا مطالعه شود)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی mohsen victor مریدان را بفرمود جاست مکانیک را بیاورند از وی بپرسید
بهترین روزها کدامند؟
جاست تاملی کرد و گفت روزی که هیچ خشتکی پاره نشود و هیچ مریدی
نعره نزند هیچ مرادی چوبدستی از استین برون نکشد وهیچ مریدی تسمه دینامش نسوزد...
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مریدی نزد شیخ الشیوخ mohsen victor
امد و گفت یا شیخ مرا چیزی اموز
شیخ گفت :
بی کمالاتی انسان از سخت پیدا شود
پسته بی مغز چون لب وا کند رسوا شود


مریدان تا اسم پسته شنیدندی از خود بشدندی
و خشتکها بدریدندی و خون از تن بریختندی و نعره ها
زدندی...
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی محسن ویکتور علیه الرحمه خواب دید
که پارمهر ملکه ی دیاری رفیع و بسیط و معروض و مطول شده
و 242نفر با او پیمان بسته اند و اوضاع جهان بر کامش شده است.
و درنهایت همان نیز شد.
 

G E O L O G Y

متخصص تالار زمین
کاربر ممتاز
روزی محسن ویکتور علیه الرحمه خواب دید
که پارمهر ملکه ی دیاری رفیع و بسیط و معروض و مطول شده
و 242نفر با او پیمان بسته اند و اوضاع جهان بر کامش شده است.
و درنهایت همان نیز شد.
در همان خواب mohsen victor را ندا آمد که چون با 40 تن از عیاران باشگاه پیمان بستی تو را گزند نرسد علی الابد و ویکتور چنان کرد
لیک 39 تن بیشتر پاسخش ندادند
و آن یکتن کسی نیود جز شیخ الشیوخ Just که به این راحتی به کسی نخ ندهد
این است که ویکتور همچنان در گزند باشد
 
آخرین ویرایش:

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی شیخ الشیوخ mohsen victor پارمهر را پرسید
سخت ترین کارها کدام است:
پارمهر براشفت و گفت:
ریختن نمک در نمکدان mohsen victor بپرسید چرا:
پارمهر باز گفت:از بس سوراخ هایش ریز است....
 
آخرین ویرایش:

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي پارمهر کبیر در بالاخانه بود كه صداي در خانه بلند شد.پارمهر کبیر از بالا پرسيد:كيست؟
كسي كه در مي زد، درویش محسن ویکتور گفت بي زحمت بياييد پايين در را باز كنيد.
پارمهر کبیر پايين آمد و در را باز كرد . چشمش به درویش محسن ویکتور افتاد كه گفت: محض رضاي خدا يك لقمه نان به من بده.
پارمهر کبیر گفت: با من بيا بالا.
درویش محسن ویکتور
به دنبال پارمهر کبیر از پله ها بالا رفت، چون به بالاخانه رسيدند
پارمهر کبیر گفت: خدا بدهد، چيزي ندارم.
درویش محسن ویکتورگفت: خوب مرد حسابي تو كه نمي خواستي چيزي به من بدهي چرا همان پايين به من نگفتي و از اين همه پله مرا بالا آوردي!؟
پارمهر کبیر گفت: تو كه چيزي مي خواستي ، چرا از همان پايين نگفتي و مرا تا دم در كشاندي؟!

:d:d:d
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی mohsen victorکبیر پارمهر فعال را بدید که بسرعت میگذرد
به او وارد شد و همی گفت ای پارمهر تورا چه شده است که رنگ بر رخسار
نداری گفت عفو کن ای مراد اکنون که فعال شده ام هر ایمیلی رسد سریع
تایپکش کنم و هر رهگذری اددم کند زود بپذیرم و هر بحثی در بگیرد زود سر برسم
و طاقت و قوت ندارم.
mohsen victor رو به مریدان کرد و
گفت به خدا که هرگز فعال نخواهم شد.:cool::cool:
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پارمهر کبیر در باغ خود میرفت. دزدي (محسن ویکتور)را پشتواره پياز دربسته ديد.
پارمهر کبیرگفت: در اين باغچه كار داري؟
محسن ویکتورگفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
پارمهر کبیرگفت: چرا پياز بركندي؟
محسن ویکتورگفت: باد مرا ميربود دست در بنه پياز ميزدم از زمين برمي آمد.
پارمهر کبیرگفت: مسلم، كه گرد كرد و پشتواره بست؟
محسن ویکتورگفت: والله من در اين فكر بودم كه آمدي.

:d:d:d
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
mohsen victor در کاخ خود همی استراحت کردندی و قلم به شعر همی بردندی
که مریدی هراسان و فریاد کنان بر او وارد شد نه رنگ بر رخسار مانده بود و نه خشتک
بر تن شیخنا العظیم الرحیم او را گفت تورا چه شده ای مرید که کنون به غایت رسیدی؟
گفت یا شیخ دوش خواب parmehr را دیدم که 180سانت قد همی داشت و نوک بینی اش
همچون قوس قزح که تیزی اش از نوک قلم فراتر رفتندی وابرویی که کمند را دربند میکرد
و موهایی از یال اسب بیشتر و سیاهتر
شیخ گفت: خب پس چرا اینچنین رم کرده ای و فریاد میزنی:
گفت یا شیخ من بعد یاد هزینه ی کفش 20سانتی و عمل چند میلیونی بینی
و کاشت مویی چنان مرا در گرفت و امدم بحر استغفار و توبه از اضغاث احلام:D:D
 
بالا