یغما گلرویی...

mahdi271

عضو جدید
آوازه خون ما کجاست ؟

غروبا تو چشم مردم ‚ که دارن می رن به خونه
یه ترانه هست که هیچوقت ‚ کسی اون رو نمی خونه
غروبا تو دل مردم پر از حرف نگفته
قصه ی این همه دیو و این همه زیبای خفته
بگو به جز تو چه کسی رفیق بغض لحظه هاس ؟
میون این همه سکوت ‚ آوازه خون ما کجاس؟
چه بی حیا می چرخن ‚ عقربه های ساعت
پشت چراغ قرمز‚ پیر می شن این جماعت
غروبا تو راه خونه ‚ آدما رو خوب نگاه کن
واسه دلتنگی این شهر ‚ یه ترانه دست و پا کن
کی باید غزل بخونه ‚ توی بن بستای بسته ؟
کی باید اینه باشه ‚ واسه این دلای خسته ؟
بگو به جز تو چه کسی رفیق بغض لحظه هاس ؟
میون این همه سکوت ‚ آوازه خون ما کجاس؟
چه بی حیا می چرخن ‚ عقربه های ساعت
پشت چراغ قرمز‚ پیر می شن این جماعت
 

mahdi271

عضو جدید
مقصد

همیشه تا خونه تون هی قدمام رو می شمارم
اما باز وقت رسیدن یه قدم کم میارم
یکی هست که قبل من می رسه به دستای تو
اون همونی که هیچوقت نمیگه : دوست دارم
اون همونه که نگاهش یه شب بارونیه
اون همونه که غزل تو حنجره ش زندونیه
اون همونه که برات ترانه پیشکش می کنه
اون همونه که صداش یه گریه ی پنهونیه
اون منم !‌ تنهاترین ترانه خون
آخرین قاصدک نامه رسون
مقصد نامه ی پنهونی من
من و تکیه گاه گریهات بدون
اگه باشی می توینم تقویم رو وارونه کنیم
شب و با ستاره ها دوباره همخونه کنیم
بیا هفتا آسمون رو بشماریم بالا بریم
موهای فرشته ها ی قصه رو شونه کنیم
یکی هست که پا به پات تا آسمون بالا بیاد
یکی هست که تو رو حتی بیشتر از خودت بخواد
یکی هست که شونه ش رو بسپاره به هق هق تو
وقتی بادبادک عشق رو می بره دستای باد
اون منم !‌ تنهاترین ترانه خون
آخرین قاصدک نامه رسون
مقصد نامه ی پنهونی من
من رو تکیه گاه گریه هات بدون
 

mahdi271

عضو جدید
دنیای وارونه

پدربزرگ هف سالگیس یادش نیست
تو زورخونه صدای فریادش نیست
شیرین قصه دیگه تلخه تلخه
این همه صخره یکی فرهادش نیست
هیشکی نگاش رو به صداندوخته
یه شب پره تو شعله ها نسوخته
خفاشا دل سپرده ان به خورشید
ترانه ساز تانه ش فروخته
دنیای وارونه رو باش
رودخونه ها تشنه شونه
قوت پهلوونامون
به تیزی دشنه شونه
عصر فراموشی خاطراته
ترانهخون ! معجزه تو صداته
دنیای وارونه رو زیر و رو کن
این دل ویرون شده پا به پاته
ببین !‌ ببین !‌ ساعت قصه خوابه
کلاغ رو قله س ته چاه عقابه
برگ کتاب قصه مون سیاهه
عمر غزل اندازه ی حبابه
دنیای وارونه رو باش
رودخونه ها تشنه شونه
قوت پهلوونامون
به تیزی دشنه شونه
 

spow

اخراجی موقت
ممنون دوست عزیز
اگه فرصت کردید به این لینک هم یه سر بزنید
http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=135078
مجموعه اشعار یغمارو تو صفحه 5 گذاشتم
 
می خوام بگم: دوسِت دارم! به پنجره ! به آسمون!
به این شب ِ اینه دزد! به تک درخت ِ کوچه مون!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به تو! به اسم ِ نقطه چین!
به گریه های بی هوا! به کولی ِ کوچه نشین!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به هر رفیق ُ نارفیق!
به شاعرای بی غزل! به جنگلای بی حریق!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به قاتلم! به روزگار!
به اون کسی که میندازه به گردنم طناب ِ دار!

دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب:
دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب!

می خوام بگم: دوسِت دارم! به بادبادک! به مدرسه!
به ترکه ی خیس ِ انار، کنار ِ درس ِ هندسه!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به مرغ ِ عشق ِ بی قفس!
به جغد ِ پیر ِ بد صدا! به نی زنای بی نفس!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به هر چی خوبه، هر چی بد!
به خونه های کاگِلی! به سیبای توی سبد!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به بغض ِ تلخ ِ انتظار!
به بدترین فصل ِ سفر! به آخرین سوتِ قطار!

دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب:
دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب
 

هنوز گوشم از گفتگوی بی گریه مان گرم بود!
از جایم بلند شدم،
پنجره را باز کردم
و دیدم زندگی هم هر از گاهی زیباست!
شنیدم که کلاغ دیوار نشین حیاط
چه صدای قشنگی دارد!
فهمیدم که بیهوده به جنون ِ مجنون میخندیدم!
فهیدم که عشق،
آسمان روشنی دارد!
رو به روی عکس ِ سیاه و سفید تو ایستادم،
دستهایم را به وسعت ِ « دوستت می دارم!» باز کردم،
و جهان را در آغوش گرفتم!?

 
بیا بازم مثل ِ قدیم، با هم دیگه بریم شمال!
دلم گرفته! راضی اَم به این خیالای محال!
منُ ببر! تا آخر جاده ی چالوس ببرم!
تا شیشه ی بارونی ُ خیس ِ اتوبوس ببرم !
تا جای پات رو ماسه ی داغ مُتل قو ببرم!
تا آخرین دلهره ی نگاه آهو ببرم!
من ُ ببر تا گـُم شدن تو اون چشای بی قرار!
تا ساختن ِ قصر ِ شنی رو ساحل ِ دریا کنار!

دلم پر ِ بیا بازم با هم دیگه بریم سفر!
جای ما اون جا خالیه!
منُ ببر! منُ ببر!
یه عمره جاده ی شمال، منتظر عبور ماس!
نمی دونه یکی از اون دو تا قناری بی صداس!

یادش به خیر موقع ِ برف، خوندن ِ شعرای امید!
نور ِ چراغ ِ زنبوری، رستوران ِ اسب ِ سفید!
یادش به خیر شنای ما، میون ِ موجای بلا!
خاطره های خواب مشترک، وقتِ سفر تو جنگلا!

دلم پر ِ بیا بازم با هم دیگه بریم سفر!
جای ما اون جا خالیه ! منُ ببر! منُ ببر!
یه عمره جاده ی شمال، منتظر ِ عبور ماس!
نمی دونه یکی از اون دو تا قناری بی صداس!

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بوسه ی تو


بوسه ی تو یه باغ پر گیلاس، مثل جانی واکر گس و گیرا
صدتا جشن تولد و عیده، حس بوسیدنت تو عاشورا

دیگه واسه پریدن مستیم، دریا رو دریا قهوه بی اثره
فراموش کردن تو قتل منه، کشتن یه پیانو با تبره

وقتی اسمت میاد توی قلبم، یه فرشته آکاردئون می زنه
شمسم و روی دریا راه می رم، وقتی که دستِ تو تو دستِ منه

منو که سهمم از همه دنیا، تلی از پاکتای سیگاره
منو که اوجِ سرخوشیم تنها گم شدن تو طنین گیتاره

زیرِ بارونی از ترانه ببر
زیر رگبارِ ممتدِ فانوس
تازه از جنگِ کهنه برگشتم
منو با شهوتی غریزی ببوس

می شه تو حبس تو ترانه نوشت، یا غزل شد به وزن یک زنجیر
می شه از پیله سر در آورد و با توعشق بازی کرد تو هیجدهِ تیر

تخته و در من و توییم این بار، جور جوریم، همدم و همراز
میخای خط میخی رو بردار با تنم تو شمال یه کلبه بساز

کلبه ای آخرِ جواهر ده، تو سیسنگان، یا جاده ی دو هزار
یه جایی لابه لای جنگل و مِه، منو از بطنِ گل به دنیا بیار

بوسه ی تو کُمای شیرینه، سفر از این زمونه ی هاره
یه مرخصیه از این دنیا که از ابراش گلوله می باره

از کدوم کوچه می رسی آخر؟
با کدوم تاکسی؟ با کدوم اتوبوس؟
گل نراقی برای تو خونده!
منو بی رحم و عاشقانه ببوس...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شام آخر


پیتزا به جای نون، پپسی جای شراب، بازم برام بریز! این شام آخره
عیسای ناصری، امشب خودِ منم، موهام کوتاه شدن، چشمم یه کم تره

تو مجدلیه ای، تو مانتوی سیاه، مثل یه صفحه از فیلم نامه ی بهشت
هر شاعری به تو برخورد و دلسپرد، شب های به جای شعر، انجیل می نوشت

این شامِ آخره، فردا تنِ منو بالای جلجتا، می بینی رو صلیب
راهِ بهشتم از چشم تو می گذره،این دشتِ گندم و باغ بزرگِ سیب

این صورتا کی ان، که دور میز شام، سرگرمِ صحبتن، با اخم و زمزمه؟
تو حرفاشون دارن از مرگِ من می گن، از فصل اعتراف، حبس و محاکمه...

حواریون من، امشب همه منو، قبل از خروسخون انکار می کنن
فردا یهودا رو واسه خیانتش با شور و هلهله سردار می کنن

حواریون من، تو فکرشون همه، سرگرمِ کشتنه رؤیاهای منن
حتا دیگه واسه، لو دادن تنم، بوسه نشونه نیست، بیسیم می زنن

دستِ منو بگیر، این شام آخره، امکان معجزه یک در نهایته
اون قدر جرم من با من خودی شده، که سایه ی منم فکرِ خیانته

کو تاجِ خارِ من؟ کو پیکر صلیب؟ پس تازیانه ها کی سوت می کشن؟
آماده ام! بگو گل میخای عذاب، کی غنچه می کنن رو دست و پای من؟

من خسته ام از این اورادِ بی هدف، من ذله ام از این ایمان بی امید،
از روزگاری که حتا خدا رو هم باید تو ماشین ضدِ گلوله دید

این آخرین شب و غمگینترین شبه، چشمای ما مثِ لیوانمون پره
معراج من هنوز، مثل گذشته ها، بوسیدن لبات توی آسانسوره

دستِ منو بگیر! ختمِ ضیافته! بیرون رستوران مرگم مقدره!
«زانو نمی زنم! سر خم نمی کنم!» این فردا رو صلیب فریادِ آخره!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آوازه خون ما کجاست ؟

غروبا تو چشم مردم ‚ که دارن می رن به خونه
یه ترانه هست که هیچوقت ‚ کسی اون رو نمی خونه
غروبا تو دل مردم پر از حرف نگفته
قصه ی این همه دیو و این همه زیبای خفته
بگو به جز تو چه کسی رفیق بغض لحظه هاس ؟
میون این همه سکوت ‚ آوازه خون ما کجاس؟
چه بی حیا می چرخن ‚ عقربه های ساعت
پشت چراغ قرمز‚ پیر می شن این جماعت
غروبا تو راه خونه ‚ آدما رو خوب نگاه کن
واسه دلتنگی این شهر ‚ یه ترانه دست و پا کن
کی باید غزل بخونه ‚ توی بن بستای بسته ؟
کی باید اینه باشه ‚ واسه این دلای خسته ؟
بگو به جز تو چه کسی رفیق بغض لحظه هاس ؟
میون این همه سکوت ‚ آوازه خون ما کجاس؟
چه بی حیا می چرخن ‚ عقربه های ساعت
پشت چراغ قرمز‚ پیر می شن این جماعت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]http://www.****************/forums/images/icons/Default.gif[/h]
مالیخولیایی




تو رفتی و بعد از تو مَردت مومیایی شد
دنیاش پر از اوهام مالیخولیایی شد

گردآبی از گرد و تکیلا روحشو بلعید
با اون کسایی که می‌گفت کابوسشن خوابید

گیتارو بد زد، شعرها رو اشتباه خوند
لبخندتو تو عکس رو شومینه سوزوند

با تیغِ کاتر دم به دم رگ‌هاشو وا کرد
اسمِ تو رو تو خواب و بیداری صدا کرد

اون که بهت می‌گفت به هر لبخندی مشکوکه،
بی‌تو یه دلقک شد توی یه سیرکِ متروکه
عکسش توی آینه به ریشِ رؤیاهاش خندید
هر شب روی استیج دیوونه‌گیاش رقصید

تو رفتی و بعد از تو مَردت مومیایی شد،
دنیاش درست مثلِ یه فیلمِ سینمایی شد

فیلمی که توش بازیگر نقشِ یه دیوونه‌س
که دائمن مشغولِ مُردن توی این خونه‌س

فیلمی که دیوید لینچ از رو زنده‌گیش ساخته
درباره‌ی مردی که کل هستیشو باخته

مردی که از چشمِ همه زنده‌س، ولی مُرده
مَردی که خوشبختی اونو از خاطرش بُرده

اون که بهت می‌گفت به هر لبخندی مشکوکه،
بی‌تو یه دلقک شد توی یه سیرکِ متروکه
عکسش توی آینه به ریشِ رؤیاهاش خندید
هر شب روی استیج دیوونه‌گیاش رقصید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می‌ترسم، پس می‌نویسم

در پشتِ چشم‌هايی كه از حدقه‌ی من جهان را می‌نگرند، چه كسی‌ ایستاده است؟ كيست كه می‌نويسد حتا هنگامی كه اميدی به انتشار نيست، كيست كه سماجت می‌كند و زخمم می‌زند دم به دم، حتا وقتی‌ پياده به سمتِ بانك می‌روم تا قسط‌ها عقب نيفتد، يا در احاطه‌ی قبض‌های برق و آب و گازی كه گمان می‌كردیم قرار است ديگر درِ خانه‌های ما نيايند... كيست كه در پس اين روزمره‌گی همه‌گانی، چون ساعتی زنگ می‌زند و دستِ مرا به سمتِ قلم می‌برد؟ هميشه اين سوال را از خود پرسيده و جوابی نيافته‌ام... در انتهای هر دفترِ شعری كه به حجمِ كتابی رسيده است، در شگفت مانده‌ام از خود و كسی كه نوشته آن همه را. يعنی چيزی، يا كسی به من الهام می‌كند؟ ناباورتر از آنم كه بپذيرم. اين همه عجله برای چيست؟ ترس از نبود شدن؟ ترس از پيری؟ ترس از آلزايمر و فراموشی؟ نمی‌دانم اما همين ترس و ترس‌های ديگر است كه باعث می‌شود از نگاهِ ديگران پُركار به نظر بيايم. من می‌ترسم، پس می‌نويسم. اين ترس‌های منند كه شعر می‌شوند. ترس از فرو رفتن، ترس از لب‌خند زدن به اجبار، ترس از تف انداختن به آينه و ترس از جهانی كه هيتلر و آتيلا و استالين را به خود ديده، اما هنوز يك ثانيه را در صلح نگذرانده. جهان مرا می‌ترساند، پس شعر می‌نويسم. نه برای‌ دگرگون جهان، بل‌كه برای‌ جنگيدن با ترس خود. ترسی‌ كه ريشه در تاريخ و تبار من دارد. ترسی‌ كه پدربزرگ را وادار می‌كرد با چراغِ روشن بخوابد، ترسی‌ كه پدرم را به كشيدنِ پيپ و خيره شدن به نقطه‌يی دور می‌كشاند؛ ترسی كه مادرم را مجبور می‌كند هر روز با گوشی هم‌راهِ من تماس بگيرد؛ ترسی‌ كه خواهرم به گربه‌اش پيوند داده است... كاش زيبايی، مولودِ نوشتنم بود چرا كه شاعران شكست می‌خورند وقتی می‌خواهند ترسی را، در پرده به شعر درآورند. ممكن است زيباترين شعرها را بنويسند، ممكن است مخاطبينِ زيادی پيدا كنند، ممكن است نوبل بگيرند اما تمامِ آن و نبوغ خود را به همه‌گانی كردنِ ترس داده‌اند و جای شعرهايی كه تنها از دلِ زيبايي و نگاهِ شگفت به جهان زاده شده باشند در كتاب‌هاشان خالی‌ست. گاهی از خودم می‌پرسم اگر عمرِ نرودا، حكمت، یا شاملوی بزرگ در جهانی زيبا گذشته بود چه‌گونه شعرهايی‌ می‌نوشتند و آتش‌فشانِ درونشان به چه اوجی تنوره می‌كشيد؟
اين سوال هم مانندِ سوالی‌های ديگر بی‌جواب می‌ماند چرا كه جهان هنوز زيبا نشده و ما هم‌چنان و هنوز ترس‌هامان را شعر می‌نويسيم، ترس‌هامان را با افتخار برای هم می‌خوانيم، برای ترس‌های يک‌ديگر هورا می‌كشيم و در جملاتی كه همه‌روزه بينمان رد و بدل می‌شود ترس مقام اول را دارد، نه عشق و نه زيبايی... //

یغما گلروی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]http://www.****************/forums/images/icons/Default.gif[/h]
بذار شاعر بشم...


نگاهم کردی و به دنیا اومدم، زبون واکردم و ترانه زاده شد
کنارت زندگی سر و سامون گرفت، کنارت شاعری دوباره ساده شد

فقط کاغذ، قلم، یه پاکت کِنتِ لایت، دو تا چشم تو و یه کم ودکا... همین!
نه کافه لازمه، نه از خود بی خودی، نه ویلای شمال، توی یه زیرزمین...

می شه تا تو پرید، می شه از تو نوشت، می شه بی واهمه بازم اسمت رو برد،
می شه دنیا رو از کیسینجرها گرفت، می شه دنیا رو به اوباماها سپرد...

تو بارونیت پر از گلای زنبقه، درآر بارونیتو! بذار شاعر بشم
بذار تا بسترم تماشایی بشه، بذار عریون مثِ باباطاهر بشم...

تنت راهِ هراز، پر از پیچ و خطر، تمام آرزوم تو جاده مُردنه
بمون و عطرتو تو شعرام جا بذار اگه تقدیرشون بازم خط خوردنه

بذار قیچیم کنن، یه کبکِ بی قرار، توی سینه م دارم که می خونه برات،
رابین هودت می خواد تمام عمرشو، پناهنده بشه، به شروودِ چشات

تنت یه دره ی پر از برفه برام، ازش سُر می خورم، نیاگارا می شم
تو شهرِ خوبمی، همیشه خر ّمی، برات می میرم و جهان آرا می شم

می تونم ساعتو عقب برگردونم، از این عصر عذاب، بریم تا عصر سنگ
می خوام تو غارمون با دستِ تاولی، برات روشن کنم یه آتیش قشنگ

نتونستم یه شعر، مثِ حافظ بگم، به جاش از بچه ها برات فال می خرم
زمستون که بیاد، همین شعرم یه روز، حراجش می کنم، برات شال می خرم...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با خودم می رقصم...



با خودم می رقصم تو دلِ تاریکی
دیوارا موش دارن تو همین نزدیکی

با خودم می رقصم... یه ترومپت مسته
پا به پام می خونه با صدایی خسته

دنیا خواب می بینه با چشای خرگوش
خونه ی من این جاست: گربه‌یی بازیگوش

با خودم می رقصم وسطِ این خونه
سقفِ اون از سُربه، فرشِ اون از خونه

کسی هم رقصم نیست، همه انگار کورن
همه وحشت کردن، همه از من دورن

با خودم می‌رقصم زیرِ این نورافکن
آخرین رقص اینه: تانگوی من با من

اون ترومپت داره نفسش می گیره
آخرِ این آهنگ شکلِ یه آژیره

جیغِ چند تا ترمز، صدای پوتین‌ها
همه رو خواب بُرده، زیرِ آبه دنیا...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گرامافون



می‌گرده دنیا روی مدارِ گرامافون، روحِ ادیت‌پباف توی خونه شناوره
این بطریای خالی تو رو آه می‌کشن، سیگارِ برگم عطرتو از رو نمی‌بره

حالا شدم شبیهِ رابینسون کروزوئی که ناگزیرِ داشتنِ عشقی خیالیه
لپ‌تاپِ من مثِ یه تله باز مونده و جامون رو تختِ خوابِ تو چت‌روم خالیه

دائم با خاطراتِ خودم جنگ می‌کنم، هر شب تمامِ حافظه‌مو دزد می‌زنه،
اما دوباره اون‌طرفِ جنگلِ گِرَس، تصویر دلفریب و هوس‌ناکِ یه زنه...

زیبازنِ اثیریِ دنیای بوفِ کور! عشقت من و هدایتو همدست می‌کنه
وقتی تو جای حبه‌ی انگورِ قصه‌‌‌ای، هر گرگی با شرابِ چشات مست می‌کنه

مثلِ لولیتا توی سرم پرسه ‌می‌زنی، جاموندی توی لکه‌ی ماتیکِ پیرهنم
این گوشی دیگه زنگشو از یاد برده و من مثل داسِ کهنه دارم زنگ می‌زنم

شکل گلادیاتوری‌ام که خیالِ تو، مثل یه خال‌کوبی تو رؤیاش حک شده
هی‌ دوره می‌کنم همه‌ی فیس‌بوکمو، پیج تو هست و صاحبش این‌بار هک شده

بی‌ریتمِ کفشِ پاشنه‌بلندِ تو گم می‌شم، عطرت یه جاده بود که مسیرو درست بیام
سنگین شده سرت مثِ سنگینی سکوت، مثل سکوتِ من وسطِ بازجوییام

من ون‌گوگم که گوشمو دادم به خاطرت، وقتی که عشق و عاشقی از یاد رفته بود
نفش ما جا به جا شد و این فیلم آخرش، شکلِ سکانسِ آخرِ برباردرفته بود

می‌گرده دنیا روی مداری که صامته، برگشته پرلاشز دیگه روحِ ادیت‌پیاف
بی‌تو تمامِ زندگی خش‌دار می‌گذره... یه صفحه رو گرامافونی بی‌کلیدِ آف...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سه شعر اينترنتی



«ماتريکس من و تو»

بعد از ما
پیج های عاطلمان باقی می مانند
در یاهو 360
چون روح های سرگردانی
که با خود حمل می کنند
چمدانی لبریز خاطره را...

بعد از ما
ایمیل های فراوانی برایمان فرستاده می شود
از آشنایان بی خبر،
همکلاسی های قدیم،
شرکت های تبلیغاتی،
لاتاری های یک میلیون دلاری حتا
با خبر برنده شدن...
و ایمیل باکسمان
- چون سگ ولگردی
که از باز کردنِ قوطی کنسروی زنگ زده عاجز است-
توان خواندن آن ایمیل ها را نخواهد داشت...

بعد از ما
تا همیشه منجمد می شوند
کلماتمان
در وبلاگ هایی که این بار
صاحبانشان هک شده اند...
اما دوستت دارمی
که با ایمیلی مخفیانه برای تو فرستادم
با مرگِ اینترنت هم
از بین نمی رود!



«...و اينترنت آفريده شد»

همیشه زیر سبیل زنده گی کردیم
زیر سبیل کورش کبیر،
زیر سبیل نادرجهان گیر،
زیر سبیل تاب داده ی شاه عباس،
زیر سبیلِ نداشته ی آغا محمد خان،
زیر سبیل قزاقی رضا شصت تیر،
و زیر سبيل های کوتاه شده از بالای لب
به قیچی مذهب!
زیر این سبیل ها عاشق شدیم،
کتک خوردیم،
ترانه نوشتیم...

برای ما
زیر سبیل و زیر هشت
فرقی با هم نداشت
و اینترنت آفریده شد
در هشتمین روز خلقت
تا با هم به سخن درآییم
آمال و آوازهای هم را بشناسیم
و عشق را
بیرون از مدار بسته ی بستر تجربه کنیم!

پاسبان ها و موبدان
حق ورود به این سرزمین را ندارند
و عاشقان،
بی گذرنامه هم
شهروند افتخاری آنند.
نه حکومت امپریالیسم،
نه دیکتاتوری پرولتاریا...
شعارهای انقلاب فرانسه
تنها در این سرزمین اجرا می شوند
برابری،
برادری،
آزادی...
و برای ما
که منع شده ایم از شنیدنِ هم
و از اجتماع بیش از یک نفر
آرمان شهری جز اینترنت مقدر نیست...

در این جا می توانم دوست بدارمت
بی هراس هرکس و ناکس!
می توانم عشق تو را بلند بند فریاد بزنم
و آن قدر در پیراهنی رکابی
دور میدان آزادی بگردم
تا سرم گیج برود
و عقده های عتیقه ام را بالا بیاورم،
تو هم جنگل معطر موهایت را به آفتاب بسپار
تا برآورده شوند تمام آرزوهایی
که در پس طاقه های پارچه پنهان بودند!

اعتراف می کنم
به بدوی بودن خود و همنسلانمان
- اما اینترنت را چه دیده ای؟ـ
شاید اگر جعبه رنگ وینزوری
به دست آن انسان عصرسنگ
که گاوی را بر دیواره ی غارش کشید می دادند
چیزی می کشید
که سالوادوردالی را وادار می کرد
از عجز
گلوله ای در شقیقه ی خود بنشاند...

شاید ما هم حماسه ای تازه آفریدیم
و کاری کردیم جهان،
به جهان مجازی ما ایمان آورد!
اینترنت را
چه دیده ای؟!




«آرزو... »

کاش کیبورد رایانه ی تو بودم
و می بوسیدم پیوسته سرانگشتانت را
هنگام نوشتن نامه های اداری،
ایمیل های روزانه،
حتا هنگامی که
ایمیل عاشقانه ای از مرا
ناخوانده
Delete می کردی...

می توانستنم ای کاش
شبانه باز کنم پنجره ی ویندوز کامپیوترت را
و از درون مانیتور
قدم به اتاق تو بگذارم
به تماشایت
که خفته ای با دستانی گشوده در بستر
چون شیوا
ایزدبانوی باروی هندویان...

آرزو می کنم ماوسی بودم
که نوازش دستان تو را حس می کند
بر چهره ی خود
وقتی صفحه های google را
به دنبال یافتن چیزی ورق می زنی...

تمام آرزوهای من
در حول و حوش تو می چرخند!
دخترشایسته ی پیج های 360
که هکرهای سرتا سر جهان،
سال هاست به شکستن قفل ِ قلبت
از پشت رایانه های خود برنخواسته اند!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کازابلانکا



تو دیگه داری می ری، این اختتام رؤیاست
این آخرین سکانسه فیلمِ کازابلانکاست

من همفری بوگارتم، مغرور و بی تبسم
تو اون زنی که می ره با مردِ نقش دوم

بارون بباره یا نه، صحنه دراماتیکه
تصویرت از تو چشمام می ریزه چیکه چیکه

دوربین یواش یواش از تو صحنه می ره بیرون
من می مونم با سایه م، من می مونم با بارون

این اشکا مصنوعی نیست، تو دیگه داری می ری
داری چشاتو از من، از نقشِ من می گیری

راهی نمونده باقی، فیلم نامه اینو می گه
من و یه جای خالی، تو و یه مردِ دیگه

از وقتی که نگاهت از تو نگاهم رد شد
این فیلم عاشقانه، یه فیلمِ مستند شد

بازی دیگه یادم رفت، نقشم خودِ خودم بود
نقش کسی که چشماش لبریزِ عشق و غم بود

اسکارو من می گیرم... اما چه فرقی داره
نقش سیاهی لشکر، با یه ابرستاره

وقتی تو رو ندارم، وقتی تو دورِ دوری
وقتی باید بسازم با حسرت و صبوری

این فیلم موندگاره، گیشه ها قبضه می شن
اما بازم من بی تو، اما بازم تو بی من

تو دیگه داری می ری، این آخرین پلانه
تیتراژ میاد و آهنگ، همراه این ترانه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کوبای تنت



موهاتو روشن کردی و شب از تو نورانی شده
برهنگی تن کردی و ثانیه طولانی شده

مثل یه کشتی تو خزر، من غرق می‌شم تو تنت
تسلیم می‌شم عطرتو، سر می‌رم از پیراهنت

شیطانِ دوباره پاشو از تو زندگیم پس می‌کشه،
وقتی خدای بوسه‌هات مشغول آفرینشه

حرفاتو با من می‌زنی، بی‌که بهم چیزی بگی
بیدار می‌شم از خودم، تو هُرمِ این همخوابگی

کوبای بکرِ تنتو، می‌خوام پناهنده بشم
می‌خوام تو کافه‌ی چشات سیگار برگ بکشم
می‌خوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ
می‌خوام سفر کنم باهات جاده‌های نرفته رُ

دنیا یه جایی پشتِ مِه سرگرمِ خودویرونیه
آزاد می‌شه اون منی که توی من زندونیه

آغوش تو این برکه رُ می‌بره تا دریا شدن
تو ماه‌تر می‌شی و هی تکرار می‌شه مَدِ من

ابعادِ این بستر درست مثِ یه سایه‌ کِش میاد
از پشتِ دیوارا فقط صدای آرامش میاد

از هوش می‌ره ساعت و بی‌خود شدن‌ سر می‌رسه
من هفت ساله می‌شم و قصه به آخر می‌رسه

می‌خوام تو کوبای تنت، بازم پناهنده بشم
می‌خوام تو کافه‌ی چشات سیگار برگ بکشم
می‌خوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز




نمی دانم چرا همه می خواهند،

طناب ِ امیدم را
از بام آمدنت ببرند!
می گویند،
باید تو می رفتی تا من شاعر شوم!
عقوبتِ تکلم این همه ترانه را،
تقدیر می نامند!
حالا مدتی ست که می دانم،
اکثر این چله نشین ها چزند می گویند!
آخر از کجای کجاوه ی کج کوک جهان کم می آید،
اگر تو از راه دور ِ دریا برگردی؟
آنوقت دیگر شاعر بودنم چه اهمیتی دارد؟
همین نگاه نمناک
همین قلب ِ بی قرار
جای هزار غزل عاشقانه را می گیرد !
می رویم بالای بام ِ بوسه می نشینیم
و ترانه به هم تعارف می کنیم!
در باران زیر سایه ی هم پناه می گیریم!
تازه می شود بالای تمام ِ ابرهای بارانی نشست!
آنوقت،
آنقدر ستاره به روسری ِ زردت می چسبانم،
تا ستاره شناسان
کهکشان ِ دیگری را در آسمان کشف کنند!
به چی می خندی؟
یادت هست که همیشه،
از خندیدن ِ دیگران
بر چکامه های پُر «چرا» یم دلگیر می شدم؟
اما تو بخند!
تمام ترانه ها فدای یک تبسمت! خاتون!
حالا برای همه می نویسم که آمدی
و سبزه ی صدایت در گلدان ِ سکوتم سبز شد!
می نویسم که دستهاس سرد ِ مرا،
در زمهریرِ این همه تازیانه گرفتی!
می نویسم که...
بیدار شو دل ِ رؤیا باف!
بیدار شو
!



"یغما گلرویی"

از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نام ترانه : یه روز میاد که روز بیاد !

از دفتر: تنها برای تو می نویسم بی بی باران





چه خالیه ، چه خالیه حُفره ی این حنجره ها !


چه تخته کوب پِلکای بسته ی این پنجره ها !


چه بی صدا ، چه بی صدا می گذرن این ثانیه ها !


دخترک شکن شکن ! سراغ بغض ما بیا !


یواش یواش داریم به این سیاهی عادت می کنیم !


تو سفره های خالی مون ، قاشق قسمت می کنیم !


نه سکوت علامت رضایته !


نه شکایت از سیاهی راحته !


هنوز به دیوارامونه تفنگای پدربزرگ !


اما کسی دل نداره بره پِی شکارِ گرگ !


یه روز میاد که روز بیاد ، دنیا رُ هاشور بزنه !


این روزای دروغی با یه اشاره بشکنه !


یه روز میاد که کوچه مون پُر بشه از عبورِ نور !


فواره ها قَد بکشن از وسط حوض بلور !


نه سکوت علامت رضایته !


نه شکایت از سیاهی راحته !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:..• نام ترانه: سکّه ی شب •..:

...• از دفتر: تنها برای تو می نویسم بی بی باران •...





اونورِ سکه ی شب سیاه تر از اینوَرِشه !
میرسم آخرِ خط اما بازم اوّلِشه !

شیر یا خط فایده نداره ، نقش بازنده منم !
باید این سکه ی رو سیاه بَد رُ بشکنم !

بیا تا بیفتن از سکه شبای رو سیاه !
بیا تا آشتی کنن پلنگا با هلال ماه !


چه ترانه خوش صداس وقتی تو هستی ، نازنین !
قَد کشیدن من تو سایه ی تبر ببین !

باید از عطرِ ترانه پُر بشه شهرِ سرود !
نازنین ! حس ترانه سازم از عطرِ تو بود !

تو باید باشی تا من پُل بزنم به کهکشون !
تو باید باشی تا ساکت نشه این ترانه خون !

نگو دیره ، خوب من ! فاصله مون یه دل دله !
با یه گوشه چشم تو طلسم دیوا باطله !

چه ترانه خوش صداس وقتی تو هستی ، نازنین !
قَد کشیدن من تو سایه ی تبر ببین !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
•.✦.• نام ترانه: همزاد •.✦.•

...• از دفتر: تنها برای تو می نویسم بی بی باران •...




از تو خوندن ، واسه من تسکین ،
تو یه همنفسی ، توی این تنهایی !

وقتی نیستی ، دل من غمگین ،
من یه رودخونه ام ، تو مثه دریایی !

بی تو ، بازم از تو خوندم از تو همیشه ،
تو صدای من ، توی شب نشنیدی !
گفتم : توی دنیا هیشکی مثل تو نمیشه ،
تو به حرفای من ، دوباره خندیدی !

تنها ! تنها ! بی تو تنها موندم !
بیا تا دوباره ، من تو «ما» باشیم !

بی تو ! بی تو ! پرِ پروازم نیست !
من تو مثه دو کبوتریم ، چرا تنها باشیم ؟

همزادِ قصه های من ! با تو صدتا ترانه ام !
بی خورشیدِ نگاه تو ، دل می میره !
برگرد از عمق فاصله ، پا روی جاده ها بذار ،
سرمای دستم بگیر ، فردا دیره !
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز







من عاشقت بودم

تموم این سالا
از اولین دیدار
تا به همین حالا ..


{ یغما گلرویی }
 

R a h a a M

عضو جدید
کاربر ممتاز
در حوالی آلزایمر

در حوالی آلزایمر

نامم را به خاطر ندارم
و نمی‌دانم لب که باز کنم
به کدام زبان سخن خواهم گفت،
به کدام زبان دعا خواهم خواند،
به کدام زبان دشنام خواهم داد...

تختِ بیمارستانی را می‌مانم
که به خاطر نمی‌آورد
بیماران مرده‌اش را...

رنگِ چشمان مادرم را به یاد ندارم
و نمی‌دانم که پدر
پیپ می‌کشید، یا سیگار؟
من در تابستان به دنیا آمدم
یا پاییز؟
در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار،
یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟
...

به اتوبوسی قراضه می‌مانم
که چهره‌ی یکی از مسافرانش را حتا
در یاد ندارد...

تو را اما به خاطر می‌آورم
و می‌دانم روسری‌ات
در دیدار نخست‌مان چه رنگی داشت
و یشمِ ناخن کدام انگشتت را
در اضطراب آمدن جویده بودی!
به حافظه دارم هنوز
عطر فرانسوی تو
و زنگِ ایرانی صدایت را
وقتی سلام مرا جواب می‌گفتی!

می‌توانم به تو بگویم که در آن لحظه
چند برگ
از چنارهای خیابانی که در آن بودیم
به زمین افتادند
و چند کلاغ
بر نرده های خاک گرفته‌ی پارک نشستند
حتا می‌توانم خبرت بدهم
قلبت چند بار در دقیقه می‌زد
و چند مژه
تیله‌ی چشمانت را درخود گرفته بودند!

جهان را می‌شود از یاد برد دقیقه‌ای
و می‌توان فراموش کرد
شماره‌ی شناسنامه،
حسابِ بانکی
و نمره‌ی تلفن خانه‌ی خود را
اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو
تنها از دستِ مرگ ساخته است.چ

مرگ هم که وقتی تو با منی
از کنارم می‌گذرد
و خود را به ندیدن می‌زند
آن‌گاه در بهشت
فرشته‌گان کوچک را توبیخ می‌کند
برای نشانی اشتباهی که به او داده‌اند
و در دل
به لپ‌های گُل انداخته‌شان می‌خندد!

فراموش کردن تو ساده نیست
چون فراموش کردن این نفس‌ها
که گویی تکرار می‌شوند
تا تو را بسرایند...

"یغما گلرویی"
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یاد...

یاد...

کسی‌ به‌ ما نشون‌ نداد که‌ انتهای‌ خط‌ کجاست‌ ؟
آهای‌ درختای‌ انار ! دیکته‌ی‌ بی‌غلط‌ کجاست‌ ؟
چرا تو آسمونمون‌ پرنده‌ گوشه‌گیر شده‌ ؟
چرا نمی‌رسیم‌ به‌ هم‌ ؟ چرا همیشه‌ دیر شده‌ ؟
یغما گلرویی:gol:مشاهده پیوست 251272
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
[h=2]پیله ی شعر[/h]
برای مجله شعر نمی‌نویسم
در شبِ شعر ها شرکت نمی‌کنم،
به نگاه منتقدها اهمیت نمی‌دهم
پیله ای از شعر می بافم دورِ خود
بی آرزوی پروانه شدن!
و در سلولِ خود ساخته می‌میرم
به امید آن که ابریشمش
شالی شود
بر شانه های تو...!​
"یغما گلرویی"​
از کتاب: باران برای تو می بارد
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

کتاب هایم را برهم می نهم ...
کتاب‌هایم را بر هم می نهم
تا از آنها تخت‌گاهی بیافرینم
و در این پست آباد، بر آن بایستم
تا تو
ـتنها تو!ـ
مرا ببینی!
ور نه شعر
جز خودزنی نامتناهی تازیانه نیست
در محکمه ای که قاضی و محکوم هر دو منم
و پُتککِ حکمم را
جز به مجازات خویش
بر میز نمی کوفم!
کتاب‌هایم را بر هم می نهم
تا بر تخت‌گاه خودساخته ام بایستم
و تو را
در مهتابی بالادست
بوسه ای بفرستم!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: اینجا ایران است و من تو را دوست می دارم
دفتر اول: من وارث تمام برده‌گان جهانم! / ترانه 27

 
بالا