خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آقا هم گریه كرد !


در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری بودم. مجروحین زیادی روی تخت‌های بیمارستان دراز كشیده بودند. به ما اطلاع دادند كه بعد از ظهر مردم برای عیادت می‌آیند. با شنیدن این حرف خوشحال شدیم و خودمان را جمع و جور كردیم و منتظر ماندیم. عید سعید غدیرخم بود. ساعت 3:30 بعد از ظهر متوجه شدیم كه آقای خامنه‌ای (ریاست جمهوری)، آقای رفسنجانی (رییس مجلس شورای اسلامی) و آقای كروبی (رییس بنیاد شهید انقلاب اسلامی) به همراه تعدادی از مسؤولین وارد بیمارستان شدند. آن‌ها به اتاق مجروحین می‌رفتند و بعد از سلام و احوالپرسی ، از زحماتشان تقدیر و تشكر می‌كردند، تا این‌كه نوبت به اتاق ما شد. آن‌ها پس از احوالپرسی از تك تك مجروحان اتاق، كنار تخت برادر مجروحی كه هر دو دست و پایش را از دست داده بود، ایستادند. با او احوالپرسی كردند و علت مجروحیتش را جویا شدند. ایشان بیان كرد كه دانش آموز كلاس پنجم ابتدایی هستم كه برای دادن امتحان به مدرسه رفته بودم. بعد از امتحان داشتم بر می‌گشتم كه مورد اصابت تركش موشك عراقی قرار گرفتم و دست و پایم را از دست دادم. همین طور كه صحبت می‌كرد اشك از چشمان آقای خامنه‌ای جاری ‌شد. دانش آموز با دیدن گریه ایشان ناراحت شد و گفت: آقای خامنه‌ای من كه از شما خواسته‌ای‌ نداشتم كه شما دارید گریه می‌كنید. تازه من كه برای اسلام هیچ كاری انجام نداده‌ام، مگر شهید بهشتی نگفته است كه بهشت را به بها دهند نه به بهانه. برای همین من هم امروز به بهانه این كه دست و پایم را از دست داده‌ام اجری ندارم بلكه باید كار و تلاش كنم و از طریق خدمت به خلق خدا ثوابی كسب كنم تا بهشتی شوم. بعد برگشت و به او گفت: آقای خامنه‌ای از شما می‌خواهم كه به پزشكان بگویید مرا زودتر درمان كنند تا بتوانم درسم را بخوانم و از این طریق به كشورم خدمت كنم. همه‌ی حاضرین در اتاق ، از صحبت این نوجوان ، متعجب شدند.
محمد حاجیلری

***

قلبم آتش گرفت

در بخش اعصاب بیمارستان قائم مشهد بستری بودم. برادر مجروحی به نام كاظم رضایی به علت ناراحتی اعصاب در بخش ما بستری بود. می‌گفت در عملیات خیبر مجروح شده‌است. ایشان فقط گردنش حركت می‌كرد و بقیه اعضای بدنش تكان نمی خورد. بعد از دوازده روز بستری بودن در بیمارستان ، تعدادی از اعضای خانواده‌اش به ملاقاتش آمدند. وقتی مدت ملاقات به پایان رسید و اعضای خانواده‌اش از كنارش رفتند. شروع كرد به گریه كردن. همین طور كه گریه می كرد امام زمان (عج) و امام رضا(ع) را صدا می‌زد و اشك می‌ریخت. من كه با دیدن گریه‌هایش تعجب كرده بودم پیشش رفتم و گفتم: كاظم جان چه شده‌است ؟ چرا گریه می‌كنی؟ تو كه در این مدت از همه ساكت‌تر بودی چرا امشب ناراحت هستی ؟ شما كه باید به خاطر آمدن خانواده‌ات خوشحال باشی خدا را شكر كن . هر چه تلاش كردم تا او را آرام كنم نتوانستم. برای این‌كه ببینم موضوع از چه قرار است، علت ناراحتی‌اش را جویا شدم. چیزی نمی‌گفت و همین طور گریه‌می كرد. وقتی اصرار زیاد مرا دید گفت: محمد جان نمی‌دانم امروز ملاقات كننده‌های مرا دیدی یا نه؟ گفتم: دیدم. گفت: امروز همسرم تنها فرزندم ـ فاطمه را به همراه خودش به ملاقاتم آورد، وقتی دخترم را دیدم خیلی خوشحال شدم و خون دیگری توی رگ‌هایم جاری شد. من دخترم را خیلی دوست دارم همیشه وقتی فاطمه را می‌دیدم، او را بغل می‌كردم و می‌بوسیدم اما امروز كه بچه‌ام را كنارم روی تخت گذاشتند. هر چه تلاش كردم تا او را در آغوش بگیرم و ببوسم، دست‌هایم حركت نكرد و آخر نتوانستم بعد از مدت‌ها جدایی از فرزندم او را در آغوش بگیرم و ببوسم و این امر باعث شد كه قلبم آتش بگیرد.
محمد حاجیلری
***

عاقبت سردردم خوب شد.

در عملیات طریق‌القدس ، راننده آمبولانس بودم . در حد فاصل سوسنگرد و كرخه نور مستقر بودیم . عملیات هم شروع شده بود . مقداری از بچه ها در درگیری با دشمن مجروح شده بودند . از منطقه بی سیم زدند و برای انتقال مجروحان در خواست كمك كردند . من به اتفاق 15 نفر از بچه های بسیجی ماشین ها را روشن كردیم و به طرف منطقه عملیاتی حركت كردیم . وقتی به منطقه رسیدیم . دیدم تعدادی مجروح روی زمین افتاده اند . حال بعضی هایشان خیلی وخیم بود . با دیدن مجروحان سریع دست به كار شدیم و آن ها را برای انتقال به پشت جبهه ، سوار ماشین‌ها كردیم . البته همه‌ی ماشین هایی كه به منطقه آمده بودند آمبولانس نبودند؛ چرا كه درزمان بنی صدر خائن ما از همه لحاظ در تنگنا و مضیقه بودیم . برای همین بچه هایی را كه مجروحیت آن ها بدتر بود ، در آمبولانس گذاشتیم و آن هایی را كه زخم سطحی تری داشتند ، توسط وانت جابجا كردیم . آتش دشمن خیلی سنگین بود . از آسمان و زمین گلوله‌ می بارید و مجال هر كاری را از آدم می گرفت . در آن شرایط رعب آور من به اتفاق یكی از برادران ، دو نفر از مجروحان را پشت وانت گذاشتیم . تا به اورژانس برسانیم . در آن شرایط من با خدایم صحبت می كردم و از او می خواستم كه خدایا من كه لیاقت شهادت را ندارم ،خودت كاری كن تا بتوانم زودتر این مجروحان را به عقب برگردانم . بیماری سردرد داشتم كه حدود یك سال و نیم آزارم می داد و امانم را بریده بود. همان شب از خدا خواستم كه بیماری‌ام را از من دور كند تا بهتر بتوانم به رزمندگانش خدمت كنم . وقتی مجروحان را به اورژانس منتقل كردم متوجه شدم كه سر دردم خوب شد .
علی عرب
***

سرباز امام زمان (عج ) اشتباه نمی كند

سال 1362 در تیپ مالك اشتر، آماده برای انجام یك عملیات برون مرزی شدیم. از این كه این بار دوستان نزدیكم «ابو داوود» پیرمردی ازكربلا . «ابومحمد» جوانی ازبغداد و «ابو حسن» از بچه‌های «كاظمین» مرا در این ماموریت همراهی می كردند، بسیار خوشحال بودم. هر كداممان، تجهیزات لازم كه اسلحه‌ی كلاش و یك آرپی‌جی با گلوله‌ی اضافی بود را برداشتیم. هنگام حركت با خودم گفتم تا جایی كه ممكن است، مین‌های كوچك ضد نفر 14 M آمریكایی را دور شال لباسِ كردی ‌ام، جاسازی كنم تا از قدرت مانور بیشتری، هنگام حضورمان در عمق خاك عراق ، برخوردار باشم. پس از طی مسافتی به پایگاهی كه تقریباً 7 كیلومتر با خط مرزی فاصله داشت و محل استقرار مجاهدین عراقیِ حامی جمهوری اسلامی بود، رسیدیم . بر خلاف شب‌های قبل، این بار هوا كاملاً مهتابی بود تا حدی كه با چشم غیر مسلح می شد اطراف را دید. در مسیر راه به تپه‌ سنگی رسیدیم كه از آن‌جا پاسگاه «ریشنِ» عراق به راحتی دیده می شد. كوچك ترین بی احتیاطی و سهل انگاری در خصوص مسایل امنیتی و حفاظتی ، بی تردید موقعیت‌مان را لو می داد. رو به ابوداوود پیرمرد گروه‌مان كردم و گفتم: ابوداوود! تپه‌ی كنار دست پاسگاه عراقی‌ها را می بینی؟ می خواهم هر طور شده خودم را به آن‌جا برسانم و پرچمی را كه همراه من است، روی آن نصب كنم و دور تا دورش را هم مین كاری كنم تا وقتی، تكان‌های مداوم پرچم، توجه عراقی‌ها را به خود جلب كرد و آن‌ها را به طرف خود كشید، مین‌ها منفجر شوند وعراقی ها آسیب ببینند. با وسواس هر چه تمام به اتفاق یكی از دوستان كار را به پایان رساندم و بلافاصله به نزد دوستان مجاهد عراقی‌ام برگشتم. بعد از دقایقی استراحت، برای ادامه‌ی حركت و ماموریت‌مان آماده می شدیم كه ناگهان با عبارت وحشتناك «توكیستی ؟» فردی، از حركت باز ایستادیم. ترس و دلهره سراسر وجودمان را فرا گرفته بود. در فاصله‌ی زمانی كوتاه به حالت نیم خیز، پشت سنگ‌های اطراف تپه اسلحه را به سوی آن فرد ناشناس نشانه گرفتم. در هاله‌ای از تردید بودیم كه آن فرد چه كسی می تواند باشد و وابسته به چه مجموعه‌ای؟ عراقی است یا ایرانی؟ مجاهد است یا ... . ثانیه‌هایی چند با شلیك چند گلوله از سوی گشتی به سوی ما حقیقت لو رفت و ما پی بردیم كه یك گشتی عراقی ساعتی است، ما را زیر نظر گرفته تا در یك فرصت مقتضی، زنده ما را به اسارت درآورد. به لطف خدا با شلیك چند گلوله به سمت آن چند نفر گشتی، توانستیم از شر‍‌‍‍‍‍‍‍‍‍آن‌ها خلاص شویم. عراقی‌های بالای پایگاه ریشن به گمان این كه گشتی، كارش را با موفقیت انجام داده و توانسته ما را بكشد و یا اسیر كند، از انجام هر گونه واكنش پرهیز كردند. شرایط، بغرنج و بحرانی شده بود و دیگر ادامه‌ی حركت به صلاح گروه نبود و هر طور شده باید به عقب برمی‌گشتیم. فرار را برقرار ترجیح دادیم. با دیدن چند گشتی عراقی بر سرعت‌مان افزودیم، گویا عراقی‌ها به حقیقت موضوع و اتفاق پیش آمده، پی برده بودند و تلاش كردند تا هر طور شده ما را به اسارت خود درآوردند. در مسیر عقب نشینی‌مان، فریادهای پیاپی ابوداوود مبنی بر سرعت بخشی هر چه بیشتر به حركت ، ما را به خود آورد، او با ولعی دو چندان، فریاد می كشید و می گفت: حسینی، تو نباید گیر آن‌ها بیفتی. با تمام وجودم دوستی و محبت او را به خودم احساس كردم، او بیشتر از خودش به فكر ر‌هایی من از آن مهلكه بود، در حالی كه او در مقام یك مجاهد عراقی به دلیل همكاری با انقلاب جمهوری اسلامی در صورت اسارت، بیشتر از هر ایرانی دیگر در معرض تهدید بود، كه این امر عمق اعتقاد او را می‌رساند. عمق معرفت ابو داوود آن جا برایم بیشتر مسجل شد كه پس از فرار از مهلكه، او را عصبانی و آشفته دیدم. وقتی علت را جویا شدم، رو به من كرد و گفت: حسینی، قمقمه‌ی آبم را جا گذاشتم. آن‌قدر خود را برای این اشتباه سرزنش می كرد كه حاضر شد. برای جبران آن، همان مسیر را دوباره برگردد. نهایت، اصرارهای من مبنی بر فراموش كردن حادثه، باعث شد او از انجام این اقدام منصرف شود اما جمله‌ی معنی دارش را كه حكایت از عمق معرفت و بینش داشت، هرگز فراموش نمی كنم و آن این بود كه : «سرباز امام زمان كه اشتباه نمی كند.» تا مدت‌ها این عبارتش در ذهنم باقی مانده بود و مرا به فكر و تامل فرو برد. از خدا خواستم كه مرا نیز چون آن مجاهد عراقی از گوهر بینش و معرفت بهره‌مند كند. هر روز پس از آن ماجرا كارمان این شده بود كه با دوربین، به سوی تپه‌ی كنار پایگاه عراقی‌ها كه پرچمی رویش نصب بود، نگاه كنیم تا ببینیم كار پرچم به كجا می كشد تا این كه به لطف و عنایت الهی، یكی از آن روزها برادری ، خبر خوش را به ما رساند و آن این كه، صدای انفجار مهیب مینی ، شنیده شده است. با شنیدن خبر با عجله دوربین را گرفته و به آن‌جا نگاه كردیم. با ندیدن پرچم به یقین رسیدم كه تدبیرم كارساز شد و مین‌های 14M عراقی‌ها را به سزای عمل ننگین‌شان رساندند.
سید رضا حسینی
***




امداد الهی

عملیات لو رفت و معبرهایی كه برای عملیات باز شده بود ، توسط نیروهای عراقی شناسایی شد. وقتی عراقی‌ها فهمیدند كه رزمندگان قصد انجام عملیات را دارند، تلاش كردند كه به رزمندگان بفهمانند كه ما از انجام عملیات با خبر هستیم تا از این طریق آن‌ها را از انجام آن منصرف كنند. با این‌كه بچه‌ها فهمیده بودند كه عملیات لو رفته است ولی این امر هیچ خللی در روحیه و اراده بچه‌ها ایجاد نكرد. آن‌ها تصمیم گرفتند به هر شیوه ممكن منطقه را از وجود نیروهای عراقی پاك كنند. برای همین ، همه نیروها خود را برای انجام یك عملیات گسترده آماده كردند و برای آن آرام و قرار نداشتند. برای شركت در عملیات لحظه‌شماری می‌كردند . قبل از عملیات هوا ابری شد و باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. باران نیروهای عراقی را كلافه كرده بود. آن‌ها به گمان این‌كه رزمندگان در این شرایط جوی توانایی انجام عملیات را ندارند، فرمان آماده باش را لغو كردند و به سنگرهای خود برگشتند و مشغول استراحت شدند. بالاخره دستور حركت صادر شد و بچه‌ها هم از این فرصت استفاده كردند و به طرف دشمن به راه افتادند و خودشان را به محل استقرار دشمن رساندند. بارش باران موجب شد كه دشمن متوجه سر و صدای ناشی از جابجایی بچه‌ها نشود. وقتی بچه‌ها به نقطه مورد نظر رسیدند. بعد از مدتی ابرها كنار رفت و آسمان صاف شد. با بیرون آمدن ماه از پشت ابر، زمین مثل روز روشن شد و شرایط برای یك حمله جانانه آماده گشت. پس از هماهنگی‌های لازم دستور حمله صادر شد و بچه‌ها به طرف سنگرهای دشمن حركت كردند. با نزدیك شدن به سنگر دشمن رزمندگان شروع كردند به الله‌اكبر گفتن و تیراندازی كردن. فریاد الله‌اكبر بچه‌ها ، چنان ترسی در دل نیروهای عراقی در حال‌استراحت ایجاد كرده بود كه آن‌ها دست و پایشان را گم كرده بودند. حتی نتوانستند مقاومتی در برابر رزمندگان انجام دهند. تا آن‌ها بیایند بجنبند در عرض 10 دقیقه خط دشمن شكسته شد و تعدادی زیادی از نیروهایش نابود شدند و تلفات سنگینی به آن‌ها وارد شد.
احمد احمدی
منبع:نشریه سبز و سرخ
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چون به شما علاقه دارم ، به روی چشم

در تاریخ جنگ های بین المللی و مذهبی ، حفظ اسرار از شاخصه های مهم پیروزی طرفین بوده . كه عدم بی اعتنایی به رعایت آن بعضاً‌ خسارات جبران ناپذیری را به بار آورده است . در جنگ عراق علیه جمهوری اسلامی ایران ، عملیات (والفجر8) رعایت این اصل مهم در كنار اصل غافلگیری ، فتح بندر استراتژیك فاو را در پی داشت . ابراهیم حالت عجیبی داشت و بیشتر اوقات در حال ذكر و دعا بود و كمتر حرف می زد . نخل های بوفلفل شاهد ذكر و مناجات شبانه اش بوده اند و محرم اسرار او در نیمه های شب آن هنگامی كه اشك شوق وصال مولا از چشم های او جاری می شد . ابراهیم به شهید محمدتقی عظیمی كه فرمانده گروهان شهید دستغیب از گردان امام حسین (ع) را بر عهده داشت ، تذكر می داد كه حتماً 48 ساعت قبل از شروع عملیات به من اطلاع بده و محمد تقی می گفت خلاف مقررات است ، ولی چون به شما علاقه زیادی دارم چشم .
شاید گفتن اسرار یك عملیات بزرگی چون والفجر 8 دور از تحمل و تدبیر یك فرمانده باشد ، ولی كسی كه تمام وجودش را وقف اسلام و انقلاب نموده است خود اسراری دارد و دلدادگی با مولا و خود سرّی است كه از درون خود دارد . شهید تقی 48 ساعت قبل از شروع عملیات به ابراهیم اطلاع می دهد كه خلاصه شب موعود فرا رسیده است و ابراهیم با شنیدن این خبر چهره اش خندان می شود و از تقی تشكر می كند . ابراهیم در این ساعات مانده به شروع عملیات كارش ذكر و دعا در میان نخل های بوفلفل بود و كسی نمی دانست كه او از خدا چه می خواهد . خلاصه شب عملیات فرا می رسد و هنگام عزیمت است و وداع عاشقان و طلب شفاعت خواستن از یكدیگر . هنگام سوار شدن قایق ها ، شهید تقی به ابراهیم می گوید : ابراهیم تو چرا اصرار داشتی زمان عملیات را بدانی . ابراهیم گفت : می خواستم در این ساعات آخر عمرم بهتر با خدایم حرف بزنم. شهید ابراهیم كیانی و شهید محمد تقی عظیمی در همین عملیات به فیض بزرگ شهادت نائل می شوند .
«به روان پاك همه ی شهدای عملیات فاو درود می فرستیم.»
راوی : نور محمد كلبادی نژاد


زیر باران اشك


در عملیات كربلای 5 از ناحیه دست و چند جای دیگر بدن مجروح شدم . اما از آن كه بادگیر در تنم بود و مچ آستینم گشاد ، مانع نفوذ خون به بیرون می شد . دستم برای دومین بار بود كه آسیب می دید. یك بار برحسب تصادف در یك مأموریت نظامی و این بار در عملیات «كربلای 5» همین طور می جنگیدم وپیش می رفتم . تا آن كه شدت درد و سنگینی لخته های خون ، توان لازم را از من گرفت و من به زمین افتادم از رد خونی كه از من بر جا مانده بود ، دوستم متوجه زخمم شد و خودش را به من رساند و گفت : «خودت را می خواهی به كشتن بدهی ؟» اما من دلم پیش بچه های رزمنده بود و نمی توانستم دست از مبارزه بكشم ، تا این كه نمی دانم چه وقت زانوهایم سست شد و به زمین افتادم . وقتی چشم باز كردم ، خود را در بیمارستان اهواز دیدم . چند روز بود كه از عملیات فخر آفرین «كربلای5» گذشته بود ، با خودم گفتم : «ای كاش من هم می توانستم یكی از آن شهدای گلگون كفن باشم .»
شهید علی اصغر شعبانی
***

شام دهی از نوع بسیجی

شهید مهدی ، پاسدار سپاه سوادكوه نقش به سزایی در ایجاد وحدت و جمع آوری نیروهای حزب الله داشت. روزی تصمیم گرفت كلیه نیروهای محوری و مطرح و مذهبی محل را یك جا جمع می كند تا اختلاف سلیقه ای كه بین آن ها بود باعث جدایی نیروها نشود. لذا با توجه به این كه شهید پول هزینه یك شام دهی را نداشت. سرانجام تصمیم گرفت كه ساعت مچی خود را فروخته و وجه آن را خرج شام دهی و جمع آوری نیروهای بسیجی كند كه این حركت وی خیلی بر نیروهای بسیجی تأثیر گذاشت .كه سربازان همه بچه مذهبی ها ماند .
«روحش شاد»
راوی : محسن شریفی
***

تصمیم بزرگ

به آرامی رفتم و كنارش نشستم. در حال و هوای خودش بود. گفتم ، «هادی سلام» جوابم را نداد . با خودم گفتم : «نكند …» دستی به شانه اش كشیدم و گفتم : «آقا هادی ! با شما هستم .» سرش را بلند كرد . دریافتم كه متوجه حضورم نشده بود . آن گاه با دلی محزون گفت :‌«بازم شما؟!» گفتم : «تا به من نگویید محمد چه طور شهید شد ، امروز شما را رها نمی كنم .» با اندوه گفت : «جان مادرت بی خیال ما شو .» مثل سایه دنبالش راه افتادم و گفتم :‌«هادی !‌ چقدر محمد را شناختید ؟ می گویند شما با محمد عالمی داشتید . راستی در آن شب با شكوه رمضان كه محمد شهید شد شما كجا بودی؟»كلافه اش كردم . هرچه می خواست رازش را از من پنهان كند نتوانست . آن گاه با چشم های بارانی صورت گل انداخته تپی زد و گفت :‌«حالا كه اصرار داری ،‌باشد.»‌ با خودم گفتم : ‌«خدایا شكرت كه بخت ما را باز كردی .» آن گاه دلش را مثل یك پنجره روبرویم گشود و گفت ،‌«محمد حال و هوای خاصی داشت ،‌دیگر او عارفی عاشق بود ، طلبه مداح اهل بیت (س) چه می خواهی برایت بگویم ، آن چه خدا از نظر می سن در دیگران به ودیعه نهاده بود می توانستید همه را یك جا در وجود او ببنید .»‌گفتم : «چطور شهید شد ؟»‌ گفت : «محمد علاقه ی خاصی به اهل بیت (س) داشت ، با صدای گرمش همه بچه ها را دیوانه خودش كرده بود ، همه نماز شب خوان ، همه با معرفت ، تا صدای محمد بلند می شد ، صدای شكستن دلها را می توانستید حس كنید . از اون صدایی كه هر كس می شنود دلش ترك برمی دارد . بارها در عملیات رمضان به من می گفت : «هادی ! چه می شد در عملیات رمضان فیض شهادت نصیب من می شد ؟‌» آن سال گذشت ؛ اما همیشه قاطع به من و مهرداد می گفت : «من عاقبت در ماه رمضان شهید می شوم .» تا این كه شب نوزدهم سال بعد ، فرا رسید . رمضان 61 ، فاو 64 یك سال بعد نمی شود سر سال اختلاف است . رمضان 62 ذر بهار بود و در سال 64 رمضان در تابستان روزه !‌ شبی كه در «مسجد فاو» بچه ها جمع شده بودند و برای مظلومیت امام علی (ع) قرآن به سر ، سینه می زدند ، او عمامه به سر كرده بود و مداحی می كرد . بچه ها شور و حال عجیبی پیدا كرده بودند. در همین حال بودند كه محمد گفت : «بلند گو ها را طرف عراقی ها بگیرید ، این ها هم مسلمانند ، شاید دلی شستشو دادند .» هنوز ساعتی نگذشته بود كه باران توپ و خمپاره تمام منطقه را فراگرفت و مسجد در دود و غبار فرو رفت ، همین كه چشم باز كردم ، بچه ها در خون غلطیده بودند . سراغ سید رفتم ، سینه اش شكافته بود . سرش را در بغل گرفتم و های های گریستم . آری همان طور كه خودش آرزو كرده بود ، در ماه رمضان به شهادت رسید .» حرف هایش تمام شد ، مثل دو شقایق باران دیده در آغوش هم فرو رفتیم و های های گریستیم . و به یاد روزهایی افتادیم كه به هم قول داده بودیم همدیگر را تنها نگذاریم .
راوی : محمد مهدی محمودی
***

پیمان

گردان امام محمد باقر (ع) گردان خط شكن بود . به همین خاطر خیلی علاقه داشتم در همان گردان بمانم . از این كه مسؤول گردان بودم ، خیلی احساس وظیفه می كردم . از این رو همه ی تلاشم این بود كه بتوانم نقاط ضعفم را بپوشانم و به عنوان یك بسیجی تمام عیار ، در منطقه حضور پیدا كنم . اگر چه هنوز هم نتوانستم غبار راه شهیدان را توتیای چشمم كنم . خیلی تلاش كردم .سیگاری را كه روی لبهای من سوسو می زد بر دارم ، اما متأسفانه همیشه این وسوسه بود كه پیروز می شد ، شهید عمویی خیلی نصیحتم كرد كه از این عادت زشتم دست بكشم ، اما مگر نفس پلید حالیش می شد ! یكبار نیز به من اخطار كرد كه اگر یك بار دیگر این كار را انجام دهم ، مرا به گردان دیگر منتقل خواهد كرد. به هر حال شوق حضور در گردان بود یا تأثیر نفس او ، اقدام به ترك آن كردم و او هم در مقابل این عمل خوب ،‌در بین گردان مرا مورد تفقد و تشویق قرار داد و با دادن هدیه ، روحم را نواخت كه خیلی از نظر معنوی برایم ارزنده بود . چند ماهی از این ماجرا نمی گذشت كه یك روز ، بار دیگر جلوی بیمارستان رازی قائم شهر ، در حالی كه مشغول روشن كردن نخ سیگار بودم به طور ناگهانی ایشان رادیدم . از شرم تمام وجودم لرزید ، نمی دانستم چه باید بكنم . برای لحظاتی خشكم زده بود . آخر من احترام زیادی برای او قائل بودم . او در حالی كه چشم هایش را تیز كرده بود رو به من كرد و گفت : محمود خجالت نمی كشی ؟ آبروی هر چه بسیجی را بردی . چیزی نمی توانستم بگویم . فوراً ‌سیگار را زیر پاهایم له كردم و گفتم :‌مطمئن باش كه این آخرینش بود . آن وقت عذر خواهی كردم و به او قول دادم كه دیگر این عادت زشت را تكرار نكنم . از آن پس ، هر بار به سیگار فكر می كنم دست و بالم می لرزد .
راوی : محمود قربانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سال 72، والفجر1، بدن مطهر شهیدی 17-16 ساله را دیدم. حدود ده سال از شهادتش می گذشت. برجستگی روی قلبش نظرم را جلب کرد. با احتیاط، مبادا ترکیب استخوان هایش به هم بریزد، دکمه های لباسش را باز کردم. یک کتاب فیزیک بود، یک دفتر و یک جزوه، و یک برگه ی سوال. از روی اسمی که اول کتابش نوشته بود، شناسایی اش کردیم.

(آخرین امتحان ص 24)

امام صادق علیه السلام:

طلب علم در همه حال واجب است.

الحیات؛ ترجمه ی احمد آرام، ج1، ص71
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بيمارستان جنگ
از ابتداي جنگ تا پايان سال 64 من قفقط در آبادان بودم تا زماني كه عمليات والفجر 8 انجام گرفت من توي آبادان بودم و در خدمت بچه هاي رزمنده. خواهران حضورشان يك حضور پيدائي بود اگر خواهري مي خواست از بيمارستانت خارج شود خيلي توي ديد بود و همه هواي اين خواهر را داشتند و تلاش مي كردند تا به آن آسيبي نرسد و خطري او را تهديد نكند. اكثر كارهاي خدماتي بيمارستان ها به عهده ي خواهران بود و از طرف خواهران بسيجي در همه جاي شهر حضور داشتند، در آموزش و پرورش در بنياد شهيد، حتي در كارهاي آتش نشاني و امداد رساني. براي ورود و خورج از داخل شهر آبادان برگه هاي ترددي داشتيم كه با نشان دادن آنها مي توانستيم تردد كنيم، اما هر خواهري كه جاده ي شادگان ماهشهر خارج مي شد و يا حتي به مرخصي مي رفت ديگر اجازه ورود به منطقه جنگي را به او نمي دادند و اين باعث شده بود كه تعداد خواهران بسيار اندك شود، ما هفت نفر بوديم كه مقاومت كرديم و از ترس اينكه دوباره به منطقه راهمان ندهند مرخصي هم نمي رفتيم. كم كم به جاي خواهران، برادران در كارهاي بيمارستان مشغول مي شدند تا زمان عمليات والفجر8 شد ما به يكي از برادران روحاني گفتيم كه اجازه بدهيد ما نيز لباسي رزم پوشيده و در عمليات شركت كنيم او گفت : بچه ها روشون نيست كه به شما بگويند كه شهر را ترك كنيد براي همين كه محدوديت برايتان قائل شده اند. ما حتي براي شركت در نماز جماعت كه بسيار شلوغ مي شد جا نداشتيم يعني براي همين هفتن نفرمان هم جائي نبود. يك روز برادري نزد ما آمد و گفت كه دستور آمده كه شما شهر را ترك كنيد ولي ما مخالفت كرديم و گفتيم همانطور كه در كمبودها و مشكلات و حتي شكست ها حضور داشتيم مي خواهيم در پيروزي نيز سهيم باشيم. اين حق ماست، او رفت و برگشت و گفت : يكي از فرماندهان اجازه مي خواهد با شما حرف زده تا خود شخصاً شما را متقاعد كند. ما هفت نفر جمع شديم تا پاسخي محكم و در خودر به او بدهيم تا نتوانند ما را از ادامه ي حضور در جبهه محروم كنند هركدام چيزي براي گرفتن آماده كردده بوديم كه فرمانده سر رسيد، او خيلي آرام و منطقي گفت:«خواهران محترم شما براي خدا آمده ايد و براي خدا نيز مي رويد. اين جواب محكم بغض را در گلوي همه بچه ها تركاند سپس خودرو آوردند و ما را به اهواز انتقال دادند. بعد از آن قسم خوردم هرجاي اين كشور كه باشم خود را خدمتگزاري كوچك براي بچه هاي رزمنده ي مسلمان بدانم.
سيد معصومه حسيني _اهواز راوي:
منبع: كتاب همپاي مردان خطر - صفحه: 16
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نماز پشت خاک ریز
پشت یک خاک ریز نشسته بودیم و رفت وآمد نیروهای عراقی را به دقت زیر نظر گرفته بودیم تا هر گونه تحرک شان را ثبت کنیم.آن قدر به عراقی ها نزدیک بودیم که حتی با هم حرف نمی زدیم و حرف هایمان را با اشاره به هم می فهماندیم. محمد تقی(سردار شهید ابوسعیدی ) اشاره کرد به من و با حرکت لب گفت: وقت نماز مغرب شده.
توی موقعیت بدی بودیم. با اشاره گفتم: برمی گردیم مقر، بعد نماز می خونیم.
خیلی آهسته گفت: معلوم نیست برگردیم. رویش را برگرداند به طرف قبله و تکبیره الاحرام گفت.
راوی: حسن نگارستانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عادت تدارکاتی
هدایای مردمی به تدارکات گردان رسیده بود. در میان آن ها دو نوع خرما وجود داشت. خرمای مرغوب درجه یک و خرمای درجه دو.تدارکاتی ها عموماً هوای فرماندهی را داشتند و هر چه فرماندهان توصیه می کردند که ابتدا بسیجی ها را تامین کنید، باز هم نمی توانستند این خصلت را فراموش کنند.
مسئول تدارکات طبق عادت، خرمای مرغوب را به سنگر فرمانده گردان برده بود.
روزی بر حسب اتفاق وارد سنگر فرماندهی شدم.کارتن خرما وسط بود. یک خرما برداشتم؛ به دهان بردم و بدون این که منظوری داشته باشم،گفتم:

به به ... به شما خرمای درجه یک داده اند. مثل ما نیستید که ... وضعتان خوب است. بلافاصله پرسید: مگر به شما خرما نداده اند؟
گفتم:چرا داده اند؛ ولی این کیفیت را ندارد.
ناگهان رگ های گردنش متورم شد. با چهره ی برافروخته دست زیر کارتن های خرما زد.همه را برداشت و به طرف سنگر تدارکات دوید. با عصبانیت فریاد زد:
به چه حقی به خودت اجازه داده ای که خرمای مرغوب را به سنگر فرماندهی بیاوری؟
احمد آقا عبداللهی خرماها را گذاشت ویک کارتن از همان خرمای درجه ی دو برداشت و به سنگر فرماندهی آورد.
راوی:مجید مخدومی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دنبال شهادت باشید
بعد از شهادت فرمانده گردان 410،کنار پیکرش نشسته بودیم و گریه می کردیم. علی عابدینی از راه رسید. همین که آن وضع را دید، گفت: ما آمده ایم که شهید بشویم؛ شما گریه می کنید که چرا حاج احمد شهید شد.
همه را حرکت داد. همان طور که جلو می رفتیم، صدایش را می شنیدیم که می گفت: این سعادتی است که نصیب همه ی ما نمی شود.شما باید دنبال شهادت باشید.
راوی: محمد کاظمی
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید مهدی باکری

دستور بود هیچ کس حق ندارد بیشتر از 80کیلومتر براند.
یک شب داشتم می آمدم. یکی کنار جاده دست تکان داد. نگه داشتم سوار شد.
گاز دادم آمدیم, با سرعت بالا
با هم حرف میزدیم یکی او میگفت یکی من. گفت:"میگن فرمانده تون دستور داده تند نروید, راست میگن؟"
گفتم: فرمانده گفته؟ زدم دنده چهار. این هم به سلامتی فرمانده باحالمون.
مسیرمان تا نزدیک واحدمان یکی بود. پیدا شد دیدم خیلی تحویلش میگیرند. گفتم: کی هستی تو؟ گفت: همان که به افتخارش زدی دنده چهار!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ابراهيم همت






*** ما اصلاً مراسم نداشتيم. من بودم و ابراهيم و خانواده‌هامان. يك حلقه خريديم به هزار تومان. ابراهيم هم يك انگشتر عقيق گرفت به قيمت صد و پنجاه تومان.
*** صبح روزي كه مهدي مي‌خواست متولد شود، ابرهيم زنگ زد خانه‌ي خواهرش. از لحنش معلوم بود خيلي بي‌قرار است. مادرش اصرار كرد بگويم بچه‌ دارد به دنيا مي‌آيد. گفتم: نه. ممكن است بلند شود اين همه راه را بيايد، بچه هم به دنيا نيايد. آن وقت باز بايد نگران برگردد. مدام مي‌گفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زنده‌اي هنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم: خيالت راحت همه چيز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدي به دنيا آمد و چهار روز بعد ابراهيم آمد. بدون اين‌كه سراغ بچه برود، آمد پيش من گفت: تو حالت خوب است ژيلا؟ چيزي كم و كسر نداري بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمي‌پرسي. گفت:‌ تا خيالم از تو راحت نشود نه. *** وقتي به خانه مي‌آمد ديگر حق نداشتم كاري انجام دهم، همه‌ي كارها را خودش مي‌كرد. لباس‌ها را مي‌شست، روي در و ديوار اتاق پهن مي‌كرد. سفره را هميشه خودش پهن مي‌كرد. جمع مي‌كرد. تا او بود، نود و نه درصد كارهاي خانه فقط با او بود.
*** آن‌قدر مراعات مرا مي‌كرد كه حتي نمي‌گذاشت ساك سفرش را ببندم و بالاخره يك‌بار پيش آمد كه ساك سفرش را من ببندم. براي اولين بار و آخرين بار. دعا گذاشتم برايش توي ساك، تخمه هم خريدم كه توي راه بشكند. (گره‌ي پلاستيكش باز نشده بود، وقتي ساكش به دستم رسيد.) يك جفت جوراب هم برايش خريدم كه خيلي ازش خوشش آمد. گفتم: بروم دو سه جفت ديگر بخرم؟ گفت: بگذار اين‌ها پاره شوند بعد. (وقت خاكسپاري همين جوراب‌ها پايش بود.) تمام وسايلش را گذاشتم توي ساكش، زيپش را بستم، دادم دستش. سرش را انداخت پايين گفت: قول بده ناراحت نشوي ژيلا. گفتم: چي شده مگه؟ گفت:‌ ممكن است به اين زودي نتوانم بيايم ببينمتان. *** گفت: من ازت شرمنده‌ام ژيلا. تمام مدت زندگي مشتركمان تو يا خانه‌ي پدر خودت بودي يا خانه‌ي پدر من. نمي‌خواهم بعد از من سرگرداني بكشي. به برادرم مي‌گويم خانه‌ي شهرضا را برايتان آماده كند. موكت كند، رنگ بزند، تميزش كند كه تو و بچه‌ها بعد از من پا روي زمين يخ نگذاريد، راحت باشيد. راحت زندگي كنيد. *** آخرين‌بار سه‌شنبه تماس گرفت. ساعت چهار و نيم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خيلي دلم برات تنگ شده، گفت: مي‌خواهم ببينمتان. اگر شد كه بيست و چهار ساعته مي‌آيم مي‌بينمتان و برمي‌گردم. اگر نشد يكي را مي‌فرستم بيايد دنبالتان. مي‌آييد اهواز اگر بفرستم؟ سختت نيست با دو تا بچه. و من با خوشحالي گفتم: «با تمام سختي‌هايش به ديدن تو مي‌ارزد. يك هفته گذشت اما نه ابراهيم تماس گرفت و نه آمد.» *** ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام كرد، فرمانده‌ي لشكر حضرت رسول (ص) شهيد شد. من داخل ميني‌بوس بودم. آبروداري را گذاشتم كنار، از ته دل جيغ كشيدم. جلوي مسافرهايي كه نمي‌دانستند چي شده. سرم سنگين شده بود از جيغ‌هايي كه مي‌زدم. *** دلم مي‌خواست ببينمش. كشو را آرام‌آرام باز كردند. اما آن ابراهيم هميشگي نبود. چشم‌هاي هميشه قشنگش نبود. خنده‌اش نبود. اصلا! سري نبود. هميشه شوخي مي‌كردم مي‌گفتم: «اگر بدون ما بروي گوش‌هايت را مي‌برم مي‌‌گذارم كف دستت. خيلي ازش بدم آمد. گفتم: تو مريضي ماها را نمي‌توانستي ببيني. ابراهيم چه‌طور دلت آمد بياييم اين‌جا چشم‌هايت را نبينيم. خنده‌هايت را نبينيم. سر و صورت هميشه خاكيت را نبينيم. حرف‌هايت را نشنويم. *** روزهاي آخر يك‌بار به من گفت: دلم خيلي برايت تنگ مي‌شود ژيلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و با اين كلامش آتش به جانم زد.

راوي:ژيلا بديهيان
منبع:كتاب به مجنون گفتم زنده بمان (كتاب سوم _ همت)​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید اقارب پرست از زبان همسر شهید
نام و نام خانوادگی : حسن اقارب پرست
تاریخ تولد : اردیبهشت ماه سال1325
محل تولد : اصفهان
شهید حسن اقارب پرست در سال 1343 وارد دانشکده ی افسری ، و بعد به استخدام ارتش در آمد . پس از فارغ التحصیلی و اخذ درجه ی ستوان دومی ، برای شرکت در دوره ی مقدماتی زرهی به شیراز اعزام ، و به دلیل بالا بودن سطح نظامی جزء پرسنل ممتاز ارتش شناخته شد .
برگزیده و ممتاز بودن ایشان فقط یک بعد نداشت ، بلکه در ابعاد گوناگون علمی ، ورزشی ، اخلاقی و اعتقادی نمونه بودنشان بر همگان واضح و روشن بود .
در بعد علمی : تسلط کامل به زبان انگلیسی .
در بعد ورزشی : از سوارکاران خبره و ماهر ارتش محسوب می شد.
در بعد اخلاقی و اعتقادی : اخلاق نیکو و حسن خلقشان را همه ، حتی نیروهای زیر دستشان تأیید می کردند . و با توجه به اینکه در خانواده ای مذهبی پرورش یافته بودند از همان ابتدا جهاد اکبر و جهاد اصغر را همراه هم طی کرده و از اوان نوجوانی در فعالیت های تلاوت قران ، فراگرفتن زبان عربی و آموزش قران، همت گماشتند . در جوانی با کلاس های تفسیر قران ، بحث های عقیدتی و جلسات دکتر شریعتی به فعالیت های خود ادامه ، وبا اندیشه های منحرف آن زمان به بحث و گفتگو می نشست.
استدلال های قوی و منطقی ایشان باعث هدایت و بعضاً قبول اندیشه ی درست، توسط منحرفین می شد .
در ارتش هم با راهنمایی ها و سخنان دلسوزانه ی خود ،افراد را ارشاد می نمودند و بعد از ازدواج هم مصمم تر از قبل ، به ادامه ی فعالیت های خود پرداختند .
ایشان به نصیحت حضرت عیسی (ع) که به حواریون فرمودند : " با کسی مجالست کنید که دیدار او شما را به یاد خدا اندازد ، و صحبت با او به علم شما اضافه کند و عملش شما را برای آخرت ترغیب و تشویق کند . " ، گوش فرا داده و در دوران دانشجویی ، شهید یوسف کلاهدوز را به عنوان دوست و همنشین خود برگزید و برای مجاهدت در راه حق با زبان ، عمل و جانشان تا آخرین لحظه هم قسم شدند .
به دنبال اعزام به شیراز ، این دو یار با صفا ، هم خانه شده و با صمیمیتی بیش از پیش به فعالیت های خود ادامه دادند .
خانم کلاهدوز از رابطه ی این دو شهید بزرگوار بیان می کنند که برای هم مثل برادر بودند تا جایی که گاهاً لباس های یک رنگ و یک جور به تن می کردند .
ایشان از سفر چهل روزه شان به همراه خانواده ، به شیراز برای دیدن برادر یاد می کنند که طی این سفر با معارفه ای که بین شهید اقارب پرست و خانم کلاهدوز صورت می گیرد ، شهید اقارب پرست از ایشان خواستگاری کرده و نهایتاً در سال 1350 ازدواج می کنند .
سرکار خانم ، با مرور خاطرات این چهل روز و بیان خصوصیات همسرشان ، نجابت شهید اقارب پرست را از بارزترین این خصوصیات می شمارند .
نا گفته نماند که بعد ها شهید کلاهدوز با مستحکم شدن رابطه ی دوستی و خانوادگی، با خاله زاده ی شهید اقارب پرست ( که به همراه مادرشان برای احوالپرسی شهید اقارب پرست به شیراز سفر می کنند) آشنا شده و ازدواج می کنند .
بعد از گذشت دو ماه از زندگی مشترک شهید اقارب پرست ، ایشان برای گذراندن دوره ی کوتاهی به آمریکا اعزام می شوند . در این مأموریت با اجازه از دستگاه حاکم ، طی سه روز به عمره مشرف، ولی در راه بازگشت بطور مخفیانه با امام خمینی در پاریس ملاقات می نمایند .
بعد از اتمام مأموریت به تهران منتقل شده که درست در بحبوحه ی پیروزی انقلاب اسلامی بود در نتیجه فعالیت های شبانه روزی ایشان را برای رسیدن به اهدافشان می طلبید .
بعد از پیروزی انقلاب و برقراری آرامش نسبی در کشور سال 59 عازم سفر حج می شوند که همان روز حمله ی عراق آغاز، و فرودگاه بسته می شود . لذا احساس وظیفه کرده و داوطلبانه راهی جبهه های حق علیه باطل شدند .
ظاهراً در طول حضور در جبهه یکبار مجروح می شوند و آن هم روزهای قبل از سقوط خرمشهر بود که ازناحیه ی گردن آسیب دیدند ،ایشان محل زخم را بسته و بی توجه به آن ،به ادامه ی مبارزه مشغول شدند تا اینکه از شدت ضعف بی هوش ، و به بیمارستان منتقل گردیدند . پس از بهبودی نسبی به منطقه باز گشته ولی خرمشهر سقوط کرده بود !
ایشان برای باز پس گیری خرمشهر تلاش زیادی کرد از جمله ، با تانک ها و وسایل نظامی رها شده ، در آبادان و با پرسنل بسیج ، یگان سازمان یافته ای تحت عنوان " گردان المهدی " تشکیل داده و جبهه ی محکمی علیه بعثی ها پایه ریزی کردند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با گذشت یکسال ، اجباراً به تهران احضار و یگان را به نیروهای منظم ارتش تحویل دادند .
به دنبال بسته شدن فرودگاه در سال 1359 و آغاز جنگ ، ایشان در سال 1360 به همراه همسرشان به زیارت خانه ی خدا مشرف شدند و در آنجا طی سخنرانی ، به حجاج ایرانی بیت الله الحرام ، خبر غرور آفرین شکست حصر آبادان را دادند و لبخند شادی بر لب ایرانیان نشاندند ، دیری نپایید که این خوشحالی ،عزا شد .

آری ، در زمان حرکت از مدینه به مکه و درحال احرام ، خبر سقوط هواپیمای C -130 و شهادت یار و برادر عزیزش شهید یوسف کلاهدوز و همراهانش بار غم سنگینی را بر دوش این مجاهد راه خدا نهاد ، تا جایی که از شدت غم ،بیماری عارض ایشان گردید . او کسی را از دست داده بود که دیدارش اورا به یاد خدا می انداخت و عملش او را به آخرت ترغیب می نمود .
پس از بازگشت ،مجدداً راهی دیار عاشقان شد که دروصفش همواره می فرمود : نور الهی در آنجا متجلی است . آنجا جایگاه تزکیه ی نفس است .
سرانجام پس ازمجاهدت در میادین جهاد اکبر و جهاد اصغر، مشمول آیه ی یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه شد و خون پاکش در جزیره ی مجنون در منطقه عملیاتی لشگر92 زرهی ، نزدیک ترین نقطه به کربلای حسینی در روز چهارشنبه 25/7/1363 بر زمین ریخت ، تا درخت اسلام را آبیاری کند و چنین بود که آرزوی دیرینه اش ( که همواره به همسر فداکارش همواره توصیه می کرد : برای شهادتم دعا کن .) به اجابت رسید .
پیکر مطهرش در بهشت زهرای تهران ، پس از گذراندن تلاش های بی دریغ در راه اسلام و انقلاب آرام گرفت . در حالیکه چهار یادگار از خود به جا گذاشته بود .
و واقعاً باید ستود صبر و استقامت زینب گونه ی همسران شهدا را که با ادامه دادن راه آن بزرگواران ، تلاش دارند فرزندانشان را دوستدار امام زمان تربیت کنند . انشاءالله
فرازهایی از وصیت نامه شهید بزرگوار ، سرتیپ حسن اقارب پرست :
اللهم الرزقنا شهادة فی سبیلک تحت رایت نبیک و ولایت علی بن ابیطالب علیه السلام
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله واشهد ان علیاً ولی الله .
این بنده ی حقیر مسکین مستکین ، متذکر و یادآور می شوم که هرچه آقایی و عزت است در خدمتگزاری درگاه این اوصیا و برگزیدگان الهی است . و بدون شناخت و محبت این ها هیچ عملی قبول نشده و ارائه کننده و تصویب کننده ی اعمال و تقدیم به حضور باریتعالی به دست این خانواده ی عزیز می باشد . تا توان دارید در راه خدمتگزاری به این اولیاء الله کوتاهی نکنید که خود آنها بزرگواری دارند و پاداش بیش از حد می دهند .
اللهم اجعلنی من جندک ، فان جندک هم الغالبون و اجعلنی من حزبک ، فان حزبک هم المفلحون و اجعلنی من اولیائک ، فان اولیائک لاخوف علیهم و لا هم یحزنون .
اما پدر و مادر عزیزم و برادران و خواهرم ، امید است خداوند هدیه ی خانواده ی شما را بپذیرد که خون من عزیزتر از خون علی اکبر ، ابوالفضل و امام حسین علیهم السلام نبوده .
هر چه دارم و داشتم از لقمه حلالی بود که شما به دهنم گذاردید ، و مرا با اسلام از کودکی آشنا کردید و امید است که خداوند به شما صبر عنایت کند .

و اما همسر ارجمندم ، ای یار سختی ها و گرفتاری هایم ، سفارشم چنگ زدن به دامان اهل بیت و پیروی از نائب اوست که انشاءالله خداوند تعالی به همه ی شما ملت عزیز کمک خواهد کرد تا نام اسلام عزیز اعتلا یابد و به زودی امر فرج مهدی (عج) عزیز را اصلاح نماید و توفیقی فرماید ،" فاخرجنی من قبری ، مؤتزراً کفنی ، شاهراً سیفی ، مجرداً قناتی ، ملبیاً دعوت الداعی ، در مورد من هم صادق و به دنبال او روان شوم و شویم ".
همسر عزیز ،صبر و تقوا تنها توشه ایست که برایت می گذارم و انشاءالله بتوانی فرزندان عزیزمان را از یاران مهدی (عج) ونایب برحق او تربیت کنی که مایه مباهات در صحرای محشر و در حضور خداوند تبارک و تعالی باشند .
آنچه را که از ابتدای آشنایی تا آخرین لحظه حیات به تو دادم از من نبود بلکه از اسلام بود ولذا تو را به همان اسلام راهنمایی می کنم که او را دریابی و لذا غم و مصیبت مرا بزرگ نخواهی یافت .
تذکر دیگرم خدمت برادران و خواهران در مورد انقلاب اسلامی ایران است که از خدا بخواهید توفیق خدمتگزاری بیشتر شامل حال شما بشود . زمانی بهتر از این برای خدمتگزاری به دین اسلام و اهل بیت نخواهد بود و چه فرصتی از این زیبا تر که چون همه ی شهدای اسلام از صدر تا کنون ضمانت اجرائی خدمت همه ی مسلمانان هستند . در راه اسلام تلاش کنید که خدمات شما بدون هیچ ریا و تزویری مورد رضای خداوند قرار گیرد . خداوند ، خود حافظ این مکتب اسلام می باشد . ولی آنچه مهم است عمل و کارکرد ما در این دنیاست که بعد از سی و چند سال عمر و این همه حجتی که خدا به ما تمام کرده است ، چگونه عمل می کنیم و تا چه حد حاضریم از منافع خود در راه اسلام عزیز ، ایثار کنیم و تا چه حد در آزمایشات خداوندی حاضریم " انا لله و انا الیه راجعون " را با صبر ادا کنیم ...
خدمت به مسلمین و علماء اعلام بالاخص رهبر عزیز فراموش نشود .
به فرزندان ، تلاش در حفظ اسلامیت خودشان و حفظ دستاوردهای انقلاب را سفارش می کنم .نوکری آستان اهل بیت را فراموش نکنید .
دعا برای فرج امام مهدی (عج) عزیز ، از اهم مسائل است .
خدا را در هر مسئله و هر لحظه لحاظ کنید و از یاد او غافل نباشید .
توفیق خدمتگزاری بیش از حد شما را در راه اسلام و انقلاب عزیز و رهبر اصلی این انقلاب ، حضرت مولا مهدی (عج) و نایب او ، امام خمینی را از خداوند متعال خواهانم .
آمین یا رب العالمین
 
  • Like
واکنش ها: 7742

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داغ ترین روز های زندگی

خاطرات فاطمه آباد، همسر سردار شهید علی بینا

تابستان 1363بود. داغ‏ترین روزهای زندگی‏ام در این شهر گرم شروع شد. به خود گفتم: اگر به علی نرسم، تا آخر عمر ازدواج نخواهم کرد.

پدرم، سرسخت‏ترین فرد خانواده‏ بود. علی را تحویل نمی‏گرفت. او می‏آمد و عزتش می‏کرد. صبوری پیشه کرده بود تا به مقصودش برسد.
گوشه گرفتم. گفتم: حالا که این‏جوری شده، می‏روم گم می‏شوم. کم‏کم مادرم پیش آمد اول نصیحتم کرد. چاره گر نشد. گفت: باید دندان روی جگر بگذاری تا دل پدرت نرم شود.
براق شدم و گفتم: مگر یک آدم لاابالی را پسندیده‏ام که این حرف را می‏زنی؟ نمی‏بینی دشمن با ما چه می‏کند؟ راست حسینی از شروع جنگ، یک شب، خواب خوش دیده‏ایم؟ تا الان چند بار به بیابان‏ها پناه برده‏ایم؟ بگو ببینم، جلوی دشمن چه کسانی ایستاده‏اند؟ خیال می‏کنید این آدم نمی‏تواند پی آسودگی باشد؟ نمی‏تواند مثل خیلی‏ها به جبهه نرود؟ بگو ببینم، چرا علی شیمیایی شده؟ چرا جانش را به کف گرفته و جلوی تیر و تفنگ ایستاده‏؟ من کسی را انتخاب کرده‏ام که رگ غیرتش می‏تپد. حلال و حرام سرش می‏شود. دست از مال دنیا شسته و برای دفاع از ناموس و وطن بلند شده بگو ببینم چنین کسی افتخار ندارد؟!
دیدم مادرم به صرافت افتاد؛ مثل آدمی که از خواب پریده باشد. رفت زیر پای پدرم نشست دلیل آورد، تعریف کرد و دلداری داد. گفت: توکل کن خدا و توسل به معصومین.
متوجه شدم پدرم نگران روزی است که جنگ علی را از بین ببرد و دخترش بشود بی‏پناه. از من پرسید: چه خواهی کرد؟
گفتم: سرپای خود می‏ایستم؛ مثل همه‏ی زنانی که همسرشان شهید شده است. مردان ما می‏جنگند و جان فشانی می‏کنند، ما هم صبوری می‏کنیم. آنها آن‏طور دینشان را ادا می‏کنند و ما این‏طور. اگر نمی‏توانم تفنگ به دوش بگیرم، می‏شوم هم پیمان یک رزمنده.
یک ترکش در پیشانی داشت که سرنماز نفسش را می‏گرفت.


پدرم قدری فرود آمد. احترامش کردم. دورش گشتم و حدیث و روایت آوردم. عاقبت گفت: نمی‏توانم جلوی تقدیر بایستم.
روز هفتم مهر 1363 را انتخاب کردیم. علی رفت یک مینی‏بوس بسیجی آورد. یک گوسفند کشتیم و آبگوشت پختیم. دوستان علی دست زدند، صلوات فرستادند، دعا خواندند و مبارک باد گفتند سر عقد، بهانه‏ی مهر پیش آمد. قرار بود دویست هزار تومان مهرم شود و دیگر، سه دانگ از خانه‏ی علی در جیرفت به من برسد. به علی گفته بودم که بهانه دست کسی ندهد. او در این باب حرفی نزد. در سند ازدواجمان، یک جلد کلام‏ا...، این مبلغ پول و این قسم خانه نوشته شد. مادرش متوجه من بود. می‏خواست ببیند چه قیافه‏ای دارم و چطوری برخورد می‏کنم. علی گفته بود اگر حرفی شنیدی، جواب نده برخورد من باعث شد علی در پوستش نگنجد. مرتب می‏گفت: تو مرا شرمنده کردی.
سرسفره عقد بودیم که برق رفت و آژیر زدند. شیخ صادقی را برای جاری کردن صیغه عقد آورده بودیم. وقتی اولین بار صیغه را خواند، گفتم: بله. علی خنده‏اش گرفت و گفت: اجازه ندادی خطبه را بخواند؛ چقدر عجولی تو!
در شب عروسی، او شلوار سپاه را پوشیده بود و یک پیراهن سفید. گفته بود با لباس فرم زندگی خواهم کرد و خواهم رفت.
گفت: فاطمه، اگر موجی شوم، چه می‏کنی؟
پرسیدم: چطوری می‏شوی؟
گفت: زود جوش می‏آورم، می‏زنم به کوه و دشت، هذیان می‏گویم...
ترسیدم. گفتم: برو ترکش‏ها را از تنت در بیاور.
گفت: باید بمانند تا در روز قیامت شهادت بدهند.
یک ترکش در پیشانی داشت که سرنماز نفسش را می‏گرفت. اصرار کردم و گوش نداد. از بیمارستان مشهد تعریف کرد. از زحمات دکترها و پرستارها. گفت: حال خوشی نداشتم؛ ولی به عشق امام رضا علیه‏السلام راه افتادم، زیارت کردم، دعایت کردم تا کمتر غصه بخوری.
می‏گفت: مسئولیم. مقابل حرف و عملمان مسئولیم. مردم دارند نگاهمان می‏کنند. دارند امتحانمان می‏کند. از ما انتظار دارند. ما باید بهترین آدم‏های روی زمین بشویم. نمی‏بینی مولا علی فرموده: و ای بر مومنی که امروزش مانند دیروزش باشد؟


دلشوره داشتم. یکشنبه، نوزدهم مرداد،؛ علی سراسیمه آمد. وقتی رسید که دردم شروع شده بود. گفت: خدا را شکر که به موقع آمدم. علی نشست سوره‏ی مریم را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلا افتاد.
وقتی دخترم به دنیا آمد، گریه‏ام گرفت. گفتم: پدرت می‏گوید باید بیایی و سر مزارم اشک بریزی.
در گوش بچه‏ام، اذان و اقامه گفتم. صدایش کردم زینب جان. مادرم آمد و گفت: خبرش را به علی دادم. خدا را شکر کرد و لبخندی زد و گفت: زینب خانم، قدمت مبارک باشد.
می‏گفت: مسئولیم. مقابل حرف و عملمان مسئولیم. مردم دارند نگاهمان می‏کنند. دارند امتحانمان می‏کند. از ما انتظار دارند. ما باید بهترین آدم‏های روی زمین بشویم. نمی‏بینی مولا علی فرموده: و ای بر مومنی که امروزش مانند دیروزش باشد؟
می‏گفت: سخت است، خیلی سخت است! آدم همیشه نگران است. می‏گفت: آدم شدن چه آسان، انسان شدن چه مشکل.
خسته‏ام می‏کرد بس که مراقب رفتار خودش و من بود پشت سر هم سفارش می‏کرد؛ ولی متوجه می‏شدم من هم در حال تغییر هستم. کار به جایی رسید که نهج‏البلاغه... از دست من نیفتاد. می‏خواندم و اعمالم را با دستورهای دین مطابقت می‏دادم. در این شرایط، به تفاوت‏های خانواده‏ام و دیگران پی بردم. انگار یک راه سخت را پشت سر گذاشته و به دشت رسیده بودم. علی، نوع نگاهم را به زندگی عوض کرد دیگر خیلی چیزها برایم بی‏ارزش شدند و خیلی چیزها بسیار با ارزش. اگر پیراهن وصله‏دار می‏پوشیدم، عار نمی‏دانستم. اگر دل مادر شهیدی را شاد می‏کردم، راضی بودم. این‏ها را به آسانی به دست نیاوردم. روز‏های اول، غم عالم بر دلم می‏نشست، غم دوری از علی، یک طرف، تغییر رویه، یک طرف.
گفتم: یک مدت به جبهه نرو. به خدا فقط پیش تو این حرف را می‏زنم؛ ولی باز شرمنده‏ام.
نگاهم کرد و گفت: این من نیستم که به جبهه می‏روم. کسی مدام صدایم می‏زند و مرا به جبهه می‏کشاند. وقتی دعای ندبه می‏خوانم، نمی‏توانم بی‏تفاوت بمانم. بعد شمرده خواند: کجاست آنکه از خون جد بزرگوارش، شهید کربلا، انتقام خواهد گرفت؟گفت: نمی‏توانم خانواده شهدا را ببینم و بی‏تفاوت بگذرم. اینها از ما انتظار دارند. من فکر می‏کنم راهی جز جنگیدن ندارم. یا باید شهید شوم، یا باید با پیروزی برگردم.
باید تن شیمیایی شده‏اش را با کیسه‏ی حمام می‏شستیم و پوست کهنه را می‏کندیم. خواستم کمکش کنم، غش کردم. خندید و اول مرا به هوش آورد و بعد افتاد به جان خودش نشنیدم فریاد بزند. وقتی کارش تمام می‏شد، می‏گفت: قربان دل بچه‏های شیمیایی شده. یا زهرا سلام‏الله علیها به دادشان برس.




وقتی شعار می‏دهیم: ما اهل کوفه نیستیم، امام تنها بماند، یعنی همین ،می‏‏دانی در عملیات خیبر، اسیر مراکشی و کویتی هم گرفته‏ایم؟ امام اگر به کسی خدمت نکرده باشد، به من یکی خیلی خدمت کرده هنوز هم نمی‏توانم سال‏های قبل از انقلاب را فراموش کنم. از ظلم خان با خاک یکسان شدیم و دوباره بلند شدیم.
من حرف‏هایی از علی می‏شنیدم که برایم ناآشنا بود. گاهی اول حرص می‏خوردم اما بعد سر فرصت می‏گفتم حق با علی است.
چند بار رفتیم دکتر، باید تن شیمیایی شده‏اش را با کیسه‏ی حمام می‏شستیم و پوست کهنه را می‏کندیم. خواستم کمکش کنم، غش کردم. خندید و اول مرا به هوش آورد و بعد افتاد به جان خودش نشنیدم فریاد بزند. وقتی کارش تمام می‏شد، می‏گفت: قربان دل بچه‏های شیمیایی شده. یا زهرا سلام‏الله علیها به دادشان برس.
گفته بودم علی! اگر تو شهید شوی، من فکر نمی‏کنم فقط همسرم را از دست داده‏ام. تو مثل یک پدر نصیحت می‏کنی، مثل یک برادر حرف شنو هستی، مثل یک معلم درس می‏دهی و مثل یک همسر، باوفا و دلسوزی. پس من چه باید بکنم از درد فراق تو؟ به یاد صحنه‏ی کربلا افتادم و گفتم: خانم، زینب! چطور داغ کسانت را دیدی و صبوری کردی؟! دستم را بگیر و نگذار بشکنم.
گفته بود: هر وقت دوری‏ام آزارت داد، یادی از شهدای کربلا بکن.
به خود گفتم: خوشایندترین صدا برای شیطان، صدای انسانی است که از درد مصیبت به درگاه خدا ناله کند. پس به صدیقه‏ی کبری متوسل می‏شوم و می‏ایستم و به شهیدم افتخار می‏کنم و با یاد و آثارش زنده می‏مانم. جان گرفتم.
هر وقت غمی به دلم سنگینی می‏کند، علی می‏آید...
برگفته از کتاب خاطرات فاطمه‏آباد همسرسردار شهید علی بینا
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگار ما آدم نیستیم...

انگار ما آدم نیستیم...


.
.
.
.
.


پنچ دقیقه قبل از اینکه برم یک نفر اومد کنارم نشست و گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمائید!
عکسی به من نشون داد، یه پسر نوزده، بیست ساله ای بود.گفت:

اسمش عبدالمطلب اکبری هست، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود، در ضمن ناشنوا هم بود.یک پسر عموش هم به نام غلامرضا اکبری شهید شده،‌ غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست، بعد با زبون کرولالی خودش، با ما حرف می زد ، ما هم گفتیم : چی می گی بابا؟! محلش نذاشتیم، هرچی سروصدا کرد هیچ کس محلش نذاشت.

دید ما نمی فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید...
روش نوشت:
شهید عبدالمطلب اکبری، بعد به ما نگاه کرد گفت: ‌نگاه کنید!... خندید، ما هم خندیدیم.
گفتیم شوخیش گرفته، دید همه ما داریم می خندیم، طفلک هیچی نگفت؛ سرش رو انداخت پائین یه نگاهی به سنگ قبر کرد با دست پاکش کرد، سرش رو پائین انداخت و آروم رفت...
فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه¬اش رو آوردند دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند.


وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود، اینجوری نوشته بود:

« بسم ا... الرحمن الرحیم ، یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند ، یک عمر هرچی میخواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم ، مسخره ام کردند ، یک عمر هرچی جدی گفتم ، شوخی گرفتند ، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف می زدم ، و آقا بهم گفت: تو شهید می شی . جای قبرم رو هم بهم نشون داد ، این رو هم گفتم اما باور نکردید! »

به نقل از: حجت الاسلام انجوی نژاد


__

به روایت...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[h=2]نوروز در جبهه[/h]
آغاز سال نو و جشن عيد نوروز به همراه دید و بازدید ها، تبریک و تهنیت و عیدی دادن و عیدی گرفتنها کم و بیش در منطقه مثل شهر جریان داشت، منتها با همان رنگ و بوی منطقه ای. موقع تحویل سال، چنانچه قبل از عملیات، بعضی سفره هفت سین می انداختند که "سین های آن بسته به نوع دسته ای که بچه ها داشتند فرق می کرد. در تخریب که بیشتر با مین سر و کار داشتند، به نحوی بود و در زهی به نوع دیگر، و به همین ترتیب در سایر دسته ها. سلاحهایشان که به هم تکیه می دادند از قبیل سمینوف و سام هفت (نوعی موشک)، و وسایلش نظیر سمبه و سرنیزه و بقیه از آنچه از لوازم جنگی بود و حرف اول اسم آن ها سین (س) بود.

اگر نوروز و حلول سال نو بعد از عملیات بود، قضیه صورت دیگری داشت. عکس شهدای عملیات را سر سفره می چیدند، بر سر لوله تفنگها پرچم سرخ می زندند، وصیت نامه ها با نوار های پر شده دوستان در لحظات قبل از شهادت را سر سفره می گذاشتند، جای شهدا و مفقودالاثر ها را خالی می کردند. لحظه داخل شدن سال نو، بعضی که در خط اول بودند با شلیک گلوله ای به سمت دشمن ابراز احساسات می کردند سکه های دو ریالی و بیشتر که به دست امام (ره) متبرک شده بود و معمولا "حاجی بخشی" توزیع می کرد هم جای خود را داشت، همچنین آن چه از تبلیغات گردان می رسید، از قبیل پیام رئیس جمهور، نخست وزیر، اسکناسهای یکصد ریالی و مثل آن نوعی عیدی دادن هم بین خود بچه هامعمول بود، که بعضی خودشان طلب می کردند و نوعش را معین می کردند.

چنانچه یکی از دیگری دست خطی به عیدی می خواست و چیز دیگری قبول نمی کرد و او بعد از مدتی عبارت " کتب علیکم القتال " را می نوشت و پاکتی تقدیمش می کرد، که تا سر حد شهادت نصب العین همرزمش قرار می گرفت. دید و بازدید از گردانهای همجوار و رفتن به سراغ فرماندهان و روبوسی با آنها از جمله سنتهای حسنه ای بود که در ایام سال نو به ندرت ترک می شد
.

برگرفته از سایت صبح



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
]اوايل شب رسيديم بعد از صرف شام سمت موقعيت لشكر در منطقه قجريه راه افتاديم، شب رسيديم. همانجا صبح را سر كرديم. چون گردان حبيب جزو گردانهاى غواصى بود قرار شد براى ما آموزش غواصى ترتيب دهند. ۱۵ روز آموزش ديديم. يك روز در چادر فرمانده برادر سيد فاطمى جمع شديم. برادر فاطمى چنان صحبت كرد كه گويى شب عاشورا است.او گفت: شركت در عمليات اجبارى نيست هركس مى خواهد برگردد.
در طى آموزش سختيهاى بسيارى ديده بوديم.يكى از بچه ها به شوخى مى گفت: اگر نمرديم بعد از عمليات يكسال استراحت مى كنيم. از ساعت ۹ شب وارد آب مى شديم و ساعت ۴ صبح بيرون مى آمديم. عمليات نزديك بود و فشار آموزشها بالا رفته بود. فاصله ما با مقر گردان ولى عصر يك كيلومترى بود و آنها پايين تر بودند.نام مقر اباعبدالله بود. در مقر ما نيروهاى عجيبى پيدا مى شد يك روز من با شهيد داروبيان كنار آب نشسته بوديم به شهيد گفتم: اينها شهيد نخواهند شد. بعد از چند دقيقه سكوت گفت: اينها بچه هايى هستند كه حتى مادرانشان هم نفهميدند اينها كيستند ، اينها آمده اند و خواهند رفت.تعداد زيادى از همين نيروها در عمليات والفجر ۸ هم غواص بودند. آب يخ بسته را مى شكستند و آموزش مى ديدند. دندانهايشان به هم مى خورد يك روز بعد پس از اتمام نماز مغرب و عشا سوار ماشين شده و ده كيلومترى از مقر دور شديم. پياده شديم و گفتند: پياده بايد برگرديد.
پاى بچه ها كرخت شده بود. محل شلمچه بود كربلاى ۵ هيچكس تصورش را نمى كرد. بعد از عمليات رمضان دشمن موانع زيادى آنجا تهيه كرده بود.از جمله درياچه هاى مصنوعى. با شوق فراوان سمت منطقه راه افتاديم. نزديكيهاى خرمشهر در مقر لباسهايمان را عوض كرديم.با شورى وصف ناشدنى. بچه ها همه تك تك چهره هايشان نورانى بود.فرمانده گروهان ما مى گفت: بچه ها، يك درصد هم احتمال برگشت و سالم ماندن وجود ندارد.ساعت هاى آخر پيش از عمليات را مى گذرانديم. ما بايد با استتار كامل وسايل و ادوات از ديد دشمن درامان مى مانديم. بالاخره شب پرواز فرا رسيد. شبى كه قرار بود فردايش براى عمليات به آب بزنيم. ساعت ده شب وارد آب شديم. قبل از ورود به آب خواستم با سيد فاطمى فرمانده روبوسى كنم و خداحافظى. كه سيد مى گفت: با هيچكدام خداحافظى نمى كنم سريعتر برويد خط دشمن را بشكنيد . آنجا شما را خواهم ديد.چون طول مسير غواصى ما بيشتر از ساير لشكرها بود به همين سبب مى بايست ما زودتر از ساير لشكرها وارد آب مى شديم. درست ساعت ده شب بود وارد آب شديم. خط قرار بود ساعت ۲ شكسته شود. خط شلمچه خط عجيبى است به طوريكه نظر كارشناسان آمريكايى اين بود كه اگر در اين منطقه هيچ عراقى نباشد ايرانى ها نمى تواند اينجا عمليات كنند.وقتى به خط اول رسيديم نتوانستيم حتى يك قبضه كلاشينكف هم پيدا كنيم. بين دو خط اول و دوم آب بود. خط اول دوشكا و چهار لول و دو لول بود.در خط دوم تانكها و خمپاره اندازها بودند. ساعت حدود يازده شب كه حركت به سوى دشمن را از آب شروع كرديم مى خواستيم از پتروشيمى از وسط بصره به دشمن حمله كنيم. محور لشكر ما از ساير لشكرها خطرناكتر بود. مى بايست ستون را نمى شكستيم و در يك ستون منظم پيشروى مى كرديم تا دشمن فكر كند يكنفر پيش مى آيد. اين فرمان تا آخر رعايت شد با آنكه آتش دشمن سنگين بود اما يك نفر از ستون خارج نشد. دشمن متوجه عمليات ما شده بود با آتش سنگين دوشكاها و چهارلول ها بايد عقب نشينى مى كرديم.
پيش رويمان ميدان مين بود نمى توانستيم به خط دشمن بزنيم مى بايست وسط آب متوقف مى شديم. بعد از اينكه برادران تخريب ميدان مين را باز كردند و احتمال خطر را به مقدار قابل توجهى كاهش دادند به طرف دشمن حركت كرديم و با شجاعت و خون دل خط دشمن را شكستيم ولى متأسفانه تمام معبر باز نشد و آتش ضربدرى دشمن برروى برادران مدام سنگينى مى كرد.
عده اى در وسط آب مانده بودند نمى توانستيم به عقب بكشيم فرمانده گروهان با سيد تماس گرفت و كسب تكليف كرد. سيد گفت: حتى اگر يك نفر هم زنده مى ماند عقب بكشيد. حاجى رضا با صداى بلند گفت: بچه ها دستور عقب نشينى داده اند.از آخر ستون آرام عقب بكشيد. چيزى درون بچه ها فروريخت. همه گريه شان گرفته بود. يكى از بچه ها چهره بر آب نهاد و با خداى خود زمزمه مى كرد. دشمن مدام آتش مى ريخت و در اين حال ما مى بايست عقب مى كشيديم.پيام رسيد كه روز ميلاد زينب است. با بى سيم اعلام كردند فرياد بزنيد يا زينب! و به خط دشمن بزنيد و علميات بايد امشب انجام گيرد. به دنبال اين دستور فرمانده گروهان گفت:اگر احساس كرديد كه شهيد يا مجروح مى شويد سعى كنيد پيكر خود را روى سيمهاى خاردار يا خورشيدى ها بيندازيد تا عبور براى بقيه ميسر شود. قرار شد از جناح راست ، لشكر ۷ ولى عصر و از جناح چپ لشكر ۵ نصر و ما از وسط عمليات را ادامه دهيم و اين درحالى بود كه كه در نهايت به همديگر ملحق مى شديم. هواپيماهاى عراقى مدام داشتند منور مى زدند و دوشكاهاى آنان ما را زمينگير كرده بودند. يكى از بچه هاى اطلاعات با اصابت دوشكا بر سرش به شهادت رسيده بود. قرار بود اگر كسى زخمى شود روى سيمهاى خاردار بخوابد و يا سرش را زير آب كنيم تا صدايش درنيايد.
همه نيروها به ستون درحالى كه طنابى در دستشان بود پيش مى رفتند. برادرى گلوله خورد و حتى آخ هم نگفت و خود آرام در آب فرورفت. سرانجام به خط دشمن رسيديم. مى خواستيم استراحتى كوتاه بكنيم. چشممان به ميدان مين افتاد كه كاملاً بازشده بود. يكى از نفربرهاى دشمن درست درآن محلى كه ما از آب بيرون آمده و به ساحل پاگذاشته بوديم توقف كرد.
يكى از بچه ها گفت: نفربر را بزنيم. دونفر از نيروهاى دشمن از نفربر پياده شدند. نمى شد با آرپى جى شليك كرد. چون آتش عقبه آن بچه ها را مى گرفت. يكى از بچه ها گفت: شما شليك كنيد من جلوى آتش عقبه مى ايستم. وقت كم بود، فرصت خداحافظى نداشتيم. نيروهاى دشمن دوباره سوار نفربر شدند. آرپى جى زن بلندشد و شليك كرد. نفربر به آتش كشيده شد. آن برادر هم به شهادت رسيد. بعد از انفجار نفربرجيب فرماندهى دشمن درحال فرار بود كه آن هم به درك واصل شد. آخرين نفرى كه پابه ساحل گذاشت روى مين رفت و شهيدشد و اين همان برادر دوقلوى آن عزيزى بود كه خودش را سپرآتش آرپى جى قرارداد.
ازسنگرجلويى دريك لحظه يك نفر بدون سر به طرف جاده فراركرد. با آرپى جى سرش را زده بودند. دو سه قدم جلورفت و تلوتلوخوران به زمين خورد. دشمن وحشت كرده بود و بدن او را با دوشكا سوراخ سوراخ كرد و من اينها را با چشمهايم ديدم. نزديكيهاى صبح بود.
حاج رضا بلندشو پشتم را با پاهايت مالش بده. حاج رضا تكان نمى خورد. از تمام بدنش خون مى آمد. پشتم به پشت حاجى بود. نگاه او به طرف عراقيها بود و نگاه من به طرف شلمچه. ناگهان خشايار زرهى را ديدم كه به طرف ما مى آمد. نمى توانستم صحبت كنم، چون دهانم پر از خون بود. به زحمت به حاجى فهماندم كه نيروى كمكى مى آيد. حاجى درحالى كه به شدت از درد مى ناليد، گفت: كمك مى خواهيم چيكار؟ كمكهايمان همه اين دور و بر خوابيده اند. خوش به حالشون! و تمام كرد. آفتاب كم كم داشت بالا مى آمد و شلمچه را روشن مى كرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تازه کار بودم و هنوز خیلی چیزارو بلد نبودم ، اشتباه بزرگی کرده بودم و روی نگاه کردن به بقیه رو نداشتم ، به خصوص حسین ... حسین در عین اینکه از من خیلی بزرگتر بود ، هم بهترین دوستم بود و هم مسیول ارشد همه ما... با هزار حول وبلا وارد ساختمون شدم ، هر قدم که به اتاق نزدیکتر میشدم اظطراب واسترس وحس شرمندگی از بقیه وحسین بد جوری بادلم بازی میکرد.... باهزار بیم وامید در اتاق رو باز کردم و وارد شدم ، برعکس انتظار من ، دیدم خیلی گرم همه منو تحویل گرفتن و اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده...
اول خواستم بگم جریانو ، اما دیدم که اصلا فضا مناسب نیست و خوب نیست شادی رو خراب کنم و ضد حال بزنم، منم هیچی به روم نیاوردم و خلاصه مدتها گذشت از اون ماجرا..
دیگه حسینی وجود نداشت .. حسین مارو تنها گذاشته بود ، اما خودش به آرزوش رسید ه بود ...
یه روز وقتی راجب حسین با بقیه صحبت میکردیم ، از بقیه پرسیدم راستی چرا اونروز که من اومدم هیشکی هیچی به من نگفت؟؟ چرا همه خوب بودین...؟؟ بقیه از حرف من تعجب کردن که من راجب به چی حرف میزنم.... وقتی توضیح دادم که چیو میگم ، دوباره یاد حسین تو دلهای همه زنده شد... یاد مردونگیاش ، یاد معرفتاش ، یاد شرافتش.... من اونروز چیز بزرگی رو یاد گرفتم از حسین ، اون خواسته بود که به ما بفهمونه وقتی کسی اشتباهی کرد ، شما بپوشونینش ، به روش نیارین ، خوردش نکنین ... حسین به هیچکس چیزی نگفته بود و خودشم هیچ وقت به روم نیاورد که چیزی میدونه...
حسین یادگارای زیادی برای من گذاشت ، نه فقط برای من ، بلکه برای هر کی که میشناختتش...اما این یادگاریش بزرگترین یادگاری بود که از حسین به من رسید ... همیشه و هر کجا ، هر چیزی در مورد کسی فهمیدین ویااگه کسی اشتباهی کرد ،انگار نه انگار که چیزی میدونین ، هیچ وقت به روش نیارین ، هیچ وقت خوردش نکنین ، نزارین شکسته بشه ، نزارین حتی ذره ای آب تودلش تکون بخوره ، غرور و شخصیتشو همیشه حفظ کنین.... قطعا اون خودش یه روزی میفهمه ماجرارو مثل من ، و هم متنبه میشه و هم شرمنده اما هیچوقت خوردنمیشه و اینکه خودشم یه روزی با بقیه مثل حسین رفتار میکنه...

29 بهمن سالگشت پر کشیدن حسینه... روحش شاد


شادی روح همه شهدا صلوات...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]شهید حاج بصیر ، فرمانده قلبها[/h]

بدون شك و دور ازهر نوع شعارگرايي، حضور معنوي و قدرتمند سردار بصير درهمه صحنه هاي جنگ و عملياتهاي مهم سپاهيان اسلام، راهگشاي مشكلات و تدابير ونگرشهاي موشكافانه او دراين برهه از زمان سرنوشت ساز، بازكننده گره هاي پيچيده اي بود كه ديگران از حل و فصل آن عاجز بودند.
سردار سرتيپ پاسدار حاج كميل كهنسال يكي از ياران و همرزمان نزديك حاج بصير، دراين رابطه چنين مي گويد: «درعمليات كربلاي پنج لشكر ۲۵ كربلا از يك پلي كه در غرب كانال ماهي قرار داشت پشتيباني مي شد و تدارك رساني به خط مقدم از همين پل فقط امكانپذير بود و چون دشمن از اين موضوع باخبر بود در او ميل و طمعي ايجاد شد كه آن را از بين ببرد و بتواند منطقه اي كه دراختيار لشكر ۲۵ كربلا قرار دارد را بازپس بگيرد، لذا تمام تواناييهاي عملياتي خود از جمله نيروهاي گارد ويژه رياست جمهوري و كماندوهاي ارتش بعث را در آن منطقه متمركز كرده و پشت سر هم و بدون هيچ وقفه اي پل و منطقه را با خمپاره، آتشباره هاي توپخانه، هليكوپتر و گاهي هم عملياتهاي هوايي، زير آتش خود گرفته بود وتنهاجان پناهي را كه ما مي توانستيم در آن منطقه از آن به عنوان دفاع از نيروهاي خودي استفاده كنيم كانالي بود كه در دژ غرب درياچه ماهي توسط عراقيها احداث شده بود.
درآن موقعيت و درآن صحنه نبرد، عرصه بر ماخيلي تنگ شده بود و اغلب نيروهاي ما شهيد و يا مجروح شده بودند و دشمن هم از سمت راست خط ـ كانال زوجي ـ شروع به پيشروي كرد و بخشي از خط را تصرف نمود و هر لحظه درصدد بود كه خود را به كانال ماهي و پل روي كانال نزديك كند.
دشمن همينطور پيشروي مي كرد و بچه ها هم يكي يكي مجروح و عده اي هم به شهادت مي رسيدند. مقاومت بسيار سخت شد و خط ما هم داشت جمع مي شد به سمت پل روي كانال و اين جمع شدن نيروها، آسيب پذيريهاي ما را بيشترمي كرد.
در اين شرايط بسيار سخت كه ما هيچ اميدي براي حفظ كردن آن منطقه و حتي زنده ماندن نداشتيم، من يكباره صداي دلنشين و گرم حاج بصير را از آن سوي بي سيم شنيدم كه مي گفت: «فلاني من دارم ميام.» من وقتي صداي حاجي را شنيدم چنان تقويت شدم و روحيه گرفتم كه اصلاً فراموش كردم از ايشان سؤال كنم با چند تا نيرو مي آيد؟! يعني به محض شنيدن صداي حاجي، قوت گرفتم و ناخودآگاه با صداي بلند به بچه ها گفتم: «حاج بصير داره مي ياد.»
بچه ها هم با شنيدن اين خبر خوشحال شدند و با صداي بلند به يكديگر خبر مي دادند كه تا چند لحظه ديگر حاج بصيرمي خواهد بيايد.
مدتي نگذشت كه حاجي از راه رسيد اما نيروي زيادي همراهش نبود. چون بخش عمده اي از نيروها در مسير زخمي يا شهيد شده بودند. وقتي ايشان رسيد زماني بود كه فاصله بين ما و دشمن به حداقل رسيده بود به گونه اي كه جنگ به نبرد نارنجك تبديل شده بود. من سريع منطقه را براي حاجي توجيه كردم و حاج بصير وقتي در جريان اوضاع منطقه قرارگرفت رو به نيروها كرد وگفت: «به نام مقدس ۵تن آل عبا(ع)، ۵تن نيرو مي خواهم. » هنوز حرف حاجي به پايان نرسيده بود كه پنج تن از بچه ها از جمع نيروهايي كه در اطراف ما بودند، بلند شدند و پشت سر حاجي كه ذكر مقدس يا فاطمة الزهرا(س) بر لبش جاري بود نيم خيز از داخل كانال رو به سوي دشمن حركت كردند.
وقتي حاجي حركت كرد نه تنها آن ۵نفر بلكه بقيه نيروها به جز يك بي سيم چي به همراه ايشان رفتند.
بيش از ۱۵دقيقه نگذشته بود كه حاجي به همراه آن نيروهاي بسيار اندك بخشي از خط سمت راست ما، كه به اشغال دشمن درآمده بود را تصرف كردند و بعد از مدتي كل خطي كه ما از دست داده بوديم را مجدداً بازپس گرفته و ۲۳تن از نيروهاي دشمن را به اسارت درآوردند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردار سرتیپ پاسدار شهید ناصر كاظمی ، قائم مقام فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع)</H3>


ناصر از زبان ناصر:

من متولد سال 1325 و اهل تهران هستم . فعالیت سیاسی من تقریبا از سال 1356 شروع شد .آن موقع که دانشجوی دانشکده ی تربیت بدنی بودم ، دستگیر شدم و مدت 25 روز در زندان قصر به سر بردم . بعد ازآزادی ، به طور مداوم در حرکت های مردمی و سایر امور انقلاب شرکت میکردم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی من خیلی زود به سپاه پیوستم و در همان سال 1358 به مدت 3 ماه برای ماموریت به زابل عازم شدم .
بعد از ماموریت حدود بیست روز در تهران بودم که دوباره به عنوان فرمانده ، همراه یک گروهان از نیروهای سپاه به مدت یک و نیم ماه به خرمشهر رفتم .
از خرمشهر که برگشتم ، در پادگان " ولی عصر (عج) " تهران با برادر " بروجردی " آشنا شدم . او که خودش در سپاه منطقه غرب کار کشور مسئولیت داشت ، به من پیشنهاد کرد به غرب کشور بروم . من هم پذیرفتم و با یک گروه 27 یا 28 نفری ، به این منطقه آمدم . الان از آن گروه 2 یا 3 نفر باقی مانده وبقیه همه به شهادت رسیده اند .
وقتی به غرب کشور آمدم ، با پیشنهاد برادر بروجردی از تاریخ 10 دی 1358 ، فرماندار پاوه شدم . آن زمان ، از پاسگاه " قازانچی " تا پاوه ، دست گروهک های ضد انقلاب بود که بعد ها منطقه از آنان پاکسازی شد . 21 ماه فرماندار پاوه بودم که دوازده ماه آن را با حفظ سمت ، فرمانداری فرمانده سپاه پاوه هم بودم . اما در یک عملیات که تیر خوردم و مجروح شدم ، برادر " ابراهیم همت " را به عنوان فرمانده سپاه پاوه معرفی کردم .
الان هم ( 14 مهر 1360 ) به مدت یک ماه است که باز به پیشنهاد برادر بروجردی آمده ام و مسئولیت فرماندهی سپاه کردستان را به عهده گرفته ام .
ناصر از زبان همکاران:
بزرگواری، سلحشوری و ایستادگی او در كنار مردم مظلوم و مسلمان كرد و عشق او به مردم و جدا نمودن آنان از صف ضدانقلاب باعث شد تا علاقه مردم تحت ستم منطقه هر روز نسبت به وی زیادتر شود، تا جایی كه مردم نام «ناصر» را بر روی كودكانشان می گذاشتند و به این نام افتخار می كردند.
تكیه كلام او این بود:
" باید صفوف ضدانقلاب با مردم جدا شود. با ضدانقلاب با قاطعیت و با مردم محروم و مستضعف كرد، با مهربانی هرچه تمامتر رفتار شود. "
شهید كاظمی مجاهدی نستوه، فرماندهی توانا، برادری دلسوز برای مردم، آموزگاری شریف و الگویی مناسب برای دوستان و همرزمانش بود.
تبسم همیشگی و زیبایش كه به موعظه دیگران و ذكر شهدا و توصیف بهشت می پرداخت، زبانزد پرسنل تحت مسئولیت ایشان بود.
ضدانقلاب از سرسختی و شجاعت وی به ستوه آمده بود و به واقع یكی از مظاهر درخشان (اَشِداء علی الكفار، رحماء بینهم ) بود .
و امروز فاصله ما با یاران امام به درازای فراموشی یک عهد ازلی با امام و شهداست.
شجاعت ناصر:
شهید كاظمی در قبل از انقلاب، زمانی كه رژیم حاكم بود و ورزشكاران آمریكایی به خاك ایران عزیز آمده بودند،‌ با تنی چند از دانشجویان و دوستان خود تصمیم‌ می‌گیرد كه پرچم آمریكا را به آتش بكشند و در زمانی كه ورزشكاران این كشور وارد استادیوم می‌شدند، با این حركت شجاعانه خودشان ، باعث شدند كه در آن زمانی كه حكومت شاه حاكمیت مطلق خود را بر این سرزمین عزیز داشت، بتوانند آن رعب و وحشتی را كه حكومت ایجاد كرده بود، بشكنند و بر این اساس مورد شناسایی قرار می‌گیرند و پس از دستگیری روانه زندان می‌شوند و به خاطر روحیه شاداب و پرطراوتی كه ایشان داشت و همچنین روحیه ورزشكاری كه در ایشان بود، پس از اینكه به زندان قصر منتقل می‌شوند، با پویندگی و شادابی خود ، بطور كامل هوا و فضای زندان قصر را تغییر داده بودند و در آنجا اقدام به تشكیل مسابقات ورزشی كرده بودند برای تجدید قوا و تجدید روحیه كسانی كه در آنجا بودند و پس از اینكه بر اثر تظاهرات و مجاهدات ملت مسلمان، دولت وقت مجبور به آزادی ایشان می‌شود، بعضی از افرادی كه در داخل زندان بودند از آزادی ایشان به این لحاظ نگران بودند و می‌گفتند كه وقتی ایشان از زندان می‌رود بیرون این حال و هوا و صمیمیتی كه در بین بچه‌ها برقرار شده ما فكر می‌كنیم كه دچار نقصان بشود .
شهادت ناصر:
در اوایل سال 1361 ازدواج كرد ولی تاهل او، تاثیری بر حضور فعالش در میادین نبرد نداشت، بلكه هر روز فعالتر و خالصتر از روز پیش، وظایف و مسئولیتهای محوله را دنبال می كرد. تا اینكه سرانجام پس از آخرین ماموریت خود به شمال كردستان در تاریخ 6/6/1361 در حین پاكسازی محور پیرانشهر – سردشت در یكی از روستاهای سردشت به آرزوی دیرینه اش نایل شد و به سوی معشوق پر كشید و كردستان یكپارچه در سوگ او عزادار شد.
محل دفن : تهران ، گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) ، قطعه 24 ردیف 76 شماره 27​


ناصر در کلام امام :
شهادت کاظمی غم سنگینی را روی شانه ما گذاشت وقتی به خدمت امام (ره) رسیدم، خبر شهادت او را به اطلاع ایشان رساندم امام با چشمانی اشک‌آلود فرمودند:« ما فرماندهان غرب را زنده می‌خواهیم».
خیلی زود یاران امام (ره) یکی پس از دیگری از این دیار خاکی رخت بربستند و اسطوره‌ای شدند که امروز فاصله ما با آن‌ها به درازای فراموشی یک عهد ازلی با امام و شهداست.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد

شهید ناصر کاظمی :
فرزند درویش
محل تولد تهران
سال تولد 12/3/1335
محل شهادت پیرانشهر
سال شهادت 6 /6/1361
محل دفن تهران گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) قطعه 24 ردیف 76 شماره 27
 

DONYA16822

عضو جدید
کاربر ممتاز

شهید جلال افشار

از اصفهان به قم می رفت . صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش می کرد جلال رو آزار می داد . رفت و با خوشرویی به راننده گفت : اگه امکان داره این نوار رو خاموش کنید یا برا خودتون بذارید . راننده با تمسخر گفت : اگه ناراحتی می تونی پیاده شی!
جلال رفت توی فکر ... هوای سرد و بیابان تاریک و ...
قصد کرد وجدان خفته راننده رو بیدار کنه. این بار به راننده گفت : اگه خاموش نکنی پیاده می شم .
راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد .پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت : بفرما !
جلال پیاده شد . اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد . همینکه جلال به اتوبوس رسید . راننده به جلال گفت : بیا بالا جوون نوار رو خاموش کردم .
وقتی سال ها بعد خبر شهادت جلال رو به آیت الله بهاء الدینی دادن . ایشون در حالی که به عکسش نگاه می کرد فرمود : امام زمان (عج) از من یه سرباز خواست من هم صاحب این عکس رو معرفی کردم .
 
آخرین ویرایش:

tehranUNIVERSITY

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن



افسر عراقی تعریف می کرد . . .

یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم، آوردنش سنگر من خیلی کم سن و سال بود.

بهش گفتم: مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟

سرش را تکان داد. گفتم: تو که هنوز هجده سالت نشده!

بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟

جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:

سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی و غیرت پایین اومده. . .

:gol:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وعده دیدار

(خاطره زیبا از تفحص)

ساعت 15 : 4 دقيقه بعد از ظهر دوشنبه است . كارم در مكتب تمام شده و به ترمينال مسافربري آمده ام . هيجان تمام وجودم را فرا گرفته است . دوستان يك به يك مي رسند . قرار است اتوبوس تا 10 دقيقه ديگر حركت كند . موج دلواپسي در دل همراهان در تلاطم است كه بالاخره خانم حيدري مي آيد با آرامشي وصف ناپذير او كمي هم از جانب همراهان سرزنش مي شود . اتوبوس به سمت اهواز حركت مي كند . در مسير آفتاب ذره ذره پايين مي آيد و جاي خود را به مهتاب مي دهد .
خواهران با آب و خرما روزه هايشان را باز مي كنند اما هنوز دلواپسي از اينكه در اهواز اگر با بد قولي مواجه شويم چه بايد بكنيم نقل قول مجلس است . اما حيدري هنوز هم آرام است به اهواز مي رسيم ، هنوز بقيه مسافران پياده نشده اند كه كسي خانم حيدري و همراهان را صدا مي زند .
پياده كه مي شويم در مقابل خويش رزمنده اي را مي بينيم كه وقارش مرا به 12 – 10 سال پيش باز مي گرداند با صداي نا آشنا ولي دلنشين . لهجه اش برايم نا شناخته نيست بل بسيار آشناست اما موج صداقت صدايش تا به حال به ندرت به گوشهاي گناهكارم رسيده است .به خود كه مي‌آيم حال حيدري را درك مي كنم ، عجيب است پس كجا رفت آن همه دلواپسي از آينده ، آيا اين غفلت از آينده به خاطر تضمين شدن حال ، در خلوص برادر لطفي نيست . در طول مسير نواي يا رقيه ( س ) كه از نوار به گوش مير سد بي اختيار مرا به ياد دوستان مشتاق در دارالقرآن حضرت رقيه ( س ) مي اندازد كه به دلايل مختلف نتوانستند به اين سفر بيايند . به پادگان شهيد محمودوند مي رسيم از در كه عبور مي كنيم ديگر در اين دنيا نيستيم . به محل استقرار كه مي رسيم بچه ها وضو مي گيرند و به نماز مي ايستند . اما اين نماز ان نماز هميشگي نيست .سجده ها طولاني تر شده اند گويي به وسعت بندگي تمام مخلوقات جهان .يك نفر جانمازي محقر ولي مصداق واقعي عظمت عشق به الله را بيرون آورده و قامت مي بندد . جانمازي كه از يك شهيد به ارث رسيده است . به همراه برادر لطفي به طرف معراج شهدا در حركتيم همراهان در پرسش كه با چه چيزي مواجه خواهند شد . در حسينيه باز مي شود ، پرده كه كنار مي رود عطري دلكش به بيرون مي تراود و بي اختيار همراهان را به ياد شبهاي مصلاي شهرمان مي اندازد . شبهايي كه تا صبح ميهمان كاروان شهداء بوديم و دلهاي عاشق مشتاقتر مي گردد . داخل كه مي شويم چشم به ياري انديشه مي شتابد و در عين ناباوري 5 نور مي بينيم 5 ستاره از سلاله خورشيد ، باران اشك چهره همراهان را مي شويد من حال عجيبي دارم برعكس دوستان در چند قدمي پيكرها ايستاده ام ، نمي دانم چرا پاهايم سست شده است . مي نشينم ، به خود مي آيم و اين آغاز دوباره عشق بازي است ، سجده شكر بجا مي آورم به شكرانه رحمت و مرحمتي كه خداوند سبحان به من ارزاني داشته . اجازه مي گيرم وپيش مي روم بر لبانم اين زمزمه است « كجاييد اي شهيدان ..... » و صداي گريه است در ميانمان به عرش مي رسد ......
سفره گسترانيده شده و باز هم كار دنيا ما را مجبور به ترك معشوقمان مي كند . برادر لطفي وارد مي شود و به نماز مي ايستد ، قامت بر بندگي معبود كه مي بندد مرا به ياد روزي مي اندازد كه براي اولين بار به طلائيه رفته بوديم ، آنروز در كنار ضريح پاك شهداءِ با چشماني اشك بار زبان به گله وشكايت باز كرده بوديم ، از وضع زمانه و تنها ماندن علي دوران ، به ناگاه متوجه مردي شدم ايستاده و سربه پروردگار عالم خم كرده و سبزي لباسش زردي آفتاب را به شرم وادار نموده ( آخر آن موقع به دور حسينيه اين حصارهاي حصيري وجود نداشت .) ناشناسي بود آشنا از تبار پير جماراني و چون خورشيد مي رفت كه در افق پنهان شود من چهره آن مرد آسماني را از روبرو ديدم . بلي او سردار قلب تمام بچه هاي تفحص بود . همان باقر زاده كه عكسش را بارها در مجلات به چشم ديده ولي چنين به دل نسپرده بودم .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معجزه ميدان مين
در منطقه عملیلتی والفجر مقدماتی در حال تفحص بودیم و به دنبال پیکر مطهر بچه های گردان حنظله لشگر27 محمد رسول الله (ص) می گشتیم و درست در حد فاصل پاسگاه رشید به عراق و پاسگاه خودمان به اولین شهید رسیدیم . با خوشحالی به دنبال یافتن پلاک او بودیم که یکی از بچه ها فریاد زد :
" یک شهید دیگر! " برخاستم و به طرف جلو رفتم . پیکر شهیدی دیگری بر روی زمین افتاده بود ، چند متر جلوتر هم شهید دیگری بود و ان طرفتر هم شهیدی دیگر . از شادی به وجد امده بودیم و در فکر بودیم که کدام یک را زودتر جمع کنیم ، که ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد : " فلانی ! ان دو نفر کیستند ؟!"
سرم را بلند کردم و به طرف اشاره اش خیره شدم . حدود سی متر ان طرفتر ایستاده بودند و دست هر کدامشان یک کلاش بود . ما انها را می نگریستیم ، و انها ما را . خوب که دقت کردم دیدم عراقی اند . به برادر سربازی که همراهم بود گفتم :" اصلا عکس العملی نشان نده و اهسته به طرف عقب حرکت
کن . "
و در حالی که سعی می کردم نشان بدهم که حواسم به زمین است به زمین اشاره می کردم و حرف می زدم و در همان حال خودمان را به کانالی که نزدیک پاسگاه خودمان بود رساندیم و از انجا به بعد شروع کردیم به دویدن .
به خاطر پای مصنوعی ام ، سخت بود که بدوم اما چون اطمینان داشتم عراقی ها در صدد اسارت ما هستند ، با زحمت فراوان می دویدم و همراهم را هم به دویدن بیشتر تشویق می کردم .
پانصد الی ششصد متر که دویدیم به عقب نگاه کردم ، عراقی ها رسیده بودند بالای کانال ، داخل کانال را می کاویدند و دنبال ما می گشتند . به حفره ای که در دل دیواره کانال بود پناه بردیم و پنهان شدیم .
عراقی ها با صدای بلند داد و فریاد می کردند و ظاهرا نیروی کمکی می خواستند . وضعیت وخیمی
بود ، احتمال اسارت می دادیم . از کانال امدیم بیرون و وارد میدان مین شدیم ، ان هم میدانی که
دست نخورده بود و پر از تله های انفجاری . عراقی ها می امدند دنبالمان . ما را دیدند که وارد میدان مین شدیم ، اما انها در ابتدای میدان مین ایستادند و ناباورانه ما را نگاه کردند . رسیدیم وسط میدان و روی زمین نشستیم . همدیگر را می دیدیم اما انها جرات نداشتند جلوتر بیایند . لذا شروع کردیم به خندیدن و انها که متوجه این موضوع شده بودند با صدای بلند فریاد می زدند . ما هم ان قدر صبر کردیم تا انها خسته شدند و برگشتند . شانس اوردیم که نمی خواستند به ما تیراندازی کنند و ما را سالم
می خواستند . وقتی انها رفتند و ما از میدان مین خارج شدیم اصلا باورمان نمی شد که توانسته باشیم سالم از میان ان همه مین گذشته باشیم و از انجایی که دلمان پیش شهدا بود مصمم شدیم به هر طریقی که شده شهدا را برگردانیم . البته ان روز عراقی ها خیلی حساس شده بودند اما با یاری خدا به همت بچه های بی ریا و مخلص و شجاع گروه توانستیم در روزهای بعدی شهدا را تک تک از زیر گوش عراقی ها " کنار پاسگاه رشیدیه " بیرون بیاوریم و به وطن عزیزمان بازگردیم .


جانباز شهید حاج علی محمودوند
 

khanommohandes

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاج حسین علمدار


... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .
اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .
ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.
حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .
حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.
- شهید مرتضی آوینی-
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نيروها گیر کرده بودند پشت خاکریز عراقی‌ها. قایق گشتی هر لحظه ‌نزدیکتر می‌شد. بد اوضاعی بود. بچه‌ها ‌پرسیدند: نظرت چيه؟ چه کار کنیم بهتره؟ حاجی با آرامش همیشگی گفت: هیچی. «و جعلنا...» بخوانید.
کد خبر: ۳۱۸۶۴۲
تاریخ انتشار: ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۱:۵۵

نام احمد اميني براي فرماندهي گردان 410 غواص خاتم‌الانبيا از لشكر 41 ثارالله مورد توافق همه فرماندهان و نيز نيروهاي رزمنده بود. احمد روستازاده‌اي از محمد آباد رفسنجان كه سال‌ها نگين رزمندگان لشكر بود، خيلي شيفته داشت. نيروهايش عاشقش بودند.

خاطرات زير تنها چند چشمه از آن مهرباني‌ها و معنويت‌هاست:

بزرگ اما کوچک

جثه‌اش لاغر بود که رفت به بسیج و بی مقدمه گفت: می‌‌خواهم بروم جبهه. قد و قواره‌اش را که دیدند، به او خندیدند. یکی گفت: بچه برو بره‌هایت را بچران. خیلی ناراحت شد اما کوتاه نیامد. گفت: پدر من یک کشاورز است. من همیشه به او کمک می‌‌کنم. اگر لازم باشد در جبهه هم گوسفند می‌‌چرانم و شیرشان را می‌‌دوشم. وقتی دیدند دست‌بردار نیست، فرستادندش تا درخت‌های پایگاه را هرس کند. کار هرس که تمام شد، گفت: من عرضه هر کاری را دارم و تا به جبهه نروم، دست‌بردار نیستم.

سنگ صبور

معروف بود که حاجی در جبهه با کلامش بچه‌ها را نوازش روحی می‌‌دهد. با وجود حاجی هیچ کس احساس تنهایی و غربت نمی‌کرد. همواره به سنگرها و چادرهای گردان سرکشی می‌‌کرد. همراه رزمنده‌ها غذا می‌‌خورد. با تک تك آنها نشست و برخاست داشت. با بچه‌ها درد دل می‌‌کرد و سخنانشان را می‌‌شنید. بین هیچ کدام از نیروهای گردان فرق نمی‌گذاشت. به همه ‌‌یکسان احترام می‌‌گذاشت؛ حتی در تقسیم امکانات این یکسان‌نگری را رعایت می‌‌کرد. هیچ گاه به نیروهای تحت امرش جسارت نمی‌کرد. بهترین امكانات را برای آنها تهیه می‌‌کرد. وقتی تمرینات سخت می‌‌شد، مدام می‌‌گفت: بچه‌ها، از دست من که ناراحت نیستید؟ اگر شما را اذیت می‌‌کنم مرا ببخشید. مجبوریم که این آموزشها را بگذرانیم.

آيه «و جعلنا» بخوانید


گیر کرده بودند پشت خاکریز عراقی‌ها. قایق گشتی هر لحظه ‌نزدیکتر می‌‌شد. بد اوضاعی بود. بچه‌ها ‌پرسیدند: نظرت چيست؟ چه کار کنیم بهتر است؟ حاجی با آرامش همیشگی گفت: هیچی. آيه «و جعلنا» بخوانید.

زمزمه غریبانه بچه‌ها آغاز شد. حاجی هم زیر لب زمزمه می‌‌کرد. قایق عراقی‌ها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می‌‌شد، به قدری که بالاخره لبه پلاستیکی اش گرفت به دست حاجی. لحظه سختی بود. حاجی همچنان داشت و جعلنا می‌‌خواند. پس از چند دقیقه قایق عراقی راهش را گرفت و رفت و نفس راحتی کشیدیم.

به دنبال برادر

حسین برادر بزرگش بود که در عمليات والفجر 1 مفقودالاثر شد. پس از شهادت حسین مادرش گفت: حالا که حسین شهید شده و جنازه اش برنگشته، وقتی می‌‌آیی مرخصی چند ماه در خانه بمان، بعد برو به جبهه؛ اما حاجی زیر بار نرفت و گفت: خدا آدم را بر اساس اعمال خودش مؤاخذه می‌‌کند. اگر حسین رفته و شهید شده، خودش سعادتمند شده و به خودش مربوط است. من نمی توانم از قافله ‌‌آنها عقب بمانم. هر کس پاسخگوی اعمال خودش است.

توسل به حضرت زهرا (س)

جلسه آخر بود. چیزی به عملیات والفجر 8 ‌نمانده بود. حاجی داشت در حضور فرماندهان قرارگاه با حرارت وظایف گردانش را تشریح می‌‌کرد. سکوت خاصی بر جلسه حاکم بود. درباره نحوه عبور از اروند به قدری محکم و قاطع سخن می‌گفت که فرماندهان را شک برداشت تا جايي فرمانده قرارگاه سکوت را شکست و پرسید: آقاي یامینی، اگر دشمن وسط آب تو را دید چه کا‌ر می‌‌کنی؛ وسط آب چه کار می‌‌توانید بکنید‌؟
حاج احمد با قاطعیت گفت: معلومه. وجعلنا.‌.‌. می‌‌خوانیم. پس از توسل به حضرت زهرا (س)و دعا براي امام، زد زير گريه.

نگین گردان غواصان

غواص‌ها مثل یک نگین وسط محوطه دوره اش کرده بودند. یکی موهایش را شانه می‌‌کرد. یکی دیگر خاک لباسش را می‌‌گرفت. یکی او را نوازش می‌‌کرد. یکی چشم دوخته بود به صورت حاجی و همینطوری به او نگاه مي كرد.
بساط خنده و شوخي برقرار بود. يكي از بچه‌ها پرسيد: حاجي، دوست داري تركش به كجاي بدنت بخورد؟

حاجي بلافاصله دست گذاشت روي پيشاني اش و گفت: دوست دارم امشب يك بخش از بدنم را در راه خدا بدهم. امام حسين( ع) در اين راه سر داد، من هم دوست دارم یک قسمت از سرم باشد.
وقت خبر شهادتش در بین بچه‌ها پیچید ديدند که ترکش یک قسمت سرش را برده است.

شهیدحاج احمد امینی، فرمانده گردان 410 خاتم الانبیاء، لشکر ثار الله‌ و شهید مهدی جعفر بیگی و دست نوشته شهید احمد امینی برای مادرش: این عکس را در دریاچه نزدیکمان گرفته‌ایم. امیدوارم آن را بپذیرید. خداحافظ ای مادر.

او به آرزويش رسيد

ساکش را برداشت و بند پوتین‌هايش را سفت کرد. مثل دفعه‌های پیش نبود. انگار گرفته بود. بغض داشت این بار. خداحافظی سختی از مادر کرد. سر به زیر داشت. بریده بریده گفت: مادر! یک چیزی می‌‌خواهم بگویم. من همه واجباتم را انجام داده ام. حتي حج رفته ام. حالا دیگر مطمئن هستم که شهید مي‌شوم. بعد رو کرد به بقیه و گفت: در عملیات لباس غواصی تن من است. جنازه ام اگر به دستتان رسید و توانستید مرا بشناسید از روی این لباس زیر و این زیر پیراهن سبز شناسایی‌ام کنید. بعد خداحافظی کرد و رفت.

وقتی خبر شهادت احمد به گوش مادرش رسید، دستهایش را بالا برد و گفت: مادر، خدا تو را رحمت كند. شيرم حلالت. رفتي و به آرزويت رسيدي. فداي يك تار موي علي اكبر امام حسين(ع).

علمدار لشكر

وقتی حاج احمد از سفر حج بازگشت گفت، در مكه با خدا عهد كرده ام در عملیات بعدی شهادت را نصیبم كند‌ و این اتفاق افتاد.

سه برادر بودند كه با هم در جبهه حضور داشتند و هر از گاهی یكی از آنها مجروح می‌‌شد. حسین در والفجر یك در سال 61‌ به شهادت رسید و حاج احمد در سال 64 در والفجر 8 به او پيوست.
سردار حاج قاسم سلیمانی او را علمدار لشكر خطاب می‌‌كرد. مادر ما نه تنها پس از شهادت حاج احمد بی تابی نكرد , بلكه به سراغ دیگر خانواده شهدا می‌‌رفت و به آنها دلداری می‌‌داد.

بخشی از وصیت نامه سردار شهید حاج احمد امینی خطاب به مادرش:

ای مادر فداکارم که سالیان دراز برای فرزند حقیرت رنج‌ها کشیدی، مصیبت‌ها تحمل نمودی که می‌دانم در فراقم قرار نداری. در سختی‌ها زینب کبری(س) را در ذهنت بیاور.
‌ای مادر دلسوزم، سلامم بر تو باد. می‌دانم که از جبهه آمدنم، ناراحت نیستی.
مادرجان من از علی اکبر عزیزتر نیستم و اینک می‌‌دانم که یک موی علی اکبر امام حسین(ع) را به همه وجود من و فرزندان دیگرت عوض نمی کنی.
پس مرا ببخش و خشنود باش که نیمی از دردهای زینب کبری(س) بر تو وزید و حرف همیشگی‌ات که می‌‌گفتی قربان دردهای دلت زینب، برایت معنی شد.
انشاءالله نزد زهرای اطهر(س) رو سفید باشی.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
محسن رضایی، کاندیدای یازدهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری در برنامه گفت‌وگوی ویژه خبری، سندی را نشان داد که دست‌خط شهید حسن باقری، مربوط به سیزدهم اسفند 1360 بود؛ دست‌خطی که خبرگزاری فارس آن را منتشر کرد‌.
کد خبر: ۳۲۳۰۶۱
تاریخ انتشار: ۱۱ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۴:۴۰

محسن رضایی در گفت‌وگوی ویژه خبری به سندی که مربوط به دست‌نوشته شهید باقری بود، اشاره نمود که ‌‌خبرگزاری فارس آن را منتشر کرده است.

به گزارش «تابناک»، محسن رضایی، کاندیدای‌ یازدهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری در برنامه گفت‌وگوی ویژه خبری، سندی را نشان داد که دست‌خط شهید حسن باقری، مربوط به سیزدهم اسفند 1360 بود و گفت: با نشان دادن این سند، دغدغه و علت حضور بنده در صحنه بیشتر روشن می‌شود. شهید حسن باقری در این خاطرات نوشته است که: «برادر محسن آمد و صحبت کرد و گفت که این یک واقعیت است که آمریکا در داخل هر کاری که می‌توانست انجام دهد، انجام داده است مانند مجاهدین، کردستان، بنی‌صدر و جنگ و در تمام این موارد که می‌خواست ما را به سقوط بکشد ناکام شده است، کاری نتوانسته پیش ببرد، از این به بعد دو اقدام از خارج علیه ما انجام می‌شود؛ یک منزوی کردن ایران در خارج در زمینه سیاست خارجی و دیگری محاصره شدید اقتصادی». در این خاطرات، سخنان بنده در سال 1360 نوشته شده‌ که شهید باقری آن را نگارش کرده‌ است؛ این سند نگرانی‌های بنده است.


به گزارش فارس، سندی که رضایی در این برنامه نشان داد، دست‌خط شهید باقری بود که تصویر آن در ادامه می‌آید:


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

کد خبر: ۳۱۴۹۴۰
تاریخ انتشار: ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۰:۳۵

در دکترین نظامی کشورهای غربی یا شرقی، رابطه فرمانده با زیردست خودش، تعریف شده است که در آن صمیمیت جایی ندارد.

سرتیپ غلامحسین دربندی درگفت‌وگو با ایسنا با اشاره به مطلب فوق افزود: این در حالی است در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شیوه مدیریت و فرماندهی جدیدی به دنیا معرفی شد. در جنگ‌های دنیا فرماندهی و هدایت نیروها براساس دکترین نظامی غرب یا شرق بنا شده است و آن ترجمه‌ای از آئین‌نامه‌های انسانی است. این امر در جنگ تحمیلی متفاوت بود چرا که مدیریت و فرماندهی آن بر اساس بینش توحیدی بنا شده بود.

وی ادامه داد: در ارتش‌های دنیا رابطه فرمانده و سرباز، رابطه‌ای تعریف شده است که نمی‌توان در خارج از چارچوب آن رفتار کرد اما در جنگ تحمیلی، فرماندهان کشورمان توانستند علاوه بر انجام مسئولیت‌ها و حفظ مراتب فرماندهی، فراتر از آن چارچوب رفتار کنند و رابطه‌ای پدر و فرزندی با سربازان خود داشته باشند.

سرتیپ دربندی با اشاره به بخشی از زندگینامه شهید سرلشکر منفردنیاکی فرمانده «لشکر 92 »‌ زرهی خوزستان خاطرنشان کرد: او با سرباز و‌ افسر رابطه‌ای محبت‌آمیز داشت. یادم می‌آید روزی در جریان عملیاتی به خط مقدم آمد. ما امکاناتی همچون مهمات مورد نیاز و حتی غذای کافی نداشتیم. شهید نیاکی تصمیم گرفت تا ناهار را در کنار ما بماند ما هم با نان خشک و کنسرو لوبیایی که در اختیار داشتیم از او میزبانی کردیم. بعد از ناهار تمام صحبت‌ها و نیازهای ما را در کاغذی یادداشت کرد. احساس کردیم که فقط به خط آمده تا ببیند چه خبر است و بعد از آن فراموش می‌کند که ما چه نیازهایی داریم. اما اینگونه نشد چون چند ساعت بعد تمام نیازهای ما را تامین کرد.

وی همچنین گفت: در جریان «عملیات الی بیت‌المقدس» به شهید نیاکی خبر می‌دهند که دخترش ناخوش است و بهتر است به تهران برود. اما او نمی‌رود. بعد از چند روز دوباره به او می‌گویند که دخترت به سرطان خون مبتلا شده است. اما او باز هم در جبهه می‌ماند تا اینکه پزشکان درمان دخترش را ناممکن می‌دانند و حال او وخیم می‌شود و پس از چند روز از دنیا می‌رود. همسرش با او تماس می‌گیرد که حداقل در مراسم ختم و تشییع جنازه دخترشان حاضر شود اما سرلشکر شهید نیاکی در نامه‌ای به همسرش می‌نویسد که من چطور این رزمندگانی را که در جبهه می‌جنگند و مانند فرزندان من هستند و هر روز تعدادی از آنها شهید می‌شوند، تنها بگذارم. در شهر کسی هست که تابوت فرزندمان را بلند کند اما در این جا کسی نیست که پیکرهای این شهدا را از زمین بلند کند.

سرتیپ دربندی ادامه داد: بعد از پایان عملیات عملیات بیت‌المقدس شهید نیاکی به منزلش رفت. از آنجایی که نیمه‌های شب به خانه رسیده بود به اتاق دخترش می‌رود و تا اذان صبح اشک می‌ریزد. وقتی برای نماز از اتاق بیرون می‌آید به همسرش می‌گوید که سبک شدم.

وی ادامه داد:اگر این بینش توحیدی در خطوط مقدم جبهه‌ها نبود تحمل شرایط دشوار جنگ بسیار مشکل می‌شد و سهم فرماندهان دفاع مقدس در این زمینه هم غیرقابل انکار است. این بینش توحیدی برگرفته از مکتب نهج‌البلاغه حضرت علی(ع) است. هر آنچه که حضرت علی (ع) در خطبه‌ها و همچنین نامه‌هایش به فرماندهانشان همچون ممالک اشتر یا ابوذر و سلمان گفته بود در جنگ تحمیلی نیز استفاده شد.

سرتیپ دربندی در پایان گفت: شیوه مدیریتی هشت سال دفاع مقدس که در ظاهر فرماندهی نظامی جلوه‌گر شده است را هم می‌توان با مدیریت فرهنگی‌،اقتصادی‌،سیاسی و اجتماعی امروز منطبق کنیم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

سرکار خانم اقدس بابایی، خواهر گرامی شهید سرلشگر عباس بابایی نقل می کنند:


در سال ۱۳۵۳ همراه همسرم (آقای سعیدنیا) که از کارکنان نیروی هوایی ارتش بودند؛ در منازل سازمانی پایگاه دزفول زندگی می کردیم. حدود دو سال می شد که عباس از آمریکا برگشته بود و به منظور گذراندن دوره تکمیلی خلبانی هواپیمای اف ۵ به پایگاه ذزفول منتقل شده بود.
در آن زمان او هنوز ازدواج نکرده و بیشتر وقتها در کنار ما بود.
به یاد دارم روزی از روزهای ماه مبارک رمضان بود و طبق معمول عباس صبح قبل از رفتن به محل کار به خانه ما آمد. چهره اش را غم و اندوه پوشانده بود و ناراحت به نظر می رسید. وقتی دلیل آن را جویا شدم، با افسردگی گفت:


- نمی دانم چه کار کنم؟ به من دستور داده اند که امروز را روزه نگیرم.
- با شگفتی پرسیدم:
- برای چه؟
- عباس ادامه داد:
- یکی از ژنرالهای آمریکایی به پایگاه آمده و قرار گذاشته است تا امروز ناهار را در باشگاه افسران و با خلبانان بخورد؛ به همین خاطر فرمانده پایگاه به خلبانان دستور داده تا امروز را روزه نگیرند.
او را دلداری دادم و گفتم:
- عباس جان! خدا بزرگ است. شاید تا ظهر تصمیمشان عوض شد.
او درحالی که افسرده و غمگین خانه را ترک می کرد، رو به من کرد و گفت:
- خدا کند همانطور که تو می گویی بشود.
ساعت سه بعد از ظهر بود که عباس به منزل ما آمد. او خیلی خوشحال به نظر می رسید. با دیدن من گفت:
- آباجی! هنوز روزه هستم.

من شگفت زده از او خواستم تا قضیه را برایم تعریف کند. عباس کمی به فکر فرو رفت و در حالی که از پنجره به دور دست می نگریست، آهی کشید و گفت:
- آباجی! ژنرالی که قرار بود ناهار را با خلبانان بخورد، قبل از ظهر به هنگام پرواز با کایت در سد دزفول سقوط کرد و کشته شد.

وصیت نامه شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی:


این و صیتنامه در ماه مبارک رمضان و در روز شهادت مولای متقیان، امام علی (ع) توسط شهید بابایی نوشته شده است:
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
خدایا! خدایا! تو را جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگه دار.
به خدا قسم من از شهدا و خانواده های شهدا خجالت می کشم تا وصیت نامه بنویسم.
حال سخنانم را برای خدا در چندجمله ان شاء الله خلاصه می کنم.
خدایا! همسر و فرزندانم را به تو می سپارم.
خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم و هرچه هست از آن توست.
پدر و مادر عزیزم! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.

عباس بابایی
۲۲/۴/۱۳۶۱ – بیست و یکم ماه مبارک رمضان
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
چرخش خدایی

در عمليات والفجر 8 ، از طرف شهيد بابايي مسئول دستة پروازي بودم . روز سوم يا چهارم آزاد سازي فاو بود . عراقي‌ها جلو نيروهاي پيادة ما مقاومت مي‌کردند و آمادة حمله شده بودند . در همان ايام ، نزد برادر رحيم صفوي – فرمانده وقت نيروي زميني سپاه – رفتم .
ایشان گفتند:
شما چکار مي‌توانيد بکنيد ؟
پاسخ دادم : هر چه شما بخواهيد ، انجام مي‌دهيم .
آن روز ، پس از مشخص شدن هدف ، با گروهم پرواز کردم . من آخرين هواپيماي دسته بودم که از زمين بلند شدم .
وضع آشفته‌اي بود . از هر طرف ، گلوله مي‌باريد . هر کدام از هواپيماها که مي‌رفتند ، صدمه ديده ، برمي‌گشتند .
من صدمه ديدن يکي از هواپيماهاي خودي را ديدم . آن هواپيما را « سروان اسدزاده » هدايت مي‌کرد . ناگهان آتش گرفت و در حالي که از مسير منحرف شده بود ، با سر به زمين خورد و اسدزاده درجا به شهادت رسيد . با اين خبرها ، شيطان وسوسة برگشتن را در دلم راه مي‌داد ، ولي ايمان به خدا تقويتم مي‌کرد . به هر حال ، با سرعت خيلي زياد از اروند رد شدم .
ناگهان در عمق 10 کيلومتري خاک عراق ، موشکي به هواپيمايم چنگ کشيد . باک مرکزي هواپيما کنده شد و به سر بال هواپيما چسبيد .
فکر نمي‌کنم تا الآن چنين حادثه‌اي اتفاق افتاده باشد . با ديدن اين حالت ، شروع کردم به خواندن آية وجعلنا (1) کردم و از اهل بيت (ع) کمک خواستم . بمبهاي خود را رها کردم .
در اين فکر بودم که بيرون بپرم يا نه . هواپيما از کنترل خارج شده بود . در همين افکار دست و پا مي‌زدم که ناگهان حس کردم هواپيما در کنترل من است . پرنده‌ام چرخشي 180 درجه کرد و متوجه شدم با سرعت کم و در ارتفاع پايين ، به سمت پايگاه در حرکت هستم . برايم عجيب بود ! خودم هم نفهميدم چطور هواپيما سريع چرخيد و برگشت . به هر حال ، با يک موتور ، سالم و آرام روي باند نشستم .
وقتي پياده شدم ، زير هواپيما را نگاه کردم . ديدم سوراخي حدود نيم متر – زير هواپيما – ايجاد شده و موتور سمت چپ هم به طور کلي منهدم شده است . اين سالم برگشتن را من ، جز با امداد غيبي تفسير نکردم . آن حادثه ، تأثير زيادي بر روحم گذاشت .

1- وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ

در برابرشان دیواری کشیدیم و در پشت سرشان دیواری و بر چشمانشان ، نیزپرده ای افکندیم تا نتوانند دید



برگرفته از کتاب اعجوبه قرن -خاطرات شهید سرلشکر خلبان مصطفی اردستانی -
تحقیق و تالیف: علی محمد گودرزی، حمید بوربور، اباصلت رسولی انتشارات عقیدتی سیاسی نهاجا 1377
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نيروهاي تحت امر علي‌اصغر وصالي به «گروه دستمال سرخ‌ها» شهرت داشتند.علت اين نام‌گذاري شهادت يکي از اعضاي جوان اين گروه بود که هنگام شهادت،لباسي سرخ بر تن داشت و هم‌رزمانش به عنوان يادبود وي،تکه‌هايي از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند.
؛ «اينجانب اصغر وصالي سرباز ا... براي جنگ با کفار عازم غرب مي‌گردم، خواهشمندم امام را تنها نگذاريد و يک سوم از آن‌چه از مال دنيا دارم براي نماز و روزه من که قضا شده است، خرج کنيد. امام را حتما ياري کنيد. انقلاب را تنها نگذاريد.»

***
در تاريخ پرافتخار دفاع مقدس اشخاص زيادي به چهره‌هايي شناخته شده و اسطوره‌اي براي نسل‌هاي بعد تبديل شدند. فرماندهان شهيدي که در عين جواني همچون ژنرال‌هاي کارکشته در ميادين جنگ حاضر شده و با افتخارات خود برگ زريني در دفتر انقلاب ثبت کردند.

اما در اين ميان برخي فرماندهان شهيد دفاع مقدس شناخته شده‌تر و برخي ديگر نيز در ميان نسل جوان امروز کمتر شناخته شده‌اند. شهدايي مانند حسن باقري، محمدابراهيم همت، مهدي باکري، جاويدالاثر احمد متوسليان و عليرضا موحددانش را مي‌توان در دسته اول و افرادي مانند شهيدان رضا دستواره، عباس وراميني، عباس کريمي اصغر وصالي و جعفر جنگروي را در دسته دوم جاي داد.

هرچند اين امر دلايل زيادي دارد که جا دارد مورد بررسي قرار گيرد اما در اين مجال سعي شده تا به معرفي اجمالي يکي از همين ستارگان تابناک دفاع مقدس بپردازيم که در عين گمنامي، بيشترين افتخارات را براي نظام اسلامي آفريد.

شهيد علي‌اصغر وصالي طهراني‌فرد

اصغر وصالي در سال 1329 در منطقه دولاب تهران به دنيا آمد و به دليل تقارن ميلادش با ماه محرم، نام او را علي‌اصغر گذاشتند. او در سال‌هاي جواني که شور مبارزه با رژيم فاسد سلطنتي در ميان جوانان موج مي‌زد، توانست با مشقت فراوان از ايران خارج شده و دوره‌هاي چريکي را در ميان مبارزان فلسطيني طي کند.

سپس به ايران آمد و زندگي مخفي خود را شروع کرد تا اين که توسط عوامل رژيم طاغوت بازداشت شد. علي‌اصغر در دادگاه به دوازده سال زندان محکوم و در اواخر سال 56 پس از طي پنج سال و نيم حبس، از زندان آزاد شد. با پيروزي انقلاب، انتظامات زندان قصر را تشکيل داد و در سال 59 وارد تشکيلات نوپاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و از بنيان‌گذاران اصلي بخش اطلاعات سپاه گرديد و مدتي نيز فرماندهي بخش اطلاعات خارجي سپاه را بر عهده گرفت.

از آن‌جايي که روحيه او به هيچ وجه با امور اداري و ستادي سازگار نبود، مسئوليت خود را در ستاد کل سپاه رها کرده و به جبهه غرب شتافت تا به نبرد رويارو با ضدانقلاب و متجاوزان بعثي بپردازد. او و گردان تحت امرش در سخت‌ترين جبهه‌هاي غرب کشور خوش درخشيدند و جمع قابل توجهي از آنان به شهادت رسيدند.

نيروهاي تحت امر علي‌اصغر وصالي به دليل بستن دستمال سرخ بر گردن‌هايشان به «گروه دستمال سرخ‌ها» شهرت داشتند. علت اين نام‌گذاري شهادت يکي از اعضاي جوان اين گروه بود که هنگام شهادت، لباسي سرخ بر تن داشت و هم‌رزمانش به عنوان يادبود وي، تکه‌هايي از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند.

جبهه‌هاي سومار و بازي‌دراز و گيلانغرب جولانگاه دستمال سرخ‌ها بود به‌طوري که عرصه را بر ضدانقلاب تنگ کردند هرچند در اين ميان مبارزه سختي نيز با ضدانقلاب داخلي داشتند که آن روزها در دولت موقت فعاليت مي‌کردند.

روز عاشوراي سال 1359 اصغر وصالي براي شناسايي منطقه و طراحي عمليات به طرف ارتفاعات بالاي تپه در گيلانغرب رفت اما در ميان راه و در تنگه حاجيان بود که بر اثر اصابت گلوله به پيشاني‌اش از بالاي تپه به زمين افتاد. يکي از همرزمانش به نام آقا شمس‌ا... سريع خود را به نزديک او رساند. اصغر اسلحه‌اش را به او داد و گفت: «اسلحه‌ام را بگير تا به دست دشمن نيفتد. جنازه‌ام را هم با خود ببريد.»

***
مريم کاظم‌زاده از خبرنگاران دفاع مقدس و همسر شهيد اصغر وصالي شايد بهترين کسي باشد که بتواند ما را با خصوصيات فردي وي آشنا کند. او مي‌گويد: «يک‌بار شهيد اصغر وصالي که از فرماندهان سپاه بود مرا ديد و گفت که شما خبرنگاران در شهر پشت ميز مي‌نشينيد و از جنگ مي‌نويسيد.

راوي جنگ بايد در صحنه حضور داشته باشد، نه اين که خيلي شجاعت به خرج دهد! و بعد از عمليات چند عکس جنگي بگيرد!» البته اين برخورد تند و عدم اعتماد، احساس غالب فرماندهان و افراد درگير در منطقه بود. از اين موضع مدتي گذشت تا اين که يک روز دکتر چمران گفتند يک گروه مي‌خواهند براي شناسايي به مرز بروند؛ مي‌خواهي بروي؟ من هم از خدا خواسته کوله و دوربينم را برداشتم و راه افتادم.

غافل از اين که سرپرست اين گروه شهيد وصالي است. خلاصه گروه حاضر شدند و دکتر رو به شهيد وصالي گفتند خواهر هم با شما مي‌آيند، سالم مي‌بري، سالم هم تحويل مي‌دهي! شهيد وصالي نپذيرفتند و گفتند منطقه درگيري است. ما بايد از بين دشمن به طرف مرز برويم. دو روز پياده‌روي داريم و... اما بالاخره راضي شدند و خلاصه راه افتاديم.

مسير واقعا سخت بود. خيلي جاها را بايد مي‌پريديم. راه نبود، کوه بود و دره. گروه به علت اين که رزم چريکي را آموخته بودند مشکل نداشتند اما براي من بسيار دشوار بود. سختي بسيار شيريني را پشت‌سر گذاشتيم اما از سفر خسته نشدم. قمقمه نداشتم، آب جيره‌بندي شده بود. هوا به شدت گرم بود. رفتيم و رفتيم تا اين که راهنما نويد يک چشمه را داد. بچه‌ها که به چشمه رسيدند روي زمين افتادند و من به سختي خودم را نگه داشتم.

وقتي به آب رسيديم، يکي از بچه‌ها ليوان آبي را به من داد. من هم به تبع رفتار آن‌ها و اخلاق گذشته‌ام آب را تعارف کردم. شهيد وصالي با تندي گفت اين‌جا جاي تعارف و اين حرف‌ها نيست، سريع‌تر بخوريد بايد برويم. منطقه امن نيست، بايد تا شب نشده به پناهگاهي برسيم. من که مي‌دانستم علت اين برخوردها چيست تحمل کردم و بعد از يک استراحت کوتاه راه افتاديم.»

***
در راه به خانه‌اي رسيديم. برايمان شام آوردند؛ همه خسته و مانده شروع کرديم به خوردن. نان و ماست و دوغ (با سبزي کوهي) و يک مرغ هم بود. شهيد وصالي جز نان و ماست هيچ چيز نخورد؛ آن هم به مقداري کم. هرچه بچه‌ها اصرار کردند، غذا نخورد.

رفت بيرون و گفت گشتي مي‌زنم و برمي‌گردم. بعدها از شهيد وصالي پرسيدم که چرا آن شب شام نخوريد، گفت: «کاش نمي‌دانستم آن خانواده فقط همان مرغ را داشتند! کاش نمي‌دانستم آن خانواده از گروهک‌ها و منافقان به واسطه مذهبي بودنشان چه ضربه‌ها که تحمل نکردند! ياد ژاندارم‌ها افتادم که همه چيز روستاييان را غارت کردند و...»

***
وقتي در کردستان با ايشان آشنا شدم، بعد از مدتي خيلي خودماني از من خواستگاري کردند. من جا خوردم. يعني فکر چنين برخورد و نظري را اصلا نداشتم. فقط پرسيدم: «چرا من؟» ايشان گفتند: «من براي ادامه راه همراه مي‌خواهم و تو با حضورت در شرايط سخت کردستان نشان دادي مي‌تواني همراه من باشي.» و به همين سادگي زندگي ما شروع شد.

کل مدت آشنايي و زندگي ما با هم، يک سال هم کمتر شد. الحق که همراه خوبي هم بودند. تا لحظه آخر سر حرفشان ايستادند. حتي موقع شهادتشان هم با هم بوديم. خلف‌وعده نکرد. فقط خداوند مي‌تواند قضاوت کند که آيا من هم همراه خوبي بودم يا نه؟ يادم است وقتي سرپل‌ذهاب با هم بوديم به من گفتند: «ديگر مثل کردستان نباشد که هر جايي خواستي سرت را پايين بيندازي و بروي. هر جا که صلاح بود با هم مي‌رويم يا حداقل با مشورت برو.»

***
31 شهريور که جنگ شروع شد، من در دفتر روزنامه بودم. آمد خداحافظي. گفتم من هم مي‌آيم. گفت: «شرايط با کردستان فرق مي‌کند، جنگ است!» گفتم مگر کردستان جنگ و درگيري نبود. گفت: «من شناختي از منطقه ندارم. حالا شرايط بد است.»

گفتم مگر در کردستان شرايط خوب بود؟ باز با همان آرامش مخصوص به خودش سکوت کرد و سر تکان داد. من حالا نمي‌دانم کار درستي کردم يا نه گفتم همين حالا از هم جدا مي‌شويم. شما هرجا خواستي برو، من هم به منطقه مي‌روم. تعجب کرد. گفتم همين که گفتم.

من مي‌خواهم بروم. گفت: «حالا برويم خانه.» گفتم در خانه هم اگر خانواده‌ام اين حالت تو را ببينند مانع رفتن من مي‌شوند. من مي‌خواهم بروم. وقتي جديت مرا ديد، پذيرفت. به خانه رفتيم و در مقابل آن‌ها گفت: «زنم است و مي‌خواهم با خودم ببرمش.» و همان شب من کوله‌پشتي خودم را که جهت رفتن به کردستان مي‌بستم، براي دو نفر آماده کردم و به طرف جنوب راه افتاديم.

***
عاشورا بود، نزديک ظهر. آن روز براي عمليات رفته بودند. از صبح التهاب عجيبي داشتم. خب دليلش را سنگيني روز عاشورا مي‌دانستم. در منطقه گيلانغرب بوديم. تير به سرشان خورده بود و ظهر مجروح شده بودند. بعد از نماز مغرب و عشا به من خبر دادند.

به بيمارستان اسلام‌آباد رفتم و تا زمان شهادت بالاي سرشان بودم. شب قبل خواب ديده بودم بسته‌اي را که مال من بود و مي‌گفتند امانت است، يک آقاي سيد با قامت بلند از من گرفت، ابتدا مخالفت مي‌کردم اما در آخر با بغض گفتم بگيريد برداريد، ديگر مال من نيست. خواب را فراموش کرده بودم و درست بالاي سر شهيد وصالي خاطرم آمد.

گفته‌هاي خود وصالي را هم در مورد شکنجه‌هايي که در زندان شاه در ظهر عاشورا به او داده بودند به خاطرم آمد. اصغر وصالي مي‌گفت: «وقتي آن روز بعد از شکنجه‌هاي ساواک به هوش آمدم خدا مي‌داند چقدر اشک ريختم که چرا خداوند مرا لايق شهادت ندانسته است.» همه اين‌ها در ذهنم به حرکت درآمده بود. نفسم تنگ شد، هوا سنگين بود، شام غريبان بود.

ديدم وصالي هم نمي‌تواند نفس بکشد. داد کشيدم. دکترها آمدند، تنفس مصنوعي دادند، آمپول زدند، آمبويک وصل کردند. هي روي سينه‌اش فشار دادند. قلبم گرفت. ياد روز عاشورا افتادم... اي صاحب اين روز خودت مي‌داني و چشم‌هايم را بستم ...

***
علي‌اصغر وصالي روز دهم محرم، در حالي که تنها چهل روز از شهادت برادرش اسماعيل مي‌گذشت، در اتاق عمل براي هميشه از ميان خاکيان رخت بربست و به آسمان پر کشيد و پيکر پاک او نيز در قطعه 24 بهشت زهراي تهران در کنار برادرش و در ميان يارانش (گروه دستمال سرخ‌ها) به خاک سپرده شد.
 

Similar threads

بالا