خاطرات آن روزها...

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
کم کم

خاطراتت کم رنگ می شود....

و اشکهایم کمتر !

کمرنگ می شود....

روزهای با تو بودن....!

نگاهم کن....

خودم نیز کم رنگ شده ام....

مثل خاطرات آن روزها....

اما هنوز هم جای این زخم ها را.....

مرهمی نیست....

من....

و تو....

و زندگی....

و این لبخند....

چه کم رنگ شده ایم....!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطراتم بوی کهنگی می دهند...

چشم هایم تازگی نگاهت را دیگر نمی بیند...

لحظه ها آرام آرام به خواب ابدی می روند...

تا دیگر نه تو باشی نه من...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تقصیر تو نبود!

خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره ها

خاموش شود ...

خودم شعرهای شبانه اشک را

فراموش نکردم ...

خودم کنار آرزوی آمدنت اردو زدم!

حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند

نه تو چیزی بدهکار دلتنگی این همه ترانه ای ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
این جاده هم پایان دارد

می دانم

گفته بودی

تمام جاده ها پایان دارند

نیازی به تکرار نیست

می دانم

تو پیر می شوی

من می میرم

هوا ابری می شود

باران می بارد

ما می میریم

گفته بودی

باز هم می گویم

این جاده

پایان ندارد ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش کمی هم نان و خرما

سهمی از زندگی ما در این روزگار باشد ...

تنها خرما نیز کافی است

اگر طعم شیرین بدهد ...

ولی حیف

سهم من فقط یک یادت بخیر ساده است !

که بعد از من شاید ......

باز خیابان را باران زد ...

و من در زیر باران, بدون چتری در حکم یک سایه بان

قدم زنان به روی سنگفرشهای سرد خیال تو ...

و فقط آرزوی یک آزادی بیکران ...

من هیچ نیستم برای تو !

و نبوده ام, که نرم نرم سایه ات را می کشی از روی من کنار ...

همین بس که در خوابهایم دیده شوی

سهم من همین اندازه بود که:" سکوت..."

تو با سحر رها شدی و من با غروب غرق

چاره ای نیست !

تو را سپیدی ها در آغوش می کشد و مرا تیره رنگهای شب ...

تو هوای تازه اندازه می کنی و من ستاره ها را می شمارم

آری این همان سهم تلخ من از تمام رویای تو بود ...

همین ...!
 
آخرین ویرایش:

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
لبخندت

روزی که می‌رفتی

مرا به آسمان دوخت ...

حالا چقدر سال می‌گذرد

که زمین

زیر پایم با شتاب می‌چرخد ...

جنوب را به شمال

شرق را به غرب می‌برد !

درخت‌ها را شکوفه می‌دهد

شکوفه‌ها را گل ...

گل‌ها را خاک می‌کند !

امّا تو نیستی بیایی

مرا از آسمان بچینی ...!
 

ترانه ی مهر

عضو جدید
انتظار واژه ی غریبی است ...
واژه ای که روزها یا شایدم ماههاست که با آن خو گرفته ام.
که چه سخت است انتظار
هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظارهای فرداهای من!
خواهم ماند تنها در انتظار تو
چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو، نمیدانم؟
شاید روزی بخوانند بر تو، عشق مرا ...
می دانم روزی خواهی آمد، می دانم ...
گریان نمی مانم، خندانم!
برای ورودت ای عشق.
وقتی که به یادت می افتم، به یاد خاطراتت ...
نامه هایت را مرور می کنم، یک بار ... نه ... بلکه صد بار
وجودم را سراسر عشق فرا می گیرد ...
و اشک شوق بر گونه هایم روانه میشوند ...
تنها میگویم همیشه در قلب منی تو ...
میدانم که باز خواهی گشت ... می دانم!
به یاد لحظات خوش انتظار و تنهایی ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر بار که چشم می بندم

و می خواهم نبینم !

نگاه تو، تا اعماق وجودم رخنه می کند ...

چه خوب که نگاهم را، از نگاهت ندزدیدم !

مدیونم به تو و

آن لحظه که خواستی

و من خیره نگاهت کردم ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداوند باران را

برای پر کردن جای خالی تو

به من هدیه کرد ...

برای پر کردن جایی

که هرگز تو در آن نبوده ای ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
قاب‏ها را به دیوار می‏کوبم ...

و به آن‏ها نگاه می‏کنم ...

هر روز ...

و خاطرات آن‏روزها را مرور ...

عکس‏هایی که می‏گرفتیم از لحظه‏هایمان ...

از اشک‏ها ...

و خنده‏هایمان ...

.

.

.

یک دیوار پر از قاب‏های خالی از تصویر ...

یک دیوار پر از خاطره ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر روی نیمکت یادها می نشینم ...

و خیره به عمق آرزوها ...

و خاطره هایی که ماند ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
معاد

معاد

من
باد و
مادر ِ هوا خواهم شد

و گردش ِ زمين را
به‌سان ِ جنبش ِ مولي

در گنداب ِ تن‌ام احساس
خواهم کرد.


من
خاک و
مول ِ زمين خواهم شد
و هوا
به‌سان ِ زهدان ِ زني در برم خواهد گرفت.


از سردي‌ي ِ مرده‌وار ِ پيکر ِ خاکي‌ي ِ خويش
رنجه خواهم شد.
از فشار ِ شهوت‌ناک ِ بازوان ِ نسيمي‌ي ِ خويش
شکنجه خواهم شد.
از ديدار ِ خويش عذاب ِ فراوان خواهم کشيد
و سخنان ِ هميشه را
در دو گوش ِ بي‌رغبت ِ خويش
مکرر خواهم کرد.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می ایستادند و می دویدند

چشمانش !

می خندید ...

و ما

حرف می زدیم

با سکوت و با لبخند ...!

 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
من هم‌دست ِ توده‌ام
تا آن دَم که توطئه مي‌کند گسستن ِ زنجير را
تا آن دَم که زير ِ لب مي‌خندد
دل‌اش غنج مي‌زند
و به ريش ِ جادوگر آب ِ دهن پرتاب مي‌کند.


اما برادری ندارم
هيچ‌گاه برادری از آن دست نداشته‌ام
که بگويد «آری»:
ناکسي که به طاعون آری بگويد و
نان ِ آلوده‌اش را بپذيرد.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
كنج خانه اي ويران نشسته ام

رو به پنجره هايي مرده

كه حادثه ي ديدنت را به خاك برده اند !

خدا بيامرزد

مرا

پنجره را

و آرزوي آمدنت را ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه لازم است بگويم
که چه مايه مي‌خواهم‌ات؟
چشمان‌ات ستاره است و
دل‌ات شک.





جرعه‌يي نوشيدم و خشکيد.


درياچه‌ي شيرين

با آن عطش که مرا بود
برنمي‌آمد،

مي‌دانستم.


چه لازم بود بگويم
که چه مايه مي‌خواستم‌اش؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر مهربان بود و صمیمی با هر نگاهش بذر مهربانی می کاشت ...

و وقتی که می رفت انگار که همه چیز برایش دلتنگ می شد !

و من هنوز به انتظارم تا بیاید ...

هنوز هم هر روز می آید با همان لبخند با همان صبوری ...

با همان نگاه ...

آری هر روز به گاهشمار فکر من سر می زند !

انگار روزی را که او نیاید روز خدا نیست ...

دیگر با این همه آشنایی چشم انتظاری چه معنا دارد !

اما من هنوز هم چشم در راهم ...

تا تو بیایی ...

از آخرین ثانیه رفتنت تا اولین لحظه دوباره آمدنت ...

هزار سالی می گذرد !

اما زمانی که هستی چون دمی می رود ...

وقتی که می آیی کلمات فرار می کنند !

مغز من بلوکه می شود !

افکارم در دریای فراموشی غرق می شوند ...

صدایم در قبرستان آواز خفه می شود ...

و همه انجامها در قطب بی انجامی یخ می زند !

می بینی ...

اما تا می روی همه می آیند ...

و باز می گویند این بار که آمد ...

یادت نرود که ما را به زمان به خاطر آوردن دعوت کنی ...

اما نمی دانند که من نیز خود اینجا مهمانم ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
جوشان از خشم
مسلسل را به زمين کوفت
دندان به دندان بَرفشرده
کلوخ‌ْپاره‌يي برداشت با دشنامي زشت
و با دشنامي زشت
بَرابَريان را هدف گرفت.


هم‌سنگران خنده‌ها نهان کردند.


سهراب گفت:
ــ آه! ديدی؟

سرانجام
او نيز...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
وابستگي چه زود اتفاق مي افتد !

قبل از آنكه بداني راه بر گشت را گم كرده اي ...

اين دلتنگي را بگير از من ...

هنوز تولد نيافته ام ...

من خوب بودن را در فاصله يافتم ...!

 

pari.A

عضو جدید
انگار كن عشق ما، كابوسي ست در يكي از اين شب هاي لعنتي تابستان
كه خواب راه خانه اش را گم كرده است..
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد آمد ...

زن دستهاي خسته اش را حلقه كرد ...

رقصيد !

حلقه اشكهايش

بر گردن مرد

رقصيد !

دستهايش بوي كاغذ كهنه گرفته بود ...

كاغذ كهنه بوي عكسي در خاطره اي دور ...

مرد

رفت ...

زن در كاغذ مچاله بود !
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشستیم

رو به روي هم ...

زمزمه کردیم

مو به مو ...

گفتم هر چه بود !

تو اشک ها ریختی ...

« می دانم ...

بار ها گفته ام

همیشه یا دور است یا دیر ...

دوست داشتن کافی نیست ...

هرگز...»

و اشک ها ریختم ...

ما گریستیم به ما

.

.

.
خواب دیدم !!!

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمى پرنده نيست ،
تا به هر كران كه پر كشد ، براى او وطن شود ...
سرنوشتِ برگ دارد آدمى .
برگ وقتى از بلندِ شاخه‏ اش جدا شود ،
پايمال عابران كوچه‏ها شود ...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
حباب زمان ، غرق در کوری به سطح می آید.

در انتظار _ حباب گم میشود ، پیش و پس را اثر می بخشد.

حباب شده است ، نیست. انفجار زمان
 

Similar threads

بالا