معماری با مصالحی از جنس دل

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
مے گوینـد قِسمتـــ نیستـــ حِکمَتـــ استـــ

خدایـآ...

مـَن معنیِ قِسمتـ و حِکمَتـــ را نمے دانمــ

امـآ تـو معنےِ طاقَتــــ رآ مے دانـی ...

مـَگــَر نــه ؟

 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعضـــی چیــزهــا رو بـــایـــد بنــــویســم 

نــه بـــرای اینکــه همــه بخـــونـن و بگــن" عالیــه "  نــه...

بــرای اینکــه خفـــه نشـــم...

همیــــن...!
:(
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
"دلـــــــــــم" ...

یــ ــک کوچـــ ــه ی بـــ ــن بستـــــ میـــ ــخواهـــد ...

و یـــــــ ـک باران نــــــم نـــــــم ،...

و یـــــــــ ـک "خـــــــــــدا" ...

 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
اِنـصـــآفــــ نـیـستــــــ

کــه دُنـیــآ آنـقـَـدر کـوچَـکـــــ بـآشـَــ د

کــه آدَمـ هــآےِ تـکـرآرِے رآ روزے صـَـد بــآر بــِبـیـنــی

و آنـقـَـدر بـُزرگــــــ بــآشَــد

کــه نـَتـَـوآنـی آن ڪٙﺳﮯ رآ ڪﮧ دلـَــ ـ ـتـــــ مـیـخواهــَـد،

حـَـتــی یـِکــــ بــآر بـبــیـنــــی...!
 

muhammad-k

کاربر بیش فعال
همیشه می گریختم
میان کلمه های تکراری قدیمی
و سروصداهای بیهوده
از زمان می گریختم
به درون خود
سفر می کردم ودورمی شدم
اما این بار
پیش از آنکه بگریزم
ستاره ای روی دست من افتاد
ستاره ای که به خاطر من
از آسمان جدا شده بود
ستاره
باعث زندگی من بود
وباعث مرگ
ستاره روی دست من به خواب رفته بود
همچون گنج رازهای کودکی
و من
با ستاره بر دستم
نمی توانم جای دوری بگریزم.
 
آخرین ویرایش:

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگه این زندگی باشه
من از مردن هراسم نیست
چه حسی دارم این روزا
شاید مرده ام حواسم نیست...!!!

 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا...

آدم که نه!

آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند!

و جالب تر !

اینجا هر کسی

هفتاد رنگ بازی میکند

تا میزبان سیاهی دیگری باشد!

شهر من اینجا نیست!

اینجا...

همه قار قار چهلمین کلاغ را

دوست می دارند!

و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!

شهر من اینجا نیست!

اینجا...

سبدهاشان پر است از

تخم های تهمتی که غالبا "دو زرده" اند!

من به دنبال دیارم هستم,

شهر من اینجا نیست...

شهر من گم شده است!​
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]
[/h]
او راحـــت از مــَن گـذشـــت..

اگــــر خـُـدا هـَـــم از او راحــت بـُـگـــذرد

قیـــامـــت را مــــَن بـــِـــپا میــکــــُــــنــــَـــم .....





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درد آدمی آن زمان اغاز میشود که محبت کردن را میگذارند پای احتیاج
صداقت داشتن را میگذارند پای سادگی
سکوت کردن رو میگذاررند پای نفهمی
نگرانی را میگذارند پای تنهایی
و وفاداری را پای بی کسی
همه میدانند که حقیقت این نیست اما انقدر
تکرار میکنند که خودت هم باورت میشود
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

تو آغوشت بگیر امشب ، تن تب دارِ سردم رو
بزار با تو ببینم من ، هجوم تلخ مرگم رو


تو آغوشت بگیر امشب ، وجودم مست اسم توست
تمام التهاب من ، فقط آغوش گرم توست

ببین دیره برای ما ، ببین وقت وداع ماست
هنوز دلتنگه لبهاتم ، اگرچه آخرین شبهاست

بیا آری بین من رو ، تو ای تنها غرور من
تمام لحظه ها از توست ، برای پیکر این تن

نگاهت هر کجا پیداست ، کناره قلب آواره
دقایق بی تو بی معنی ، همش در جنگ و پیکاره

تو آغوشت بگیر امشب ، شبی لبریز دردم من
همیشه ارزوم بوده ، تو آغوشت بمیرم من





 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
ی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته

آسمان پر باران چشم هایم

بی تو بودن را معنا می کنم با شمع , با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه

بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد

وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است ؟

 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلتنگی چه حس بدی است....
تنهایی چه حس بدی است
کاش...
پاره ای ابر میشدم
دلم مهربانی می بارید
کاش نگاهم شرار نور میشد
اشتی میدادش
و
که دوست داشتن چه کلام کاملی است
و
من...
چقدر دلم تنگ دوست داشتن است!
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزها من
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام تا
آرامش اهالی دنیا
خط خطی نشود...
اینجا زمین است
اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب است
اینجا گم که میشوی
بجای اینکه دنبالت بگردنن
فراموشت میکندد.........
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
لمس دستان تو
وسوسه شیطان نبود
به قداست چادرت قسم
حس قنوت نمـــاز هایم بود
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدم هایت هنوز میلغزند
التهابیست میان ماندن و رفتن
زمزمه لب هایم ساز خداحافظیست
سوسوی نگاهم به دور دست هاست
در دهکده ی دل جای برای ماندن نیست
ویران شده ایست متروک و بی صدا
گاه گاهی صدای حق حق بارانی به پا میکند
اینجا در همسایگی خدا باید برای به اوج رسیدن پرید
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
گم می شود
صدای قدمهای عشق
حــوالی مــرداب هــوس
به شکوه عشق قسم که نیلوفر
ارزش چشمک زدن نــدارد خــائن ....
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
تقویــم های مان
جمعه ها را کـــم آورده اند ...
کاش می شد صـــدای قدم هایت را
در فضای پر ابهــــام این وادی
شنیـــد ...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دردهاي من
جامه نيستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نيستند
تا به رشته‌ي سخن درآورم
نعره نيستند
تا ز ناي جان بر آورم
دردهاي من نگفتني
دردهاي من نهفتني است
دردهاي من
گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمي که چين پوستينشان
مردمي که رنگ روي آستينشان
مردمي که نامهايشان
جلد کهنه‌ي شناسنامه هايشان
درد مي کند
من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه‌هاي ساده‌ي سرودنم
درد مي کند
انحناي روح من
شانه‌هاي خسته‌ي غرور من
تکيه گاه بي پناهي دلم شکسته است
کتف گريه‌هاي بي بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است
دردهاي پوستي کجا؟
درد دوستي کجا؟
اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست
دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي
دردهاي کهنه‌ي لجوج
اولين قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوي غنچه‌ي دل است
پس چگونه من
رنگ و بوي غنچه را ز برگهاي تو به توي آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد مي زند ورق
شعر تازه ي مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در اين ميانه من
از چه حرف مي زنم؟
درد، حرف نيست
درد، نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا کنم؟
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باید به بعضیـ ـ ـ ـ ـ ها گفت
:
ناراحت چی هستـ ـ ـی؟؟؟

دنیــــــــــــــــــــا که به آخـ ـ ـ ـ ـ ـر نرسیده

من نشد یکیـ ـ ـ ـ دیگه تو که عادتــ ـ داری...!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من,تو,ما.یادت هست!
تمام شد....
حالاتو,او,شما
من هم به سلامت.....




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

خــدايـــــا.........
بُـت بود، بــت شکن فــرستادي !

من پر از بغـضم ....
بغـض شکـن هــم داري؟؟؟؟!!!!





 
بالا