بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذارتا بگرییم چون ابر در بهاران

کزسنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیدهباشد
داند که سخت باشد قطعامیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را دردیده آب حسرت
گریان چو درقیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزهداران
چندین کهبرشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته دردل

بیرون نمیتوان کردالا به روزگاران
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از سلام عرض کنم خدمت شما

ما نیز آدمیم بلا نسبت شما

بانوی من زیاد مزاحم نمی شوم

یک عمر داده است دلم زحمت شما

باور کنید باز همین چند لحظه پیش

با عشق باز بود سر صحبت شما

بانو هنوز هم که هنوز است به دلم

سر می زند زنی به قد و قامت شما

این خانه بی تو بوی بد مرگ می دهد

با هیچ چیز پر نشده غیبت شما

انگار قرن هاست که کوچیده ای و ما

بر دوش می کشیم غم غربت شما

ما درد خویش را به خدا هم نگفته ایم

تا نشکنیم پیش کسی حرمت شما

*

من بیش از این مزاحم وقتت نمی شوم

بانو خدا زیاد کند عزت شما
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای دوست، چه پرسی تو که:
- سهراب کجا رفت؟
سهراب،
« سپهری» شد و
«سر وقت خدا» رفت!
او نور سحر بود، کزین دشت سفر کرد

او روح چمن بود که با باد صبا رفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
برای مادرت یک کاری بکن

فردا نه


…چند ساعت بعد هم نه


…چند ثانبه دیگر هم نه…

…همین الان

……برای مادرت یک کاری بکن

اگر زنده است دستش را

اگر به آسمان رفته است …قبرش را….

اگر پیشت نیست …یادش را….

اگر قهری…چهره اش را….

اگر آشتی هستی پایش را…

ببوس…….


 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از قبیله‌‌ای هستم
که لای موهای دختران گلبرگ سفید میبافند
شاید رهگذری تامل کند
جرعه‌ای آب تقدیم لبان تشنه پدر
نیم لبخندی نثار نگاه خسته مادر
... و دست نوازشی بر موهای بافته خواهرم کشد
من چیزی هستم مثل مرز‌های این قبیله‌
دیده نمیشوم .... ولی‌ هستم
من از کیشی هستم که مات نمیشوم ولی‌ مبهوت می‌مانم
دنیایِ عجیبی‌ ‌ست ، دنیای کوچکِ من ، در دست‌های بزرگِ شما

نيكي فيروزكوهي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به نظرِ من ارزشِ ده ها بار خوندنو داره.


وصیت نامه گابریل گارسیا مارکز
گابریل گارسیا مارکز ( gabriel garsia markez ) بزرگترین نویسنده ی کلمبیا و نام‌آورترین نویسنده ی جهان و برنده ی جایزه ادبی نوبل سال 1982 ، خالق صد سال تنهائی ،عشقِ سالهایِ وبا....در ششم ماه مارس 1928 میلادی در دهکده آراکاتاکا در منطقه سانتاماریای کلمبیا متولد شد.






نوشته ی زیر قسمتی از وصیت نامه اوست:


اگر پروردگار لحظه‌ای از یاد می‌برد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من می‌داد از این فرصت به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کردم.

به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمی‌راندنم، اما یقیناً هرچه را می‌گفتم فکر می‌کردم.

هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها می‌دادم.

کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌بافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم می‌بندیم، شصت ثانیه نور از دست می‌دهیم.

راه را از‌‌ همان جایی ادامه می‌دادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر می‌خواستم که سایرین هنوز در خوابند.

اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من می‌بخشید، ‌ ساده‌تر لباس می‌پوشیدم، در آفتاب غوطه می‌خوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان می‌کردم.

به همه ثابت می‌کردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمی‌شوند، بلکه زمانی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نمی‌شوند.

به بچه‌ها بال می‌دادم، اما آن‌ها را تنها می‌گذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند.

به سالمندان
می‌آموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا می‌رسد، با غفلت از زمان حال است.

چه چیز‌ها که از شما‌ها [خوانندگانم] یاد نگرفته‌ام ...

یاد گرفته‌ام همه می‌خواهند بر فراز قله‌ی کوه زندگی کنند
و فراموش کرده‌اند مهم صعود از کوه است.

یاد گرفته‌ام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت می‌فشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود می‌کند.

یاد گرفته‌ام انسان فقط زمانی حق دارد از
بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتاده‌ای را از جا بلند کند.

چه چیز‌ها که از شما یاد نگرفته‌ام ... .

احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا.

اگر می‌دانستم امروز آخرین
روزی است که تو را می‌بینم، چنان محکم در آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو گردم. اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم توخود این را می‌دانی.


همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد.

کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری.

مراقبشان باش.

به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.

هیچکس تو را به
خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری.

خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن.

به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوستشان داری
بگو چقدر برایت ارزش دارند.

اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت. ... .

همراه با عشق
:gol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
نزدیک به 4 سال از تاسیس این تاپیک می گذرد
تاپیکی که باعث شد دوستی هایی فراتر از دوستی های اینترنتی ایجاد کند
دوستی های که سالیان سال بر دل هایمان کرسی نشین شدند
4 سال است که بسته شدن این تاپیک بر عهده بنده گذاشته شده
کاری که بسیار برای من سخت بود
ولی دلخوشیمان این است که جایی هست برای تداوم دوستی ها
جایی که آسمانش پر از ستاره هایی است که دلخوشیمان شده است
جایی که ماهی توی حوض در انتظار نشسته
و آب پاش حیاط دست مامان گلاب را می بوسد
در آخر میخواهم از همه تشکر کنم
آنهایی که سال های اول بودند الان جایشان ...
آنهایی که جدید هستند و مهربان
از مدیران محسن عزیز و نغمه جان که تازه این بار را به دوش میکشند تشکر میکنم
از کسی که برایم خواهری بود و هست و خواهد بود
کسی که درد هایم برایش آشناست
از سایه عزیز از آبجی عزیزم تشکر میکنم
امیدوارم سالیان سال در کنار خانواده و دو کوچولی نازش خوش و خرم زندگی کنند
تا پاییز
یا علی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
::سلام دوستایِ گلم::

با اجازه از وحیدِ عزیز و محسنِ عزیز درِ این خونه رو باز کردم, آخه شبِ یلدا ست و فردا زمستونه ؛ سردتون میشه.

وحید جان! خیلی منتظرت موندیم که مطابق با روالِ هر سال؛ خودت زحمت باز کردنِ درِ این خونه رو بکشی ؛ متاسفانه نشد.






شب ترین شبِ سال مبارک دوستانِ خوبم.

خوشی هاتون به بلندایِ شبِ یلدا.


من به جایِ قصه, چند بیت شعر از شاعرانِ ارزشمندمون در موردِ یلدا رو تقدیمتون می کنم.

شب هجرانت ای دلبر ، شب یلداست پنداری ** رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری(اوحدی مراغه ای)


**********

باد آسایش ، گیتی نزند بر دل ریش ** صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود(سعدی)


**********
هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک

کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود

تنگ چشمانرا نیاید روی زیبا در نظر

قیمت گوهر چه داند هر که نابینا بود

خواجوی کرمانی

**********

روز فراق تو که نبینم جمال تو **با من حکایت شب یلدا کند همی(ادیب صابر)

**********

چه عجب گر دل من روز ندید ** زلف تو صد شب یلدا دارد(فیض کاشانی)

**********

هنوز با همه دردم امید درمان است ** که آخری بود آخر شبان یلدا را (سعدی)


**********

بر من و یاران شب یلدا گذشت ** بس که ز زلف تو سخن رفت دوش(قاآنی)


***********

دور است کاروان سحر زینجا ** شمعی بباید این شب یلدا را (پروین اعتصامی)


**********
91/9/30
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من قصه میخوام ننه یلدا:surprised:

اینم قصه که نگین من بدم.:


“میوه شب یلدا”




شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !

پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !

پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !

زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی الهی خیر بیبینی شب چله مادر


 

kadoo

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اینم قصه که نگین من بدم.:


“میوه شب یلدا”




شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !

پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !

پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !

زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی الهی خیر بیبینی شب چله مادر





ممنون ننه یلدا(خاله نغمه جونم)

اینم شعر من.بیاین زیر کرسی:
سی ام آذره و یک شب زیبا
یه شب بلند به اسم شب یلدا

شب شب نشینی و شادی و خنده
شبی که واسه ی همه خیلی بلنده

همه ی اهل خونه خوشحال و خندون
آجیل و شیرینی و میوه فراوون

شب قصه گفتن و یاد قدیما
قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما

شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره
جای پاییز رو زمستون می گیره

ننه سرما باز دوباره برمی گرده
کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده
 

shabnam...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هدیه دادی دیده ی نویی به من
یک نگاه تازه ای بر قاب من
این دلم وابسته شد به این سخن
دم گرفت آرامشی از این سخن
دختر شبهای سرد ماه دی
خو گرفت با شعر تو در ماه دی
حرف دل را از دلت تو پس زدی
غم به روی غم،غمی را پس زدی
من به دنیای تو مجذوبم هنوز
به دیار قلب تو،حس دارم هنوز
توشدی سهراب شعر این زمان
یک جهانی در جهان در این زمان
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
::سلام دوستایِ گلم::

با اجازه از وحیدِ عزیز و محسنِ عزیز درِ این خونه رو باز کردم, آخه شبِ یلدا ست و فردا زمستونه ؛ سردتون میشه.

وحید جان! خیلی منتظرت موندیم که مطابق با روالِ هر سال؛ خودت زحمت باز کردنِ درِ این خونه رو بکشی ؛ متاسفانه نشد.






شب ترین شبِ سال مبارک دوستانِ خوبم.

خوشی هاتون به بلندایِ شبِ یلدا.


من به جایِ قصه, چند بیت شعر از شاعرانِ ارزشمندمون در موردِ یلدا رو تقدیمتون می کنم.

شب هجرانت ای دلبر ، شب یلداست پنداری ** رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری(اوحدی مراغه ای)


**********

باد آسایش ، گیتی نزند بر دل ریش ** صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود(سعدی)


**********
هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک

کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود

تنگ چشمانرا نیاید روی زیبا در نظر

قیمت گوهر چه داند هر که نابینا بود

خواجوی کرمانی

**********

روز فراق تو که نبینم جمال تو **با من حکایت شب یلدا کند همی(ادیب صابر)

**********

چه عجب گر دل من روز ندید ** زلف تو صد شب یلدا دارد(فیض کاشانی)

**********

هنوز با همه دردم امید درمان است ** که آخری بود آخر شبان یلدا را (سعدی)


**********

بر من و یاران شب یلدا گذشت ** بس که ز زلف تو سخن رفت دوش(قاآنی)


***********

دور است کاروان سحر زینجا ** شمعی بباید این شب یلدا را (پروین اعتصامی)


**********
91/9/30

مرسی ذوست عزیز، هر سال از قبل برنامه می ذاشتیم واسه این شب، امسال که کسی رو خبر نکردیم، امیدوارم که دوستان بیان
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ...

يلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــداي همگــــــــــــــــــــــــــــــــــــي مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارك ... :gol:


پس چرا هيچكي نيست؟؟؟
چرا كرسي سرده؟؟؟
:surprised:
چه خبره اينجا؟؟؟ :razz:
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد . سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد . بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی پرسید:
آقا! اگر بادکنک سیاه را رها می کردید بالاتر می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و گفت : " آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد."
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به مناسبت سالروز تولد فروغ فرخ زاد



فروغ
در ظهر ٨ دی‌ماه در خیابان معزالسلطنه امیریه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد.

پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پیش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولد شده و از اهل تحقیق خواست تا این اشتباه را تصحیح کنند

فروغ فرزند چهارم توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.

فروغ با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.

فروغ در سالهای1330 در 16 سالگی با پرویز شاپور طنزپرداز ایرانی که پسرخاله مادر وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال 1334 به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار بود.

فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامه‌نگاری‌های عاشقانه‌ای داشت. این نامه‌ها به همراه نامه‌های فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامه‌های وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی در کتابی به نام "اولین تپش‌های عاشقانه قلبم" منتشر گردید.

سفر به اروپا::

پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخ‌زاد، برای گریز از هیاهوی روزمرگی، زندگی بسته و یکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در این سیر و سفر، کوشید تا با فرهنگ اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تئاتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی در این دوره زبان ایتالیایی، فرانسه و آلمانی را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنایی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپایی، ذهن او را باز کرد و زمینه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.

آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ
::

آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد.

در سال 1337 سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال1341فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان باباباغی تبریز می‌سازند. و در سال 1342 در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم «خانه سیاه است» برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال 1343 به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گسترده‌ای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.

پایان زندگی::

آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه که بین سال‌های 1338 تا 1342 سروده شده‌اند. به قولی دیگر آخرین اثر او «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که پس از مرگ او منتشر شد.

فروغ فرخزاد در روز 24 بهمن، 1345 هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصی‌اش، بر اثر تصادف در جاده دروس-قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه 26 بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. آرزوی فروغ ار زبان خودش:
«آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن‌ها با مردان است» «من به رنج‌هایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان می‌برند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آن‌ها به کار می‌برم.»




کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
...
فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود

یادش گرامی
:gol:

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هدیه

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند

مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت

چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.


پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و

از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای

خود بازگشت.


اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.

شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.

شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:


آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت:

تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد
.
 

Similar threads

بالا