گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار



شهید نادر عبادی نیا







طبق روال ، وضو گرفتیم و یکی یکی وارد حسینیه شدیم. موذن، اذان صبح را گفت . یک ربعی گذشت تا حاج آقا عبادی پیدایش شد. اما آمد و صف آخر نشست. همه به او تعارف کردند، اما او می گفت:

- « من صلاحیت ندارم»
هر چه گفتیم قبول نکرد. بالاخره به زور متوسل شدیم واو را به جلوی صف کشاندیم.

نماز عشاء که تمام شد، رفتم سراغش و گفتم:« حاجی شما هر روز صبح امام جماعت بودید، چرا امروز صبح دست کشیدین؟»
گفت:« من دیشب خواب ماندم و نتوانستم برای نماز شب بیدار شوم، در صورتیکه بچه ها همه بیدار شده بودند. من کی می توانم امام جماعت کسانی باشم که نماز شب می خواننداما خودم ….




راوی :محسن جامه بزرگ




 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
:gol:شهید نادر عبادی نیا:gol:

همه آنهائی که در ماه های آذر و دی درجنوب بوده اند می دانند که چه سرمای استخوان سوزی دارد ؛ چه برسد به آموزش غواصی و شنا در آن ماهها ,او با آن جثه کوچک و لاغرش هم پای بقیه افراد آموزش غواصی را انجام می داد بعضی مواقع شبها ساعت ۱۱ یا ۱۲ همه را که از فرط خستگی خوابیده بودند بیدار می کردیم وبرای آشنائی با آب در شب و شنا و غواصی توی آب می بردیم و به حاج آقا می گفتیم او میتواند توی آب نرود ولی نمی پذیرفت ,
آموزش در آن سرمای طاقت فرسا باعث شده بود تمامی بچه ها مشکل جسمی پیدا کرده ,و مریض شده بودند که ناچار شدیم یک روز تمرین را تعطیل کرده و دکتر به محل آموزش (سد گتوند)آوردیم و همه را معاینه کرد و حاج آقا هم در تمامی آموزشها شرکت می کرد بدون اینکه ابراز خستگی کند.

نزدیک عملیات کربلای ۴ بود فکر می کنم ۲۷ آذر بود همه را به روستای ابو شانک در اروند کنار بردیم با آبراه های زیاد و روبروی شهر فاو و ما می بایست آموزش عبور از اروند رود را در دستور کار میگذاشتیم.

کار با جدیت شروع شد به هر کس اسلحه ای متناسب جثه و قدرتش میدادیم و یا هر کس می توانست اسلحه مورد نظر خودش را انتخاب کند , در آن موقع متوجه شدم حاج آقا عبای نیا آر پی جی برداشته و با آن تمرین می کند ,با خودم گفتم کمی تمرین می کند و وقتی کار با ار پی جی را مشکل ببیند آن را عوض میکند و اسلحه ای سبک بر می دارد.
بچه های دیگر آمدند و گفتند حاجی یک فکری برای حاج آقا بکنید و سلاح سبکتری به او بدهید , بعد از تمرین آن روز او را صدا کردم دوتائی در جاده خاکی کنار آبراه ابو شانک قدم زدیم, به او گفتم حاج آقا غواصی توی آب اروند دشوار است و باید تا جائی که می توانید از اسلحه سبک استفاده کنید تا بهتر بتوانید فین (کفشهای غواصی)بزنید و ار پی جی برای شما سنگین است ؛ بهتر است کلاش بردارید او قبول نکرد ,گفتم حاج آقا شما توانائی برداشتن آرپی جی و غواصی کردن در اروند را ندارید ؛ خسته می شوید و نمی توانید ادامه بدهید.
او مکثی کرد و رو به من کرد گفت: حاج کریم آرپی جی مرا خسته نمی کند بلکه من آرپی جی را خسته مکنم .
و مرا همین طور بحالت مات و مبهوتی که از گفتار او منگ شده و زبانم قفل شده بود رها کرد رفت .
او با همان اسلحه تمرین کرد و در عملیات شرکت کرد و در حالی که مشغول شلیک آرپی جی از میان معبر دشمن بسمت سنگر تیربار آنها بود تیری به پیشانی نورانیش خورد و در همان موقع به دیدار معبودش شتافت.



ایستاده از راست نفر سوم شهید عبادی نیا




به روایت....
 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
متن وصیتنامه حضرت زهرا (سلام الله علیها)

متن وصیتنامه حضرت زهرا (سلام الله علیها)




بسم الله الرحمن الرحیم
هذا ما اوصت به فاطمة(سلام الله علیها) بنت رسول الله(صلی الله علیه و آله)

اوصت و هی تشهد أن لا إله إلا الله و أن محمد(صلی الله علیه و آله) عبده و رسوله

و ان الجنة حق و النار حق و ان الساعة آتیة لاریب فیها و ان الله یبعث من فی القبور
یا علی! انا فاطمة(سلام الله علیها) بنت محمد(صلی الله علیه و آله)
زوجنی الله منک لاکون لک فی الدنیا و الآخرة
انت أولی بی من غیری حنطنی غسلنی کفنی بالیل و صل علی و ادفنی بالیل
و لا تعلم احدا
و استودعک الله و اقرء علی ولدی السلام الی یوم القیامة


به نام خداوند بخشنده مهربان

این وصیت نامه فاطمه(سلام الله علیها) دختر رسول(صلی الله علیه و آله) خداست،
در حالی که وصیت می کند که شهادت می دهم،
خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد(صلی الله علیه و آله) بنده و پیامبر اوست

و بهشت حق است و آتش جهنم حق است و روز قیامت فرا خواهد رسید، شکی در آن نیست
و خداوند مردگان را زنده وارد محشر می کند.
ای علی! من فاطمه(سلام الله علیها) دختر محمد(صلی الله علیه و آله) هستم،
خدا مرا به ازدواج تو درآورد، تا در دنیا و آخرت برای تو باشم.
تو از دیگران بر من سزاوارتری،
حنوط و غسل و کفن کردن مرا در شب به انجام رسان و شب بر من نماز بگزار و شب مرا دفن کن
و هیچ کسی را اطلاع نده!
تو را به خدا می سپارم و بر فرزندانم تا روز قیامت سلام و درود می فرستم.

http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=121102
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
درمدرسه،که جای ِتعلیم و ادب هست

آقا ز من پرسید:بابایت چه کاره است؟؟

گفتم که بابا،بهـترین بابای دنـیاست

گفتاکه این هفته(پدر)موضوع انشاست

با ناله و با گریـه و هاها نـوشتم

در گوشه ای با خون دل،انشا نوشتم

آقا بـدان،بابای من همتـا نـدارد

بابای من،یک دست وهم یک پا ندارد

از ضربه ی ترکش به سر موجی شد،آقا

گاهی سخن گوید شبانه با خود ،آقا

گویـد ز فکّه،از هـویزه،از شلمچه

از شیمیایی های در خاکِ حلبچه

از....

از....

آقا بگو این هفته انشا نمره ام چیست؟

از درد بابایم،خجالت میکشد بیست20(بهلول حبیبی زنجانی)
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز


هم قد گلوله توپ بود.

گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟
گفت: با التماس!

گفتم: چه جوری گلوله رو بلند می‌کنی میاری؟
گفت : با التماس!

به شوخی گفتم، می‌دونی آدم چه جوری شهید میشه؟
لبخندی زد و گفت: با التماس!

تکه های بدنش رو که جمع می‌کردم فهمیدم چقدر التماس کرده!
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

خطاط بد خط


حبیب خطاط بود و با ذوق، وقتی خواهرش نامه را دید، گفت:از وقتی به جبهه رفته ، بد خط شده.

برادر، بدخطی اش را به کمبود وقت برای نامه نوشتن نسبت داد.

حبیب که بر گشت مچ دست راست اش قطع شده بود و

تازه داشت یاد می گرفت با دست چپ بنویسد.





به روایت.....
 

M.Adhami

عضو جدید
کاربر ممتاز


جاذبه خاک به ماندن می­خواند وآن عهدباطنی به رفتن،
عقل به ماندن می خواند و عشق به رفتن...
و این هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی وحیرت میان عقل و عشق معنا شود.
شهید آوینی
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه ی عروج ...



[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]
فقط یه دعا می کنم:


[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]الهی مادرت این صحنه رو نبینه ...

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]
[/FONT]

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]گناه مصداق پا گذاشتن روی خون شهداست[/FONT]

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]مراقب باشیم[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]پا گذاشتن روی خون شهدا آسون نیست[/FONT]

[/FONT]
[/FONT]
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
تقدیم به همه شهدای گمنام :
سفر کرده ‏ام تا بجویم سرت را / و شاید در این خاکها پیکرت را

من اینجایم ای آشنای برادر/ همان جا که دادی به من دفترت را

همان جا که با اشک و اندوه خواندی‏ / برایم غزل واره‏ی آخرت را

کجایی که چندی است نشنیده‏ ام من‏ / دعاهای پر سوز و درد آورت را

همین تپه را باید آیا بکاوم‏؟ / که پیدا کنم نیمه‏ ی دیگرت را

تفنگت، پلاکت همین جاست اما / ندیدیم تسبیح و انگشترت را

تو را زنده زنده مگر دفن کردند / که بستند دستان و پا و سرت را

پس از این من ای کاش هرگز نبینم‏ / نگاه به در، مانده مادرت را




یا زهرا...!!!
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز

سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم صیاد مدام به ساعتش نگاه می کنه. وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه. بعدش هم به خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا. خلبان گفت : این منطقه زیاد امن نیست . اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم. گفت: اشکالی نداره ماباید همینجا نماز بخونیم. هلی کوپتر نشست. صیاد با آب قمقمه ای که داشت وضو گرفت و به نماز ایستاد.ما هم به او اقتدا کردیم.
(امیر دلاور/صفحه ۷۷)
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
دفــــــاع
urlص.jpg
همه وظیفه دارند که از اسلام دفاع کنند در برابر توطئه ها بایستند و با ان مقابله کنند. آنها که در برابر خطرهایی که متوجه اسلام شده است قیام نکنند و به دفاع برنخیزند، آن ها در عدد مردگانند.


امام خمینی (ره)


29/اسفند/1341 مسجد اعظم قم

 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببخشید دوستان که مربوط به دفاع مقدس نیست از این نظر که تاپیک شهداست گذاشتم... محتاجم به دعای همتون
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:همرنگ زهرا شویم ...

شب شده بود
حضرت زهرا (س) داشت رختخوابش رو پهن می کرد که بخوابه
در همین حین پیامبر اکرم (ص) وارد شد
رو کرد به حضرت زهرا (س) و فرمود: فاطمه جان! شبها قبل از اینکه چهار کار رو انجام ندادی نخواب
حضرت زهرا (س) پرسید: بابا جان! آن چهار کار چیست؟
پیامبر (ص) فرمود: 1. قرآن را ختم کنی 2. پیامبران را شفیع خود گردانی 3. مومنین را از خود راضی کنی 4. حج و عمره بجا آوری
پیامبر اکرم (ص) این را فرموده و به نماز ایستادند
حضرت زهرا (س) منتظر ماند تا نماز پدرش تمام شود
بعد از اتمام نماز پیامبر (ص) ، پرسیدند: بابا جان! مرا به چهار چیز امر فرمودی که از توانم خارج است. من چگونه این کارها را قبل از خواب انجام دهم؟
پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
وقتی سه بار سوره ی اخلاص " قل هو الله احد " را بخوانی مثل این است که قرآن را ختم کرده ای
وقتی بر من و دیگر پیامبران صلوات فرستی ، ما در قیامت شفیع تو خواهیم بود
وقتی برای مومنین استغفار کنی ، انان را از خود راضی و خشنود کرده ای
و چون بگویی سُبحانَ اللّه وَ الحَمدُ للّه وَ لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَ اللّهُ اکبرُ مثل این است که حج و عمره بجا آورده ای
منبع: کتاب منتهی الآمال


 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل‌نوشته شجاعي طباطبايي


سيد مسعود شجاعي طباطبايي از هنرمندان برجسته و شناخته شده‌ي جبهه فرهنگي انقلاب اسلامي با انتشار تصوير تكان‌دهنده‌اي از ميدان مين در عمليات رمضان، دل‌نوشته‌اي متناسب با شرايط امروز نيز منتشر كرد.




و این‌بار باز هم شلمچه، شلمچه گویی خانه‌ی وصل عاشقان نور بود، زمین نبود، آسمان بود، بسیجیان عاشقان ولایت بار دیگر در معبرمین، بال گشودند و به طلعت ازلی شتافتند. طلعتی که در آتش و خون شکل می گرفت، اما در حقیقت در کربلا معنا می یافت. در حزن غروب شفق، درعهدی که پروانه ها در عشق بسته بودند، در پیامی جاودانه با آینه حق آشکار شدند تا بقا را در فنا به نمایش در آوردند، اینجا زمین معبر شمع است و نور سرمدی آن، همان نوری است که از عاشورا تا ابد، عاشق با معشوق بسته است. فدایتان شوم، چون خورشید در آسمان شب برآمدید، آینه‌ی دلتان شفاف بود و زلال و روشنی دلتان در قدمگاهی مقدس گسترده شد اینک دوباره به دیدار شما آمده ایم، پیکرهای پاکتان سرشار از جراحت بود، میدانم برای رسیدن به یار باید گلگون شد، زیبا شد، معطر شد، رسیدن به وصال حق، خون میخواهد و خون شما همچون نور جاری است تا منظومه شقایقها با خون شما در بهار دل انگیز عشق بشکفد، انگار به سوی معبود بال گشودید.


شهید، ای وصی امام عاشق، آنان که معنای "ولایت" را نمی دانند، در کار شما سخت درمانده اند. اما شما چه خوب دانستید که سرچشمه اطاعت و تسلیم در کجاست. چقدر دلمان برایتان تنگ شده است، کاش می‌توانستیم سخت در آغوش‌تان بگیریم و سر بر شانه تان بگذاریم و بگرییم، نگاه‌تان را دنبال کردیم و جز ولایت چیزی نیافتیم. می پنداشیم که بازمانده ایم از صبح و از قافله، اما وقتی به سیمای خورشید گونه اش نگریستیم، دلهایمان که سرشار از بغضی پنهان بود، آرام گرفت، چشمان شما را در نگاه باقی او جستیم و کلام‌تان را در فیضی ازلی درسخنان حکیمانه ی او یافتیم، رهبر فرزانه انقلاب، در صراحت صبح چه زیبا سخن گفت و ما نگران از اینکه گوش نامحرمان نشنود به دورش حلقه زدیم و میعاد بستیم که بر پیمانی که شما با او بسته بودید وفاداریم. از شنیدن کلامش اشک از چشمان جاری می شد اما فرو نمی ریخت و در جلوه ای از نور، آسمانی می شد. همان نوری که مبدا ازلی عالم و آدم و مقصد ابدی آن در بی قراری عهد ابدی میثاق با امام عاشقان است.


رهبر عزیز، ما طلعت عنایت ازلی را در نگاه شما باز یافتیم. لبخند شما شفقت صبح را دارد و شب انزوای ما را می شکند. سر و جان ما فدای شما که وصی عشق هستید و تا جان داریم در کنار شما باقی خواهیم ماند.

_______________________________________


1-گل واژه های این مطلب از شهید آوینی است.

2- رهبر انقلاب: همه انسان‌ها می میرند ولی شهیدان این سرنوشت همگانی را به بهترین وجه سپری کردند، وقتی قرار است این جان برای انسان نماند چه بهتر در راه خدا این رفتن انجام بگیرد.
تکریم شهیدان به آن است که این ملت هرگز در برابر سلطه گران مستکبر سرخم نکنند. یاد شهیدان باید همیشه در فضای جامعه زنده باشد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید حجت الاسلام محمودرضا درخشانی ماجرای مجروح شدن و عروجش را این‌گونه تعریف می‌کند؛ با برخورد ترکش حالت سبکی به من دست داد؛ نگاه کردم دیدم دو بال مرا به بالا می‌برند.

آنقدر بالا رفتم که به مکان سرسبز و زیبایی رسیدم، تعداد زیادی از دوستان را دیدم که داشتند از غذاها و میوه‌های آنجا استفاده می‌کردند؛ یک لحظه به ذهنم خطور کرد که شهید شده‌ام، در این حال هر چه خواستم از آن غذاها بردارم نمی‌توانستم. به من‌ گفتند الان نمی‌توانی از این غذاها استفاده کنی، برایت نگه می‌داریم .
بعدها خود شهید درخشانی این نکته را مطرح می‌کند که شاید در آن هنگام که آنجا بودم ندایی به من گفت می‌خواهی بمانی یا نه؟ من یک لحظه شک کردم بگویم آری یا خیر؛ این حالت که به من دست داد و دودل شدم بین ماندن و رفتن، گفتند نمی‌توانی از این غذاها استفاده کنی و یک‌باره دیدم که روی زمین افتاده‌ام و برخی از شهدایی که من در عالم بالا دیده بودم روی زمین در اطراف من افتاده بودند .



شهید درخشانی علم و ایمان را لازمه یکدیگر می‌دانست و در جبهه نیز از مطالعه غفلت نمی‌ورزید؛ او عاشق سالار شهیدان و فرزند خلفش امام امت بود، همیشه با وضو بود و به تلاوت قرآن و تدبیر در آیات نورانی آن علاقه فراوان داشت و دیگران را نیز به این امر تشویق می‌کرد.

حجت الاسلام درخشانی سرانجام در آخرین حضور حماسه‌ساز خویش در ششم فروردین‌ماه سال 1367 در منطقه‌ عملیاتی بیت‌المقدس (4) در ارتفاعات شاخ شمیران در سنّ 20 سالگی به نور ابدی و سرچشمه‌ی لایزال هستی پیوست و پیکر مطهرش در کنار سایر شهدا آرام گرفت .

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد همت و دفاع مقدس:
پس از شروع جنگ تحميلي از سوي رژيم متجاوز عراق، شهيد هميت به صحنه کارزار وارد شد و در طي ساليان حضور در جبهه هاي نبرد، خدمات شايان توجهي برجاي گذاشت و افتخارها آفريد.او و سردار رشيد اسلام، حاج احمد متوسليان، به دستور فرماندهي محترم کل سپاه ماموريت يافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تيپ محمد رسول الله (ص) را تشکيل دهند.در عمليات سراسري فتح المبين، مسئوليت قسمتي از کل عمليات به عهده اين سردار دلاور بود. موفقيت عمليات در منطقه کوهستاني «شاوريه» مرهون ايثار و تلاش اين سردار بزرگ و همرزمان اوست.شهيد همت در عمليات پيروزمند بيت المقدس در
سمت معاونت تيپ محمد رسول الله (ص) فعاليت و تلاش تحصين برانگيزي را در شکستن محاصره جاده شلمچه – خرمشهر انجام داد و به حق مي توان گفت که او و يگان تحت امرش سهم بسزايي در فتح خرمشهر داشته اند و با اينکه منطقه عملياتي دشت بود، شهيد حاج همت با استفاده از بهترين تدبير نظامي به نحو مطلوبي فرماندهي کرد. در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور ياري رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژيم صهيونيستي قرار گرفته بود راهي آن ديار شد و پس از دو ماه حضور در اين خطه به ميهن اسلامي بازگشت و در محور جنگ و جهاد قرار گرفت.با شروع عمليات رمضان در تاريخ 23/4/1361 در منطقه «شرق بصره» فرماندهي تيپ 27 حضرت رسول اکرم (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقاي اين يگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهي انجام وظيفه نمود. پس از آن در عمليات مسلم بن عقيل و محرم – که او فرمانده قرارگاه ظفر بود – سلحشورانه با دشمن زبون جنگيد. در عمليات والفجر مقدماتي بود که شهيد حاج همت، مسئوليت سپاه يازدهم قدر را که شامل لشکر 27 حضرت محمد رسول الله (ص)، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تيپ 10 سيد الشهدا(ع) بود، بر عهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهي ايشان در عمليات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات کاني مانگاه در آن مقاطع از خاطره ها محو نمي شود. صلابت، اقتدار و استقامت فراموش نشدني اين شهيد و الامقام و رزمندگان لشکر محمد رسول الله (ص) در جريان عمليات خيبر در منطقه طلائيه و تصرف جزاير مجنون و حفظ آن با وجود پاتک هاي شديد دشمن، از افتخارات تاريخ جنگ محسوب مي گردد. مقاومت و پايداري آنان در اين جزاير به قدري تحسين بر انگيز بود که حتي فرمانده سپاه سوم عراق در يکي از اظهاراتش گفته بود:«... ما آنقدر آتش بر جزاير مجنون فرو ريختيم و آنچنان آنجا را بمباران شديد نموديم که از جزاير مجنون جز تلي از خاکستر چيز ديگري باقي نيست!»اما شهيد همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بي خوابي هاي مکرر همچنان به اداي تکليف و اجراي فرمان حضرت امام خميني (ره) مبني بر حفظ جزاير مي انديشيد و خطاب به برادران بسيجي مي گفت: «برادران، امروز مساله ما، مساله اسلام و حفظ و حراست از حريم قرآن است. بدون ترديد يا همه بايد پرچم سرخ عاشورايي حسين (ع) را به دوش کشيم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداري و حراست کنيم و با گوشت و خون به حفظ جزيره، همت نماييم، يا اينکه پرچم ذلت و تسليم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببريم و اين ننگ و بدبختي را به دامن مطهر اعتقادمان روا داريم ،که اطمينان دارم شما طالبان حريت و شرف هستيد، نه ننگ و بدنامي.»
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار


شهید احمد کریمی


12.jpg
احمد کریمی به تاریخ اول فروردین 1340 در شهرستان ساوه متولد شد.
بیست وپنج سال بعد، در دشتِ شلمچه، او فرماندهی گردان حضرت معصومه(سلام الله عليها) ازلشکر 17علی ابن ابیطالب(صلوات الله علیه) را بر عهده داشت و در همین میدان، بال دربال ملائک گشود.




حاج احمد خیلی طالب شهادت بود. یعنی برای رفتن خودش روزشماری می کرد.
در ایام عملیات کربلای 4 بالاخره صدایش درآمد و گفت
:
«هر نمازی که شنیدم اگر کسی بخواند شهید می شود، خواندم؛ هر دعایی، هرذکری، حتی در این اواخر شنیدم که اگر کسی ازدواج کند و بعد به جبهه بیاید،شهید می شود، من به خاطر شهادت،ازدواج هم کردم؛ ولی نمی دانم
چرا شهیدنمی شوم
!».


یادم هست یک بار دیدم كنار قبر آماده ‌اي نشسته و بدجوری توی خودش فرورفته. قد بلند و رشیدی داشت. زدم روی شانه اش و گفتم: اين قبر براي توخيلي كوچكه.
با اين قد بلند،توي اين قبر جا نمي‌ گيري. به فكر يك قبر ديگه باش.
خیلی راحت و خونسرد جواب داد:
«من به شما قول مي‌ دم كه اين قبر واسه من بزرگ هم باشه».

یکبار که با هم رفته بودیم بالای سر یک شهید، با دیدن جای ترکش کوچکی که به شهید خورده بود،گفت:

« به نظر من شهادت با يك تير و تركش لذت نداره، آدم بايد مثل امام حسين(عليه السلام) شهيد بشه تا شرمنده آقا نباشه. من دوست دارم روزقيامت، اگر قرار شد مرابه امام حسين(عليه السلام) معرفي كنند، تیکه های بدنم رو روي پارچه‌ اي بریزن و بگ ناين احمد كريميه».

همان هم شد
.

در كربلاي 5 گلوله توپ چنان تکه تکه اش کرد که هر چه سعی کردیم
همه ی قطعات بدنش را جمع کنیم، آن قد رشید و بلند، بیشتر از یک گونی نشد.



روحمان با یادش شاد



 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر لشگر27محمد رسول الله(ص) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

قبل از اینکه نمازش را شروع کند، آینه و شانه کوچکش را از جیب پیراهن خاکی اش، بیرون آورد و موها و محاسن ژولیده و غبار آلودش را سر و سامانی داد. وقتی به نماز می ایستاد، خیلی دیدنی می شد. می نشستم یگ گوشه و زل می زدم بهش. بیشتر ترجیح می دادم نمازش را سیر تماشا کنم تا این که به او اقتدا کنم. برای مدتی در آینه خیره شد و آن را چند بار جلوی صورتش عقب و جلو کرد، بعد سرش را به طرف من چرخاند و گفت: داداشی رفتنی شدم، یقین دام ساعت های آخره... پشتم تیر کشید، خواستم از جا کنده شوم و داد و بی داد کنم، اما نتوانستم، محسن وقتی راجع به این چیز ها صحبت می کرد با کسی شوخی نداشت، اولین بار درباره علم الهدا اظهار نظر کرد. سید محمد حسین یکی از دانشجویان مبارزه خوزستانی بود که مدتی بعد از تصرف لانه جاسوسی با بچه ها مرتبط شد و چند بار آمد به سفارت و برایمان سخنرانی کرد. محسن اوایل بدجوری توی بحر این سید رفته بود، بالاخره هم یک روز که علم الهدا مشغول سخنرانی بود، بهم گفت: این سید موندنی نیست، اصلا انگار که تو این دنیا سیر نمی کنه... پرسیدم یعنی چی ؟با خنده جواب داد: یعنی همین که گفتم، موندنی نیست... توضیح بیشتری نتوانستم ازش بگیرم، وقتی بر و بچه ها تو هویزه قتل عام شدن، سر در گوشم برد و گفت: دیدی داداشی؟ به حرفم رسیدی؟
خیلی غصه می خورد که چرا او هم نرفته به هویزه. یادش بخیر، چه روزهایی بود. محسن یک دقیقه قرار نداشت. اصلاً عین بچه ها شده بود، نمی توانست آرام بگیرد. روز اشغال سفارت، دومین یا سومین نفری بود که از نرده ها کشید بالا و پرید آن طرف دیوار. همان روز بهم گفت: داداشی، ما کار کوچکی نکردیم، بالای نرده ها که بودم احساس کردم فرشته های هفت آسمون دارن نگاهمون می کنن. داداشی! ما یا از روی این نرده ها به آسمون چنگ می زنیم یا با کله می ریم ته جهنم.
معنی این حرفش را نفهمیدم، ایجور حرفها را وقتی می رفت تو حس می زد، آخه بعضی وقتها محسن می رفت تو یک حال و هوای دیگری و بعد از مدتی سکوت، یک دفعه زبان می چرخاند و حرفی می زد که معمولا همان وقت کسی آنرا نمی گرفت، نه آدم ساکت و همیشه در حال ذکر و دعایی باشد، اتفاقاً خیلی شر و شور و پر سر و صدا بود، ولی یک همچین احوالی هم داشت، بخصوص بعد از نمازهایش. اوایل اردیبهشت، یک شب آمد و گفت: هوس دعای توسل دارم، بیایید یه دعای مشتی بخوانیم بچه ها، عجب حالی داد آن شب. هیچ کس روی زمین بند نبود. بچه ها چنان با سوز و گداز ناله می کردند که دل سنگ می ترکید. فردایش خبر پیچید آمریکایی ها قرار بوده که از امجدیه بریزند داخل سفارت و بعد از قتل عام بچه ها گروگان ها را آزاد کنند. اول باورمان نشد اما وقتی تلویزیون فیلم صحرای طبس را نشان داد و اخبار و ***** امریکایی ها خبر داد، مات و حیران رفتم پیشش و گفتم: محسن! آن شب اگه می اومدن کار همه مون یک سره بود...
بعد از آن جریان سر محسن بیشتر شلوغ شد. منتقل کردن گروگان ها به شهر های دیگر همراه عباس و رامینی؛ دنبال اسلحه به این در و آن در زدن و ایجاد ارتباط با نمایدگان نهضت های آزادی بخش که هر روز چندتایشان برای دیدار از دانشجویان مسلمان پیرو خط امام می آمدند و مصاحبه با خبرنگاران رسانه های خارجی فرصت سر خاراندن را از محسن گرفت. جلوی دوربین های خبرنگاری چنان با شور و حرارت صحبت می کرد که همه تحت تاثیر قرار می گرفتند. انگار نه انگار که این همان برادر محسن شلوغ و شوخ است. انگلیسی اش حرف نداشت و برای همین بعد از خواهر ابتکار که به عنوان سخنگوی رسمی دانشجویان انتخاب شده بود، قالبا دوربین ها به سمت محسن می چرخید. یک بار یکی از بچه ها فیلمی را که از صحبتهای آتشین محسن بود و نوشته ای را که زیر فیلم خودنمایی می کرد، برایمان ترجمه کرد: سخنگوی جوانان خشمگین طرفدار خمینی....
محسن با شنیدن این جمله اخم کرد و گفت: بچه ها مگه من خشمگینم؟ بعد با حالتی اغراق آمیز غرشی کرد و ادامه داد: خیلی از دستشان عصبانی ام، خیلی... و بعد همراه بقیه لبش به خنده باز شد. بعد از ختم غائله گروگانگیری، هر کس رفت یه گوشه و به کاری مشغول شد. سیل پیشنهادات از وزارت خارجه کشور و... به طرفمان روانه شده بود. اما محسن رفت به پادگان ولی عصر و اسم نوشت تو سپاه پاسداران.
من هم که دیگر نمی توانستم دوری او را تحمل کنم، دنبالش رفتم و پاسدار شدم. بعد از آموزش دیدن در پادگان امام حسین، پنج شش ماهی را تو مخابرات بودیم. حسن آنجا هم آرام نگرفت، بر و بچه های مخابرات همه شان آدم های درستی نبودند، محسن هم دست گذاشت تو دست برادری پذیرش و عذر 160- 150 نفرشان را خواستند. بعد از مخابرات، فرستادنمان وزارت پست و تلگراف و بعدش هم وزارت اطلاعات و عملیات سپاه تهران. من هم هر کجا که محسن می رفت، آویزان او بودم. دوری اش حقیقتا برایم قابل تحمل نبود. وقتی فرمانده گردان 9 شد، رفت سر پل ذهاب. حکم ماموریت مرا برای جای دیگری زده بودند، اما بالاخره طاقت نیاوردم و خودم را رساندم به غرب. آن موقع گردان 9، در حد فاصل تنگ کورک و تنگ حاجیان مستقر بود. عمده وقت ما در غرب به بازی دراز اختصاص داشت. فتح این قله ها از آرزوهای محسن و غلام علی پیچک بود. سه بار عملیات کردیم تا توانستیم کاری از پیش ببریم. اوایل عملیات دوم بازی دراز بود که محسن در حضور من و حاج علی موحد، چند نفر از بچه ها را نشان داد و گفت: چهره اینها به من می گوید که شهید می شوند. راجع به چند نفر هم گفت که اینها مجروح می شوند. پیش از شروع عملیات، نوروزی مسئول تدارکات محور گیر داده بود به حاج ابراهیم شفیعی که من هم باید جلو بیایم، اما شفیعی قبول نمی کرد. پیرمرد اول ول کن نبود. شروع کرد به گریه کردن، 75 سالش بود و برای شرکت در عملیات مثل ابر بهار اشک می ریخت و حاج ابراهیم هم سفت روی حرفش ایستاده بود که نمی شود و مسئولیت شما چیز دیگریست. محسن رفت و او را آورد پیش خودش و گفت: چرا این قدر سخت می گیری ابراهیم: این بنده خدا از دنیا رفته، چرا مانع رفتنش می شوی؟ شفیعی گفت: آخه کار اصلی اش چی می شه؟ جواب داد: چند لحظه بیشتر به شهادتش نمانده، ولش کن بذار بره. و بالاخره با وساطت محسن، حاج نوروزی هم راهی عملیات شد. نوروزی که رفت یقه محسن را گرفتم و گفتم: تو از کجا می دانی که او چند لحظه دیگه شهید می شه که این طور با اطمینان حرف می زنی؟
گفت احوالش به خوبی نشان می داد که یک ساعت هم نمی مونه. حدود نیم ساعت از شروع عملیات گذشته بود که خبر شهادت نوروزی را آوردند و پیش بینی محسن درست از آب در آمد! احمدلو فرمانده اولین گردان عمل کننده بود که بر اثر انفجار نارنجک زخمی شد و افتاد میان سنگها. بالای سرش که رفتم حال خرابی داشت، فکر کردم شهید شده و شروع کردم به فاتحه خواندن. محسن که پهلوی من ایستاده بود، گفت: لازم نیست فاتحه بخوانی داداشی! این شهید نمی شه. همین طور هم شد، احمدلو جان بدر برد و مدتها بعد در سومار شهید شد. همان مواقع بود که یک تیر آمد و خورد به گلوی محسن. خدا خواسته بود که تیر تنها از پوست او عبور کرده و بدون اینکه به بافت درونی صدمه ای بزند متوقف شده بود. محسن در حالی که نیشش تا بناگوش باز بود، گفت: نمی دونم این چه تیری بود که بهم خورد و با همان وضعیت به کارش ادامه داد. یکی از ارتفاعات مهم منطقه 1100 گچی بود. تا آن لحظه هشت بار به این ارتفاع حمله کرده و همچنان از تصرفش عاجز بودیم.
بار نهم محسن و رضا صادقی وارد عمل شدند و این دفعه، بدون هیچ مقاومتی از جانب عراقی ها موفق شدند، آنجا را بگیرند. عراقی ها خودشان را تسلیم کرده بودند و این همه ما را مبهوت کرده بودند. خوب آنها در موضع قدرت بودند و اشراف کاملی بر نیروهای ما داشتند. محسن برایم تعریف کرد که وقتی نزدیک قله شدیم، یه افسر عراقی داخل سنگر نشسته بود و بی هدف تیر می انداخت. ما که رسیدیم رو ارتفاع، مردک ول کرد و آمد تسلیم شد. بعد از اون هم بقیه شون تسلیم شدن. محسن هم مثل بقیه خیلی دوست داشت ته و توی قضیه را در بیاورد. یکی از بچه های اطلاعات و عملیات که زبان عربی فولی داشت رفت و با آن افسر صحبت کرد و نتیجه صحبتهایش را اینطوری تعریف کرد که افسر عراقی گفته سیدی اسب سوار را دیده که به طرف آنها می آمده و آنقدر جلو آمده تا سم اسبش به لبه سنگر آنها خورده بود. آن بدبختها هم که می بینند گلوله به آن سید اسب سوار نیست از ترس دست روی دست می گذارند و از سنگر می زنند بیرون و یکدفعه می بینند که از آن سید نورانی خبری نیست و در مقابل نیروهای ما قرار دارند. راجع به این مسئله هر موقع از محسن سوال می کردم، سکوت کرده و چیزی نگفته است. حین تصرف ارتفاع 1150 بود که پایم تیر خورد و مجبور شدم برگردم عقب. محسن که جلو رفته بود، وقتی خبر زنده شدنم را فهمید، آمد پیشم و گفت: داداشی! من به پیچک گفتم تو را جلو نفرسته. می دونستم که این طوری می شه، کلافه شدم و با صدای نسبتا بلند گفتم تا حالا شهدا را تشخیص می دادی، از کی واسه مجروح شدن ما هم پیش گویی می کنی؟ گفت داداشی! من تو هر دو زمینه متخصصم.
عملیات دوم بازی دراز که تمام شد، گزارشگرانی به منطقه آمدند تا از ما گزارش تهیه کنند، سراغ محسن هم رفتند. او که از دست بنی صدر خیلی شاکی بود درست در روزهایی که در سفارت بودیم با ابرووان در هم گره خورده و صدایی کوبنده شروع کرد به صحبت.
یک پیام دارم و آن اینکه امت مسلمان ما بداند تا موقعی که فرزندان اسلام زنده باشند، همان طوری که امام گفته اند تا آخرین قطره خون برای اسلام دفاع می کنیم. چه کشته شویم و چه بکشیم، پیروزیم و مرگ در اینجا مفهومی ندارد. بنابراین با اعتقاد به اسلام و ولایت فقیه تا آخرین قدم پیش می رویم تا جایی که حکومت مهدی (عج) در سراسر جهان مستقر شود و عدل الهی بر قرار گردد. و باید تمام آن کسانی که دشمن ولایت فقیه هستند، در سراسر دنیا و نیز ایران بدانند این نیروهایی که الان در جبهه در حال نبرد هستند، همان کسانی خواهند بود که بنام حزب اللهی در راه و هر نقطه دیگری چماق هایشان را همان طوری که توی سر عراقی ها وارد کردند، توی سر آنها هم می زنند. بنابراین بدانند این گروهک ها و ولیبرال ها، به هیچ وجه نمی توانند خللی به اسلام وارد کنند چون این نیروها در خدمت اسلام هستند و جز اسلام و خدا پناه دیگری ندارند و این پناه گاه بهترین پناهگاه برایشان است...
و بالاخره در حالی که صورتش از غضب سرخ شده بود، رو به دوربین، طوری که انگار دارد با خود بنی صدر صحبت می کند، افزود:
در اینجا حرفی را که تمام رزمندگان فاتح بازی دراز گفته اند، می آورم و آن اینکه پیشنهاد کرده اند تا به کوری چشم دشمنان اسلام این ارتفاعات به نام بازوی ولایت فقیه نامگذاری شود و این خواست همه ما می باشد.
محسن در این چند روز هر چی فحش بلد بود، نثار بنی صدر کرد و خبر می رسید که او دائما از موقعیت عملیات به عنوان حربه ای علیه مخالفین حزب اللهی خود استفاده می کند و خود را در مقام فرماندهی کل قوا عامل پیروزی عملیات جا می زند در حالی که این عملیات، بدون کوچکترین هماهنگی با او به انجام رسیده است، ضمناً نامه بنی صدر به خانواده شهید شیرودی که از آن بوی گند سوء استفاده سیاسی برای تحقیر سپاه پاسداران به مشام می رسید، بر خشم محسن می افزود. بهترین دوست برادرش مظلومانه در حالی که قصد پشتیبانی نیروهای سپاه را داشت به شهادت رسیده بود و حالا مشتی لیبرال خود فروخته زیر علم او سینه می زند، خلاصه محسن خبر غربت بچه حزب اللهی ها را می شنید و خون دل می خورد.
شب عملیات سوم بازی درازبود که دوباره محسن رفت تو حس.
آمد کنار من و پیچک با اشاره به بچه ها گفت: می خواهید بهتان بگم کدامشون شهید می شن؟
پیچک گفت: بنال ببینم این دفعه برای کی خواب دیدی.
گفت: علی طاهری شهید می شه؛ همچنین توکلی، کلامی، کاظمی و روح الهی بعد با خنده نمکین رو به من ادامه داد: مواظب جعفر جواهری باش بی اختیار پرسیدم بی خیال بابا. جعفر هم؟ دوباره تکرار کرد: مواظبش باش. بی هوا زد به سرم و پرسیدم من چی محسن؟ با تبسم دستی به شانه ام زد و گفت: به خودت امیدوار نباش. پرسیدم، حاجی، علم غیب که نداری، آخه از کجا می فهمی؟ جواب داد معجزه و غیب نیست داداشی. نورانیت و صفای این بچه ها دارد فریاد می زند، بعضی هاشون مثل اینکه مدتهاست شهید شدن. ساعت 2 بامداد یازدهم اردیبهشت، عملیات سوم بازی دراز که شروع شد، بعد ازشکستن خط اول دشمن، جواهری با رگبار گلوله عراقی ها از کمر به دو نیم شد. کاظمی هم گلوله خورده و لب پرتگاه افتاد و پر کشید، روح الهی هم وسط میدان مین با نارنجک بعثی ها شهید شد.
ماجرای علی طاهری را هیچ وقت از یادم نمی رود. او مسئول دیده بانی مشترک ارتش و سپاه بود. چند روز قبل از عملیات محسن سرش را آورد بیخ گوشم و گفت: به نظر تو به علی طاهری بگیم که رفتنی است یا نه؟ گفتم: فعلا نگیم بهتره پیچک که در سمت دیگر محسن ایستاده بود حرفش را شنید و گفت: این علی طاهری خیلی پوست کلفته، باید اینو بهش بگیم. رفتیم بالای سر طاهری و پیچک زبان چرخاند.
برادر طاهری و وزوایی چی می گه؟
چی شده؟ بگید ما هم بدونیم چه آشی برامون پختید.
محسن با رندی شروع به صحبت کرد.
علی، من نمی خاستم بگم، برادر پیچک اصرار کرد. خلاصه ما را حلال کن. کلی سر به سر علی گذاشتیم، بالاخره محسن به حرف آمد: توی این عملیات شما شهید می شید. طاهری تبسمی کرد و گفت: از این خبر ها نیست. این وصله ها به من نمی چسبد. من کجا و شهادت کجا.
محسن دستی به شانه علی زد و در حالی که از او دور می شد، گفت: علی جون، چه بخوای چه نخوای، تو این عملیات فاتحه ات خوانده است.
روز سوم عملیات علی طاهری برای محسن پیقام فرستاد که من هنوز زنده ام. روز دوم و سوم سپری شد و علی دائما خبرمان می کرد که هنوز شهید نشده ام. روز پنجم بود که زخمی شد و منتقلش کردند پشت جبهه، آنجا من و محسن را دید و گفت: برادر وزوایی، فقط دستم تیر خورده، من هنوز شهید نشده ام. دستش را گچ گرفتند و بهش مرخصی دادند که برود تهران، وزوایی که در منطقه بود با بیسیم علی را گیر آورده و به او گفت: علی، تهران خبری نیست. تو این عملیات شهید می شی، غزل و بخوان. طاهری پشت بیسیم قاه قاه خندید و گفت: این دفعه را خطا کردی برادر وزوایی، من همین الان عازم تهرانم اما من مطمئن بودم که حرف محسن رد خور ندارد و هر لحظه انتظار خبر علی را می کشیدم. بعد از خداحافظی هنوز چند کیلومتری نرفته بود که علی یاد دوربینش می افتد که به جانش بسته بود. یکدفعه مرا پای بیسیم خواند. علی بود که می گفت از بابت دوربینش ناراحت است و برای همین برگشته. به او گفتم برو پی کارت، دوربین پیش من است و جایش هم امن است. با خنده گفت حاجی، قول بده ازش خوب نگهداری کنی.
مدتی بعد متوجه شدم که توپخانه خودی مشغول فعالیت است و گلوله ها را یکی یکی روی سر عراقی ها می فرستند. تماسی گرفتم با توپخانه و داستان را پرسیدم. گفتند: برادر طاهری درخواست گلوله کرده. پرسیدم: مگه این آدم نرفته تهران؟ آن جا چکار می کند؟ بالاخره فهمیدم که او قصد دارد ثبت نیروهای قبلی را تغییر دهد و مجدداً طرح جدیدی را پیاده کند، به همین خاطر روی منطقه هدف گیری می کرد تا به ثبت مورد نظرش برسد. بچه ها را فرستادم دنبالش. به زور وادارش کردیم بعد از خودن شام راهی شود. چون شب بود، قرار شد صبح حرکت کند. ساعت 22 شب، او به پیچک و محسن پیغام داد که من هنوز زنده ام و فردا صبح می روم تهران. هوا که روشن شد خداحافظی کرد و راه افتاد. در بین راه با تعدادی از نیروهای عراقی برخورد کرد که قصد داشتند از پشت به سنگر های ما حمله کنند. با آنها درگیر شد و با همان دست گچ گرفته اش آنقدر تیراندازی کرد تا گلوله هایش تمام شد. بالاخره عراقی ها هم یک نارنجک انداختند جلویش و علی طاهری هم روز نهم عملیات پر زد و رفت. همانطور که محسن گفته بود.
عصر روز دوم عملیات بود که محسن هم لت و پار شد. گلوله تانک خورده بود کنارش و دست راست و سمت چپ فکش خرد و خاکشیر شده بود. وقتی شنیدم محسن زخمی شده برای دیدنش راه افتادم. در میانه راه بود که دیدم محسن را دارند با برانکارد عقب می برند، رفتم بالای سرش، نیمه بیهوش بود و به خاطر اوضاع فکش نمی توانست صحبت کند. رویش را بوسیدم و چند کلمه ای به برای دلگرمی با او صحبت کردم. با چشم اشاره کرد و کاغذ و قلم برایش آوردم. با دست سالمش نوشت: ظاهرا توفیق شهادت حاصل نشد. این ها را هم به شما سپردم. خداحافظ. محسن بعد از آن نزدیک یک ماه بستری بود، بعدش هم مسئول دفتر ستاد کل سپاه در تهران شد. دیگر او را ندیدم تا عملیات مطلع الفجر با چانه سیم پیچی شده و دست آویزان از گردنش آمده بود منطقه. پیچک همان روزها شهید شد. محسن نزدیک بود دیوانه شود و دائم می کوبید به پیشانی اش و با بغض می گفت: می دونستم شهید می شه ولی نمی خواستم باور کنم. با همان اوضاع محسن فرماندهی عملیات یک محور را برعهده گرفت. چون با آن چانه داغونش درست نمی توانست صحبت کند این علی موحد ناقلا پشت بیسیم دستش می انداخت و باعث خنده همه می شد بعد از مطلع الفجر، اوایل اسفند ماه بود که محسن یک گردان از بچه ها را برداشت و رفت جنوب، این دفعه مرا با خودش نبرد، گفت باید بمانی. رفت و خورد به پست حاج احمد متوسلیان و تیپ تازه تاسیسش. من باز هم طاقت نیاوردم و جیم شدم و سر از جنوب در آوردم. عملیات فتح المبین تمام شده بود که رسیدم. حکایت گردان حبیب و گم شدنش در شب اول عملیات ورد زبان ها شده بود. فهمیدم فرمانده این گردان محسن است، با هر جان کندنی بود پیدایش کردم و بعد از سلام و احوالپرسی داستان را از خودش پرسیدم.
خندید و گفت: همونه که شنیدی، گم شدیم، خدا خواست از راه میانبر رفتیم و پیدا شدیم، درست پشت توپخانه عراقی ها محسن رفت و من در منطقه ماندم. حالا چند روزی می شود که برگشته.

داداشی رفتنی شدم، یقین دارم ساعتهای آخره... پشتم تیر کشید، خواستم از جا کنده شوم و داد و بیداد کنم، اما نتوانستم، حرفی را که زده بودم نشنیده گرفتم و پرسیدم: ببینم من شهید می شوم یا نه؟ اما او نمازش را شروع کرده بود. یک لحظه حرفی که زده بود، از ذهنم خارج نمی شد، مطمئن بودم که این پیش گویی های محسن درست از آب در می آید ولی دائما به خودم تلقین می کردم که انشاالله چیزی نمی شود. عجب نماز امروزش طولانی شده، دیگر وقت نشستن نیست. دلم خیلی شور می زند بیسیم چی محسن وارد سنگر می شود و بلند می گوید: از قرارگاه با حاج محسن کار دارن. محسن بعد از سلام نماز اشاره می کند و بیسیم چی می رود کنارش. من فقط صدای محسن را می شنوم.
زنده باشی سالار... به امید خدا... چشم... پس ما پر زدیم...
گوشی را زمین می گذارد و رو به من می گوید: بلند شو داداشی. حاج احمد گفت بریم کمک عباس شعف. اوضاش بی ریخته. بپر همه را راه بنداز. نمی توانم از فکر محسن بیرون بروم. خدایا! اگر او شهید شود... چند قدمی نرفته ام که برمی گردم و می پرسم، اون حرفی که زدی جدی نبود نه؟ سرش را به علامت کلافگی عقب می برد و می گوید: بپر برو پسر، به تو چه ربطی داره پسر، بدو، بدو... تمام مدت فکرم پیش محسن بود، با دو گردان نیرو راه افتادیم به سمت کارون. آتش دشمن هر لحظه شدت می گرفت. به بچه های گردان که می رسیم، عباس شعف از ما استقبال می کند. در فرصتی مناسب گوشش را جلوی دهانم می کشم و جریان را برایش تعریف می کنم. او هم می داند که حرف محسن رد خور ندارد و تازه خبر دیگری هم در چنته دارد که شک مرا به یقین تبدیل می کند. از زبان او می شنوم که شهادت تقوامنش را هم محسن پیشاپیش اعلام کرده است. با هم قرار می گذاریم که حسابی مواظب محسن باشیم و چشم از او بر نداریم، اما عباس با نا امیدی می گوید: فایده ای نداره، زیر این آتیش زنده بودن خودمون هم معلوم نیست. با دلخوری می گویم: من که زنده می مونم، تو هم بهتره زنده بمونی، حاج احمد پوست می کنه اگه یک مو از سر من کم بشه، اما مگر می شود. مواظب محسن بودیم؛ لحظه نمی ایستد، دائما از این سو به آن سوی خاکریز می دود، به گرد پایش هم نمی رسیم، یک بار که دید مثل کنه به او چسبیده ام و دنبالش پایین و بالا می روم، براق شد و گفت: دیونه شدی مرد حسابی، چرا دنبال من راه افتادی، بچسب به خط . نامردا دارن می زنن آش و لاشمون می کنن، حرفش تمام نشده بود که زمین و زمان دور سرم چرخید. احساس کردم بین زمین و زمانم و یکدفعه محکم زمین خوردم. برای مدتی هیچ حسی نداشتم، گیج و گنگ دراز کشیده بودم که احساس کردم کسی دارد با لگد به پهلویم می کوبد. صدای عباس در گوشم پیچید: بلند شو، محسن رو زدن، مثل فنر از جا پریدم. گرد غبار هنوز فروکش نکرده بود. عباس در حالی که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود به جنازه ای که چفیه ای روی صورتش کشیده بودند و در چند قدمی ما افتاده بود اشاره کرد و آرام گفت: حاج احمد گفته بی سر و صدا ببریمش عقب تا روحیه بچه ها خراب نشه. دیگر چیزی نمی شنوم، روی موتور نشسته ام و جنازه محسن را ترک موتور سوار کرده و با فانسقه به پشتم بسته ام، سرش روی شانه ام افتاده و ریش هایش صورتم را نوازش می کند. به قرارگاه که می رسیم حاج احمد خودش می آید و محسن را از ترک موتور پیاده می کند، هیچ اثری از اشک در چشمانش نمی بینم، محکم بالای سر جسد ایستاده، ولی یکدفعه زانو می زند و لبهای محسن را می بوسد و دوباره قد راست می کند، می خواهم از موتور پیاده شوم و برم بالای سر محسن اما نمی توانم. در مقابل چشمانم محسن را از زمین بلند می کنند و می برند اما من قدرت حرکت ندارم، حاج احمد برای چند لحظه زل می زند به چشمانم، به چه فکر می کند؟ الان است که فریاد می کند، چرا ایستاده ای برو پی کارت، الان که وقت خواب نیست، اما چیزی نمی گوید، برمی گردد و می رود پشت سنگر قرارگاه تاکتیکی و من هم گاز موتور را می چرخانم و از جا کنده می شوم. به کجا می روم، خودم هم نمی دانم. بدون محسن چه فرقی می کند. می روم جایی که بغضم بترکد. خدایا دارم خفه می شوم.


باورم نمیشه ، همشو یه نفس خوندم...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
متنی که می خوانید ، گفتگوی مجله پیام زن، با خانم فاطمه تندگویان، خواهر شهید تندگویان در سال 1377 است .

لازم به ذکر است که ایشان در آن زمان مشاور وزیر آموزش و پرورش در امور بانوان بودند .

اگر شیعیان، چهارده معصوم(ع) را پیش رو دارند و اگر ایام ولادت و شهادت هر یک از آن معصومین را گرامی می دارند، بی شک باید هر یک از آنان را نیز الگو قرار داده و از راه، هدف و زندگی و شهادت آنان بهره گیرند که اگر نبود حادثه خونین کربلا و ظهر عاشورا و تشنگی اهل بیت(ع) و اسارت آنان، ما چگونه شهادت عزیزانمان را تحمل می کردیم و باز هم اگر نبود غربت و اسارت امام موسی کاظم(ع) و شهادت ایشان در زندان، ما چگونه تاب می آوردیم شهادت عزیزانمان را در غربت و اسارت و این بار هم درسی دیگر از زندگی شهدا.



شهید مهندس محمدجواد تندگویان وزیر شهید غریب و آزاده ای است که امام موسی کاظم(ع) را الگو قرار داد و با تحمل غربت و شکنجه های فراوان در جوار حرم آن امام شریف دعوت حق را لبیک گفت و بدن مطهرش را بعد از چندین سال دوری از خانواده در آذرماه 1370 به ایران اسلامی و به آغوش خانواده آوردند.

درود بر شما پدران و مادران صبوری که رنج دوری و سرانجام شهادت غریبانه فرزندان خویش را به جان خریدید و باز هم گفتند و می گویند؛ راضی هستیم به رضای خدا

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

15 سال دوری، گاه و بیگاه خبر از زنده بودن وی و گاه خبر از شکنجه های دردناکی که بر وی وارد کردند و بالاخره خبر شهادت و استقبال از جنازه پاک و مطهرش که، از کنار حرم خون رنگ حسین(ع) به میهن وارد شد.

خانم فاطمه تندگویان که تنها فرزند خانواده می باشد، خواهر شهید محمدجواد تندگویان است که پست مشاور وزیر آموزش و پرورش در امور بانوان را دارند ، می گویند:

پدر و مادرم انسانهای وارسته، صادق، متعهد و بامحبتی هستند که با سادگی و صمیمیت از ابتدا سفره غنی و پرمحتوای قرآن را پیش روی جواد گشودند و با عشق سرشار به خاندان ولایت و عصمت، و سوز و اشک و دردی که از شهادتهای ائمه اطهار داشتند، شور مذهبی و شهد محبت به ولایت و عترت را در روح او بارور کردند؛ به گونه ای که محور فعالیت و شوق کودکانه جواد، مسجد و محراب بود و شاید بدین گونه وجود گرانقدرش آماده جنگ با دشمن می گشت و پذیرای رنج مجاهدت و هجران و جانبازی و شهادت می شد.

خانم تندگویان رابطه ی شما با شهید تندگویان چگونه بود ؟

جواد سه سال از من بزرگتر بود ولی فاصله معنوی ما قطعا قابل محاسبه نخواهد بود، چون راهی که او طی کرد و کمالی که او یافت، بیانگر این بود که از سالهای عمر خود حداکثر استفاده و بهره را برده و خوب توشه گرفته است. رابطه من و جواد در کودکی گرم و صمیمی و محبت آمیز و در عین حال، آمیخته با قهر و آشتیهای کودکانه و خواهر و برادری بود که طبیعتا ـ به عنوان برادر بزرگتر با احساس غیرت و تعهد ـ در همه امور نظارت و کنترل داشت و به گونه ای مراقبت مردانه می کرد و به دلیل دینداری که در حیطه امر به معروف و نهی از منکر داشت، نسبت به خواهر خود حساستر بود و امروز اگر احیانا تعهدی در من باشد ناشی از همان احساس مسؤولیتهای خانواده و او است.

نظر شهید تندگویان در مورد فعالیت بانوان ، به خصوص شما و همسرشان چه بود ؟


خصوصیت عمده جواد مبارزه با سنتهای جاهلی و غلط، و ارایه طریق درست و صراط مستقیم در اندیشه و رفتار زندگی عملی خود بود. طبیعی است که به ازدواج نیز به عنوان بخشی از این برنامه مبارزاتی می اندیشید؛ لذا انتخاب و گزینش او خارج از محدوده فرمایشی آن زمان و بر محور اعتقادات و باورهای صحیح اجتماعی و معیارهای روشن ساده زیستی نبود.


همسر خود، بنده و دوستانم را در ادامه تحصیل و مشارکت فعال در صحنه های سیاسی، اجتماعی آن زمان حضور در حسینیه ارشاد و استفاده از مکانهای فرهنگی آن دوران، ترغیب می کرد .​


پس از ازدواج، با ارزش و اهمیتی که برای زنان و نقش آنها قائل بود، عرصه فعالیت و مطالعه گسترده ای را برای همسر خود که دختری 16 ساله بود فراهم کرد و در حقیقت بخش عمده ای از رشد خانم برادرم در منزل همسر صورت گرفت، کتابهای متعدد را برای مطالعه تهیه می کرد و نقش عمده ای در فعالیتهای منزل و مشارکت در امور خانواده بخصوص در نگهداری از بچه ها داشت. حتی پس از پذیرش مسؤولیت پاکسازی مناطق نفت خیز و وزارت هم، دست از کمک و همکاری در کنار همسر و در قبال مسؤولیت بچه ها بر نداشت. اولین دختری که خداوند به او عنایت فرمود با توجه به تأثیر عمیقی که از شخصیت هاجر در کتاب حج گرفته بود، اسم او را هاجر گذاشت و علاقه شدیدی به او ابراز می کرد. دختر دوم او مریم با وجود سن کم، آنقدر از جواد محبت و توجه دیده بود که تا مدتهای زیادی بهانه پدر می گرفت و بی تابی می کرد. معمولاً در سر سفره غذا بچه ها اطراف او می نشستند و با علاقه در غذا خوردن به بچه ها کمک می کرد.


شهید تندگویان در مقام یک همسر چه رفتاری داشت؟


رفتار او گرم، صمیمی و بامحبت بود. هر زمان که از در منزل وارد می شد با او نشاط و شادی هم می آمد. حتی در زمانی که به شدت درگیر مشکلات سیاسی و اجتماعی بود و از بسیاری فرصتهای شغلی محروم شده بود ،رفتارش تغییر نکرده، با همان روحیه محبت و رأفت برخورد می کرد، بسیار سخاوتمند و اهل بذل و بخشش و انفاق بود و در این رابطه هیچ کس را از نظر دور نمی داشت و از تمامی توان جسمی، فکری و مالی خود بدین منظور استفاده می کرد. روحیه مردمی و همدردی و همدلی او باعث می شد که هر کس در مشکلاتش به او رجوع کند و از او پاسخ مثبت بشنود، همین رفتار را با محبتی عمیقتر نسبت به مادر و خواهر خود داشت. جواد نه تنها یک پسر و یک برادر، بلکه بیشتر یک مربی و استاد برای تک تک اعضاء خانواده محسوب می شد و همه عاشقانه او را دوست داشتند و حقیقتا هیچ چیز و هیچ کس فقدان او را جبران نکرد و اگر لطف خدا نبود، صبوری کردن بر مصیبت او غیر ممکن می نمود.



از مراسم ازدواج شهید تندگویان برای خوانندگان بگویید.

جواد جلسات متعدد با همسر خود به گفتگو نشست و میزان همفکری، همراهی و بودن خود و ایشان را در محورهای مختلف، فعالیتهای سیاسی و اجتماعی بررسی کردند و پس از توافقهای اولیه با احترامی که برای خانواده قائل بود، مراسم تکمیلی خواستگاری انجام گرفت و مراسم عقد ازدواج او ـ با اینکه تنها پسر خانواده بود ـ در شرایطی بسیار ساده و تعجب آور در محضر انجام گرفت. او اعتقاد داشت که آینه و شمعدان برای هنگامی بوده که سیستم روشنایی سراسری نبود و لزوما بایستی روشنایی را از طریق شمعدان فراهم می کردند؛ پس دیگر دلیلی برای این اشیاء دست و پاگیر و غیر ضروری به چشم نمی خورد. او همچنین از خرید هر گونه جواهرآلات و طلا ـ با توافق همسرش ـ خودداری کرد و اعتقادش این بود که اینها سنگی بیش نیست و حیف از انسان است که سنگ را زینت خود بداند! به هر حال در ازدواجشان جز یک مراسم ساده عقد ، هیچ برنامه ای نداشت.


شهدا به عنوان معلمین و الگوهای ارزشی انقلاب، بهترین کلاس درس را آفریدند، کلاسی که کتاب آن جراحت و خون، درد و رنج، ایثار و گذشت، جانبازی و شهادت بود و در این راه جز رضای خداوند هیچ مطالبه ای نداشتند .


شرایط اقوام نیز موقعی درک خواهد شد که شرایط سالهای 50 ـ 49 و اوج تجمل گرایی و هدف زدگی آن سالها و شؤونات غلط حاکم بر عقد و ازدواج را شناخته باشیم. در کل، نحوه عملکرد او الگویی برای دوستان و فامیل شد و پس از آن با رفع موانع مادی، تعداد زیادی از دوستان وی ازدواج کردند.


از فعالیتهای سیاسی شهید تندگویان چه نکاتی به خاطر دارید و آیا شما هم در این فعالیتها شرکت می کردید؟ محمدجواد اصولاً یک انسان متعهد آگاه و مسؤولی بود که در هیچ صحنه ای حاضر به غیبت و خسران در مسؤولیت نبود. بنابراین علی رغم مجاهدت ها، زندان ها و شکنجه های قبل از انقلاب در جریان پیروزی انقلاب نیز متعهدانه در عرصه مقابله و مبارزه حاضر شده و در چاپ و پخش اعلامیه، ایراد سخنرانی، حضور در راهپیمایی، نشر بولتنهای خبری، شرکت در کمیته استقبال، حضور در صف مترجمین و پاسخگویی به خبرنگاران خارجی در عملیات تشییع و به خاکسپاری شهدا در بهشت زهرا، حمل مجروحین و مصدومین و شرکت فعالانه در مجاهدت های شبانه و تهییج و تحریک کارگران کارخانه پارس الکتریک و چند کارخانه دیگر فعالیت داشت.

اما دیدگاه جواد با توجه به اینکه دید باز و روشنفکرانه ای نسبت به مسایل داشت و جایگاه همه را عادلانه در نظر داشت، بدین جهت با تقوا و خودکنترلی که داشت، در تدریس دروس عربی و زبان انگلیسی که للّه انجام می داد، فرقی برای دختر و پسر فامیل قائل نبود و یا در فعالیتهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی دانشکده و محیطهای شغلی خود عرصه های مناسبی را برای رشد همکاران خواهری که در کنار او بودند فراهم کرد. شاهد بر این مطلب، تشویق و ترغیبی بود که نسبت به همسر خود، بنده و دوستانم در ادامه تحصیل و مشارکت فعال در صحنه های سیاسی، اجتماعی آن زمان، حضور در حسینیه ارشاد و استفاده از مکانهای فرهنگی آن دوران، داشت.



شما به عنوان خواهر یک شهید چه پیامی برای خوانندگان دارید؟

این احساس من است که شهدا به عنوان معلمین و الگوهای ارزشی انقلاب، بهترین کلاس درس را آفریدند، کلاسی که کتاب آن جراحت و خون، درد و رنج، ایثار و گذشت، جانبازی و شهادت بود و در این راه جز رضای خداوند هیچ مطالبه ای نداشتند و آنچنان محو در فنا شدند که هیچ تعّین مادی از آنها باقی نمانده است. آنها آنچه باید می کردند؛ کردند و گفتند و به منصه ظهور در آوردند؛ این ما هستیم که باید شاگردانی هوشیار، بیدار، آگاه در مکتب آنان باشیم تا در قیامت شرمنده چهره گلگون و نگاه پرسشگرشان نباشیم.

ارتباط ما با شهیدان یک ارتباط الحاقی است. باید شایستگی ایمانی را در خود حفظ کنیم و گرنه پیوند نَسَبی به هیچ عنوان، حافظ ارتباط در قیامت و بهره گیری از شفاعت نخواهد بود، چنان که داستان نوح پیامبر و فرزند متخلف او عبرتی در این راه است که «هذا فراقٌ بینی و بینک». ان شاءاللّه که هیچ گاه حال ما این گونه نگردد.

پیام زن: از سرکار خانم تندگویان که با توجه به مشغله های کاری خود در این گفتگو شرکت کردند و نیز از حسن ظن ایشان نسبت به مجله سپاسگزاریم.



منبع :

پایگاه حوزه به نقل از مجله پیام زن
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در آبان سال 1363 شهید زین‌الدین به همراه برادرش مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علی‌بن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می‌کنند. در آنجا به برادران می‌گوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم!

موقعی که عازم منطقه می‌شوند، راننده‌شان را پیاده کرده و می‌گویند: خودمان می‌رویم. حتی در مقابل درخواست یکی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او می‌گوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم.



فرمانده محبوب بسیجیها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شرکت در عملیات و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش را از این جسم خاکی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.

همان طور که برادران را توصیه می‌کرد:

ما باید حسین‌وار بجنگیم؛

حسین‌وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛

حسین‌وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی؛

ای کاش جانها می‌داشتیم و در راه امام حسین(ع) فدا می‌کردیم؛

از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و می‌گفت عمل کرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت

تولد

به سال 1338 ه.ش در کانون گرم خانواده‌ای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود. مادرش که بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش کوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردادن فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم می‌داد.

نبوغ و استعداد مهدی باعث شد که او دراوان کودکی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیکاری به پدرش که کتابفروشی داشت، کمک می‌کرد و به عنوان یک فرزند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری می‌داد.




? ویژگیهای اخلاقی





از خصوصیات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شکنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت‌ترین پاتکها به خاطر این روحیه بود. روحیه‌ای که اساس و بنیان آن بر ایمان و اعتقاد به خدا استوار بود.

مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمی‌شد.

شهید زین‌الدین در کنار تلاش بی‌وقفه‌اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت که جبهه‌های نبرد، مکانی مقدس است و انسان دراین مکان، به خدا تقرب پیدا می‌کند. همیشه به رزمندگان سفارش می‌کرد که به تزکیه نفس و جهاد اکبر بپردازند.

او همواره سعی می‌کرد که با وضو باشد. به دیگران نیز تاکید می‌نمود که همیشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسیار داشت و با قرآن مجید مانوس بود و به حفظ آیات آن می‌پرداخت.

به دلیل اهمیتی که برای مسائل معنوی قایل بود نماز را به تانی و خلوص مخصوصی به پا می‌داشت. فردی سراپا تسلیم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبی از همان دوران کودکی در زندگی مهدی متجلی بود.

با علاقه خاصی به بسیجی‌ها توجه می‌کرد. محبت این عناصر مخلص در دل او جایگاه ویژه‌ای داشت. برای رسیدگی به وضعیت نیروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، یگانها و مقرهای لشکر سرکشی می‌نمود و مشکلات آنان را رسیدگی و پیگیری می‌کرد. همواره به برادران سفارش می‌کرد که نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و همیشه خودشان را نسبت به آنها بدهکار بدانند و یقین داشته باشند که آنها حق بزرگی بر گردن ما دارند.

شیفتگی و محبت ویژه‌ای به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختی که از ولایت فقیه داشت از صمیم قلب به امام خمینی(ره) عشق می‌ورزید. با قبلی مملو از اخلاص، ایمان و علاقه از دستورات و فرامین آن حضرت تبعیت می‌نمود. به دقت پیامها و سخنرانیهای ایشان را گوش می‌داد و سعی می‌کرد که همان را ملاک عمل خود قرار دهد و از حدود تعیین شده به هیچ وجه تجاوز نکند. می‌گفت:

ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببینیم از آن کانون و مرکز فرماندهی چه دستوری می‌رسد، یک جان که سهل است، ای کاش صدها جان می‌داشتیم و در راه امام فدا می‌کردیم.

او در سخت‌ترین مراحل جنگ با عمل به گفته‌های حضرت امام خمینی(ره) خدمات بزرگی به جبهه‌ها کرد.

حفظ اموال بیت‌المال برای شهید زین‌الدین از اهمیت خاصی برخوردار بود. همواره در مسئولیت و جایگاهی که قرار داشت نهایت دقت خود را به کار می‌برد تا اسراف و تبذیر نشود. بارها می‌گفت:

در مقابل بیت‌المال مسئول هستیم.

در استفاده از نعمتهای الهی و حتی غذای روزمره میانه‌روی می‌کرد.

او خود را آماده رفتن کرده بود و همواره برای کم کردن تعلقات مادی تلاش می‌کرد. ایثار و فداکاری او در تمام زمینه‌ها، بیانگر این ویژگی و خصوصیتش بود.

برای اخلاص و تعهد آن شهید کمتر مشابهی می‌توان یافت.

او جز به اسلام و انجام تکلیف الهی خود نمی‌اندیشید. در مناجات و راز و نیازهایش این جمله را بارها تکرار می‌کرد:

ای خدا! این جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پیروز کن.

از آنجا که برادران، ایشان را به عنوان الگویی برای خود قرار داده بودند، سعی می‌کردند اخلاق و رفتارشان مثل ایشان باشد.

او شخصیتی چند بعدی داشت: شخصیتی پرورش یافته در مکتب انسان ساز اسلام. خیلی‌ها شیفته اخلاق، رفتار، مدیریت و فرماندهی او بودند و او را یک برادر بزرگتر و معلم اخلاق می‌دانستند. زیرا او قبل از آنکه لشکر را بسازد، خود را ساخته بود.

اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضای مسئولیتهای نظامی‌اش که دارای صلابت و قدرت خاصی بود، زمانی که با بسیجیان مواجه می‌شد برادری صمیمی و دلسوز برای آنها بود.

شهید مهدی زین‌الدین در زمینه تربیت کادرهای پرتوان برای مسئولیتهای مختلف لشکر به گونه‌ای برنامه‌ریزی کرده بود که در واحدهای مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جریان کارها باشند. می‌گفت:

من خیالم از لشکر راحت است. اگر چند ماه هم در لشکر نباشم مطمئنم که هیچ مسئله‌ای به وجود نخواهد آمد.

در کنار این بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زیرا رفتار و صحبتهایش در عمق جان نیروهای رزمنده می‌نشست. بارها پس از سخنرانی، او را در آغوش خویش می‌کشیدند و بر بالای دستهایشان بلند می‌کردند.

او یکی از فرماندهان محبوب جبهه‌ها به شمار می‌آمد. فرماندهی که نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و این نورانیت به اطرافیان نیز سرایت کرده بود. چنانچه گفته می‌شود: 70% نیروهای پاسدار و بسیجی آن لشکر، نماز شب می‌خواندند.

سردار رحیم صفوی جانشین محترم فرماندهی کل سپاه درباره او می‌گوید:

شهید مهدی زین‌الدین فرماندهی بود که هم از علم جنگی و هم از علم اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه‌های جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
نام پدر : صدرالدین
تاریخ تولد : 1328
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : هفدهم آذرماه 1359
محل شهادت : آبادان
به گزارش مشرق ، اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد .
شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد .
در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و...
اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و ... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ...
پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!
٭٭٭
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد.
بهمن 57 بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره)
وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد.
می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.
همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود.
برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.
ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان وخوزستان و... هنوز در خاطره ها باقی است.
شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم.
در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد.
می گویند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را، هیچ چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد.
اما یاد او زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت بود. مرید امام بود. مرد میدان عمل بود و اینها تا ابد زنده اند.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است برجریده عالم دوام ما

مادر شهید شاهرخ ضرغام :
شاهرخ در بیمارستان دروازه شمیران به دنیا آمد. از آن زمان تولدش هم خیلی درشت اندام و سنگین وزن بود.
تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش کردند به خاطر این‌که شاهرخ نسبت به تبعیض معلم میان دانش‌‌آموزان مرفه و کم بضاعت اعتراض کرده بود.
عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود ، گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقریباً ماهی یکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود ، سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسایه راه افتادم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی یکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن . دیگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرینش کنم. اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی و سختی هائی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش کردم ، وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان
درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود. شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی میز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن ؛ بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائید.
با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟ شاهرخ گفت: با رفیقا سر چهار راه کوکا وایساده بودیم. چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هیچی نگفتیم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهمیده بود چقدر ناراحتم ، سرش را انداخت پائین .
افسر نگهبان گفت: این دفعه احتیاجی به سند نیست. ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده. بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می کنم، مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش می ره بالای دار .!
شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه می کردم. بعد هم گفتم:
خدایا از دست من کاری بر نمی یاد، خودت راه درست رو نشونش بده.
خدایا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن.

ورزش
بدنش بسیار قوی بود. هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.
بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید. قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند.
در مسابقات کشتی آزاد هم شرکت کرد و توانست نایب قهرمانی تهران را کسب کند.
سالهای اول دهه پنجاه، مسابقات کشتی جدیدی به نام "سامبو" برگزار شد. از مدتها قبل، قوانین مسابقات ابلاغ شده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خیره کننده بود. جوان تهرانی قهرمان سنگین وزن مسابقات شد.
سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. در آن سال به همراه آقای سلیمانی برای سنگین وزن، به اردوی تیم ملی دعوت شدند.


روایت دوستان
در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از همردیفانش جدا می ساخت . هیچگاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه می گرفت و نماز می خواند. به سادات بسیار احترام می گذاشت .
یکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای باایمانی بودند پدرش به لقمه حلال بسیار اهمیت می داد. مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود .اینها بی تاثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.
قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج دیگران میکرد. هر جائی که می رفتیم، هزینه همه را او می پرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمی کرد فراموش نمی کنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیرمرد درشت اندامی مشغول گدائی بود و از سرما می لرزید . شاهرخ فوری کاپشن گران قیمت خودش را در آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد . پیرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگوید، مرتب می گفت: جَوون، خدا عاقبت به خیرت کنه .


غیرت و جوانمردی
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره، تا حالان دیدهب ودمت، تازه اومدی اینجا؟!
زن، خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود، دندان هایش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بیرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر میگردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم تو چی شد؟!
اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت:
دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو می دم!!
داستان بهروز وثوقی
عصر یکی از روزها شخصی وارد کاباره میامی شد و سراغ شاهرخ را گرفت . گارسون میز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار میز ما نشست. بعد از کمی صحبتهای معمول، گفت: من یک کار کوچک از شما می خوام و در مقابل پول خوبی پرداخت می کنم.
بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: این آدرس هتل جهان است. این هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توی این اتاق باید بهروز وثوقی رو با چاقو بزنید!!
چشمان شاهرخ یکدفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم؟!نه آقا اشتباه گرفتی .
آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنید. این یه دعوای ناموسیه، فقط می خوام خط و نشون براش بکشیم. بعد دستش را داخل کیف بُرد و سه تا دسته اسکناس صد تومانی روی میز گذاشت و گفت: این پیش پرداخته، اگه موفق شدید دو برابرش رو می دم. در ضمن اگه احتیاج بود، حبیب دولابی و دار و دسته اش هم هستن ! شاهرخ پرسید: شما از طرف کی هستین، این پول رو کی داده؟
اما آن آقا جواب درستی نداد .
شب با احتیاط کامل رفتیم هتل جهان، یک روز هم در آن حوالی معطل شدیم ، اما بهروز وثوقی عصر روز قبل از ایران خارج شده بود.


پیشنهاد ساواک
ناصر کاسه بشقابی، اصغر ننه لیلا، حسین وحدت، حبیب دولابی( 1)(همه این افراد به جرم همکاری با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند)و چند تا دیگه از گنده لات های شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند، شاهرخ هم بود. هر کدام از اینها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم.
جلسه که شروع شد نماینده ساواک تهران گفت: چند روزی هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستیم. خواهش ما از شما و آدم هاتون اینه که ما رو کمک کنید. توی تظاهرات ها شما جلوی مردم رو بگیرید، مردم رو بزنید. ما هم از شما همه گونه حمایت می کنیم. پول به اندازه کافی در اختیار شما خواهیم گذاشت. جوایز خوبی هم از طرف اعلی حضرت به شما تقدیم خواهدشد.
جلسه که تمام شد، همه از تعداد نوچه ها و آدم هاشون می گفتن و پول می گرفتن، اما شاهرخ گفت: باید فکر کنم، بعداً خبر می دم. بعد هم به من گفت: الان اوایل محرمِ، مردم عزادار امام حسین(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبر می دم.
ماه محرم
عاشق امام حسین(ع)بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت . این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت .
راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود . هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام می آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می کرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود.
حاج سید علینقی تهرانی در عصر عاشورا برای ما می گفت: نور ایمان را ببینید، این آقای خمینی بدون هیچ چیزی و فقط با توکل برخدا، با یک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با این همه تانک و توپ از پس او برنمی آید.
شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همین نتیجه رسیده ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمی دانی توی این کاباره ها و هتل های تهران چه خبره، اکثر این جور جاها دست یهودیهاست، نمی دونید چقدر از دخترای مسلمون به دست این نامسلمونها بی آبرو می شن.
شاه دنبال عیاشی خودشه، مملکت هم که دست یه مشت دزدِ طرفدار آمریکا و اسرائیلِ، این وسط دین مردمه که داره از دست می ره.
وقتی بحث به اینجا رسید حاج آقا داشت خیره خیره تو صورت شاهرخ نگاه می کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که می بینم یاد مرحوم طیب می افتم.
در عاشورای سال پنجاه وهفت، ساواک به بسیاری از هیئتها اجازه حرکت در خیابان را نمی داد. اما با صحبتهای شاهرخ، دسته هیئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت.

شاهرخ میاندار دسته بود. محکم و با دو دست سینه می زد . نمیدانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سالهای قبل بسیار متفاوت بود . موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هایشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم. صحبتهای او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی کردیم .
این صحبتها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولین جرقه های هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهای حاج آقا و پرسشهای ما، حُر دیگری متولد شد. آن هم سیزده قرن پس از عاشورا، حُرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورائی حضرت امام(ره) هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیری‌ها همه‌چیز را به هم ریخته بود. از مشهد که بر گشتیم، شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه‌های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل، قوت قلبی برای دوستانش بود .
البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری‌ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت ناسزا میگفت.
ارادت شاهرخ به امام(ره) تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه‌اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم.
سفر به مشهد
کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد!
مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی!
گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم.
باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم.
فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح.
عصرهمان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته . رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود.
خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد.
مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم.
خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.
اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.
دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد.

انقلاب
اوایل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شدیم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کردیم. اطراف بلوار کشاورز رفتیم. جلوی یک رستوران ایستادیم، رستوران تعطیل بود و کسی آنجا نبود.
شاهرخ گفت: من می دونم اینجا کجاست. صاحبش یه یهودی صهیونیستِ که الان ترسیده و رفته اسرائیل، اینجا اسمش رستورانه اما خیلی از دخترای مسلمون همین جا بی آبرو شدند. پشت این سالن محل دانس و قمار و... است.
بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شیشه ورودی را شکست. از یکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شدیم و سراغ کاباره ها رفتیم.
آن شب تا صبح بیشتر کاباره ها و دانسینگ های تهران را آتش زدیم.
در همان ایام پیروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خیلی تغییر کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد می خواند، رفقایش هم تغییر کرده بود.
٭٭٭
نیمه های شب بود. دیدم وارد خانه شد. لباسهایش خونی بود. مادر باعصبانیت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائی، آخه تا کی می خوای با مامورها درگیر بشی، این کارها به تو چه ربطی داره. یکدفعه می گیرن و اعدامت می کنن پسر!
نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خیلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئولیم! ما با کسی درگیر شدیم که جلوی قرآن و اسلام ایستاده، بعد به ما گفت: شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اینه که همه کارهات برای خدا باشه!!
مادرگفت: به به، داری ما رو نصیحت می کنی، این حرفای قشنگ و از کجا یاد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت.

بهمن ماه 1357
در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بیشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل می شناختیم بسیار متفاوت شده بود. هر شب مسجد بود. ماشین پیکانش را فروخت و خرج بچه های مسجد و هزینه های انقلاب کرد!
شب بود که آقای طالقانی(رئیس سابق فدراسیون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ایشان وقتی فهمید که شاهرخ، به نیروهای انقلابی پیوسته بسیار خوشحال شد. بعد هم گفت:
آقای خمینی تا چند روز دیگر بر می گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتیاج داریم.
روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپیمای امام(ره) شاهرخ از بچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ایشان رساند.
لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشک تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزدیک ایشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آنروز با بچه ها تا بهشت زهرا(س)رفتیم در ایام دهه فجر شاهرخ را کمتر می دیدیم. بیشتر به دنبال مسائل انقلاب بود.
روز بیست و دو بهمن دیدم سوار بر یک جیپ نظامی جلوی مسجد آمد. یک اسلحه و یک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجیبی داشت. هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه می رفت.
استدلال شاهرخ برای اثبات ولایت فقیه
چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود.آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. یکی از آنها پرسید: شاهرخ، این که می گن همه باید مطیع امام باشن، یا همین ولایت فقیه، تو اینو قبول داری!؟ آخه مگه می شه یه پیرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟
شاهرخ کمی فکر کرد و با همان زبان عامیانه خودش گفت: ببین، ما قبل از انقلاب هر جا می رفتیم، هر کاری می خواستیم بکنیم، چون من رو قبول داشتید، روی حرف من حرفی نمی زدید، درسته؟آنها هم با تکان دادن سر تائید کردند.
بعد ادامه داد: هر جائی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه، کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا این حرف آخر رو، تو مملکت ما کسی می زنه که عالم دینِ، بنده واقعی خداست، خدا هم پشت و پناه ایشونه.
بعد مکثی کرد و گفت: به نظرت، غیر از خدا کسی می تونست شاه رو از مملکت بیرون کنه، پس همین نشون می ده که پشتیبان ولایت فقیه خداست.
ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم. در ثانی ولی فقیه کار اجرائی نمی کنه بلکه بیشتر نظارت می کنه .
این استدلال های او هر چند ساده و با بیان خاص خودش بود. اما همه آنها قبول کردند.
چند روزی از پیروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود. داشتم از کنارش رد می شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داری گریه می کنی!؟ با دست اشکهایش را پاک کرد
و گفت: امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست.
ما حالا حالاها مونده که بفهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جُونم رو برای این آقا فدا کنم.

کمیته
شاهرخ عضو کمیته ناحیه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سیلندر خودش گشت زنی می کرد. بعضی مواقع هم با ماشین جیپ خودش گشت می زد. جالب بود که مرتب ماشین او عوض می شد. بعدها فهمیدیم که نگهبان پادگان خیلی از شاهرخ حساب می بره. برای همین شاهرخ چند روز یکبار ماشین خودش رو عوض می کرد!

داخل مسجد دور هم نشسته بودیم. حاج آقا جلالی سرپرست کمیته مشغول صحبت با شاهرخ بود. حاج آقا به یکی از بچه های مذهبی گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد. حرف از احکام و... بود.
یکدفعه شاهرخ با همان زبان عامیانه خودش گفت: حاج آقا بگذریم از این حرفا! یه ماشین برا شما دیدم خیلی عالی! آخرین مدل، شورلت اصل آمریکائی، توی پادگانه، می خوام بیارم برای شما ولی رنگش تعریفی نداره!!
حاج آقا گفت: بس کن این حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحیح بخونی.
شاهرخ دوباره خیلی جدی گفت: راستی با مسئول پادگان هماهنگ کردم. می خوام یه تانک بیارم برا مسجد!!
همه با هم خندیدیم و با خنده جلسه ما تمام شد.
عصر روز بعد جلوی مسجد احمدیه ایستاده بودم. با چند نفر از بچه های کمیته مشغول صحبت بودم. صدای عجیبی از سمت خیابان اصلی آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صدای چیه؟! یکی از بچه ها گفت: من مطمئنم، این صدای تانکِ!!
دویدیم به طرف خیابان، حدس او درست بود. یک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خیابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه می کردیم.
در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بیرون آورد. با خنده برای ما دست تکان می داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمی دانستم چه بگویم. من هم مثل دیگر بچه ها فقط می خندیدم!
یک هفته دردسر داشتیم. بالاخره تانک را به پادگان برگرداندیم. هرکسی این ماجرا را می شنید می خندید. اما شاهرخ بود دیگر، هر کاری که می گفت باید انجام می داد.

لاهیجان
مسئول کمیته شرق تهران رو به ما کرد و گفت: امام جمعه لاهیجان با ما تماس گرفته. مثل اینکه سران حزب توده و چریکهای فدائی خلق از تهران به لاهیجان رفته اند. مردم انقلابی و مومن این شهر هم از دست آنها آسایش ندارند.
بعد ادمه داد: من شنیدم که شما با بچه های کمیته رفته بودید کردستان. تجربه خوبی هم در مبارزه با ضدانقلاب دارید. برای همین از شما می خوام که یک سفر به لاهیجان بروید. ما هم قبول کردیم .
وقتی صحبت ها تمام شد. مسئول کمیته نگاهی کرد و با تعجب گفت: آقا شاهرخ، شما قبل از انقلاب چیکار می کردید!
شاهرخ لبخندی زد و گفت: بهتره نپرسید، من و امثال من رو امام آدم کرد. ما گذشته خوبی نداشتیم.
٭٭٭
صبح فردا با دو دستگاه اتوبوس راهی لاهیجان شدیم. به محض ورود به شهر به مسجد جامع رفتیم. امام جمعه شهر با دیدن ما خیلی خوشحال شد. تک تک ما را در آغوش گرفت و بوسید. بعد هم در گوشه ای جمع شدیم. ایشان هم اوضاع شهر را توضیح داد و گفت:
مردم دیگر جرات نمی کنند به مسجد بیایند. نمازجمعه تعطیل شده. مامورین کلانتری هم جرات بیرون آمدن از مقر خودشان را ندارند. درگیری نظامی نداریم. اما آنها همه جا هستند. در و دیوار شهر پر شده از روزنامه ها و اطلاعیه های آنها. نزدیک به چهل دکه روزنامه در شهر راه انداخته اند.
صحبتهای ایشان تمام شد. سلاح ها را کنار گذاشتیم. با شاهرخ شروع به گشت زدن در شهر کردیم. همانطور بود که حاج آقا می گفت. سر هر چهارراه ایستاده بودند و بحث می کردند.
نماز جماعت را برقرار کردیم. صدای اذان مسجد جامع در شهر پیچید. چند روزی به همین منوال گذشت. خوب اوضاع شهر را ارزیابی کردیم. شاهرخ هر روز زودتر از بقیه برای نماز صبح بلند می شد. بقیه را هم بیدار می کرد. بعد هم پیشنهاد کرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بیاندازیم.
٭٭٭
بعد از ناهار کمی استراحت کردم. عصر بود که با سر و صدای بچه ها از خواب پریدم. با تعجب پرسیدم: چی شده!؟ شاهرخ جلو آمد و گفت: یکی از بچه ها که قبلاً دانشجو بوده، رفته و با اونها بحث کرده. بعد هم توده ای ها دنبالش کردند. حالا هم جمع شدند جلوی مسجد. دارن برضد ما شعار می دن.
رفتم پشت پنجره مسجد. خیلی زیاد بودند. بچه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: کسی اسلحه دستش نگیره ، هیچکس حرفی نزنه، جوابشون رو ندین. ما باید بریم و باهاشون صحبت کنیم.
من و شاهرخ رفتیم بیرون. آنها ساکت شدند. من گفتم: برا چی اینجا جمع شدید. جوان درشت هیکلی از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما می خوایم شما رو از اینجا بندازیم بیرون. اون کسی هم که الان با ما بحث می کرد باید تحویل بدید.
نفس در سینه ام حبس شده بود. خیلی ترسیده بودم. اصلاً نمی دانستم چه کار کنم. آن جوان ادامه داد: من چریک فدائی خلقم. بدون سلاح شما رو از این شهر بیرون می کنم.
هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ یکدفعه و با عصبانیت به سمتش رفت.
جمعیت عقب رفت. جوان مات ومبهوت نگاه می کرد.
شاهرخ با یک دست یقه، با دست دیگر کمربند آن جوان منحرف را گرفت. خیلی سریع او را از روی زمین بلند کرد. او را با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود. همه جمعیت ساکت شدند. بعد هم یک دور چرخید و جوان را کوبید به زمین و روی سینه اش نشست.
جوان منحرف مرتب معذرت خواهی می کرد. همه آنهائی که شعار می دادند فرار کردند. شاهرخ هم از روی سینه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!
خیلی ذوق زده شده بودم. گفتم: شاهرخ الان باید کاری که می خوایم رو انجام بدیم. خیابان خلوت شده بود. با هم رفتیم کلانتری. قرار شد از امشب نیروهای ما به همراه مامورها گشت بزنند.
به همه دکه های روزنامه فروشی هم سر زدیم. خیلی محترمانه گفتیم: شما از شهرداری مجوز گرفته اید؟ پاسخ همه آنها منفی بود. ما هم گفتیم: تا فردا وقت دارید که دکه را جمع کنید.
صبح فردا به سراغ اولین دکه رفتیم. چند نفر از حزب توده با چماق جلوی دکه ایستاده بودند. اما با دیدن شاهرخ عقب رفتند. شاهرخ جوان فروشنده را بیرون آورد. بعد هم دکه را با همه روزنامه هایش خراب کرد. با شنیدن این خبر دیگر دکه ها خیلی سریع جمع شد.
یک هفته دیگر در آنجا ماندیم. آرامش به طور کامل به شهر بازگشت. اعضای حزب توده لاهیجان را ترک کردند و به شهرهایشان رفتند.
ازدواج
شهریور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خیلی خوشحال بود. بعد از ماهها فرزندش را می دید. یک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کی می خوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمی خوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خندید و گفت:
چرا، یه تصمیم هائی دارم. یکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فریده خانم و آدرسش هم اینجاست. بعد برگه ای را داد به مادر و گفت: آخر هفته می ریم برای خواستگاری، خیلی خوشحال شدیم. دنبال خرید لباس و... بودیم.
ظهر روز دوشنبه سی ویکم شهریور جنگ شروع شد.
شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنید تا تکلیف جنگ روشن بشه .

شروع جنگ
ظهر روز سی و یکم بود. با بمباران فرودگاههای کشور جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد. همه بچه ها مانده بودند که چه کار کنند. این بار فقط درگیری با گروهک ها یا حمله به یک شهر نبود، بلکه بیش از هزار کیلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود.
شب در جمع بچه ها در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچه ها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد. نامه ای را به او داد و گفت: از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوی دکتر چمران برای تمام نیروهائی که در کردستان حضور داشتند این نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت.
شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قدیم و جدید رفت. صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نیرو راهی جنوب شدیم. وقتی وارد اهواز شدیم همه چیز به هم ریخته بود. آوارگان زیادی به داخل شهر آمده بودند.
رزمندگان هم از شهرهای مختلف می آمدند و... همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران می رفتند. سه روز در اهواز ماندیم. دکتر چمران برای نیروها صحبت کرد. به همراه ایشان برای انجام عملیات راهی منطقه سوسنگرد شدیم.

کله پاچه
مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟
بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد:
خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما م*****ید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!!
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!!
زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!
من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،برای همین رفتیم پشت سنگر.
شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود.
ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.
آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسیدم :
آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟!
شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمی ترسه، می دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه!__

اسیر
آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسائی می ریم جاده ابوشانک. در میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی!!
گفت: هیچی، فقط نگاه کن! مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. هر دوی آنها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم.
شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقوئی برداشت. لاله گوش آنها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت: برید خونتون!!
مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت: اینها افسرای بعثی بودند. کار دیگه ای به ذهنم نرسید!
شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر می دید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را می برید و رهایشان می کرد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه
از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسائی می رفت و با سلاح برمی گشت!!
ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا ندیدیم. در حین شناسائی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشوئی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند.
شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم. می رم دستشوئی!! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می کردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آید. از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشوئی نزدیک می شد. می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد.
کسی همراهش نبود. از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟
سرباز عراقی به مقابل دستشوئی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید: وایسا!!
سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم.
بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس می کرد می گفت: تو رو خدا منو نخور!!
کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری می گی؟!
سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را داده اند. به همه ما هم گفته اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد!! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا می ترسند.
خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی!
سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان می میره.
شاهرخ هم پائین آمد و بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم.
شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروه های زیر مجموعه فدائیان اسلام را جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسائی بدهید.
شیران درنده، عقابان آتشین، اینها نام گروه های چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدمخوارها!! سید پرسید: این چه اسمیه؟! شاهرخ هم ماجرای کله پاچه واسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد.
آدم خوارها
سید مجتبی هاشمی فرماندهی بسیار خوش برخورد بود. بسیاری از کسانی که از مراکز دیگر رانده شده بودند، جذب سید می شدند. سید هم از میان آنها رزمندگانی شجاع تربیت می کرد . سید با شناختی که از شاهرخ داشت. بیشتر این افراد را به گروه او یعنی "آدم خوارها" می فرستاد و از هر کس به میزان توانائیش استفاده می کرد.
در آبادان شخصی بود که به مجید گاوی مشهور بود. می گفتند گنده لات اینجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می رفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می خواست با عراقی ها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد.
شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار می کرد. کمی به چهره مجید نگاه کرد. با همان زبان عامیانه گفت: ببینم، می گن یه روزی گنده لات آبادان بودی. می گن خیلی هم جیگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت:
اما امشب معلوم می شه، با هم می ریم جلو ببینم چیکاره ای!
شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقی ها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت: میری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو می کشی و اسلحه اش رو می یاری. اگه دیدم دل و جرات داری می یارمت تو گروه خودم.
مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم: این پسر دفعه اولش بود. نباید می فرستادیش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می آید. اسلحه ام را برداشتم. یکدفعه مجید داد زد: نزن منم مجید!
پرید داخل سنگر و گفت: بفرمائید این هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اینو از کجا دزدیدی!؟
مجید یکدفعه دستش رو داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو ، در تاریکی شب سرم را جلو آوردم. یکدفعه داد زدم: وای!! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود. شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه می کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی ؟
مجید که عصبانی شده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بیا این هم درجه هاش،از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه ای که نشانه درجه بود را به ما داد.
شاهرخ سری به علامت تائید تکان داد و گفت: حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی. مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد. مصطفی ریش، حسین کره ای، علی تریاکی و... هر کدامشان ماجراهائی داشتند، اما جالب بود که همه این نیروها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمی زدند.
مثلاً علی تریاکی اصالتاً همدانی بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود. با توافق سید یکی از اتاقهای هتل را داروخانه کردیم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر!! علی بعدها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شجاع تبدیل شد. علی در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
شخص دیگری بود که برای دزدی از خانه های مردم راهی خرمشهر شده بود. او بعد از مدتی با سید آشنا می شود و چون مکانی برای تامین غذا نداشت به سراغ سید می آید. رفاقت او با سید به جائی رسید که همه کارهای گذشته را کنار گذاشت. او به یکی از رزمنده های خوب گروه شاهرخ تبدیل شد.

در گروه پنجاه نفره ما همه تیپ آدمی حضور داشتند، از بچه های لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصیل کرد های مثل اصغر شعل هور که فارغ التحصیل از آمریکابود.
از افراد بی نمازی که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان.
اکثر نیروهائی هم که جذب گروه فدائیان اسلام می شدند علاقمند پیوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت می رفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ایام سید مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کمیل را از حفظ برای ما می خواند و حال معنوی خوبی داشت. در شرایطی که کسی به معنویت نیروها اهمیت نمی داد، سید به دنبال این فعالیتها بود و خوب نتیجه می گرفت.

یاد گذشته
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم.
عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم.
بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش دیگه کیه؟!
گفت: مهین، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا!
ماجرای مهین را می دانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم.
چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو می بینید! من یه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم میدون شوش. جلوی کامیونها رو می گرفتیم. اونها رو تهدید می کردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب می گرفتیم. بعد می رفتیم با اون پولها زهرماری می خریدیم و می خوردیم.
زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پولها صدقه دادم.
بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند! فکر می کردند که من نفوذی ساواکی ها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نمازجماعت. شاهرخ به یکی از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض کن.
با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنده زن هم دارید؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند. برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتیم.

مثل پادشاه های قدیم
شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی هاشمی رفتیم. بیشتر مسئولین گروه ها هم نشسته بودند. سید چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائیان اسلام است.
سید قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نیست!
بعد از کمی صحبت، اسم گروه به پیشرو تغییر یافت. سید ادامه داد: رفقا، سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید. مولای ما امیرالمومنین(ع)سفارش کرده اند که، با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید. اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش می کنند. همه فهمیدند منظور سید، کارهای شاهرخِ، خودش هم خنده اش گرفت. سید و بقیه بچه ها هم خندیدند.
سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو دیشب چیکار کردی؟!
شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا بچه ها رفته بودیم شناسائی، بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم. تو مسیر برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه های قدیم شده بودیم. نمی دونید چقدر حال می داد!
وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می کنه، من هم سریع پیاده شدم و گفتم: آقا سید، اینها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتیم. اما دیگه تکرار نمی شه.

دیدار با آیت الله خامنه ای
بیست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نیروهای فدائیان اسلام تشریف آوردند. مسئولین دیگر هم قبلاً برای بازدید آمده بودند. اما این بار تفاوت داشت.
شاهرخ همه بچه ها را جمع کرد و به دیدن آقا آمد. فیلم دیدار ایشان هنوز موجود است. همه گرد وجود ایشان حلقه زده بودند. صحبتهای ایشان قوت قلبی برای تمام بچه ها بود.

جایزه عراق برای سر شاهرخ
در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرمانده ها می داد ، تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می شه!؟ با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه!؟
گفت: الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند! با تعجب گفتم :شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پیشرو؟!
گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند.
گوینده عراقی می گفت: این آدم شبیه غول می مونه. اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه می گیره!!
دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بیشتر مراقب باشه.

دعا کن شهید بشم
برای دریافت آذوقه رفتم اهواز. رسیدم به استانداری. سراغ دکتر چمران را گرفتم. گفتند: داخل جلسه هستند. لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد. دکتر چمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. سید مجتبی هاشمی و شاهرخ و برادر ارومی از معاونین سید بود که در حمله به حجاج در سال 66 به شهادت رسید، پشت سر دکتر بودند.
جلو رفتم و سلام کردم. شاهرخ را هم از قبل می شناختم. یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کرد و گفت: آقا سید از بچه های محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستیم.
کمی با هم صحبت کردیم. بعد گفت: سید ما تو ذوالفقاری هستیم. وقت کردی یه سر به ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه دُب حردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم. گفت: چشم به خاطر بچه های پیغمبر هم که شده می یام.
چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. یک جیپ نظامی از دور به سمت ما می آمد. کاملاً در تیررس بود. خیلی ترسیدم. اما با سلامتی به خط ما رسید. با تعجب دیدم شاهرخ با چندنفر از دوستانش آمده. خیلی خوشحال شدم.
بعد از کمی صحبت کردن مرا از بچه ها جدا کرد و گفت: سید یه خواهشی از شما دارم. با تعجب پرسیدم: چی شده!! هر چی بخوای نوکرتم. سریع ردیف می کنم.
کمی مکث کرد و با صدائی بغض آلود گفت: می خوام برام دعا کنی.
تعجب من بیشتر شد. منتظر هر حرفی بودم به جز این! دوباره گفت: تو سیدی مادر شما حضرت زهراست(س)خدا دعای شما رو زودتر قبول می کنه. دعا کن من عاقبت به خیر بشم!
کمی نگاهش کردم و گفتم: شما همین که الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی! گفت: نه سید جون. خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند. خدا باید دست ما رو بگیره. بعد مکثی کرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خیری اینه که شهید بشم. من می ترسم که شهادت رو از دست بدم. شما حتماً برای من دعا کن.

روزهای پایانی
سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم. شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود.از شدت گریه شانه هایش می لرزید!
با دیدن او ناخوداگاه گریه ام گرفت. سرش پائین و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب می گفت: الهی العفو...
سید خیلی سوزناک می خواند. آخر دعا گفت: عملیات نزدیکه، خدایا اگه ما لیاقت داریم ما رو پاک کن و شهادت رو نصیبمان کن. بعد گفت: دوستان شهادت نصیب کسی می شه که از بقیه پاکتر باشه. برگشم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه می کرد!
صبح فردا، یکی از خبرنگاران تلویزیون به میان نیروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد. این فیلم چندین بار از صدا وسیما پخش شده. وقتی دوربین در مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقیقه ای صحبت کرد. در پایان وقتی خبرنگار از او پرسید: چه آرزوئی داری؟ بدون مکث گفت: پیروزی نهائی برای رزمندگان اسلام و شهادت برای خودم!!


حالات قبل از شهادت
عصر روز یکشنبه شانزدهم آذر پنجاه ونه بود. سید مجتبی همه بچه ها را در سالن هتل جمع کرد. تقریباً دویست وپنجاه نفر بودیم. ابتدا آیاتی از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عملیات جدید صحبت کرد:
برادرها، امشب با یاری خدا برای آزادسازی دشت و روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت می کنیم. استعداد نیروی ما نزدیک به یک گردان است. اما دشمن چند برابر ما نیرو و تجهیزات مستقر کرده. ولی رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ایمان بر همه سلاح های دشمن برتری دارد . . .
. . . همه سوار بر کامیونها تا روستای سادات و سپس تا سنگرهای آماده شده رفتیم. بعد از آن پیاده شدیم و به یک ستون حرکت کردیم.
آقا سید مجتبی جلوتر از همه بود. من و یکی از رفقا هم در کنارش بودم.
شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود. بقیه هم پشت سر ما بودند. در راه یکی از بچه ها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت:
دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟!
گفت: همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخی می کرد و می خندید اما حالا!
سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر می گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود.
سید برای لحظاتی در چهره شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون می ده که آسمونی شده. مطمئن باشید که شهید می شه!
***
شهادت
ساعت نه صبح بود. تانکهای دشمن مرتب شلیک می کردند و جلو می آمدند. از سنگر کناری ما یکی از بچه ها بلند شد و اولین گلوله آرپی جی را شلیک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شلیک کرد و سنگر را منهدم کرد.
تانکهائی که از روبرو می آمدند بسیار نزدیک شده بودند. شاهرخ هم اولین گلوله را شلیک کرد. بلافاصله جای خودمان را عوض کردیم. آنها بی امان شلیک می کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد.
تیربار روی تانک ها مرتب شلیک می کردند. ما هنوز در کنار نفربر در درون خاکریز بودیم. فاصله تانکها با ما کمتر از صدمتر بود. شاهرخ پرسید: نارنجک داری؟ گفتم: آره چطور مگه! گفت: نفربر رو منفجر کن. نباید دست عراقیا بیفته .
بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپی جی هست برو بیار. بعد هم آماده شلیک آخرین گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و دو گلوله آرپی جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدائی شنیدم!
یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که می دیدم باورکردنی نبود. گلوله ها را انداختم و دویدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گوئی سالهاست که به خواب رفته. بر روی سینه اش حفره ائی ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می زد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود ، رنگ از چهره ام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش می کردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد می زدم و صدایش می کردم. اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد. تانکها به من خیلی نزدیک شده بودند. صدای انفجارها و بوی باروت همه جا را گرفته بود. نمی دانستم چه کنم. نه می توانستم او را به عقب منتقل کنم نه توان جنگیدن داشتم.
اسلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حرکت کنم. همین که برگشتم دیدم یک سرباز عراقی کنار نفربر ایستاده! نفهمیدم از کجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سریع تسلیم شد. گفتم: حرکت کن. یک نارنجک داخل نفربر انداختم. بعد هم از میان شیارها به سمت خاکریز خودی حرکت کردیم.
صد متر عقبتر یک خاکریز کوچک بود. سریع پشت آن رفتیم. برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ راببینم. با تعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیده اند. آنها مرتب فریاد می زدند و دوستانشان را صدا می کردند. بعد هم در کنار پیکر او از خوشحالی هلهله می کردند.
دستان اسیر را بستم. با هم شروع به دویدن کردیم. در راه هر چه اسلحه جامانده بود روی دوش اسیر می ریختم! در راه یک نارنجک انداز پیدا کردم . داخل آن یک گلوله بود. برداشتم و سریع حرکت کردیم. هنوز به نیروهای خودی نرسیده بودیم. لحظه ای از فکر شاهرخ جدا نمی شدم.
یکدفعه سر وکله یک هلی کوپتر عراقی پیدا شد! همین را کم داشتیم. در داخل چاله ای سنگر گرفتیم. هلی کوپتر بالای سر ما آمد و به سمت خاکریز نیروهای ما شلیک می کرد. نمی توانستم حرکتی انجام دهم. ارتفاع هلی کوپتر خیلی پائین بود و درب آن باز بود. حتی پوکه های آن روی سر ما می ریخت فکری به ذهنم رسید.
نارنجک انداز را برداشتم. با دقت هدفگیری کردم و گلوله را شلیک کردم باور کردنی نبود. گلوله دقیقاً به داخل هلی کوپتر رفت. بعد هم تکان شدیدی خورد و به سمت پائین آمد. دو خلبان دشمن بیرون پریدند. آنها را به رگبار بستم. هر دو خلبان را به هلاکت رساندم . دست اسیر را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکریز دویدیم. دقایقی بعد به خاکریز نیروهای خودی رسیدیم. از بچه ها سراغ آقاسید (مجتبی هاشمی) را گرفتم. گفتند:
مجروح شده گلوله تیربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خُرد کرده ، اسیر را تحویل یکی از فرمانده ها دادم. به هیچیک از بچه ها از شاهرخ حرفی نزدم. بغض گلویم را گرفته بود. عصر بود که به مقر برگشتیم.

گمنامی
نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند . شب بود که به هتل رسیدیم. آقاسید را دیدم. درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت :
شاهرخ کو!؟
بچه ها هم در کنار ما جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم . قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد. سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم ، کسی باور نمی کرد که شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان .
روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟
گفتم: چطور مگه؟! گفت: الان عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدنش پر از تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراقی هم می گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. اوشهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر ، اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک های سرزمین ایران است.
او مرد میدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مرید امام بود. شاهرخ مطیع بی چون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زنده اند.

ارتباط مادر با فرزند پس از شهادت
چند روزی از شهادت شاهرخ گذشت. جلوی در مقر ایستاده بودم. یک خودرو نظامی جلوی در ایستاد و یک پیر زن پیاده شد. راننده که از بچه های سپاه بود گفت: این مادر از تهران اومده، قبلاً هم ساکن آبادان بوده. می گه پسرم تو گروه فدائیان اسلامِ، ببین می تونی کمکش کنی.
جلو رفتم. با ادب سلام کردم و گفتم: من همه بچه ها را می شناسم. اسم پسرت چیه تا صداش کنم. پیرزن خوشحال شد و گفت: می تونی شاهرخ ضرغام رو صدا کنی.
سَرم یکدفعه داغ شد. نمی دانستم چه بگویم. آوردمش داخل و گفتم: فعلاً بنشینید اینجا رفته جلو، هنوز برنگشته
عصر بود که برادر کیان پور(برادر شاهرخ که از اعضای گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود)از بیمارستان مرخص شد. یک روز آنجا بودند. بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد.
قبل از رفتن، مادرش می گفت: چند روز پیش خیلی نگران شاهرخ بودم. همان شب خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گریه می کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستی پاشو بریم. گفتم: پسرم کجائی، نمی گی این مادر پیر دلش برا پسرش تنگ می شه؟ مرا کنار یک رودخانه زیبا و بزرگ برد و گفت: همین جا بنشین
بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. می گفت و می خندید.
بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بودگفت: مادرمن رفتم. منتظر من نباش!
٭٭٭
سال بعد وقتی محاصره آبادان از بین رفت، دوباره این مادر به منطقه ذوالفقاری آمد. قرار شد محل شهادت شاهرخ را به او نشان دهیم. من به همراه چند نفر دیگر به محل حمله شانزده آذر رفتیم. داخل جاده خاکی به دنبال نفربر سوخته بودم.
قبل از اینکه من چیزی بگویم مادرش سنگری را نشان داد و گفت: پسرم اینجا شهید شده درسته؟! با تعجب جلو رفتم و در پشت سنگر نفربر را پیدا کردم.گفتم: بله، شما از کجا می دونستید!؟
همینطور که به سنگر خیره شده بود گفت: من همینجا را در خواب دیدم. آن دو جوان نورانی همینجا به استقبالش آمدند!!
بعد ادامه داد: باور کنید بارها او را دیده ام. اصلاً احساس نمی کنم که شهید شده. مرتب به من سر می زند. هیچوقت من را تنها نمی گذارد!
٭٭٭
مدتی بعد به همراه بچه های گروه پیگیری کردیم و خانه ای مناسب در شمال تهران برای این مادر و خانواده اش مهیا کردیم. و تحویل دادیم. روز بعد مادر شاهرخ کلید و سند خانه را پس فرستاد. باتعجب به منزلشان رفتم و از علت این کار سوال کردم. خانم عبدالهی خیلی با آرامش گفت: شاهرخ به این کار راضی نیست. می گه من به خاطر این چیزها جبهه نرفتم! ما هم همین خانه برامون بسه.
سالها بعد از جنگ هم که به دیدن این مادر رفتیم. می گفت. اصلاً احساس دوری پسرش را نمی کند. می گفت: مرتب به من سر می زند.
پسرش هم می گفت: مادرم را بارها دیده ام. بعد از نماز سر سجاده می نشیند و بسیار عادی با پسرش حرف می زند. انگار شاهرخ در مقابلش نشسته. خیلی عادی سلام و احوالپرسی می کند.

چرا اینقدر بعضی پست ها طولانین
شاید نرسم کامل بخونم...بعد که بر میگردم نمیدونم کجا بودم به دنبال اینکه تا کجا خوندم یادم میره اصلا چی خوندم
خواهش میکنم این جورپست ها را دوتا یا سه تاشون کنید و بزنید ادامه پست قبل
من اینو چند بار تا حالا خواستم ازشما دوستان...مراعات ما را هم بکنین شاید نتونیم یه نفس بخونیم
تازه این جور پستها که هر کدومشا میشه جدا جدا گذاشت
به هرحال ازتون ممنون فرصت شد این یکیا کامل بخونم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا اینقدر بعضی پست ها طولانین
شاید نرسم کامل بخونم...بعد که بر میگردم نمیدونم کجا بودم به دنبال اینکه تا کجا خوندم یادم میره اصلا چی خوندم
خواهش میکنم این جورپست ها را دوتا یا سه تاشون کنید و بزنید ادامه پست قبل
من اینو چند بار تا حالا خواستم ازشما دوستان...مراعات ما را هم بکنین شاید نتونیم یه نفس بخونیم
تازه این جور پستها که هر کدومشا میشه جدا جدا گذاشت
به هرحال ازتون ممنون فرصت شد این یکیا کامل بخونم


سلام ممنونم دوست عزیز ظاهرا تو این تالار تنها منم که سبب بهم ریختن نظم تالار میشم باشه چشم
سعی می کنم دیگه پست های طولانی نذارم

وممنونم از اینکه وقت گذاشتید همه رو خوندید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطراتی از سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت

روزه ممنوع!​
محمد ابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغ التحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال 1354 به سربازی اعزام شد. فرمانده لشگر او را مسئول آشپزخانه كرد. ماه مبارك رمضان از راه رسید. ابراهیم به بچه‌ها خبر داد كسانیكه روزه می‌گیرند، می‌توانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند.
سرلشگر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت كرد. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به كار خود ادامه داد. خبر رسید كه سر لشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سركشی به آشپزخانه بیاید. ابراهیم فكری كرد و به دوستا ن خود گفت باید كاری كنیم كه تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد كند. كف آشپزخانه را خوب شستند و یك حلب روغن روی آن خالی كردند. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود كه تا آخر ماه رمضان در بیمارستا ن بستری شد. استخوان شكسته او تا مدت‌ها عذابش می‌داد.

منبع:كتاب سردار خیبر​

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق برای او به رنگ حماسه بود

هر وقت با او از ازدواج صحبت می‌كردیم لبخند می‌زد و می‌گفت: «من همسری می‌خواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است.» فكر می‌كردیم شوخی می‌كند اما آینده ثابت كرد كه او واقعاً چنین می‌خواست. در دی ماه سال 1360 ابراهیم ازدواج كرد. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید. از زبان این بانوی استوار شنیدم كه می‌گفت:
«عشق دردانه است و من غواص و دریا میــــــكده
ســـــــــــر فرو بردم در این‌جا تا كجا ســـــر بر كنم
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گــــــر نظر در چشمه كــــــــوثر كنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم به دلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم. من در دزفول ساكن شدم. پس از مدت زیاری گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان می‌گرفتیم اما مشكل عقربها حل نمی‌شد.
حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم. به دلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه می‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج می‌شد. شاید در این دو سال ما یك 24 ساعت به طور كامل در كنار هم نبودیم. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای می‌گرفت همین قدر كوتاه بود.

منبع:كتاب سردار خیبر
 
بالا