ღ خاطــ ـره نویــســ ـی روزانـه ღ

forme1200

عضو جدید
یکشنبه 28 اسفند ماه 1390
.
.
باورم نمیشه 2 روز دیگه سال 90 هم تموم میشه
چقد زود میگذره
وقتی که راهنمایی و دبیرستان میرفتم حساب میکردم ببینم چه سالی باید کنکور بدم میگفتم واااااااااای سال 86 چقد زیاد
دانشگاه که رفتم اصلا دوس نداشتم البته اوایلش میگفتم کی این 4 سال تموم میشه
ولی الان دیگه دوس ندارم زمان بگذره
قبلا گذر زمانو حس نمیکردم ولی الاااااااااااااااااان فقط میخوام نگهش دارم
واقعا فکر نمیکردم سال 90 اینجوری تموم بشه
.
.
خدا رو شکر سال بدی نبود ولی حس میکردم باید یه جوره دیگه تموم میشد
ولی بازم خدایا شکرت که همه خونوادم سالمن و انشالله سال بعد رو با هم شروع میکنیم

.
.
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
1391...هشتم فروردین سه شنبه است گویند....!
به کدام قبلهء دورت سجده کنم
بودنت بوی باران
بهار...
سرم را روی شانهء خاطراتت بگذار
رویا, آرامش ...
سایهء مسافران بی مقصد سرد است
آتش نگاهت را به جان دلم بینداز
تبدار , بیتاب ...
دستانت را قفل کن دور گردن روزهای بی خیالیم
همیشه اسارت نشانهء ضعف نیست
امنیت ...
شعرهای عریانم را بخوان
همیشه برهنگی نشانهء بی فرهنگی نیست
صداقت...
خدای خوابهای دیر من
بگو...
به کدام قبلهء دورت سجده کنم
بت پرست ,سرمست
آخر عشقبازی آب و آتش نقطه نگذار
میخواهم رها باشم
گریز از تکرار
جاری,
ممتد .........
 

sama jooon

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز 11/1/91

حساب روزام از د
ستمون رفت
.. از عید که چیزی نفهمیدیم..

ما هنوز پلاژیم.
.بیا اینم واسمون سود نداشت..اما عیبی نداره خدا کریمه..

ایشالا امسال سال پیشرفت همه و خودمونم باشه..هی خدا...

اعتماد بنفسم زیاد بشه خودش کلیه...
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی غبار باید و نیست

مرا ز باده نوشین نمی گشاید دل
که می بگرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست

به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیضبخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی ؟ که از غم عشق
ترا چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پکان رسی ؟ که دیده تو
بسان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی بشام جدایی چه طاقتی است مرا ؟
کــه روز وصل دلم را قرار باید و نیست



پ . ن . چه لوس میکنه خودشو وقتی میگه به خاطر اینکه تو اذیت نشی میرم !
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاريخ :امروز
شهر غريب...مردم جديد و متفاوت
چه خوشي هايي دارن مردم...خوشا به حالشون
هوا نسبت به شهرخودمون كه 180 درجه ي راديان فرق ميكنه...
يه روز در ميون بارونه كـــــــ فقط با قدم زدن ميتونين حالشو احساس كنين...
بد نميگذره ...خوش هم نميگذره....از متفاوت بودن آدما لذت ميبرم...
رفتارهايي كـــ خوب و بد داشتن...
خوش به حال اون يه نفري كه امروز ديدم...
خندون و شاد با احساسي متفاوت نسبت به بقيه...
هم صحبت شديم...امروز فهميدم كه ميشه از تجربيات يه نفر استفاده كرد بدونوارد كردن استرس و نااميدي در مورد آينده...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
91/5/9...یه روزِ خوب:gol:

امروز من به عینه خدا رو در کنارم احساس کردم...

به طور غیرِ منتظره ای یه مشکلِ خیلی اساسیِ یکی از عزیزانم حل شد...هنوز فک می کنم خوابم.


قربونِ خدا و مصلحتش....

:gol:

"بـ ا تـمامـ وجـود درک کـرده ام ..


نیـ از بـه هــیــچ دسـتـی نــدارم


تـ ا وقتی پـ ای خــدا در میان باشــد .."
 

panjkhah

عضو جدید
دلم گرفته است....دلم گرفته ازین بارش بارن!
ازین تازیانه ی مرطوب!
خدایا چه کرده ای با این آسمان که اینگونه گریان میبارد....
چه شده که با تمام وجود خشمش را یر سرمان میریزد....
***
کودک پاورچین پاورچین قدم بر میدارد...
گلویش میسوزد....
صورت چرکینش زیر بارش باران گلوله ای گل را میمانست...
ضعیف و رنجور....
_تو مگر خانه نداری؟!
_سقف خانمان ریخته!
****
درد میبارد به جای باران!
کاش امروز از خانه بیرون نرفته بودم....
کاش نمیخواستم شکرگزاری باران به جای بیاورم...
خدایااااااااااااااااااااااا....
دیگر نباران!
(این خاطره ی دردناک روز بارونی تا ابد فراموشم نمیشه!)
 

poorya.jalilian

عضو جدید
(به قلم دکتر محسن جلیلیان،بر اساس آنچه در آن شب بر ایشان گذشت )


شبي كه دنيا به آخر رسيد
مشاطه مياريد و مهيا مكنيدش
از بهر خدا اين همه زيبا مكنيدش
بستر ز گل و اطلس و ديبا مكنيدش
هم صحبت اين جغد بد آوا مكنيدش
«استاد شهريار»
شب يلداي سال 1391 در اوايل دهه پنجم زندگيم قرار بود در بيمارستان مصطفي خميني شيفت باشم. به غير از دختر بزرگم بقيه خانواده‌ام را براي گذراندن يلدا به خانه خواهر بزرگ همسرم در آسمان‌آباد فرستادم و مادرم پيش دخترم در منزل ماند تا شب كه من شيفتم دخترم تنها نماند.
مثل بقيه شبهاي تاريك و طولاني زندگيم غروب آماده شدم و وسايلم را جمع كردم كه به شيفت بروم انتظار چيزي را نداشتم فقط تكراري از شب‌هاي تكراري عمر تكراريم بود منتها متوجه نگاه بخصوصي از طرف مادرم شدم كه دزدكي گاه و بي‌گاه مرا مي‌پاييد به اين توهم خودم خنديدم گفتم اين هم بخاطر شايعه پايان دنيا است كه اين روزها بين مردم پيچيده و مي‌گفتند شب يلداي امسال پايان دنيا است.
بي‌توجه به هر چيز رد شدم و راه افتادم قبل از رفتن چند سفارش بيخودي به مادرم كردم و بدون فكر چند جمله را نشخوار كردم كه خودم هم نفهميدم چي گفتم ولي مادرم تظاهر كرد كه فهميده و آخرين نگاهش را كه با زباني كاملاً بيگانه‌تر از هميشه بود به من انداخت.
وقتي به بيمارستان رسيدم توقع داشتم شيفتي چون گذشته را تجربه كنم و رد بشم ظاهراً مثل هميشه بود ساعت روي ديوار اورژانس همان بود و پرسنل هم همان و به نوعي بيماران هم همان بيماران تكراري، شايعه پايان دنيا كم كم داشت پر رنگ‌تر مي‌شد همه در حال جدل بودند هر كس بنوبه خود داشت قالب رفتاري هميشه‌اش را تكرار مي‌كرد منتها دم خروس كاملاً مشخص بود و هر آدمي با ضريب هوشي پايين هم مي‌توانست آن را ببيند و آن هم اينكه يك چيزي تكراري نبود و از تمام زوايا قابل ديدن بود.
قبل از بيرون جهيدن يك هيولاي عظيم و جهنمي از اعماق تاريك يك مرداب خاموش و قديمي هر كس ديگر بخواهد مي توان تموج ظريف و نامنظم امواج سطح آب آن مرداب را ببينيد و اگر بخواهد كليت آن هيولا را حس كند ولي در دنياي زامبي‌ها حقيقت و واقعيت از هم خيلي فاصله دارند و جريان امور به شيوه معمول نيست.
يكي از پرسنل نگهباني مشغول جر و بحث و شرط‌بندي با دوستي به وسيله موبايل بود بر سر اينكه آخر دنيا مي‌شود يا نه.
در حالي كه به ستون وسط اورژانس تكيه داده بود من به او نزديك شده و سر صحبت را باز كردم و با نگاهي عاقل اندر سفي بهش گفتم سعي كن لحظات را دريابي از خودم برايش گفتم و اينكه چطور ماهرانه از كنار هر مقوله رد مي‌شود و بدون گلاويز شدن با آن لذت مي‌برم به او گفتم حيف است انرژيت را بي‌خودي هدر بصدي رد شو و لذت ببر! و من باز هم رد شدم و لذت بردم رد شدن عادت هميشگي من بود و باز هم و باز هم........
عقربه ساعت ديواري اورژانس مي‌چوخيد و من هم رد مي‌شوم و لذت مي‌بردم تا اينكه آخر دنيا شروع شد.
آسمان گريه مي‌كرد و اشك مي‌ريخت عجيب بود اشهايش خيلي سرد بودند از خودم پرسيدم چرا تگرگ و برف نمي‌شوند با وجود برودت زياد اشكها مثل اينكه يك نيروي مرموزي آن‌ها را سيال نگه مي‌داشت و نمي‌گذاشت جامد شوند. تا اينكه آخر دنيا شد جرقه نوري روشن‌تر از هميشه همه دنياي قبلي را روشن كرد تو گويي پير روزگار فلاش دوربين مستعملش را براي گرفتن اخرين تصوير از دنياي قبلي چكانده بود و بعد آخر دنيا شد صداي نفخ سور تمامي ايلام را كه همه دنياي من بود لرزاند.
اولين مسافر دنياي جديد آقايي 28 ساله با صورتي سفيدتر از گچ بود كه عرق ريزان و لرزان در حالي كه همسر و برادرش زير بغلش را گرفته بودند به دنياي جديد پا گذاشتند و وارد اورژانس شدند مسافر بعدي دختر خانم لاغر اندام پانزده ساله‌اي بود كه لرزان و رنگ پريده به همراه پدرش به دنياي جديد رسيدند مسافر بعدي خانم 19 ساله‌اي به همراه مادرش بود او هم شديداً مضطرب و بعد خانم 50 ساله‌اي به همراه اطرافيانش او هم لرزان و مضطراب و بعدي و بعدي....
در دنياي قبلي سابقه نداشت در آن ساعت شب طي 20 دقيقه اين همه آدم با هم به اورژانس بيايند.
من هنوز در دنياي قديم بود دنياي قديم نبود ولي من به گونه‌اي راز آلوده با وجودي كه دنياي قديم نبود در دنياي جديد مي‌لوليد و نمي‌دانست كه دنيا تمام شده همه چيز غير عادي بود هنوز نفهميده‌ بودم نمي‌دانم چرا من نمي‌فهميد شايد نمي‌خواست بفهمد.
مسافران اصلي بالاخره از راه رسيدند حشمت بدن پسر دوازده‌اش ساله‌اش رضا را بر روي دستهايش گرفت بود و با عجله وارد اورژانس شد و بدن او را روي برانكارد وسط اورژانس پرت كرد به دنبالش همسرش در حالي كه كودك شيرخواره‌اش را به سينه مي‌فشرد وارد شد و خودش را روي تخت هشت اورژانس انداخت.
من با عجله از جا بلند شد و به طرف برانكارد رفت وقتي بدن رضا را معاينه كرد هيچ‌گونه علايمي از حيات در او نمانده بود من چراغ قوه‌اي را كه هميشه در جيب نگاه مي‌داشت روشن كرد و نور آن را به داخل مردمك چشمهاي زيباي رضا فرستاد چشمهاي رضا مثل پنجره‌ي باز قصري بودند كه به نظر مي‌رسيد كسي از آن پنجره گريخته باشد. هيچ عكس‌العملي از آن پنجره باز ديده نشد آه از نهاد من برآمد من هنوز نفهميده بود كه دنيا به آخر رسيده و او وصله‌اي نابجا است با نااميدي گفت او را به اتاق CRR ببريد من فكر مي‌كرد كه آنها مسموميت با گاز بخاري شده‌اند.
تا آن وقت هيچگاه من خودش را اينقدر به حماقت نزده بود.
با عجله سراغ شيرخواره روي تخت هشت رفت و بنوعي از جسد رضا فرار كرد وقتي به بچه شيرخواره رسيد ديد او از ديگر مسافران دنياي جديد است و با لبخند دارد نفس مي‌كشد من فهميد برخلاف ميلش بايد پيش رضا برگردد و به اتاق CPR رفت.
تا مشاطه‌گران‌ مشاطه‌ها را ببندند و من خواست از جان خودش به رضا ببخشد. بعد زدن مشتي آرام بر سينه رضا دهانش را بر بيني گذاشت و خواست از جان خودش به او بدهد بيچاره من خبر نداشت كه خودش هم در اين دنيا شبحي سرگردان است و ديگر جاني برايش باقي نمانده تا از آن بذل و بخشش كند مشاطه‌‌گران مشاطه‌ها را آوردند و من هم بي‌دليل با آنها همراهي كرد قامت رعنا و كشيده رضا همچون معشوقه‌هاي اساطيري ونوس به آرامي روي تخت دراز كشيده بود و بي‌توجه به اطرافش داشت خستگي راهي از ازل تا ابد را كه پيموده بود از تن بدر مي‌كرد حشمت ساق و پاهاي فوق العاده زيباي رضا را ماساژ مي‌داد آخه رضا يك ژيمناست بود.
من هم يك رضا داشت و او را در اين راههاي مه گرفته و پرپيچ و خم گم كرده بود نكند اين رضاي من باشد اگر اين رضاي من است چرا حشمت اينگونه با سوز گريه مي‌كند صداي ناله‌هاي دلخراش همسر حشمت در زير باران مدام گوش دل را خونين مي‌كرد و چون كارد به جگر هركس كه هنوز گوشي براي شنيدن داشت فرو مي‌رفت. يك جاي كار مي‌لنگيد من خواسته بود مثل رد هميشه رد مي‌شود ولي اينبار نشد!
دنياي جديد بر سرش آوار شده بود و صخره‌هاي عظيم به دورن دهانه آتشفشان ساكت درون من مفلوك مي‌لغزيندند و ريزش مي‌كردند.
نبرد سهمگيني بين توده‌هاي گدازان و كوه‌هاي يخ درون من جريان داشت حاصل از نزاع سرما و گرما، نوز و ظلمت، توده‌هاي گدازان و كوه‌هاي يخ، بلورهاي رقصان هزاران مرواريدي بود كه بر گونه‌هاي من مي‌غلطيدند بيچاره نمي‌دانست چطور همه آنها را از چشم ديوهايي كه دهان را مي‌بويند و تبسم را بر لبها جراحي مي‌كنند من يواش يواش داشت مي‌فهميد كه آخر دنيا شده و حقيقت دنيا به آخر رسيده.
كم‌كم اولين صبح دنياي جديد بر فراز ستيغ كوه‌هاي مشرق از تخت شبش مي‌خواست و بدن سيمگونش را كش و قوس مي‌داد و خود را براي شروع يك ازل ديگر مهيا مي‌كرد.
قبل از اينكه خورشيد شب كلاه قرمزش را به احترام دنياي جديد از سر بردارد حشمت و خانواده‌اش به سراغ من بخت برگشته و مفلوك آمدند و رضايشان را از او خواستند من داشت فاكتور مشاطه‌گران و مشاطه‌هارامي‌نوشت بيچاره بر جايش ميخكوب شد نمي‌توانست در چشم مادر رضا كه مثل شيري زخمي به او نگاه مي‌كرد جرأت نمي‌كرد بگود من نمي‌توانستم رضا را به شما برگردانم من داشت ذوب مي‌شد محو مي‌شد و همه چيز بصورت واضح پيش چشمانش مي‌رقصيدند آري من مجازات شده بود و همانطور كه رضا نتوانسته بود قدم به دنياي جديد بگذارد من حق نداشت در دنياي جديد باشد آنها متعلق به دنياي قبلي هستند.
او ديگر نمي‌توانست به اين من جهنمي و عذاب‌آور متصل بماند. حتي اگر هم مي‌خواست نمي‌توانست اين همه عذاب را تحمل كند او با هزار بدبختي خودش را از من جدا كرد و رفت و من بي‌جان را كه چون پيله‌اي زير پا مانده و پاره پوره در كنار رخت چركهاي بيمارستان انداخته بود براي هميشه رها كرد و از شر من خلاص شد و او به خانه برگشت.
ولي من هيچوقت به خانه برنگشت دنياي جديد من متحجر را با ارزش‌هاي باستاني‌اش نپذيرفته بود و من چونان شبحه‌اي كه سرگردان در برزخ بين دنياي قديم و جديد رها شده بود و تا ابديت به دنبال راهي براي برگشتن كه اصلاً‌ وجود نداشت به خانه مجازات كردند زنداني با اعمال شاقه!!
و اينگونه بود كه آن شب دنيا به آخر رسيده و دنياي قديم جاي خود را به دنياي جديد كه بدون من و رضا بود داد.

پایان
شروع

پنج مقوله اصیل دنیای جاکی همراه با درد است تا رسیدن به یزدان پاک...("حضرت بودا")

سایه ای میبلعد مرا
نور همان تاریکیست...

و من چونان کیک فاسد شده ای در دهان خدایان؛با شیرینی احساس و افزودنی های مجاز فرهنگی ...آن احمق های گنده دماغ،میگویند باز هم اینجا اتفاقی نیفتاده استو من فریاد میزنم:باز اینجا نیست!کبری،زیر سیگاری مرا کجا گذاشته ای!
 

Coraline

مدیر تالار پزشکی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
٢٢/١/٩٢


تو باشی ...

باران باشد ...

و یک خیابان بی انتها ...

آن روز ...

به دنیا می گویم خداحافظ ...


ولى خب نيستى .. نميخواى باشى .. نميخوام باشى


نميدونم خوبى يا نه .. نميدونم برام مهمه يا نه .. نميدونم چى ميخوام .. نميدونم
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
24/1/92
ها سیلام بچه ها :D
امروز جاتون خالی با اینکه کلاس نداشتم ولی بچه ها دعوتم کرده بودن جشن تولد
اونم تو دانشگاه تو یه اتاق کوچولو:دی
5تا دختر بودن و2 تا پسر بودیم :d
کیک و مخلفات و ...:دی
منم اون بنده خدا رو بدجور ترسوندم
ها خعلی حال داد
کیک خوردیم و کادو ندادیم
یوهاهاهاهاها
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها برای دوست ....

تنها برای دوست ....

92/1/25

امروز را با نام تو شروع میکنم !:gol:

.
.
.
.
.
.



امروز خاطره ی تازه ی نبود , جز تداعی خاطرات قدیمی....

فقط حس میکنم دلم برای بعضی روزها تنگ شده!

بهترین روزهای عمرم ....

بهترین ثانیه ها و لحظه های خاطره ساز!

مثل کودکی هام .....

اما نمیدونم ,چرا هر چی تو زندگیت جلو تر میری خاطره ها محو تر و محو تر میشن!

دلم میخواد از خاطره آدم های خوبی که یه روزی باهشون خاطره داشتم محو نشم ....

و این تنها خواسته ی این روزهای من شده

مثل کودکی که آدم در پیری هم یادآوریش براش شیرین و لذت بخش

کاش ای دوست در خاطره تو هم, همیشه شیرین و لذت بخش باشم!!!

در خاطرم بمان همیشه!
.
.
.
.
.
.
..
.





خاطراتــــــــــ كودكيم را ورق مي زنـــم

و یک به یک عکسها را با نگاهــــــم می نوشم،

عکسهاي دوران كودكيــــــــم طعــــم خوبي دارنـــد...
:gol:
 
آخرین ویرایش:

IRANIAN VOCAL

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

من آن شمعم که از سر تا به پا پیوسته می سوزد

من آن گویای خاموشم که لب از شکوه می دوزد

من آن مرغ اسیرم ناگزیرم ناگزیرم

برای تو بخوانم تا بمیرم تا بمیرم
 

forme1200

عضو جدید
19/شهریور1392

بعد از ماهها اومدم ایتجا از آخرین خاطره ای ک نوشتم خیلی میگذره
خیلی چیزا عوض شده

اتفاق خوب سال 91
بهش فک میکردم خوابش رو میدیدم حسش میکردم میدونستم خدا اونو برا من آفریده
همش درست بود خیال واهی نبود الان ک دارم باهاش زندگی میکنم خیلی خوووووووووووووووووووبه
.
.
.
اتفاق بد سال 92
سرطاااااااااااااان .....
هیچ کاری نمیتونی بکنی فقط همه امیدت به خدایی هست ک عشقت رو کنارت قرار داد و حالا ازش میخوای برادرزاده 4 سالتو نجات بده
.
.
دیگه این روزام زود نمیگذره خاطرات قبلی از زمان گله میکردم ک چقدر زود میگذره ولی الان یخوا بهش التماس کنم زود بگذر از این روزای تلخ و هممون رو ببر ب نهایت آرامش
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دُروود؛

دیشب با مامانو داداشی تصمیم گرفتیم یه سر بریم خونه عامو بعد هم بریم ددری. همین که وارد خونه شدیم بویِ تافت میومد. گفتم:
-اَه اَه! عروسیه مگه؟! چه خبره؟!
مامان هم گفت:
-امشی زدین؟!...

عامو تویِ آشپزخونه بود و داشت غذا درست می کرد. اونم اومد پیشمون و درمورد کار با هم صحبت می کردیم. زن عامو هم همش در مورد دانشگاه ازم سوال می کرد. که میرم بالاخره یا نه! سوالاش تمومی نداشت.
می خواستیم بریم که زن عامو با کلی قسم و آیه نگهمون داشت برایِ شام. و از تویِ یخچال یه بسته سبزی کوکویی در آورد و گذاشت روی اُپن آشپزخونه. عامو داشت کوکو سرخ می کرد. بحثِ سبزی شد که زن عامو گفت:
-ووویی من که اصلاً حوصله ندارم!... عاموت خودش انجام میده!
با خنده گفتم:
-الهـــی بمیرم! عاموم که زن نگرفته! ما شوورش دادیم!

باقی بچه ها هم اومدن و شام خوردنمون باحال بود. محمد کنار من نشسته بود و انقدر تند غذا می خورد که من محو اون بودم و همون جوریش سیر شدم.
دیشب خیلی مسخره بازی در آوردیم. از کل کل کردن های بینِ آبی و قرمز گرفته تا کتک خوردن هایِ محمد از من. فکر کنم تمامِ پهلو هاش رو کبود کردم از بس نشگونش گرفتم. یادم نیست چی گفت که یکی زدم پسِ گردنش. روش رو زیاد کرده بود که با پا زدم تویِ سرش. همش می گفت:
-حیف که دختری!
گفتم:
-پاشو ببینم می خوای چکار کنی؟!... اگه مردی بایست!... شیطونه می گه یه جوری بزنم پسِ گردنت که سرت بره!

با تشویقِ بقیه محکم با پا زدمش.
بعدش هم که برنامه 90 شروع شد و نشست کنارم. کل کل بینِ قرمز و آبیا شروع شد. من بودم و هفت تا پسر! مامان و زن عامو که حرفی نمی زدن و فقط می خندیدن. عامو هم فقط تشویق می کرد. رو به محمد که استقلالی بود گفتم:
-ببین محمد! همش یه حرکته هـــا!

و پشتِ دستم رو نشونش دادم.
بچه ها مسخره بازی در آوردن و عامو هم می گفت:
-بزن زنگو!
بنده خدا محمد تا وقتی بریم دیگه حرفی نزد.



+خاطره هایِ صفحه اول رو که خوندم، فهمیدم که زمان خیلی سریع می گذره!:|


26 شهری وَر مــآهِ 92،
مــانــا باشید:gol:
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام

دیشب همین که لپ تاپ و روشن کردم اول رفتم سراغ فایلِ خاطره هــــا, بازش کردم یادِ خاطراتــی که تو قلب و ذهنم ثبت شده رو دوباره مرور کردم

عکسِ دوستای دوران دانشجوییم, دوران پیش دانشگاهی, سفرهای پرخاطره و ....

گریم گرفت دلم برای همه ی اون روزهای خوب تنگ شده!

با این فکر امروز روزِ رو شروع کردم اولِ مهرِ به یادِ روزهای کودکی که با چه شوق و ذوقی می رفتیم مدرسه یادش بخیــر

یهو یادِ دوست های دورانِ دانشگاهمون افتــادم که با چه اشتیاق و انرژی می رفتیم سرِ کلاس ها

اون شیطنت ها, شوخی های استــاد, دیر اومدن بعضی بچه ها تنبیهِشون هم همه رو به یه خوردنی خوشمزه مهمون کردن!!!پارازیت انداختنِ پسرای تهِ کلاس....

روزهای خوب و به یاد موندی همیشه زود تموم میشه!!

یادِ اون خاطره ها و اُردوها چه شیرینـــیِ فراموش نشدنی ای

روزهای رفته دیگه بر نمی گــــــــــرده!

تو همین فکر بود که یهو تو یکی از تایپیک های تالار خودمون به اسم عکس بروبَچ دانشگاهی یکی از بچه ها یه عکسی گذاشت ,که یکی از دوست های دوران دانشجویی بود


کلی ذوق کردم ,و فهمیدم دنیــا خیلی کوچیکِ آدمها گم نمی شن,حتی فراموش هم نمی شن, حتی اگه ازت دور باشن!


اولین روزِمهـــــــــرِ من خاطره انگیزترین روز پاییزی بود



پاییزتون پر خاطره و قشنگــــــــ:heart::gol:
.
.
.
1 مهــــــــر ماهِ 92
 
آخرین ویرایش:

"Coral"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امــروز /5 شنبه/25 مهر ماهِ سال 1392 هجری شمسی/8:20 دقیقه صبح

چقــد لذت داره که از شب تا صبح بیــدار باشی و تویِ تاریکی اُتــاق از دلتنگیا و بَهـ ــ ــ ــ ـونه هات بنویسی
رُمــان بخونی و آهنگ گوش بدی
با بعضی آهنگا آه بکشی و با بعضی دیگه قِــر بدی
بعضی نوشته هایِ دوستات یا خودت یهلبخنــدِ تلخ بیارن رو لبت
و بعضیا وادارت کنن تا از ته دلت بخندی
عکس های دختــرونه و عکس نوشته سرچ کنی
به اتفاقات دور و اطرافت دقیق بشی و فرضن یادت بیاد چــرا اون روز تو دانشگاه اون همکلاسیت بهت سلام کرد
یا مثلن چــرا اون راننده تاکسی اینقد گیــــر داده بود که با تو فامیله
تو همین حین به خودت فــوش بدی که چــرا مثه آدم از گوشیت استفاده نکردی که حالا شارژ نشه و دو روز متوالی خاموش باشه
اونم حالا که یه کارِ مهــم با نیلــوفر داری
بعــد یهو ذهنت میره طرف آهنگی که داره پخش میشه
چیزی بگو اما نگو
قصه ی ما به سر رسید

بعد با خودت میگی پس قصه ی من کی به سر میرسه؟؟؟
بعد یهو از حرفِ خودت خنده ت میگیره و یه بگو خدا نکنه حواله ی خودت میکنی
نگاهتو از کیبرد میگیری و به نوشته ت خیره میشی
بعضی جاهاش رنگیه
به خودت میگی تلویزیون سیاه و سفیــد که به درد نمیخوره،رَنــگــــی بهتره
پس متن هم رنگیش قشنگتره

روزگارتون رنگی:gol:
 
آخرین ویرایش:

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امروز 25 مهر ماه 1392

اولا که فیکس 1 ماه دیگه من به دنیا میام :D البته در 28 سال پیش

خوب دیشب یکی از بهترین شبها بود برام

از ساعت 7 شب رفتم خونه مرتضی پیش موتور درگیر تعویض لاستیکای موتورم بودیم بعدش تمام لامپای پشت کیلومترو با ال ای دی یهی عوض کردیم چه شد


یهو دیدم ساعت 11 شده مرتضی:

محمد بریم با موتور بیرون؟

من : بیخیال دادا موتورو بگیرن بیچاره ایم

مرتضی : بریم ؟ نه بیخیالش


5 دقیقه بعد: محمد بسه دیگه تک نزن نخوریم زمین :D


تو اون سرما موتور سواری خیلی حال داد
 

"Coral"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جمعــه/26مهــرماه سال 1392 هجری شمسی/7:13

بعضــی روزا بعضی ساعتا بعضی دقیقه ها و یا حتی ثانیه ها دلــت میخواد فــرار کنی
از خودت
از اطرافیانـت
از آهنگ هایی که داره از اسپیکرت پخش میشه
رمــان هایی که اونقد قشنگن که لمسشون میکنی
یا حتی هوای خنکـی که پوستتو قلقلک میده
بالاخره پاییــــز به شهــر تو هم اومده
اما این حسِ فــرار اونقــد قَـــوی نیس که که جرات رها کردن همه این لذت ها رو بهت بده
آروم میخندی
اوضاع هر چقـــدم که بد باشه،هرچقــد که کلافه باشی،زندگی هرچقد زشت باشه تو خودت قشنگی:D
یه جیگــر خودم و اعتماد به نفسم به خودت میگی و آهنگ رو از اول play میکنی

باز دوباره صبح شد
من هنوز بیدارم
کاش میخوابیدم
تو رو خواب میدیدم

هی با خودت میگی دمش گرم،عجب صوبتی کرده،عجیب با حال و هوای من می خونه
همون موقع بازم نگاهت به موبایل بی نوات میفته که هنوزم خاموشه،یه نکبت گرفته نثارش میکنی و لَـواشَــکـتو باز میکنی بخوری

+ هیچ چیــز مثه خوردن هله هوله تو یه صبح جمعه ی پاییزی که هوا به طرز دلنشینی خنکه تو رو شاد نمیکنه +

به یاد شبی که با خاله به صبح رسونده میفتی و یاد رُمــانی که فقط ارزش ی بار خوندن رو داشت و تو و خاله چقد به مزخرف بودنش خندیده بودید
این بار با صدای خواننده فکــرت منحرف میشه

نازنیــــن مَــــریم،وای نازنین مَــــریم

* عجب،این خواننده هم تکلیف خودشو نمیدونه ها :|
نازنیـــن یا مَــــریم؟؟؟:D
مَـــریم بی صاحاب،همین دیشب اینجا بودا،چقد خوش گذش،اداهای محمد و مریم دربارهی فک و فامیل و استادا از خنده اشک رو مهمون چشمامون کرده بود
چقــد با مَـــریم سر اینکه کدبانویی شدم برای خودم بحث کردیم
با خنده میگفت تو و غَــذا؟؟؟جون من قارچ سوخاری درست کردی؟؟؟
و وقتی همه از ظعمش تعریف کردن دُختـــر خاله یه جیگــرتو برم نثار ما کرد

لحظه هاتون به خوشمزگی قارچ سوخاری:gol:
 

"Coral"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شنبــه / 27 مهــر ماهِ سالِ 1392 هجری شمســی/7:30 عصــر

چقــد عالیــه که جُفتِ پنجــره باشی و اتوبوس در حال حــرکت باشه و صدای آهنگـی که راننده برای مسافرا گذاشته تو رو به خلسه ببره

منــو حالا نوازش کن
که این فُـرصت نره از دست
شاید این آخرین باره
که این احساسِ زیبا هست


یهــو با خودت میگی خو منم از این حِســا :|
نترکی اِبــــی،نمیگی یه دو تا آدم بی مخاطبِ خاص مثه من این آهنگــو ممکنه بگوشن؟؟تو فکــرِ دلِ امثالِ منو نکردی؟؟
تو همین فکــرا دست و پا میزنی که یکی میگه سلام
با تعجب بر میگردی میبینی یکی از همکلاسیـاته،کســی که اصلن انتظار سلام کردنشو نداری،کســی که بیشتر انتظار داری بهت اخم کنه و زیر لب فحشت بده
شوک زده نگاش میکنی و میگی سلام : )
در کمالِ تعجب میبینی صندلی جفتیت که متعلق به خُــرزو خانـه رو اشغال میکنه و میگه:
جا نبود ببخشید :D
ابــروهات بالا میــرن و یه " خواهــش میکنم "میگی و چادرتو جمع میکنی
با دیدن گوشی توی دستش هــوایی میشی و باز یــادت میاد که گوشی نداری
امــروز به این درک رسیدی که که خارج از خونه و بدونِ گوشی بودی واقعـا سخت بوده،اونم تویی که همیشه سرت توی گوشیـته
ســرتو بر میگردونی و به چــراغایِ شهــر توی تاریکی هوا خیــره میشی،شیشه رو عقب میکشی و اجازه میدی باد صورت خسته ت رو نوازش کنه
چــه عجب بالاخره یکی ما رو نوازش کرد به خودت میگی و یه لبخنــد خیلی بزرگ روی لبت میاد
از ذهنت میگذره که همیــن لبخنــدو امــروز وقتی نیلــوفر رو دیدی زده بودی
ســرِ کلاس آز فیزیک 2،وقتی دیدیش یهــو یه کصافطِ بیشُهــور نثارت کرد و با دلتنگی بغلـت کرد
نکبت تو چــرا خاموشی؟؟دلم هزار راه رف
یه لبخنــد ، همون لبخنـــد معــروف میاد رو لبت و میگی خرابه،شارژ نمیشه
آزِ فیزیک!بدتر از این نمیشه که فقط به خاطر یه درس 1 واحدی یکی از روزای هفته ت پُــر شه :|
همینجــور که داری زیــر لب غُــر میزنی ناخودآگاه نظرت به مکالمه تلفنیِ همکلاسیت جلب میشه:
کنســرت بهنــام صفوی که 29 و 30 مهــره،چی میگی تو؟
نیشت تا بناگوش باز میشه،همین صُب به خاله ت گفته بودی که اونم میــاد یا نه و حالا قــرار بود با داداش و خاله ت بری و جیغ جیغ کنی
و اینــو به نیلــو،عیــالِ عزیزت هم گفته بودی:D
چقــد حرف زدن باهاش خوب بود،هم اون و هم سحــر،یه جورایی یکم آرامش بهت تزریق کرده بود
نفسِ عمیقــی میکشی و سرتو به پشتی صندلی تکیــه میدی،چه آرامش عجیبی داره که ذهنت خالی میشه
بازم یه لبخنــد : )
زندگیتون سراسر لبخنــد و آرامش:gol:
 
آخرین ویرایش:

mahtab2689

عضو جدید
کاربر ممتاز
92/7/27 شنبه ساعت 11:07 صبح
ساعت 7:15 طبق معمول همیشگی آلارم گوشیم صدا داد
...قطعش کردم و چشامو بستم...حوصله بلند شدن نداشتم...
دیشب دیر خوابیده
بودم...نزدیکای 3 صبح!

به زور بلند شدم...
با شلوار لی خوابیده بودم!!!
مامان گفت پنیر بذارم میخوری؟ گفتم نمیدونم...

آماده شدم...یه چایی تقریبا خنک خوردمو با چند دونه پسته...زدم بیرون...
تو ایستگاه منتظر اتوبوس...وای این اتوبوسای مطهری دیگه چیین...
انقد عجله دارن که حد نداره...لبتابمم دستم بود تا سوار شدم حرکت کرد...
افتاده بودم ها....اوییییی یواش تر خب!!!

این داداشمم که دیوونم کرد یه سره زنگ میزنه برنامه کلاسیمو از سایت بگیر...!

صبر کن بابا...هنوز نرسیدم...

اوووووف ول کنم نیس !!

میزمو دم و دستگاهمو یه گرد گیری کردم...
ساعت به ساعت خاک میشینه روشون!!! من موندم این همه خاک از کجا میاد!!!

سیستمو روشنیدم اول رفتم تو سایت دانشگاه هادی که باز زنگ نزنه بگه چی شد!!!

برنامشو پرینت گرفتم بهش گفتم بیا ببر...

بعدشم اومدم باشگاه...تو یاهو یکی از بچه های قدیمی آن بود سلام دادم..اما ج نداد!!!

باشگاه باز شد...
یه پیغام خصوصی : [افرین ....اینجوری منم شوق زندگی میگیرم......همیشه شاد باشی:gol:]
ممنون جناب...من عالمم از شوما جداس!!!

یه ارباب رجوع اومده میگه کارم اورژانسیه..!!..خب بدین من انجام میدم...

بعد از نیم ساعت که کارش تموم شد رفت....

خانوم کپی میخوام...بفرمائین اون طرف آقا...

همکارم اومده بالا سرم میگه آخرش لبتابتو یه روز ندادی دسته من!!! گفتم خب بیا!!!
میگه الان چه بدردم میخوره ...یه 5شنبه جمعه بده دستم...گفتم حتما!!
این همکارم بچه خوبیه باهاش راحتم..!!!
کلاس داشت رفت دانشگاه...تازه بعد چند سال دانشجو شده...بدون کنکور...! آخی چقد خوشحاله...خوبه بازم...ما که با بدبختی وارد دانشگاه شدیم...حالا دیگه در دانشگاه به روی همه باز است!!! خدا بده شانس...
آقای حاجی پور اومده میگه این فایله هرکار میکنم درست نمیشه بیارم درستش کنی...گفتم بیار...یه کم کار فوتوشاپی داشت درستش کردم...
یه سری اطلاعات از گوشیم ریختم تو لب تابم ...جزوه ارشد بود...
خیر سرم دارم واسه کنکور
درس میخونم...!!!
گوشیم زنگ خورد!! قطع شد!!!!

این شماره قبلا هم تماس گرفته بود...موندم چرا قطع میکنه!!!

گوشیم تا زنگ میخوره یا اس میاد دلم هری میریزه...شاید اونه...
اما نیس...

دیروز منتظر بودم زنگ بزنه اما نزد...
درگیری دارم با دلم...کی میخواد حالش خوب شه ...
خدا داند..
تصمیم گرفتم هر روز بیام اینجا و بنویسم...نوشتن رو دوست دارم...اونم میدونه...دیده شاهکارامو!!!
الان کجاس؟ چیکار میکنه؟ اصن کدوم شهره؟....هیییی....

بیخیال هرچی بیشتر درگیر شه ذهنم بدتره...آخرش که چی؟؟
هیچی...خوش خیالم...

صدای یه آهنگ میاد نمیدونم کیه...
میگه:
تو یه احساس عجیبی برام..تو برام یه عشق
نزار بمونم تو کما به قلبه من نفس بده...نزار تو سایه های شب بدون تو حروم میشم...بیا دستامو بگیر هرچی بخوایی همون میشم...

بغضم گرفت....اه لعنتی....

تلفن زنگ میزنه ...هیشکی پا نمیشه ..ایش...
الو سلام بفرمایین..از شرکت حامی پرداز تماس میگیرم
آقای نجیب..ببخشید یه لحظه گوشی...آقای حاجی پور تلفن...
کیه؟...نمیدونم از شرکت حامی پردازه......
گرفت گوشیو...
منم نشستم دوباره بنویسم...باز ارباب رجوع...جوابشو دادم...
ساعت 11:44 شده...چقد خلوت شده امروز...
دلم میخواد با یکی حرف بزنم...

هنوز حقوقمو ندادن...پولامم به کل تموم شده...ایش..

نمیدونم حالم یجوریه...کاش بود...
معدم خالیه...گشنمه خب...حقته مامان گفت صبحی بیا بخور...نخوردی...
پس ساکت باش...!
یاد خاطره ها افتادم...چه روزایی بود...پر پر شد...به همین سادگی...!
خیابون...هرکی به یه راهی میره...هر کی یه زندگی داره...
اما دلاشون...
یه خانومه تو ماشین نشسته داره فک میکنه...

گفتم ماشین ... دلم میخواد ماشین بگیرم واسه خودم...گواهینامه گرفتم الکی...ایش...
من ماشین میخوام...اگه بشه یه وام بگیرم بتونم یه ماشین مثه رنو p.k بخرمم خوب میشه...ایشالا تا آخر سال ردیف میشه...
تا 1 اینجام...بقیه روز چطوری قراره بگذره؟
البته مشخصه واسم...خونه که رسیدم ناهار بخورم و بعدشم شستن ظرفا...بعدش میرم دوش بگیرم...خیلی خوبه برام...
بعد حموم خواب میچسبه...تازه درسامم مونده...!!!
سازه در معماری رو میخونم این روزا...همراه با نت برداری...
آخرش قبول میشم یا الکیه...؟!
چند وقتیه آیدا رو ندیدم..کاش امشب بریم خونشون...
راستی یادم رفت بهت بگم ...دیشب رفته بودیم مهمونی...خیلی خوب بود...کلی خندیدیم...
مخصوصا با سوژه غضنفری...

منو فاطمه و زن داداشم...مامان میگفت چتونه شماها...خدا به خیر کنه...
خوبه روحیم عوض شد...شکرت...
تو فکر زدن یه تاپیکم...که همیشه برا خودم بمونه...هنوز نمیدونم چی باشه...باید ایده جالبی باشه ...راجبش فک میکنم...
یه آهنگه دیگه...

داغ دلم داره تازه میشه...قراره بازم ببینمش...
همون که دلتنگشم همش..
بازم...احساس که نیس دق دله...!!!
اووو من چقد نوشتم...بسه دیگه بقیش واسه فردا...


پ.ن : اگه واسه من باشه تا صبح مینویسم...
 

mahtab2689

عضو جدید
کاربر ممتاز
92/8/9 ساعت 10:47
سلام من اومدم دوباره...
(مثلا قرار بود هر
روز بیام:surprised:)
امروزم طبق معمول همون همیشه 10 مین به 8 رسیدم سرکار..همکارم یه تایپ با متن انگلیسی بود بهم داد تایپش کنم...داشتم تایپش میکردم که از یاهو یه پی ام اومد...یکی از بچه های باشگاه بود که مثلا من مامانش بودمو اون پسرم...
در حین صحبت هم تایپه منم تموم شد...جواب چنتا ارباب رجوع رو هم دادم...خلاصش که اونم کار داشت رفت...یکی دیگه هم اومد حرف زد...بعدشم رفت...
با خودم فک میکنم میبینم بعضی از آدما چرا یجورین و از اذیت کردن دیگران لذت میبرن...کلا نه تنها دنیایه مجازی بلکه دنیایه واقعیشم همینطوره...
واقعا چرا بعضی از آدما به خودشون اجازه میدن با احساساته آدم بازی کنن؟...بدبختانه تعدادشون هم کم نیس...فکر کنم اینم میشه جزء حق الناس دیگه؟! نه؟...
خدا از گناهه این آدما بگذره...و به راه راست هدایتشون کنه...
خدا به منم یه عقلی بده که اینقدر .... ای خدا دریاب دیگه....

کلا این روزام همش تکراره ...فقط میگذرونیم همین...
دوس ندارم اینجوری بودنو...دوس دارم یه کاری بکنم که بدرد بخوره ... یه نتیجه رضایت مند داشته باشه....خیلی نقشه ها دارم...ولی واسه همشون دست و پام بستس...موندم کی وقتش میرسه...
دله کوچولوم تنگ شده ها...
حواست هست که خبری نمیگیری؟؟؟
نمیدونم دیشب چم شده بود...مثه این ابرا که تو آسموننو گریه میکنن به حال زمین....چشای منم به حاله دلم گریه میکرد....
خودم دلم برا خودم کباب شد....چه برسه به تو ...اگه میدیدی....

کاش...(میبینی این روزام فقط با همین کلمه پر شده....آلرژی گرفتم نسبت به این کلمه بخدا....
ایش...)
یه آهنگ هم داره پخش میشه...بهنام صفوی...میگن دلت گرفته...
هوا هم که سرد شده...این ته صدا از آهنگ با یه چایی داغ میچسبه ها...(هیشکی چایی نمیاره ...
)
این روزا سردرگمم...یه چیزی کمه....میدونم چیه...اما هیشکاری ازم برنمیاد.....(کاش رها پیشم بود.....)
خدایا آخر و عاقبتمون چی میشه؟؟ اون بالا داری چیکار میکنی؟ حواست هست به این پایینیا؟

الان چی بگم دیگه...فقط نشستم زل زدم به بیرون...چند خط هم اینجا مینویسم...
بیخیال....دلمو بزرگ میکنم....(چطوری؟...)
تا بعد...مراقبه خودتونو روزاتون باشین...
روزایه پاییزی قشنگن...اما دلاتون بهاری.


پ.ن : منتظرتم
 

mahsa jo0on

عضو جدید
کاربر ممتاز
الهی قربونت برم داداشیِ من...آخه چرا تو؟؟ چرا میونِ این همه آدم تــــو....
تو بغلم گرفته بودمش، شیون و زاری میکردم و اینارو میگفتم... بی معرفت تو یه قولایی بهم داده بودی
بدونِ من کجا رفتی؟؟هان؟...یادته قرار بود من عمه بشم...بچه ی تو رو بغلم بگیرم ...
ای خــــدا....چرا اینجوری شد؟؟؟؟
خدایا تو رو به بزرگیت قسم میدم جای منو با اون عوض کن...خدایا واسه داداشم خیلی زوده..من که خودم بریدم من که خودم ازت مرگُ میخوام..
خدایا اونو بهمون برگردون ب جاش جونِ منو بگیر
..

یهو از خواب پریدم، به صورتم دست کشیدم صورتم از اشک خیس بود
یاد خوابم افتادم و هق هق زدم زیر گریه، همه تنم میلرزید
یادِ تمامِ اذیت و آزارام افتادم..
خدایا خودت رحم کن، خدایا اتفاقِ بدی نیوفته

نمیدونم کی اما دوباره خوابم برده بود ، با صدای مامان بیدار شدم گفت میره خونه خاله براش حلوا بپزه
میون خواب و بیداری گفتم مامان خواب بد دیدم صدقه بده.
بعد از اینکه رفت ساغتو نگاه کردم 10 بود، بلند شدم دلشوره داشتم..خودم هم صدقه انداختم

یه کتاب برداشتم و مشغول خوندن شدم که هم سرگرمی باشه هم چیزی یاد بگیرم!!
تلفن زنگ خورد!! ضربان قلبم تند شد.. چند وقتِ از صدای تلفن اینجوری میشم..میترسم خبرِ بدی باشه
گوشی و برداشتم داداشیم بود..صداشو که شنیدم آروم شدم و تو دلم گفتم خدایا شکرت
یکم سر به سرم گذاشت و گفت شب میان خونمون..
قطع کرد و منم رفتم سرِ کتابم

بعد از چند دقیقه دوباره تلفن زنگ خورد ..خاله بزرگه بود
صدای شاد و سرحالشو ک شنیدم خوشحال شدم که حالش خوبه
این مدت همه مون روزای سختی رو گذرونده بودیم.
بعد از 40 دقیقه که قطع کردیم باز رفتم سراغِ کتاب خوندنم
چند صفحه بیشتر نخونده بودم که باز تلفن زنگ خورد !!

به خودم گفتم بفرما اینم از مطالعه کردنِ ما!!:mad:
دخترخاله عزیزم بود میگفت ناهار بیا اینجا مامانت هم موند..
خلاصه بساطمو جمع کردم و رفتم اونجا
خیلی هم خوش گذشت و خندیدیم..
غروب برگشتیم خونه و بساط شامُ مهیا کردیم
موقع صرف شام وقتی دیدم همه اعضای خانواده ام حالشون خوبه و کنارم هستن خدارو شکر کردم..:smile:

خدایا هیچ وقت عزیزامو ازم نگیر...خدایا من طاقت دیدنِ جای خالیشونو ندارم
خدایا التماست میکنم قبل از اینکه به یکیشون بخواد چیزی بشه اول جونِ منو بگیر تا نبینم اون روزارو ..



راستی یادم باشه سرِفرصت از زیر زبونش بکشم که داره چیکار میکنه :D تو خوابم داشت یه کارایی میکرد!! :|

"" هفته پیش _ چهارشنبه 8 آبان 92 ""
 

mahtab2689

عضو جدید
کاربر ممتاز
92/9/17 ساعت 8:32 صبح
سلام...من بازم اومدم...تو این هفته آخری یه اتفاقاتی افتاد...
سر یه مشکلاتی محل کارم رو تغییر دادم...خیلی اونجا اذیت شدم....جوری که دیگه دلم نمیخواست حتی کار کنم...به کمکش یه جای دیگه رو پیدا کردم و از محل کارم سابقم تسویه کردم و اومدم اینجایی که الان نشستم...راضیم فعلا...فقط خودمم...آقای رئیس الان اینجا نیس...به نظرم مرد خوبی میاد...
و اینکه اون تاییدش کرده.....
رفت..ترکم کرد...
داشتم این دورو اطرافو جمع و جور میکردم...یه برگه دیدم....روش راجبه موضوعات تحقیق نوشته شده بود...دست خطشو شناختم....
جنگ و فه جنگ....تافله
نظامهای قدرت....تافله
دنیای قشنگ...
قلبم وایساد.....برگه تو دستم میلرزید...پایین ترش اسمش و شمارشو نوشته بود....اشکام ریختن رو صورتم....
مثه الان که دارم مانیتور رو تار میبینم....خدایا چرا این جوری شد...........
نمیتونم بنویسم...اشکام نمیذاره..........
 

RAMTIN64

عضو جدید
ی روز داشتم ورزش می کردم یهو ی نفر صدام زد گفتم یعنی کی میتونه باش این وقت روز بعدس دوباره صدا زد . همین ؟خخخخخ
 

Coraline

مدیر تالار پزشکی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
من اينجا بس دلم تنگ است..:w05:


شنبه ٢/خرداد/٩٤
هيچ وقت اينجا خاطره نمي نوشتم ولي چيكار كنم خب :w05: پسووردمو تو اون يكي سايته فراموش كردم :w05:


يه عالمه حرف اينجا قلمبه شده.. گلوبوس سنسيشن :w22:


به اين نتيجه رسيدم كه حال عادمو فقط كسي ميتونه بگيره كه دوستش داره .. پس سعي كن هيچوقت كسي رو دوست نداشته باشي .. سعي كن سنگ باشي تا نشكني
دوست دارم گريه كنم بعد از مدت ها.. بعد از ماه ها.. چند ماهه من گريه نكردم؟! غير از اون يه بار برا مُردن باباي فائزه و اممممم ديگه يادم نمياد كِي! يعني انقد سنگ شدم و خبر ندارم ؟! اينجوري نبودم.. اينجوري شدم..
:w22::w05:
دلم تنگ شده.. براي خودم.. براي جوونيم..
امروز دكتر ميگفت ريشه دندونت ١٤ ميليمتره، اندازه ي دندون يه عادم ٦٠،٧٠ ساله. سن دندونمو فهميدم ولي سن دلمو هنوز نميدونم .. بالاتر از اين حرفاست..
تازگيا از خيلي چيزا ميگذرم.. يه لبخند ساده ميزنم و ميگذرم .. ديگه از من گذشته
آخجون بالاخره دارم گريه ميكنم
راستي بالاخره با ع نوشتن رو ول كردم. اين جلف بازيا ديگه از من گذشته
اينا رو ولش كن


براي فردا بايد گواهي پزشك ببرم كه چرا امروز نرفتم ! گواهي رو دادم داداشم نوشت. حالا بچه ها ميگن اينجوري نميشه و قبول نميكنن! غلط كردن قبول نميكنن:razz: خيليم دلشون بخواد:razz: والا :razz:
اون دختره ي چيز ٤ روز تو اين ماه مرخصي گرفته، اونوخت منِ چيف گروه نبايد يه روز غيبت كنم؟ عايا؟ :| عه ببخشيد آيا .. خداييش عايا رو با آ نوشتن سخته :دي
يهو دلم تنگ شد برا خواهر رزا .. برا شيطنت ها ..
معصوم.. مصومم:cry: يادش بخير چقد تو ياهو برات گريه كردم:cry: چقد تحملم كردي:cry:
چه دوست نامرديم :|


خب ديگه اشكا رو پاك كن بسته
بدرود
 
بالا