چه سخت میگذرد روزگارم
هر لحظه دلم دل تنگت می شود
و مجبورم
بروم جلوی اینه
اشکهایم را پاک کنم
و به دلم بگویم
او رهایم کرد
و رفت
دیگر چه میخواهی
و تنها دلم
باز نامش را صدا میزند
و نمیدانم
دلم تا
کدامین لحظه میخواهد
نامش را صدا بزند
گاهی بغض تمام وجودم را پر میکند
اما
مجبورم
با لیوانی اب فرویش دهم
ان هم لحظاتیست
که نامت را میشنوم
نمیدانم چه شد که
عاشقت شدم
اما
میدانم
که دلم تنها گواهی میدهد
تو نیز
دوستم داری
و منطقم
میگوید
دروغ میگوید دلت
امروز هوایِ آتش بازیِ میانه ی چشمانت بر سرم زده
لبخند بزن و آتش بکش هست و نیستم
درکیرم کن با بودن یا نبودن
هفت خان را به رُخم نکش
من لیلایِ مجنونم
برایِ تو فرهادم
کوهم یا که آهم . . .
هر آنچه خواستی همانَم
فقط یک ثانیه از امروز "آنِ" من باش
آتش بزن بر من . . .
در خلوت به ارزو هایم مباندیشم
هر بار از خدا
یک ارزو دارم
راهی باشد
تا تو کنارم باشی
اما
هنوز نتوانستم راهی پیدا کنم
که کنارم باشی انگار قلبم میفهمد دارم
کم میاورم و همین باعث میشود دیگر نتپد مگر با شنیدن نامت
من از تمام حرف های ناگفته ی مادرم می ترسم
من از تمام فروردین های بی تو می ترسم
من از تمام خواب های تنهای شبانه ام می ترسم
من از تمام شعر های نا تمام کودکی هایم می ترسم
من
من از این همه نبودنت می ترسم
در سکوت به روزگار نگاه میکنم
و به این میاندیشم
اونکه
دنیام هست
چقدر از من
دور هست
چقدر خسته و تنها شده
مثل خودم
اما یادش رفته
دنیاش اینجا
میبینه و حواسش بهش
هست و نمیتونه
تنها اشکهاش پاک کنه
برای همین
خودش هم اشک میریزه
تا حداقل باران این دنیا
زیباتر شود