خاطره

حال آدم که دست خودش نیست
عکسی می بیند
ترانه ای می شنود
خطی می خواند
اصلن هیچی هم نشده
یکهو دلش ریش می شود …حالا بیا وُ درستش کن
آدمِ دلگیر
منطق سرش نمی شود
برای آن ها که رفته اند
آن ها که نیستند , می گرید
دلتنگ می شود
حتی برای آنها که هنوز نیامده اند …دل که بلرزد
دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست
این وقت ها
انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای
تا مجال عبور پیدا کنی
هم صبوری می خواهد هم آرامش
که هیچکدام نیست !
آدم تصادف می کند ,
با یک اتوبوس خاطره های مست …​
شهریار بهروز
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
خاطرات را در اغوش میگیرم
اخر انقدر
بی رحمی که
میخواهی
انها را
نیز از من بگیری
و تقدیم دیگری کنی
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
خاطراتم را
در میان تابلویی طلا کوب میگذارم
هر کدامشان
چه تلخ چه شیرین
برایم زندگیم بود که گذشت
حال تنها
از گذشته
موهای سپید مانده
و نگاهی که
در ان میشود
گاهی رد غمی را دید
فقط خوب یاد گرفته ام
چگونه
ظاهرم را درست کنم تا کسی
رازهای درونیم را نفهمد
 
بالا