معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


تا کجا میخواهی بروی؟

اینهمه رفتنت چه فایده ای دارد اصلا؟

به پشت سرت نگاه کن!

این سایه ی تو نیست!

منم که به دنبال تو راه افتاده ام!

مثل بادکنکی به دست کودکی!

هرجا میروی با یک نخ به تو وصلم!

نخ را که قطع کنی میروم پیش خدا!!









 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینجا



که خالی از هوای توست



ابرها



راه گلویم را می شناسند



و اشک ها



بیراهه های گونه هایم را



زیر این باران نهائی



چه ساده



از خیال من می گذری



و چه سخت



دنیای من به هم می ریزد !

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تکرار شده ام
تکرار...
در بی رحمی زمان
مثل سه نقطه آخر حرف هایت
که تمامی ندارند
و نقطه , نقطه سطر هایم را به بند می کشند
تو...
در کجای حادثه پنهانی
که رد اشک هایم رو نمی گیری
من
در انزوای سکوت
نبودنت را
باور کردم...





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یواشکی میای

قایِمَکی میخونی

بی سر و صدا میری

یادش به خیر !

قبل تَرها

چه گرد و خاکی به پا میکرد

اومدن و رفتنت ...!!!





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[SUP]تــو رَفــتــی[/SUP]
[SUP]انــگــار کــه مَــن از اوَلَــش نَــبـ ـودَمــ[/SUP]
[SUP]وَلــی مَــن مـــیمــانَــم[/SUP]
[SUP] انــگــار کـه تــــــــــو[/SUP]
[SUP] از اولــش نبــودی[/SUP]





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هيچ وقت نفهميدم چرا
درست همان کسی که فکر می کنی
با همه فرق دارد
يک روز مثل همه
تنهايت می گذارد ؟!!





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


دارم دنبال چیزی میگردم ...
کجاست ؟

میدانی ...؟؟
قول و قرار هایمان ... عهد و پیمان هایمان را گم کردم ؟


کجاست ؟
آه ... زیر پایت ... نابود شدند !!!






 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزهای دور از تــــــــــــــو را....

هرگـــــــــز نخـــــــواهم شمرد....

تا همیشه بگویم...
همین دیروز بود....!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به انتهای بودنم رسیده ام…

اما …
اشک نمی ریزم…
پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند…!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتي در تنهايي خودم قدم مي زنم

خاطرات با تو بودن ارامشم را بر هم مي زند

چه پريشاني لذت بخشي است دلتنگ تو بودن
دلم براي شنيدن صدايت تنگ شده
براي ديدنت
!!!

ديشب در خواب منتظر امدنت بودم
اما به خوابم هم نيامدي و درد انتظار را در خواب هم حس کردم....!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی

دلت بگیره ولی دلگیری نکنی

شاکی بشی ولی شکایت نکنی

گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن

خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری

خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری

خیلی هادلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی. . .





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می شود باران ببارد؟

همین امشب!

قول می دهم فقط

قطره های پاکش را بغل کنم!
و بی هیچ اشکی
دستهایش را بگیرم
قول می دهم
فقط بویش را حس کنم!
اصلا اگر ببارد
فقط از پشت پنجره نگاهش می کنم
قول می دهم برایش شعر نگویم
فقط... می شود؟
امشب.... ؟

خدایا

دلم به اندازه تمام روزهای بارانی تنگ است

 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ﺑﯽ ﺭﺣﻤﯽ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ...
ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺍﺟﺎﺯﻩ "ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﻭ "ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ" ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺪﻫﺪ...
ﺍﻣﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ "ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ" ﺭﺍ ﻧﻪ!
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی

دلت بگیره ولی دلگیری نکنی

شاکی بشی ولی شکایت نکنی

گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن

خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری

خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری

خیلی هادلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی. . .






خیلی ها دلتو بشکنن وتو فقط سکوت کنی...:(:cry:
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزهای دور از تــــــــــــــو را....

هرگـــــــــز نخـــــــواهم شمرد....

تا همیشه بگویم...
همین دیروز بود....!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیش از اینها حال دیگر داشتی ،...

پیش از اینها فقط مال خودت بودی ، مال شب و روز خودت ، اما ،
این روزها كه می گذرد ، هر روز ، احساس می كنی كه كسی ،
از عمق جاده های مه آلود
....

این روزها كه می گذرد......
زیر سایه ی بیدی مجنون....
در آغوش شاخه هائی مفتون....
یك آشنای دور، صدایت می زند
!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ياد سهراب بخير ...!
آن سپهری که تا لحظه خاموشی گفت :
تو مرا ياد کنی يا نکنی ,
باورت گر بشود يا نشود ,
حرفی نيست ,...
اما ...
نفسم می گيرد
در هوايی که نفس های تو نيست !
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مـــن چقــدر دلتنگــــم

و چقدر تشنــــه لبخند کسی کـــه بــــــاران را میشناسد

دریـــــا رامیفهمد

و میداند سنگ سنگ است و نبـــــاید پــــــرتــابکرد...

 

madar2

عضو جدید
می خواهم که رها شوم

منی که پرواز را آرزومند بودم

اینک به وسعت پرواز شک دارم

به نهایت آسمان به بلندای قله های وحشی.

اینک ترا کم دارم به حضور بی رحمانه شب.

ترا کم دارم به انتهای فصل سرد غربت.

منی که هزاران بار دعاگوی این زمین بودم

اینک به اعتماد این سرزمین شک دارم.

فریاد که فریادم در گلو خفه شده

و من به تمام دردهای این دل شک دارم.

کوچکم، ناچیزم، در برابر عظمت تو

ولی من به عظمت تو نیز شک دارم.

به امید بودنت زندگی کردم و نفس کشیدم

ولی اینک بی تو به زنده بودنم هم شک دارم.

آری با وجود تمام بودنها هنوز ترا کم دارم
 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور


مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ، دیروزها


دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند



بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهٔ دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من ، با یاد من بیگانه ای

در بر آیینه می ماند به جای
تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاکِ دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
 
آخرین ویرایش:

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خستهٔ من
چرا افسرده است این قلب پر سوز




ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش


گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند


از این مردم ، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند


دل من ، ای دل دیوانهٔ من
که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را ، بس کن این دیوانگی ها

 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بارانت که زمینی می شود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به آسمان زیبایت نگاه میکنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمانم عجیب دلشان میگیرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از زمینیان خسته شده ام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]راهی برای پرواز هست؟؟؟[/FONT]
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه ی سنگ های جهان را
به پنجره ای می زنی
که شیشه ندارد.
اسمم را بخوان
اگر شکستن
خیال تو نیست.
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پیاله ای
به رنگ چشمان تو
غرق خواهم شد.
فردا
در ساحل پیاله‌ی خواب
ریشه خواهم داد.
تو خواهم بود...!
 
بالا