داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیم
ت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کوروش رو به کزروس کرد و گفت ،
ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی كوچكی كه از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از تركش بیرون می كشد. آن را در كمانش
می گذارد و نشانه می رود. كماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.
می گوید: «آسمان را می بینم. ابرها را.
درختان را. شاخه های درختان و هدف را.» كمانگیر پیر می گوید: «كمانت را بگذار زمین تو آماده نیستی.»
جنگجوی دومی پا پیش می گذارد .كمانگیر پیر می گوید: «آنچه را می بینی شرح بده.»
جنگجو می گوید: «فقط هدف را می بینم.»
پیرمرد فرمان می دهد: «پس تیرت را بینداز. تیر بر نشان می نشیند.»
پیرمرد می گوید: «عالی بود. موقعی كه تنها هدف را می بینید نشانه گیریتان درست خواهد بود و
تیرتان بر طبق میلتان به پرواز در خواهد آمد.»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید (( شن )) . مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.


هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا.....

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اسکندر یکی از نخبگان را از مسوولیتی که داشت عزل کرد و کاری پست به او داد . روزی اسکندر به او گفت : حالا ، حال و روزت چه طور است ؟
گفت : " مرد به خاطر منصبش بزرگ و شریف نمی شود بلکه منصب است که به اندازه مرد بزرگ و شریف می شود ، پس مرد هر جا که هست باید پاک ، عادل و با انصاف باشد ."
اسکندر از پاسخ او خوشش آمد و او را به جای اول برگرداند.بایدت منصب بلند بکوش
تا به فضل و هنر کنی پیوند
نه به منصب بلندی مرد
بلکه منصب شود به مرد بلند
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .
یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .
صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخاست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رئیس قبیله گفت: اگر با برادرت در افتادی و می خواهی او را بکشی، اول بنشین و چپقت را چاق کن. چپق اول که تمام شد، متوجه می شوی ک
ه روی هم رفته برای خطای انجام شده مجازات سنگینی است و خود را راضی می کنی که تنها با چوب و چماق به جانش بیفتی. آن وقت چپق دوم را چاق کن و تمامش کن. بعد به این فکر می افتی که به جای کتک زدن بهتر است به سختی دعوایش کنی. حالا چپق سوم را چاق کن. وقتی آن را تمام کردی، پیش برادرت می روی و به جای دعوا کردن ، او را در آغوش می گیری.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم. یوسف گفت: ای جوان‏مرد! دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی! پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی‏اش را از دست داد و من به چاه افتادم. زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت‏ها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی از دوستان شیوانا صنعتگری ماهر در شهری دور بود.روزی شیوانا که از آن شهر می گذشت،نزد دوست صنعتگرش رفت.صنعتگر با خوشحالی شیوانا را نزد خود برد و در حین پذیرایی سفره ی دلش را گشود و گفت:اوضاع زندگی چندان بر وفق مراد نیست.ایام سختی را از سر می گذرانم و با وجودی که درآمد خوبی دارم ولی شرایط کاری ام خیلی سخت است.مانده ام با این سختی چگونه کنار بیایم و فردا که سر کار می روم آن شور و نشاط مورد نیاز برای سرپا ایستادن را از کجا به دست آورم؟ شیوانا با لبخند گفت:فرض کن همین الان به تو فرصت می دادند تا دوباره متولد شوی و زندگی جدیدی را شروع کنی،با فرض اینکه همه ی این دانش و تجربه و اطلاعاتی که الان داری را هم همراه خود داشته باشی.در این صورت دوست داشتی کجا بودی و چه شغلی داشتی؟ صنعتگر کمی فکر کرد و گفت:خوب اطلاعات و تجربیات من الان فقط به کار من می آید.مثلا اگر آرزو کنم طلاساز بودم و یا کشاورز،طبیعی است که تجربه و دانش الان من آن موقع چندان به کارم نمی آمد و در نتیجه باید دوباره از زیر صفر شروع می کردم.پس بنابراین آرزو می کردم که همین چیزی که الان هستم بودم و به همین جایی که الان هستم بر می گشتم.شیوانا گفت:این آرزویی که می گویی همین الان بر آورده شد و تو دوباره به زمین برگردانده شدی تا زندگی جدیدی را برای خودت رقم بزنی.همه ی آن شرط ها هم رعایت شد،تمام تجربیات و دانش گذشته ات هم از تو گرفته نشده است.حال بگو چه می کنی؟ صنعتگر خندید و گفت:هرگز این طوری به زندگی ام نگاه نکرده بودم.خوب چون تغییر کرده ام و هیچ تعهد و وابستگی ذهنی به گذشته ندارم پس همه چیز را از نو طرح ریزی می کنم و برنامه هایم را دوباره به گونه ای می چینم که سختی و زحمت کارم دایمی نباشد و به مرور کارها راحت تر و آسان تر شود.اگر هم علاقه مند به کشاورزی باشم از همین امروز مزرعه ی کوچکی را برای خودم دست و پا می کنم تا مهارت کشت و زرع را هم به مرور یاد بگیرم تا اگر دوباره بخواهم آرزو کنم متولد شوم بتوانم کشاورز بودن را هم انتخاب کنم! شیوانا با تبسم گفت: و هرگز فراموش نکن که همیشه آن هایی را که می خواهند زندگی جدیدی را شروع کنند سرانجام مانند تو به این نتیجه می رسند که آن زندگی جدیدی که دنبالش هستند نقطه شروعش همین جایی است که الان ایستاده اند و آن آدمی که قرار است از آن نقطه ی شروع حرکت کند هم،کسی غیر از خود آنها نیست.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی استادی در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت. ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم. من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم داد و اگر حرف شما درباره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود !!!
همان شب شاگرد ذوق زده کارش را شروع کرد. با زحمت فراوان زمین را تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود. هیچ یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به تنهایی کار کند. روزها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت. روزهای اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشستند. اما کم کم همه چیز به حال عادی بازگشت و تقریباً هر کس سر کار خود رفت و آن شاگرد مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد. یک هفته که گذشت از شدت خستگی مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی خطاب به استاد گفت: نمی دانم چرا با وجودی که تمام عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم!! اشکال کارم کجا بود!؟
استاد تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپز مدرسه کرد و گفت: تو آرزویی بکن! پسر آشپز چشمانش را بست و گفت: اراده می کنم تا ده روز دیگر در گوشه باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هر کس دلش گرفت و جای خلوت و امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آن جا برود! این اتاق می تواند برای مسافران و رهگذران آینده هم یک محل سکونت موقتی باشد !!!

همان روز پسر آشپز به سراغ کار نیمه تمام شاگرد قبلی رفت. اما این بار او تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند. حتی خود استاد هم به او کمک می کرد. کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد.

روز بعد استاد همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت: شاگرد اول موفق نشد خواسته اش را در زمان مقرر محقق سازد. چرا که نیت اولش ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود! اما نفر دوم به طور واضح و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از این کلبه نفع خواهند برد. هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم و منفعت دیگران را هم در نظر بگیریم
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی از دوستان عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد !!!عارف به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد.عارف دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟!؟!؟دوست عارف تبسم تلخی کرد و گفت: مگر کسی می تواند مصیبتی بدتر از این را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟؟؟عارف سری تکان داد و گفت: آری برخیز تا به تو نشان بدهم ،مرد تاجر را سوار گاری کردند و عارف نیز در کنار گاری پای پیاده به حرکت افتاد. یک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستی رسیدند که زلزله یک سال پیش آن را ویران کرده بود. در دهکده زلزله زده، عارف سراغ مرد جوانی را گرفت که لقبش آرام ترین انسان روی زمین بود . . . . . وقتی به منزل آرام ترین انسان رسیدند دوست بیمار عارف، جوانی را دید که درون کلبه ای چوبی ساکن شده است و مشغول نقاشی روی پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به عارف نگریست و در مورد زندگی آرامترین انسان پرسید ؟؟؟ !!!عارف او را دعوت به نشستن کرد و در حالی که آرام ترین انسان برای آن ها غذا تهیه می کرد برای تاجر گفت که این مرد جوان، ثروتمندترین مرد این دیار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کلیه فرزندان و فامیل هایش را هم از دست داده است.او آرام ترین انسان روی زمین است چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و تمام این اتفاقات ناخوشایند را بخشی از بازی خالق هستی با خودش می داند. او راضی است به هر چه اتفاق افتاده است و ایام زندگی خود را به عالی ترین شکل ممکن سپری می کند. او در حال بازسازی دهکده است و قصد دارد دوباره همه چیز را آباد کند و در تنهایی روی پارچه طرح های آرام بخش را نقاشی می کند و به تمام سرزمین های اطراف می فروشد.
مرد تاجر کمی در زندگی و احوال و کردار و رفتار آرام ترین انسان روی زمین دقیق شد و سپس آهی عمیق از ته دل کشید و گفت: فقط کافی است راضی باشی! آرامش بلافاصله می آید!در این هنگام آرام ترین انسان روی زمین در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالی که لبخند می زد گفت: فقط رضایت کافی نیست!!!باید در عین رضایت مدام و لحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازی را هم دایم در وجودت شعله ور سازی باید در عین رضایت دائم، جرات داشتن آرزوهای بزرگ را هم در وجود خودت تقویت کنی. تنها در این صورت است که آرامش واقعی بر وجودت حاکم خواهد شد .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"
شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم".
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی نزد حکیمی رفت و گفت: فلانی پشت سرت چیزی گفته است ؛ حکیم گفت : در این گفته ات سه خیانت بود : شخصی را نزد من خراب کردی فکر مرا مشغول کردی و خودت را نزد من خوار کردی
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در یک مدرسه کوچک در آمریکا، معلمی از شاگردان پسر می پرسد: «در تاریخ بشریت چه کسی بزرگترین انسان است؟»
یک آمریکایی می گوید: «آبراهام لینکن»

یک پسر هندی می گوید: «مهاتما گاندی»
یک پسر انگلیسی می گوید: «وینستون چرچیل»
به همین ترتیب ادامه پیدا می کند. در همین حین یک پسر زرتشتی بلند می شود و می گوید: «مسیح!» و جایزه را می برد.
معلم از او می پرسد: تو که یک زرتشتی هستی، چرا مسیح را انتخاب کردی؟
او می گوید: «در قلبم جواب سئوال شما همیشه زرتش خواهد بود، اما این یک معامله است و در معامله باید معامله‌گر بود!»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با خدا خلوت کرده بودم. بی مقدمه از او پرسیدم:زندگی را با یک مثال زمینی به من نشان بده. خندید و گفت:زندگی مانند یک سرسره است. عده ای آن بالا هنوز منتظرند که پایین بیایند. عده ای در ابتدای راهند. عده ای در وسط راه و عده ای هم به آخر این راه نزدیک میشوند. عده دیگری هم این مسیر را تمام کرده اند . در طول این مسیر موج وار فرازو نشیبهای زیادی وجود دارد.اما باید یاد بگیری در هرکجای آن هستی از همانجا لذت ببری. در لحظه زندگی کن...
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.

وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد تصمیمش را گرفته بود می خواست اموالش را بفروشد و در تجارت به کار اندازد . هر شب دعا می کرد : خدایا کمکم کن تا در تجارت موفق شوم... اما هر چه بیشتر تلاش می کرد کمتر موفق میشد
تا اینکه بالاخره توانست آنها را با قیمت بالایی بفروشد و عاقبت چنان غرق در ثروت شد که از همه چیز و همه کس برید . از تنهایی به خدا پناه برد و گفت : خدایا! تو که می دانستی عاقبتم چنین می شود چرا دعایم را مستجاب کردی؟؟؟
در خواب کسی به او گفت : بار اول ثروت خواستی و خدا از تو صبر خواست اگر صبر می کردی بهترین راه را برای خوشبختی انتخاب می کردی
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند در دربار پادشاهی وزیر بسیار صادق و درستکاری بود تمام سعی وکوشش خود را صرف راحتی مردم کرده و از خلاف کاری دیگر وزیران هم جلوگیری میکرد که باعث ناراحتی آنها میشده. هر نقشه ای میکشیدند که بتوانند او را پیش پادشاه بدنام کنند که باعث اخراج او از دربار شود میسر نمی شد.
بعد از نیمه شب یکی از وزیران به قصد رفتن دستشوئی از اطاقش خارج میشد که متوجه آن وزیر در انتهای راهرو شده با کنجکاوی و آهسته او را دنبال کرد تا دید او وارد اطاقی شد که از آن کسی استفاده نمی کرد و یواشکی در را پشت سر خود قفل کرد. از سوراخ کلید نگاه کرد و دید آن وزیر رفت سراغ صندوقی و باز کرده و محتویات آن را نگاه میکند. بسرعت به اطاق خود باز گشت و صبح زود بقیه وزیران را بیدار کرده جریان را تعریف کرد. همه پیش سلطان رفته و گفتند که آن وزیر صندوقی در اطاقی مخفی کرده و طلا و جواهرات را از دربار دزدیده و توی آن مخفی میکند. پادشاه با ناباوری و شناختی که از او داشت به اصرار آنها وزیر را احضار کرده به اتفاق سراغ صندوق رفتند و دستور داد آنرا باز کند. در صندوق که باز شد غیر از یک جفت کفش و جوراب ولباسی پاره چیزی نیافتند. شاه با تعجب دلیل نگه داشتن آنها را پرسید و او در جواب گفت :
قربان اینها لباس ها و کفش و جورابی هستند که من با آنها به پایتخت آمده بودم . آنها را نگه داشتم و هر شب به آنها سر زده و نگاه میکنم تا فراموش نکنم کی بودم و از کجا به کجا رسیده ام.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی شیوانا از نزدیك مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید كه كنار حوضچه ای نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است. شیوانا كنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت: «این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم كه این حوضچه را لایروبی و تمیز كنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد كنم. این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است كه هنوز چنین سرمایه ای نصیبم نشده است. بچه هایم در فقر و دست تنگی بزرگ می شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده سازی این حوض بزرگ هر روز كم رنگ تر و محال تر می شود. ای كاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه ای هم می داد تا بتوانم از آن ثروت مورد نیاز خانواده ام را بیرون بكشم.»
شیوانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی كوچكی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: «چرا از آنجا شروع نمی كنی. هم كوچك و قابل نگهداری است و هم می تواند دستگرمی خوبی برای شروع كار باشد.»
مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به شیوانا انداخت و گفت: «من می خواستم با این حوض بزرگ شروع كنم تا به یكباره به ثروت عظیمی برسم و شما حوضچه كوچك سنگی را به من پیشنهاد می كنید. آن را كه همان ده سال پیش خودم به تنهایی می توانستم راه بیندازم.»
شیوانا سری تكان داد و گفت: «من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه كوچك آرزوهای بزرگم را تمرین می كردم تا كمرنگ نشود و از یادم نرود!»

مرد میانسال آهی كشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه كوچك رفت تا خودش را سرگرم كند.
چند ماه بعد به شیوانا خبر دادند كه مردی با یك گاری پر از خرچنگ خوراكی نزدیك مدرسه ایستاده و می گوید همه این ها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می خواهد شیوانا را ببیند.
شیوانا نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است كه آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: «شما گفتید كه اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می كردید. من هم تصمیم گرفتم چنین كنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم كه آبی كه حوضچه را پر می كند از چشمه ای زیرزمینی و متفاوت می آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلا مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه كوچك را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای كاش همان ده سال پیش همین كار را می كردم و اینقدر به خود و خانواده ام سختی نمی دادم
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جوان ثروتمندی نزد یك روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیك خواست. روحانی او را به كنار پنجره برد و پرسید: " چه می بینی " ؟
جوان گفت : " آدم هایی كه می آیند و می روند و گدای كوری كه در خیابان صدقه می گیرد. "
بعد روحانی آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
-"در آینه نگاه كن و بعد بگو چه می بینی."
جوان گفت : "خودم را می بینم."!!
روحانی گفت : " دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هر دو از یك ماده اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه ، لایه نازكی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شیء شیشه ای را با هم مقایسه كن. وقتی شیشه فقیر باشد ، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می كند . اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می شود ، تنها خودش را می بینید. تنها وقتی ارزش داری ، كه شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشم هایت برداری ، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طلبه ای نزد پدر روحانی ماکاریو رفت و از او خواست بهترین راه جلب رضایت خدا را به او بگوید .
ماکاریو گفت : به گورستان برو و به مرده ها توهین کن .
طلبه دستور پدر روحانی را انجام داد و روز بعد نزد او برگشت .
پدر روحانی گفت : جواب دادند ؟
- نه .
- پس برو آنها را ستایش کن .
طلبه اطاعت کرد و همان روز عصر ، نزد پدر روحانی برگشت . پدر از او پرسید : که آیا مرده ها جواب داده اند ؟
طلبه گفت نه .
پدر روحانی گفت : برای جلب رضایت خدا همین طور رفتار کن . نه به ستایش های مردم توجه کن و نه به تحقیرها و تمسخرهایشان .
این طور می توانی راه خودت را در پیش بگیری .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وزیری با خدم و حشم خود از راهی می گذشت. شکوه و جلال او به اندازه ای بود که همه مردم از دیدن او شگفت زده شده بودند و به یکدیگر می گفتند که این کیست؟ عجب عظمت و شکوهی دارد! زنی در میان جمع حاضر بود، گفت: چه قدر می گویید این کیست؟ او مردی است که از درگاه خدا رانده شده و فریبِ مال و جاه دنیا را خورده است. سخن زن به گوش وزیر رسید و از آن جا که دلی بیدار و پندپذیر داشت، بر او اثر کرد و پس از آن، ترک مقام و منصب کرد و به زیارت کعبه شتافت و به عرفان روی آورد».
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی از فقرای شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید( یکی از بزرگان دولت سلجوقی) افتاد و دید که آنان( با وجود غلام بودن) جامه های فاخر و حر
یرین به بر کرده و کمربندِ زرین به میان بسته اند، منفعل شد و رو به آسمان نمود و با حسرت تمام گفت : خداوندا ، بنده نوازی را از جناب عمید یاد بگیر!
روزها وضع بدین منوال سپری شد که ناگهان شاه، عمید را به جرمی متهم کرد و به زندانش افکند و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست که هر چه سریعتر گنجخانه عمید را لو دهند و غلامان در کمال جوانمردی طی یک ماه، شکنجه های هولناک شاه را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و رازِ ولی نعمتِ خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او می گوید: ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر!

 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
منصوب شدن افسر جوان و کم سابقه به فرماندهی ناو، داد همه فرماندهان ارشد و کهنه سرباز ها را در آورده بود. فرماندۀ پیر و با تجربه زمینه ساز این انتصاب بود. همه چپ و راست او را به باد انتقاد میگرفتند که چرا از با تجربه تر ها و ارشد تر ها استفاده نمی کنی و او از این همه انتقاد کم کم داشت خسته میشد. نهایتاً همه را به یک مبارزه با افسر جوان دعوت کرد. قرار شد همه سوار ناو تحت امر افسر جوان شده و در دریا به مبارزه ای تاکتیکی بپردازند. هنگامیکه ناو در موقع مقرر از ساحل دور شد، فرماندۀ پیر همه را صدا زد و یک تخم مرغ از جیبش در آورد و گفت: هرکس بتواند این تخم مرغ را روی میز بایستاند می تواند فرماندۀ این ناو بشود و یا می تواند تعیین کند که چه کسی فرماندۀ این ناو باشد.همه دست بکار شدند و مأیوسانه سعی کردند تخم مرغ را روی میز بایستانند. ولی مگر میشد؟! پس از تلاش و ناکامی همه، فرماندۀ پیر، افسر جوان را صدا زد وگفت: حالا تو این کار را بکن. افسر به طرف گنجه رفت و یک نمکدان آورد. روی میز مقداری نمک پاشید و تخم مرغ را روی میز با کمک تودۀ نمک نگه داشت. همه گفتند: آه! ما هم میتوانستیم اینطوری تخم مرغ را بایستانیم. فرمانده پیر گفت : مهم این بود که در زمانی که فرصت تصمیم گیری داشتید، این کار را می کردید. ولی هنوز دیر نشده. یکبار دیگر فرصت دارید که این کار را بکنید.ایندفعه فرض می کنیم که در شرایط جنگ هستیم و آذوقه غذائی و حتی نمک هم نداریم. حالا چکار میکنید؟ همه هاج و واج، بی صدا و بی جواب بهم نگاه میکردند. هیچکس راهی به نظرش نمی رسید. باز فرماندۀ پیر نگاهی به افسر جوان انداخت. افسر جوان حلقه نامزدیش را در آورد و روی میز گذاشت و تخم مرغ را روی آن به حالت ایستاده قرار داد.قرماندۀ پیر رو به همه کرد و گفت : وقتی که در شرایطی بحرانی هستید و راه حلی به نظرتان نمی رسد، عشق به چیزهائیکه به خاطرش زنده هستید می تواند برای شما راه گشا باشد ، سپس اضافه کرد: هنوز یکبار دیگه فرصت دارید.فرض کنیم که همه شما دست از جان شسته اید و دیگر عشقی برای زنده ماندن برایتان نمانده باشد والبته حلقه نامزدی هم نداشته باشید، حالا چکار میکنید؟همه تسلیم شده بودند! افسر جوان مشتی خاک از جیبش خارج کرد و به سبک نمک تخم مرغ را به کمک خاک ایستاند.فرماندۀ پیر گفت : این خاک تحت هر شرایطی همراه این افسر جوان است چون به او یادآوری میکند که به چه عشقی این لباس را پوشیده و به چه عشقی جان خودش را در دست آمادۀ فدا نگهداشته است.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در روزگاران قدیم، مردی خبردار شد که در سرزمینی بسیار دور شعله ای مقدس وجودش گرمی بخش زندگی خواهد بود.پس به راه افتاد تا به شعله برسد. با خود اندیشید که وقتی به شعله برسم وجود آن شادکامی را به زندگیم خواهم آورد من هم آن را به تمام کسانی که دوستشان دارم خواهم بخشید.سرانجام به آن شعله رسید و بارقه ای از آن را برداشت تا با آن زندگی خود را گرمی بخشد. درطول راه دائم نگران بود که مبادا شعله اش خاموش شود.راه زیادی پیمود وبه سرزمین خود رسید. در راه به مردی برخورد که سرپناهی نداشت و از سرما می لرزید. با خود فکر کرد که بهتر است کمی از این شعله به این مرد بدهم؛ولی تردید کرد که این شعله مقدس است ونباید به انسانی معمولی مانند او بدهم . خواست به راه خود ادامه دهد که تصمیم گرفت آن مرد را هم در شعله خود شریک کند تا او نیز از تاریکی و سرما رهایی یابد.به راه خود ادامه داد که ناگهان طوفانی درگرفت و باران باریدن گرفت. مرد تلاش کرد جلوی خاموش شدن شعله را بگیرد ولی موفق نشد وسرانجام شعله اش خاموش شد.راه بسیار زیادی را آمده بود و بازگشت دوباره در توانش نبود ولی می توانست به پیش مرد بی سرپناه برگردد و شعله ای از او بگیرد....و با شعله ای که چندی پیش بخشیده بود به خانه اش برگشت.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مزرعه داری بود که زمین های زراعتی بزرگی داشت و به تنهایی نمیتوانست کارهای مزرعه را انجام دهد. تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ای بدهد. چون محل مزرعه در منطقه ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها می شد، افرادزیادی مایل به کار در آنجا نبودند. سرانجام روزی یک مردمیانسال لاغر نزد مزرعه دار آمد، مزرعه دار از او پرسید آیا تاکنون دستیار یک مزرعه دار بوده ای. مرد جواب داد من می توانم موقع وزیدن باد بخوابم به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد. مرد به خوبی در مزرعه کار می کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می داد و مزرعه دار از او کاملا راضی بود.سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می رسید. مزرعه دار از خواب پرید و فریاد کشید طوفان در راه است. فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت بلند شو طوفان می آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همان طور که در رختخواب بود گفت: نه ارباب، من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من میخوابم. مزرعه دار از این پاسخ بسیارعصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد.باکمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغ ها در مرغدانی هستند، پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند. مزرعه دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد.وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود ازچیزی ترس نخواهد داشت و در آرامش خواهد بود.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خاطره ای که می خواهم تعریف کنم مربوط به زمانی است که من در دبستان تحصیل می کردم. این خاطره را هیچ گاه فراموش نمی کنم، به یاد دارم که با یکی از همکلاسی هایم بر سر موضوعی بحث شدیدی داشتیم و هر یک از ما بر این باور بودیم که درست می گوید و دیگری در اشتباه است.آموزگار ما تصمیم گرفت که با حل مشکلمان درس خوبی به ما بدهد. او ما را در دو طرف میزش نشاند و یک لیوان بزرگ سفالی را وسط میز گذاشت. لیوان به رنگ مشکی بود. بعد ازمن پرسید لیوان چه رنگی است و من پاسخ دادم مشکی، سپس از دوستم پرسید واوجواب داد «سفید». هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم.معلم از ما خواست جایمان را با هم عوض کنیم و هنگامی که در جای دوستم نشستم با تعجت دیدم که لیوان سفید است و دوستم هم گفت که لیوان سیاه است.در واقع دو نیمه لیوان رنگ های متفاوتی داشتند و هر یک از ما در جایگاه خودمان فقط نیمی از لیوان را می دیدیم و تصور می کردیم که همه لیوان همین رنگ است.معلم به ما یاد داد که برای قضاوت در مورد افکار و عقاید هر کسی باید بتوانیم خودمان را در جای او قرار دهیم و از منظر او به موقعیت نگاه کنیم، آنگاه بفهمیم که آیا درست می گوید یا خیر.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
استاد بزرگی در بستر مرگ بود و شاگردانش به دور او حلقه زده بودند. یکی از شاگردان از او پرسید استاد در طول زندگی چه کسی استاد شما بوده است. او جواب داد من هزاران استاد داشته ام و اگربخواهم اسم آنها را به شما بگویم، ماه ها طول خواهد کشید ولی می توانم سه نفر از استادانم را به شما معرفی کنم، یکی از آنها یک سارق بود. در یکی ا ز سفرهایم نیمه شب به دهکده ای رسیدم و همه جا در خاموشی فرو رفته بود. هیچ کسی در دهکده نبود وقتی از کوچه ها عبور می کردم مردی را دیدم که در حال سوراخ کردن دیوار یک خانه بود. از او پرسیدم آیا جایی را سراغ دارد که من بتوانم شب را در آنجا استراحت کنم، او جواب داد در این موقع شب این کار ممکن نیست ولی می توانی پیش من بمانی البته اگر بتوانی با یک دزد به سر ببری.من مدت یک ماه با او بودم، هرشب به من می گفت «حالا من باید سر کار بروم، تو در خانه بمان و دعا کن» و زمانی که بازمی گشت من از او می پرسیدم «آیا چیزی به دست ُآوردی» و او جوب می داد «امشب نه، ولی فردا باز هم سعی میکنم و اگر خدا بخواهد موفق می شوم» او هیچ گاه ناامید نمی شد و همیشه خوشحال بود. بعدها هرگاه که در زندگی احساس ناامیدی و شکست می کردم به یاد آن روز می افتادم و کلام او را تکرار می کردم « اگر خدا بخواهد فردا اتفاق خوبی خواهد افتاد».دومین استاد من یک سگ بود. روزی برای رفع تشنگی به سمت رودخانه می رفتم، سگی هم که تشنه به نظر می رسید کنار رودخانه آمد، وقتی به آب نگاه کرد تصویر خودش را در آب دید و ترسید. پارس کرد و از رودخانه دور شد ولی چون خیلی تشنه بود دوباره کنار آب آمد. به رغم ترسی که در وجودش بود درون آب پرید و تصویرش ناپدید شد و از آن به بعد من همیشه در خاطرم بود که از هر چه می ترسم به درون آن بروم.سومین استاد من یک کودک بود. وارد شهری شدم و کودکی را دیدم که شمع روشنی در دست داشت. او شمع را به زیارتگاه می برد تا نذرش را ادا کند. به شوخی از او پرسیدم: آیا آن شمع را خودت روشن کردی و او پاسخ داد بله، از از پرسیدم: قبل ازاین که شمع را روشن کنی آن را دیده ای، بعد از روشن کردن هم آن را دیده ای، می توانی به من نشان بدهی آن روشنایی از کجا آمده؟کودک خندید و شمع را فوت کرد و گفت دیدی که خاموش شد، می توانی به من بگویی که روشنایی کجا رفت؟ناگهان تمام باورهایم فروریخت و به نادانی خود پی بردم.درست است که من استاد مشخصی نداشتم ولی این به معنای بی استادی نیست، تمامی مخلوقات جهان استادان من هستند ابرها ، درختان، پرندگان و گل ها استادان من بودند.من استادی نداشتم ولی میلیون ها مخلوق جهان به من درس دادند. انسان خود ساخته ممکن است استاد مشخصی نداشته باشد ولی توانایی آموختن و باور آموختن در او زنده است.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
 

danaye

عضو جدید
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

شک ندارم به قصده مدیریت کار میکنی
 

Similar threads

بالا