**مشاعره با اشعار سهراب سپهری**

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه ساده با گريستن خويش زنده مي شويم و چه ساده در ميان گريستن مي ميريم و در فاصله ي اين دو به سادگي چه معمايي مي سازيم به نام زندگي
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت

و به ناخن های خون آلودروی سنگی کند

نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رفته بود آن شب ماهيگير

تا بگيرد از آب

آنچه پيوند داشت

با خيالي در خواب
بیراهه ی فضا را پیمود ،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپش هایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید ،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه ی خود را شکافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید ،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد ، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد ،
سینه ی او را شکافت
و به درون رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند ،
در فضا به پرواز آمد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در فرودست انگار، كفتري مي‌خورد آب
يا كه در بيشه دور، سيره‌يي پر
مي‌شويد
يا در آبادي، كوزه‌يي پر مي‌گردد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در فرودست انگار، كفتري مي‌خورد آب
يا كه در بيشه دور، سيره‌يي پر
مي‌شويد
يا در آبادي، كوزه‌يي پر مي‌گردد
دچار بودن گشتم و شبیخونی بود، نفرین.

هستی مرا برچین، ای ندانم چه خدایی موهوم.

نیزه من، مرمر بس تن را شکافت.

و چه سود، که این غم را نتواند سینه درید.

نفرین به زیست، دلهره شیرین.
 

₪آمیتریس₪

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دچار بودن گشتم و شبیخونی بود، نفرین.

هستی مرا برچین، ای ندانم چه خدایی موهوم.

نیزه من، مرمر بس تن را شکافت.

و چه سود، که این غم را نتواند سینه درید.

نفرین به زیست، دلهره شیرین.

نرسيده به درخت ،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ي پرهاي صداقت آبي است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نرسيده به درخت ،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ي پرهاي صداقت آبي است
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید ،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد ، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد ،
سینه ی او را شکافت
و به درون رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند ،
در فضا به پرواز آمد
 

طناز خانمی

عضو جدید
کاربر ممتاز
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید ،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد ، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد ،
سینه ی او را شکافت
و به درون رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند ،
در فضا به پرواز آمد

دچار یعنی؟
- عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک
دچار آبی دریای بیکران باشد
 

mahdi26465

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیا یید که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیا یید که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
نفس ادم ها سر به سر افسرده است

روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نفس ادم ها سر به سر افسرده است

روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم درآب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم درآب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه ديگر مي كني پروا؟
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه ديگر مي كني پروا؟
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد ...
باد چیزی خواهد گفت !
سیب خواهد افتاد !
روی اوصاف زمین خواهد غلتید ؛
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت ؛
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت !
چشم
هوش محزون نباتی را خواهددید
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید
راز سر خواهد رفت !
ریشه زهد زمان خواهد پوسید !
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد
باطن آینه خواهد فهمید ...
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکانخواهدداد
بهت پرپر خواهد شد !
ته شب یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد...!
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد ...
باد چیزی خواهد گفت !
سیب خواهد افتاد !
روی اوصاف زمین خواهد غلتید ؛
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت ؛
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت !
چشم
هوش محزون نباتی را خواهددید
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید
راز سر خواهد رفت !
ریشه زهد زمان خواهد پوسید !
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد
باطن آینه خواهد فهمید ...
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکانخواهدداد
بهت پرپر خواهد شد !
ته شب یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد...!
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
رشته كن از بي شكلي گذران از مرواريد زمان و مكان
باشد كه به هم پيوندد همه چيز باشد كه نماند مرز نام
اي دور از دست ! پرتنهايي خسته است
كه گاه شوري بوزان
باشد كه شيار پريدن در تو شود خاموش
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رشته كن از بي شكلي گذران از مرواريد زمان و مكان
باشد كه به هم پيوندد همه چيز باشد كه نماند مرز نام
اي دور از دست ! پرتنهايي خسته است
كه گاه شوري بوزان
باشد كه شيار پريدن در تو شود خاموش
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب.
با ترس و شیفتگی در برکه فیروزه گون گلهای سپید می کنی
و هر آن به مار سیاهی می نگری گلچین بی تاب
و اینجا افسانه نمی گویم
نیش مار نوشابه گل ارمغان آورد
بیداری ات را جادو می زند
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید
و قصه نمی پردازم
در باغستان من شاخه بارورم خم می شود
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد
در بیشه تو آهو سر می کشد به صدایی می رمد
در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست
در سایه آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی
من شکفتن ها را می شنوم
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد
تو در راهی
من رسیده ام
اندوهی در چشمانت نشست رهرو نازک دل
میان ما راه درازی نیست لرزش یک برگ
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با ترس و شیفتگی در برکه فیروزه گون گلهای سپید می کنی
و هر آن به مار سیاهی می نگری گلچین بی تاب
و اینجا افسانه نمی گویم
نیش مار نوشابه گل ارمغان آورد
بیداری ات را جادو می زند
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید
و قصه نمی پردازم
در باغستان من شاخه بارورم خم می شود
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد
در بیشه تو آهو سر می کشد به صدایی می رمد
در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست
در سایه آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی
من شکفتن ها را می شنوم
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد
تو در راهی
من رسیده ام
اندوهی در چشمانت نشست رهرو نازک دل
میان ما راه درازی نیست لرزش یک برگ
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق که در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق که در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود
دریا همه صدا
شب ‚ گیج درتلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و درچشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
انگار
هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی؟
و مرد می رود و باد همچنان
امواج ‚ بی امان
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از نهیب
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به سراغ من اگر می آیید،

نرم و آهسته بیایید،

مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من.

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به سراغ من اگر می آیید،

نرم و آهسته بیایید،

مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من.
نزدیک پای او
دریا همه صدا
شب ‚ گیج درتلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و درچشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
انگار
هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی؟
و مرد می رود و باد همچنان
امواج ‚ بی امان
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از نهیب
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نزدیک پای او
دریا همه صدا
شب ‚ گیج درتلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و درچشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
انگار
هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی؟
و مرد می رود و باد همچنان
امواج ‚ بی امان
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از نهیب
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند
بگذاريم غريزه پي بازي برود
كفش ها را بكند
و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
 

sorona

عضو
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند
بگذاريم غريزه پي بازي برود
كفش ها را بكند
و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن

و بگو ماهی‌ها حوضشان بی‌آب است.


تابش چشمانت را به ريگ و ستاره سپار:
تراوش رمزي در شيار تماشا نيست.
نه در اين خاك رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.

 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار

تابش چشمانت را به ريگ و ستاره سپار:
تراوش رمزي در شيار تماشا نيست.
نه در اين خاك رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.

تهي بود و نسيمي.
سياهي بود و ستاره اي
هستي بود و زمزمه اي.
لب بود و نيايشي.
"من" بود و "تو"يي:
نماز و محرابي.
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تهي بود و نسيمي.
سياهي بود و ستاره اي
هستي بود و زمزمه اي.
لب بود و نيايشي.
"من" بود و "تو"يي:
نماز و محرابي.
یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید.
یک نفر باید این حجم کم را بفهمد،
دست او را برای تپش های اطراف معنی کند،
قطره ای وقت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد.
یک نفر باید این نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند.

 

pearan

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید.
یک نفر باید این حجم کم را بفهمد،
دست او را برای تپش های اطراف معنی کند،
قطره ای وقت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد.
یک نفر باید این نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند.

دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست

 

Similar threads

بالا