| تاپیک جامع معرفی شهدا | شهید سیّد مرتضی آوینی

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
.
.
.





تصور نكنید كه من با زندگی به سبك و سیاق متظاهران به روشنفكری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یكی از دانشكده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی كه نمی‌دانستم گذرانده‌ام.
من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام.

ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و كتاب «انسان تك ساختی» هربرت ماركوز را -بی‌آنكه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام كه دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی چه كتاب هایی می‌خواند، معلوم است كه خیلی می‌فهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی كشانده است كه ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران كنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم كه«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید.
باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است كه هركس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.
.
.
.
.


این قسمتش واقعا زیبا بود...
ببینید آوینی از خودش چه ساخت؟!!
از نیچه و... چه و چه و چه...رسید به جایی که کتاب اسلامیت و جمهوریتو نوشت!!
الحق که آوینی خود را کنار زده بود و هرچه که بود خدا بود!!
هر وقت قلمشو میخونم و روایت فتحو میبینم همه ی حسم اینه که قلم آوینی در دست خودش است ولی به اختیار خودش نیست!!
باید کتاباشو بخونیم(اول از همه با خودمم)...آوینی فقط یه راوی نبود روشنفکری بود که خودشو از جرگه روشنفکران غرب زده جدا کرده بود...
پیش بینی های آوینی در 20 سال پیش همه در حال محقق شدنه...
آوینی انقدر جلوتر از زمان حرکت میکرد که من یقین دارم روشنفکران غرب زده تا سالها بعد هم نمیتوانند به کمال آوینی حتی نزدیک شوند!!
(یه تاپیک داشتیم واسه شهید آوینی کاش اینم اونجا میذاشتید که همه ی مطالب متمرکز بشن:redface:)
 
آخرین ویرایش:

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گزیده ای از روایت فتح - 6

گزیده ای از روایت فتح - 6

شب موعود فرارسیده است.
بچه ها عازم عملیات هستند و می روند تا وعده های حق را در کره ی زمین به تحقق برسانند.

اکنون در سالهای آغازین قرن 15 هجری قمری و آنچنان که نبی اکرم(ص) پیشگویی فرموده بودند،
قوم سلمان فارسی_ایرانیان_ علم قیام انبیا را بر دوش گرفته اند
و وجودشان همچون شمسی تازه در خلا ظلمانی جاهلیت ثانی تولد یافته است.

شمسی که اکنون اشعه ی نورش می رود تا دور ترین نهایت های خلقت انسان گسترش یابد و آسمانهای قلوب را تسخیر کند و
مرزهای تفرقه و الحاد و شرک را از جغرافیای زمین بسترد!
رو در رویی این شعاع های روشن نور با شیاطین ظلمت و عدم، به صورت جنگی بزرگ بین حق و باطل تحقق یافته است

و
.
.
.
پیشاپیش روشن است که پیروزی از آن جبهه ی نور است و این قرن آنچنان که وعده داده اند، قرن غلبه ی حق بر باطل خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاپیک های مرتبط با سید شهیدان اهل قلم:

به بهانه سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم

.
عاشقانه ترين نوشته شهيد آويني..........

.
نگاه متفاوت سیدمرتضی آوینی

.
زندگینامه شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش

.
سيد شهيدان اهل قلم - شهيد مرتضي آويني

.
خاطرات شهید اوینی

.
[h=3]شهید آوینی[/h]
 
آخرین ویرایش:

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تاپیک های مرتبط با سید شهیدان اهل قلم:

به بهانه سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم

.
عاشقانه ترين نوشته شهيد آويني..........

.
نگاه متفاوت سیدمرتضی آوینی

.
زندگینامه شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش

.
سيد شهيدان اهل قلم - شهيد مرتضي آويني

.
خاطرات شهید اوینی
همین دیگه....کاش اینا همشون باهم بودن!!جدا جدا که باشن مهجور میمونن...الان من فقط تونستم همین تاپیک و تاپیک شهید آوینیو بخونم!!اگه همه باهم بودن مطالب منسجم میشد بعد راحت میشد روشون مانور داد!!
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چند خط درباره آوینی(از زبان حسین قدیانی):
به شدت تنها بود.

روزگاری بود که هیچ کس برای تحویل گرفتن آوینی، دلیلی نداشت...نه روشنفکران...، نه حتی بچه های حزب الله...،

که گاهی جواب سلامش را هم نمی دادند!

آوینی، اگر چه وابسته به انقلاب اسلامی بود، اما «آدم خودش» یا بهتر بگویم «آدم خدایش» بود و عالم خودش را داشت و کاملا «آزاد» بود!!!

اگر احساس می کرد از فلان فیلم باید تعریف کند، می کرد تا حزب اللهی ها بایکوتش کنند...

و اگر احساس می کرد باید علیه توسعه و ظاهر و باطن تمدن غرب، بنویسد، می نوشت تا از روشنفکران فحش بشنود.

تنها جایی که سیدمرتضای بی قرار، در آن، آرام و قرار گرفت، «قتلگاه فکه» بود...

او نمرد، پیش از آنکه بمیرانندش، بلکه به دست خود، و البته با پای خود شهید شد، پیش از آنکه ذره ذره شهیدش کنند!!

آوینی دل خوشی از این دنیا نداشت. دل خوش او، دنیای دیگری بود. با این همه، سیدمرتضی، این «شهید خاص»، وقتی که رفت، محبوب همگان شد!

برای شناخت بهتر او، حرف هیچ کس را نباید گوش داد، و حتی حرفهای مرا…

اگر می خواهید آوینی را بشناسید، فقط کافی است آوینی را بخوانید و ببینید و بشنوید.

«شهید خاص» انقلاب اسلامی را جز خودش، کس دیگری نمی تواند مصادره کند!!

 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
سروده اي از مرحوم «محمدرضا آغاسي»

سروده اي از مرحوم «محمدرضا آغاسي»

مبنديد بر ديدگان راه را
ببينيد مرد دل آگاه را

كسي را كه عزمش چو پولاد بود
پر از ذكر و تسبيح و فرياد بود

دلش رنگ بي رنگي كردگار
به عزم رسيدن به حق بيقرار

به اسرار پرواز آگاه بود
كزين خاكدان سوي حق پرگشود

چو جام پر از زهر را سركشيد
چو عنقا به هفت آسمان پركشيد

به هنگامه ي رزم «اهل قلم»
چو او كم بود مرد ثابت قدم

كه او سيدي رند و آزاده بود
ز تقدير در غربت افتاده بود

به همت كمر بست و باز و گشاد
به سر حلقه امر گردن نهاد

به هنگام بر نفس خود پاگذاشت
سفر كرد و ما را به خود واگذاشت

اجل تيغ برسينه او گشود
خدا، «رو» به آيينه او گشود

شهيدانش ديدند همدوش خويش
گرفتند او را در آغوش خويش

كه بود آن خدايي يل رادمرد
پيام آور عصه‌هاي نبرد

يلان را به آواي خود مي‌نواخت
چو خورشيد از داغشان مي‌گداخت

چو طوفان گذشت از خم هفت خوان
زداغش سيه پوش هفت آسمان

ندانستم اين آهنين مرد كيست
كه چشم ولايت به سوگش گريست

كدامين قلم مي‌تواند سرود
كه شمشير حق جمع اضداد بود

زبان شعله، فرهيخته، استوار
ستيهنده، بالنده، اميدوار

مصيب كش و در مصائب صبور
تقلا، تكاپو، ترنم، عبور

تشرف، تشرع، تضرع، نياز
توكل، توسل، توجه، نماز

شريعت، طريقت، حقيقت، معاد
عنايت، ولايت، رضايت، جهاد

تأمل، تحمل، تحول، كلام
تفاهم، تلاطم، تهاجم، قيام

ترحم، تظلم، تكلم، تپش
تقدس، تفحص، تشخص، منش

اشارت، بشارت، نظارت، سفر
سيادت، سعادت، شهادت، ظفر
الا روح طوفاني مرتضي
سليمان تسليم امر قضا

از آن دم كه در خون شنا كرده‌اي
مرا با جنون آشنا كرده‌اي

جنون را به حيرت درآميختي
قلم را ز غيرت برانگيختي

بگو نسبتت با شهيدان چه بود
كه مرغ دلت سويشان پرگشود

چه ها كرد حق با تو در شام قدر
كه همسفره‌اي با شهيدان بدر

ببخشاي اگر از تو دم مي‌زنم
و يا در حريمت قدم مي‌زنم

برآنم كه درك ولايت كنم
مبادا كه ترك «ولايت» كنم

كنون خالي از عجب و خودبيني ام
پر از سكر آواي آويني‌ام

به صحرا روانم من هرزه گرد
مهياي تيغم به عزم نبرد

به خون مي‌تپد توسن سركشم
سزد تا چو تير از كمان پر كشم

زبان سرخ و سر سبز و دل زخمناك
خوش آن دم كه در خون فتم چاك چاك

سر سبز گر سرخ گردد رواست
كه اين شيوه شيعه مرتضاست

مرا غير از آهنگ خون چاره نيست
جنون زاده را جز جنون چاره نيست

به فرداي قحطي ، به امر امير
كشم نعره‌اي گرم و طوفان ضمير

به مردانگي خامه را بشكنم
هياهوي هنگامه را بشكنم

قلم باز آهنگ خون مي‌كند
جنون زاده عزم جنون مي‌كند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من بچه شاه عبدالعظيم هستم و درخانه‌اي به دنيا آمده و بزرگ شده‌ام كه درهر سوراخش كه سر مي‌كردي به يك خانواده ديگر نيز برمي‌خوردي.
اينجانب _ اكنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سي و چهار سال پيش يعني،درسال 1336 شمسي مطابق با 1956 ميلادي در كلاس ششم ابتدائي نظام قديممشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگليس و فرانسه به كمك اسرائيل شتافتهو به مصر حمله كردند و بنده هم به عنوان يك پسر بچه 13 _ 12ساله تحت تأثيرتبليغات آن روز كشورهاي عربي يك روزي روي تخته سياه نوشتم: خليج عقبه ازآن ملت عرب است. وقتي زنگ كلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر جايمان نشستيماتفاقاً آقاي مديرمان آمد تا سري هم به كلاس ما بزند. وقتي اين جمله راروي تخته سياه ديد پرسيد:« اين را كه نوشته؟» صدا از كسي درنيامد من همساكت ، اما با حالتي پريشان سر جايم نشسته بودم.
ناگهان يكي از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگيم؟ اين جمله رافلاني نوشته و اسم مرا به آقاي مدير گفت. آقاي مدير هم كلي سر و صدا كرد وخلاصه اينكه: «چرا وارد معقولات شدي؟» و در آخر گفت:« بيا دم در دفتر تاپرونده‌ات را بزنم زير بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت يكي از معلمين،كار را درست كرد و من فهميدم كه نبايد وارد معقولات شد.
بعدها هم كه در عالم نوجواني و جواني، گهگاه حرفهاي گنده گنده و سؤالاتقلمبه سلمبه مي‌كرديم معمولاً‌ به زبان‌هاي مختلف حاليمان مي كردند كهوارد معقولات نبايد بشويم. مثلاً‌ يادم است كه در حدود سال‌هاي45_50 بايكي از دوستان به منزل يك نقاش‌‌‌كه همه‌اش از انار نقاشي مي‌كشيد، رفتيم.مي‌گفتند از مريدهاي عنقا است و درويش است. وقتي درباره عنقا و نقش انارسؤال مي‌كرديم با يك حالت خاصي به ما مي‌فهماند كه به اين زودي و راحتينمي‌شود وارد معقولات شد. تصور نكنيد كه من با زندگي به سبك و سياقمتظاهران به روشنفكري نا آشنا هستم، خير من از يك راه طي شده با شما حرفميزنم .من هم سالهاي سال در يكي از دانشكده‌هاي هنري درس خوانده‌ام، بهشبهاي شعر و گالري هاي نقاشي رفته ام.موسيقي كلاسيك گوش داده ام. ساعتهااز وقتم را به مباحثات بيهوده درباره چيزهايي كه نمي‌دانستم گذرانده‌ام.من هم سال‌ها با جلوه فروشي و تظاهر به دانايي بسيار زيسته‌ام. ريشپروفسوري و سبيل نيچه‌اي گذاشته‌ام و كتاب «انسان تك ساختي» هربرت ماركوزرا _بي‌آنكه آن زمان خوانده باشم‌اش_ طوري دست گرفته‌ام كه ديگران جلد آنرا ببينند و پيش خودشان بگويند:«عجب فلاني چه كتاب هايي مي‌خواند، معلوماست كه خيلي مي‌فهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگي مرا به راهي كشانده استكه ناچارشده‌ام رودربايستي را نخست با خودم و سپس با ديگران كنار بگذارم وعميقاً بپذيرم كه«تظاهر به دانايي» هرگز جايگزين «دانايي» نمي‌شود، و حتياز اين بالاتر دانايي نيز با «تحصيل فلسفه» حاصل نمي‌آيد. بايد در جست وجوي حقيقت بود و اين متاعي است كه هركس براستي طالبش باشد، آن را خواهديافت، و در نزد خويش نيز خواهد يافت.
و حالا از يك راه طي شده با شما حرف مي‌زنم. داراي فوق ليسانس معماري ازدانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران هستم. اما كاري را كه اكنون انجام ميدهم نبايد با تحصيلاتم مربوط دانست. حقير هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاهاست. بنده با يقين كامل مي‌گويم كه تخصص حقيقي درسايه تعهد اسلامي به دستمي‌آيد و لاغير. قبل از انقلاب بنده فيلم نمي‌ساخته‌ام اگر چه با سينماآشنايي داشتم. اشتغال اساسي حقير قبل از انقلاب در ادبيات بوده است. اگرچه چيزي _ اعم از كتاب يا مقاله _ به چاپ نرسانده‌ام. با شروع انقلاب حقيرتمام نوشته‌هاي خويش را اعم از تراوشات فلسفي، داستان‌هاي كوتاه، اشعار و.... در چند گوني ريختم و سوزاندم و تصميم گرفتم كه ديگر چيزي كه «حديثنفس» باشد ننويسم و ديگر از خودم سخني به ميان نياوردم. هنر امروزمتأسفانه حديث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجهشمس الدين محمد حافظ شيرازي«رحمه‌الله عليه»
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
سعي كردم كه خودم را از ميان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شكر براين تصميم وفادار مانده‌ام. البته آنچه كه انسان مي نويسد هميشه تراوشاتدروني خود او است_ همه هنرها اينچنين‌اند كسي هم كه فيلم مي‌سازد اثرتراوشات دروني خود اوست_ اما اگر انسان خود را در خدا فاني كند آنگاه اينخداست كه در آثار ما جلوه‌گر مي‌شود. حقير اينچنين ادعائي ندارم اماسعي‌ام بر اين بوده است.
با شروع كار جهاد سازندگي در سال 58 به روستاها رفتيم كه براي خدا بيلبزنيم. بعدها ضرورت‌هاي موجود رفته رفته ما را به فيلم‌سازي براي جهادسازندگي كشاند. در سال 59 به عنوان نمايندگان جهاد سازندگي به تلويزيونآمديم و در گروه جهاد سازندگي كه پيش از ما بوسيله خود كاركنان تلويزيونتأسيس شده بود، مشغول به كار شديم. يكي از دوستان ما در آن زمان «حسينهاشمي» بود كه فوق ليسانس سينما داشت و همان روزها از كانادا آمده بود. اونيز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بيل بزند. تقدير اين بود كه بيلرا كنار بگذاريم و دوربين برداريم. بعدها «حسين هاشمي» با آغاز *****اتمرزي رژيم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شيرين اسير شد _ بههمراه يكي از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطي» _ ما با چند تن ازبرادران ديگر، كار را تا امروز ادامه داده‌ايم. حقير هيچ كاري را مستقلا˝انجام نداده‌ام كه بتوانم نام ببرم. در همه فيلم‌هايي كه در گروه جهادسازندگي ساخته شده است، سهم كوچكي نيز _ اگر خدا قبول كند _ به اين حقيرمي‌رسد و اگر خدا قبول نكند كه هيچ.
به هر تقدير، من فعاليت تجاري نداشته‌ام. آرشيتكت هستم! از سال 58 و 59تاكنون بيش از يكصد فيلم براي تلويزيون ساخته ام كه بعضي از‌عناوين آنهارا ذكر مي كنم: مجموعه«خان گزيده‌ها»، مجموعه «شش روز در تركمن صحرا»،«فتح خون»، مجموعه«حقيقت»، «گمگشتگان ديار فراموشي(بشاگرد)»، مجموعه«روايت فتح»_ نزديك به هفتاد قسمت_ و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب»نيز مشاور هنري و سرپرست مونتاژ بوده‌ام. يك ترم نيز در دانشكده سينماتدريس كرده‌ام كه چون مفاد مورد نظر من براي تدريس با طرح درس‌هاي دانشگاههمخواني نداشت از ادامه تدريس در دانشگاه صرف نظر كردم. مجموعه مباحثي راكه براي تدريس فراهم كرده بودم با بسط و شرح و تفسير بيشتر در كتابي بهنام «آينه جادو»_بالخصوص در مقاله‌اي با عنوان تأملاتي درباره‌ سينما كهنخستين بار در فصلنامه سينمايي فارابي به چاپ رسيد _در انتشارات برگ بهچاپ رسانده‌ام.

منبع : كتاب همسفر خورشيد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زلالعشق با جان سيدمرتضي آميخت. راهي بس دشوار؛ سفرهاي مكرّر، زنجان، كرمان،تهران و پايان تحصيلات در مقطع دبيرستان. او سرگردان در صحراي سپيد كاغذشد، تا هر آن چه در دل دارد، به تصوير بكشد. شعر، داستان، مقاله، نقاشي و... گوشه هايي از رازهاي نهفته دلش، آرام آرام نقش مي بست ...
ترنّم عاشقانه احساس، زمزمه دل‌انگيزعرفان، شهر شلوغ تهران، در ميان آن يك ميدان و دانشگاه تهران، ميدانانقلاب ... دانشكده هنرهاي زيبا، آن جا مأمن دل بي‌تاب سيدمرتضي گشت، تاهنر را در حوزه معماري آزمايش كند. محراب ديدگانش را در كاشي‌كاري‌هايمسجد قديمي شهر قاب كرد. همان‌جا سر به ديوار گذاشت و عشق را بوئيد.
قياميخونين؛ انقلابي سرخ، ايران اسلامي و تحولي عظيم در جان سيدمرتضي. دفاترسفر، داستان و مقالات فلسفي در ميان آتش ... و چشمان سيدمرتضي خيره درخاكستر روزهاي گذشته‌اش. بايد سخن از خدا گفت و درجلوه حضورش محو شد ...
جهاد سازندگي راهي براي خودسازي و خدايي شدن. مردي از سلاله ايثار قدم در راه نهاد. و اين بار ... سيدمرتضي مجري سنت علي‌مرتضي شد.
دشت‌هايگلگون، سرزمين غرق در خون نگاه‌هاي نگران فكه، ميعادگاه عاشقان، دلهره‌ايميان ماندن و رفتن، خون سرخ و سر بر سجده‌گاه عشق نهادن. دوباره تهرانمونتاژ، صدا، متن كبوتران هراسان پايان ماندن آغاز قصه هجران سرود سبزرفتن اتمام فيلم عاشورايي در قتلگاه بسيجيان بيستم فروردين سال 1372 وچشمان منتظر قافله‌سالار شاهدان، زير آفتاب داغ روز انتهاي انتظار در غريوندب‌ هاي عاشقان منتظر، پيكرش به خون نشست، بغض‌ها شكست، رهبري دلش گرفت.بال‌هاي مرتضي با دعاي نائب امام عصر (عج) پر كشيد به اوج. هر گوشه هركنار قلبي تپنده قلبي بي‌قرار آواي يك عطش يك عشق ماندگار در حسرت حضور آنسرو سرفراز ماند بي‌بهار ماند بي‌بهار


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ميزبانعشق بر صفحه سپيد سپيد كاغذ عرصه مطبوعات بايد هنر را به تصوير كشيد.مقالات سياسي، فلسفي، اعتقادي، ادبي و نقد سال 1362 ماهنامه اعتصام و سخناز مباني حاكميت سياسي در اسلام. ماهنامه سوره، ادبيات داستاني باز هممبارزه و جهاد فرهنگي .
صداي چرخش فيلم در دوربين و فكر مغشوشآويني، آخرين كور سوي اميد، چشم در چشم خورشيد در جست و جوي حقيقت ماجراثبت ظلم خوانين رنج ملت ايران ... 8 سال عشق شاهد. و سرانجام روايت عشق.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]خاطراتی از شهید[/h]
صداي گنجشكها فضاي حياط را پر كرده بود,
باباي مدرسه جارو به دست از اتاقش بيرون آمد. مرتضي! مرتضي! حواست كجاست؟ زنگ كلاس خورده و مرتضي هراسان وارد كلاس شد.
آقاي مدير نگاهي به تخته سياه انداخت. روي آن با خطي زيبا نوشته شده بود: «خليج عقبه از آن ملت عرب است.»
ابروانش به هم گره خورد. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضي نگاهي بهبچه‌هاي كلاس كرد. هنوز گنجشك‌ها در حياط بودند. صداي قناري آقاي مدير همبه گوش مي‌رسيد. دوباره در رويا فرو رفت.
يكي از بچه‌ها برخاست: «آقا اجازه! اين را «آويني» نوشته.» فرياد مدير «مرتضي» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شده‌اي؟ بيا دم دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زير بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدير چيزي گفت. چشمان مدير به دانش‌آموزاندوخته شد. قليان احساسات كودكانه‌ مرتضي گوياي صداقت باطني‌اش بود و مدير...
«سيد مرتضي» آرام و بي‌صدا سرجايش بازگشت. اما هنوز صداي گنجشكان حياط وقناري آقاي مدير به گوش مي‌رسيد. آزادي مفهوم زيباي ذهن كودك شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صفحه سپيد تقدير ورق خورد، اما سياهيگناهان من هر ساعت پاكي و صداقت اين دفتر را تيره مي‌ساخت. سرخي افق دلآسمان را خونين ساخته بود.
كه من دل سيد را شكستم.
از شدت ناراحتي به حياط آمدم. نگاه هراسان، دل بيقرار و لبان لرزان من،همه گوياي ندامت بود. قدمي بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن.
سيد مرتضي در را بست، به نماز ايستاد.
او هنوز دفتر اخلاصش سپيد بود. ساعتي بعد در خيابان در آغوشش بودم. گويي اتفاقي نيفتاده است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به نماز سيد كه نگاه مي‌كردم، ملائك را مي‌ديدم كه در صفوف زيباي خويش او را به نظاره نشسته‌اند.
رو به قبله ايستادم. اما دلم هنوز در پي تعلقات بود.
گفتم: «نمي‌دانم‏, چرا من هميشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خيره شد.
«مواظب باش! كسي كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگي نيز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.» گفت و رفت.
اما من مدتها در فكر ارتباط ميان نماز و زندگي بودم. «نماز مهمترين چيز است، نمازت را با توجه بخوان» (1).
بار ديگر خواندم, اما نماز سيد مرتضي چيز ديگري بود.


 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گزیده ای از روایت فتح - 7

گزیده ای از روایت فتح - 7

حیات عند ربّ، نقطه‌ی پایانی معراج بشریت است؛ كه به آن مقام جز با شهادت دست نمي‌ توان یافت.

راه ما راه سیدالشهداست و آنان كه پای یقین در این راه نهاده‌اند، آرزوی سر باختن دارند تا به ذبیح‌الله اعظم، حضرت سیدالشهدا(ع) از همه نزدیك‌تر شوند.

جنگ ادامه دارد، همچنان كه هزاران سال است از آغاز هبوط بشر در كره‌ی زمین تاكنون ادامه داشته است.

ماییم كه بار تاریخ را بر دوش گرفته‌ایم
تا جهان را به سرنوشت محتوم خویش برسانیم
و
خون سرخ ما فلقی است كه پیش از طلوعِ خورشید عدالت، بر آسمان تقدیر نشسته است.


 
آخرین ویرایش:

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گزیده ای از روایت فتح(8)

گزیده ای از روایت فتح(8)

آری ما از این موهبت برخوردار بودیم که انسان دیدیم!

ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافته اند ما همه ی افقهای معنوی انسانیت را در شهدا تجربه کردیم!

ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثل می یافت...

عشق را هم... امید راهم ...زهد راهم ...شجاعت را هم... کرامت راهم... عزت را هم... شوق را هم...

وهمه ی آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیده اند، مابه چشم دیدیم!! ما دیدیم که چگونه کرامات انسانی در عرصه ی مبارزه به فعلیت میرسند ،ما

معنای جهاد اصغر و اکبر را درک کردیم!

آنچه را که عرفای دل سوخته حتی بر سر دار نیافته اند ما در شبهای عملیات آزمودیم!

ما فرشتگان را دیدیم که چه سان عروج و نزول دارند عرش را دیدیم....

ما زمزمه ی جویباران بهشت را شنیدیم!! از مائده های بهشتی تناول کردیم و بر سر سفره ی حضرت ابراهیم نشستیم !

ما در رکاب امام حسین جنگیدیم،ما بی وفایی کوفیان را جبران کردیم !!

...و پادگان دوکوهه بر این همه شهادت خواهد داد!!



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگينامه

سال1326 بود که پا بر خاکدان هستي نهاد و در کوچه پس کوچه‌هاي خاکي حرم حضرتعبدالعظيم بزرگ شد، اما هنوز مدت کوتاهي نگذشته بود که به دليل شغل پدر بهشهرهاي زنجان، کرمان و تهران رفت.سفر او را پخته‌تر کرد. خيلي زود لطافت روحش نمايان شد و او با سرودن شعر،نوشتن داستان و مقاله اين جوش و خروش را به صفحه کاغذ سپرد. بعضي اوقاتنيز نقاشي مي‌کشيد، تا رازهاي درونش را برملا کند. دوره‌ي دبيرستان را کهبه پايان رساند در رشته معماري دانشکده هنرهاي زيبا دانشگاه تهران پذيرفتهشد و آن‌جا پلي شد تا سيدمرتضي بتواند آن‌چه را که دوست دارد بياموزد. تاپايان دوره کارشناسي ارشد درس خواند اما بعدها گفت:"حقير داراي فوق‌ليسانس معماري از دانشکده هنرهاي زيبا هستم اما کاري راکه اکنون انجام مي‌دهم نبايد به تحصيلاتم مربوط دانست. حقير هر چهآموخته‌ام از خارج دانشگاه است، بنده با يقين کامل مي‌گويم که تخصص حقيقيدر سايه تعهد اسلامي به دست مي‌آيد ولاغير..."قبل از پيروزي انقلاب با سينما آشنا بود اما فقط در حوزه ادبيات فعاليتداشت، اما حضور امام (ره) و تحولات عظيم انقلاب او را نيز متحول ساخت تاآن‌جا که تمام نوشته‌هايش را در چند گوني ريخت و سوزاند. اين‌جا بود کهتصميم گرفت ديگر چيزي از حديث نفس ننويسد و خود را در عشق به الله فانيسازد.سال 1357 تجربه‌اي تازه را از زندگي آغاز کرد و با مريم اميني همراه وهمسفر شد. سال بعد (1358) در جهادسازندگي به فعاليت پرداخت، به روستاهارفت تا به قول خودش براي خدا بيل بزند. اما يک‌باره تصميم گرفت تا زندگيهموطنانش را به تصوير بکشد و اين گونه مظلوميت اين ملت را به جهانيان نشاندهد. او از غائله گنبد، سيل خوزستان، ظلم خوانين (مستند خان گزيده‌ها) وغائله خسرو و ناصر قشقائي فيلم‌برداري کرد.پس از آن نيز در جبهه‌هاي نبرد حاضر شد از خرمشهر که هنوز سقوط نکرده بودشروع کرد و بعد مجموعه حقيقت را در آبادان ساخت.سيدمرتضي همزمان با ساخت مستندهاي جنگي از فعاليت‌هاي مطبوعاتي نيز غافلنشد.اواخر سال 1362 مقالاتي براي ماهنامه "اعتصام" ارگان انجمن اسلامي نوشت وانديشه‌هايش را در حوزه سياسي، اعتقادي به روي صفحه کاغذ آورد و تا سال1365 آنچه را که در دل و ذهن داشت در نشريات مختلف به رشته تحرير درآورد.بعد از پيروزي رزمندگان در عمليات والفجر 8 و فتح فاو مجموعه زيباي روايتفتح کار خود را آغاز کرد و تا پايان جنگ به صورت منظم از تلويزيون پخش شد.مرتضي آويني که بيش از 70 برنامه از دلاوري رزمندگان با اين نام ساخت درمصاحبه‌اي عنوان کرد: «انگيزه دروني هنرمنداني که در واحد تلويزيونيجهادسازندگي جمع آمده بودند و آن‌ها را به جبهه‌هاي دفاع مقدس مي‌کشاند نهوظايف و تعهد اداري- کارمندي نمي‌توانست در اين عرصه منشاء فعل و اثرباشد. گروه‌هاي فيلم‌برداري ما با همان انگيزه‌هايي که رزم‌آوران را بهجبهه کشانده بود، کار مي‌کردند... مي‌دانيد زنده‌ترين روزهاي زندگي يک مردآن روزهايي است که در مبارزه مي‌گذراند و زندگي در تقابل با مرگ است کهخودش را نشان مي‌دهد.او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب فتح خون را آغاز کرد، سال 1367 يک ترمدر مجتمع دانشگاهي هنر تدريس کرد ولي چون مفاد مورد نظرش براي تدريس باطرح درس‌هاي دانشگاهي هم‌خواني نداشت از ادامه تدريس صرف ‌نظر کرد. امامجموعه مباحثي که براي تدريس فراهم شده بود با سبط و شرح و تفسير بيش‌تردر مقاله بلندي به نام "تأملاتي در ماهيت سينما" که در فصل‌نامه فارابي بهچاپ رسيد و بعد ادامه بحث را در سال 1368 در ماهنامه سوره منتشر کرد.سال 1368 تا 1372 دوران اوج فعاليت مطبوعاتي آويني است. آثار او در طي ايندوره نيز موضوعات بسيار متنوعي را شامل مي‌شود.اواخر سال 1370 مؤسسه فرهنگي "روايت فتح" به فرمان مقام معظم رهبري تأسيسشد تا به کار فيلم‌سازي مستند و سينمايي درباره دفاع مقدس بپردازد و تهيهمجموعه روايت فتح را که بعد از پذيرش قطع‌نامه رها شده بود، ادامه دهد. اونيز طي مدتي کمتر از يک سال کار تهيه 6 برنامه از مجموعه 10 قسمتي شهري درآسمان را به پايان رساند.پس از آن نيز در مناطق عملياتي حضور يافت تا بار ديگر حماسه مردان دليرعصر خميني کبير (ره) را يادآوري نمايد.سيدمرتضي آويني سرانجام مزد سال‌ها تلاشش را براي ثبت مظلوميت سربازاناسلام در روز بيستم فروردين ماه سال 1372 در قتلگاه فکه گرفت و در روزجمعه به آسمان بيکران شهادت بال گشود.

منبع : تهيه و تنظيم توسط گروه فرهنگي هاتف
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرگ از نگاه شهید آوینی

مرگ از نگاه شهید آوینی

*بسم رب همونهایی که مرگ به گرد پاشون هم نرسید چون سوار مرکب شهادت بودن*

-اولین صوتی از شهید آوینی که عاشفانه به گوش سپردم...به دل سپردم!!

:gol:مرگ آگاهی:gol:

آوینی اینجا معجزه میکنه وقتی با نجوا کردن مرگ ،زندگی رو بهمون یاد میده!!!

ای کاش بیشتر از 3-4 نفر همیشگی به این صدا گوش بدن:smile:

اولین تجویز من به خودم واسه فهمیدن فلسفه ی مرگ و زندگی روزی یک بار گوش دادن این کلیپ صوتی بود...

لطفا با دلتون گوشش کنید!
"خلقتم للبقا لا للفنا فاسمعو دعوه الموت اذانكم قبل عن يدعابكم "
دعوت مرگ را بگوش بگيريد پيش از آنكه مرگ شما را فرا خواند!!




 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به گزارش مشرق ،«سید شهیدان اهل قلم» که متولد سال 1326 بود، روز بیستم فروردین سال 1372در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش مین باقیمانده از سال‌های دفاع مقدس بهفیض شهادت نائل شد.












 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نامه ی من به سید مرتضی!!

نامه ی من به سید مرتضی!!

سلام سید مرتضی !!
سلام غایت وجدان ناآرام من!آرزوی من، نهایت من!
چقدر مظلوم بودی!چقدر مظلوم رفتی و چقدر مظلوم مانده ای!

گناه تو نیست ،تقصیر روزگار است سید مرتضی...
روشنفکران روزگار ،روشنفکر ریشدار ندیده اند و حزب الهی های روزگار هم ریشدار روشنفکر!!
تقصیر روزگار است سید مرتضی که تقدیرت را چون تقدیر مرتضی علی رقم زد...همانقدر مظلوم!

کاش دوربین به دستان این روزگار "روایت زجر"ما را بسازند...
کاش صدا و سیما نشان بدهد جلسه ی بازجوییت را بین مثلا روشنفکران سینمایی!!
کاش دوربین به دستان روزگار اینبار زوم کنند روی برگه آنکه برای تو نوشت:قبیح!!

دلم گرفته سید...
اگر حرفهای آن روز تو قبیحانه بود پس به حتم کلمه قبیحانه چیز خوبی است...لابد کلمه ایست معادل شجاعانه،عزتمندانه ،غیرتمندانه،مردانه...!

اصلا بگذریم...مگر تو در لغتنامه ی ذهن من خلاصه میشوی؟!نمیشوی...به خدا تو خلاصه شدنی نیستی برایم سید...

از جلسه میگفتم...از جلسه ای که سمینار میخواندنش اما جلسه ی بازجویی لغت مناسبتری است!!!
تو گفتی:کسی که نتواند فیلم مردم پسند انسان ساز بسازد،لباس هنرمندی به تنش گشادی میکند...
و برخورد به بعضیها!!

گفتند تو مصداقهای سینماییت را بیاور آوینی!!
و تو شکیبانه گفتی:"دیدبان" و "مهاجر"...بنازم سلیقه ات را سید...

همهمه شد...یادت که هست؟!!
کسی از بین جمعیت فریاد زد:من نمیخواهم فرزندم در سینمای دولتی "مهاجر" و "دیدبان"(نتوانست بگوید انقلابی!!) بزرگ شود عیبی هست؟!(حرفش بدجور گرفته سید!!کجایی ببینی که ما در سینمای متصور همان مردک بزرگ شدیم؟!)

تو حرفت را نخوردی ...جواب دادی...ادامه دادی...
تو گفتی حرفت را و باز هم بنازم شجاعتت را که تا مجری نگفته بود "تمام" ادامه میدادی...در جمع هزاران نفری...قورت ندادی حق را،حرف حق را...مثل قورت دادنهای این روزها!!(آخ که چقدر این قورت دادنها عذاب آور است.)

نگاه مظلومت،از شدت بغض کلمه ها را دوبار ،دوبار گفتنت...دلم را شکست....
سید من دیر به بازجوییت رسیدم 20 سال دیرتر!!ببخش..اما به اندازه ی تمام بغضهای نشکسته ی گلویت بغضم را شکستم!!

بغضم آن وقتی شکست که از میان جمع یک نفر به دفاع از تو به مجری نامه نوشت که:افخمی و فراستی هم همین ها را گفتند،چرا فقط با آوینی...؟!!
نگذاشتند که جواب بدهی...شاید نخواستی...!

اما من جواب چرایش را میدهم...:
-چون بدجوری پیشوند سیدت را یدک میکشیدی!
-چون برخلاف بقیه ی سینماگران،به جای روایت عشقهای کوچه بازاری،عشقهای ناب جبهه ای روایت کردی...!
-چون برخلاف روشنفکران آن سالها که اسلام ایدئولوژی جدا از هنر و سیاست می دیدند،هنر و سیاست را ایدئولوژی میدیدی که برای نجات،به اسلام ناب محمدی چنگ میزند...!

الان میبینم در آن جلسه لازم نبود حرفی بزنی!باور کن سید!
تو جوابشان را با اضافه شدن پیشوند وزین شهادت به نامت ،دادی...گیرم چند سالی دیرتر...ولی دندان شکن!!


من زیاد قسم میخورم سید...با همین قسم خوردنها زنده ام!!
پس به مظلومیتت قسم !همچون کسی که جیبهای خالیش را نشان میدهد، دل خالی از آرزویم را نشانت میدهم...خالی خالی!
فقط یک آرزو دارم(1000آرزوست برای خودش!!)...آوینی شدن!!!!نه به اسم...که به دل!!

"پایان"

تشنه ی روایتت
...​
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات شهید آوینی

داد زد : خدا لعنتت کنه

احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي مي‌شد. من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين مي‌كني؟!
همه سرها به سويش برگشت در رديف‌هاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستي‌ام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را مي‌شناسي؟»
گفت: «سيد مرتضي آويني است.»
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گزیده ای از روایت فتح(9)

گزیده ای از روایت فتح(9)

خرمشهر شقایقی خون رنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد...داغ شهادت.

ویرانه های شهر را قفسی در هم شکسته بدان که راه به آزادی پرندگان گشوده است تا بال درفضای شهر آسمانی خرمشهر باز کنند!

زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است!
سلامت تن زیباست،اما پرنده ی عشق،تن راقفسی میبیند که در باغ نهاده باشند!!

و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند؟!
ومگر نه آنکه از فرزند آدم عهدی ازلی ستانده اند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟!
و مگر نه آنکه خانه ی تن را فرسودگی می پیماید تا خانه ی روح آباد شود؟!

ومگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه ی سرگردان آسمانی،که کره زمین باشد،برای اصطبل خواب و خور آفریده اند؟!!!
ومگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد،جز کرمهایی فربه و تن پرور برمی آید؟!!!

پس اگر مقصد را نه اینجا،در زیر این قفسهای دلتنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه های بن بست باز میشوند نمیتوان جست،بهتر آنکه پرنده ی روح،دل در قفس نبندد!!
پس اگر مقصد،پرواز است...قفس ویران بهتر ،پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند،از ویرانی لانه اش نمی هراسد!!


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطراتی از شهید

صداي گنجشكها فضاي حياط را پر كرده بود,
باباي مدرسه جارو به دست از اتاقش بيرون آمد. مرتضي! مرتضي! حواست كجاست؟ زنگ كلاس خورده و مرتضي هراسان وارد كلاس شد.
آقاي مدير نگاهي به تخته سياه انداخت. روي آن با خطي زيبا نوشته شده بود: «خليج عقبه از آن ملت عرب است.»
ابروانش به هم گره خورد. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضي نگاهي بهبچه‌هاي كلاس كرد. هنوز گنجشك‌ها در حياط بودند. صداي قناري آقاي مدير همبه گوش مي‌رسيد. دوباره در رويا فرو رفت.
يكي از بچه‌ها برخاست: «آقا اجازه! اين را «آويني» نوشته.» فرياد مدير «مرتضي» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شده‌اي؟ بيا دم دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زير بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدير چيزي گفت. چشمان مدير به دانش‌آموزاندوخته شد. قليان احساسات كودكانه‌ مرتضي گوياي صداقت باطني‌اش بود و مدير...
«سيد مرتضي» آرام و بي‌صدا سرجايش بازگشت. اما هنوز صداي گنجشكان حياط وقناري آقاي مدير به گوش مي‌رسيد. آزادي مفهوم زيباي ذهن كودك شد.

 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شاه شطرنج سیاست،مات خون مرتضی ست!

شاه شطرنج سیاست،مات خون مرتضی ست!

پست قبلیم که انقدر مونده تاریخ انقضای عکسش تموم شده!!کاریشم نمیتونم بکنم!
.
.
.
عاشق این تاپیکم...حیاط خلوتیه واسه خودش!
بگذریم...
از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است!
یادی کنیم از این سید
شهیدان اهل قلم که گویا قلمش دیگه طرفدار نداره...حالا شایدآهنگش بگیره!
.
.
گذرتون افتاد اینجا اینو دانلود کنید!

"
رقص مرگ"

کیستم من؟ بنده ای از بندگان
مرتضی
قطره ای از بحر ناپیدا کران
مرتضی
سایه وار افتاده ام بر آستان
مرتضی
مدعی هرگز نمیفهمد زبان
مرتضی
باطن دین
محمد بود ،جان مرتضی

بر زمین افتاده دیدم آسمان خویش را
رقص مرگ جان و پایان جهان خویش را

در کف طوفان رها کردم عنان خویش را
تا مگر پیدا کنم نام و نشان خویش را
گم شدم اندر نشان بی نشان
مرتضی!!!
 
آخرین ویرایش:

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
از نوشته ها....چه باید کرد؟؟!!

از نوشته ها....چه باید کرد؟؟!!


چه باید کرد؟؟!!
براستی ما فرزندان انقلاب اسلامی و طلیعه داران تمدن دینی فردای جهان با این جماعت پطرهای نه چندان کبیر که اصلا مبانی تفکر ولایی مارا نمیفهمند، چه کنیم؟!

می گوییم: "درد دین".....
می گویند: "دموکراسی"!!

می گوییم: "ولایت".....
می گویند: "واپس گرایی"!!

می گوییم: "فقاهت".....
می گویند: "مدیران و کارشناسان و فراغت آفرینان"!!
.
.
.
.
و این "می گوییم - می گویند"ها همچنان ادامه دارد!!!


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات شهید آوینی

داد زد : خدا لعنتت کنه

احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي مي‌شد. من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين مي‌كني؟!
همه سرها به سويش برگشت در رديف‌هاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستي‌ام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را مي‌شناسي؟»
گفت: «سيد مرتضي آويني است.»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات شهید سید مرتضی آوینی

خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه كار داري؟

من يكي وقتي سر چند شماره از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم كه يعني من رفتم و راهي خانه شدم. حالم خيلي خراب بود. حسابي شاكي بودم.
پلك كه روي هم گذاشتم «بي بي فاطمه» (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با بچه‌ من چه كار داري؟ من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز «بي بي» فرمود: با بچه من چه كار داري؟ براي بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك «بي بي» شنيدم، از خواب پريدم. وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم. سيد نوشته بود: «يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند» ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم.

راوي:يوسفعلي ميرشكاك
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گزیده ای از روایت فتح (10)

گزیده ای از روایت فتح (10)

راه قدس از کربلا

آنان از مرز خواسته های حیوانیِ وجود خویش گذشته اند و با مرگ خو گرفته اند و به حیات جاودانه ی عشق در جوار حضرتِ حق رسیده اند.

***
در عصری اینچنین که بشر بنده ی اهوای خویش است و بتِ خویشتن را می پرستد، ظهور این جوانان چه معنایی دارد؟
اینان طلیعه دارانِ عصرِ توبه ی بشریت و نمونه ای از انسانهای آینده هستند و آینده ی انسان آینده ای الهی است!

آنان ابراهیم وار هجرت کردند و اسماعیل گونه سر به قربانگاه سپردند تا انسان به خلیفه الهی و امامت رسد.
و
این است معنای باطنی این سخن که:

"راه قدس از کربلا میگذرد"

راه قدس با کاهلی و تن و آسائی و دل به جیفه ی بی مقدار دنیا بستن، میانه ای ندارد!
راه قدس مرد جنگ می خواهد و مرد جنگ نیز کربلایی است.

و
کربلایی، مردِ میدان عشق است و از سختی ها و مشقات و سرباختن و جان دادن ها نمی هراسد!!


 
آخرین ویرایش:

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
:gol:شهری درآسمان:gol:



فکر کنم اینجا داره واسه مستند "شهری در آسمان" تمرینِ نریشن گویی میکنه چون وسطش سرفه میکنه...حرف میزنه...تکرار میکنه!!
در هر صورت خیلی قشنگه!
چون خودم دوسش داشتم گذاشتم دوستانِ علاقه مند هم مستفیض بشن!
فایلِ صوتیِ پست شماره 80 خودمه...خیلی دنبالش گشتم که با صدایِ خودش بشنوم که میگه:

" زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است....!"
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گزیده ای از روایت فتح (11)

گزیده ای از روایت فتح (11)

"شهری در آسمان"

لینک گذاشتن مزه نمیده!!!
باید تایپ کرد...

گردشِ خون در رگهای زندگی شیرین است اما ریختنِ آن در پای محبوب شیرینتر است و نگو شیرینتر، بگو بسیار بسیار شیرینتر!

رازِ خون در آنجاست که همه ی حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همه ی حیات و از ترکِ این وابستگی دشوارتر هیچ نیست...

پس بیشترین از آنِ کسیست که دست به دشوارترین عمل بزند!!

راز خون درآنجاست که محبوب، خود را به کسی می بخشد که این راز را دریابد!!
.
.
.



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر شهیدی کربلایی دارد...

هر شهیدی کربلایی دارد...

هر شهیدی کربلایی دارد...

خاک آن کربلا تشنه خون اوست ، و زمان انتظار می کشد تا
پای آن شهید بدان کربلا برسد و آنگاه .... خون شهید ، جاذبه خاک

را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد
گشود و روحش را از آن به سفری خواهد برد که برای پیمودن
آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد .


شهید سید مرتضي آوینی
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گزیده ای از روایت فتح - 12

گزیده ای از روایت فتح - 12


شهری در آسمان



ما جز با صورتی موهوم از عوالمِ راز آمیزِ مجرّدات سر و کار نداریم و از درون همین اوهامِ سراب مانند نیز تلاش می کنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم
و
توفیق این تلاش جز اندکی نیست!


پروانه های عاشق بال در نفسِ گلهایی می گشایند که بر کرانه های سبزِ این چشمه ها رسته اند
و
نور در این عالم هرچه هست از آن نور الانوار تابیده است که ظاهرتر و پنهان تر از او نیست!


و مگر جز پروانه هایی که پروای سوختن ندارند دیگران را نیز این شایستگی هست که معرفتِ نور را به جان بیازمایند؟؟!!

و مگر برای آنان که لذت این سوختن را چشیده اند، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی چیزی هست؟؟!!


 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا