یاد دارم هر زمان که با دوریت یارای پیکارم نبود
چشمها می بستم
در خیالم با دو بال خویشتن
سوی تو پر میزدم
اوج پرواز خیالم بی افق بود
مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود
کاش می دانستی
چشم من از باز بودن خسته است
کاش می دانستی
من به چشم بسته از آن آسمانها میگذشتم
تا بدان جا رسیدم
کز خودم چیزی نبود
هرچه هم بود از تو بود
در من این حال غریب لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت
وقت و لحظه معنی خود را نداشت
در من امید نگاه عاشقانه اوج میافت
اما در خیال خام خود بودم...
نمیدانستم
دست تقدیر برایم چه نوشت!
و از آن روز دگر
غصه آن عشق نافرجام در من مانده است
و از آن لحظه فقط
اشکها یار وفادار منند
درک من از عشق این شد
که اگرخاطرت با رفتنم آسوده است من میروم....