گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
علی رضاییان

فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


در سال 1336 ه ش درخانواده‌ای مذهبی در فیروزآباد در استان تهران به دنیا آمد و پس از مدتی همراه خانواده اش به شهر« اصفهان» عزیمت و در آنجا سکنی گزید.
او به دلیل مشکلات اقتصادی روزها کار می کرد و شبها به تحصیل می پرداخت و این روال را تا پایان دوره ابتدایی ادامه داد. پس از تحصیل دوران ابتدایی، پدرش برای پرورش روحیه مذهبی، او را به محضر یکی از علمای اصفهان فرستاد تا روح تشنه وجودش را به زلال معرفت الهی شاداب نماید. وی از کودکی علاقه مند به فراگیری قرآن بود و صوت و لحنی دلنشین داشت.
آشنایی ایشان با معارف غنی اسلامی تنها به انس با قرآن محدود نمی شد، بلکه بوستان روحش با عطر گلواژه های تالی قرآن کریم (نهج البلاغه) مصفا بود و مقدار زیادی از نهج البلاغه را حفظ بود.
این شهید عالیقدر از فقر و تنگدستی مردم در رنج بود و درآمد اندک خود را که از راه بنایی به دست می آورد در جهت بهبود معیشت افرادی که با آنان سر و کار داشت صرف می کرد.
او طی مسافرتی به «تهران»، در منزل شهید آیت الله «سعیدی» به کار ساختمان سازی مشغول شد و در همین ایام، شدیداً تحت تاثیر آن شهید گرانقدر قرار گرفت. ایشان در این مورد می گوید:
ارتباط با شهید سعیدی، شعله های خشم درون مرا علیه رژیم پهلوی برافروخت، به گونه ای که شجاعانه به افشاگری جنایتها و خیانتهای دستگاه طاغوت می پرداختم.
براین اساس شهید رضائیان مبارزه دامنه داری علیه رژیم پهلوی شروع کرد و در دوره سربازی، بارها تحت تعقیب قرار گرفت. او که از تسلط بیگانگان بر مقدرات کشورمان سخت به تنگ آمده بود، با الهام از افشاگریها و رهنمودهای حضرت امام(ره) مفاسد و بدبختیهایی را که به خاطر تصویر لایحه کاپیتولاسیون دامن گیر ملت اسلامی ایران شده بود به دیگران گوشزد می کرد.
شهید رضائیان در پخش اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) نقش به سزایی داشت و برای آنکه شناسایی نشود، منزل مسکونی خود را دائماً تغییر می داد.
او با تشکیل جلسات مذهبی و در اختیار قرار دادن کتب اسلامی و انقلابی، جوانان مستعد و مذهبی را با معارف الهی آشنا می کرد. ایشان با همکاری شهید محمد منتظری دامنه فعالیتهای انقلابی خود را علیه رژیم طاغوت به کشورهای همسایه کشاند و بدین گونه نقش مهم و موثری در جهت افشای چهره کریه رژیم پهلوی، در خارج از مرزها داشت.
همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی شهید «رضائیان» به همراه عده ای از برادران حزب الله، مبادرت به تشکیل کمیته دفاع شهری «اصفهان» کرد و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، به جمع پاسداران این نهاد مقدس پیوست. او از موسسین سپاه در شهرستانهای «داران»، «فریدن»، «خوانسار» و «مبارکه» بود.
در اوایل سال 1359 با تعدادی از برادران سپاه به «کردستان» مامور شد و با رشادتهای خود در آزادسازی شهر «سنندج »نقش مهمی را ایفا کرد. در یکی از درگیریها بر اثر اصابت گلوله از ناحیه سر و گلو، بشدت مجروح گردید و مدتها در بیمارستان حالت اغماء داشت.
در سال 1360 (قبل از عملیات «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا») به جبهه دارخوین اعزام شد، که بر اثر جراحت شدید، به پشت جبهه منتقل گردید.
پس از بهبهودی نسبی به سمت مسئول معاونت عملیات سپاه منطقه 2 اصفهان منصوب گردید و تا دی ماه 1361 در همین مسئولیت باقی ماند. بعد از آن به درخواست سردار رحیم صفوی به تهران آمد و در ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان یکی از معاونتهای طرح و عملیات مشغول به کار شد. سپس مامور راه اندازی قرارگاه مقدم حمزه(ع) در منطقه غرب گردید.
شهید رضائیان فعالیت خود را از یک رزمنده عادی در روزهای اول جنگ کردستان شروع کرد و مرحله به مرحله، همزمان با گذشت زمان، مراتب مختلف فرماندهی را با موفقیت پشت سر گذاشت، تا به فرماندهی قرارگاه عملیاتی حمزه سیدالشهداء(ع) منصوب گردید.
هنگامی که ایشان به مریوان آمد، تعداد ی از یگانها از جمله لشکر 14 امام حسین(ع) و لشکر 8 نجف اشرف در منطقه حضور داشتند و از اینکه قرار بود تحت فرماندهی او عملیات والفجر 4 را انجام دهند، اظهار رضایت می کردند.
در زمان کوتاهی ارکان ستادی این قرارگاه به همت ایشان شکل گرفت و مجموعه معاونتها در جهت آماده سازی عملیات فعال شدند.
شهید رضائیان انسان دقیق و منظمی بود و همواره سعی می کرد سنجیده عمل کند، قبل از هر تصمیمی با بسیج عناصر اطلاعاتی، آخرین وضعیت دشمن را از جنبه های مختلف به دست می آورد و بر اساس استعداد، تجهیزات و توان رزمی دشمن، به کمک طرح و عملیات و نظرخواهی از فرماندهان، چگونگی انجام عملیات و مراحل آن را طراحی می کرد.
از این به بعد همه توجه ایشان روی کیفیت سازماندهی نیروها و آرایش و مانور یگانها براساس نوع ماموریتشان بود.
از ظرافتهایی که ایشان در عملیات داشتند، بررسی و کنترل طرح مانور گردانهای عمل کننده یگانها بود. این فرمانده دلاور و دلسوز اسلام، قبل از هر عملیات، فرماندهان تحت امر را در خصوص رسیدگی به نیروها توجیه و برای افزایش روحیه معنوی آنان سفارش زیادی می کرد.
تلاش همه جانبه وی در عملیات حماسه آفرین والفجر 4، در موفقیت رزمندگان اسلام بسیار موثر بود و می توان گفت بخش مهمی از پیروزی حاصله در دشت شیلر مدیون زحمات شبانه روزی این شهید عزیز بود.
از مصادیق عملی و الگوی یک فرمانده سپاه اسلام بود. هر کس حتی برای مدت کوتاهی با ایشان و تحت فرماندهی اش انجام وظیفه می کرد، با تمام وجود آن را احساس می نمود. توانمندی و شخصیت والای شهید رضائیان در حدی بود که نقل می کنند در روزهایی از عملیات والفجر 4 درحالی که در منطقه عملیاتی مورد بازدید سردار فرماندهی محترم کل سپاه قرار می گرفت، ایشان خطاب به برادران حاضر اظهار می دارند:
ما باید فرماندهی جنگ را به دست افرادی چون ایشان (شهید رضائیان) بسپاریم.
جلسه ای با حضور ایشان نبود که بر پا شود و ذکر قرآن و حدیث و دعا در آن فراموش شده باشد، حتی اگر وقت هم ضیق بود، این امر صورت می گرفت.
در ظواهر فردی، آن گونه بود که اگر ناآشنا و تازه واردی به جمع آنها می پیوست ایشان را با رزمنده عادی تمیز نمی داد. او فردی منظم، دقیق و سخت کوش بود و در قبول و انجام کارهای سخت از دیگران سبقت می گرفت.
عموماً سعی می کرد با نیروها بر سر یک سفره غذا بخورد. فردی رئوف، مهربان و رقیق القلب بود. شبها تا همه به خواب نمی رفتند، نمی خوابید. پس از اطمینان از به خواب رفتن افراد، به سنگرها سرکشی می کرد و چنانچه رزمنده ای بدون روانداز خوابیده بود، روی او را می پوشاند.
شهید رضائیان در بعد عبادی مقید، اهل تهجد و راز و نیاز عاشقانه با خدا بود. هرگز نماز شب را ترک نمی کرد. فردی خود ساخته و مهذب بود و شدیداً مراقب اعمال و رفتار خود بود. در انجام واجبات کوشا و در پرهیز از محرمات و ارتکاب گناه، حتی صغیره، دقت نظر داشت. در کارها از مشورت دیگران استفاده می کرد و روحیه انتقادپذیری بالایی داشت.
شهید رضائیان در کنار فعالیتهایش، غافل از تحصیل علم نبود و مخصوصاً به مطالعه علوم قرآنی و نهج البلاغه علاقه زیادی داشت.
یکی از فرماندهان می گوید:
قبل از عملیات فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا همه ما را جمع کرد و فرمایشات مولا امیرالمومنین حضرت علی(ع) از نهج البلاغه را در خصوص صفات رزمندگان را برایمان قرائت و ترجمه نمود.
ایشان آشنایی بسیاری با احادیث و روایات داشت و ده جزء قرآن مجید را حفظ بود.
فرزندان خود را در انجام فرایض و یادگیری علوم قرآنی با زبانی شیرین توام با بیان احادیث و اهدای جایزه، تشویق و ترغیب می کرد. او با پدر و مادر خود رفتاری متواضعانه داشت.
شهید رضائیان در حفظ بیت المال دقت و توجه خاصی داشت. با اینکه ماشین سپاه در اختیارش بود اما در کارها از موتورسیلکت شخصی استفاده می کرد.

قبل از مرحله سوم عملیات والفجر 4، (آبانماه 1362) هنگامی که برای شناسایی و بررسی منطقه عملیاتی به همراه چهار تن از فرماندهان و مسئولین قرارگاه به دامنه های جنوبی «ارتفاعات لری» رفته بودند، در حین صعود به قله ارتفاع لری به علت عدم پاکسازی کامل منطقه،‌روی مین رفته و بشدت مجروح شد.
مسئول وقت اطلاعات قرارگاه چنین نقل می کند:
وقتی بالای سر او رفتم، به علت ترکش زیادی که به بدنش خورده بود، جانسوزانه ناله می کرد. با دیدن چنین حاتی یاد خاطرات زندان او افتادم که برای ما تعریف می کرد. او می گفت:
هنگامیکه مامورین ساواک یکی از مبارزان مسلمان را با بخاری برقی شکنجه می دادند آیه «یانار کونی برداً و سلاماً ...» را قرائت می کرد.
این خاطره را به یادش آوردم. ایشان آرام شد تا اینکه او را به سختی به پشت جبهه منتقل کردند. در بیمارستان بود که به آرزوی دیرینه خود رسید و به لقاء معبود و معشوقش نایل گشت دریای متلاطم روحش به کرانه وصال، آرامش گرفت .
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات شهید علم الهدی

خاطرات شهید علم الهدی

حسين كباب خريد، اما نان و سبزى خورد !
در ايامى كه سيد حسين، فرمانده سپاه هويزه بود، روزى با وانت سپاه با هم به اهواز آمديم. حسين نزديك كبابى ترمز كرد و رفت سفارش چندين سيخ كباب داد. من تعجب كردم، كه چطور ايشان خرج اضافى مى‏كند؟ كبابها را گرفت و حركت كرديم. به يكى از مناطق مستضعف نشين رفتيم سيد حسين درب چهار يا پنج خانه را زد و هر كدام درب را نيمه باز مى‏كردند، ايشان كباب و نان را به آنها مى‏داد و بدون اينكه كسى را ببينيم درب را مى‏بست. بالاخره فقط دو تا از كبابها باقى ماند. ظهر به منزل ايشان رفتيم و مادرش با شادى به استقبال سيد حسين آمد .
سيد حسين سفره را باز كرد و به من گفت، بايد كبابها را بخورى. هرقدر اصرار كردم ايشان از كبابها نخورد وغذاى آن روزش تنها مقدارى نان و سبزى بود.
حسين و ورزش
در مدتى كه سيد حسين، فرمانده سپاه هويزه بود، ورزش صبحگاهى جزو برنامه‏هاى لازم الاجرا بود.
آزاده قهرمان برادر جولا مى‏گويد، هر روز صبح، شهيد علم الهدى بچه‏ها را به دو ستون خط مى‏كرد و خود در وسط قرار مى‏گرفت و مى‏گفت: حركت كنيد. آنقدر از شهر بيرون مى‏رفتيم كه ديگر مقر سپاه كه در مدرسه واقع بود قابل رؤيت نبود. حسين آنقدر بچه ها را مى‏دواند كه نزديك بود از شدت خستگى بيافتند. با اين حال دستور مى‏داد سريع بدويد.
بچه‏ها مى‏ماندند و مى‏گفتند، آقا سيد بس است ديگر داريم مى‏افتيم. ايشان مى‏گفت: تا حالا مقاومت بود و از حالا به بعد، استقامت !
بعد از اين كه همه دويدند، دوباره وارد سپاه مى‏شديم و حالا نوبت نرمش بود. نيم ساعت نرمش مى‏كرديم. بچه‏ها فكر مى‏كردند، بعد از نرمش، ديگر راحت مى‏شوند. اما بعد از نرمش دوباره مى‏گفت، حركت كنيد و دوباره مى‏رفتيم تا بيرون شهر و بعد از مقدارى دويدن بر مى‏گشتيم. در تمام اين مدت همه بچه‏ها مى‏بريدند، اما شهيد علم الهدى، سر حال بود و ديگران را هدايت مى‏كرد.
البته هدفش از اين همه سخت‏گيرى اين بود كه بچه‏ها بتوانند در عمليات بر عليه عراق، آمادگى جسمى داشته باشندو از استقامت خود بهره ببرند.
مطالعه نهج‌البلاغه همراه با گريه
اتاق كوچكى از ساختمان نهضت سوادآموزى اهواز در اختيار سيد حسين بود، ايشان و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتیم. يكى از شب‏ها، من و حسين در اين اتاق مشغول مطالعه بوديم.نيمه‏هاى شب بود كه متوجه شدم نهج البلاغه مى‏خواند. نگاه كردم به ايشان، ديدم چهره‏اش برافروخته شده و دارد اشك مى‏ريزد. با زير چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه كردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سيد حسين نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بيرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز كردم، ديدم همان خطبه‏اى است كه حضرت على (ع) در فراق ياران باوفايش ناله مى‏كند و مى‏فرمايد :
أين َ عمار؟ أين َ ذوالشهادتين؟ كجاست عمار؟ كجاست...

منبع: نرم افزار آرمان شهید سید حسین علم الهدی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گناه من نیست


من، نمی‌شناسمت. باور کن! بهانه نیست. حرف، حرف دلاست. شاید از دلی غافل. گاهی، آن هم به بهانه‌ای، نامت را شنیده‌ام. سوسوزنان به هر سو، چشم دوختم تا نوری از وجودت را دریابم، تا چشمانم بیدارشود. می‌گویند: شجاعت، شرمنده شمایل شما بوده. مروت، درماندهمردانگی‌هاتان و «خوبیها» وامدار خوبیهاتان. کجا رفته‌اید؟! خوبان خدادوستکجا رفته‌اید؟! غریبان شهر!


گناه من نیست


که آن روزها، روزی‌ام نبود، که روزها را با شما باشمو شبها را با شما روز کنم. می‌گویند: روزها و شبها فرازها را «صابر» بودیدو نشیبها را «شاکر». می‌گویند: زمزمه دعایتان با نغمه قرآن و توسل آمیختهبود و سنگرهاتان پر بود از بوی باران، بوی سبزه.



خلوتی با شهدا


گناه من نیست


من تاکنون به لاله‌زار لاله‌های عاشق نرفته‌ام. آری!من، تاکنون شهر حماسه و ایثار را ندیده‌ام. می‌گویند: رنگ خاکش چون دشتشقایق‌هاست. راست می‌گویم، من هنوز جبهه را ندیده‌ام. من، سرزمین‌هایهجران کشیده را نمی‌شناسم.
 

فرهيخته

عضو جدید
کاربر ممتاز

خواهری داد می زد گریه می کرد،می گفت:می خواهم صورت برادرم را


ببوسم... اجازه نمی دادند.

یکی گفت:خواهرش است،مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید برادرش را ببوسد.

گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...این شهید سر ندارد......





به خدا سوختم.....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، حاج عبدالرضا بي‌ريايي

فرمانده تيپ‌زرهي لشگر نجف و معاون عمليات مهندسي رزمي گردان امام علي(ع)

شهيد والامقام، حاجعبدالرضا بي‌ريايي كه خدايش هر لحظه بر سرور و آرامش ابديش بيفزايد در سال1339 هجري شمسي در خانواده‌اي متوسط و مذهبي در شهر تهران ديده به جهانگشود.
از همان ابتدا داراي هوش سرشاري بود و استعداد و نبوغفراوان وي بر كسي از دوستان و آشنايانش پوشيده نيست. ايمان و اعتقاد محكمبه خداوند متعال از همان كودكي در زواياي وجود او ريشه دواند و او آنچنانانسان مؤمن و با تقوايي بود كه بنا به گفتة مادر محترمه‌اش از سن 9 سالگينماز مي‌خواند و روزه‌هاي خود را مرتب مي‌گرفت.
چند سال قبل از انقلاب به همراه خانوادة خويش به نجف‌آبادموطن اصلي خود بازگشتند و در هنرستان فني طالقاني به تحصيل پرداخت و بهاخذ ديپلم موفق گرديد.
وي در زمان رژيم سفاك پهلوي علناً از رژيم شاه ستمگرانتقاد مي‌كرد و يك‌بار نيز توسط شهرباني نجف‌آباد دستگير شد و تحتشكنجه‌هاي قرون وسطايي قرارگرفت؛ ولي به علت اوج‌گيري انقلاب اسلامي آزادشد. او در سال 56 در شرايطي كه داشتن عكس مبارك حضرت امام(قدس‌سره) جرممحسوب مي‌شد يك عكس سياه و سفيد از امام(ره) را به خانه‌اش آورده بود ومي‌گفت: اين عكس براي من از صد عكس رنگي بهتر است چون عكس دوران اختناق وسيل مبارزه با رژيم شاه است.
با شروع انقلاب اسلامي او نيز در انقلاب شركت فعال، و درتظاهرات و اعتصابات نقش به سزايي داشت و در مدرسه به همراهي جمعي ازدوستانش مدرسه را به اعتصاب كشيده و در آنجا نمازجماعت برگزار كردند ويهم‌چنين در چاپ و تكثير اعلاميه‌هاي امام(ره) نقشي بسيار فعال داشت.
با اعلام خبر ورود امام امت(قدس‌سره) در 12 بهمن 57 او بهخاطر عشق و شور فراواني كه نسبت به ديدار امام(ره) داشت به تهران رفت و بهاستقبال مولي و مقتداي خود شتافت و در تهران ماند تا آن‌كه در درگيري‌هاي22 بهمن كه جهت براندازي رژيم و برقراري جمهوري اسلامي بود شركت كند.
با پيروزي انقلاب اسلامي شهيد حاج عبدالرضا خود را آمادهمي‌كرد كه مانند سربازي فداكار و پرتلاش به دفاع از دستاوردهاي مقدسجمهوري اسلامي بپردازد. در اولين فعاليت خود بعد از انقلاب چون‌كه علاقهوافري به شهيد محمد منتظري داشت، دعوت آن شهيد بزرگوار را براي اعزام بهلبنان لبيك گفت و همراه عده‌اي از برادران براي صدور انقلاب اسلامي ورساندن پيام اسلام به گوش محرومان لبنان و نجات مستضعفان و نبرد بااسرائيل غاصب به لبنان اعزام گرديد.
با شروع جنگ تحميلي اين شهيد عزيز كه خود را براي نبرد بادشمنان آماده نموده بود، جزو اولين گروه اعزامي بسيج بود كه همراه باعده‌اي از برادران نجف‌آباد به جبهة دارخوئين اعزام شد و در اولين عملياتدر جبهة فارسياب شركت نمود. در جبهة فارسياب دشمن با تعداد زيادي تانك بهتعدادي از رزمندگان اسلام حمله مي‌كند و آنها از 3 طرف به محاصرة تانك‌هايدشمن مي‌افتند.
اولين تانك به وسيله شهيد حاج عبدالرضا منهدم شد و اينحماسه‌آفريني موجب شد كه ديگر برادران نيز به تانك‌هاي دشمن حمله كنند وبيش از 70 تانك دشمن را منهدم كرده و عده‌اي زيادي را نيز به هلاكتبرسانند. آن‌ها با فرار مفتضحانه دشمن، خود را از حلقة محاصره نجاتبخشيدند.
بعد از 4 ماه به نجف‌آباد برگشت و دوباره راهي جبهه گرديدو در اين هنگام بود كه به همراهي جمعي از دوستانش از جمله شهيد محمدعليحجتي براي اولين‌بار به تأسيس واحد زرهي كربلا اقدام نمودند و مي‌توانشهيد حاج‌عبدالرضا را از مؤسسين تيپ‌هاي زرهي در منطقه دانست و در اينزمينه نيز فرماندهي بسيار عالي و عجيبي داشت. همين واحد زرهي كربلا توانستنقش بسيار ارزشمندي در عمليات پيروزمند و حماسه‌ساز ثامن‌الائمه (شكستحصرآبادان) داشته باشد. در اين عمليات بود كه شهيد حاج عبدالرضا از ناحيةدست مجروح گرديد و بخشي از انگشتان دست راست خود را در راه خدا هديه نمود.
در پي بهبودي نسبي، وي خود را براي شركت در عملياتپيروزمندانة «طريق‌القدس» آماده كرد. از جمله خاطراتي كه از اين شهيدبزرگوار مي‌توان ياد كرد اين بود كه در عمليات طريق‌القدس در نهر سابل،دشمن پشت‌سر خود مين‌گذاري كرده بود و بعد از شكستن خط، برادران به مينبرخورد مي‌كنند كه شهيد حاج عبدالرضا با اينكه هنوز دست مجروحش به خوبيالتيام نيافته بود با رشادت كامل و در عرض مدت بسيار كمي همراه با عدهقليلي از برادران ديگر راه عبور رزمندگان را باز مي‌نمايند و اين مسئلهبسيار مهم است كه ايشان در واحد زرهي بوده‌اند ولي در عين‌حال در تمامزمينه‌هاي نظامي خبره و آشنا بودند به حدي كه در آن لحظه به عنوان يكتخريب‌چي ماهر عمل مي‌نمايد.
در اين عمليات بود كه دوست ديرين و يار هميشگي‌اش محمدعليحجتي كه فرماندهي زرهي كربلا را برعهده داشت به درجة رفيع شهادت نائلمي‌گردد. چون معاون وي شهيد محمدباقر قادري نيز مجروح شده بود، لذا حاجعبدالرضا فرماندهي زرهي را برعهده مي‌گيرد و بسيار مدبرانه و فعال عملمي‌نمايد كه سرانجام عمليات طريق‌القدس نيز با پيروزي لشگريان اسلام بهپايان مي‌رسد.
در عمليات پيروزمند «فتح‌المبين» ايشان به عنوان معاونتزرهي كربلا انجام وظيفه مي‌نمود و نقش بسيار مهمي در عمليات داشت وحماسه‌هاي فراواني از خود به جاي گذاشت. از جمله همراه با يكي از دوستانشكه او نيز به فيض شهادت مي‌رسد، به وسيله دو پي‌ام‌پي، هجومي سريع به قلبنيروهاي دشمن انجام مي‌دهند و با اين عمل شجاعانه و دلاورانه يك تپه را ازچنگال خون‌آشامان بعثي نجات مي‌دهند. در اين عمليات بود كه عبدالرضامجدداً مجروح گرديد و بعد از بهبودي نسبي به سرعت خود را به جبهه رسانيد وبه انجام وظيفه در زرهي كربلا مشغول شد و در مرحلة اول عمليات پيروزمندبيت‌المقدس شركت نمود و براي مراحل بعدي عمليات به دليل آن‌كه فرمانده ومعاون زرهي لشگر نجف اشرف در مرحلة اول شهيد شده بود، ايشان بنا بهدرخواست برادران به واحد زرهي نجف رفته و فرماندهي اين زرهي را برعهدهگرفت و تانك‌ها و نفربرهاي غنيمتي از دشمن را سازماندهي كرد و برادرانزرهي را جهت ادامه عمليات بيت‌المقدس آماده نمود.
با آزادي خرمشهر ايشان به همراه برادران زرهي نجف به اهوازرفت و در آنجا به تعمير و آماده‌سازي تانك‌ها و نفربرها پرداخت زيرا كهايشان علاوه بر اينكه يك فرمانده بسيار خوب بود در كار تعمير وسايل وتجهيزات نظامي نيز فعاليت مي‌كرد.
پس از عمليات بيت‌المقدس بود كه شهيد بزرگوار تصميم بهازدواج گرفت و چون تصميم داشت تا وقتي كه جنگ وجود دارد به جبهه برود، لذايكي از شرايط ازدواجش را اين قرار داده بود كه من اگر ازدواج كردم، اينطورنيست كه ديگر جبهه نروم بلكه حتماً حضور پيدا خواهم نمود. بالاخره با اينشرط ازدواج نمود و ازدواج مانع از آن نشد كه شهيد بزرگوار مناطق ملكوتيجبهه را ترك كند.
با شروع عمليات رمضان، شهيد حاج عبدالرضا بيريائي فرماندهييك گروهان زرهي را برعهده داشت و در عين‌حال معاون يكي از گردان‌هاي پيادهنيز بود و چون فرمانده گردان پياده مجروح شد، ايشان با فرماندهي بسيارجالب و عالي توانستند نيروهاي گردان را به خوبي هدايت نموده و به اهدافخود برسانند.
پس از پايان عمليات به جهادسازندگي نجف‌آباد وارد شد و چونيك انسان پرتلاش و مقاوم بود توانست در جهادسازندگي به عنوان يك جهادگرقوي كار كند و از آن به بعد به عنوان مسئول مهندسي در جهادسازندگينجف‌آباد در عمليات‌هاي گوناگون تا زمان شهادتش شركت كرد و حماسه‌هاييجاودانه و فراموش‌ناشدني از خود برجاي گذاشت.
آري، او با شركت در تمامي عمليات‌هاي بزرگ و كوچك ازابتداي جنگ تحميلي، اسطوره‌اي از مقاومت و جهاد شده بود و از جمله‌‌يكساني بود كه خداوند تعالي او را براي مدتي طولاني (حدود 5 سال) در جبهةجنگ نگهداشت تا وجود پر اثر او به بار بنشيند و بتواند هرچه بيشتر در راهاهداف قرآن كريم خدمت كند و با كوله‌باري پر از كار و تلاش‌هاي خالصانه درمحضر خداوند تبارك و تعالي بار يابد.
شهيد بيريائي به جهادسازندگي وارد شد و علي‌رغم اينكه هنوزجراحاتش در عمليات رمضان بهبود كامل نيافته بود در عمليات محرم شركت كرد؛زيرا امكان نداشت عملياتي انجام شود و ايشان در آن شركت نداشته باشد.
وي در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان مسئول يكي ازتيم‌هاي مهندسي جهادسازندگي نجف‌آباد شركت نمود. آنچه در اين عمليات ازاين شهيد والامقام به عنوان يك نمونة بارز از روح متعالي او مي‌توان يادكرد، اين بود كه در زماني كه نيروها عقب‌نشيني كرده بودند، اين شهيد عزيزتمام نيروهاي تحت‌نظر خود را به پشت جبهه منتقل مي‌كند و خود در آخرينلحظات برمي‌گردد؛ در حالي‌كه يك فرد بسيجي نسبتاً مسن را كه مجروح شده بودبه پشت جبهه منتقل مي‌نمايد. در عمليات والفجر(4) نيز در جاده‌سازي در دلكوه‌هاي صعب‌العبور براي رزمندگان اسلام شركت داشت. در عمليات خيبر نيزحماسه‌هاي فراوان از اين شهيد عزيز به جاي مانده است. پس از عمليات خيبرنيز ايشان در ساختن جادة سيدالشهدا(ع) روزها به عنوان مسؤول مهندسي فعاليتمي‌كرد و شب‌ها نيز خود به عنوان يك راننده براي ساختن جاده خاك مي‌‌آورد.
در عمليات بدر نيز شركت فعال داشت. پس از اين عمليات فعاليت‌هاي خود را در جبهه ادامه داد.
شهيد بيريائي از سوي جهاد نجف‌آباد مأموريت يافت كه در يكياز مناطق كشور يك سايت براي نيروي هوايي احداث نمايد. او مدت چندين‌ماه درآن منطقه بود و با فداكاري فراوان و امكانات و بودجة بسيار اندك كاري كهدر مدتي طولاني و با بودجة كلاني بايد انجام مي‌شد در مدت كوتاهي همراهبرادراني كه زير نظر او بودند به نحو بسيار خوبي انجام داد و حتي مسؤولينيكه از نيروي هوايي بر سايت نظارت داشتند از سرعت عمل و كار دقيق اين شهيدتجليل نموده و اظهار تعجب مي‌كردند.
با شروع عمليات والفجر(8) خود را به منطقة آبادان رساند ومسؤوليت يكي از تيم‌هاي مهندسي را برعهده گرفت و پس از چند روز برايچندمين‌بار از ناحية پا زخمي و به بيمارستان منتقل شد و سپس به نجف‌آبادبرگشت.
بنا به گفتة همسرش در ضمن نمازها و عبادات شبانه‌اش با دليشكسته و چشمي گريان با خدا چنين سخن مي‌گفت: خدايا! مگر من چقدر بايدمجروح شوم و خدايا! مگر من لياقت شهادت در راه تو را ندارم! و از خدامي‌خواهد: خدايا! شهادت در راهت را نصيب من بفرما.
پس از چند روزي كه چهرة او بسيار تغيير كرده بود و ديگرزياد سخن نمي‌گفت و بيشتر مواقع در تفكر به سر مي‌برد و در حالي‌كه هنوززخم‌هاي او خوب نشده بود به جبهه بازگشت؛ به آنجا كه وعده‌گاه عشق او بود؛آنجا كه در واقع وطن او و سكوي پرواز او به سوي ملكوت بود.
سرانجام اين انسان پرجوش و خروش و اين مجاهد خستگي‌ناپذيرو رزمندة دلاور جبهه‌هاي جنگ حق عليه كفر، كه وجود پر اثر خود را وقف جبههنموده بود، چند شبانه‌روز بعد از عمليات والفجر(8) در شبي پرحماسه بهوسيله تركش خمپارة دشمنان بعثي صهيونيستي روح پاك و مطهرش بال و پر گشود وبه رضوان خداي تعالي اوج گرفت و به قله‌هاي فتح سعادت رسيد.
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات شهید علم الهدی

خاطرات شهید علم الهدی

مادر شهید حسین علم‌الهدی
مادر حسین که روزهای اول تنها برای بدست آوردن جسد گلگون کفن حسین بی‌تابی می‌کرد با یادآوری مادران صدر اسلام گفت : همانطور که مادر یکی از مجاهدین صدر اسلام وقتی دشمن کافر سر بریده فرزندش را بسوی مادر پرتاب می‌کند و می‌گوید : «من چیزی را که در راه خدا دادم پس نمی‌گیرم» مادر حسین نیز گفت : چون امام فرموده است جوانان ما مانند جوانان صدر اسلام هستند من نیز مانند مادران صدر اسلام جسد مطهر فرزندم را به خدا هدیه می‌دهم.
مادر شهید حسین می‌گوید : تنها از خدا می‌خواهم که این قربانی شهید را بپذیرد و قطره قطره خون پاک حسین سبب افزایش عمر امام عزیز و پیروزی انقلاب اسلامی گردد و اگر امام فرمان دهند من و همه فرزندانم به جبهه می‌رویم تا ضربه‌ای حتی به اندازه پرتاب یک سنگ به کفار بزنیم و از اسلام دفاع کنیم

فروتني
روزى وارد سپاه هويزه شدم كه ثبت نام نمايم. كفش هايم را درآورده و داخل سالن شدم. بعد از چند لحظه كه برگشتم باران آمده بود و روی زمين گل بود. به يكى از برادران كه از آن سمت به اين طرف مى‏آمد، گفتم، لطفاً كفشهايم را بده. اما ايشان توجه نكرد. بلافاصله ديدم كه يكى از پاسداران رفت و كفشهاى مرا آورد. من خيلى ساده تشكر كردم.
بعد از چند دقيقه اذان گفتند و ديدم همان برادرى كه كفش‏هاى مرا آورد، امام جماعت است. از بچه‏ها سئوال كردم، ايشان كيست؟ گفتند او حسين علم الهدى فرمانده سپاه است.
من بسيار شرمنده شدم كه ايشان كفش مرا آورده بود و بسيار شيفته اخلاق ايشان شدم، تا اين كه در عمليات هويزه، اسير شدم.
آنقدر تاريك بود كه چاله‏ها ديده نمى‏شد و بايستى با چراغ خاموش حركت مى‏كرديم، يك وقت ماشين در يك گودال افتاد و بچه‏ها به هوا پرت شدند. سيد حسين آرپى جى در دست داشت. آرپى.جى به سرش اصابت كرد و خون آمد. اما خودش متوجه نشد. وقتى چند قطره خون روى دستش ريخت، گفت: چه كسى زخمى شده است؟

خدمت به مردم
براى انجام كار مهمى عازم سوسنگرد شديم. سيد حسين رانندگى مى‏كرد. در مسير جاده هويزه سوسنگرد يك خانواده منتظر ماشين بودند، ايشان ترمز كردو از ماشين پياده شد و سئوال كرد. كجا تشريف مى‏بريد؟ با لهجه عربى گفتند: روستاى نعمه. ايشان با دست خودش وسائل آنها را بار كرد و آنها سوار شدند.
آن روستا در مسير ما نبود و بايد از مسير خودمان منحرف مى‏شديم. به ايشان گفتم: آقا سيد معطّل مي شويم. ايشان گفت: اشكال ندارد. رساندن اينها كم اهميت نيست. شايد از كارمان مهمتر باشد. ما براى آسايش اينها مى‏جنگيم، بايد به مردم خدمت كنيم.
برگشتيم به جاده هويزه - سوسنگرد چند كيلومترى نرفته بوديم كه چند نفر كنار جاده ايستاده بودند. باز ايشان توقف كرد و از آنان سؤال كرد: كجا تشريف مى‏بريد؟ گفتند فلان جا، ايشان با لبخند و احوالپرسى و روى گشاده گفت: سوار شويد. باز هم من اعتراض كردم و ايشان هم همان جواب را داد. در طول مسير، از مسافرى عبور نمى‏كرد مگر اينكه مى‏ايستاد و آنها را به مقصد مى‏رساند.

منبع: نرم افزار آرمان شهید علم الهدی
 
آخرین ویرایش:

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
پدر آسمانی روزت مبارک ...

پدر آسمانی روزت مبارک ...



.
.
.







.
.
.


روز پدر رو پیشاپیش تبریک میگم ... :gol:
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فرزند شهید که باشی، جور دیگری به «خامنه ای»، می گویی «آقا»

فرزند شهید که باشی، جور دیگری به «خامنه ای»، می گویی «آقا»

سلام!
پستم طولانیه؟!
اشکال نداره...
اینبار به جای حوصله از عشق مایه بذار...
ایندفعه دستنوشته ی خودم نیست که بگی تبلیغه ها!!
خداییش به دل میشینه!!
پس بسم الله!




سلام «آقا». می خواهم نامه بنویسم به شما. حرف بزنم. می خواهم مقصد نامه ام را بنویسم «فلسطین جنوبی». می خواهم دل خوش کنم به خوشی های روزگار. شاید به دستت رسید و خواندی. از «ماه» که چیزی کم نمی شود. شما «آقا»ی مایی. «آقا» را از هر طرف بخوانی «آقا»ست.

با شما نجوا نکنیم، می پوسیم. از هر سو برویم، آخر به شما می رسیم. رود اگر چه جاری است، لیکن مسیر دریا را بلد است. می پیچد و می خمد تا دست به دریا دهد. آه! چه لذتی دارد شما را داشتن. قلب به دلیلی باید بزند. «ولایت فقیه» دلیل زندگی ماست. من اصلا مراقب نیستم غلو نکنم. مشکلم قصور زبان در مدح شماست. مشکلم چیز دیگری است. فرض کن یک منتظر می خواهد به نائب امام زمان، نامه بنویسد. خب سخت است. ننویسد هم سخت است!

خوش به حال شهدا. دم رفتن، راحت بود نوشتن. ای خوشا صفحه، خاک باشد و جوهر قلم، خون. لحظه ای است لحظه عاشقی. ما اما فاصله ها داریم با دیدار.

زندگی شده حجاب شهادت. غرور شده آفت بصیرت. نمی فهمیم شما را. ماهی، همه دریا را چگونه بفهمد؟! پروانه، همه آسمان را چگونه تصویر کند؟! مایی که نمی فهمیم شما را، چه بیم از غلو؟! کلمات ما کجا و کمالات شما کجا؟!

ببخش که این نوشته در شان شما نیست، هر چند قدر مرا بالاتر می برد.
من اینجا روزنامه نگار نیستم؛ فرزند شهیدم. دوست دارم این سمت را. فرزند شهید که باشی، جور دیگری به «خامنه ای»، می گویی «آقا».

چفیه شما، چفیه شهداست. با شهدا باشد، هنوز هم برای ولی فقیه جان می دهند. شنیده ام شهدا رجعت می کنند. رجعت کنند، باز هم به عشق ولی فقیه شهید می شوند. در رگ ما خونی است بی قرار. در سینه ما دردی است که دوایش شهادت است.

شهادت، زیباترین نسخه ای است که خدا برای عاشق می پیچد. ما عاشق خداییم. عاشق «دست خدا». دست خدا مجروح نیست. روح «کف العباس» دارد. جراحت از نگاه ماست که نمی فهمیم شما را، اما بدان دوستت داریم «آقا»، همچنان که پدران مان «خمینی» را دوست داشتند. حتی ما بیشتر. فرزندان ما از خودمان بیشتر.

می دانی «آقا»! آنجا که شما نباشی، جبهه ما نیست. ما اردو در سرزمین ولایت زده ایم. خمینی یعنی خیمه. خامنه ای یعنی جبهه. مکتب ما «اسلام» هم که باشد، جز با قرائت ولی فقیه، قبولش نداریم. کربلا به پا کنی، با خون مان راحت تر سخن می گوییم تا با کلمات. دارم حساب می کنم از ۶۸ به این طرف، چند سال می شود؟!

سرباز چشم بر هم می زند، جنگ تمام می شود، اما در عوض، فرمانده پیر می شود.
«آقا»! معایب ما، محاسن شما را سپید کرد. شاید هم معایب سیاست، محاسن ولایت را.

چه بسیار حادثه که شما نگذاشتی فتنه شود، و ما نفهمیدیم. چه بسیار فتنه تلخ که پایانش ۲۳ تیر و ۹ دی شد، شیرین تمام شد، و ما نفهمیدیم. به خود گفتیم «عمار»، اما بی خود گفتیم. باد می برد پروانه را، اگر که آسمان قرار نداشته باشد. قرارگاه ما شمایی «آقا». «قرارگاه عمار»، «بیت رهبری» است. «علی» در هر عصری، «عمار» دارد و «میثم تمار». اگر «عمار» یعنی یار «علی»، آنکه امروز بر صورت اغیار سیلی می زند، «سفیر نهج البلاغه» است.

«سیدعلی» بودن، کار سختی است. بعد از «محمد»، «ولی» بودن، کار دشواری است. فتنه را مدیری چون شما باید، که دست آخر، سران فتنه هم بیایند و رای بدهند.

شما مظلومی «آقا»، مثل «انقلاب اسلامی» اما اقتدارتان بسیار بیشتر است. ما به اقتدار شما افتخار می کنیم، آنجا که در صف رای مان، اصحاب قلیل فتنه را می بینیم. روزهایی هست که می ایستیم به نوبت تا در انتخابات جمهوری اسلامی رای دهیم. روزهایی هست «آقا» که با شناسنامه می آییم. جز این، روزهای دیگری نیز هست. روزهایی که وصیت نامه، هویت ما می شود. ایام بیعت. بیعت فرق دارد با رای.
رای می آید و می رود، آنچه اما هیچ طوفانی یارای خم کردن قامتش را ندارد، بیعت ما با شماست.

خون بر خلاف رای، نمی آید و نمی رود، بلکه فقط به عشق محبوب جاری می شود. کاش بدانی «آقا» چه لذتی دارد امامی چون خامنه ای داشتن. شما بگو چیست راز گریه های ما؟ مگر می توان شما را دید و اشک نریخت؟ چیست راز این گریه ها؟ ولایت چه می کند با قلوب عشاق؟ شما بگو! پدرم در وصیت نامه اش نوشته: «خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی(عج)، خمینی را نگهدار». امام که رفت، غصه ها خوردم. شما که رهبر شدی، دیدم خدا روی هیچ شهیدی را زمین نمی اندازد. تا انقلاب مهدی(عج) خمینی شده خامنه ای. خمینی زنده است. عاشق این شعارم:
«دست خدا بر سر ماست، خامنه ای رهبر ماست».

***
ای سید و مولای ما! سالها بعد از فتن ۷۸ و ۸۸ دارم با شما سخن می گویم. با همه معایب مان، عهد کرده بودیم اینجا کوفه نباشد. اینجا کوفه نیست. تا انقلاب آفتاب، ستاره هر روز، عشقش به ولی فقیه فزونی می گیرد. ما نه فقط منتظر خورشیدیم، بلکه انتظار یک لحظه ناب را نیز می کشیم. نگاه ما به دست کف العباسی شماست. آری! در علقمه باید ریشه داشته باشد آن دست، که دست در دست یوسف زهرا(س) بگذارد. با این همه آرزو، بگذار پروانه بد تفسیر کند آسمان را. در اقیانوس ظهور، تصویر ماه می بینم. امن تر از ولایت، ما را چه ساحلی است «آقا» جان؟! دل به دریا می زنیم، امر کنی طوفان می کنیم، بخواهی سر می بازیم، اما از ما نخواه با شما نجوا نکنیم. نوشتن از پرواز، کمترین سهم پروانه زخمی است! گفت: «ای نامه که می روی به سوی حسین، از جانب من ببوس روی حسین».

***
راستی «آقا»! دوست دارم در این نامه، خطاب به شما با کلماتی بغض آلود بنویسم: پیشاپیش روز پدر مبارک! این را اما خوب می دانی؛ «خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست».



حسین قدیانی
کیهان/ ۱۱ خرداد ۱۳۹۱​
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مادر شهید حسین علم‌الهدی
مادر حسین که روزهای اول تنها برای بدست آوردن جسد گلگون کفن حسین بی‌تابی می‌کرد با یادآوری مادران صدر اسلام گفت : همانطور که مادر یکی از مجاهدین صدر اسلام وقتی دشمن کافر سر بریده فرزندش را بسوی مادر پرتاب می‌کند و می‌گوید : «من چیزی را که در راه خدا دادم پس نمی‌گیرم» مادر حسین نیز گفت : چون امام فرموده است جوانان ما مانند جوانان صدر اسلام هستند من نیز مانند مادران صدر اسلام جسد مطهر فرزندم را به خدا هدیه می‌دهم.
مادر شهید حسین می‌گوید : تنها از خدا می‌خواهم که این قربانی شهید را بپذیرد و قطره قطره خون پاک حسین سبب افزایش عمر امام عزیز و پیروزی انقلاب اسلامی گردد و اگر امام فرمان دهند من و همه فرزندانم به جبهه می‌رویم تا ضربه‌ای حتی به اندازه پرتاب یک سنگ به کفار بزنیم و از اسلام دفاع کنیم

فروتني

روزى وارد سپاه هويزه شدم كه ثبت نام نمايم. كفش هايم را درآورده و داخل سالن شدم. بعد از چند لحظه كه برگشتم باران آمده بود و روی زمين گل بود. به يكى از برادران كه از آن سمت به اين طرف مى‏آمد، گفتم، لطفاً كفشهايم را بده. اما ايشان توجه نكرد. بلافاصله ديدم كه يكى از پاسداران رفت و كفشهاى مرا آورد. من خيلى ساده تشكر كردم.
بعد از چند دقيقه اذان گفتند و ديدم همان برادرى كه كفش‏هاى مرا آورد، امام جماعت است. از بچه‏ها سئوال كردم، ايشان كيست؟ گفتند او حسين علم الهدى فرمانده سپاه است.
من بسيار شرمنده شدم كه ايشان كفش مرا آورده بود و بسيار شيفته اخلاق ايشان شدم، تا اين كه در عمليات هويزه، اسير شدم.
آنقدر تاريك بود كه چاله‏ها ديده نمى‏شد و بايستى با چراغ خاموش حركت مى‏كرديم، يك وقت ماشين در يك گودال افتاد و بچه‏ها به هوا پرت شدند. سيد حسين آرپى جى در دست داشت. آرپى.جى به سرش اصابت كرد و خون آمد. اما خودش متوجه نشد. وقتى چند قطره خون روى دستش ريخت، گفت: چه كسى زخمى شده است؟

خدمت به مردم
براى انجام كار مهمى عازم سوسنگرد شديم. سيد حسين رانندگى مى‏كرد. در مسير جاده هويزه سوسنگرد يك خانواده منتظر ماشين بودند، ايشان ترمز كردو از ماشين پياده شد و سئوال كرد. كجا تشريف مى‏بريد؟ با لهجه عربى گفتند: روستاى نعمه. ايشان با دست خودش وسائل آنها را بار كرد و آنها سوار شدند.
آن روستا در مسير ما نبود و بايد از مسير خودمان منحرف مى‏شديم. به ايشان گفتم: آقا سيد معطّل مي شويم. ايشان گفت: اشكال ندارد. رساندن اينها كم اهميت نيست. شايد از كارمان مهمتر باشد. ما براى آسايش اينها مى‏جنگيم، بايد به مردم خدمت كنيم.
برگشتيم به جاده هويزه - سوسنگرد چند كيلومترى نرفته بوديم كه چند نفر كنار جاده ايستاده بودند. باز ايشان توقف كرد و از آنان سؤال كرد: كجا تشريف مى‏بريد؟ گفتند فلان جا، ايشان با لبخند و احوالپرسى و روى گشاده گفت: سوار شويد. باز هم من اعتراض كردم و ايشان هم همان جواب را داد. در طول مسير، از مسافرى عبور نمى‏كرد مگر اينكه مى‏ايستاد و آنها را به مقصد مى‏رساند.

منبع: نرم افزار آرمان شهید علم الهدی
خدایا!!!
فقط به اندازه ی یه نفس کمکمون کن که مثل شهدا افسار نفس افسار گسیخته مونو بدست بگیریم...

خدایا!!
فقط به اندازه ی یه پله ما رو ،رو نردبام آسمانی شهدا بالا ببر...

خدایا!!
فقط به اندازه ی یکی از سنگرهای پر از معنویت جبهه ها به حال و هوای زندگیمون بوی معنویت اضافه کن....

خدایا!!
شاید واسه علم الهدی شدن دیر شده باشه...ولی علم الهدی هارو هادی راهمون قرار بده!
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
شــــهدای گمنـــام خوش اومدید به شهرمون ...

شــــهدای گمنـــام خوش اومدید به شهرمون ...


.
.
.







آهاي شهيد با صفا خوش اومدي به شهرما

مسافر مدينه اي يا اومدي از كربلا ... ؟!!!

،

مگه تو مادر نداري ؟!

مگه تو خواهر نداري ؟!

به من بگو عزيز من مگه برادر نداري؟!

،


غصه نخور ...

آخه خودم برادرت ميشم مونس و ياورت ميشم ...

غصه نخور عزيز من شمع بالاسرت ميشم


،


اگه تو تابوت جا ميشه

يك دل زارو در به در

تورو به جون فاطمه منم ببر

منم ببر ...


______



(تصاویر تشییع پیكر مطهر هفت شهید گمنام سال های دفاع مقدس در اصفهان ... )














.
.
.



اللهم الرزقنا ...​
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان سپاه برای زیارت به کربلا آمده، در پوست خود نمی گنجید، می خواست خاطره ای که سال ها بر دل و روح او نقش بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با این فکر خود را به کربلا رسانده و درخواست ملاقات با آن فرمانده را کرد.
لحظات در انتظار اجازه ملاقات به سختی می گذشت. او که یکی از نیروهای نظامی ارتش عراق در سال های جنگ بوده، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بیابد. سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید؛ از او پرسید: “مرا می شناسی؟ ”
فرمانده پاسخ داد: “بله شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید. به همین خاطر ملاقات با شما برای من سخت بود. ”
ابوریاض گفت: “اما من حرف سیاسی با شما ندارم. سال هاست که خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم. “و او این گونه خاطره اش را آغاز کرد:
“در جبهه های جنگ جنوب دقیقاً در مقابل شما در حال جنگ بودم که با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی جبهه فراخواندند. وقتی با نگرانی در جلو فرمانده خود حاضر شدم؛ او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من دادند بسیار ناراحت شدم. من امید داشتم که پسرم را در لباس دامادی ببینم. اما در نبردی بی فایده و اجباری جگر گوشه ام را از دست داده بودم.
وقتی در سرد خانه حاضر شدم، کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند. آنها دقیقاً مربوط به پسرم بود.
اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده این فرزند من نیست.افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد فرزندم بود، به جای تعجب یا خوشحالی، با عصبانیت گفت: این چه حرفی است که می زنی، کارت و پلاک قبلاً چک شده و صحت آنها بررسی شده است. وقتی بیشتر مقاومت کردم برخورد آنها نگران کننده تر شد. آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال داده و او را دفن نمایم.
رسم ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می کردیم. من نیز چنین کردم. اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن نمایم.
هم اینکه کار را تمام شده فرض می کردم و هم اینکه ضرورتی نمی دیدم که او را تا بغداد ببرم، چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونین و پر زخم بود، ولی چه با شکوه آرمیده بود.
فاتحه ای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم، بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم. اگر چه سال ها از آن قضیه گذشت، اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم. دوستانش جسته و گریخته می گفتند او را دیده اند که اسیر ایرانی ها شده است.
با پایان جنگ، خبر زنده بودن فرزندم به من رسید. وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت، خیلی خوشحال شدم. در آن روز شاید اولین سوال از فرزندم این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟
وقتی فرزندم، خاطره اش را برایم می گفت: مو بر بدنم سیخ شد. پسرم گفت: من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم.
من به او گفتم در صورتی راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب به من چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلا جایی برایش نمی یافتم.
آن بسیجی به من گفت :من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع) دفن کنند.می خواهم با این کار مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگ ترین عشقم خواهم آرمید…
وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد. این فقط او نبود که می گریست بلکه فرمانده ایرانی نیز او را همراهی کرد...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مظلومیت شهدای کربلای4 تداعی کننده مظلومیت اباعبدالله الحسین (ع) است

سرهنگ پاسدار غلامرضا رضایی، یکی دیگر از رزمندگان شهر سورک اظهار داشت: روحیه ایمان و اخلاص رزمندگان در این عملیات کم نظیر بود.
وی با اشاره به اینکه غواص های خودی ساعاتی قبل از عملیات به درون آب رفته و به سمت خط دشمن حرکت کرده بودند افزود: در این میان، نیروهای دشمن که کاملا آماده و هوشیار بودند ضمن پرتاب منور، با تیربار و خمپاره به طرف نیروهای خودی شلیک می کردند.
در مجموع، عملیات خارج از کنترل و هدایت فرماندهی قرار گرفته بود و قبل از هر دستوری یگان ها با توجه به نوع وضعیت و هوشیاری و عکس العمل دشمن به محض رسیدن به ساحل، درگیری را آغاز می کردند.
رضایی گفت: مظلومیت شهدای عملیات کربلای چهار تداعی کننده غربت ومظلومیت اباعبدالله الحسین (ع) و یاران باوفایش در روز عاشورا است.
با اینکه دشمن از هوا و زمین آتش می ریخت اما یاران اسلام و امام (ره) مرگ را با چشمان خود دیدند و با اشتیاق شهادت را در آغوش کشیدند.

در غوغای خمپاره و تیر و ترکش صدا به صدا نمی رسید

حجت الاسلام عسکری بخشی که در این عملیات حضور داشت می گوید: از خانواده ما با اینکه برادرم در عملیات قدس یک، در سال 64 به شهادت رسیده بود اما بنده و پدرم هر دو در این عملیات حضور داشتیم.

شدت آتش دشمن به گونه ای بود که بوی باروت تمام فضای منطقه را پر کرده بود و در این غوغای خمپاره و تیر و ترکش صدا به صدا نمی رسید.

نیروهای دشمن با پرتاب پی در پی منور و اجرای چندین بار بمباران کنار نهر عرائض و همچنین اجرای آتش موثر روی رودخانه اروند، عملاً سازمان غواص ها و نیروهای موج دوم و سوم را به هم زدند، به طوری که نیروهای یگان های مجاور پراکنده شده و اغلب نمی توانستند روی هدف عمل کنند.

علی صبح خیز از دیگر رزمندگان شهر سورک با بیان اینکه دشمن از لحظه عملیات کربلای چهار با خبر بود ابراز داشت: دشمن به شدت نقطه رهایی را می کوبید به گونه ای که تیرها در اثر برخورد با قناسه تفنگ کمانه می کرد.

وی گفت: یکی از مناطق حساس عملیات، جزیره ام الرصاص و نوک بوارین بود که به رغم تلاش بسیاری که برای تصرف آن انجام شد، به خاطر هوشیاری دشمن امکان ادامه درگیری از میان رفت.

صبح خیر ادامه داد: دشمن با شلیک پرحجم تیربار روی آب، از عبور نیروها از تنگه ام الرصاص بوارین جلوگیری کرد.

وی اضافه کرد: به خاطر حساسیتی که دشمن نسبت به ام الرصاص داشت، در پدافند آن از نه رده موانع طبیعی و مصنوعی بهره می برد، به طوری که هرگاه از هر خط عقب رانده می شد، در خط بعدی که نسبت به خط قبلی اشراف و تسلط داشت، مقاومت می کرد.

صبح خیر گفت: در این عملیات تا نزدیکی ساحل رسیدم اما آنجا دست، کتف، بازوها و سپس گونه و کام بنده مورد اصابت ترکش قرار گرفت و کل بدنم با خون آغشته شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی نامه ابوالفضل جبهه ها
«سردار سرلشكر پاسدار شهید حاج حسین خرازی - فرمانده لشكر 14 امام حسین(علیه السلام )»
نام : حاج حسین خرازی
نام پدر : کریم
تاریخ تولد : 1/6/1336
محل تولد : اصفهان
تاریخ شهادت : 8/12/1365
محل شهادت: شلمچه
عملیات : کربلای 5
علت شهادت : اصابت ترکش خمپاره به گردن
محل دفن : گلستان شهدای اصفهان
آخرین مسئولیت: فرمانده لشکر 14 امام حسین ( علیه السلام )
نامش حسین بود و از كودكی مهر حسین (علیه السلام ) به دل داشت و شور حسینی در سر، برگ برگ دفتر زندگی‌اش، نقش و نگار عشق به خود گرفته بود. قامت رعنایش، صنوبر را و ایستادگی‌اش، پایداری نخل‌های جنوب را به یاد می‌آورد. پیشانی بلندش چون ماه می‌درخشید و چشمان زیبایش، دیدی به گستردگی دریا داشت. در برگ‌ریزان پاییز لبخند بهاری از چهره‌اش جدا نمی‌شد، هر چند از كوچ درناهای بلند پرواز آسمان بندگی به فردوس برین، احساس غربت می‌كرد. قامت استوارش جز در برابر حق تواضع نمی‌كرد و فریادش جز به موسم جهاد و خشم بر دشمن، شنیده نمی‌شد. كلام دلنشین او چون ترانه قناری‌های سر خوش، آرامبخش مردان بسیجی‌اش بود و آرامش دل دریایی‌اش تسكین دردهای دردمندان. برای انجام وظیفه، توانی بی‌شمار داشت و برای نابودی دشمن طاقتی بی‌پایان. در برابر ضعیفان فروتن بود و برابر مستكبران چون شمشیری برّان. هر جا عرصه‌ای برای ایثار و جانبازی فراهم می‌شد. حضور می‌یافت تا انقلاب را در تحقق آرمان‌های الهی‌اش یاری كند. وقتی در كربلای خیبر، آن هنگام كه سردار سپاه حسینیان بود، چون ابولفضل(علیه السلام ) دست توانایش را هدیه كرد، بر تلاش و جدیتش افزوده شد و از رویارویی با دشمن هراس به دل راه نداد. حسین خرازی، شیر میدان‌های نبرد و فرماندة لشكر امام حسین(علیه السلام ) سرآمد شجاعان عرصة پیكار حق علیه باطل بود.
تولد و کودکی شهید
به سال 1336 ه.ش. در یكی از محله‌های مستضعف‌نشین شهر شهیدپرور اصفهان بنام كوی كلم، در خانواده‌ای آگاه، متقی و با ایمان فرزندی متولد شد كه او را حسین نامیدند.
از همان آغاز، كودكی باهوش و مودب بود. در دوران كودكی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینی، او نیز به این مجالس راه پیدا كرد.
از آنجا كه والدین او برای تربیت فرزندان اهتمام زیادی داشتند، او را به دبستانی فرستادند كه معلمانش افرادی متعهد، پایبند و مراقب امور دینی و اخلاقی بچه‌ها بودند. علاوه بر آن، اكثر اوقات پس از خاتمه تكالیف مدرسه، به همراه پدر به مسجد محله – معروف به مسجد سید – می‌رفت و به خاطر صدای صاف و پرطنینی كه داشت، اذان‌گو و مكبر مسجد شد.
شهید و دفاع مقدس
شهید خرازی با شروع جنگ تحمیلی بنا به تقاضای همرزمان خود، پس از یك‌سال خدمت صادقانه در كردستان راهی خطة جنوب شد و به سمت فرماندة اولین خط دفاعی كه مقابل عراقیها در جادة آبادان-اهواز در منطقة دار خوین تشكیل شده بود (و بعداً در میان رزمندگان اسلام، به «خط شیر» معروف شد) منصوب گشت.
خطی كه نه ماه در برابر مزدوران عراقی دفاع جانانه‌ای را انجام داد و دلاورانی قدرتمند را تربیت كرد. این در حالی بود كه رزمندگان از نظر تجهیزات جنگی و امكانات تداركاتی شدیداً در مضیقه بودند، اما اخلاص و روح ایمان بچه‌های رزمنده، نه تنها باعث غلبه سختیها و مشكلات بر آنها نشد بلكه هر لحظه آماده شركت در عملیات و جانفشانی بودند. در عملیات شكست حصر آبادان، فرماندهی جبهه دارخوین را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را كه عراقیها با نصب آن دو پل بر روی رود كارون، آبادان را محاصره كرده بودند، به تصرف درآورد.
شهید خرازی در آزادسازی بستان بهترین مانور عملیاتی را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه‌های رملی و محاصره كردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد و پس از عملیات پیروزمند طریق‌القدس بود كه تیپ امام حسین(علیه السلام) رسمیت یافت.
در عملیات فتح‌المبین دشمن را در جاده عین‌خوش با همان تدبیر فرماندهی‌اش حدود 15 كیلومتر دور زد و آنها را غافلگیر نمود.
یگان او در عملیات بیت‌المقدس جزو اولین لشكرهایی بود كه از رود كارون عبور كرد و به جاده اهواز – خرمشهر رسید و در آزادسازی خرمشهر نیز سهم به سزایی داشت. از آن پس در عملیات مختلف همچون رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر 4 و خیبر در سمت فرماندهی لشكر امام حسین(علیه السلام) ، به همراه رزمندگان دلاور آن لشكر، رشادتهای بسیاری از خود نشان داد.
در عملیات خیبر كه توام با صدمات و مشقات زیادی بود دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگ‌افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود، اما شهید خرازی هرگز حاضر به عقب‌نشینی و ترك موضع خود نشد، تا اینكه در این عملیات یك دست او در اثر اصابت تركش قطع گردید و پیكر زخم خورده او به عقب فرستاده شد.
از بیمارستان یزد – همانجایی كه بستری بود – به منزل تلفن كرد و به پدرش گفت: من مجروح شده‌ام و دستم خراش جزئی برداشته، لازم نیست زحكت بكشید و به یزد بیایید، چون مسئله چندان مهمی نیست. همین روزها كه مرخص شدم خودم به دیدارتان می‌آیم.
در عملیات والفجر 8 لشكر امام حسین(علیه السلام ) تحت فرماندهی او به عنوان یكی از بهترین یگانهای عمل كننده، لشكر گارد جمهوری عراق را به تسلیم واداشت و پیروزیهای چشمگیری را در منطقه فاو و كارخانه نمك كه جزو پیچیده‌ترین مناطق جنگی بود، به دست آورد.
در عملیات كربلای 5 در جلسه‌ای با حضور فرماندهان گردانهاو یگانها از آنان بیعت گرفت كه تا پای جان ایستادگی كنند و گفت: هركس عاشق شهادت نیست از همین حالا در عملیات شركت نكند، زیرا كه این، یكی از آن عملیات عاشقانه است و از حسابهای عادی خارج است.
لشكر او در این عملیات توانست با عبور از خاكریزهای هلالی كه در پشت نهر جاسم – از كنار اروندرود تا جنوب كانال ماهی ادامه داشت – شكست سختی به عراقیها وارد آورند. عبور از این نهر بدان جهت برای رزمنگان مهم بود كه علاوه بر تثبیت مواضع فتح شده، عامل سقوط یكی از دژهای شرق بصره بود كه در كنار هم قرار داشتند.
هدایت نیروهای خط شكن در میان آتش و بی‌اعتنایی او به تركشها و تیرهای مستقیم دشمن و ایثار و از خودگذشتگی او، راه را برای پیشروی هموار كرد و بالاخره با استعانت از الطاف الهی در آن صبح فتح و پیروزی، حاج حسین با خضوع و خشوع به نماز ایستاد.
حضور در جبهه
قلب جبهه‌های غرب و جنوب از ابتدا در حضور عاشقانه او می‌تپید و جبهه مجذوب تكاپوی خالصانه‌اش، برگی زرین از آغاز تا انتها را نقش داد.
نام عملیات تاریخ عملیات مسوولیت شهید
1 ثامن الائمه 05 /07/1360 فرماندهی محور
2 طریق القدس 08 /09/1360 فرماندهی محور
3 فتح المبین 02 /01/1361 فرماندهی تیپ امام حسین (علیه السلام )
4 بیت المقدس 10 /02/1361 فرماندهی تیپ امام حسین (علیه السلام )
5 رمضان 23 /04/1361 معاونت عملیات سپاه سوم
6 محرم 10 /08/1361 معاونت عملیات سپاه سوم
7 والفجر مقدماتی 17 /11/1361 معاونت عملیات سپاه سوم
8 والفجر 1 21 /01/1362 معاونت عملیات سپاه سوم
9 والفجر 2 29/04/1362 فرمانده لشگر امام حسین ( علیه السلام )
10 والفجر 3 07/05/1362 فرمانده لشگر امام حسین (علیه السلام )
11 والفجر 4 27/07/1362 فرمانده لشگر امام حسین (علیه السلام )
12 خیبر 03/12/1362 فرمانده لشگر امام حسین (علیه السلام )
13 بدر 19/12/1363 فرمانده لشگر امام حسین (علیه السلام )
14 والفجر 8 20/11/1364 فرمانده لشگر امام حسین (علیه السلام )
15 کربلای 4 03/10/1365 فرمانده لشگر امام حسین (علیه السلام )
نحوه شهادت
او با آنكه یك دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هیچ‌گاه احساس كمبود نمی‌كرد و برای تامین و تدارك نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می‌نمود.
در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح شد. اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمی‌شد پشت جبهه انتقال یابد.
در عملیات كربلای 5، زمانی كه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشكل مواجه شده بود، خود پیگیر جدی این كار شد، كه در همان حال خمپاره‌ای در نزدیكی‌اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملكوت اعلی پرواز كرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفندماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید؛ سردار دلاوری كه همواره در عملیات پیشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسایی می‌رفت.
در هر شرایطی تصمیمش برای خدا و در جهت رضای حق بود.
او یار حسین زمان، عاشق جبهه و جبهه‌ایها بود و وقتی به خط مقدم می‌رسید گویی جان دوباره‌ای می‌یافت؛ شاد می‌شد و چهره‌اش آثار این نشاط را نمایان می‌ساخت.
شهید خرازی پرورش یافته مكتب حسین(علیه السلام) و الگوی وفاداری به اصول و ایستادگی بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شیفته‌اش آنچنان از زلال مكتب حیا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سیراب شده بود كه كمترین شائبه سیاست‌بازی و جاه‌طلبی به دورترین زاویه ذهنش راه نمی‌یافت.
این شهید سرافراز اسلام با علو طبع و همت والایی كه داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگرایید و شكوفه‌های سفید نهال وجودش را آفت نفس، تیره نگردانید. در لباس سبز سپاه و میقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف كرد و در منای شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرین تسلیم نمود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=3]ستارگان چیدنی عشق...[/h]این سوخته كامان شهید
یاسهای كبود زهرایی اند
كه پرچم پرغرور عزتشان
بر قله ی بلند سعادت
افراشته است...
جان بركفان ولایت
همین شهدای گمنام
ستارگانی نورانی در دل كویرند
اما نه...
باید اعتراف كرد كه:
شهدای گمنام
ستارگان(چیدنی)عشقند...
 

sina_anis

عضو جدید
کاربر ممتاز
شرمنده ام

شرمنده ام

میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم

شما حماسه سرودید و ما

به نام شمافقط ترانه سرودیمُ - نان در آوردیم -

برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم *

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگینامه شهید حسین خرازی
حسین خرازی در سال 1336 در اصفهان متولد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامیدر حالی كه تجربه دوران سربازی قبل از انقلاب را به همراه داشت به جمع پاسداران انقلاباسلامی پیوست و در سایه تدین، پشتكار و اخلاص خویش كار در حوزه دفاع نظامی از انقلابرا از پایین‌ترین رده یعنی نگهبانی و سپس پذیرفتن مسئولیت اسلحه خانه آغاز كرد.
حضور در صحنه‌هاینبرد گنبد نخستین گام جدی حسین خرازی بود كه در بهمن و اسفند ماه 58 انجام گرفت و سپسبا شدت گرفتن بحران كردستان به سنندج، پاوه و دیگر شهرهای غرب كشور هجرت كرد.
او در سنندج اقدامبه تشكیل گردان ضربت كرد كه به عنوان تنها نیروی واكنش سریع در منطقه توانست نقش موثریایفا كند.
با شروع تجاوز رژیمبعثی عراق در 31/6/1359 كه به تصرف بخش وسیعی از جنوب و غرب كشور توسط متجاوزین انجامید،همراه با یاران خود در گردان ضربت به دارخوین رفت و جبهه مستقل و فعالی را در شمالآبادان فرماندهی كرد كه عملیات فرمانده كل قوا در 21/3/1360 اوج این مرحله از زندگیپر افتخار حسین است.
پس از عملیات ثامنالائمه (ع) كه به آزاد‌سازی آبادان از محاصره انجامید، ماموریت یافت تا با استفادهو سازماندهی نیروهای جبهه‌ی دارخوین، تیپ 14 امام حسین (ع) را تشكیل دهد. پس از آنو در مدتی حدود یكسال تیپ تحت فرماندهی ایشان توانست با اجرای مهم‌ترین عملیات و پذیرشحساس‌ترین و سخت‌ترین مانورها، سلسله عملیات طریق القدس، علی بن ابیطالب (ع) در منطقهچزابه، فتح‌المبین و بیت‌المقدس و پس از آن عملیات برون مرزی رمضان را انجام دهد.
در این زمان حسینبیش از آن كه برای مردم ایران شناخته شده باشد نام او لرزه بر اندام فرماندهان ارتشصدام می‌انداخت. پس از عملیات رمضان حسین به فرماندهی قرارگاه فتح یا سپاه سوم صاحبالزمان (عج) انتخاب شد كه چند لشكر از جمله لشكرهای 8 نجف اشرف، 14 امام حسین، 25 كربلاو 44 قمر بنی هاشم را تحت امر خود داشت. در این مقطع حسین خرازی نقش یك ژنرال جوانرا در هدایت عملیات محرم، والفجر مقدماتی و والفجر یك ایفا كرد و سپس به لشكر امامحسین (ع) بازگشت و تا لحظه شهادت در این سمت باقی ماند.
در این مقطع حسینكه پر تجربه‌ترین و مورد اعتماد‌ترین فرماندهان عملیاتی جنگ بود سلسله عملیات والفجر4، خیبر، بدر، والفجر 8، كربلای 3، كربلای 4 و كربلای 5 را با روحیه‌ای شهادت طلب وهمچنان خط شكن انجام داد.
در عملیات كربلای5 سپاه به پیشروی‌های خود تا آنجا ادامه داد كه توانست منطقه شماره یك دیدبانی لشكر11 عراق را فتح كند و این مسئله باعث شد صدام دستورالعمل جدیدی را صادر كند و آن چیزینبود جز دستور استفاده از سلاح شیمیایی.
پس از این دستورصدام عراقی‌ها بصورت نامحدود از سلاح‌های شیمیایی استفاده كردند و هیچ چیز جز جلوگیریاز رسیدن ایران به بصره برایشان اهمیت نداشت.
سرانجام زندگی پرافتخار حسین خرازی در سخت‌ترین عملیات رزمندگان اسلام علیه ظلم و تمام كفر یعنی كربلای5 به اوج خود رسید و در حالی كه قبل از آن و در سال 63 در عملیات خیبر در منطقه طلائیهدست راست خود را تقدیم اسلام كرده بود و غم شهادت بیش از 10 هزار نفر از یاران خودرا در سینه داشت، در شرایطی كه عملیات پیروزمندانه به پایان می‌رسید، در ظهر جمعه هشتماسفند ماه 1365 به شهادت رسید.
در جریان شهادت شهید خرازی، صدا و سیمای عراق برنامه‌هایخود را قطع می‌كند و جشن و پایكوبی كند. این خبر بیش از همه باعث خوشحالی ماهر عبدالرشیدفرمانده لشكر 7 زرهی عراق شد چرا كه نبرد این دو فرمانده در عملیات‌های مختلف بسیارسخت بود و همیشه حسین خرازی با اقتدار پیروز می‌شد
 

فرهيخته

عضو جدید
کاربر ممتاز

يادمه كلاس اول دبيرستان بودم.به مناسبت گرامي داشت هفته دفاع مقدس و يادبود شهدا پوستر هايي از شهدا رو به ديوار نصب كرده بودند.دو روز نگذشته بود بچه ها اعتراض كردند كه اين تصاوير پيكر شهدا دلخراشن، روحيه آدمو آزار مي دن ،نمي تونيم درس بخونيم و از اين حرفا.....
پيش خودم فكر كردم براي ما كه ديدنش هم ملال آواره اما بايد دونست اين قامت رعنا براي آسايش ما غرق به خون شده.شايد شعار به نظر بياد اما حقيقته محضه!

خوب يادمه يكي از او تصاوير اين بود...






اين چيزي رو كه مي خوام بگم مطمئنم يك حس مشترك بين همه ماست.ديدن چهره شهدا آدم رو حداقل و هر چند كوتاه محسور و متاثر مي كنه.من باور دارم اگر بشر سر بالاي نيزه
و پيكر از هم دريده امام حسين(ع) رو مي ديد هيچكس،هيچكس! نمي خنديد....








سرت به خانه دل جا دهم ولی چه کنم
که پای نیزه بلند است و دست من کوتاه

 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
مناجات ...

مناجات ...




.
.
.


آی شهدا

شما با معبود خود چه گفتید که آسمانی شدید ... ؟!

شما در خلوتهای شبانه خود چه کردید که اینگونه پرواز را آموختید ... ؟!!

دستم را بگیرید

و

مرا از این ظلمت کده رهایی بخشید ...





 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از شهید زین الدین

خاطره ای از شهید زین الدین

بالاخره فرصتی دست داد و رفت توی یکی از سنگرهای فتح شده عراقی .پنج روز از عملیات در جزیره مجنون می گذشت آقا مهدی به خاطر کار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت.
چهره اش زرد بود و چشمانش قرمز. حکایت بی خوابیها و شب بیداری های ممتد.
ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره ی 120 فرود آمد روی طاق سنگر ((بچه ها, آقا مهدی))
همه دویدند طرف سنگر. هنوز نرسیده بودند که دیدند آقا مهدی داشت خاک و خل را کنار میزد. کمکش کردند تا بیرون بیاید. همه نگران بودند.
((حاج آقا, طوری نشدین؟))
آقا مهدی همان طور که داشت می خندید گفت: انگار عراقی ها هم می دانند که خواب به ما نیامده!:smile:

منبع: کتاب افلاکی خاکی
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از شهید زین الدین

خاطره ای از شهید زین الدین

آقا مهدی گفته بود. باید کانال کنده می شد. بعد آب می انداختند توش که جلوی تانکها را بگیرند.
سه روز از عملیات خیبر می گذشت. آقامهدی یک لحظه آرام و قرار نداشت. شب و روز به خطوط مختلف سر می کشید و نیرو ها را هدایت می کرد.
بولدوزر داشت کانال را حفر می کرد. آقا مهدی ایستاده بود به نظاره ی کار, بی هیچ واهمه ای. از همه طرف آتش می ریخت.
هنوز کار ادامه داشت که بولدوزر را زدند. آقامهدی تا وضع را این طور دید, بیل به دست گرفت, یک تنه رفت که کار کانال را به آخر برساند.......


منبع: کتاب افلاکی خاکی
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از ابوالفضل سمیرانی

خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از ابوالفضل سمیرانی

این خاطره را من از خود شهید زین الدین شنیده ام:
در هنگامه ی عملیات خیبر, عراق از یک طرف جبهه, فشار زیادی روی نیروهای ما آورده بود. با این که خط ما در حال سقوط بود, اما بچه ها دست از مقاومت نمی کشیدند.
در همین حال از یک بسیجی پرسیدم: ((برادر,از خط شمالی چه خبر؟))
گفت: ((از آنجا عراق نمیتواند پیشروی کند. ظاهرا" نیرو به اندازه ی کافی باشد...))
آقا مهدی میگفت: ((به خدایی که بالای سرماست وقتی به خط شمالی رفتم , هیچ نیرویی از ما در آنجا نبود و دشمن هم کلی عقب نشسته بود!))

منبع:افلاکی خاکی
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از ابوالفضل جهانشاهی

خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از ابوالفضل جهانشاهی

در عملیات والفجر 4, ما از جمعی گردان روح الله بودیم. یک روز گفتند فرمانده ی لشگر می خواهد بیاید بازدید خط ما.
صورتهایمان سیاه و لباسهایمان خاکی بود, حالمان حسابی گرفته بود.
پیش خودمان فکر میکردیم حالا فرمانده ی لشگر با لباسی تمیز و اتو کرده می آید و ما....
وقتی آقامهدی آمد,اصلا" باورمان نشد. یعنی فرمانده ی لشگر همین است. درست مثل خودمان,ساده, با سر و وضع خاکی....
سادگیش خیلی به دلم نشست!


منبع:افلاکی خاکی
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
به راستی همه به شهدا مدیونیم.این جمله شهید همت هیچوقت از قلبم پاک نمیشه:
هر کس جسم زنده منو ببره پشت جبهه و منو شرمنده امام کنه مدیونه و اون دنیا جلوشو میگیرم.
عجب عملیات نفس گیری بوده این خیبر.یاد اون همه دلاوری گرامی باد
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از حاج علی ایرانی

خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از حاج علی ایرانی

شهید زین الدین بسیار خاکی و شوخ طبع بود. با بسجیها خیلی خودمانی و صمیمی برخورد میکرد.
من اصلا" عصبانیتش را ندیدم.
در جبهه جمله ی((التماس دعا)) خیلی رایج بود.
گاه که به آقا مهدی میگفتند ((التماس دعا)) او با خنده میگفت: ((نفر دهم دعات میکنم .میخواهی نفر دهم دعات کنم؟))
این را میگفت و غش غش میخندید.
اگر کسی هم نمیفهمید منظورش چیست او با خوشمزگی تمام برایش توضیح میداد:
که در زیارت عاشورا یک جا 9 تا لعن و نفرین نسبت به قاتلان اباعبدالله (ع) آمده است: ((لعن الله آل زیاد و آل مروان و....))!
و منظور از دعای دهمین نفر یکی از همین لعن هاست.....
آقا مهدی با این بذله گوییش غالبا" محافل دوستانه را به دست میگرفت.
او همان گونه که در فرماندهی و فنون رزمی مهارت خاصی داشت در بذله گویی و شوخ طبعی هم بسیار چیره دست بود.

منبع: افلاکی خاکی
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از حاج علی مالکی نژاد

خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از حاج علی مالکی نژاد

یک روز آقا مهدی میخواست وارد مقر لشگر شود. دژبان که یکی از بچه های بسیجی بود جلویش را گرفت: کارت شناسایی!
((ندارم))
((برگه ی تردد!))
((ندارم))
آن بسیجی هم راهش نداده بود.
آقامهدی خودش را معرفی نمیکرد. برای آنکه سر به سر آن بسیجی بگذارد و امتحانش کند. اصرار کرد که من متعلق به این لشگرم و باید داخل شوم.
آن بسیجی هم می گفت الا و بلا یا کارت یا برگه ی تردد...!
((کارت و برگه ندارم اما مال این لشگرم. شما بروید بپرسید!
((نه. حتما" باید کارت یا برگه ارائه کنی!...))
در نهایت دژبان که اصرار آقامهدی را می بیند قاطعانه میگوید: ((به هیچ وجه نمیشود.اگر خود زین الدین هم بیاید بدون کارت راش نمیدهم!))
آقامهدی برمی گردد می خندد و میگوید: ((حالا اگر خودم زین الدین باشم چه؟!))
آن وقت کارتش را به او نشان می دهد. قبل از آنکه دژبان وظیفه شناس اظهار پشیمانی کند آقامهدی در آغوش میگیردش
صورتش را می بوسد و به خاطر وظیفه شناسی تشویقش می کند.


منبع: افلاکی خاکی
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از حسین اکبری

خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از حسین اکبری

شهید زین الدین در میان بسیجیها از محبوبیت عجیبی برخوردار بود.
بچه ها وقتی او را در کنار خود میدیدند انگار از شادی میخواستند بال در بیاورند. گاه با شور و هلهله می دویدند دنبالش , آن وقت سر دست بلندش میکردند و شعار((فرمانده ی آزاده....)) را سر میدادند
و به این ترتیب از جان گذشتگی خود را به فرمانده شان اعلام میکردند
دوستی میگفت: ((یک بار پس از چنین قضایایی که آقا مهدی به سختی توانست خودش را از چنگ بچه های بسیجی خلاص کند,با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تادیب نفس.
با تشر به خود میگفت: مهدی! خیال نکنی کسی شده ای که این بچه ها این قدر بهت اهمیت می دهند. تو هیچ نیستی,تو خاک پای بسیجیانی....
همین طور میگفت و آرام آرام میگریست!


منبع: افلاکی خاکی
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطراتی ازشهیدمصیب مجیدی از زبان خانواده شهید

سردار شهید علی چیت سازان :
وقتی از شناسایی برگشت، دیدم خیلی خسته است. عرق از سر و صورتش می چکید. برای اینکه دوباره با بچه ها راهی نشه برای شناسایی، به حالت دستوری بهش گفتم: «آقا مصیب تقسیم کار شده، هرکس کار خودش را انجام می ده، اصلاً اینجا چارچوب داره...»
سرش را پایین انداخته بود و می خندید. می دانست تمام این ها بهانه است که مانعش بشم تا دوباره با بچه ها راهی نشه.
نگاهی به هم کرد و گفت: «علی آقا! مومن تو هیچ چارچوبی نمی گنجه!»
حمایلش را برداشت و راه افتاد.
گفتم: «آقا مصیب کجا؟»
گفت: «ممکنه بچه ها بهم نیاز داشته باشند.» دوباره با گروه بعدی راه افتاد برای شناسایی.

حمید حمزه ای :
صدای بی سیم بلند شد. وقتی گوشی را برداشتم، باورم نمی شد، فرمانده لشکر پشت خط بود. پیام داد که بگید مصیب با من دست بده.
وقتی رسیدیم توی خط مقدم، فرمانده لشکر خودش آنجا بود. رو به آقا مصیب کرد و گفت: «تمام راننده لودرها یا زخمی شدن یا شهید، خاکریز هم نیمه کاره مونده: یا علی، کار خودته. بدون درنگ پرید پشت لودر و در میان آن همه دود و غبار و انفجار خمپاره شروع کرد به کار کردن. دو سه ساعت بعد وقتی فرمانده لشکر آمده بود اوضاع را از نزدیک ببینه، پیاده شد و گفت:
«حاجی خاکریز تمام شد. فرمانده لشکر دست انداخت دور گردنش و پیشانی اش را بوسید.»

ولی سیفی:
آمده بود راهکار چک کنه. تخته سنگ سیاهی روبرو بود. دیدم تا چشمش به تخته سنگ افتاد، رفت توی فکر. بعد از چند لحظه گفت: «شنیدی در روایات آمده وارد شدن ریا در نیت انسان مثل راه رفتن مورچه روی سنگ سیاه در دل شبه!»
گفتم: «پای منبرها شنیدم.»
گفت: «حالا این تخته سنگ سیاه تو رو یاد چی می اندازه؟»
مانده بودم چی جوابش را بدهم. تمام هم و غمش خودسازی بود، آن هم در میدان عمل و زیر باران گلوله، نه در خانقاه و زیرزمین.

حمید حمزه ای :
در هورالهویزه مشغول کار شناسایی بودیم. چون منطقه حفاظت شده بود، تردد را ممنوع کرده بودند تا دشمن بویی نبرد. کارهایی که باید چند نفر انجام می دادند، خودش به تنهایی به عهده می گرفت.
بچه ها می گفتند: «ما بالاخره ندانستیم آقا مصیب مکانیکه؟ راننده ماشین سنگینه؟ غواصه؟ قایقرانه؟ چیه؟»
مثل آچار فرانسه بود، هم برای اطلاعات و هم برای لشکر. چون فرماندهی لشکر هم گاهی در کارهای اساسی و کلیدی سراغ آقا مصیب را می گرفت.

ولی سیفی :
گاهی وقت ها برای اینکه مواضع دشمن را به طور کامل شناسایی کنیم، به بچه ها می گفت از روی آب کار کنید.
بچه ها بنا به تدبیر آقا مصیب با تمام خطراتی که این کار داشت، با لباس غواصی تا چند قدمی دشمن می رفتند و از سطح آب مواضع آنها را شناسایی می کردند و برمی گشتند. دستور آقا مصیب برایشان حجت بود و با جان و دل انجام می دادند.
کسی به یاد ندارد در کاری مشکلات را با تدبیر حل و فصل نکرده باشد. ابتکارهای عجیبی در جنگ از خود بروز می داد که برای همه قابل تحسین بود.
تکیه کلامش این بود: «اگه ما بخواهیم، کار نشد نداره.»
 
بالا