زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هاردي:ميخوام ازدواج كنم
لورل:با كي؟
هاردي:معلومه ديگه,با يه زن.مگه تو كسيو ديدي كه با يه مرد ازدواج كنه؟
لورل:اره
هاردي:كي؟
لورل:خواهرم
 

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي به درون يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. پس براي اينكه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجي او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي ريختند اما الاغ هر بار خاك هاي روي بدنش را مي تكاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي آمد، سعي مي كرد روي خاك ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن

ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و در حيرت كشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد ...

نتيجه اخلاقي :
مشكلات، مانند تلي از خاك بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم: اول اينكه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اينكه از مشكلات سكويي بسازيم براي صعود
!!!!!و ثابت كنيم كه از يك الاغ كمتر نيستيم. البته دور از جون دوستان
 

shalizeh-0123

عضو جدید
زهره جوني سلام!!!
خوبي عزيز دلم؟؟؟شبت به خير..........:gol:
همين الان طراحي باراني رو تموم كردم...........
حالا كه ياد گرفتم،احساس ميكنم كه جالب بود..............:)
هفته بعد هم بايد قطره اي رو بطراحي ام!!!!
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
سلاممممم بچه ها خوبین ؟ زهره چه اواتارت با نمکه .....

بعد از 10 روز فکر کنم تازه اومدم توی این تاپیک :D
 

.angel.

عضو جدید
کاربر ممتاز
كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي به درون يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. پس براي اينكه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجي او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي ريختند اما الاغ هر بار خاك هاي روي بدنش را مي تكاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي آمد، سعي مي كرد روي خاك ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن

ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و در حيرت كشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد ...

نتيجه اخلاقي :
مشكلات، مانند تلي از خاك بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم: اول اينكه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اينكه از مشكلات سكويي بسازيم براي صعود
!!!!!و ثابت كنيم كه از يك الاغ كمتر نيستيم. البته دور از جون دوستان
عالی بوووووووووووووووووووووود.مرسی
 

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلاممممم بچه ها خوبین ؟ زهره چه اواتارت با نمکه .....

بعد از 10 روز فکر کنم تازه اومدم توی این تاپیک :D
سلامممم.
بانمکی از خودتونه...!
:biggrin:
چرا دروغ میگی همین دیشب اومده بوده اسم مقالتو میگفتی...
 

khaNuMi

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان دانشگاه هاروارد و استنفورد

داستان دانشگاه هاروارد و استنفورد

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر

بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه

هاروارد شدند.

منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و

احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم

رييس را ببينيم.»

منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»

منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد

شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی

کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه

بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل

رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس

کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي

آمد.

خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي

اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من

دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»

رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد

مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل

قبرستان مي شود.»

خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر

کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»

رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز

کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش

ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»

خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان

خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه

همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»

شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند

شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام

آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد

به او اهميت نداد.

تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت:gol:
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
دو نفر که ادعای معتقد بودن داشتند و مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند ، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.
وقتی ان دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. یکی از انها بلا درنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند.
آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام دوستش که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:« دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]او با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمیکنی.

[/FONT]
نتیجه گیری اخلاقی: فکر نمیکنم نیازی به گفتن باشه اما فکر باید پاک باشه نه ظاهر نقابدار...
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.
زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.


دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.

دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره
- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.

دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.

رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.

قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.

نتیجه گیری اخلاقی : سعی کنید گول تکه های گمشده دروغی رو نخورید
 

khaNuMi

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر روزی تهدیدت کردن بدان در برابرت ناتوانند..



اگر روزی خیانت دیدی بدان قیمتت بالاست..



اگر روزی ترکت کردن بدان لیاقت با تو بودن را نداشته اند..



دکتر شریعتی
 

khaNuMi

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چه هست برای مصلحتی است...و هر که هست به خاطر منفعتی است.

و هیچ چیزبه<<خودش>>نمی ارزد

دکتر شریعتی
 

khaNuMi

عضو جدید
کاربر ممتاز
گزارش تصویری

گزارش تصویری

کارناوال گل در خیابانهای مشهد

کارناوال گل در خیابانهای مشهد بمناسبت افتتاح یازدهمین نمایشگاه بین المللی گل و گیاه

















































 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
چقدر خوشگلن...... خیابونشم که خیلی خوشگله .... اول فکر کردم خارجه هاااا :smile: اینجا ایرانه !؟!؟!؟ :)
 

Sorin Z

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای بابااااااااااا..............
این تبلیغاتا چیه زدن!!!!؟؟؟؟؟؟
میخام لیست تماس باز کنم نمیشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

:wallbash:
:w00:
:w06:
:exclaim:
 
بالا