اشک

St@R

اخراجی موقت
لطفا هرکی شعرهایی درمورداشک داره بیاد اینجا بنویس
سپاس

:gol:
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته امشب در خلوت شبانه
هوای
گریه دارم در سوگ این ترانه
از دست رفته فرصت تا کی صبور باشم
در آرزوی وصلت جان است و دل روانه
از روی نازنینت دل را تو کن نشانه
از چشم دل نوازت وز نور جان فزایت
مدهوش و بی قرارم باقی همه بهانه
در سینه شقایق عطرتو می تراود
در لوح جان عشاق نام تو جاودانه
تا بگذری از اینجا ای وای بر دل ما
چون خاک زیر پایت برخیزم از میانه
 
  • Like
واکنش ها: St@R

St@R

اخراجی موقت
گريه



گريه شايد زبان ضعف باشد

شايد کودکانه شايد بي غرور…

اما هر وقت گونه‌هايم خيس مي‌شود

مي‌فهمم نه ضعيفم نه کودکم بلکه پر از احساسم…
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما


ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما


هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما


چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما


ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما


گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما


مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما


ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما


حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما


دریای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما


حافظ
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت


سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت


آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت


خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت


چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت


ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت


ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت


حافظ
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در هوایت بی‌قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب


روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب


جان و دل از عاشقان می‌خواستند

جان و دل را می‌سپارم روز و شب


تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب


تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم گاه تارم روز و شب


می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود

تا به گردون زیر و زارم روز و شب


ساقیی کردی بشر را چل صبوح

زان خمیر اندر خمارم روز و شب


ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب


می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر

همچو اشتر زیر بارم روز و شب


تا بنگشایی به قندت روزه‌ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب


چون ز خوان فضل روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب


جان روز و جان شب ای جان تو

انتظارم انتظارم روز و شب


تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو عیدوارم روز و شب


زان شبی که وعده کردی روز بعد

روز و شب را می‌شمارم روز و شب


بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

دیوان شمس
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشک

خدايا تراشکرميکنم که اشک راآفريدي که عصاره حيات انسان است

آنگاه که درآتشعشق مي سوزم يا درشد ت درد مي گدازم

يا در شوق زيبايي و در ذوق عرفاني آب مي شوم

و سراپاي وجودم روح مي شود، لطف مي شود ،

عشق مي شود ، سوز مي شود

و عصاره وجودم به صورت اشک آب مي شود

و بعنوان زيباترين محصول حيات

که وجهي به عشق و ذوق دارد

و وجهي ديگر به غم و درد ، بر دامان وجود فرو مي چکد.

اگر خدا از من سندي بطلبد ، قلبم را ارائه خواهم داد ،

و اگر عمرم را بطلبد ، اشک را تقديم خواهم کرد.

(دکتر چمران)
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز

براي تويي كه ....
از سخن چينان شنيدم آشنايت نيستم
خاطراتت را بياور تا بگويم كيستم
سيلي هم صحبتي از موج خوردن سخت نيست
صخره‌ام ، هر قدر بي‌مهري كني مي‌ايستم
تا نگويي اشك ‌هاي شمع از كم طاقتي ست
در خودم آتش به پا كردم ولي نگريستم
چون شكست آيينه، حيرت صد برابر مي‌شود
بي‌سبب خود را شكستم تا ببينم چيستم
زندگي در برزخ وصل و جدايي ساده نيست
كاش قدري پيش از اين يا بعد از آن مي‌زيستم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=3]تو که گندم، تو که حوا، تو که شیطان منی[/h]باز شب ماند و من و این عطش خانگی ام
باز هم یاد تـــــــو ماند و من و دیوانگی ام

اشک در دامنم آویخت کـــــه دریا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم


خواب دیدم کــه تو می‌آمدی و دل می‌رفت
محرم چشم ترم می‌شدی و دل می‌رفت:

یک نفر مثل پـــــری یک دو نظر آمد و رفت
با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت

خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد
باز دنبال جگر گوشه ی مــردم افتاد

“آخــــــرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد
یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد”

تا غــزل هست دل غمزده ات مال من است
من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است

“آی تو، تو کـــــه فریب من و چشمان منی
تو که گندم، تو که حوا، تو که شیطان منی

تو که ویران من بی خبر از خود شده ای
تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای”

در نگــــــــــــــاه تو که پیوند زد اندوه مرا
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا

ای دلت پولک گلنـــــــــار؛ سپیدار قدت
چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟

چند روزی شده ام محرمت ایلاتی مــن
آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من

دکتر محمد حسین بهرامیان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت


گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت


گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت


تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت


در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت


گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو

گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت


سخن عشق نه آن است که آید به زبان

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت


اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت

چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن کیست آن آن کیست آن کو سینه را غمگین کند

چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند


اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر

شیرین شهی کاین تلخ را در دم نکوآیین کند


دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند

وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین کند


تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند

خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را بالین کند


بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن

وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند


روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان

بر بنده او احسان کند هم بند را تحسین کند


جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند

در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین کند


گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا

چون بنده آید در دعا او در نهان آمین کند


آمین او آنست کو اندر دعا ذوقش دهد

او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین کند


ذوقست کاندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد

کاین ذوق زور رستمان جفت تن مسکین کند


با ذوق مسکین رستمی بی‌ذوق رستم پرغمی

گر ذوق نبود یار جان جان را چه باتمکین کند


دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره

تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین کند

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اشک مهمانی زیباست
که در کنار پنجره چشمانت
به مهمانی میاید
اگر نگذاری
بیاید او خودش راه امد را بلد هست
اخر شاید لحظه ای بیاید که هیچ دلیلی ندارد برای امدن
 

robotnic

عضو جدید
اشک هايم که سرازير می شوند
روی گونه هايم يخ می بندد
عجب سرد است هوای نبودنت
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اشکهایم بر روی
گونه هایم
سرازیر میشود
و تنها از
شوریش
لذت میبرم
و ارام پاک میکنم
تا صدای
هق هق هایم
مزاحم
ارامش
کسی نشود
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اشکها را
پاک کردم
ارام وبی صدا
شکستم
و تنها
ارام
شکسته هایم
را میبرم
با خود
به جایی دور
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
کمی
د گوشه باران خورده شب
کسی
صدای هق هقی را شنید
هیچ کس نمیدانست
این
صدای ادمی
هست که
تنها
زندگیش
را نابود کردند
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
چه باشکوه
اشکهای
شبانه ام
میچکد
در تاریکی
اشک میریزم
تا
نفهمم
کسی
نیست
تا اشکهایم
را پاک کند
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اشکهایم را
پاک کرده ام
تا
بدانم
نباید
برای
ان که
رفت
اشک ریخت
اخر
انکه
رفت
دیگر
باز نخواهد
گشت
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اشکها که میچکد
باران که میبارد
همشان
تنها
نشان
نبودنهایت
هست
و چه
بی تاب
میشود
دلم
که هر بار
برای
ان شرح میدهم
تو مرا
از یاد برده ای
انوقت
هم دلم خون میشود
و هم چشمانم
بارانی
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گـریه کن ای دل که دوست از بر ما می رود
وای! که از باغ عشق عطر وفا می رود
گــرچه ز چشمم رود همره
اشک وداع
مهــر عزیزان کجا از دل ما می رود
گــرچه به ما هر نفس لطفِ خدا می رسد
از سرمان سایه ی لطفِ خدا می رود


مهدی سهیلـــی
 

eelhamm

عضو جدید
خودم رو گول میزنم!
میدونم این تار دیدن از اشکیه که تو چشام جمع شده ولی شیشه ی مانیتور رو تمیز میکنم!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زان اشک*که چون شمع زچشم*تر من ریخت

مجلس همه*رنگین شد و گل در بر من ریخت


آهنگ غروری چو شرر در سرم افتاد

تا چشم به پرواز گشودم پر من ریخت
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
شمع اشک میریزد
برای عاشق دل خسته خود پروانه
که خودش ان را سوزاند
انقدر اشک میریزد
بخاطر معشوقش
که خودش هم برای ابد
به کنار معشوقه اش پروانه برود
 

eelhamm

عضو جدید
گریــــــه شاید زبان ضعـــف باشد! شاید کودکــانه... شاید بی غــرور…

اما هر وقت گونه هــــایم خیس می شـــود؛

می فهمــــم نه ضعیفم...نه کودکم...بلکه پر از احساســـم



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دیگر نه اشک هایم را خواهی دید نه التماس هایم را...[/FONT][/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] ونه احساسات این دل را...[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] به جای آن احساسی که کشتی درختی از غرور کاشتم[/FONT]


 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اشک میریزدشمع برای پروانه
و ارام به حال پروانه سوخته اش
میبارد
تا خودش هم برای همیشه
به خواب برود
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اشک میریزم
اما خیلی وقت میشود
پشت به تمام دنیا کرده ام
رو به خدا اشک میریزم
تا فقط خودش شاهد باشد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
سزای دخترک عاشق
اشکهایش هست
و بی تفاوتی نگاهت
پس میسرایم برای دخترک عاشق
میدانم دوستش داری
اما بدان دوستت ندارد
میدانم دلواپس و دلتنگش میشوی
اما بدان برایش فقط مزاحمی بیش نیستی
میدانم هر روز با اشک سپری میکنی
اما بدان او در حضورت غمگین هست و در نبودت شاد شاد
پس بگذار شاد بماند
تنها
تو اشک خودت را بریز
اگر اینگونه ارام میشوی
ولی بدان
او تو را دوست ندارد
پس مزاحم خوشحالیش نباش
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میدانی وقتی دل تنگت میشوم
اضافه اش از چشمانم
سرازیر میشود
پس دردم را خودم میخورم
تو خوش باش
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چو از داغ فراقت شعلهٔ حسرت به جان افتد
چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد

سجود آستانت چون میسر نیست می خواهم
که آن جا کشته گردم تا سرم بر آستان افتد

نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم
کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد

به راهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی
که از چشمت نگاهی سوی این ناتوان افتد

تن زار مرا هر دم رقیب آزرده می سازد
چنین باشد بلی چون چشم سگ بر استخوان افتد

هلالی آن چنان در عاشقی رسوای عالم شد
که پیش از هر سخن افسانهٔ او در میان افتد

هلالی
 
بالا