داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
.

.

میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
همیشه جایی بود که با دیدنش یاد تو در خاطرم زنده میشد ، همیشه آهنگی بود که با شنیدنش حرفهایت در ذهنم تکرار میشد
آن لحظه ها همیشگی نبود ، عشق تو در قلبم ماندنی نبود ، بودنت در کنارم تکرار نشدنی بود!​
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
.

.


اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنی​
اگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنی​
تو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین است ، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم​
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
.

.

نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام
مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم ،قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم​
تو نبودی لایق من ، تو نبودی عاشق من ، میمانم با همان تنهایی و غم​

 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
.

.


همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد، دستهایی بود که دستهای سردم را گرم میکرد​
همیشه قلبی بود که مرا امیدوارم میکرد، چشمهایی بود که عاشقانه مرا نگاه میکرد​
همیشه کسی بود که در کنارم قدم میزد ،احساسی بود که مرا درک میکرد​
حالا من و مانده ام یک دنیای پوچ ، نه صداییست که مرا آرام کند و نه طبیبیست که مرا درمان کند​
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مرسی ولی خیلی یارو نامرد بوده.یعنی واقعا دلش خنک شده که جریمش کردن؟؟
به نظرم اصلا متن خوبی نبود هیچ نکته اخلاقی هم به جز اون جمله معروف دکتر شریعتی نداشت.
خوشم نیومد.:razz:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پرنده فقط یك پرنده بود
هوشنگ گلشیری

روزی بود و روزگاری و شهری بود به اسم علی آباد كه چنین بود و چنان ... تا آن روز كه همه مردمن این شهر از بهار و پاییز طلوع و غروب وخلاصه از اینكه بهارها این همه صدای پرنده و چرنده توی گوشهاشان زنگ بزند و پاییز ها این همه برگ زرد جمع كنند جانشان به لب رسید ‚ آمدند و هر چه آهن پاره و بادیه و بشقاب و كفگیر داشتند ریختند توی یك كوره بزرگ بزرگ و بعد دادند دست فلزكارهای شهر آنها هم نشستند و یك تاق گنده ضربی درست كردند برای سقف شهر با دویست سیصد تا هواكش و همهخانه ها چراغهای آویزی و زنبوری و مهتابی را آوردند خرد كردند و دادند یك كره بزرگ درست كردند و یك روز با سلام و صلوات بردند زیر تاق شهرشان آویزان كردند و برق قوی و خیره كننده ای را دواندند توش آن وقت بود كه رفتند سراغ درختها وپرنده ها و اعلامیه پشت اعلامیه كه:
هر یك از آحاد مردم این شهر موظف و مكلف است كه در اسرع وقت یكی از اشجار شهر را ریشه كن كرده به خارج شهر حمل كند و الا طبق تبصره ... ماده ...
حكم حكم زور بود اگر آنجا بودی میدیدی كه چه طور یكی یكی مردم با بیل و كلنگ و اره و مته افتاده اند به جان چنارهایی كه سالهای سال بهارها سبز می شدند و پاییزها برگهاشان را كه مثل پنجه سر گلدسته ها بود ولو می كردند توی خیابانها و یا صف دراز مردم را میدیدی كه چه طور درختها را كول كرده بودند و از دروازه ای شهر می بردند بیرون و بچه ها و پیرزنها هم گلدانهای بزرگ و كوچك نرگس و یاس را می ریختند توی گودالهای بیرون شهر
بعد هم حكم شده كه حالا نوبت پرنده هاست و ماهیها و مرغها و سگها و گربه ها و یك هفته تمام ده بیست تا ماشین باربری راه افتادند دور شهر هر كدام با دو تا مرد كت و كلفت كه قفس قناریها و بلبلها و ظرفهای پر از ماهی را می گرفتند و مثل سیب زمینی می ریختند روی هم یا كتونه های مرغها و كبوترها را بار می كردند و سگها و گربهها را كه توی كیسه گونی كرده بودند روی هم می چیدند و یك ماه نگذشت كه دیگر توی همه شهر علی آباد یك وجب خاك پیدا نمی شد و یك ساقه سبز علف یا یك پرنده كوچك و حالا شهر شده بود یك شهر نمونه نه شبی داشت نه پاییزی درست مثل كشور همیشه بهار توی قصه ها خیابانهای پاك و پاكیزه اش مثل آیینه می درخشید توی آن همه كوچه پس كوچه نه درشكه ای و نه گاری و نه اسبی و راست راستی هر چه می گشتی و گوش به زنگ می ایستادی نه واق واق سگی را میشنیدی و نه قوقولی قوقوی خروسی كه مردم را صبح سیاه سحر از خواب خوش زابرا كند
مردم سر براه شهر سر ساعت 8 كه بوق كارخانه ها بلند می شد یك چیزی خورده و نخورده لباسهاشان را می پوشیدند و آویزان می شدند به تراموایی اتوبوسی چیزی و می رفتند سر كارهاشان و طرفهای ساعت 17 جوانها با دو تا ساندویچ و یك پپسی توی سینماها پلاس بودند و مردها و زنهای پا به سن توی **** خانه ها و كافه ها ...
و یا می رفتند توی میدانهای شهر می ایستادند به تماشای درختهایی كه از سنگ تراشیده بودند و برگهاشان حلبی سیز سیر بود و یا نگاه می كردند به پرنده های فلزی روی شاخه های درختها و چراغهای رنگارنگ نئون و عكسهای لخت مادرزاد ستاره ها
تا آن ساعت كه آن بلا نازل شد بله بی شك و شبهه بلا بود آن هم یك بلای آٍمانی یعنی خیلی از مردم شهر ایستاده بودند توی میدان بزرگ و نگاه می كردند به فواره ها و مرغابیهای پلاستیكی و درختهای سنگی كه یكدفعه میان آن همه پرنده ریز و درشت فلزی چشمشان افتاد به یك قناری كوچك كه درست و حسابی آواز می خواند و بالهای زرد و قشنگش را به هم می زد و برای همین بود كه یك دفعه زنگهای خطر را به صدا درآوردند و پاسبانها با آن لباسهای نو و براقشان ریختند توی میدانها و كوچه ها و خانه ها و هر سوراخ و سنبه ای را گشتند
همه جا را گشتند حتی توی زیر زمین خانه ها و لای همه خرت و پرت صندوقها را اما پیداش نكردند كه نكردند تازه هیچ كس هم نفهمید كه این قناری كوچك با آن بالهای زرد و قشنگش از كجا آمده بود ؟ دروازه ها را كه بسته بودند و تمام باغ و برها هم كه شده بود خانه و هتل و كافه و **** خانه تاق ضربی هم كه یكدست بود و بی درز برای همین بود كه ریش سفید های عصا به دست شهر نشستند و عقلهاشان را سر هم كردند آن وقت بود كه فهمدیند این بلا از كجا بر سر شهر نازل شده
گفتند و نوشتند كه :
این پرنده فقط از دروازه های شهر آمده است
اما آنها كه دم هر دروازهای چند تا ششلول بند گذاشته بودند و یكی یك تور سیمی و یك چماق سر نقره داده بودند دستشان پس حتما این پرنده توی قطار گونیهای برنج و گندم و بنشن بوده یا شاید یك شیر پاك خورده ای از شهر های همسایه یك تخم قناری را گذاشته یك گوشه دنج و گرم وبعد این تخم كوچك پرنده شده و از انبار شهر پریده و آمده نشسته روی شاخه یك درخت سنگی و شروع كرده به خواندن و بالهای زرد و قشنگش را به هم زده
برای همین بود كه زنگهای خطر را به صدا درآوردند و ریختند توی كوچه ها و خاه های مردم و اگر تو آنجا بودی می دیدی كه چه طور بی هوا میریختند توی خانه ات اینجا را بگرد ‌آنجا را بگرد توی پستو را توی صندوق را توی زیر زمین را پشت قفسه های كتاب را حتی از سر بقچه بسته های بیبی جونها كه قصه های قشنگی از پرنده و ستاره و سنگریزه بلد بودند نمی گذشتند اما مگر می شد پرنده ای به آن كوچكی را پیدایش كرد
پیش می آمد كه كارگرها سرگرم كار بودند و صدای دستگاهها بلند بود و سواریها ریز و درشت مثل جوجه از دهانه كارخانه می آمدند بیرون كه یكدفعه یكی از آنها مات مات زل می زد به یك گوشه و آن وقت از این گوش به آن گوش و یك دقیقه نمی گذشت كه همه دست از كار می كشیدند و می ایستادند به تماشای قناری كوچك كه بالهای زرد و قشنگی داشت اما تا زنگ خطر كارخانه به صدا در می آمد و ماشینهای آتش نشانی مثل اجل معلق سر می رسیدند و پاسبانها با آن لباسهای آبی و باتونهای نو و براقشان می ریختند توی كارخانه ‚ قناری ‚ مثل یك چكه آب تو زمین فرو می رفت آنها هم همه كرگرها را می ریختند بیرون و درهای كارخانه را می بستند و سر تلمبههای بزرگ د.د.ت را می گرفتند تیو سالن كارخانه اما باز دو سه ساعت دیگر می دیدی قناری كوچك با آن بالهای زرد و قشنگش می آمد و می نشست روی سر شیر سنگی روبروی عمارت شهرداری و شروع می كرد به خواندن و هنوز صدای پای پاسبانها روی سنگفرش پاك و براق شهر بلند نشده بود كه مردم سر براه شهر آویزان می شدند به تراموا ها و اتوبوسها و در می رفتند و قناری هم می پرید و می رفت و درست ساعت 17 18 باز توی میدانهای شهر پیدایش می شد
بچه های كوچولوی شهر هم كه سرشان پر بود از قصههای پرنده ها و دلشان غنج می زد برای یك قناری كوچك و قشنگ كه بگیرند توی مشتهاشان و یا یك گربه كه بگذارند روی پاهاشان و ناز كنند و یا یك گلدان با یك ساقه نازك گل نرگس ... آن وقت ساعت 8 عوض آن كه كتابهاشان را كه پر بود از عكس درختهای سنگی و دودكشها و شكل و شمایل پاسبانها بزنند زیر بغلشان و مثل بچه آدم بروند روی نیمكتهای آهنی كلاسها بنشینند و به معلمهای باسوادشان كه همیشه خدا یك عینك پنسی توی صورتهاشان ولو بود گوش بدهند و معادله های چند مجهولی را حل كنند یاغی شده بودند بله درست و حسابی پاپیچ مردم شهر و اولیای محترم شهر علی آباد شده بودند یعنی از ساعت 5 6 كه هیچ تنابنده ای پیدا نبود راه می افتادند توی كوچه ها و میدانها دنبال قناری كوچكی كه بالهایش زرد و قشنگ است
تازه همه اینها به كنار ساعت 16 17 كه روزنامه ها در می آمد تمام صفحات اولشان پر بود از عكسهای قد و نیم قد قناری كه مثلا نشسته بود روی تاق یك اتوبوس دو طبقه و یا روی مجسمههای رنگ و وارنگ میدانها و سر مقاله پشت سر مقاله بود كه درباره زحمات طاقت فرسای مامورین برای نابودی قناری كوچك با بالهای زرد و قشنگ به چاپ می رسید
دست آخر ریش سفیدهای شهر بس كه نشستند و چای و بیسكویت خوردند و كمیسیون پشت كمیسیون و گزارش پشت گزارش از نا افتادند و نوشتند و گفتند كه : ما عقلمون به این كار قد نمی ده
برای همین بود كه روزنامه ها با حروف درشت 72 نوشتند كه :
ریش سفیدها زه زدند
آن وقت بود كه پسر بچه ها شیر شدند و تیر كمانها را علم كردند و افتادند به جان پرنده های فلزی و مرغابیهای پلاستیكی و چراغ كت و كلفتی كه زیر تاق ضربی شهر علی آباد آویزان بود و یكی از همان گلوله های گرد آهنی بود كه درست خورد به گوشه راست چراغ و بی بی جونها گفتند كه چراغ هم مثل خورشید یك چشمش كور شد سپورهای شهرداری هم از بس عروسك و گلهای پلاستیكی و پرنده های فلزی از توی كوچه پسكوچه های شهر جمع كرده بودند خسته شدند و از همان وقت بود كه آسفالت یكدست كف میدانهای ورزش و خیابانها و كوچهها ترك خورد و علف سبز و روشنی از زمین بیرون زد و تاق ضربی شهر علی آباد نشت كرد و یكدفعه مردم حس كردند كه دوباره باران بله نم نم باران درست و حسابی روی سرشان می ریزد و بوی نم شامه شان را قلقلك می دهد
كم كم داشت كار آب باز می كرد و پرونده قناری كوچك با بالهای زرد و قشنگ آن قدر قطور و قطور شده بود كه دیگر توی همه اتاقهای بایگانی بزرگ شهر جای سوزن انداز نبود تا آن كه یك روز ساعت 8 هر چه زنگ خطر بود به صدا درآوردند و هر چه پاسبان و پلیس آتش نشانی بود ریختند توی خیابانها و كوچه های شهر علی آباد و مردم را از خانه ها و كارخانه ها و عرق خوریها و **** خانه ها كشیدند بیرون و بعد كه جیب و بغل زنها و مردها و بچه ها را خوب خوب گشتند دروازه ها را باز كردند و همه را ریختند بیرون و همه پاسبانها و پلیسهای آتش نشانی با ماسك و تلمبه های بزرگ د.د.ت رفتند توی شهر و دروازه ها را كیپ كیپ بستند و هر چه مردها و زنهای شهر علی آباد با مشت زدند به دیوارهای شهر و بچه ها گریه كردند هیچ كس دروازه ها را باز نكرد كه نكرد
بله دروازه ها را بستند كیپ كیپ و هواكشها را خاموش كردند و با آن تلمبه های بزرگ كه پر بود از گرد د.د.ت ریختند توی شهر و از این خانه به آن خانه ... خلاصه همه سوراخ سنبه های شهر را ضدعفونی كردند و درزهای تاق ضربی را گرفتند و آسفالتها را لكه گیری كردند و چراغ را باز راست و ریس كردند و دوباره برگهای سبز حلبی و پرنده های فلزی را نشاندند روی شاخه های درختهای سنگی و یك رنگ آبی سیر قشنگ قشنگ زدند به تاق و چند تا ابر سفید ولو كردند توی آن و وقتی كه یك هفته تمام گذشت و دیدند كه دیگر خبری از آن قناری كوچك با بالهای زرد و قشنگ نیست دروازه ها را باز كردند
بله دروازه ها را باز كردند باز باز و پاسبانها با آن لباسهای آبی و باتونهای نو و براقشان ایستادند دم دروازه ها و یكی یكی بله یكی یكی ... پشت سر هم ... و جیب بغل همه شان را ...
بله اما همه مردم شهر علی آباد رفته بودند و هیچ تنابنده ای بیرون دروازه نبود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.اوازپیداکردن این پول،آن هم بدون هیچ زحمتی،خیلی ذوق زده شد.این تجربه باعث شدکه بقیه روزهاهم باچشمهای باز،سرش رابه سمت پایین بگیرد.

اودرمدت زندگیش،296 سکه یک سنتی،48 سکه 5 سنتی،19 سکه 10 سنتی،16 سکه 25 سنتی،2 سکه نیم دلاری ویک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد.یعنی درمجموع 13 دلار و 26 سنت.
دربرابربه دست آوردن این 13 دلارو 26 سنت،اوزیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید،درخشش 157 رنگین کمان ومنظره درختان افرادرسرمای پاییزراازدست داد.

او هیچگاه حرکت ابرهای سفیدرابرفرازآسمان،درحالیک ه ازشکلی به شکل دیگردرمی آمدند،ندید.پرندگان درحال پرواز،درخشش خورشیدولبخندهزاران رهگذر،هرگزجزئی ازخاطرات اونشد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پشت هر مرد یه زن باهوش وجود داره!

خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.
خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...

علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.
خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي پدر يك خانوادهء خيلي ثروتمند پسرش را براي سفر به روستا برد تا به او نشان دهد كه مردم فقير چگونه زندگي مي‌كنند. آنها چند شبانه‌روز در مزرعهء خانواده‌اي بسيار فقير به سر بردند. در بازگشت از سفر پدر از پسرش پرسيد:

"سفر چطور بود؟"
"عالي بود، پدر."

"ديدي مردم فقير چطور زندگي مي‌كنند؟"
"اوه، بله."

"پس به من بگو كه از اين سفر چه ياد گرفتي؟"

پسر پاسخ داد: "من ديدم كه ما يك سگ داريم و آنها چهارتا.

ما استخري داريم كه به وسط باغمان مي‌رسد و آنها نهري دارند كه انتهايي ندارد.

ما در باغمان فانوس گذاشته‌ايم و آنها شبها ستارگان را دارند.

ايوان ما به حياط جلو مي‌رسد و آنها همهء افق را دارند.

ما يك تكه زمين كوچك داريم كه روي آن زندگي مي‌كنيم و آنها مزارعي دارند كه دور از چشمرس ماست.

ما خدمتكاراني داريم كه به ما خدمت مي‌كنند، اما آنها به ديگران خدمت مي‌كنند.

ما غذايمان را مي‌خريم، آنها غذايشان را مي‌كارند.

ما براي حفظ خود در اطراف املاكمان ديوار مي‌كشيم، آنها براي حفظ خود دوستانشان را دارند."

پدر او مبهوت مانده بود. پسر اضافه كرد: "بابا، خيلي ممنون كه به من نشان دادي ما چقدر فقيريم."
 

mj_faster

عضو جدید
داستان واقعی , کوتاه , جالب , زیبا و پند آموز ...

داستان واقعی , کوتاه , جالب , زیبا و پند آموز ...

دعوت می کنم این داستان رو بخونید :

روزی یک زن و شوهر می خواستند از هم طلاق بگیرند . توی دفتر طلاق که نشسته بودن یهو دوست مرد بش پیام می ده که : کجایی چرا نمیای ؟
مرد هم که می خواست دوستش رو آگاه کنه که داره از زنش طلاق می گیره بهش پیام داد و تو پیام نوشته بود : سلام محسن . من داخل دفتر طلاق هستم و خانمم ممی گه که می خواد ازش طلاق بگیرم , اما من دوستش دارم و این خواسته ی اون هست و نمیخوام ازش طلاق بگیرم , تا یه ربع دیگه بهم پیام نده که سرم شلوغه . خداحافظ
اما یه اتفاق افتاد : وقتی که داشت انتخاب می کرد که پیام واسه چه کسای بره , همون موقع عاقد گفب : آققا اگه می شه یه خورده سری تر .
آقا یه خورده هل شد و پیام رو واسه سه , چهار نفر فرستاد که یکی از اونها خانومش بود . خانومش پیام رو خوند و از گرفتن طلاق منصرف
شد .
 

mahsa1369

عضو جدید
بچه هاااااااااااااااااحتمابخو نیددددددددددددددددددددددد ددددددددددددددد

بچه هاااااااااااااااااحتمابخو نیددددددددددددددددددددددد ددددددددددددددد


نامت چه بود؟ آدم
فرزند؟ من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت


نامت چه بود؟
آدم

فرزند؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟
بهشت پاك

اینك محل سكونت؟
زمین خاك

آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است

قدت؟
روزی چنان بلند كه همسایه خدا،اینك به قدر سایه بختم به روی خاك

اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاك ، قابیل خشمناك ، هابیل زیر خاك

روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت؟
اینك فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان

وزنت ؟
نه آنچنان سبك كه پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین كه نشینم بر این خاك

جنست ؟
نیمی مرا ز خاك ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟
در كار كشت امیدم

شاكی تو ؟
خدا

نام وكیل ؟
آن هم خدا

جرمت؟
یك سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟
همین
!!!!
حكمت؟
تبعید در زمین

همدست در گناه؟
حوای آشنا

ترسیده ای؟
كمی

ز چه؟
كه شوم اسیر خاك

آیا كسی به ملاقاتت آمده؟
بلی

كه؟
گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی...

ولی چه ؟
حكمی چنین آن هم یك گناه!!؟

دلتنگ گشته ای ؟
زیاد

برای كه؟
تنها خدا

آورده ای سند؟
بلی

چه ؟
دو قطره اشك

داری تو ضامنی؟
بلی

چه كسی ؟
تنها كسم خدا

در آ خرین دفاع؟
می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!
ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.
ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.
خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به ميان ابر ها رفت.
هوس به مرکز زمين راه افتاد.
دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.
طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.
آرام آرام همه قايم شده بودند و
ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.
ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.
ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...
همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.
بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.
ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.
شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت
حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...



نظرت چیه؟
پس اینکه میگن عشق آدمو کور میکنه قضیش اینه !همراهش کور میکنه دیوانگی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]مادرمهمیشه از من می‌پرسید[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]:[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]مهمترینعضو بدنت چیست؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]طیسال‌های متمادی، با توجه به دیدگاه وشناختی که از دنیای پیرامونم کسب می‌کردم،پاسخی را حدس می‌زدم و با خودم فکر می‌کردمکه باید پاسخ صحیح باشد[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]. [/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]وقتیکوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا واصوات برای ما انسان‌ها بسیار اهمیتدارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرممی‌گفتم[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]:[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]مادر،گوش‌هایم[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]اوگفت[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]:[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]نه،خیلی از مردم ناشنوا هستند[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]اماتو در این مورد باز هم فکر کن، چون منباز هم از تو سوال خواهم کرد[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]چندینسال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرارکند[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]منکه بارها در این مورد فکر کرده بودم،به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]برایهمین، در پاسخش گفتم[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]:[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]مادر،قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیتدارد[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]پسفکر می‌کنم چشم‌ها مهمترین عضو بدنهستند[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]اونگاهی به من انداخت و گفت[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]:[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]توخیلی چیزها یاد گرفته‌ای، اما پاسخ صحیحاین نیست، چرا که خیلی از آدم‌ها نابیناهستند[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]منکه مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتنپاسخ صحیح به تکاپو افتادم[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]چندسال دیگر هم سپری شد[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]. [/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]مادرمبارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هربار پس از شنیدن جوابم می‌گفت[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]:[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]نه،این نیست[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]اماتو با گذشت هر سال عاقلتر می‌شوی، پسرم[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]سالقبل پدر بزرگم از دنیا رفت[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]همهغمگین و دل‌شکسته شدند[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]. [/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]همهدر غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرمگریه می‌کرد[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]منآن روز به خصوص را به یاد می‌آورم کهبرای دومین بار در زندگی‌ام، گریه پدرمرا دیدم[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]وقتینوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرمنگاهی به من انداخت و پرسید[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]:[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]عزیزم،آیا تا به حال دریافته‌ای که مهمترین عضوبدن چیست؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]ازطرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زدهشدم[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]همیشهبا خودم فکر می‌کردم که این، یک بازیبین ما است[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]اوسردرگمی را در چهره‌ام تشخیص داد و گفت[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]:[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]این سوالخیلی مهم است[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]پاسخآن به تو نشان می‌دهد که آیا یک زندگیواقعی داشته‌ای یا نه[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]. [/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]برایهر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جوابدادم که غلط است و برایشان یک نمونه همبه عنوان دلیل آوردم[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]اماامروز، روزی است که لازم است این درس زندگیرا بیاموزی[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]اونگاهی به من انداخت که تنها از عهده یکمادر بر می‌آید[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]مننیز به چشمان پر از اشکش چشم دوختهبودم[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]اوگفت[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]:[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]عزیزم،مهم ترین عضو بدنت، شانه‌هایت هستند[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]پرسیدم[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]:[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]بهخاطر اینکه سرم را نگه می‌دارند؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]جوابداد[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]:[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]نه،از این جهت که تو می‌توانی سر یک دوست یایک عزیز را، در حالی که او گریه می‌کند،روی آن نگه داری[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]. [/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]عزیزم،گاهی اوقات در زندگی همه ما انسان‌ها،لحظاتی فرا می‌رسد که به شانه‌ای برایگریستن نیاز پیدا می‌کنیم[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]مندعا می‌کنم که تو به حد کافی عشق ودوستانی[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]
[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]داشتهباشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانه‌هایشانبگذاری و گریه کنی[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT]

[FONT=Tahoma, sans-serif]ازآن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدنانسان، یک عضو خودخواه نیست[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif]بلکه عضودلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران برروی خودش است[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, sans-serif]مردمگفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردماعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنهاهرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دستیافته‌اند، از یاد نخواهند برد[/FONT][FONT=Tahoma, sans-serif].[/FONT]
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.
 

arghavantree

عضو جدید
این داستان نشون دهنده ی اینه که بعضی از خانومهای ایرانی چقدر منتظر شنیدن دوستت دارم از همسرشون هستند و متاسفانه آقایون این را نمیفهمند
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
اردیبهشت
تو برگ ریز اشکات، چشامو خبر کن،
به جادوی لبخند، غمو بی اثر کن،
صدات مثل صبحه، یه صبح بهاری،
تو می تونی بارونو اینجا بیاری.

منو تو یه آهنگ ، یه رویای شادیم،
که دنیای خوبو به هم هدیه دادیم،
غروبای غربت چه شعرا نوشتیم،
هنوزم یه جاده به اردبیهشتیم، هنوزم یه جاده به اردبیهشتیم.

فقط عطر عشق که می مونه باقی،
یه فرش از بنفشه، یه سقف از اقاقی،
یه کلبه میون گل های شقایق،
یه لیلای معصوم، یه مجنون عاشق.

منو تو یه آهنگ ، یه رویای شادیم،
که دنیای خوبو به هم هدیه دادیم،
غروبای غربت چه شعرا نوشتیم،
هنوزم یه جاده به اردبیهشتیم، هنوزم یه جاده به اردبیهشتیم.
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
.

.

با اینکه میدونم دلت با من یکی نیست، با اینکه میبینم به رفتن مبتلایی
چشمامو میبندم که میمونی کنارم، با اینکه میدونم کنار من کجایی
چشمامو میبندم که رویاتو ببینم، چشمامو میبندم تو رو یادم بیارم
حرفای من رویاییه میدونم اما، من از تمام تو همین رویا رو دارم
از تو نمیرنجم تو حق داری نمونی، شاید تو هم مثل خودم مجبور باشی
با اینکه میدونم به احساسی که دارم، نزدیکتر میشی که از من دور باشی
باور کن این ثانیه ها دست خودم نیست، من پشت رد تو به یک بن بست میرم
حس میکنم این لحظه رو صد بار دیدم، من روبروی چشم تو از دست میرم
چشمامو میبندم که رویاتو ببینم، چشمامو میبندم تو رو یادم بیارم
حرفای من رویاییه میدونم اما، من از تمام تو همین رویا رو دارم
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
نبینمت غمگین باشی
باغصه همنشین باشی
دلم میخواد توزندگی
گل باشی بهترین باشی

میخوام بگم یک کلمه
حرفی که توی دلم
هم سختمه نگفتنش
هم گفتنش مشکلمه
میخوام بگم که تیر غم
توی دلم کمونه زد
واژه عین وشین وقاف
روی لبم جوونه زد

عزیزمن تو زندگی
عشق که گنج آدمه
این زندگی بدون عشق
مثل یه خواب درهمه
اما هوس یه آتیشه
باآتیش بازی نکن
هدر نده زندگیتو
خونه براندازی نکن

میخوام بگم که تیر غم
توی دلم کمونه زد
واژه عین وشین وقاف
روی لبم جوونه زد

به سوی عشق ابدی
مرغ دلم پر میزنه
فرشته اقبال من
انگار داره در میزنه
عشقی که در دل منه
یه هدیه خداییه
نشونه ای از زندگی
بایه جهان زیباییه
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
.

.

خداحافظ برای تو چه آسان بود
ولی قلب من از این واژه لرزان بود

خداحافظ برای تو رهایی داشت
برای من غم تلخ جدایی داشت

خداحافظ طلوع من غروب من
خداحافظ تو ای محبوب خوب من

سلام تو طلوع پاک شبنم بود
غروب ظلمت تاریکی وغم بود

سلام تو شروع آشناییها
نوید مهربانی ها زمان همزبانیها

دریغ از قطره های اشک سوزانم که از بیداد تو بر رخ چکیده
خزان زندگی آمد دل افسرده بعد از تو بهاری را ندیده
 

senaps

عضو جدید
کاربر ممتاز
قبول ندارم....
اکثرا یه قطره بارون یا برف بیاد رو زمین، یا خدایی نکرده خدایی نکرده یه خورده هوا گرم باشه، تاکسی ها که سوار نمیکنن کسی رو!!!! تازه چار ساعت باید بشینی ببینی مسافر پر میکنن یا نه!!!
ولی این شخصی ها، سه سوته سوار میشی و میری..... تازه، همه حواسشون به شخصی ها هست، ولی تاکسی ها به اسم دربست و اینا، هر کاری دلشون بخواد میکنن....
 

Similar threads

بالا