دل

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
يك روز دو دل باخته بوديم من و تو
اكنون تو ز من دل زده اي من زتو دل تنگ....
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو با من باش و بگذار عالمي از من جدا گردد
چو يك دم با تو بنشينم،دل از هر غم رها كردم....
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای دل همه رفتند تو ماندی در راه
کارت همه ناله بود وبارت همه آه
کوتاه کنم قصه که این راه دراز
از چاه به چاله بود و از چاله به چاه
 

رسول فهیم

عضو جدید
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوارشیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
مغز اگرچه مي بافد،دل اگر چه مي لافد
رشته هاي پندار است آنچه از تو مي دانم....
 

رسول فهیم

عضو جدید
مغز اگرچه مي بافد،دل اگر چه مي لافد
رشته هاي پندار است آنچه از تو مي دانم....

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چوپروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوزمن است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلتنگي ام هر لحظه صد تكرار با خود داشت
چشمت ولي جاي مدارا، دار با خود داشت
مي خواستم اهلي شود قلبم به دستت حيف...
دستان ِ تو سبعيت تاتار با خود داشت
عمري به تن كردم ترا و تازه فهميدم
پيراهنم در آستينش مار با خود داشت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر



من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر



به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر



من از آغاز در خاکم نمی از عشق میبینم
مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر



طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر



به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم
مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
:heart:
کاش می شد زندگی از سر گرفت

در جوانی جا به جا لنگر گرفت

کاش می شد از رخ گلگون یار

بوسه ای از شهد شیرین تر گرفت

کاش می شد از سر شب تا به صبح

کام دل زان شوخ گل پیکر گرفت

کاش می شد با حریف باده نوش

شیشه از خم بوسه از ساغر گرفت

کاش می شد دردل شب های تار

اندر آغوش مهی لنگر گرفت

کاش می شد پرده ی تقوا درید

زاهد مکاره از منبر گرفت

کاش می شد تا که فرحان یک شبی

شاهد مقصود را در بر گرفت



نورالحق فرحان​
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
چه انتظار عظيمي نشسته در دل ما
هميشه منتظريم و كسي نمي آيد
صفا گمشده آيا
بر اين زمين تهي مانده باز مي گردد ؟
اگر زمانه به اين گونه
- پيشرفت اين است
بي ترديد
حصار كاغذي ذهن را ز هم نشكافت
و خواهش من و تو
نيم گامي از تب تن نيز
دورتر نگذشت
كه در حصار تمناي تن فرو مانديم
و در كوير نفس سوز« من » فرو مانديم
نه از حصار تن خويشتن برون گامي
نه بر گسستن اين پاي بندها، دستي
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ز ديده پرتو عشق ار برون زند چه كنم
دلي چو آينه دارم همين گناه من است

ز نيش مار چه نالم چو دست بردم پيش
خلاف طينت او نيست...اشتباه من است.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دلي به دست تو داديم و اين ندانستيم
كه دشنه هاست در آن آستين خون آلود

چه نقش مي زند اين پير پرنيان انديش
كه بس گره ز دل و جان سايه بست و گشود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
:heart:

من و دل آمده بودیم به مهمانی تو

هر دو لبریز غزل غرق گل افشانی تو


دلکم عرض ادب کرد و همان گوشه نشست

من همه محو دل و او همه حیرانی تو


شب شعری که به پا بود در آن صبح لطیف

برد ما را به تب خیس و غزلخوانی تو


من دچار تو شدم وقتی نگاهم کردی

دل گرفتار همان موسم بارانی تو


چشم تو خلوت خوبی است اگر بگذارند

من و دل زائر آن معبد روحانی تو


روزی سرشار تر از حس شکفتن در باد

روز آغاز من و خلوت عرفانی تو


آسمان نیز ورق خورد همان روز که باز

من و دل آمده بودیم به مهمانی تو
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم دل نمی‌شود

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

تکلیف پای عابران چیست؟ آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود

خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمی‌شود؟
...
می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگر اين مويه هاي دل تنگي
به دل من نميزند چنگي

گريه كردم غزل غزل خود را
هر غزل شد الهه سنگي

بت چيني اسير رنگم كرد
نرسيدم به روي بي رنگي

اگر اين ني نمي ربود آهم
ميرسيدم به اين هماهنگي

اي سكوت! آفتاب همسايه!
از تو دورم هزار فرسنگي...
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
امینی

امینی

بیا که محض رضای بهار سبز شویم
در این حوالی بی برگ و بار سبز شویم
بیا که پنجره ها را دوباره بگشاییم
نگو دوباره برای چه کار سبز شویم؟
خیال کن که زمستان بساط برچیده
بهار آمده همچون بهار سبز شویم
میان آن همه گل چیست حسن سبز شدن؟
بیا که در دل این شوره زار سبز شویم
اگر نشد که گل دست عاشقان باشیم
بیا که حداقل بر مزار سبز شویم
از این که مثل خسی خشک بادمان ببرد
چه بهتر است که مانند خار سبز شویم
پس از چه قدر بهاری که خشک مان زده بود
بیا که سبز شویم این بهار سبز شویم
 

BIGHAM

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری
قدم بالای چون سرو تو خم کردست و این مشکل
که بالای تو گر گوید: نکردم، راست پنداری
دمی نزدیک مهجوران نیایی هیچ و ننشینی
طریق دلنوازی از جهان برخاست پنداری
دلت سختست و مژگان تیر، در کار من مسکین
بدان نسبت که مژگان خار و دل برجاست پنداری
خطا زلفت کند، آخر دلم را در گنه آری
جنایت خود کنی و آنگاه جرم از ماست پنداری
ز هجر عنبر زلف و فراق درد دندانت
دو چشم اوحدی هر شب یکی دریاست پنداری
اوحدي مراغه اي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!


عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنجا آسمان ابریست
دلت گرفت !
اینجا اما آسمان آفتابیست
دلم گرفت!
به آسمان که نیست
به دل تو بند است دل من
....
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد

بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک

در طبل زمین و حقه خاک نهاد


خيام
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرم سودا دلم پروا ندارد

صباحم شب، شبم فردا ندارد

دلم در هیچ جا الفت نگیرد

سرم با هیچکس سودا ندارد

ز هر جا هر که خواهد، گو بجویش

که او جز در دل ما، جا ندارد

کشاکش چیست؟ ما گردن نهادیم

سرت گردم بکش اینها ندارد

جفا دارد جفا، چندانکه خواهی

وفا دارد؟ ندانم یا ندارد

نیالودی بخونم دامنت را

اگر رنجم ز دستت جا ندارد

فلک را گو که ما دیریست خصمیم

ز دستش هر چه آید وا، ندارد

محبت داند و با ما نداند

مروت دارد و با ما ندارد

رضی رفتست قربان سر تو

ندارد اینهمه غوغا، ندارد





رضي الدين آرتيماني
 

BIGHAM

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگز هرگز باور نکنم
احد و پیمان ما شد فراموش
ای جان من غرق سودای تو
بی تماشای تو، دل ندارد ذوق گفتگویی
بی جلوه ات آرزو بی حاصل
بی تو در باغ دل خود نروید هرگز آرزویی
شبها مرغ لب بسته منم
دل شکسته منم
تا سحر بیدارم سر به زانو دارم
بر نخیزد از من های و هویی
بی تو سیر گل را چه کنم ؟
گل ندارد بی تو رنگ و بویی!
هرگز هرگز باور نکنم
احد و پیمان ما شد فراموش
(؟)
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بنشین روی نسیمی

که ز احساس برون می آید

برو آن گوشه باغ

سمت آن نرگس مست

که ز تنهایی خود دلتنگ است

و بخوان در گوشش

و بگو باور کن

یک نفر یاد تو را

دمی از دل نبرد
 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از اين فاصله ي فاصله ها دلگيرم
بي تو اينجا چه غريبانه شبي مي ميرم
دل من با همه ي آدمکاني که به دنبال تو اند
قهر مي گردد و من با خود خود زنجيرم
دير ساليست که مي خواهم از اينجا بروم
ولي انگار که با قلب زمين درگيرم
مثل اين است که من با همه ي هق هق خود
روي سجاده ي احساس تو جان مي گيرم

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت
بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت

بي تو اي شوق غزل‌آلوده‌يِ شبهاي من
لحظه‌اي حتي دلم با من هم‌آوايي نداشت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بازگشت

بازگشت


ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
ای مایه ی امید من ، ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است


شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم


تا بر گذشته می نگرم ، عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر ، غیر رنجش یارم به من چه داد


این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است


گفتم قفس ، ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود


اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام


پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوس های رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی


نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی


به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی


کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی


گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی


رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها

باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جان اسیر دل، دل اسیر دوست
دوست چه میداند، دل اسیر اوست
 
بالا