بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

soha.soha

عضو جدید
کاربر ممتاز
جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاپور خان می گوید:
وقتی که مست مستم
تازه
یک آدم معمولی هستم
 

soha.soha

عضو جدید
کاربر ممتاز
به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پَرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم
و خوب میدانم
سال هاست که مرده ام
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
بس که پیدا بودی
هیچ کس با خبر از نام و نشان تو نبود
چشمه ای صاف، نهان در دل کوه
غنچه ای سرخ، نهان در دل مه
هیچ کس
در پی روح جوان تو نبود
نگران همه بودی، اما
هیچ کس
نگران تو نبود
 

soha.soha

عضو جدید
کاربر ممتاز
به من چیزی بگو شاید ، هنوزم فرصتی باشه
هنوزم بینه ما شاید ، یه حسه تازه پیدا شه
یه راهی رو به من وا کن، تو این بیراهه ی بن بست
یه کاری کن برای ما ، اگه مایی هنوزم هست!
به من چیزی بگو از عشق ، تو این حالی که من دارم
من از احساسه شک کردن ، به احساسه تو بیزارم
به من که خوب میدونی ، هنوزم تو دلم جاته
به من که خوب میدونم ، رگه خوابم تو دستاته
تو هم شاید شبیه من ، تو این برزخ گرفتاری
تو هم شاید نمیدونی ، چه احساسی به من داری
یه راهی رو به من وا کن، تو این بیراهه ی بن بست
یه کاری کن برای ما ، اگه مایی هنوزم هست!
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
به من چیزی بگو شاید ، هنوزم فرصتی باشه
هنوزم بینه ما شاید ، یه حسه تازه پیدا شه
یه راهی رو به من وا کن، تو این بیراهه ی بن بست
یه کاری کن برای ما ، اگه مایی هنوزم هست!
به من چیزی بگو از عشق ، تو این حالی که من دارم
من از احساسه شک کردن ، به احساسه تو بیزارم
به من که خوب میدونی ، هنوزم تو دلم جاته
به من که خوب میدونم ، رگه خوابم تو دستاته
تو هم شاید شبیه من ، تو این برزخ گرفتاری
تو هم شاید نمیدونی ، چه احساسی به من داری
یه راهی رو به من وا کن، تو این بیراهه ی بن بست
یه کاری کن برای ما ، اگه مایی هنوزم هست!

این شبیه ترانه است شعر نیس.. از رو آهنگ نوشتی؟
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
پروانه می توانست
چون دفتری گشوده شود روی هر گلی
گل نیز می توانست
پروانه را بخواند
این دفتر گشوده به روی نسیم و باغ
از عشق و از طلب
شعر و حکایتی است
ناگاه
توری فرود آمد و پروانه لغو شد
 

soha.soha

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمعه ی پیر
تصویر غروب ˏ بی رمق
بودن ˏ ناگزیرم را
به دیوار اتاق ˏدلبستگی های زنانه ام مته می کند.
از سقف خانه بی کسی چکه می کند.
تلنگر عشق
رو زه ˏ ناکوک زمان
شمارش معکوس مهلت است.
انگیزه ی عشق ندارم.
اینجا
در گلدان ˏ بی خاک
پشت پنجره ی بی بهار
بی تقویم
قلبم سالهاست
بی تدفین
خود را مرده ست.
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من کوجایمم...چشمانم سیاهی برفت....
مرا چه کسی بدزدید...
هیییییی روزگاااااااااااااااررررررررررررررر
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرچه بیشتر می گریزم
به تو نزدیکتر می شوم
هر چه رو برمی گردانم
تو را بیشتر می بینم
جزیره ای هستم
در آب های شیدایی
از همه سو
به تو محدودم.
هزار و یک آینه
تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده اند که روزی کبوتری
در آینه
تصویر آب دید
خود را به آب زد
ناگاه
در خانه ی شکستن تصویر، جان سپرد
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر
باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
مو هستم...!
سیلام ملکم...
میدونم که خوبی میریم سوال بدی...
اینجا چی کار میکنی تو؟! تنهایی؟!
هوم؟!
سلام....
خو شماهام بیاید دور هم باشیم..فقط قبل اینکه بشینی برو اون زیر کرسی رو خاموش کن ..آ قربون دختر
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آن دورانی که به توالت‌های عمومی در شرق اطمینان کمتری وجود داشت، خانمی انگلیسی در تدارک سفری به هندوستان بود. مهمانخانه کوچکی را که متعلق به مدیر مدرسه محلی بود در نظر گرفت و اتاقی در آن رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر؛ در نامه‌ای به مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانه مورد نظر دبلیو سی (WC) وجود دارد یا خیر؟
مدیر مدرسه تسلط کاملی به زبان انگلیسی نداشت، نزد کشیش محلی رفت و پرسید که دبلیو سی (WC) به چه معنی است؟
کشیش هم تا آن زمان نشنیده بود. دو نفری همت گماشتند تا معانی احتمالی این دو حرف را بیابند و نهایتاً به این نتیجه رسیدند که خانم مزبور طالب وی ساید چاپل (Wayside Chapel) “کلیسایی کوچک در کنار جاده” است، که بداند آیا کلیسایی کنار جاده، نزدیک مهمانخانه وجود دارد یا خیر؟ آنها ابداً به ذهنشان خطور نکرد که این دو حرف ممکن است به معنی توالت باشد.
wc.jpg
مدیر مدرسه در جواب خانم نامه‌ای به شرح زیر نوشت:
خانم عزیز در کمال مسرت به اطلاع شما می‌رسانم که در ٩ مایلی مهمانخانه یک دبلیو سی (WC) وجود دارد که در میان بیشه‌ای از درختان کاج قرار گرفته و اطراف آن را چشم‌اندازی زیبا فرا گرفته است. این دبلیو سی (WC) گنجایش ٢٢٩ نفر را دارد و روزهای یکشنبه و پنجشنبه باز است. چون انتظار می‌رود افراد بسیاری در ماه‌های تابستان به اینجا بیایند، توصیه می‌کنم زودتر تشریف بیاورید.
اما در این دبلیو سی (WC) فضای ایستاده هم زیاد وجود دارد. این وضعیت مطلوبی نیست بخصوص اگر عادت داشته باشید مرتباً به آنجا بروید. شاید برای شما جالب باشد که بدانید دختر من در دبلیو سی (WC) ازدواج کرد و در آنجا بود که با شوهرش ملاقات کرد. واقعه بسیار عالی و جالبی بود. در هر محل نشستن ده نفر نشسته بودند. مشاهده سیمای آنها و شادمانی آشکار آنها بسیار دلپذیر بود. از هر زاویه می‌توان عکس گرفت. متأسفانه همسرم بیمار شده و اخیراً نتوانسته است به آنجا برود. تقریباً یک سال از آخرین مرتبه‌ای که رفته می‌گذرد که البته برای او بسیار دردناک است. .
البته مسرور خواهید شد بدانید بسیاری از مردم ناهارشان را با خودشان می‌آورند و تمام روز را آنجا می‌گذرانند که برایشان بسیار دلپذیر است. دیگران ترجیح می‌دهند قبل از وقت بیایند و تا آخرین لحظه هم بمانند. به آن بانوی محترم توصیه می‌کنم روزهای پنجشنبه به آنجا بروید زیرا نوازنده اُرگ نیز می‌آید و همراهی می‌کند.
جدیدترین چیزی که افزوده شده ناقوسی است که هر وقت کسی وارد می‌شود زنگ می‌زند. بازاری هم در آنجا داریم که نشیمن‌گاه مخملی برای همه فراهم می‌کند چون بسیاری بر این باورند که مدت‌هاست چنین چیزی لازم بوده است. چشم به راهم که شما را تا آنجا همراهی کنم و شما را در جایی قرار دهم که همه بتوانند شما را ببینند.
با احترامات فائقه؛ مدیر مدرسه
خانم مزبور وقتی نامه را خواند غش کرد … و البته هیچوقت به هندوستان نرفت.
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهاء الواعظین می نویسد : در ابتدای مشروطه ؛ به خانه ای رفتم ؛ پیر زن و دختر جوانی آنجا بودند . پیر زن پرسید : منظور از مشروطه چیست ؟؟ گفتم : قوانین جدید . گفت : مثلا چه ؟ به شوخی گفتم : مثلا دختران جوان را به پیر مردان دهند و زنان پیر را به جوانان ! دخترش گفت : این چه فایده دارد ؟؟ پیر زن بلافاصله به دخترش گفت : ای بی حیا ! حالا كار تو به جایی رسیده كه بر قانون مشروطه ایراد میگیری ؟؟!!
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام....
خو شماهام بیاید دور هم باشیم..فقط قبل اینکه بشینی برو اون زیر کرسی رو خاموش کن ..آ قربون دختر

ی جای توا یا من...!!
مارتینی... اینخده اصرار نکن... ای بابـــــــــــــا... باشه...!
خاموش کنم؟! من؟!
دیگه چی؟
پاشو بینم باو
چه معنی داره یه پسر به یه دختر بگه کرسی رو خاموش کنه؟!
پاشو بینم...!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسیییی دس به کرسی نمی زنه هاااا
من حساسم رو کرسی! وگرنه می بردمتون یه جا دیگه!
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
ی جای توا یا من...!!
مارتینی... اینخده اصرار نکن... ای بابـــــــــــــا... باشه...!
خاموش کنم؟! من؟!
دیگه چی؟
پاشو بینم باو
چه معنی داره یه پسر به یه دختر بگه کرسی رو خاموش کنه؟!
پاشو بینم...!
چی میگه!!!...برو دیگه...یه پوف کن
سلام
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
طرف تو اتوبوس كبريت ميخواسته به بغلي ميگه اسمت چيه ؟ -يوسف. به به، شغلت چيه؟ -زنبوردار به به، كجا ميري؟ -اهواز عجب جايي، كبريت داري؟ -نه….. نه و نكمه، با اون اسمت، پدرسگ پشه باز، تو اين گرما سگ ميره اهواز كه تو ميرى!!!!!!!!!!1
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=3]درویشی بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت.
[/h] [h=3] خبر به شاه رسید که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد. [/h] [h=3]شاه درویش را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری. [/h] [h=3]یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این شهر و دیار را ترک کنی.[/h] [h=3]درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد.[/h]
[h=3]در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند.[/h] [h=3] وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟
[/h] [h=3]شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق میشد، باید در راه عشقش از جان میگذشت. [/h] [h=3]سراو بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.[/h]
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درویشی بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت.


خبر به شاه رسید که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد.

شاه درویش را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری.

یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این شهر و دیار را ترک کنی.

درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد.


در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند.

وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟


شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق میشد، باید در راه عشقش از جان میگذشت.

سراو بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.

:surprised: اگه اینجوری باشه که الان هیچ کدوم از پسرا نباید سر داشته باشن....!!!!!
 

Similar threads

بالا