"Pejman"
دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
هر اتفاقي مي افتد به نفع ماستتوي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكردكه خيلي مغرور، ولي عاقل بوديک روز براي پادشاه انگشتری به عنوان هديهآوردندولي روی نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيليساده بود.شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت:من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد.
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاهباشدو چه جمله اي به او پند ميدهد؟همه وزيران را صدا زد وگفت:
وزيران من، هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد.
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند،ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد. دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كلكشور جمع كنند و بياورندوزيران هم رفتند و آوردند.
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسيبتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي چيزي گفتباز هم شاهخوشش نيامد تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفتبا شاه كار دارم.
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله. اي پير مرد تو داري ميميري، تو را چه به جملهخلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها راراضي كند كه وارد دربار شود، شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت: جمله من اينست "هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكرفرو رفت و خيلي از اين جمله استقبال كرد و جايزه را به پير مرد داد.پير مرد در حال رفتن گفت: ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟ تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد، چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند:
كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا اينكه يه روز پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهانچاقو در رفت ودوتا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد، شاه ناراحت شد و درد مندوزيرش به او گفت:
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده توميگوئي كه به نفع ما شدهبه زندانبان دستور داد تا وزير را به زندانبيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت يك روز پادشاه به شكار رفتو در جنگل گم شدتنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورندشاه را بستند و او را لخت كردند اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كهخورده ميشود تمام بدنش سالم باشد ولي پادشهدو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند. وزير آمد نزد شاه و گفت:
با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت:
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود، من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدياين چه نفعي استشاه اين راگفت و او را مسخره كرد.
وزير گفت: اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت: چطور؟
وزير گفت: شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد، ولي آنجا من نبودماگر مي بودم آنها مرا ميخوردند. پس به نفع من هم بوده است.
وزير اين را گفت و رفت.
اگر اين جمله را قبول داشته باشيد و آن را با ور كنيد، ميفهميد كه چه ميگويم:نكته اخلاقي: هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
خدایا حکمت قدم هایی که برایم برمیداری بر من آشکار کن ، تا درهایی را که بسویم میگشایی ، ندانسته نبندم و درهایی که به رویم میبندی ، به اصرار نگشایم
منم به این جمله اعتقاد دارم.... اما پیاز داغش خیلی بود..... و مجبورم بگم هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست مرسییییییییی