| خلبانان شهید | شوق پرواز ( شهید عباس بابایی ) ...

A.N.M

عضو جدید
من همیشه معترض بودم از اینکه بابا خفه کردن ما رو انقدر از شهید و جنگ گفتن دستشون درد نکنه ما و کشورمون رو نجات دادن اما همه چیز دیگه تموم شده اما با دیدن این فیلم دیدگاهم عوض شد و فهمیدم که نه همه چیز هم تموم نشده تا وقتی دختر شهید بابایی و امثال ایشون در کنار ما هستن و درد نبود همچین آدم بزرگی رو دارن
 

الهام3

عضو جدید
نیایش شهید دکتر مصطفی چمران قبل از شهادت (31 خرداد)
http://www.www.iran-eng.ir/images/chamran.jpg
ای حیات با تو وداع می کنم با همه زیباییهایت ، با همه مظاهر جلال و جبروت ، با همه کوهها و آسمانها و دریاها و صحراها ، با همه وجود وداع می کنم . با قلبی سوزان و غم آلود به سوی خدای خود می روم و از همه چیز چشم می پوشم... ای پاهای من سریع وتوانا باشید ، ای دستهای من قوی ودقیق باشید ، ای چشمان من تیزبین وهوشیار باشید ، ای قلب من ، این لحظات آخرین را تحمل کن ، ای نفس ، مرا ضعیف وذلیل مگذار ، چند لحظه بیشتر با قدرت واراده صبور وتوانا باش. به شما قول می دهم که چند لحظه دیگر همه شما در استراحتی عمیق وابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید وتلافی این عمر خسته کننده واین لحظات سخت و سنگین را دریافت کنید. چند لحظه دیگر به آرامش خواهید رسید،آرامشی ابدی.دیگر شما را زحمت نخواهم داد.دیگر شب و روز استثمارتان نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد.دیگر به شما بی خوابی نخواهم داد و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهید زد. از گرسنگی و گرما و سرما شکوه نخواهید کرد. و برای همیشه در بستر نرم خاک، آرام و آسوده خواهید بود. اما این لحظات حساس ،لحظات وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد. خدایا! وجودم اشک شده ، همه وجودم از اشک می جوشد ، می لرزد ، می سوزد و خاکستر می شود. اشک شده ام و دیگر هیچ ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم و بر خاک ریخته شوم واز وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق و عرفان وفداکاری از آن سرچشمه بگیرد . خدایا تو را شکر می کنم که باب شهادت را به روی بندگان خالصت گشوده ای تا هنگامی که همه راهها بسته است و هیچ راهی جز ذلت و خفت و نکبت باقی نمانده است می توان دست به این باب شهادت زد و پیروزمند و پر افتخار به وصل خدائی رسید.

والسلام
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید عباس بابایی، بزرگ مردی كه در مكتب شهادت پرورش یافت مجاهدی كه زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگانیش موج ها در برداشت. مرد وارسته ای كه سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی و كرامت بود، رزمنده ای كه دلاور میدان جنگ بود و مبارزی سترگ با نفس اماره ی خویش. از آن زمان كه خود را شناخت كوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود. از آن روستاییِ ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باك. شهید بابایی در سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال 1348، به دانشكده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تكمیل دوره به آمریكا اعزام شد. شهید بابایی در سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریكا رفت. طبق مقررات دانشكده می بایست به مدت دو ماه با یكی از دانشجویان آمریكایی هم اتاق می شد. آمریكایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می كردند، اما واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می داد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریكا بیزار بود. هم اتاقی او در گزارشی كه از ویژگی ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می شود كه بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می آید كه نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند است. همچنین اشاره كرده كه او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند، كه منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. خود وی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشكده خلبانی آمریكا را چنین تعریف كرده است: «دوره خلبانی ما در آمریكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی كه در پرونده خدمتم درج شده بود، تكلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این كه روزی به دفتر مسئول دانشكده، كه یك ژنرال آمریكایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود كه می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می كرد. او پرسش هایی كرد كه من پاسخش را دادم . از سوال های ژنرال بر می آمد كه نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می كردم كه رنج دوسال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی كه برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یك لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فكر بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای كار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، كاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم كه هیچ كار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را كه همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشكنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالی كه بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی كردم. ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معناداری به من كرد و گفت: چه می كردی؟ گفتم: عبادت می كردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است كه در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تكان داد و گفت: همه این مطالبی كه در پرونده تو آمده مثل این كه راجع به همین كارهاست . این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود كه از صداقت و پای بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریكا خوشش آمده است. با چهره ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز كرد و گفت: به شما تبریك می گویم. شما قبول شدید . برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی كه رسیدم به پاس این نعمت بزرگی كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.» با ورود هواپیماهای پیشرفته اف – 14 به نیروی هوایی، شهید بابایی كه جزء خلبان های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شكاری اف – 5 بود، به همراه تعداد دیگری از همكاران برای پرواز با هواپیمای اف–14 انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد. با اوج گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یكی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشكوه انقلاب اسلامی پرداخت. شهید بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید كه شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 7/5/1360، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده ی او گذاشته شد. به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امكانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی كردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد. بابایی، با كفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی كه در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 9/9/1362 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل گردید. او با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری كه در طول سال ها، در جبهه های نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب كشور سپری كرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه های عملیاتی بود و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بیش از 60 مأموریت جنگی را با موفقیت كامل به انجام رسانید. شهید برای پیشرفت سریع عملیات ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اكتفا نمی كرد، بلكه شخصاً پیشگام می شد و در جمیع مأموریت های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشكلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود كه شركت می كرد. سرلشكر بابایی به علت لیاقت و رشادت هایی كه در دفاع از نظام، سركوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 8/2/1366، به درجه سرتیپی مفتخر گردید. تیمسار بابایی معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به هنگام بازگشت از یك مأموریت برون مرزی، هدف گلوله ضد هوایی قرار گرفت و به شهادت رسید. تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه روز عید قربان همراه یكی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه كار اجرای عملیات، با یك فروند هواپیمای آموزشی اف–5 از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. تیمسار بابایی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید. یكی از راویان مركز مطالعات و تحقیقات جنگ درباره این واقعه نوشته است:«به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای تیمسار بابایی و اختلالی كه در ارتباط هواپیما و پایگاه تبریز به وجود آمد، پایگاه مزبور به رابط هوایی سپاه اعلام كرد كه یك فروند هواپیمای خودی در منطقه مرزی سقوط كرد برای كمك به یافتن خلبان و لاشه آن هر چه سریعتر اقدام نمایید. مدت كوتاهی از اعلام این موضوع نگذشته بود كه فرد مذكور مجدداً تماس گرفت و در حالی كه گریه امانش نمی داد گفت: هواپیمای مورد نظر توسط خلبان به زمین نشست، ولی یك از سرنشینان آن به علت اصابت تیر در داخل كابین به شهادت رسیده است.» راوی در مورد بازتاب شهادت تیمسار بابایی در جمع برادران سپاه نوشته است: «برخی از فرماندهان ارشد سپاه در جلسه ای مشغول بررسی عملیات بودند كه تلفنی خبر شهادت تیمسار بابایی به اطلاع برادر رحیم رسید . با شنیدن این خبر، جلسه تعطیل شد و اشك در چشمان حاضرین به خصوص آنان كه آشنایی بیشتری با شهید بابایی داشتند ، حلقه زد.» نقل شده كه وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاری های بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما می رسانم.» بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه ای بود كه از كودكی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكاری و ایثار زندگی كرد و سرانجام نیز در روز عید قربان، به آروزی بزرگ خود كه مقام شهادت بود نائل گردید و نام پرآوازه اش در تاریخ پرا فتخار ایران جاودانه شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]رفتار و اخلاق سرلشگر عباس بابایی[/h]
از لابه لای صفحات کتاب «پرواز تا بی نهایت» ـ تنها سند تهیه شده از حیات جاودانه ی شهید عباس بابایی شاید بتوان اصول کلی زیر را استخراج کرد و تبلور روح حاکم بر گفتار و رفتار شهید را ملاحظه کرد. در مورد هر اصل فقط به ذکر یک حکایت اکتفا شده است؛ کما اینکه ممکن است یک حکایت دربردارنده ی بیشتر از یک اصل باشد..
[h=3]درس هایی از زندگی شهید بابایی[/h]
امروزه بسیاری از متفکران مسائل اجتماعی و انسانی بر این باورند که از بهترین راههای مبارزه با برخی بیماریهای روحی و حتی جسمانی الگو قرار دادن افراد متعال و موفق است. داشتن یک الگوی کامل و صحیح می تواند مایه ی تبلور ارزشهای انسانی، امیدبخشی، ایجاد انگیزه و هدف، تقویت روحیه و قوت قلب باشد. همچنین الگوی مناسب، درستی راه را تضمین می کند و امکان دستیابی به کمالات عالی را مهیا کرده و میل به طی طریق کمال را شدت می بخشد؛ همچنین می تواند معیار سنجش ارزشها و ضد ارزشها از یکدیگر باشد..
[h=2]مردمداری شهید عباس بابایی[/h]
مردمداری شهید عباس بابایی یکی از مهمترین مولفه های شخصیت آن بزرگوار بود. روحیه بخشایش گر عباس بابایی سبب می شد همگان به گردش جمع شوند و این عاملی برای نزدیکی وی با دیگران بود. در خاطره زیر با یکی دیگر از ابعاد وجودی وی آشنا می شویم.( به نقل از کتاب پرواز تا بی نهایت)ابتدا باید این نکته را یادآوری کنم که در زمان حیات این شهید بزرگوار، به عباس بابایی قول داده بودم تا این موضوع را برای کسی نگویم. حال بنا بر وظیفه جهت نشان دادن یکی از زوایای پنهان شخصیت آن شهید عزیز، این خاطره را عنوان می کنم. من شهید عباس بابایی را برای نخستین بار در منزل شوهر خواهرشان در دزفول دیده بودم و فقط با او یک آشنایی مختصر داشتم، تا اینکه در سال ۱۳۵۶ به پایگاه اصفهان منتقل و در کارگزینی ستاد پایگاه مشغول به کار شدم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]شهید بابایی از نگاه بزرگان[/h]
رحیم صفوی :اعتقاد من این است که سرلشگر خلبان عباس بابایی فرمانده ای مومن و شجاع بود که نقش ایشان در نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران یک نقش برجسته و بی نظیر جلوه می کند , بخصوص در عملیاتها و در بعد سازماندهی و آمادگی های عملیاتی نیروی هوایی ارتش .پدر شهید بابایی :زمانی که کوچکتر بود معمولاً در تعزیه های ما به اتفاق یکی از دوستانش نقش دو طفلان مسلم را بازی می کرد و بعد که بزرگتر شد نقش حضرت علی اکبر (ع) و دیگران را اجرا می کرد و در مراسم سوگواری اباعبدالله الحسین (ع) مداحی می کرد و این کار تا آخرین روزهای شهادتش ادامه داشت .شهید عباس بابایی در بیانات مقام معظم رهبری :شهید عباس بابایی عزیزمان انسانی مومن و متقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سالی که من ایشان را می شناختم ، همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پابرجا بود .سید محمد خاتمی ( ریاست جمهوری ) :اگر در تمام دوران تاریخ قزوین جز شهید رجایی و شهید عباس بابایی کسی را نداشته باشد برای افتخار شما همین دو شهید بزرگوار کافی است .آقای هاشمی رفسنجانی :( سرلشگر شهید عباس بابایی یکی از وفادارترین افسران ارتش جمهوری اسلامی و از پیشتازان انقلاب بود . )( مشکلی که وجود داشت این بود که شهید عباس بابایی نمی توانست خود را از صحنه جنگ جدا کند و با این که ایشان معاون عملیاتی فرماندهی نیروی هوایی بود ،‌اما همیشه در میدانهای جنگ حضور داشت و می گفت : اگر پرواز نکنم ، احساس ضعف خواهم کرد زیرا هستی خود را در میدان جنگ می بینم . ).
[h=2]چند خاطره از شهید عباس بابایی[/h]
- در دوران تحصیل برای کمک به بابای پیر مدرسه که کمر و پاهایش درد می کند نیمه های شب ـ قبل از اذان صبح ـ به مدرسه می رود و کلاس ها و حیاط را تمیز می کند و به خانه برمی گردد. مدتها بعد بابای مدرسه و همسرش در تردید می مانند که جن ها به کمک آنها می آیند! و در نیمه شبی « عباس» را می بینند که جارو در دست مشغول تمیز کردن حیاط است ..
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وصیت نامه دوم سرلشگر عباس بابایی
بسم الله الرحمن الرحیمانا لله و انا الیه راجعونخدایا ، خدایا ، تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم وصیت نامه بنویسم . حال سخنانم را برای خدا در چند جمله انشاالله خلاصه می کنمخدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده .خدایا ، همسر و فرزندانم را به تو می سپارم .خدایا ، در این دنیا چیزی ندارم ، هرچه هست از آن توست .پدر و مادر عزیزم ، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم .عباس بابایی۲۲/۴/۶۱۲۱ ماه مبارک رمضان.
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عباس بابایی

عباس بابایی


http://www.saeghehonline.com/join
http://www.saeghehonline.com/join
عباس بابایی (۱۳۲۹-۱۳۶۶) سرلشکر خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی شرکت کننده در جنگ ایران و عراق و فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که در جنگ ایران و عراق کشته شد.
وی در خانواده‌ای متوسط و مذهبی در شهر قزوین و در ۱۴ آذر ۱۳۲۹ متولد شد. دوره ابتدایی را در دبستان «دهخدا» و دوره متوسطه را در دبیرستان «نظام وفا» گذراند. پس از گرفتن دیپلم، در سال ۱۳۴۸ در رشتهٔ پزشکی پذیرفته شد، اما به دلیل علاقه به خلبانی، داوطلب تحصیل در رشته خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندن دوره مقدماتی برای تکمیل تحصیلاتش در سال ۱۳۴۹ به آمریکا اعزام گشت.
در مدت تحصیل در آمریکا، در طول آموزش خلبانی، کارآموزی ممتاز محسوب شد و آموزش خلبانی، به عنوان کاپیتان تیم والیبال پایگاه نیز انتخاب شد. پس از بازگشت به ایران بعنوان خلبان شکاری با جنگنده های اف-۵ و اف-۴ پرواز کرد و با ورود جنگنده اف-۱۴ به نیروی هوایی ایران در سال ۱۳۵۴، با گذراندن دوره مربوطه به عنوان خلبان جنگنده اف-۱۴ تام‌کت در پایگاه شکاری اصفهان مستقر گردید.
http://www.saeghehonline.com/join
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، سرپرستی انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان را بر عهده گرفت. با شروع جنگ ایران و عراق، عباس بابایی به انجام عملیات جنگی هوایی مشغول شد. در سال ۱۳۶۰ ضمن ارتقا به درجهٔ سرهنگ دومی به عنوان فرمانده «پایگاه هشتم هوایی اصفهان» منصوب شد. به دلیل همین شایستگی ها، در ۹ آذر ۱۳۶۲ به درجه سرهنگ تمامی ارتقاء یافت و به سمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد و به تهران عزیمت کرد. وی پس از چهار سال رزم در مقام معاونت عملیات نیروی هوایی، به پیشنهاد رئیس جمهور وقت و حکم فرماندهی کل قوا در ۸ اردیبهشت ۱۳۶۶ به درجه «سرتیپی» ارتقا یافت.

تیمسار بابایی بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز جنگی داشت و برای پیشرفت سریع عملیات و دقت در آن تنها به نظارت اکتفا نمی‌کرد بلکه همواره در عملیات پیش قدم بود و در تمام ماموریت‌های طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی خود، آنها را آزمایش می‌کرد. استقامت و بردباری او در انجام پروازهای طولانی مدت و طاقت فرسا با جنگنده اف-۱۴ که گاه تا ۱۰ ساعت بطول می‌انجامید و برای پوشش دادن نقاط کور رادارهای زمینی و دفاع از حریم هوایی میهن با انجام سوخت گیری‌های متعدد هوایی همراه بود زبانزد خاص و عام بود. وی تنها در فاصله سال‌های ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۶، بیش از ۶۰ عملیات جنگی را با موفقیت کامل به انجام رساند.

وی با دختردایی‌اش «ملیحه حکمت» در تاریخ ۴ شهریور ۱۳۵۴ ازدواج کرد و صاحب دختری به نام «سلما» و دو پسر به نامهای «محمد» و «حسین» شد.

http://www.saeghehonline.com/join

عباس بابایی در سن ۳۷ سالگی و پس از ۶۰ ماموریت جنگی موفق و پس از یک عملیات برون مرزی در منطقه عملیاتی سردشت در تاریخ ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ با آتش پدافند نیروهای خودی کشته شد. پیکر وی در مزار شهدا در جنوب شاهزاده حسین قزوین به خاک سپرده شد.


روح همه ی شهدای راه وطن شاد...​
 

مرتضی ساعی

کاربر فعال دفاع مقدس
کاربر ممتاز
خیلی مرد بودن
خیلیییییییییییییییییییییی
فقط همینو میتونم بگم : شهدا شرمنده ایم
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
خاطره ای از دوران کودکی ...

خاطره ای از دوران کودکی ...

.
.
.


بعد از ظهر یكی از روزهای پاییزی ، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت

او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم!!

در اتاق كارم به عباس گفتم:

پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس ...

سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی ، آنها را برای جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم!!

روی میز به دنبال مداد می گشتم

و

دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است!!

پرسیدم:
عباس! مداد خودت كجاست؟

گفت:

در خانه جا گذاشتم!

به او گفتم:

پسرم!

این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط كارهای مربوط به اداره را انجام داد

و

اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممكن است در آخر سال رفوزه شوی ...

او چیزی نگفت!!

چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند ...


،

(راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید)



.
.
.


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد عباس بابايي، بزرگ مردي كه در مكتب شهادت پرورش يافت مجاهدي كه زهد وتقوايش بسان دريايي خروشان بود و هر لحظه از زندگانيش موج ها در برداشت.مرد وارسته اي كه سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگي و كرامت بود، رزمنده ايكه دلاور ميدان جنگ بود و مبارزي سترگ با نفس اماره ي خويش. از آن زمان كهخود را شناخت كوشيد تا جز در جهت خشنودي حق تعالي گام برندارد. به راستياو گمنام، اما آشناي همه بود. از آن روستاييِ ساده دل، تا آن خلبان دلير وبي باك. شهيد بابايي در سال 1329، در شهرستان قزوين ديده به جهان گشود.دوره ي ابتدايي و متوسطه را در همان شهر به تحصيل پرداخت و در سال 1348،به دانشكده خلباني نيروي هوايي راه يافت و پس از گذراندن دوره آموزشمقدماتي براي تكميل دوره به آمريكا اعزام شد. شهيد بابايي در سال 1349،براي گذراندن دوره خلباني به آمريكا رفت. طبق مقررات دانشكده مي بايست بهمدت دو ماه با يكي از دانشجويان آمريكايي هم اتاق مي شد. آمريكايي ها، درظاهر، هدف از اين برنامه را پيشرفت دانشجويان در روند فراگيري زبانانگليسي عنوان مي كردند، اما واقعيت چيز ديگري بود. چون عباس در همانشرايط تمام واجبات ديني خود را انجام مي داد، از بي بند و باري موجود درجامعه آمريكا بيزار بود. هم اتاقي او در گزارشي كه از ويژگي ها و روحياتعباس نوشته، يادآور مي شود كه بابايي فردي منزوي و در برخوردها، نسبت بهآداب و هنجارهاي اجتماعي بي تفاوت است. از رفتار او بر مي آيد كه نسبت بهفرهنگ غرب داراي موضع منفي مي باشد و شديداً به فرهنگ سنتي ايران پاي بنداست. همچنين اشاره كرده كه او به گوشه اي مي رود و با خودش حرف مي زند، كهمنظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. خود وي ماجراي فارغ التحصيلياز دانشكده خلباني آمريكا را چنين تعريف كرده است: «دوره خلباني ما درآمريكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتي كه در پرونده خدمتم درج شدهبود، تكليفم روشن نبود و به من گواهينامه نمي دادند، تا اين كه روزي بهدفتر مسئول دانشكده، كه يك ژنرال آمريكايي بود، احضار شدم. به اتاقش رفتمو احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشينم. پرونده من در جلو او، روي ميزبود، ژنرال آخرين فردي بود كه مي بايستي نسبت به قبول و يا رد شدنم اظهارنظر مي كرد. او پرسش هايي كرد كه من پاسخش را دادم . از سوال هاي ژنرال برمي آمد كه نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين ملاقات ارتباط مستقيمي با آبروو حيثيت من داشت، زيرا احساس مي كردم كه رنج دوسال دوري از خانواده و شوقبرنامه هايي كه براي زندگي آينده ام در دل داشتم، همه در يك لحظه در حالمحو و نابودي است و بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني بهايران برگردم. در همين فكر بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصي اجازهخواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا براي كار مهمي بهخارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتي را در اتاق تنها ماندم. بهساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، كاش در اينجا نبودم و ميتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد. گفتمكه هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست، همين جا نماز را مي خوانم. انشاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه اي از اتاق رفتم وروزنامه اي را كه همراه داشتم به زمين انداختم و مشغول نماز شدم. در حالخواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چهكنم؟ نماز را ادامه بدهم يا بشكنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه مي دهم،هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالي كهبر روي صندلي مي نشستم از ژنرال معذرت خواهي كردم. ژنرال پس از چند لحظهسكوت نگاه معناداري به من كرد و گفت: چه مي كردي؟ گفتم: عبادت مي كردم.گفت: بيشتر توضيح بده. گفتم: در دين ما دستور بر اين است كه در ساعت هايمعين از شبانه روز بايد با خداوند به نيايش بپردازيم و در اين ساعات زمانآن فرا رسيده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و اين واجبديني را انجام دادم. ژنرال با توضيحات من سري تكان داد و گفت: همه اينمطالبي كه در پرونده تو آمده مثل اين كه راجع به همين كارهاست . اين طورنيست؟ پاسخ دادم: آري همين طور است. او لبخندي زد. از نوع نگاهش پيدا بودكه از صداقت و پاي بندي من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجددجامعه آمريكا خوشش آمده است. با چهره اي بشاش خود نويس را از جيبش بيرونآورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتي احترام آميز از جا برخاست ودستش را به سوي من دراز كرد و گفت: به شما تبريك مي گويم. شما قبول شديد .براي شما آرزوي موفقيت دارم. من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترامگذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولين محل خلوتي كه رسيدم به پاساين نعمت بزرگي كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.»با ورود هواپيماهاي پيشرفته اف – 14 به نيروي هوايي، شهيد بابايي كه جزءخلبان هاي تيزهوش و ماهر در پرواز با هواپيماي شكاري اف – 5 بود، به همراهتعداد ديگري از همكاران براي پرواز با هواپيماي اف–14 انتخاب و به پايگاههوايي اصفهان منتقل شد. با اوج گيري مبارزات عليه نظام ستمشاهي، بابايي بهعنوان يكي از پرسنل انقلابي نيروي هوايي، در جمع ديگر افراد متعهد ارتش بهميدان مبارزه وارد شد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، وي گذشته از انجاموظايف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامي پايگاه، به پاسداري ازدستاوردهاي پرشكوه انقلاب اسلامي پرداخت. شهيد بابايي با دارا بودن تعهد،ايمان، تخصص و مديريت اسلامي چنان درخشيد كه شايستگي فرماندهي وي محرز ودر تاريخ 7/5/1360، فرماندهي پايگاه هشتم هوايي بر عهده ي او گذاشته شد.به هنگام فرماندهي پايگاه با استفاده از امكانات موجود آن، به عمران وآباداني روستاهاي مستضعف نشين حومه پايگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامينآب آشاميدني و بهداشتي، برق و احداث حمام و ديگر ملزومات بهداشتي و آموزشيدر اين روستا، گذشته از تقويت خط سازندگي انقلاب اسلامي، در روند هر چهمردمي كردن ارتش و پيوند هر چه بيشتر ارتش با مردم خدمات شايان توجهي راانجام داد. بابايي، با كفايت، لياقت و تعهد بي پاياني كه در زمان تصديفرماندهي پايگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاريخ 9/9/1362 با ارتقاء بهدرجه سرهنگي به سمت معاون عمليات نيروي هوايي منصوب و به تهران منتقلگرديد. او با روحيه شهادت طلبي به همراه شجاعت و ايثاري كه در طول سال ها،در جبهه هاي نور و شرف به نمايش گذاشت، صفحات نوين و زريني به تاريخ دفاعمقدس و نيروهاي هوايي ارتش نگاشت و با بيش از 3000 ساعت پرواز با انواعهواپيماهاي جنگنده، قسمت اعظم وقت خويش را در پرواز هاي عملياتي و ياقرارگاه ها و جبهه هاي جنگ در غرب و جنوب كشور سپري كرد و به همين ترتيبچهره آشناي «بسيجيان» و يار وفادار فرماندهان قرارگاه هاي عملياتي بود وتنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بيش از 60 مأموريت جنگي را با موفقيتكامل به انجام رسانيد. شهيد براي پيشرفت سريع عمليات ها و حسن انجام امور،تنها به نظارت اكتفا نمي كرد، بلكه شخصاً پيشگام مي شد و در جميع مأموريتهاي جنگي طراحي شده، براي آگاهي از مشكلات و خطرات احتمالي، اولين خلبانبود كه شركت مي كرد. سرلشكر بابايي به علت لياقت و رشادت هايي كه در دفاعاز نظام، سركوبي و دفع *****ات دشمنان از خود بروز داد، در تاريخ8/2/1366، به درجه سرتيپي مفتخر گرديد. تيمسار بابايي معاون عمليات نيرويهوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران به هنگام بازگشت از يك مأموريت برون مرزي،هدف گلوله ضد هوايي قرار گرفت و به شهادت رسيد. تيمسار عباس بابايي صبحروز پانزدهم مرداد ماه روز عيد قربان همراه يكي از خلبانان نيروي هوايي(سرهنگ نادري) به منظور شناسايي منطقه و تعيين راه كار اجراي عمليات، بايك فروند هواپيماي آموزشي اف–5 از پايگاه هوايي تبريز به پرواز درآمد ووارد آسمان عراق شد. تيمسار بابايي پس از انجام دادن مأموريت، به هنگامبازگشت، در آسمان خطوط مرزي، هدف گلوله هاي تيربار ضد هوايي قرار گرفت واز ناحيه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسيد. يكي از راويان مركزمطالعات و تحقيقات جنگ درباره اين واقعه نوشته است:«به دنبال اصابت گلولهبه هواپيماي تيمسار بابايي و اختلالي كه در ارتباط هواپيما و پايگاه تبريزبه وجود آمد، پايگاه مزبور به رابط هوايي سپاه اعلام كرد كه يك فروندهواپيماي خودي در منطقه مرزي سقوط كرد براي كمك به يافتن خلبان و لاشه آنهر چه سريعتر اقدام نماييد. مدت كوتاهي از اعلام اين موضوع نگذشته بود كهفرد مذكور مجدداً تماس گرفت و در حالي كه گريه امانش نمي داد گفت:هواپيماي مورد نظر توسط خلبان به زمين نشست، ولي يك از سرنشينان آن به علتاصابت تير در داخل كابين به شهادت رسيده است.» راوي در مورد بازتاب شهادتتيمسار بابايي در جمع برادران سپاه نوشته است: «برخي از فرماندهان ارشدسپاه در جلسه اي مشغول بررسي عمليات بودند كه تلفني خبر شهادت تيمساربابايي به اطلاع برادر رحيم رسيد . با شنيدن اين خبر، جلسه تعطيل شد و اشكدر چشمان حاضرين به خصوص آنان كه آشنايي بيشتري با شهيد بابايي داشتند ،حلقه زد.» نقل شده كه وي چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاري هاي بيش ازحد دوستانش جهت عزيمت به مراسم حج گفته بود: «تا عيد قربان خودم را به شمامي رسانم.» بابايي در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه اي بود كه ازكودكي تا واپسين لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكاري و ايثار زندگي كردو سرانجام نيز در روز عيد قربان، به آروزي بزرگ خود كه مقام شهادت بودنائل گرديد و نام پرآوازه اش در تاريخ پرا فتخار ايران جاودانه شد.
 

ab 84

عضو جدید
باتشکرازشمابه خاطراین تاپیک.
خیلی ازصحبت های دوستان بجا وصحیح بود.اما.....
اینکه درحق شهدااجحاف شده کاملا درسته.اگربخوایم درموردرسانه صحبت کنیم حرف زیاده.نمیگم کارهای خوب نبوده اما ضعف رسانه بیشترازقوتشه.
اماآیابحث کردن درباره این چیزها شرایط روعوض میکنه.مثلا من نوعی چیکارمیتونم بکنم تاوضع رسانه بهتربشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بهترنیست باخودمون روراست باشیم.چرابه جای انتقادکردن ازچیزهایی که نمیتونیم اثری روش داشته باشیم،ازخودمون انتقادنمیکنیم؟؟؟؟؟؟
چقدراززندگی شهدامیدونیم.چقدرقدرت دفاع ازارزشهامونو داریم.........
توی دانشگاه چقدرالگوهستیم.چقدرتونستیم کسی روشیفته حجاب کنیم.(نه اینکه صرفاوقتی من نوعی رومیبینن مغنه شون بیادجلوتر......)
تاحالاشده کسی بیادوبه توبگه این آرامش توچقدردلنشیه،توچطوربه این حالت رسیدی......وتوبراش ازسلوک شهدابگی......
امامتاسفانه ماازطردشدن میترسیم.ازاینکه بیایم تویک جمع مثلافامیلی ازشهدا......ازارزشهامون.......ازاعتقاداتمون دفاع کنیم ....صحبت کنیم ترس داریم.
شهدااگربه این درجه رسیدندچون فقطوفقط وفقط خدارومیدیدندولاغیر.....به خاطرهمین همه روشیفته خودشون میکردن،به همه محبت میکردن چون به سرچشمه اصلی متصل بودن......
حالاما چی...کافیه یک نفربااطلاعات بیشتر بیادودین واعتقادماروزیرسوال ببره،ما(من خودم روعرض میکنم.)نه تنهاقدرت دفاع نداریم،قدرت جذب نداریم،بلکه ممکنه خودمون هم دچارشک وتردید بشیم.....
نمیخوام شعاری حرف بزنم.ولی بهتره کمی کلاه خودمون روقاضی کنیم.اونهاهم مث ما آدم های معمولی بودند که به اونجارسیدند.نه معصوم.
ماعادت کردیم خودمون رو لابه لای بهانه ها پنهان کنیم.....اما خدامیگه یک قدم توبیا باقیش بامن.....فقط کافیه اراده کنیم وشک نکنید شهداهم دستمون رو خواهند گرفت.شهداازخدااطاعت کردند وخداهم لذت بندگی رو به اوناچشوند،چه لذتی ازاین بالاتر.........
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم وأيد امامنا الخامنه اي
التماس دعاازهمه عزیزان.:gol:
سلام
دوست عزیز یه جورایی حرف دل منو زدی،منم باهات موافقم به نظر من اصلاح باید از خود فرد شروع بشه تا به جامعه ختم بشه.ما تا خودمون رو درست نکردیم نباید از اطرافیانمون انتظار درست برخورد کردن داشته باشیم ...خیلی وقتا اشکال از خود ماست،یه مثال ساده همین درس خوندن ما تو دانشگاهه،خودم رو میگم در طول ترم درس نمیخوندم ولی از استادمون انتظار عالی درس دادن داشتم( خوب معلومه که استاد وقتی میبینه من تمایلی به درس نشون نمیدم اونم انرژی کمتری رو صرف درس دادنش میکنه )اینطور نیست...؟
حالا حکایت اینه که اگه مشکلات زیاده ،اگه تشخیص حق و باطل سخته....دست رو دست نذاریمو تقصیرو گردن دیگران نندازیم یک یا علی بگیمو حداقل خودمون به خودمون کمک کنیم،حداقل یک الگوی مناسب برای زندگیمون پیدا کنیم
درسته؟
یا علی
التماس دعا
 

ab 84

عضو جدید
وصیت نامه اول شهید عباس بابایی





بسم الله الرحمن الرحیم. همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد . . . ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است. اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد. . .
. . . ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری.
ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه.
هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.
ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن ، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن . اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . .
. . . ملیحه به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد .
ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی . همیشه با ایمان باشی . همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . .
. . . اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . .
. . . همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود . . .
ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن .
سلام دوست عزیز
دستت درد نکنه شاید باورت نشه من اشک میریختم و این وصیت نامه رو میخوندم.......
روحش شاد،یادش گرامی و راهش پر رهرو باد انشاالله ( آمین )
یاعلی
التماس دعا
 

ab 84

عضو جدید
امروز براي شهدا وقت نداريم

از عشق مگو قصه كه ما وقت نداريم

با حضرت شيطان سرمان گرم گناه است

از بهر ملاقات خدا وقت نداريم

در كوفه تن غيرت ما خانه نشين است

بهر سفر كرب و بلا وقت نداريم

هرچند كه خوبست شهيدانه بميريم

زيباست ولي حيف كه ما وقت نداريم
.
.
.
:cry:

عالی ،دردناک بود ، واقیتی تاسف بار رو گوشزد کردید
ممنون
یاعلی
التماس دعا
 

s.zahra1371

عضو جدید
شهيد عباس بابايي، بزرگ مردي كه در مكتب شهادت پرورش يافت مجاهدي كه زهد وتقوايش بسان دريايي خروشان بود و هر لحظه از زندگانيش موج ها در برداشت.مرد وارسته اي كه سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگي و كرامت بود، رزمنده ايكه دلاور ميدان جنگ بود و مبارزي سترگ با نفس اماره ي خويش. از آن زمان كهخود را شناخت كوشيد تا جز در جهت خشنودي حق تعالي گام برندارد. به راستياو گمنام، اما آشناي همه بود. از آن روستاييِ ساده دل، تا آن خلبان دلير وبي باك. شهيد بابايي در سال 1329، در شهرستان قزوين ديده به جهان گشود.دوره ي ابتدايي و متوسطه را در همان شهر به تحصيل پرداخت و در سال 1348،به دانشكده خلباني نيروي هوايي راه يافت و پس از گذراندن دوره آموزشمقدماتي براي تكميل دوره به آمريكا اعزام شد. شهيد بابايي در سال 1349،براي گذراندن دوره خلباني به آمريكا رفت. طبق مقررات دانشكده مي بايست بهمدت دو ماه با يكي از دانشجويان آمريكايي هم اتاق مي شد. آمريكايي ها، درظاهر، هدف از اين برنامه را پيشرفت دانشجويان در روند فراگيري زبانانگليسي عنوان مي كردند، اما واقعيت چيز ديگري بود. چون عباس در همانشرايط تمام واجبات ديني خود را انجام مي داد، از بي بند و باري موجود درجامعه آمريكا بيزار بود. هم اتاقي او در گزارشي كه از ويژگي ها و روحياتعباس نوشته، يادآور مي شود كه بابايي فردي منزوي و در برخوردها، نسبت بهآداب و هنجارهاي اجتماعي بي تفاوت است. از رفتار او بر مي آيد كه نسبت بهفرهنگ غرب داراي موضع منفي مي باشد و شديداً به فرهنگ سنتي ايران پاي بنداست. همچنين اشاره كرده كه او به گوشه اي مي رود و با خودش حرف مي زند، كهمنظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. خود وي ماجراي فارغ التحصيلياز دانشكده خلباني آمريكا را چنين تعريف كرده است: «دوره خلباني ما درآمريكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتي كه در پرونده خدمتم درج شدهبود، تكليفم روشن نبود و به من گواهينامه نمي دادند، تا اين كه روزي بهدفتر مسئول دانشكده، كه يك ژنرال آمريكايي بود، احضار شدم. به اتاقش رفتمو احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشينم. پرونده من در جلو او، روي ميزبود، ژنرال آخرين فردي بود كه مي بايستي نسبت به قبول و يا رد شدنم اظهارنظر مي كرد. او پرسش هايي كرد كه من پاسخش را دادم . از سوال هاي ژنرال برمي آمد كه نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين ملاقات ارتباط مستقيمي با آبروو حيثيت من داشت، زيرا احساس مي كردم كه رنج دوسال دوري از خانواده و شوقبرنامه هايي كه براي زندگي آينده ام در دل داشتم، همه در يك لحظه در حالمحو و نابودي است و بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني بهايران برگردم. در همين فكر بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصي اجازهخواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا براي كار مهمي بهخارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتي را در اتاق تنها ماندم. بهساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، كاش در اينجا نبودم و ميتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد. گفتمكه هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست، همين جا نماز را مي خوانم. انشاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه اي از اتاق رفتم وروزنامه اي را كه همراه داشتم به زمين انداختم و مشغول نماز شدم. در حالخواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چهكنم؟ نماز را ادامه بدهم يا بشكنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه مي دهم،هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالي كهبر روي صندلي مي نشستم از ژنرال معذرت خواهي كردم. ژنرال پس از چند لحظهسكوت نگاه معناداري به من كرد و گفت: چه مي كردي؟ گفتم: عبادت مي كردم.گفت: بيشتر توضيح بده. گفتم: در دين ما دستور بر اين است كه در ساعت هايمعين از شبانه روز بايد با خداوند به نيايش بپردازيم و در اين ساعات زمانآن فرا رسيده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و اين واجبديني را انجام دادم. ژنرال با توضيحات من سري تكان داد و گفت: همه اينمطالبي كه در پرونده تو آمده مثل اين كه راجع به همين كارهاست . اين طورنيست؟ پاسخ دادم: آري همين طور است. او لبخندي زد. از نوع نگاهش پيدا بودكه از صداقت و پاي بندي من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجددجامعه آمريكا خوشش آمده است. با چهره اي بشاش خود نويس را از جيبش بيرونآورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتي احترام آميز از جا برخاست ودستش را به سوي من دراز كرد و گفت: به شما تبريك مي گويم. شما قبول شديد .براي شما آرزوي موفقيت دارم. من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترامگذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولين محل خلوتي كه رسيدم به پاساين نعمت بزرگي كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.»با ورود هواپيماهاي پيشرفته اف – 14 به نيروي هوايي، شهيد بابايي كه جزءخلبان هاي تيزهوش و ماهر در پرواز با هواپيماي شكاري اف – 5 بود، به همراهتعداد ديگري از همكاران براي پرواز با هواپيماي اف–14 انتخاب و به پايگاههوايي اصفهان منتقل شد. با اوج گيري مبارزات عليه نظام ستمشاهي، بابايي بهعنوان يكي از پرسنل انقلابي نيروي هوايي، در جمع ديگر افراد متعهد ارتش بهميدان مبارزه وارد شد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، وي گذشته از انجاموظايف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامي پايگاه، به پاسداري ازدستاوردهاي پرشكوه انقلاب اسلامي پرداخت. شهيد بابايي با دارا بودن تعهد،ايمان، تخصص و مديريت اسلامي چنان درخشيد كه شايستگي فرماندهي وي محرز ودر تاريخ 7/5/1360، فرماندهي پايگاه هشتم هوايي بر عهده ي او گذاشته شد.به هنگام فرماندهي پايگاه با استفاده از امكانات موجود آن، به عمران وآباداني روستاهاي مستضعف نشين حومه پايگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامينآب آشاميدني و بهداشتي، برق و احداث حمام و ديگر ملزومات بهداشتي و آموزشيدر اين روستا، گذشته از تقويت خط سازندگي انقلاب اسلامي، در روند هر چهمردمي كردن ارتش و پيوند هر چه بيشتر ارتش با مردم خدمات شايان توجهي راانجام داد. بابايي، با كفايت، لياقت و تعهد بي پاياني كه در زمان تصديفرماندهي پايگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاريخ 9/9/1362 با ارتقاء بهدرجه سرهنگي به سمت معاون عمليات نيروي هوايي منصوب و به تهران منتقلگرديد. او با روحيه شهادت طلبي به همراه شجاعت و ايثاري كه در طول سال ها،در جبهه هاي نور و شرف به نمايش گذاشت، صفحات نوين و زريني به تاريخ دفاعمقدس و نيروهاي هوايي ارتش نگاشت و با بيش از 3000 ساعت پرواز با انواعهواپيماهاي جنگنده، قسمت اعظم وقت خويش را در پرواز هاي عملياتي و ياقرارگاه ها و جبهه هاي جنگ در غرب و جنوب كشور سپري كرد و به همين ترتيبچهره آشناي «بسيجيان» و يار وفادار فرماندهان قرارگاه هاي عملياتي بود وتنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بيش از 60 مأموريت جنگي را با موفقيتكامل به انجام رسانيد. شهيد براي پيشرفت سريع عمليات ها و حسن انجام امور،تنها به نظارت اكتفا نمي كرد، بلكه شخصاً پيشگام مي شد و در جميع مأموريتهاي جنگي طراحي شده، براي آگاهي از مشكلات و خطرات احتمالي، اولين خلبانبود كه شركت مي كرد. سرلشكر بابايي به علت لياقت و رشادت هايي كه در دفاعاز نظام، سركوبي و دفع *****ات دشمنان از خود بروز داد، در تاريخ8/2/1366، به درجه سرتيپي مفتخر گرديد. تيمسار بابايي معاون عمليات نيرويهوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران به هنگام بازگشت از يك مأموريت برون مرزي،هدف گلوله ضد هوايي قرار گرفت و به شهادت رسيد. تيمسار عباس بابايي صبحروز پانزدهم مرداد ماه روز عيد قربان همراه يكي از خلبانان نيروي هوايي(سرهنگ نادري) به منظور شناسايي منطقه و تعيين راه كار اجراي عمليات، بايك فروند هواپيماي آموزشي اف–5 از پايگاه هوايي تبريز به پرواز درآمد ووارد آسمان عراق شد. تيمسار بابايي پس از انجام دادن مأموريت، به هنگامبازگشت، در آسمان خطوط مرزي، هدف گلوله هاي تيربار ضد هوايي قرار گرفت واز ناحيه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسيد. يكي از راويان مركزمطالعات و تحقيقات جنگ درباره اين واقعه نوشته است:«به دنبال اصابت گلولهبه هواپيماي تيمسار بابايي و اختلالي كه در ارتباط هواپيما و پايگاه تبريزبه وجود آمد، پايگاه مزبور به رابط هوايي سپاه اعلام كرد كه يك فروندهواپيماي خودي در منطقه مرزي سقوط كرد براي كمك به يافتن خلبان و لاشه آنهر چه سريعتر اقدام نماييد. مدت كوتاهي از اعلام اين موضوع نگذشته بود كهفرد مذكور مجدداً تماس گرفت و در حالي كه گريه امانش نمي داد گفت:هواپيماي مورد نظر توسط خلبان به زمين نشست، ولي يك از سرنشينان آن به علتاصابت تير در داخل كابين به شهادت رسيده است.» راوي در مورد بازتاب شهادتتيمسار بابايي در جمع برادران سپاه نوشته است: «برخي از فرماندهان ارشدسپاه در جلسه اي مشغول بررسي عمليات بودند كه تلفني خبر شهادت تيمساربابايي به اطلاع برادر رحيم رسيد . با شنيدن اين خبر، جلسه تعطيل شد و اشكدر چشمان حاضرين به خصوص آنان كه آشنايي بيشتري با شهيد بابايي داشتند ،حلقه زد.» نقل شده كه وي چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاري هاي بيش ازحد دوستانش جهت عزيمت به مراسم حج گفته بود: «تا عيد قربان خودم را به شمامي رسانم.» بابايي در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه اي بود كه ازكودكي تا واپسين لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكاري و ايثار زندگي كردو سرانجام نيز در روز عيد قربان، به آروزي بزرگ خود كه مقام شهادت بودنائل گرديد و نام پرآوازه اش در تاريخ پرا فتخار ايران جاودانه شد.

.
.
.


بعد از ظهر یكی از روزهای پاییزی ، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت

او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم!!

در اتاق كارم به عباس گفتم:

پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس ...

سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی ، آنها را برای جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم!!

روی میز به دنبال مداد می گشتم

و

دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است!!

پرسیدم:
عباس! مداد خودت كجاست؟

گفت:

در خانه جا گذاشتم!

به او گفتم:

پسرم!

این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط كارهای مربوط به اداره را انجام داد

و

اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممكن است در آخر سال رفوزه شوی ...

او چیزی نگفت!!

چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند ...


،

(راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید)



.
.
.


من تا قبل از اینکه زندگی شهید بابایی رو بدونم زیاد به عشق و اینجور چیزا اعتقاد نداشتم ولی بعد از دیدن شوق پرواز عشق رو باور کردم
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
مبارزه با نفس ...

مبارزه با نفس ...


.
.
.








یک سال بعد از عروسی مان یکی از رفیق های عباس ما را دعوت کرد.

وقتی رفتیم دیدیم اوضاع خیلی خراب است و مجلس زننده ای است !

عباس نتوانست تحمل کند و از آنجا آمدیم بیرون !!

خانه که رسیدیم شروع کرد به

گریه کردن

و

نماز می خواند و کمی قران خواند

و

خودش را سرزنش می کرد ...

و

این در حالی بود که خیلی از دوستانش آن شب در مجلس ماندند و توجهی به رضایت خداوند نکردند!!

ولی عباس باز هم نشان داد قهرمان میدان مبارزه با نفس اماره است ...


روای : همسر شهید عباس بابایی



.
.
.

 

ab 84

عضو جدید
شبي پر از باران رحمت
«خانم صديقه حکمت»
يک شب باراني، در حالي که مشغول پختن غذا بودم، زنگ در به صدا درآمد، سُلما در را باز کرد. مرا صدا زد و گفت:
ـ مادر! خانمي با شما کار دارد.
به طرف در رفتم. زني را ديدم که در زير بارش باران، سر تا پا خيس شده بود. از چهره‌اش پيدا بود که خيلي گريه کرده، مرا که ديد، سلام کرد و گفت:
ـ ببخشيد. جناب سرهنگ تشريف دارند؟
به او گفتم:
ـ هنوز نيامده‌اند؛ ولي گويا تا چند دقيقه ديگر مي آيند.
سپس از او خواستم تا به داخل بيايد. ابتدا تعارف کرد و گفت که در بيرون خانه منتظر مي ماند. سرانجام با اصرار من به داخل آمد. در گوشه اي از اتاق نشست. چادرش خيس شده بود؛ به همين خاطر براي او چادري آوردم. نگاهم به صورت او افتاد. زير چشمش کبود بود. از او پرسيدم:
ـ چه اتفاقي افتاده؟
زن مثل اينکه منتظر چنين سؤالي باشد، روي به من کرد و با صداي بغض آلود و لرزاني گفت:
ـ شوهرم زده.
آنگاه بغضش ترکيد و با صداي بلند شروع به گريه کرد. در همين لحظه زنگ در به صدا درآمد. بچه‌ها در را باز کردند. عباس در حالي که آب از سر و صورتش مي ريخت «يا الله» گويان وارد شد و سلام کرد. زن که عباس را ديد از جا برخاست. عباس پس از سلام و احوالپرسي به اتاقش رفت تا لباسهاي خيس شده‌اش را عوض کند. رفتم و ماجراي آن زن ميهمان را به او گفتم. او زير لب به چيزي گفت و وارد اتاق شد. رو به زن کرد و گفت:
ـ چه اتفاقي افتاده خواهر؟
زن گريه کنان گفت:
ـ جناب سرهنگ! زندگيم در حال از هم پاشيدن است.
عباس گفت:
ـ چرا؟
زن در حالي که اشکهايش را با گوشه چادرش پاک مي کرد، گفت:
چند وقت است که شوهرم لج کرده و بي جهت بهانه مي گيرد. اذيت مي کند و من تا به حال همه کارهاي او را تحمل کرده ام و چيزي نگفته ام؛ تا اينکه امروز ديگر صبرم تمام شد و رودرروي او ايستادم او عصباني شد و به شدّت مرا کتک زد. بعد هم از خانه بيرونم کرد. من هم سرگردان بودم. در اين هواي سرد نمي دانستم چه کنم و به کجا بروم. آمدم اينجا. آقا شما را به خدا نگذاريد مرا از بچّه هايم جدا کند.
بعد هم گريه امانش نداد. عباس به گوشه اي از اتاق خيره مانده بود. صحبتهاي زن که تمام شد. دستي بر سر کشيد و گفت:
ـ ناراحت نباش خواهرم. ان شاء الله مشکل شما حل مي شود. بعد از شام مي رويم منزل شما قول مي‌دهم که انشاء الله مسأله حل شود.
البته اين اولين بار نبود که براي رفع مشکلات خانوادگي و غير آن به منزل ما پناه مي آوردند؛ بلکه به خاطر اعتبار و وجهه اي که عباس در ميان مردم داشت، همه مي دانستند که چنانچه او در هر مسأله اي پا درمياني کند، مشکل حل خواهد شد.
آن شب عباس برخاست و رفت تا نماز بخواند. شام را خورديم و سپس به منزل آن زن رفتيم.
عباس زنگ در به صدا درآورد. لحظاتي بعد در باز شد. شوهرِ زن با ديدن من و عباس که همراه همسرش بوديم، شگفت زده شد. عباس سلام کرد و گفت:
ـ به ما تعارف نمي کني؟
مرد با دستپاچگي گفت:
ـ سلام، خواهش مي کنم بفرماييد.
سپس وارد منزل شديم. او با تعارف ما را به اتاق پذيرايي راهنمايي کرد. پس از تعارفات، عباس از آن زن و شوهر خواست تا حرفهايشان را بزنند. هر کدام دلايلي براي خود آوردند و هر دو آنها خود را بي گناه مي‌دانستند. عباس به دقّت به سخنان آن زن و مرد گوش مي کرد. وقتي که حرفهاي آن دو به پايان رسيد، قدري در مورد مسايل داخلي خانواده و ارزشهاي معنوي زناشويي صحبت کرد. آنچنان با آرامش سخن مي گفت که به روشني پيدا بود کلام او در آن دو تأثير گذاشته است. بعد هم در مورد رابطه پدر و مادر و تأثير آن در تربيت فرزندان صحبت کرد.
صحبت ها که تمام شد، پس از پذيرائي مختصري ما به خانه آمديم.
چند روز بعد؛ آن زن و مرد را ديديم که هر کدام دست فرزندشان را گرفته و به جايي مي رفتند. عباس دستي بر سر کشيد. لبخندي زد و زير لب گفت:
ـ
خدايا! تو را شکر.

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پانزدهممرداد، سالروز شهادت خلبان شهید عباس بابایی است. مطلب خواندنی که درادامه می خوانید خاطرات خانم ملیحه حکمت، همسر آن شهید است.

شبِ رفتن، توی خانه کوچکمان، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شدهبودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف، خانهسابقمان . از این خانه جدیدمان که قبل از این که خانه ما بشود موتورخانهپایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود. رفتیم آنجا که حرف های آخر رابزنیم. چیزهایی می خواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهنای صورتش راگرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: ((مواظبسلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم….)) این را قبلاً هم شنیدهبودم . طاقت نیاوردم . گفتم ((عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل کنم ؟تو چه طور می توانی؟))هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت ((تو عشقدوم منی، من می خواهمت، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایممثل بت شوی.))ساکت شدم. چه می توانستم بگویم؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او…؟
گفت: ((ملیحه، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه اینها دل بکند.))
گفت: ((راه برو نگاهت کنم.))
گفتم((وا… یعنی چه؟))
گفت: ((می خواهم ببینم با لباس احرام چه شکلی می شوی؟))
منراه می رفتم و او سرتا پایم را نگاه می کرد. جوری که انگار اولین بار استمرا می بیند. انگار شب خواستگاریم باشد. گفتم ((بسه دیگه! مردم منتظرند.))گفت: (( ول کن بگذار بیش تر با هم باشیم.))
از خانه که می خواستیمبیرون بیاییم، رفت و یکی از پیراهن هایم را برایم آورد. پیراهن بنفش گلداری که پارچه اش را مادرم از مکه برایم آورده بود. پیراهن خنک و آستینبلندی بود. گفت: ((این را آنجا بپوش.)) به خانه که برگشتیم همه شوخی میکردند که این حرف های شما مگر تمامی ندارد. دو ساعت حرف زده بودیم.
اتوبوسها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهایمان همه دوست و هم کارهای عباس وخانم هایشان بودند. توی حیاط مسجد از شلوغی مرا کناری کشید. می دانست خیلیهلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدی مان باشد،رقتیم یک گوشه و هلو خوردیم . بچه ها هم که می آمدند می گفت بروید پیشمامانی با بابا جون . می خواهم با مامانتان تنها باشم .اتوبوس منتظر آمدنمبود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می شدیم .
آقای کنار اتوبوسمداحی می کرد و صلوات می فرستاد. یک باره گفت: ((سلامتی شهید باباییصلوات.)) پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: ((این چه میگوید.))
گفت: ((این هم از کارهای خداست.)) پایم پیش نمی رفت. یک قدمجلو می گذاشتیم، ده قدم برگشتم. سوار اتوبوس که شدم، هیچ کدام از آدم هاییرا که آن جا نشسته بودند، با آنکه همه آشنا بودند، نمی دیدم. فقط او رانگاه می کردم که تا وسط های اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام، و گریه می کردم.جایم را با خانم اردستانی عوض کردم تا وقتی ماشین دور می شود بتوانمببینمش. خیال اینکه آخرین باری باشد که می بینمش، بی تابم می کرد. لحظهآخر از قاب پنجره اتوبوس او را دیدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند میزند. یک دستش را روی سینه اش گذاشته و دست دیگرش را به نشانه خداحافظیبرایم تکان می داد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این آخرین تصویری بود که از زنده بودنش دیدم. بعد از گذشت این همه سال ،هنوز آن لب خند آخری اش را یادم نرفته است .حالا دیگر به بودن و ندیدنشعادت کرده ام . می دانم مرا می بیند . با ما و مراقب ماست . من هم بدونحضور او تحمل این زندگی سخت بعد از شهادتش را نداشتم. بعضی وقت ها صدای درزدنش را می شنوم . بعضی وقت ها صدای سرفه کردنش می آید . دخترم قبل ازازدواجش زیاد او را می دید. حتی سر ازدواج دخترم ، یکی از دوست هایمان آمدو گفت عباس به خوابم آمده و گفته برای دخترم خواستگار می آید و اسم دامادرا هم گفته بود و همین طور هم شد . یازده سال با او زندگی کرده ام ، حالاهم همین طور است . آن روزهایی که در آمریکا بود ، بی آن که من بدانم ، مراهمسر آینده خودش می دانست . حالا هم با این که به ظاهر نیست ، ولی همسر مناست.بعضی وقت ها تپش قلب می گیرم. این همان لحظه هایی است که وجودشرا،بودنش راحتی بویش رادر کنارم حس می کنم.
حالا دلیل اصرارش را برایاین که من حتما سرکار بروم می فهم. زنگ تعطیل مدرسه ای که مدیرش هستم میزنم و در سرو صدای شادمانه بچه ها غرق می شوم….
سال 1350 آمریکا، شهرلاواک، پایگاه هوایی ریس، محل آموزش های خلبان اف-5. عباس بابایی ازدانشجویان اعزامی از ایران است. کارهایش طبق گزارش های مندرج در پرونده اش((غیر نرمال)) است. نماز می خواند. در آن دوره که همه به فسق و فجورمباهات می کنند، وسط اتاق خوابگاهش یک نخ کشیده تا هم اتاقی مشروب خورشاین طرف نیاید. خودش حتی پپسی هم نمی خورد. می گوید کارخانه اش مالاسرائیلی هاست.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه نزدیکان و فامیل عباس را می شناختم. فامیل خودم هم بودند، اما او آنزمان با سن کمش کارهایی می کرد که از آدم بزرگ های فامیل هم ندیده بودم .کارهایش مال خودش بود و پایشان می ایستاد. توی خانه شان می گفتند که چراهمیشه دفتر و خودکار کم می آورد؟ به این و آن می داد. این جور کارها راخودش دوست داشت . مثلاً صبح هایی زودتر می رفته از دیوار مدرسه می پریدهپایین، حیاط مدرسه را جارو می کرده تا مدیر مدرسه بهانه ای برای اخراجسرایه دار که کمردرد داشته نداشته باشد. از همان اول هم با پیرمردها،پیرزن ها، آدم های بی کس و کار میانه اش خوب بود. پنجشنبه ها که می رفتیمسر مزار، می دیدیم دوباره یکی از این آدم هایی را که سر قبر قرآن میخوانند پیدا کرده و با او گرم گرفته .او درسش که تمام شد من دبیرستانبودم. بزرگتر که شده بودم مادر برایم یک سری مسائلی که در این سن برایدخترها پیش می آید، از مزاحمت پسرها حرف زده بود. مادرم با من دوست بود ومی توانستم همه حرف هایم را به او بزنم. پدر و مادر، خودشان فرهنگی بودند.سرم را می انداختم پایین و تندتند از مدرسه می آمدم خانه.
حجاب آن موقعهم با الآن فرق می کرد. چادری بودم ولی چادری آن موقع! بعد از مدت هامتوجه شدم این جوانی که زیر چشمی می دیدم همیشه موقع برگشتم کنار کوچهایستاده، عباس است. دم در خانه شان که بین خانه ما و مدرسه من بود، منتظرمی ایستاد، کوچه را قرق می کرد، تاکسی مزاحم من نشود. صبر می کرد تا منبیایم و رد شوم. بی هیچ حرفی. وقتی رفتم توی خانه خیالش راحت می شد.
وقتیپنجم ابتدایی بودم، پدر رشته الهیات دانشگاه مشهد قبول شد. باید می رفتیمآنجا. همزمان با رفتن ما هم عباس کنکور قبول شد. آن وقت ها هر دانشگاهبرای خودش کنکور جداگانه ای می گرفت. او دو رشته قبول شده بود. پزشکی وخلبانی. قبول شدنش در فامیل صدا کرده بود. آمده بود با پدرم مشورت کند کهچه رشته ای برود. همه می گفتند پزشکی، ولی خودش دلش نمی خواست. نمی خواستخرج تحصیل در یک شهر دیگر را روی دست پدرش و مادرش بگذارد، و توی این خطها هم نبود. پزشکی رشته ای است که باید دور خیلی چیزها را تویش خط کشید.خلبانی را انتخاب کرد.
خلبانی، به قد و قیافه اش می آمد. آن موقع همهچیزهایی را که یک خلبان خوش تیپ لازم دارد داشت. برای ثبت نام و آموزشاولیه به تهران رفت. آن وقت ها خلبان ها را برای آموزش هواپیمایی جنگی میفرستادند آمریکا. قبل از رفتنش برای خداحافظی آمد مشهد. دسته جمعی رفتیمبیرون و یک عکس خانوادگی گرفتیم تا برای یادگار هم راه خودش ببرد.
عکسها قرار است بیشتر از آدم ها بمانند. گوشه های شان زرد می شود، صورت هایتویشان محو و بی احساس می شود ولی باز در یک آلبوم خانوادگی، در جیب بغللباسی فراموش شده. فقط چند لحظه …. لبخند… آها. بین زن و مرد، خواهر زننشسته. به هرحال فعلاً که نباید کنار هم باشند. مردها می روند بعضی وقت هابرای اینکه برگردند، بعضی وقت ها نه. اما عکس ها همیشه می مانند تا بعدهابرای مهمانی ناخوانده، قوم و خویشی دیرباور، مصاحبه گری سمج توضیح دهی کهخوب … بله … او ….
از آمریکا که برگشت دوره پدر من هم تمام شده بود.برگشته بودیم قزوین. من را از سال دوم دبیرستان فرستاده بودند دانشسرایگرمسار که معلم شوم. دوره اش دو سال بود و بعد من معلم می شدم و میتوانستم جایی استخدام شوم. برگشتن برای کسی سوغاتی نیاورده بود. چمدانش راکه باز کرد تویش قرآن و نهج البلاغه و مفاتیح و لوازم معمولی زندگیش بود.
عباستا به حال فقط پسر عمه ام بود و حالا آمده بود خواستگاریم . من هنوز زیادتوی نخ این مسائل زندگی و ازدواج نبودم . برایم زود و عجیب بود. شوکه شدهبودم . مادر فردای آن شب خواستگاری جریان را به من گفت . یک باره از اومتنفر شدم . همان مهری که به عنوان پسر عمه ام نسبت به او داشتم از دلمپاک شد . دلیلش را نمی دانستم ، فقط از او بدم می آمد . نمی دانستم در آناتاق بسته چه چیزهایی به پدر و مادر من گفته بود که مادرم آن قدر مخالفبود.
داشت مرا متقاعد می کرد که ازدواج کنم. داد و بیداد کردم. گفتم:((مگر توی خانه اضافی هستم که می خواهید ردم کنید بروم.)) گفتم: ((خودتانکه همیشه با زود ازدواج کردن من مخالف بودید.)) گریه کردم و گفتم: ((نه،نمی خواهم.)) عصبانی شده بودم. مادرم با من صحبت کرد. با من دوست بود .همیشه وقتی می خواست متقاعدم کند برایم استدلال می کرد که چنین است وچنان، و من قبول می کردم. این بارهم موفق شد. آخر سر گفتم که هر چه نظرشما و پدرم هست. دیگر ((بله)) را گفته بودم. بعدها به شوخی به عباس گفتمکه تو حسرت یک سینی چایی برای خواستگار بردن را به دلم گذاشتی.
به دلیل خاطرات دوران بچگی، تصور او به عنوان شوهر آینده ام کمی وقت می برد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ناراحتیم زیاد طول نکشید . گمانم تا غروب همان روز. آن موقع فهمیدم که حتیبه او علاقه هم پیدا کرده ام . عباس آن موقع اول جوانیش بود. جوان خوش تیپو خارج رفته ای بود. فهمیدم که چرا آن دو سال توی آمریکا عکس من توی جیبشبوده. عکس تکی از من، که نفهمیدم از کجا گیر آورده. حتی یک بار یک دخترآمریکایی آنجا او را می بیند و خوشش می آید و می آید به انگلیسی به عباسچیزهایی می گوید. او هم عکس مرا در می آورد و نشانش می دهد، می گوید ((منزن دارم.)) فردای آن شب صحبت کردن عباس با خانواده ام، با پدر و مادرش آمدو از من خواستگاری رسمی کردند. صبح همان روز هم خودش تنها آمد که ببیندنظر من راجع به ازدواجمان چیست. از صدای زنگش فهمیدم که خود اوست، دو تازنگ پشت سرهم. کسی خانه نبود، یعنی پدربزرگ و مادربزرگ بودند و من باید میرفتم در را باز می کردم. در را بازکردم و او را دیدم، سرم را انداختمپایین.
سلامش را جواب داده و نداده، پشتم را کردم طرفش و دویدم طرف اتاق. رویم نمی شد. رفتم توی اتاق و در را بستم.
بعدهاهمیشه این صحنه یادمان می آمد و می خندیدیم. از خواستگاری تا عروسی زیادطول نکشید. خانواده ها با هم صحبت می کردند و ما به رسم قدیم خبر نداشتیم.عباس نگران بود نکند نشود. نکند مادر من یک چیزی بگوید آنها قبول نکنند،آن ها یک چیزی بگویند اینها قبول نکنند. مهریه ام آن موقع صد هزار تومانبود. مراسمی هم که گرفتند خیلی سنگین بود. شاید رسم آن وقت ها بود. از اینعروسی های هفت شبانه روزی شد. کوچه را گل و چراغ زدند. آدم ها سرشان سینیگذاشته بودند و وسایل حنا بندان را از این خانه به آن یکی می بردند. یکروز حنا بندان، یک روز عقد، یک روز عروسی و….
چند روز طول کشید. دیگربه همدیگر محرم شده بودیم. داشت از او خوشم می آمد. دیگر نه می توانستم ونه می خواستم به چشم برادر بزرگ تر به او نگاه کنم.
عروسی که تمام شد،مهمانی که داده شد، برای ماه عسل رفتیم مشهد. عباس آن موقع یک پیکانجوانان آن موقع گل ماشین های توی ایران بود. سه روز آن جا ماندیم. ماهعسلم سه روز شد. عباس نظامی بود و وقتی تقسیمشان کرده بودند افتاده بوددزفول. باید زودتر برمی گشتیم که برویم آنجا. برگشتیم قزوین و بعد راهافتادیم طرف دزفول. اولین مسافرت دور و دراز دو نفره مان بود.
دزفولشهر قدیمی و قشنگی بود. پایگاه شکاری هم پایگاه خیلی زیبایی بود. فضای سبززیادی داشت. درخت ها و درخت چه های را که در آن آب و هوای شرجی در آمدهبودند قبلاً هیچ جاندیده بودم. کنار خیابان هایش خانه های ویلایی خلبان هابود. پیچک های سبز دور خانه ها پیچیده بودند. بوی بهارنارنج توی هواپیچیده بود. دم در خانه مان که رسیدیم و ماشین توی پارکینگ گذاشتیم، عباسگفت: ((چشم هایت را ببند می خواهم یک قصر نشانت دهم.)) توی خانه که رفتیمبی شباهت به قصر هم نبود. مادر من و عباس قبلاً آمده بودند و وسایل وجهیزیه ام را چیده بودند. احساس غرور کردم. پرده های هرکدام از اتاقهایمانیک رنگ متناسب با دکوراسیون همان اتاق بود. اتاق پذیرایی ام رنگش گلبهیبود، ناهار خوری یک قرمز خوش رنگ. اتاق خوابمان هم بنفش و سفید بود. مبل وصندلی ها شیک بودند. ظرف های چینی و کریستال را توی کمد و روی میز ها چیدهبودند. پدر و مادرم در حد توانشان زندگی خوبی برای ما تدارک دیده بودند.
چندروز اول دلم گرفته بود . دختر کم سن وسالی بودم که تازه از پدر و مادرشجدا شده بود. گریه می کردم. طبیعی بود. در آن شهر غریب عباس همه کس و کارمشده بود. در مدرسه ای بیرون پایگاه استخدام شده بودم . صبح ها من می رفتمسرکار و عباس می رفت اداره. ظهر که برمی گشتم، او بعضی وقت ها همان موقعبرمی گشت، بعضی وقت ها هم که کار اداری یا پرواز آمادگی داشت دیرتر میآمد. از معدود خانواده هایی که با آن ها رفت و آمد داشتیم خانواده آقایبختیاری، خانواده عروس فعلی مان بود. ما زن ها در خانه منتظر می ماندیم وغذا درست می کردیم تا عباس و آقای بختیاری بعد از این که از سرکارشانرفتند باشگاه، برگردند خانه. باشگاه پرورش اندام می رفتند. به عباس میگفتم: ((کم خوش تیپی، زیبایی اندام هم می روی؟ حداقل برو یک ورزش دیگر))می گفت: ((سر به سرم نگذار ملیحه، شکایتت را به مامانت می کنم ها.)) ازآنجا می آمدند و با هم می رفتیم بیرون هوا خوری و تفریح. بعضی وقت ها هممی رفتیم توی شهر و آب میوه می خوردیم. آب هویج توی لیوان های که اندازهپارچ بودند. خوش بودیم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن موقع وضع زندگی خلبان ها جور دیگری بود. خلبان ها ارج و قرب خاصیداشتند. حقوقشان هم خوب بود، ولی عباس اصرار داشت که من حتماً سرکار بروم. می خواست با آدم ها سر و کار داشته باشم تا بفهم دورو برم چه خبر است.یک روز زنگ تفریح مدیر مدرسه ای که آنجا درس می دادم گفت که از ادارهبازرس آمده و می خواهد شما را ببیند. سن و سالم کم بود و بعضی ها باورشاننمی شد که ازدواج کرده باشم. آن آقا هم در اصل بازرس نبود و برایخواستگاری من آمده بود. بعد از اینکه با من حرف زد و مرا دید که حلقه دستماست رفت. دخترم را دو ماهه حامله بودم ولی معلوم نبود. از مدرسه که برگشتمموضوع را به عباس گفتم. عصبانی شد. گفت: ((به چه اجازه ای اصلاً تو را اینقدر نگاه کرده؟)) گفت: ((باید یک چاقو برداشت و فرو کرد تو شکم طرف.))شوخی می کرد. بعدش خندید. گفت: ((اصلاً تو باید با پوشیه برویمدرسه.))گفت: ((حداقل موهایت را باز نگذار، ببندشان شاید زشت شدی.)) وضعحجاب آن موقع این طوری بود. آن موقع لباس بلند و جوراب می پوشیدم. زن هایدر و همسایه می گفتند تو امّلی، چون آرایش نمی کردم . سر این قضیه که آنجادر پایگاه نمی توانستم چادر بپوشم کلی مسئله داشتم. مادر تلفن زده بود وگفته بود اگر آنجا چادر نپوشد، شیرم را حلالش نمی کنم. عباس با او حرف زد.متقاعدش کرد که الآن وضع اینجا این طوری است. گفته بود که به هرحال ملیحههم جوان است و باید این نکته را درک کرد. خودش این را خوب فهمیده بود کهمن نسبت به او کوچکترم . هوایم را همیشه داشت. سخت گیری را، آن هم برایبقیه، زیاد دوست نداشت.
همان چند ماه، بعد از اینکه رفتیم دزفول، عباسکم کم در گوشم حرفهایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. می گفت آدم مگرروی زمین نمی تواند بنشیند، حتما مبل می خواهد؟ آدم مگر حتماً باید تویلیوان کریستال آب بخورد. می رفت و می آمد و از این حرف ها میزد. در آن سنو سال طبیعی بود که من وسایلم را دوست داشته باشم. ولی داشتم چیزی بزرگتررا تجربه می کردم، زندگی با آدمی که به او علاقه داشتم. آخر سر برگشتمگفتم: ((منظورت چیست؟ می خواهی تمام وسایلمان را بدهی بیرون؟)) چیزی نگفت.گفتم: ((تو من را دوست داری و من هم تو را . همین مهم است. حالا می خواهداین عشق توی روستا باشد یا توی شهر. روی مبل باشد یا روی گلیم.)) گفت:((راست می گویی؟)) راست می گفتم.
مرد داشت یاد می گرفت چه طور مفتون و شیدا لبه زندگی بایستد و با سر تویش نرود.
ازاین بالا همه خانه های آن پایین مثل هم بودند، خانه خودشان، خانه بغلدستی. همه کوچک، اندازه قوطی کبریت. آدم ها یک جور و ریز دیده می شدند.دلش می خواست می توانستند این بالا را ببینند . شاید پیداکردن چیزی که همهسرگشته های آن پایین دنبالش بودند، این جا راحت تر بود. حداقل این بالامرگ خیلی نزدیک تر بود. کافی بود یکی از سیستم های کنترلی مشکل پیدا کند.پرنده چند تنی آهنی فقط برای آنها از این چیزها سر در نمی آورند جای امنیبه نظر می رسید. آن پایین زن ها در خانه می ماندند و آشنای عجیبی با اشیابه هم می رساندند، با انتظار برای مردی که در ابتدایش باید خان ومان خودشرا تاراج می کرد. پایانش آن موقع ها معلوم نبود. تا انقلاب چند سالی ماندهبود و جنگ اتفاقی بعید به نظر می رسید.
این طرف و آن طرف که می رفتیم،وسایلمان را کادو می بردیم. عباس تلفن زده بود و از مادرم هم اجازه گرفتهبود. مادرم گفته بود ((من وظیفه ام بوده که این چیزها را فراهم کنم. حالاشما دلتان میخواهد اصلا آتش شان بزنید.)) بعد از مدتی آن خانه ای کههمکارانم به شوخی می گفتند که باید بیاییم وسیله هایت را کش برویم به خانهای معمولی و ساده تبدیل شد.
این کارها در جو بشدت غیر مذهبی آنجا بیسابقه بود. به خاطر اخلاق عباس که در فضای آن موقع غیرعادی به نظر میرسید، با خانواده های زیادی رفت و آمد نداشتیم. یک شب یکی از همکاران عباسما را برای مهمانی دعوت کرد. گفته بود مهمانی سالگرد ازدواج است و آ‌دمهای زیادی نمی آیند، همین آشناها هستند. وارد خیابان خانه میزبان که شدیمدیدیم کلی ماشین آن جا پارک شده، فکر کردیم لابد مال بغل دستی هاست.
داخلکه رفتیم فهمیدیم که اشتباه نکرده ایم. مهمانی شلوغی به سبک مهمانی های آندوره بود. زن و مرد با هم می رقصیدند، وضع لباس و حجاب ها خراب بود. مینیژوپ و آستین حلقه ای. مشروب و مخلفات هم روی میزها بود. نتوانستیم آنجاطاقت بیاوریم. زود بلند شدیم و زدیم بیرون.
در راه عباس بغض کرده بود.خانه که رسیدیم زد زیر گریه. بلند بلند گریه میکرد و می گفت چطوری بایدامشب را جبران کنم؟ سرش را به درو دیوار می کوبید. رفت قرآن را باز کرد وخواند. تا صبح همین طور بود.
گشت و گذار اطراف دزفول زیاد می رفتیم.شوش دانیال، سبز قبا. دوستانی هم از روستایی های آن جا پیدا کرده بودیم.می رفتیم و لبنیات می خریدیم. سادگی این جور زندگی را دوست داشتیم. یک باربرایم توضیح داد که این پرچم های روی خانه روستایی ها نشان تعداد پسران هرخانه است، پرچم بزرگتر برای پسر بزرگتر و… اوایل زندگیمان بود و سرمانخلوت بود. بچه نداشتیم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اولین بچه مان سلما در قزوین به دنیا آمد. من ماه های آخر بارداری را رفتهبودم قزوین تا پدر و مادرم مواظبم باشند. قبلاً راجع به اسم بچه با عباسحرف زده بودیم.
دوست داشت بچه اولش دختر باشد. می گفت دختر دولت و رحمتبرای خانه آدم می آورد . وقتی حامله بودم گفت دنبال یک اسمی بگرد که مذهبیباشد، کسی هم نگذاشته باشد. اسم بچه را از کتابی که همان وقت ها می خواندمپیدا کردم: سلما. توی کتاب نوشته بود که سلما اسم قاتل یزید بوده. دختریزیبا که یزید عاشقش می شود و او هم زهر توی جامش می ریزد. به او گفتم کهچه اسمی را انتخاب کرده ام. دلیلش را هم توضیح دادم. خوشش آمد. گفت ((پساسم دخترمان می شود سلما.)) گفتم ((اگر پسربود؟)) گفت ((نه دختر است.))گفتم ((حالا اگر…)) گفت ((حسین ((
بچه که به دنیا آمد پدرم خبرش راتلفنی به او که سرکارش در پایگاه دزفول بود داد. اول نگفته بود که بچهدختر است . فکر کرده بود ناراحت می شود . وقتی گفته بود ، او همان جا پایتلفن سجده شکر کرده بود.
برای دیدن من و بچه آمد قزوین. از خوشحالیاینکه بچه دار شده از همان دم در بیمارستان به پرستارها و خدمت کاران پولداده بود. یک سبد بزرگ گل گلایل و یک گردن بند قیمتی هم برای من آورد.دخترم سلما دختر زیبایی بود. پوست لطیف و چشم های خوشگلی داشت. عباس یککاغذ درآورد و رویش نوشت ((لطفاً مرا نبوسید.)) خودش هم آنقدر دیوانه اشبود که دلش نمی آمد ببوسدش.
دو سال دزفول بودیم. بعد از آن به اصفهانمنتقل شدیم و در خانه های سازمانی پایگاه اصفهان ساکن شدیم. چند ماهماندیم و بعد از اصفهان به شیراز رفتیم. آن موقع هواپیمای اف- 14 تازه ازآمریکا خریده بودند و عباس برای گذراندن دوره تکمیلی باید به شیراز میرفت. از سروانی به سرهنگ دومی ارتقا پیدا کرده بود. دوباره که به اصفهانبرگشتیم دیگر انقلاب شده بود. درگیری های اول انقلاب در اصفهان زیاد بود،اولین شهری که در آن حکومت نظامی اعلام شد. عباس علاوه بر کارهایی که درداخل پایگاه می کرد و گروهی را برای مبارزه با رژیم تشکیل داده بود، تهرانهم زیاد می رفت و می آمد. بعدها فهمیدم در کمیته برنامه ریزی ورود امامشرکت داشته. از آمدن امام خیلی خوشحال بود. بعد از پیروزی انقلاب با چندنفر دیگر از نیروی هوایی خدمت امام رفتند. برگشتنی تا چند روز خوشحال بود.می گفت ((نگاهم کن ببین قیافه ام نورانی نشده، آخر امام را بوسیده ام.))امام را تا آخر دوست داشت .
با همدیگر از پایگاه می رفتیم شهر برایتظاهرات. او با دم پایی می آمد. عادت ساده لباس پوشیدن را از دوران دانشجویی داشت . می گفتم ((تو دیگر مجرد نیستی . مردم می گویند این چه زنی استکه گرفته . حداقل دکمه های آستینت را ببند.)) می گفت ((ول کن بابا.)) دریکی از راه پیمایی ها با دم پایی اش دمپایی اش در شلوغی جمعیت گم شد .گفتم ((دیدی حالا.)) پای بی جوراب روی آسفالت راه می رفت . می گفت ((اصلاکیفش به همین است که تاول بزند.))
این سادگی در زندگیمان هم بود. ازجهیزیه ام مبل و صندلی ام باقی مانده بود (پرده ها راهم خودم می بردم هرمدرسه ای که می رفتم به کلاس می زدم ) که آن را هم اول انقلاب به جهادداد. در مهمانی و رفت و آمد ها همین طور ، به من سفارش می کرد فقط یک نوعغذا درست کنم . برای مهمان سرزده هم که می گفت هرچه خودمان داریم بیاوریم، حتی اگر نان و ماست باشد . یک شب که مهمان آمده بود رفت تا میوه بگیرد .خودش وقتی خانه بود ، هر چقدر هم خسته از سرکارش برگشته بود، نمی گذاشتخرید بیرون را من بکنم . برگشتن چند کیلو سیب کوچک و ناجور خریده بود .گفت ((این ها چیه گرفتی ؟ چه طور می شود گذاشت جلوی مهمان ؟)) گفت ((چهفرقی می کند ، بالام جان ؟ سیب پوستش را بگیری همه شان شکل هم می شوند)) .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیرمردی را آن جا دیده بود که بساطدارد و کسی سیب هایش را نمی خرد. رفته بود و همه اش را خریده بود . میوهخوردن خودش جالب بود. میوه هایی که در دسترس اکثر مردم نبود ، مثل موز واین ها اصلا نمی خورد . می گفتم: ((بخور ، قوت داره .)) می گفت :((قوت رامی خواهم چه کار ؟ من ورزشکارم . چه طور موزی بخورم که گیر مردم نمی آید .)) صدایش را عوض می کرد و می گفت: ((مگر تو من را نشناختی زن ؟)) همینمیوه های معمولی را هم قبل از این که بخورد ، برمی داشت و دردستش میچرخاند و نگاهشان می کرد . می گفت: ((سبحان الله ….)) تا کلی نگاهشان نمیکرد ، نمی خورد .


جنگ که شروع شد او فرمانده پایگاهاصفهان شد. از سروانی به سرهنگی ارتقا پیدا کرد .اوایل انقلاب می گشتند وآدم هایی را که قبلا هم خوب بودند پیدا می کردند . وقتی مسولیتش زیادتر شدبالطبع او را کم تر می دیدم . حسرت یک صبحانه دور هم خوردن به دلم ماندهبود . صبح زود بلند می شد . قرآن می خواند. صدای زیبایی داشت . بعد لباسپروازش را می پوشید و می رفت . توی جیب لباس پروازش حرز گذاشته بودم تاسالم برگردد. خودش می گفت: ((هر بار که از خانه می رم بیرون و با منخداحافظی می کنی به این فکر هم باش که شاید همدیگر را ندیدیم .)) شغلشخطرناک بود. توی جنگ هم نقل و نبات پخش نمی کردند. من هم بدرقه اش می کردمو می آمدم تا به کارهای خودم برسم . خودم ،هم زن خانه بودم هم مرد خانه.رانندگی را از عباس یادگرفته بودم . در پایگاه دزفول با ماشین پیکانجوانان رانندگی یادم دادکه سر همان جریان تمرین رانندگی ، ماشین اوراق شد .
اصفهانرنو داشتیم . خودم بعد از این که از مدرسه بر می گشتم ، می رفتم خرید میکردم . بردن بچه ها به مدرسه و مهدکودک به عهده من بود. اگر مریض می شدند، خودم باید می بردمشان دکتر . تا اوایل جنگ من دیگر هر سه بچه ام راداشتم ، سلما که وقتی دزفول بودیم بدنیا آمد ، حسن و محمد هم وقتی اصفهانبودیم . حسین وقتی بچه بود آتیش می سوزاند و من دست تنها در خانه باید بههمه کارهای داخل و بیرون خانه می رسیدم . او زن و بچه اش شده بود پایگاه وجنگ.
جدای مسوولیت های نظامی و فرماندهی اش در پایگاه ، به همه مشکلاتو دعواهای خلبانان و کارمندان رسیدگی می کرد. خارج از محدوده آدم هایی کهبا او کار و رفت و آمد داشتند ، کسی نمی توانست بفهمد که او فرماندهپایگاه است . سربازها می توانستند بیایند و با او درد دل کنند . حتی برایاین که از نزدیک بفهمد که سربازان در چه شرایطی به سر می برند، بعضی وقتها می رفت و جایشان پاس می داد. سرباز هم می گفت: (( به کسی نگویی که اینکار را کردی . فرمانده بفهمد بدبختم .))
حالا خود فرمانده شان داشتجایش نگهبانی می داد. به عادت نوجوانی و جوانی اش ، هوای پیرمردهای خدماتیپایگاه را داشت . خانه هایشان را بلد بود . با این که حقوقش کم نبود، آخرماه کم می آورد .طوری که کسی نفهمد پول هایش را به آدم های محتاج میداد.یک روز آمد و گفت خانه مان را باید عوض کنیم . یکی از پرسنل نیرویهوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می کنند ونمی شد که ما با دو بچه (همان وقت محمد را حامله بودم ) در این خانه نسبتابزرگ زندگی کنیم . آدرس خانه را به آن آقا داده بود و رفته بود . آن آقابعد از این که فهمید فرمان ده پایگاه می خواهد خانه اش را به او بده کلیاصرار کرد که نه ! ولی با پافشاری عباس قبول کرد . و خانه مان را به آنهادادیم . با این مهربانی و مظلومیتش ، فرمان ده قاطعی بود. وقتی جدی می شدباورت نمی شد که این همین عباسی است که تا چند دقیقه قبل داشت شیرین بازیدر می آورد و می خندید و همه را می خنداند . اما دیگر در خود اصفهان همخبرش پیچیده بود که برای پایگاه هوایی فرماندهی جدیدی آمده که آدم خوبیاست .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن موقع من هم مثل خانم های خلبانهای دیگر ، دل تو دلم نبود . آدم همینطور راست راست راه می رود ممکن است بیفتد و بمیرد ، تا چه برسد به خلبانیکه معلوم است چه طور شغلی است . هر تلفنی که به خانه مان زده می شد میگفتم نکند… دیگر این وضع را قبول کرده بودم که از او و کارهایش خبرینداشته باشم ، به هر حال من زن خانه بودم و او مرد خانه .
جنگ فرصتزیادی برایش باقی نمی گذاشت . با آن که فرمانده بود و می توانست بنشیند ودستور بدهد، خودش برای شناسایی منطقه ای که قرار بود در آن عملیات کنند میرفت . با ماشین می رفت ، می گفت هواپیما پروازش برای بیت المال هزینهدارد. وقت پرواز ، خودش موتور را روشن و تست می کرد. با این که چند بار هماز طرف مقامات گفته بودند بهتر است کمی از درگیری دورتر باشد ، باز درعملیات شرکت می کرد. هواپیمای خودش اف – 14 بود که مخصوص درگیری هوایی است. ولی با هر هواپیمایی دیگری هم بلد بود پرواز کند.
وقتی نبود ، وقتیمنطقه بود و مدت ها می شد که من و بچه ها نمی دیدیمش ، دلم می گرفت . تویخیابان زنها و مردها را می دیدم که دست در دست هم راه می روند ، غصه ام میشد . زن شوهر میخواهد بالای سرش باشد. حرص می خوردم . می گفتم: ((تو اصلامی خواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی ؟)) می گفت: ((پس ما باید بیزن می ماندیم ….)) می گفتم: ((اگر سر تو نخواهم نق بزنم ، پس باید سر چهکسی بزنم ؟)) می گفت: ((اشکالی ندارد ، ولی کاری نکن اجر زحمت هایت را کمکنی ، اصلا پشت پرده همه این کارهای من ، بودن توست که قدم هایم را محکمترمی کند.)) نمی گذاشت اخمم باقی بماند. کاری می کرد که بخندم و آن وقت همهمشکلاتم تمام می شد. وقتی می دیدمش که در حیاط هم با بچه ها خاک بازی میکند ، عوض این که به شان بگوید میکروب دارد ، می فهمیدم که او چه قدر ازاین چیزهای معمولی دور است .
آن موقع از اصفهان می رفت یزد خدمت آقایصدوقی . از آن جا مبالغی برای دادن به آ‌دم های محتاج می گرفت . نصفه هایشب می رسید. با این که پایگاه چند تا ماشین بهتر از پیکان داشت که اصلایکی اش برای استفاده شخصی خود اوبود، همیشه با پیکان به این طرف و آن طرفمی رفت . ماشین بیوک فرماندهی را به گروه ضربت پایگاه داده بود . نصفه هایشب می رسید . حالا من همه روز را به این طرف و آن طرف بودن و زحمت کشیدنگذرانده بودم . آن قدر خسته می شدم که خواب را از هر چیزی برایم شیرین تربود ، ولی تا صدای کلیدش را روی در، یا اگر کلید نداشت صدای زنگش را میشنیدم ، بلند می شدم و به استقبالش می رفتم . چشم هایش از زور بی خوابی وخستگی سرخ بودند. برایش غذا گرم می کردم . چای می آوردم . همین طور نیمساعتی با هم می نشستیم و گپ می زدیم ، خستگی از تن جفتمان در می رفت .
مردهنوز در باز نکرده بود که کارتن تلویزیون رنگی را پشت در دید . زن گفت کهاهدایی یکی از مقامات است . بچه ها از صبح منتظرند تا او بیاید و بازشکنند. بچه ها را نگاه کرد.چشم های سلما هنوز همان قدر درشت و نیش خندی بهشیطنت گوشه لب های حسین مانده بود. با دیدن آن ها طعم باروتی را که یک مردجنگی همیشه ته ریه خود می چشید ، از یاد برد . سرو صدای بازی جنگ همانبهتر که پشت در بماند ، اگر که می توان در این کوچکترین جای جهان ، خانه،لحظه ای از آن چیزی که باید ، لذت ببری. گفت که بچه ها بعضی از خانواده هاهستند که نه پدر دارند ، نه تلویزیون رنگی . شما که پدر دارید بگذاریدتلویزیون را به آنها بدهیم . قبولاندنش زیاد سخت نبود.زیپ لباس پروازش راتا نیمه بازکرد . لباسش را پایین کشید و آستین هایش را دور کمرش گره زد .محمد را از زمین بلند کرد و چند بار هوا انداخت . گفت میخواهی بابا بهتسواری بده ؟
خم شد و چهار دست و پا روی زمین نشست .بچه را روی کمرش گذاشت و دور اتاق چرخاند . دختر آن گوشه نشسته بود و چشم هایش برق می زد
.پدر سخت گیری بود. همین دیروز هم از او خواست بود که برایش ساعت بخرد .گفته بود به شرطی می خرد که فقط توی خانه ببندد .توی مدرسه شان ممکن بودجزو اولین نفرهایی باشد که ساعت دستشان است و آن وقت بقیه بچه ها چه بایدبکنند؟ دختر همه این ها یادش رفته بود. گفت بابا به من هم سواری می دی ؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن که آمد ، دید بچه ها با سرو صدا خانه را روی سرشان گذاشته اند . صدایتلویزیون سیاه و سفید را بلند کرده اند و همه خانه را مثل قیامت به همریخته اند. کفش های مرد را دم در دیده بود. داخل که رفت خودش را دید کهایستاده نماز می خواند . نگاهش کرد. با آن مو و سبیل کوتاه و ریش بلند هم، هنوز به همان خوش تیپی پسر دبیرستانی سابق مدرسه نظام وفای خیابان سعدیقزوین بود. آهی کشید و خریدهایش را برد توی آشپزخانه.
هنوز هم بعضی وقتها فرصت می شد تا مثل دزفول به روستاهای اطراف پایگاه سر بزنیم .استامبولی پلویمان را بر می داشتیم و می رفتیم با خانواده های روستایی دورهم می خوردیم . اصرار داشت جوری لباس بپوشم که ساده ساده باشد و آن هاتفاوتی بین خودشان و ما احساس نکنند. می نشستیم و زیر آتش سیب زمینی کبابمی کردیم . وقتی می خواست شوخ باشد می توانست . آن قدر ادا در می آورد وبا لهجه قزوینی اش حرفهای شیرین می زد که من و بچه ها را به خنده میانداخت . این جور وقت ها طعم شیرین زندگی با او را می چشیدم . باروستاییان گرم می گرفت . آن ها بعضی وقت ها بی آن که او را بشناسند برایشدرد دل می کردند و مشکلاتشان را می گفتند و یک بار رفتیم روستایی اطرافاصفهان که آب خوردن و استحمام و غسل میتشان یک جا بود . برایشان آب لولهکشی فراهم کرد. اسم آن جا را عوض کردند و گذاشتند ((عباس آباد)) .دیگر آنجا نرفتیم . تا اسم ده را عوض نکردند آن جا نرفت.
هفت سال در اصفهانماندیم. دوست و رفیق پیدا کردیم که اکثرا از محافظ ها و هم کاران عباسبودند. لهجه ام دیگر کم کم اصفهانی شده بود . یک روز قرار شد عباس بهعنوان فرمانده پایگاه بین دو خطبه نماز جمعه صحبت کند. متن سخنرانی اش راجلوی من تمرین کرد . گفتم ((فقط اگر فردا لهجه ات را جمع و جور تر کنیبهتر است . فردا هم وسط جمعیت مرا نگاه نکنی خنده ات بگیرد.)) فردایش بابچه ها رفتم و پای حرف هایش نشستم که اتفاقا سخنرانی خوبی کرد.
اواسطجنگ بود که آمدیم تهران . آن وقت که عباس فرمانده پایگاه بود ، بارها آدمفرستاده بودند تا او فرمانده نیروی هوایی شود . قبول نکرده بود. می گفت((من به عنوان نفر دوم همیشه بهتر می توانم کارکنم ، خدمت کنم .)) آقایستاری را برای فرماندهی معرفی کردند. خودش معاون عملیات نیروی هوایی شد وبه تهران منتقل شدیم .می دانستم دیگر آن چایی را هم که صبح ها به زورمجبورش می کردم با هم بخوریم ، وقت نمی کند بخورد.
مرد، خانه بر دوشدارد. گاهی این جا ، وقتی جای دیگر . هیچ جایی این کره خاکی آرام نبود وجنگ هم که جوان های مردم را یکی یکی انتخاب می کرد . ولی نکند آرامش درهمین جا باشد؟ در همین خانه کوچک؟ در خنده دخترش که دو هفته منتظر آمدنشبوده ، یاد آن روز افتاد که به اصرار زن سر راه مسافرت به قزوین با بچه هابه پارک ارم رفته بودند. زن گفته بود کمی خوش بگذرانند. گفته بود تو راخدا ، به خاطر بچه ها. خوش هم گذشته بود . روی سبزه ها نشسته بودند و ازفلاسک چایی می ریختند. بچه ها هم همان دورو بر بازی می کردند.
صدایخنده شان می آمد . مرد کمی بعد گفته بود ((ملیحه چه قدر خوش گذشت .)) یادشآمده بود که نیامده تا خوش بگذراند . حقیقت همسایه دیوار به دیوار مرگ بودو مرد حقیقت را یافته بود. یاد جبهه های جنوب افتاد. جایی که راحت می شداو را گوشه قرارگاه خاتم انبیا نشسته و قرآن می خواند ، با یکی از بسیجیهااشتباه گرفت . آن جا مرگ شوخی رایجی بود. موشکی سرگردان ، گلوله ای بهتصادف رها شده از پدافندی خواب آلود و چند لحظه بعد … چند لحظه بعد همینالان بود . همین الان هم مرگ شاید داشت از پشت درختی، خوش بختی خانوادگیشان را تماشا می کرد. آموخته بود که این نگاه ها آن هم در کشاکش جنگ وکشته شدن چه قدر دعوت کننده هستند. در عکس های آن موقع هم قیافه اش کمی باآن جوان روستایی سابق فرق کرده . چشم های گود رفته ای که گرسنگی مدام و بیخوابی پیاپی برق خاصی به نگاهشان داده، لب هایی که دیگر کم تر می توانندبه خنده باز شوند، مگر برای خوش حال کردم کسی و… از عکس فقط همین چیزها رامی توان فهمید.
تهران همان قدر که مسولیت های او بیشتر شد ، زمانی هممی توانستیم با هم باشیم کم تر شد. بچه ها دیگر به نبودن دو هفته ، یک ماهپدرشان عادت کرده بودند. مدرسه ای که باید می رفتم نزدیکی های شاهعبدالعظیم بود . صبح باید بچه ها را آماده می کردم ، حسین و محمد را میگذاشتم مهدکودک و آمادگی . سلما مدرسه خودم بود. برای رفتن به مدرسه بایدبیست کیلومتر می رفتم ، بیست کیلومتر می آمدم، با آن ترافیک سختی که آن جاداشت و اکثرا ماشین های سنگین می رفتند و می آمدند. می گفتم :((عباس تو راخدا یک کاری بکن با این همه مشکلات ، حداقل راه من یک کم نزدیک تر بشود.))می گفت: ((من اگر هم بتوانم – که می توانست – این کار را نمی کنم . آنهایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه .)) می گفتم: ((آنها حداقل زن و شوهر کنار همدیگر هستند ، دست محبت پدری بر سر بچه هایشانکشیده می شود.)) می گفت: ((نه ، نمی شود . من باید سختی بکشم ، شما همهمینطور.))
ماهم پا به پایش سختی می کشیدیم . سختی کشیدن با او همبرایم شیرین بود. در خانواده ای بزرگ شده بودم که چیزی کم نداشتیم و اوهرچه منصب و مقامش بالاتر می رفت به این چیزها بی اعتناتر می شد. تهران کهآمدیم یک سال در نوبت گرفتن خانه های سازمانی بودیم . در حالیکه چند جابرایمان خان در نظر گرفته بودند، در قسمت حفاظتی پایگاه ، داخل شهر، خانهویلایی نوسازی که آماده بودند تا ما برویم آن جا . قبول نمی کرد.
خانهمان از خانه های سازمانی پایگاه بود. بعضی وقت ها چاه فاضلابش بالا می زدو من آن قدر باید تلمبه می کوبیدم تا آب پایین برود که دست هایم پینه میبست. بعضی وقت ها اصلا به گریه می افتادم . او از همان اول عادت نداشتزیاد در مورد کارهای بیرون با من صحبت کند. می دانستم وقتی بیرون خانه استخواب و خوراکش تعریفی ندارد. لباس پوشیدنش هم که اصلا به خلبانها نمی رفت. بعضی وقت ها به شوخی می گفتم: ((اصلا تو با من راه نیا . به من نمیآیی.)) میخواستم اذیتش کنم . می گفت: ((تو جلو جلو برو ، من پشت سرت میآیم ، مثل نوکرها .)) شرمنده می شدم . فکر می کردم مگر این دنیا چه ارزشیدارد. حالا که او می تواند این قدر به آن بی اعتنا باشد من هم می توانم .می گفتم: ((تو اگر کور و کچل هم باشی ، باز مرد مورد علاقه من هستی .))
یکشب موقع برگشتن از مدرسه آن قدر برف و باران زیاد آمده بود که تمام راه هابند آمده بود . آب رودخانه سر راه مدرسه تا پایگاه بالا آمده بود و ترافیکشده بود. مدرسه ساعت پنج تعطیل شد ، من ساعت نه رسیدم خانه . بچه ها هم کهبا شیطنت هایشان ماشین را گذاشته بودند سرشان . وقتی رسیدم خانه دیدم عباسدارد دم در قدم می زند. سرش پایین بود و از دیر کردم ما نگران شده بود.کنارش ترمز کردم . ما را که دید دستش را بلند کرد و خدا را شکر کرد که ماسالمیم . گفتم:(( خدا را خوش می آید تو با این همه کار و مشغله ، زیر اینباران منتظر ما بایستی ؟ اگر مدرسه ام نزدیک می شد …)) جوابش را می دانستم. گفت :((خون ما از بقیه رنگین تر نیست .))
آن قدر این راه سخت را رفتمو آمدم که دستم از کار افتاد. دیگر نمی توانستم رانندگی کنم. بعد از آن تامدت ها خودش می آمد و صبح خیلی زود ما را خانه یکی از اقوام که نزدیکی هایمدرسه بود می گذاشت و زود بر می گشت که به اداره برسد. بعد از مدتی دیگردستم این قدر درد گرفت که تحمل تکان خوردن های ماشین را هم نداشتم .
پیشچند تا دکتر رفتیم و آن ها گفتند که سرطان گرفته ام . عباس دیگر هیچ چیزرا نمی فهمید. همه برنامه هایش را تعطیل کرد و هم راه من آمد. آخر سر یکدکتر حاذق گفت که تشخیص پزشک قبلی اشتباه است و فقط نیاز به استراحت دارم. بعد از این همه گرفتاری و تحمل سختی ، قبول کرد که مدرسه من نزدیکتربیاید.
خودش همیشه این را می گفت که هرچه به من نزدیکتر بشوید کارتانسخت تر است . همین طور هم بود . اطرافیان می دانستند که نباید بابت کارسربازی بچه هایشان پیش عباس بیایند. هر چه قدر برای آشنا ها سخت می گرفتبرای غریبه ها کمکی همیشگی بود. به خودش بیشتر از همه سختی می داد . تهرانکه آمده بودیم به دلیل پستش پرواز را تقریبا بر او حرام کرده بود ، اماخبر داشتم که می رفت و از پایگاه های دیگر ایران پرواز می کرد.
همانوقت ها آقای خامنه ای به ده نفر از نظامی ها درجه سرتیپی دادند که عباس همیکی از آنها بود. خودش هدایایی را که مرسوم این جور وقت ها است قبول نمیکرد ، من هم در خانه به تلفن هایی که این و آن می زدند و تبریک درجه جدیداو را می گفتند با ناراحتی جواب میدادم . می دانستم که او دارد دورتر میشود و شاید دیگر روزی دستم بهش نرسد.
سرتیپ که شد آمد به من گفت: ((اینموتورخانه، اسلحه خانه پایگاه هم جای خوبی برای زندگی کردن است . موافقیبرویم آنجا؟)) که موافق بودم . آخر کار ، به همان سادگی زندگی که درروستاهای دزفول دیده بودم برگشته بودیم و خوش حال بودم. با او می توانستمروی زمین خالی هم سرکنم . میخواستم برویم آن جا ، که دوستانش قبول نکردند. گفتند: ((آن جا باید تعمیرات شود.)) از آنجا دو اتاق در آوردند که یکآشپزخانه و یک سرویش بهداشتی . دور تا دورش هم حفاظ کشیدند و پروژکتورگذاشتند. برای خانه ما محافظ گذاشتند که به اکراه قبول کرد . می گفتنددیگر این جا نمی توانیم به حرف شما گوش دهیم . دستور از بالاست .
هنوزبه خانه جدیدمان اسباب کشی نکرده بودیم که قضیه سفر حج پیش آمد. یک روزمدرسه بودم که تلفن زنگ زد . از دفتر آقای ستاری بود. گفتند:((مدارکتان راآماده کنید ، عکس و فتوکپی شناسنامه . هم مال خودتان هم مال همسرتان .فردا یکی از می فرستیم بیاید بگیرد.)) گفتم: ((برای چه ؟)) گفتند:((بعدامی فهمید.)) هرچه کردم نگفتند. عباس آن موقع چابهار بود . گفتم: ((تا اوخبر نداشته باشد نمی توانم .)) خانه که آمدم عباس تلفن زد و جریان را گفتم. وقتی بیرون از تهران بود سعی می کردم کمتر با او تماس بگیرم . هر ده باریک بارش تلفن میزدم.
چند روز بعد وقتی برگشت گفت: ((مدارک را دادی.))گفتم: ((آره ، خودت گفتی.)) خندید. گفتم :((خبر داری قضیه چیه؟)) گفت:((بماند.)) اصرار کردم. گفت: ((اگر خدا بخواهد می خواهیم برویم خانه اش.))
بینهایت خوش حال شدم از این که می خواهیم جایی برویم که هر مسلمانی آرزویرفتنش را دارد. از این که بعد از یازده سال دو نفری یک مسافرت درست وحسابی غیر از مسیر تهران قزوین که خانه پدرهایمان بود می رفتیم . قبلابرای خودش هم جور شده بود که برود ولی نرفته بود . گفته بود مکه من ایناست که نفت کش ها به سلامت از خلیج فارس رد شوند. فرمانده ها برنامه ریزیکرده بودند که با همدیگر برویم تا راضی شود که بیاید.
از خوش حالی درپوست خودم جا نمی شدم ولی نمی دانم چه چیز بود که به من الهام شده بود. بهیکی از همکارانم گفتم: ((فکر کنم قرار است یک اتفاقی بیفتد.)) گفتم: ((فکرکنم وقتی می روم و بر می گردم با صحنه دلخراشی روبرو می شوم.)) گفت: ((همهمسافرهایی که می خواهند سفر طولانی بروند چنین احساسی دارند. تو این فکرها نباش.))
همکارم حق داشت که نفهمد من چه می گویم . عباس حرف هایی میزد که تا قبل از آن این قدر درک و صریح آن ها را جلوی من نمی زد. قبلا درمورد مرگ و قیامت و آخرت باهم زیاد حرف میزدیم ولی تا حالا این جور یکباره چنین سوالی از من نپرسیده بود ، گفت: ((اگر یک روز تابوت من را ببینیچه کار می کنی ؟)) گفتم: ((عباس تو را خدا از این حرفها نزن . عوض اینکهدو نفری نشسته ایم یک چیز خوبی بگی…)) گفت: ((نه جدی می گویم.)) دست زد روشانه ام. گفت: ((باید مرد باشی . من باید زودتر از این ها می رفتم ولی چونتو تحمل نداشتی خدا مرا نبرد اما احساس می کنم دیگر وقتش شده.)) گفتم:((یعنی چه؟ این چه صحبت هایی است؟ یعنی می خواهی واقعا دل بکنی؟)) گفت:((آره)) گیج بودم. نباید قبول می کردم. گفتم: ((خودت اگر جای من بودیشنیدن این حرفها برایت راحت بود؟))
زن می دانست که مرد دوباره مجابش میکند. برایش منطق و استدلال می کند. قربان صدقه اش می رود و می خنداندش.این بار اما خنده به لب هایش نمی آمد. مرد داشت می گفت که او این مدت اینهمه زجر کشیده، قدرت تحمل پذیرفتن ای یک هم زیاد شده. می گفت وقتی تابوتشرا دید گریه و زاری نکند. از خدا خواسته بود که اول صبر به زن بدهد و بعدشهادت به خودش. به زن می گفت که می رود حج و آن جا صبر از خدا می گیرد وبعد… قبولش مشکل بود. همه عمر یازده ساله زندگی مشترکشان از این ترسیدهبود و حالا مرد داشت دقیقا راجع به همین صحبت می کرد. هر چه قدر هم مردبرایش حرف میزد این یکی را نمی توانست بپذیرد.
بعضی وقت ها می شد کهنگاهش می کردم می لرزیدم. انگار ابهتش، یک چیزی در وجودش مرا بترساند. یکبار به خودش گفتم. دمپایی را برداشت، زد توی سرش. روی زمین غلت زد. گفت:((مگر من که هستم که این حرفها را می زنی؟ همه مان از همین خاک هستیم ودوباره خاک می شویم.))
آن روزها من کلاس های آمادگی برای حج می رفتم.جزوه هایم را نگاه می کرد و با من آن ها را می خواند. حتی معاینات پزشکیرا هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود. همه چیز توی ساکش آماده بود.یکی دو روز قبل از حرکت بود که فهمیدم نمی آید. به آقای اردستانی گفت:((مصطفی، من همسرم را اول به خدا، بعد به تو می سپارم.)) گفتم :((مگر تونمی آیی؟)) گفت: ((فکر نکنم بتوانم بیایم.)) گفتم: ((عباس جدا نمی آیی؟))نگفت که نمی آید. گفت کار من معلوم نیست. یک بار دیدید که قبل از اینکهخواستید لباس احرام بپوشید و بروید عرفات رسیدم آنجا. معلوم نیست. چیزهاییهم خواست، وقتی کعبه را دیدم دعا کنم که جنگ تمام شود. برای ظهور امامزمان(عج) دعا کنم. برای طول عمر امام دعا کنم. سفارش کرد که برای خرید واینها خودم را اذیت نکنم. فقط یک چیز برای دلخوش شدن بچه ها بیاورم .سفارشکرد سوار هواپیما که می شوم آیةالکرسی بخوانم.
حج آن سال حج خونین مکهبود. شلوغ بود. بیمارستانها پر از مجروح بودند. سعی کردم با دقت و حوصلههمه مناسک را به جا بیاورم . انگار اصلاً دوتایی آمده باشیم. محرم شدم.همه وقتی لباس سفید احرام را می پوشیدند. خوشحال می شدند، ولی من امیدمبرای دیدن دوباره عباس کمتر و کمتر می شد. دیگر بعد از رفتن ما به عرفاتپروازی نبود که او را از ایران به اینجا بیاورد. عباس نمی آمد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای رفتن به عرفات آماده شدیم. داشتیم سوار اتوبوس ها می شدیم تا برویمکه خبر دادند عباس تلفن زده . صدایش را که حداقل می توانستم بشنوم. به دوبه دو با لباس احرام آمدم طرف هتل. دم گوشی تلفن یک صف پانزده شانزده نفرهبرای صحبت با عباس من درست شده بود که من نفر آخرش بودم. بالاخره گوشی رابه من رساندند.
گفت: ((سلام ملیحه، شنیدم لباس احرام تنـته، دارید میروید عرفات. التماس دعا دارم. برای خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه.دیگر من را نخواهی دید. برگشتن مبادا گریه کنی، ناراحت بشی، تو قول دادیبه من.))
گفتم: ((من فکر می کردم تو الآن تو راهی داری می آیی.))
گفتم :((به همین راحتی؟ دیگه تمومه؟))
گفت: ((بله. پس این همه باهم حرف زدیم بیخود بود؟ از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان(عج) بیشتر کن.))
او حرف می زد و من این طرف گوشی گریه می کردم و توی سر خودم می زدم. دست خودم نبود.
گفت: ((با مامانت، با حسین، با محمد و سلما نمی خواهی صحبت کنی؟))
گفتم: ((هیچ کدام عباس. فقط می خواهم با تو صحبت کنم.))
گفت: ((ملیحه، مامانت؟))
گفتم: ((هیشکی! فقط خودت حرف بزن. یک چیزی بگو.))
گفت: ((الآن دیگه باید بری نمی شه.))
گفتم: ((آخر من چه طوری برگردم و تو را نبینم؟))
گوشیاز دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم. یکی گوشی را گرفت کهببیند چه شده. توی اتاق و سرم را کوبیدم به دیوار. نزدیک بود دیوانه شوم.می دانستم معصیت می کنم، ولی توی سر خودم می زدم. خانم های هم اتاقی ام میگفتند چه شده. کسی خبر نداشت که بین من و عباس چه گذشته. خودم هم خبرنداشتم که قرار است چه پیش بیاید. طاقت نیاوردم. از اتاق بیرون زدم. هنوزبعد از من یکی داشت با عباس صحبت می کرد. گوشی را به رغم سماجتش گرفتم.
گفتم((عباس نمی توانم بهت بگویم خداحافظ. من باید چه کارکنم؟ به دادم برس.))چیزی نگفت. نمی توانست چیزی بگوید. دیگر نه او می توانست حرفی بزند نه من.
همین جور مثل بهت زده ها گوشی دستم مانده بود. وقتی گفتم ((خداحافظ)) گوشی از دستم افتاد. خانم ها آمدند و مرا بردند.
آمدیمعرفات. عرفات عجیب بود. توی چادرمان نشسته بودم که یک هو تنم لرزید. حالمانگار یک باره به هم خورد. به خانم هایی که در چادر بودند گفتم ((نمی دانمچرا این طوری شده ام؟ دلم می خواهد سر به کوه و بیابان بگذارم.)) بقیه اشرا نفهمیدم . یک باره بوی عجیبی آمد. بوی خوب و عجیبی آمد و از حال رفتم.
عرفاتخیلی عجیب بود. چون درست همان لحظه مردهای چادر بغل دستی ما عباس را دیدهبودند که کنار چادر ما ایستاده قرآن می خواند. حتی او را به یکدیگر نشانمی دهند و از بودن او در آنجا تعجب می کنند.
روز آخر عرفات، روز سوم،قبل از اینکه اعمال سعی و تقصیر و قربانی را انجام دهیم برای استراحتبرگشتیم هتل. توی خنکی هتل و بعد از اینکه نماز طولانی امام زمان(عج) راخواندم خوابم برد. خواب دیدم:
یک سالن بزرگ پر از آدم هایی است که لباسنیروی هوایی تنشان است. حسین داشت طبق معمول وسط آن آدم ها بازیگوشی میکرد. به عباس که آنجا بود گفتم: ((با این پسر شیطونت من چه کار کنم؟ تو همکه هیچ وقت نیستی.)) حسین را گرفت و برد. مدتی طول کشید. توی جمعیت پیدایشکردم و گفتم: ((چه کار کردی حسین را؟ نگفتم که اذیتش کنی.)) حسین را به منپس داد و گفت: ((بیا، این هم حسین.)) خیالم راحت شد. گفتم: ((خودتکجایی؟)) دیدم جایی که او قبلاً ایستاده بود یک عکس بالا آمد. گفت: ((مناینجام.)) گفتم: ((اینکه عکسته.)) توی عکس روی گردنش سه تا خراش خوردهبود، انگار که مثلا تیغ های گلی دست آدم را بخراشد . گفت: ((نه خودمم.))صدایش دورتر می شد . عکس رفت وسط آدم ها و پلاکارد شد. دنبال صدایش که دورمی شد راه افتاده بودم و می گفتم که می خواهم با خودت صحبت کنم.
ناراحتاز خواب پریدم . حالم دست خودم نبود. بین راه که داشتم برای آخرین اعمالمی رفتیم به آقای اردستانی گفتم چه خوابی دیده ام. برای رفع بلا صدقهدادم. اعمال که تمام شد و می خواستیم برگردیم هتل دیگر ظهر شده بود. حالتعجیبی داشتم. بی تاب بودم. انگار زمین برایم تنگ شده بود. به آقایاردستانی گفتم: ((نمی توانم برگردم هتل. می خواهم بروم بالای کوه دادبزنم.))
پایگاه هوایی تبریز. روز عید قربان. ساعاتی مانده به ظهر. مرداز چند شب پیش که تقریباً نخوابیده بود . کارهای زیادی داشت که باید انجاممی داد. به زن قول داده بود تا عید قربان خودش را می رساند آنجا. فرصت کمیباقی مانده بود. فقط چند ساعت دیگر خورشید درست وسط آسمان بود. دیشب درهمدان یادش آمده بود باید درخواست وام خلبانی را امضا کند. راه افتاده بودو فقط برای همین به تهران رفته بود، نیمه شب از تهران حرکت کرده بود تاپدر و مادرش را ببیند . گرگ و میش به قزوین رسیده بود و دلش نیامده بودپدرش را بیدار کند. هر چند پدر، خودش بیدار شده بود و داشت می گفت کهامروز عید قربان در تعزیه برایش نقشی در نظر گرفته اند که اگر بتواندبیاید….
مرد نمی توانست پرواز داشت و حالا هم سر ظهر در پایگاه تبریزبود. سه روز مدام پرواز کرده بود . یک وعده غذای کامل نخورده بود. همه میدیدند که این مرد کمی عجیب از روزهای دیگرش هم غیرعادی تر است. هواپیمایاف-5 به دستور او کاملا مسلح شده بود. تجهیزات پروازی اش را برداشت و ازپلکان جنگنده بالا رفت. هنوز در کابین را پایین نیاورده بود . برای خدمهپرواز و دوستانش دست تکان داد . چند لحظه بعد غول آهنی روی هوا بود و داشتروی سر عراقی ها آتش می ریخت. آفتاب سر ظهر روی بدنه فلزی هواپیما سر میخورد. مأموریت با موفقیت انجام شده بود و حالا باید بر می گشتند . در مسیربرگشتن، کوههای بلند زیر پایشان، دشتی سبز را در برگرفته بودند. از تویکابین پایین را نگاه کرد، بهشت هم شاید جایی مثل همین می بود. صدایش دررادیوی هواپیما پیچید. به کمک خلبانش گفت: ((اون پایین را نگاه کن! درستمثل بهشت می ماند.)) فکر کرد خدا لعنتشون کند که با جنگ، این بهشت را بهجهنم تبدیل کرده اند. حرف آخر ناتمام ماند. در کابین صدایی پیچید .پدافندی شلیک کرده بود. گلوله ای به دست مرد خورد و مسیرش را تا گردنشادامه داد. کمک خلبان هرچه مرد را صدا کرد جوابی نشنید. کابین عقب را نگاهکرد. شیشه هواپیما شکسته بود و باد به شدت داخل کابین می زد و خون ها راپخش می کرد . مرگ، آرام مرد را در بغل گرفته بود. جسدش را که از داخلکابین به بیمارستان پایگاه می بردند، مؤذن داشت آخرین جمله های اذان را میگفت. رگه ای ابر نازک از جلوی خورشید رد شد.
دیگر از لباس احرام بیرون آمده بودیم. همان شب در هتل مجلس ختم گرفته بودند.
گفتندختم شهدای مکه است. من بی خبر از همه جا رفتم و شرکت کردم. بی تاب بودم.مدام امام زمان(عج) را صدا می زدم. از او می خواستم تا صبر به من ندادهنگذارد به ایران برگردم.
جمعه شب آقای اردستانی در اتاقمان را زد وگفت: ((فردا آماده باشید می خواهیم برگردیم تهران.)) گفتم: ((چرا؟)) هنوزده روز دیگر باید می ماندیم. گفت: ((متوجه شده اند که کاروان ما نظامی استو باید چند نفر چند نفر با پروازهای معمولی برگردیم. اوضاع می دانید کهشلوغ است.))
من هنوز خریدهایم را نکرده بودم . می خواستم برای عباس چوبمسواک و صندل بخرم. می توانست جای دمپایی آنها را بپوشد. شنبه صبح رفتمخرید. آقای اردستانی که آمده بود کمکم کند چشم هایش سرخ بود و هی اللهاکبر می گفت. چوب مسواک گیرم نیامد، صندل و چند تا چیز دیگر برای بچه هاخریدم و برگشتم.
پروازمان تأخیر داشت. شنبه شب در فرودگاه جده ماندیم .وقت شام خوردن یکی از هم دوره ای های عباس در شیراز که دوست خانوادگی مانهم بود و حالا با خانمش هم راه ما به تهران بر می گشتند. رو به من کرد وگفت: ((یادتان هست با عباس که بودیم چه جوری غذا می خوردیم.)) شیراز را میگفت که از اتاق های محل اقامتمان می زدیم بیرون و انگار که پیک نیک رفتهباشیم، روی چمن ها روزنامه پهن می کردیم و غذا می خوردیم. اینها یادممانده بود که به او گفتم. دیدم یک هو از سر غذا پاشد و رفت. وقتی برگشتمعلوم بود گریه کرده.
بالاخره صبح روز یکشنبه راه افتادیم. وارد هواپیما که شدم دیدم روزنامه ای را که قبلاً پخش کرده بودند دارند جمع می کنند.
وسطپرواز هم اسم مرا صدا زدند تا ببینند چنین مسافری در هواپیما هست یا نه.آقای اردستانی را که خواب بود بیدار کردم و گفتم دارند اسم مرا صدا میزنند. خدا رحمتش کند، تکیه کلامش الله اکبر بود . سراسیمه بیدار شد و گفت:((الله اکبر. چی؟))
او به طرف کابین خلبان راه افتاد و من هم پشت سرش.مشکوک شده بود که چه خبر است. او زودتر از من به کابین رسید و برگشتن مراسر جایم نشاند و گفت: ((وقتی هواپیما نشست ما آخر از همه پیاده می شویم.))خانم اردستانی هم بغل دستم نشسته بود. به او گفتم: ((دلم نمی خواهد بهتهران برسم. دلم می خواهد هواپیما همین الآن سقوط کند و بمیرم.)) گفت:((این چه حرفی است، بچه هایمان چشم به راهمان هستند.))
اما کسی چشم بهراه من نبود. هواپیما که نشست منتظر ماندیم تا همه بروند. منتظر عباس بودمکه بیاید استقبالم . از دور در راه روی هواپیما خلبانی را دیدم که داشت میآمد پیش ما. فکر کردم عباس است. خوشحال شدم . نزدیک تر که آمد فهمیدماشتباه کرده ام. پرسیدم: ((پس عباس کجاست؟)) گفت: ((مأموریت است.))گفتم:((امروز هم طاقت نیاورد که مأموریت نرود؟))
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از آشنایان و خانواده ام هم کسی بهاستقبالم نیامده بود. پای هواپیما پر از آدم های بی سیم به دست و ماشینهای پاترول بود. پرسیدم: ((این همه تشریفات برای چیست؟ مقامی کسی قرار استبرود؟)) گفتند:((نه، برای شهدای مکه است.)) از پای هواپیما من را سوارماشین کردند و بردند کنار هلی کوپتری که آنجا نگه داشته بود. گفتند:((سوار شوید تا برویم.)) گفتم: ((هلی کوپتر برای چه؟ از آزادی تا دوشانتپه را باید با هلی کوپتر رفت؟ خود عباس حتی ماشین دولت را برای کارهایشسوار نمی شود حالا من با هلی کوپتر بروم؟)) گفتند: ((شما نگران نباشید.خود تیمسار هلی کوپتر را فرستاده اند. الآن تشییع جنازه شهدای مکه است وهمه خیابان ها بسته است.)) بعد از اینکه ده دقیقه ای معطلشان کردم سوارشدم. هلی کوپتر که بلند شد دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. چند تا از دوستهای عباس هم در هلی کوپتر بودند. همه شان مثل آدم های عزیز از دست دادهبودند. چشم هایشان از زور گریه باید کرده بود. به یکی شان گفتم: ((دیگر بساست هرچه شده به من بگویید.)) گفت: ((قول می دهی گریه نکنی؟)) قول دادم.گفت: ((الآن داریم می رویم بیمارستان. عباس تصادف کرده و کتفش شکسته. آقایخامنه ای و رفسنجانی هم الآن آنجا هستند.)) گفتم: ((شما گفتید و من همباورکردم. مقامات که به خاطر یک کتف شکستن نیامده اند. راستش را به منبگویید.)) گفت: ((نه همین طور است که می گویم . به دستور امام آمده اند.فقط آنجا گریه نکنی ها. عباس همیشه دوست داشت تو بخندی.))
سرم گیجرفت. احساس کردم که آنچه عباس قبل از سفر به من می گفته اتفاق افتاده ودیگر نمی توانم ببینمش . حالا تازه می فهمیدم همه آن مجلس ختم و پنهانکاریهمسفرهایم و روزنامه جمع کردن ها برای چه بود. با دست کوبیدم توی شیشه هلیکوپتر که دیگر در حال فرود آمدن بود. با دست کوبیدم توی شیشه جمعیت سیاهپوش آن پایین را دیدم . دخترم با دسته گلی در دستش جلوی آنها ایستاده بود.دیگر یقین کردم که شهید شده. پایین که آمدم انگار همه زمین روی شانه هایمآوار شده باشد. پاهایم نای حرکت نداشتند. افتادم روی زمین. یاد حرف خودشافتادم که توقع داشت در چنین شرایطی مثل یک مرد رفتار کنم. بلند شدم و کفشهایم را درآوردم و دنبال عکسش توی جمعیت گشتم.درست مثل خوابی که در مکهدیده بودم. عباس حالا فقط عکسی میان جمعیت شده بود.کاش می شد همه چیز بههمین خوبی تمام شود.
یک روز در پارکی با هم فواره ای دیده بودند. مردگفته بود بدش می آید از فواره که درست در لحظه اوج سرنگون می شود. یا آدمنباید شروع کند، یا دیگر وقتی شروع کرد ایستادن برابر یا افتادن است . زنیاد روزهای شروعشان افتاد. از آن موقع رنگ آرامش را ندیده بودند. مرد نمیخواست بایستد و آخر کار هم در لحظه اوج نیفتاده بود، بلکه به آرزوی قدیمیاش رسیده بود. این سال ها زن هم پا به پای او دویده بود. فکر کرد این همهسال مرد می خواسته او را برای چنین لحظه ای آمده کند تا حالا طاقت نعششهیدی عزیز بر دل دیده را داشته باشد.
امام خواسته بودند ((جنازه رادفن نکنید تا خانمش بیاید.)) او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم وحالا برگشته بودم و باید بدن او را روی دست ها می دیدم . حالم قابل وصفنبود. حال آدمی که عزیزش را از دست بده چه طور است ؟ در شلوغی تشییع جنازهنتوانستم ببینمش . روز شهادت عباس عید قربان بود . روزی که ابراهیم خواستهبود پسرش را قربانی کند. درست سر ظهر . عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرافرستاده بود خانه خدا و خودش رفته بود پیش خدا.
اصرار کردم که تویسردخانه ببینمش . اول قبول نمی کردندولی بالاخره گذاشتند . تبسمی روی لبهایش بود. لباس خلبانی تنش بود و پاهایش برخلاف همیشه جوراب داشت . صورتشرا بوسیدم . بعد از آن همه سال هنوز سردی اش را حس می کنم . دوست داشتمکسی آن جا نباشد و در کنارش دراز بکشم و تا قیام قیامت با او حرف بزنم….
//



منبع سایت فاش نیوز

دیدم خیلی قشنگ دلم نیومد خلاصه کنم​
 
بالا