گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز




تاریخ شهادت - 1390.11.6 - خلیج همیشه فارس


 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می اندیشم...
به بی نشان های زمینی که نامدارترین آسمان ها هستند...
به راستی این منم که هیچ نیافته ام...
نه طعم عشق به حق را چشیده ام...
نه نظر کرده ام...
نه اسم رمزی به والایی اسم امامان (ع) دارم....
نه قبری که شبها با معبودم نجوا کنم...
نه آخرتی...
پس من چه دارم؟؟
.
.
.
کاش تنها یک شب جمعه مرا در گردان خود راه میدادید
شاید خواندن دعای کمیل با شما نجاتم میداد...
نجات می یافتم از بندگی دنیا...
بندگی نفس...
.
.
.
شنیده ام رفتارتان آدم ها را عوض میکرده...
پس تکلیف من چیست؟؟
امام ام که حاضره غایب است..
غایب از نظر های افرادی همچون من است...
من کجا , لیاقت دیدن امام ام کجا؟؟
و نه شما شهدا هستید که راه را نشانم دهید
.
.
.
میدانم بهانه می آورم...
میدانم اگر اکنون هنوز در راه هستم...
تنها به خاطر دعاهای مولایم است...
که هر روز برای گناهان من از خدا آمرزش میطلب...
میدانم اگر اکنون اینجایم..
تنها به خاطر دعوت شماست...
.
.
.

پس به این انسان بهانه گیر گناهکار باز راه نشان دهید...
که اکنون نیازمندتر از هر زمان به راهنما هستم...





 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
شهیده عشرت اسکندری

▪ تاریخ تولد :۱۳۳۵
▪ نام پدر :حبیب الله
▪ تاریخ شهادت : ۴/۶/۱۳۶۱
▪ محل تولد :تهران /فیروزکوه
▪ طول مدت حیات :۲۶
▪ محل شهادت :تهران
سال ۱۳۳۵ در یکی از روستاهای فیروزکوه، کودکی مهربان پا به عرصه هستی گذارد. پدر، نامش را عشرت گذارد
و او زندگی را در کنار مردم ساده روستا آغاز کرد. عشرت در سال‌های جوانی ازدواج نمود. با شروع مبارزات ملت ایران به یاری امام (ره) برخاست.

پس از پیروزی انقلاب نیز در کنار همسرش در فعالیت‌های اجتماعی حضوری فعال داشت و با شرکت در نماز جمعه، پیوند خود را با انقلاب مستحکم‌تر نمود.

عشرت عاشقانه چهار فرزندش را مطابق با موازین دین اسلام تربیت نمود و سرانجام در روز چهارم شهریور ماه سال ۱۳۶۱ در سن ۲۶ سالگی
در حمله ناجوانمردانه منافقین به منزلش بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. آن روز او دو مهمان نیز داشت که در خانه‌اش غریبانه توسط آن ناجوانمردان به خون خویش غلطیدند.

دو مهمان ايشان: برادر حاج احمد و زن برادر ايشان صراهي عشريه17 ساله(كه ايشان دوستار نام فاطمه بودند) كه به تازگي ازدواج كرده بودند. و علي كبر خدادادي پسر عمه كه تنها18 سال داشت و از شب قبل مهمان بود

شهيده فاطمه عشريه در انتخاب كارت عروسي اش گفت: (( روي كارت عروسي بنويسيد فاطمه! ننويسيد صراهي... من از فاطمه زهرا خجالت مي كشم.))



از سمت راست: شهيد علي اكبرخدادادي.... شهيده فاطمه عشريه .....شهيده عشرت اسكندري

منبع:http://vista.ir/article/111934

http://yasasemani1361.mihanblog.com/post/136

و كتاب آبي تر از دريا (شرح خاطرات زنان شهيده و ايثارگر)

.
.
.
انشاءلله ما هم يك روز عمل كننده باشيم تا اينكه فقط حرف بزنيم.

 
آخرین ویرایش:

کمال1400

عضو جدید
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عارف شهید سردار محمدحسین یوسف الهی
یک روزباشهیدمحمدحسین یوسف اللهی به طرف آبادان می رفتیم دربین راه باتوجه به اینکه عملیات گذشته ماخیلی موفیت آمیزنبودوعملیات بزرگی هم درپبش داشتیم به اوگفتم این عملیات نتیجه مناسبی نخواهدداشت پرسید:چطور؟گفتم برای اینکه این عملیات سختی است ومن بعیدمی دانم موفق شویم,حسین گفت: اتفاقا من عقیده دارم دراین عملیات موفق می شوم ازاو پرسیدم ازکجااینقدرمطمئنی؟خنده ای کردوباهمان تکه کلام همیشگی گفت:حسین پسر غلامحسین به تومی گویدکه مادراین عملیات پیروزیم چون می دانستم خبری هست که اینطور محکم حرف می زندازاوپرسیدم یعنی چی؟از کجامی گویی؟گفت: بالاخره خبر دارم.پرسیدم:خوب ازکجاخبرداری؟گفت:به من گفته اند که ماپیروزمی شویم پرسیدم:چه کسی به تو گفته؟جواب داد:حضرت زینب(س),پرسیدم:درخواب به توگفته یادربیداری؟با خنده جواب داد:توبه این چکارداری فقط بدان بی بی به من گفت شمادراین عملیات بردشمن پیروز می شویدومن هم به همین دلیل میگویم که حتما موفق می شویم هرچه ازاوخواستم که فرمانده اش بودم بیشترتوضیح دهدبه همین چندجمله اکتفا کردوچیزدیگری نگفت.وقتی عملیات باموفقیت به اتمام رسیدبه یادحرهای آن روزحسین وقطعیتی که درکلامش بودافتادم.
[/FONT]
[/FONT]
B374DA0E79BA-42.jpg[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یک روزباشهیدمحمدحسین یوسف اللهی به طرف آبادان می رفتیم دربین راه باتوجه به اینکه عملیات گذشته ماخیلی موفیت آمیزنبودوعملیات بزرگی هم درپبش داشتیم به اوگفتم این عملیات نتیجه مناسبی نخواهدداشت پرسید:چطور؟گفتم برای اینکه این عملیات سختی است ومن بعیدمی دانم موفق شویم,حسین گفت: اتفاقا من عقیده دارم دراین عملیات موفق می شوم ازاو پرسیدم ازکجااینقدرمطمئنی؟خنده ای کردوباهمان تکه کلام همیشگی گفت:حسین پسر غلامحسین به تومی گویدکه مادراین عملیات پیروزیم چون می دانستم خبری هست که اینطور محکم حرف می زندازاوپرسیدم یعنی چی؟از کجامی گویی؟گفت: بالاخره خبر دارم.پرسیدم:خوب ازکجاخبرداری؟گفت:به من گفته اند که ماپیروزمی شویم پرسیدم:چه کسی به تو گفته؟جواب داد:حضرت زینب(س),پرسیدم:درخواب به توگفته یادربیداری؟با خنده جواب داد:توبه این چکارداری فقط بدان بی بی به من گفت شمادراین عملیات بردشمن پیروز می شویدومن هم به همین دلیل میگویم که حتما موفق می شویم هرچه ازاوخواستم که فرمانده اش بودم بیشترتوضیح دهدبه همین چندجمله اکتفا کردوچیزدیگری نگفت.وقتی عملیات باموفقیت به اتمام رسیدبه یادحرهای آن روزحسین وقطعیتی که درکلامش بودافتادم.[/FONT]
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وصیت سردار شهید شوشتری:

آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز

دیروز دنبال گمنامی بودیم وامروز مواظبیم ناممان گم نشود!

جبهه بوى ایمان میدادواینجا ایمانمان بومیدهد

آنجا درب اطاقمان مینوشتیم یاحسین فرماندهى ازآن توست الان مینویسیم بدون هماهنگى واردنشوید...
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز











وصیت نامه شهید

بَسْمِ رَبّ‌ِ الشُهداءِ وَ صِدّيقينْ
با سلام و صلوات بر روح مطهر شهداء
خدايا چه بگويم كه شرمنده ام از اينكه شكرگزار نعمت هايت نيستم. خدايا مي داني كه آرزويم چيست، به گفتة شهيد آويني مرد آزاده، كسي است كه زودتر از اين دنيا دل بكند، قبل از اينكه از دنيا دستش كوتاه شود.
خدايا مي خواهم شهيد شوم
همانند شهيدان بابایی، احمد كاظمي، صياد شيرازي و پازوكي (از شهداي تَفَحُّص) و ... . اما خدايا گنهكارم، خدايا ميداني كه اولين قدم براي شهادت را برداشته تا با ازدواجم، از خيلي گناهان به دور باشم تا بتوانم با همسرم به سير و سلوك عرفانی، برای رسيدن به آرزويم که همان وصال رسیدن به توست، آماده شوم. خدايا همانند دفعات قبل كمكم كن. درست است كه نمي توانم مانند شهیدانی چون شهيد حسن باقري (غلامحسين افشردي) باشم، اما خدايا من به كمك تو، تلاش مي كنم تا لياقت شهادت را بدست آورم. خدايا من و تمام انسان ها هر چه داريم و نداريم از توست، يعني ما هيچ امنيتي از گناه (حتي حضرت يوسف) بدون عنايت تو نداریم. خدايا سعي مي كنم تا همانند شهيد پلارك (1- دروغ نگويم 2- خواندن زيارت عاشورا در هرصبح)، به درجة بالايي برسم و اين مقام (شهادت) زماني حاصل مي شود که توبه ام را قبول و مرا ببخشي و هدايتم كني به سوي معرفت و شناخت وجودي خود (انسان) و شناخت روح انسان، روحي كه با تسلط بر آن مي توانم همانند امام علي (ع)، كه آنقدر روح خود را در اختيار داشت كه با خواندن هزاران ركعت نماز در روز و شب و خوردن غذاي كم و شركت در جنگ ها، جسم را به دنبال خود (گوش به فرمان روح) مي كشيد. خدايا مرا ببخش، توكل برتو. خدايا اميد شهادت را در من بيشتر و من را آمادة جان دادن در راهت قرار ده.
تا پاي جان مي ايستم چون عاشق ولايتم
خدايا ظهور امام زمان را نزديك فرما​
تصوير دست نوشته ها​



منبع - وبلاگ حلبان شهید مرتضی پورحبیب http://www.morteza121392.blogfa.com/

کلیپی زیبا در معرفی شهید http://www.aparat.com/v/Q0wE3
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید رجایی :
« خواهران ما در حالى که چادر خود را محکم برگرفته ‏اند و خود را هم چون فاطمه و زینب حفظ می ‏کنند...
هدف‏دار در جامعه حاضرشده ‏اند. »

امروز هم هستند این خواهران،که به اعتقاد چادر بر سر دارند...

 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب همه مهمان حسینند.

امشب همه مهمان حسینند.


[h=2]بی سبب نیست شب جمعه، شب رحمت شد / مادری گفت حسین جان! همه را بخشیدند...[/h]
.
.
.
.



.
.
.




از آیت الله قاضی پرسیدند راه میانبر کجاست؟ فرمودند : هر چه دقت کردم راه میانبر "جگر سوخته" ست و جگر کجا میسوزد مثل روضه ابا عبدالله ؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[h=2] پیکر این شهید با طناب دو نیم شد
[/h]
شهید عباس اقبالی دوگاهه از تیزپروازان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران است که در کنار دیگر حماسه آفرینان این نیرو نقشی بسزا در دفاع مقدس داشتند. این مطلب در تلاش است تا شما را با این بزرگوار آشنا نماید.

وی در 13 آذرماه 1346 به استخدام نیروی هوایی درآمد و پس از طی آموزش‌های نظامی و موفقیت در آزمون‌های زبان انگلیسی، مهارت‌های فنی و تخصصی، انجام دوره‌های پرواز و پرواز مقدماتی با هواپیمای پاپ و اف-33 در دانشکده پرواز در 25 مرداد 1347 برای تکمیل دوره خلبانی و پرواز با هواپیماهای پیشرفته جت شکاری به همراه دو نفر از دانشجویان به پایگاه هوایی ویلیامز شهر فنیکس ایالت آریزونای آمریکا اعزام شد. امتيازات خلباني كه او در پايگاه ويليامز آمريكا بدست آورد شامل ركوردهايي بود كه تا آن زمان هرگز در آن پايگاه هوايي ثبت نشده بود بطوري كه تمامي اساتيد پرواز هواپيماهاي جنگي آمريكا را شگفت زده نمود. و به او لقب سلطان پرواز را داده بودند.

وی پس از بازگشت از این دوره آموزشی در چهارم بهمن 1348 به عنوان افسر خلبان شکاری تاکتیکی فعالیت خود را آغاز کرد. اقبالی ‌دوگاهه در سال 1354 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج یک پسر به نام «افشین» یکی از پزشکان حاذق کشور و از افتخارهای ایران اسلامی است.

اقبالی عاشق پرواز بود و با توجه به مسئولیت‌های مهمی که به عهده داشت هرگز از فعالیت‌های پروازی دور نشد و جرات و جسارت در پروازهای عملیاتی از وی استادی ماهر و برجسته ساخته بود. وی به دلیل آگاهی‌های بالای علمی، مهارت فنی و تخصصی در پروازهای تاکتیکی و عملیاتی در کمترین زمان توانست به سطح لیدری ارتقا یابد.

او مسئولیت‌هایی در پایگاه‌های بوشهر، دزفول، تبریز و ستاد نیروی هوایی تهران داشت و سرپرست و صاحب پست‌های راهبردی معلم خلبانی، رئیس شعبه اطلاعات و عملیات فرماندهی گردان 23 شکاری و افسر ناظر اجرای طرح‌های عملیاتی معاونت طرح و برنامه نهاجا بود.



اقبالی دوگاهه با پیروزی انقلاب اسلامی مدت کوتاهی از نیروی هوایی دور شد اما با آغاز جنگ عراق علیه ایران داوطلبانه به نیروی هوایی بازگشت و با انجام پروازهای شناسایی و آموزشی فعالیت‌های خود را آغاز کرد. وی یکی از جوان‌ترین استادان خلبان شکاری در عملیات 140 فروندی بود و در آغاز جنگ، لیدر دسته پروازی چهار فروندی به شمار می‌رفت.

اقبالی‌دوگاهه در یکم آبان‌ماه 1359 زمانی که لیدر یک دسته دو فروندی هواپیمای اف-5 را به عهده داشت، در یک ماموریت برون‌مرزی با هدف بمباران یکی از سایت‌های راداری موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و پس از رسیدن به منطقه و عدم مشاهده هدف بلافاصله هدف ثانویه را که پادگان العقره در حوالی پایگاه هوایی کرکوک عراق و ایران بود، تغییر مسیر داد و در ساعت تعیین شده روی هدف ظاهر شد و در پایان این عملیات موفقیت‌آمیز، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین شهید اقبالی را نشانه رفت و هواپیمای وی به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت.


پرنده زخمی که خلبان جوان آن را به زحمت به 30 کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، سقوط کرد و اقبالی دوگاهه با چتر نجات هواپیما را ترک کرد و به اسارت دشمن بعثی درآمد.

خلبان جوان و دلیر ایران‌زمین پیشتر تلمبه‌خانه‌ها و نیروگاه‌های برق عراق را از کار انداخته بود و طرح‌های عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات 350 میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد. به همین منظور صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود و صدام لعین دستور داد پس از دستگیری اقبالی بدنش را دو نیمه کردند و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شد.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شهید اقبالی دوگاهه توسط عناصر مزدور رژیم بعث عراق با بی‌رحمانه‌ترین وضعیت به شهادت رسید. این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بی‌شرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سال‌ها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می‌کرد و در مدت 22 سال هیچ‌گونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود تا اینکه در خرداد سال 1370 طبق گزارش‌های موجود عملیاتی و اطلاعاتی و نامه ارسالی کمیته بین‌المللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده و خلبانان اسیر عراقی، شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد.






دشمن بعثی عراق بخشی از پیکر مطهر شهید اقبالی دوگاهه را در گورستان محافظیه نینوا و بخش دیگر را در قبرستان زبیر شهر موصل به خاک سپرده بود که با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین و کمیته بین‌المللی صلیب سرخ جهانی به همراه دیگر خلبانان شهید نیروی هوایی در پنجم مرداد سال 81 پس از 22 سال دوری از وطن در بین حزن و اندوه یاران و همرزمان به میهن اسلامی بازگشت و در بهشت زهرا (س) تهران کنار دیگر همرزمان شهیدش آرام گرفت.



سرلشکر خلبان شهید علی اقبالی دوگاهه جوان‌ترین استاد خلبان نیروی هوایی ارتش است که در سن 25 سالگی استاد خلبان جنگنده F-5 و در 27 سالگی با درجه سرگردی جزو افسران ارشد نیروی هوایی ارتش ایران شد.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وی با بیش از ۳ هزار ساعت پرواز عملیاتی و آموزش خلبانی به ده‌ها دانشجوی جوان خلبانی که تعدادی از آنها همچون شهیدان سرافراز سرلشکر خلبان عباس بابایی و سرلشکر خلبان مصطفی اردستانی به مقام والای شهادت نائل گردیده‌اند، و یا به رده‌های ارشد فرماندهی نیروی هوایی رسیده اند، کارنامه درخشان و پرافتخاری در طول عمر کوتاه و پربرکت خود به جای گذاشت.

سرلشکر خلبان شهید سید علی اقبالی دوگاههاین شهید بزرگوار فردی به تمام معنا صمیمی و مهربان بود. انسانی فروتن و خویشتندار، گشاده رو، متین، آراسته و با اخلاق نیکو و منش بسیار انسانی بود که در نگاه اول هر کس را شیفته خود می‌کرد.

دارای روحی بلند که علاقه خاصی به قرائت قرآن مجید داشت و هر چند وقت، کل قرآن را دوره می‌کرد. او خلبانی جوان با دانش و معلومات فوق‌العاده گسترده بود که به تمام موضوعات و قوانین پروازی اشراف کامل داشت.



با تکیه بر هوش و استعداد و حافظه بسیار قوی خود، با وجود تعدد منابع دانش پروازی و منابع تخصصی، به ویژه آیین نامه‌ها و دستورالعمل های نیروی هوایی، شهید اقبالی به طور خارق‌العاده‌ای به این منابع احاطه داشت به نحوی که در مناظره‌ها بعضا مشاهده می‌شدکه با قید عنوان آیین نامه، صفحه و پاراگراف را دقیقا ذکر می‌کند!

به علت توانایی‌های بالایی که در امور فنی و پروازی داشت، در خیلی از موارد مورد مشورت همکاران و فرماندهان قرار می‌گرفت و تحلیل‌های وی همواره صائب بود. لذا از احترام خاصی در نزد فرماندهان نیرو مخصوصا شهید فکوری فرمانده وقت نیروی هوایی برخوردار بود.

آن شهید بزرگوار به دلیل برخورداری از هوش وافر، آگاهی های بالای علمی و مهارت های فنی و تخصصی توانست در کمترین زمان ممکن به سطح لیدری ارتقا یافته و سرانجام به ستاد نیروی هوایی در تهران منتقل گردد.


طی خدمت در ستاد، وی طرح های استراتژیک و تاکتیکی ویژه ای را علیه تمامی نقاط حساس و حیاتی دشمن طراحی کرده بود. شهید اقبالی در حالی که یک نیروی ستادی بود و می توانست دیگر حتی یک ساعت هم در کابین جنگنده ننشیند، با شروع جنگ و حمله عراق به ۱۵ پایگاه نیروی هوایی، بلافاصله خودش را به پایگاه تبریز رساند که در آن هنگام، این پایگاه در طرح کلان نیروی هوایی، مسئول بخش هایی از خاک عراق نظیر کرکوک، موصل و اربیل بود.





به یاد رشادت‌ها و دلاوری‌های شهید بزرگوار امیر سرلشکر خلبان سید علی اقبالی دوگاهه، بهمن سال ۱۳۸۸ بنای یادبود وی شامل مجسمه و ماکت هواپیمای F-5 تایگر در شهرستان رودبار و در ساحل سفیدرود طی مراسم باشکوهی با حضور جمعی از مقامات لشکری و کشوری و مردم قدرشناس رودبار و مناطق اطراف رونمایی شد.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[h=2] مادر ارمنی که 27 سال پرستار فرزند شهیدش بود
[/h]
یک هفته از خداحافظی «روبرت آودیسیان» با زمین خاکی می‌گذرد. جانبازی که مانند صدها جانباز دیگر، سال‌ها در شلوغی شهرمان دردهایش را فریاد می‌کشید و ما در بی‌خبری بودیم و این فریادها را نمی‌شنیدیم تا اینکه خبر شهادتش بر صفحه رسانه‌ها نشست اما بازهم این جانباز غریبانه در آرامستان ارمنی‌ها به خاک سپرده شد. او برای وطن‌مان رفته بود و امروز ما ماندیم با حرف‌هایی که از دل مادر داغدیده برمی‌آید. گفت‌وگوی فارس با «مارتان درگالستانیان» مادر شهید «روبرت آودیسیان» را در ادامه می‌خوانیم.
* متولد کجا هستید و چه زمانی ازدواج کردید؟
من متولد تهران هستم. در سال 1343 با «آرام آودیسیان» ازدواج کردم و بعد از ازدواج به یکی از روستاهای شهر گنبد رفتیم؛ چون منزل همسرم در آنجا بود؛ آنجا آب و برق و امکانات نداشتیم و بچه‌هایم را هم با سختی بزرگ کردم.
* شغل همسرتان چه بود؟
همسرم در ابتدا روی زمین‌های کشاورزی زراعت می‌کرد؛ آن موقع بودجه نداشتیم که با خانواده به تهران بیاییم و زندگی کنیم؛ بعد هم وارد کار نجاری شد.




کودکی روبرت اودیسیان



* روبرت فرزند چندم بود و چه سالی به دنیا آمد؟
او اولین فرزندم بود که 14 اردیبهشت 1345 در بیمارستان سوم شعبان تهران و در منزل پدرم به دنیا آمد؛ اما شوهرم شناسنامه او را از گنبد گرفت.
* شما خانه‌دار بودید؟
بله.
* چند فرزند دارید؟
یک دختر و دو پسر دارم. دخترم ازدواج کرده و در گنبد زندگی می‌کند. پسرم آلبرت در امریکا است و روبرت هم که شهید شده است.
* در دوران انقلاب اسلامی، گنبد بودید؟
آن موقع مقطعی در تهران هم بودیم. وقتی که انقلاب شد در منزل پدرم در وحیدیه بودم. در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردیم. بعد هم که انقلاب اسلامی پیروز شد، مردم شیرینی پخش می‌کردند. ما هم خوشحال بودیم.
* همسرتان هم تهران می‌آمدند؟
خیر، همسرم گنبد را دوست داشت و کمتر به تهران می‌آمد.
* در وحیدیه با کسی در ارتباط بودید؟
همسایه‌های کوچه‌مان همه فارس بودند. خیلی باهم خوب بودیم. یادم هست در دوران جنگ هم پسر همسایه‌ منزل پدرم شهید شده بود.
* چه شد که روبرت خواست به جبهه برود؟
باید می‌رفت سربازی. 18 ساله شده بود. گفت همه جوان‌ها می‌روند من هم می‌خواهم بروم. اول خودش را معرفی کرده بود و بعد آمد و گفت: «می‌خواهم بروم جبهه» به او گفتم: «من چطور تحمل کنم دوری تو را؟» بعد پیش خودم گفتم که وظیفه‌اش است که برود و مخالفتی نکردم چون خیلی از جوان‌ها می‌رفتند. بعد برای دلگرمی من می‌گفت: «من قوی‌ام، می‌روم جنگ و پدر عراقی‌ها را درمی‌آورم».
* در بین هموطنان ارامنه، شهید و جانباز می‌شناسید؟
بله، در اقوام داریم که یکی از جانبازها چند وقت پیش به رحمت خدا رفت؛ در آرامستان ارامنه که در جاده خاوران است، تعداد زیادی شهید جنگ تحمیلی داریم که برای آنها مراسم می‌گیریم.
* فکر می‌کردید که یک روز برای روبرت اتفاقی بیفتد که تا آخر عمرش از او پرستاری کنید؟
در آن دوران این اتفاقات برای خیلی‌ها می‌افتاد؛ قسمت آدم هر چی باشد، همان می‌شود.
* در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شهدای زیادی در تهران تشییع می‌شد، شما هم در این مراسم‌ها شرکت می‌کردید؟
وقتی شهدا را می‌آوردند ما هم در خیابان به استقبال آنها می‌رفتیم.
* روبرت چند وقت در جبهه بود؟

یک سال. پسرم در دوران جنگ در خط مقدم مبارزه می‌کرد.




نفر نیمه ایستاده روبرت اودیسیان
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* آخرین جمله‌ای که از روبرت شنیدید، چه بود؟
آخرین جمله روبرت این بود که «من برای تو هیچ کاری نکردم». بعد از آن چند روز آخر که پسرم در بیمارستان بود، من شب تا صبح در کنارش بودم؛ دستش را روی دست من گذاشته بود و یه دلیل وجود دستگاهی که از دهانش به داخل مری وصل بود، او نمی‌توانست صحبت کند.
* موقع شهادت روبرت شما هم در بیمارستان بودید؟
غروب رفتم به دیدنش در بیمارستان ساسان. با او حرف می‌زدم او صحبت‌هایم را می‌فهمید اما نمی‌توانست حرف بزند؛ تا اینکه نیمه شب هفتم مرداد ماه در بیمارستان به شهادت رسید
* چند واژه را مطرح می‌کنم، کوتاه پیرامون آن توضیح بفرمایید.
جانباز: از آنها چی بگویم! همیشه آرزو دارم سالم باشند و سالم زندگی کنند؛ آنها راضی‌اند که زنده‌اند.
شهادت: افتخاری است که نصیب خوبان می‌شود.
ایثار و گذشت: خیلی خوب است. اگر درون ما خوب باشد، می‌توانیم گذشت داشته باشیم.
مادر: فدایی فرزند.
ایران: سرزمین پرافتخار من. خوشحالم که پسرم در راه ایران و سرزمین شهید شد.
دفاع مقدس: وقتی جنگی رخ می‌دهد همه باید تلاش کنند. جنگ ما که با تمام جنگ‌های دنیا فرق می‌کرد، جنگ ما مقدس بود.
شهدا: افتخار ما هستند.
عاشورا: در ماه محرم با همسایه‌ها در مراسم‌ها شرکت می‌کنیم. روز عاشورا همیشه خوب و دوست‌داشتنی است. یکی از دوستان مسلمانم همیشه مراسم می‌گیرد و من به منزلشان می‌روم.
روبرت: احساس می‌کردم بعد از شهادت او زنده نمی‌مانم، اما خداوند کمک کرد.
* وضعیت امرار و معاش شما چطور است؟
بعد از فوت همسرم از 12 سال گذشته از گنبد به تهران آمدم؛ درآمدم از حقوق بازنشستگی همسرم و حقوق جانبازی پسرم است؛ به دلیل گرانی اجاره منزل در تهران، حدود 5 سال است که در مهرشهر مستأجر هستم؛ صاحبخانه‌ام زن خوبی است و فقط 100 هزار تومان اجاره می‌گیرد.
* می‌توان گفت روبرت مسلمان بود
علیرضا رضایی‌پور که از 30 سال گذشته با شهید «روبرت اودیسیان» دوستی دارد، می‌گوید: روبرت فوق‌العاده خوش‌فکر و خوش‌بین بود، به مرگ فکر نمی‌کرد. بیشتر دوست داشت شاد زندگی کند؛ اطرافیانش را شاد ببیند؛ گله‌مندی از روزگار نداشت؛ هیچ وقت نخواست از طریق جانبازی‌اش خودش را مطرح کند؛ بیمار بود اما سعی می‌کرد نشان ندهد بیمار است اما وقتی فشارهای عصبی بر او تحمیل می‌شد، او را از پای درمی‌آورد.
او برای وطنش جنگیده بود و او از کسی توقع نداشت. چون با مسلمان‌ها زیاد ارتباط داشت، می‌توان گفت مسلمان بود؛ با من راحت برخورد می‌کرد.
تعصبی روی مسأله مسیحی یا مسلمان بودن نداشت، به هر دو دین احترام می‌گذاشت. گاهی اوقات که گذرمان به امامزاده یا مسجد می‌افتاد، با ما می‌آمد و خیلی احترام می‌گذاشت.
بعد از شدت گرفتن بیماری‌اش خواهرم در شهرستان سمنان نذر کرده بود که اگر حال روبرت خوب شود، برای هدیه به مسجد قوری یا استکان بگیرد، وقتی این موضوع را روبرت گفتم خیلی خوشحال شد و گفت: «حتماً این کار را خواهم کرد و برای زیارت محل دعا هم خواهم رفت».
روبرت امیدوار بود که حالش خوب شود؛ 4 مرداد وقتی گزارش پزشکی روبرت را دیدم احساس کردم دیگر خوب نمی‌شود. کبد، کلیه، روده‌ها و خونش دچار مشکل شده بود که دیگر امید نداشتم به زنده ماندنش. تا اینکه خبر شهادتش را به ما دادند و متأسفانه در ایامی که روبرت در بیمارستان و حتی در مراسم خاکسپاری‌اش بنیاد شهید و خلیفه‌گری (مسئولین دفاع از حقوق ارامنه در ایران) کوتاهی کردند.
او برای مادرش احترام فوق‌العاده‌ای قائل بود و این اواخر نگران مادرش بود و می‌گفت: «بعد از من او را تنها نگذارید».
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسافر کربـــــــــــــــــــــــــــــــــلا...

تشییع پیکر شهید گمنام در قم -امروز 92/7/19




اهتزاز پرچم حرم مطهر امام حسین(ع) در هنگام تدفین شهید گمنام در قم


مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان قم با بیان این که همزمان با مراسم تدفین این شهید گمنام پرچم حرم مطهر امام حسین(ع) نیز در بالای سر این شهید به اهتزاز درخواهد آمد، یادآور شد: مرسوم نیست که تولیت امام حسین(ع) پرچم حرم مطهر را به این گونه اقدامات اختصاص دهند و دریافت پرچم باید با مکاتبات فراوان همراه باشد، اما این بار با عنایت امام حسین(ع) این توفیق و برکت نصیب مردم قم شده است.

منبع
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2]عکس / روسفیدم کن پسرکم[/h]
و باز هم دل ها را به طوفانِ کربلا باید سپرد، آن جا که امامِ عشق، شمشیر بر کمر «علی اکبر» بست و پاره تن خویش را به میدان فرستاد


به گزارش مشرق به نقل از جهان نیوز، عکسی که می بینید، در اوایل سال 1361 در جبهه جنوب گرفته شده است. پدری، پسر جوانش را مهیای حرکت به سوی خط مقدم نبرد می کند. گویی پدر، فرزندش را در پوشیدن لباس دامادی کمک می کند. با چشم دل که بنگری، انگار پیرمرد، به بهانه ی بستن کاردِ نظامی، تلاش می کند به نوجوانش نزدیکتر باشد و او را ببوید و شاید در گوشش زمزمه کند: "روسفیدم کنی پسرکم"
و باز هم دل ها را به طوفانِ کربلا باید سپرد، آن جا که امامِ عشق، شمشیر بر کمر «علی اکبر»(ع) بست و پاره تن خویش را به میدان فرستاد.
لا یوم کیومک یا اباعبدالله


Click here to view the original image of 700x1153px.







با اجازه از تاپیک هم باشگاهیمون behnam.95
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
در گردان ما برادری بود که همیشه عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد
وقتی شهید شد بچه ها تصمیم گرفتند پیشانی او را غرق بوسه کنند
پارچه را که کنار زدیم نعش بی سر او دل ما را آتش زد...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
:gol:



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان سپاه برای زیارت به کربلا آمده، در پوست خود نمی گنجید، می خواست خاطره ای که سال ها بر دل و روح او نقش بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با این فکر خود را به کربلا رسانده و درخواست ملاقات با آن فرمانده را کرد.
لحظات در انتظار اجازه ملاقات به سختی می گذشت. او که یکی از نیروهای نظامی ارتش عراق در سال های جنگ بوده، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بیابد. سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید؛ از او پرسید: “مرا می شناسی؟ ”
فرمانده پاسخ داد: “بله شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید. به همین خاطر ملاقات با شما برای من سخت بود. ”
ابوریاض گفت: “اما من حرف سیاسی با شما ندارم. سال هاست که خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم. “و او این گونه خاطره اش را آغاز کرد:
“در جبهه های جنگ جنوب دقیقاً در مقابل شما در حال جنگ بودم که با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی جبهه فراخواندند. وقتی با نگرانی در جلو فرمانده خود حاضر شدم؛ او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من دادند بسیار ناراحت شدم. من امید داشتم که پسرم را در لباس دامادی ببینم. اما در نبردی بی فایده و اجباری جگر گوشه ام را از دست داده بودم.
وقتی در سرد خانه حاضر شدم، کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند. آنها دقیقاً مربوط به پسرم بود.
اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده این فرزند من نیست.افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد فرزندم بود، به جای تعجب یا خوشحالی، با عصبانیت گفت: این چه حرفی است که می زنی، کارت و پلاک قبلاً چک شده و صحت آنها بررسی شده است. وقتی بیشتر مقاومت کردم برخورد آنها نگران کننده تر شد. آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال داده و او را دفن نمایم.
رسم ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می کردیم. من نیز چنین کردم. اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن نمایم.
هم اینکه کار را تمام شده فرض می کردم و هم اینکه ضرورتی نمی دیدم که او را تا بغداد ببرم، چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونین و پر زخم بود، ولی چه با شکوه آرمیده بود.
فاتحه ای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم، بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم. اگر چه سال ها از آن قضیه گذشت، اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم. دوستانش جسته و گریخته می گفتند او را دیده اند که اسیر ایرانی ها شده است.
با پایان جنگ، خبر زنده بودن فرزندم به من رسید. وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت، خیلی خوشحال شدم. در آن روز شاید اولین سوال از فرزندم این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟
وقتی فرزندم، خاطره اش را برایم می گفت: مو بر بدنم سیخ شد. پسرم گفت: من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم.
من به او گفتم در صورتی راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب به من چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلا جایی برایش نمی یافتم.
آن بسیجی به من گفت :من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع) دفن کنند.می خواهم با این کار مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگ ترین عشقم خواهم آرمید…
وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد. این فقط او نبود که می گریست بلکه فرمانده ایرانی نیز او را همراهی کرد...
 

behnam.95

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن جا که باید کفش ها را درآورد

آن جا که باید کفش ها را درآورد

عکسی که می بینید، در جبهه ی خوزستان و در اوایل دهه شصت گرفته شده است و به مناسبت "روز عرفه" به کاربران عزیز هدیه می شود.

عکس نیازی به شرح و توصیف ندارد، فقط ناخودآگاه انسان را به یاد آیه سوره مبارک «طه» می اندازد. آنجا که پروردگار می فرماید:"إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى"(اين منم پروردگار تو پاى‏پوش خويش بيرون آور كه تو در وادى مقدس "طوى" هستى)


در لحظات روح نواز "دعای عرفه" ما را هم از دعای خیرتان بی نصیب نگذارید. التماس دعا


شادی ارواح طیبه شهدا، صلوات



 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آزاده شهيد "حسين لشگری" اسطوره مقاومت/ 1

ماجرای تلگراف پایگاه هوایی دزفول چه بود؟

شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال اسارت (6410 روز) در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.

آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.

رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."


باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند.


زندگی‌نامه شهید حسین لشگری

آزاده خلبان سرلشکر "حسین لشگری" 20 اسفند 1331 در روستای ضیاء آباد از توابع استان قزوین به دنیا آمد. دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به قزوین عزیمت کرد.

در سال 1350 پس از اخذ دیپلم برای انجام خدمت مقدس سربازی به لشکر 77 خراسان اعزام شد، همان زمان در رزمایش مشترکی که بین نیروی زمینی و هوایی انجام شد با درجه گروهبان سومی حضور داشت و در آن‌جا با خلبانان شرکت کننده در رزمایش آشنا شد. از آن پس شور و شوقی فراوان به حرفه خلبانی در خود احساس کرد.


پس از پایان دوره سربازی در آزمون دانشکده خلبانی شرکت کرد و پس از این موفقیت به استخدام نیروی هوایی درآمد. سال 1354 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران برای تکمیل دوره خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد.

لشگری پس از دریافت نشان خلبانی با درجه ستوان دومی به ایران بازگشته، به عنوان خلبان هواپیمای شکاری F5 مشغول خدمت شد.

ابتدا به پایگاه دوم شکاری (تبریز) و سپس با شدت گرفتن تجاوزات رژیم بعث عراق به پاسگاه‌های مرزی جنوب و غرب کشور برای دفاع از حریم هوایی میهن اسلامی مجدداً به پایگاه دزفول منتقل شد.


شهید آزاده سرلشکر " حسین لشگری" در کتاب خاطرات خود با عنوان "6410" که نشر آجا منتشر کرده، می‌نویسد:

« شهریورماه 1359 بود و فصل چیدن انگور. سراسر دشت ضیاءآباد تا جایی‌که چشم انداز من بود تاک‌های انگور خودنمایی می‌کردند.

آن روز هم مثل چند روز گذشته به همراه پدر به مزرعه رفته بودم و در چیدن انگور به او کمک می‌کردم، ولی نمی‌دانم چرا آرامش روزهای دیگر را نداشتم، لذا با همسرم در تهران تماس گرفتم.

حدسم درست بود؛ تلگرافی از پایگاه هوایی دزفول برایم رسیده بود، بلافاصله از خانواده خداحافظی کردم و خود را به تهران رساندم.

متوجه شدم براثر شدت حملات عراق به مرزهای جنوب و غرب کشور پایگاه دزفول در حالت آماده باش قرار گرفته و تمام کارکنان که در مرخصی بودند، احضار شدند.


از آنجا که فرزندم علی اکبر 4 ماهه بود و هوای دزفول بسیار گرم، از همسرم خواستم در تهران نزد خانواده‌اش بماند.


گونه‌های علی اکبر را بوسیدم و او را در آغوش مادرش گذاشتم. همسرم گفت: زود بیا من و علی اکبر را برگردان به دزفول! خیلی دلتنگ می‌شویم.

در حالی‌که آماده بیرون رفتن از خانه بودم، گفتم: اگر خدا بخواهد 15 روز دیگر.


ندایی در وجودم گفت "شاید هیچ وقت دیگر آن‌ها را نبینی". دوباره برگشتم و یک‌بار دیگر علی اکبر را از نزدیک لمس کردم و سعی کردم چهره معصوم او را برای همیشه در خاطرم ثبت کنم.

جلوی درِ خانه لحظاتی درنگ کردم و احساس خاصی داشتم و ندایی از درون به من می‌گفت "وصیتم را راجع به همسرم و زندگی‌ام و هر آنچه قلبم گواهی می‌داد برای او بر زبان بیاورم"، ولی جوان بودن همسرم و اینکه فقط یک سال و چهارماه از زندگی مشترکمان می‌گذشت مرا از این کار منع می‌کرد.

توکل به خدا کردم و مجدداً نزد همسرم بازگشتم و گفتم: _ خواهش می‌کنم خوب به حرف‌های من گوش کن!

همسرم که از بازگشت مجدد من متعجب شده بود گفت: اتفاقی افتاده؟!


گفتم: هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته؛ ولی همه حرف‌هایی که می‌زنم فقط جنبه آگاهی داره، نباید نگران بشی! اگر من اسیر و یا شهید شدم...

_ مگه کجا می‌خوای بری؟

_ گفتم: اگر ...، هر زمانی برایم اتفاقی افتاد دوست دارم شجاعانه مسئله را تحمل کنی!

همسرم با شنیدن این حرف من نتوانست جلوی اشک‌های خودش را بگیرد.

خواهر همسرم که در آن‌جا حضور داشت در حالی‌که علی اکبر را از بغل مادرش می‌گرفت، گفت: حسین آقا شما چقدر سنگدلی! این حرف‌ها را که به یک زن جوان نمی‌زنند.

شاید درست می‌گفت، ولی به نظرم کار خودم درست بود. به هرحال موقع خداحافظی چشم‌های همسرم اشک‌بار بود.


روز 26 شهریور 1359 بسیار سخت و پراضطراب گذشت. در اخبار شنیدم صدام طی نطقی در جلسه مجمع ملی عراق به صورت یک‌جانبه قرارداد 1975 الجزایر را ملغی اعلام و نامه را در جلوی دوربین تلویزیون پاره کرده است.

او اخطار کرده بود ایران حق کشتیرانی در اروند را ندارد و عراق حاکمیت نظامی خودش را بر این آبراه اعمال خواهد کرد.

آن روز عراق در مناطق مهران و قصر شیرین و همچنین پاسگاه‌های بازرگان، سوبله، صفریه، رشیدیه، طاووسیه، دوبرج و فکه عملیات نظامی انجام داده بود.

در مقابل، خلبانان پایگاه بر روی نیروهای متجاوز آن‌ها آتش ریختند و تا اندازه‌ای توانستند جلوی تجاوز آنان را بگیرند.

معمولاً مأموریت‌های تدافعی را بیشتر به خلبانان قدیمی و باتجربه می‌دادند. من همان روز به فرماندهم پیشنهاد انجام مأموریت دادم و قرار شد فردا برای جواب‌گویی به تجاوزات عراق، تانک‌ها و توپخانه دشمن را که در منطقه " زرباتیه" شناسایی شده بود منهدم کنیم.

ساعت 8 شب از دفتر عملیات به خانه برگشتم. خانه بدون حضور همسر و فرزندم خیلی دلگیر و کسل کننده بود، شام مختصری درست کردم و خوردم.

برای انجام مأموریت فردا بهتر دیدم به رختخواب بروم؛ ولی هرچه سعی کردم خوابم نبرد. تاریخچه مختصری از وضعیت جغرافیای سیاسی عراق را در اختیار داشتم، برای اینکه بهتر با موقعیت این کشور آشنا شوم آن را برداشتم و شروع به مطالعه کردم... »
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلــم لک زده

برای یک عاشـقـانـه ی آرام

که بنـشـینم کنج حریمتان

بگذارید گِــله کنـم

از همه کــابــوس هایی که چَـشـم شما را دور دیده اند !

دلتـنـگــی را بهـانـه کنـــم...

تــمـام ریــه ام را پُــــر کنــم از عطـر حریمتان




 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز


تو خاك ما ستاره هايی دفنند
كه دلشون مي خواست معما باشند
دست تو شناسنامه هاشون مي بردند
تا كه شناسنامه ماها باشند
ستاره ها رفتن و نوبت ماست
حالا كه دنيا خيلي بي قراره
دستامونو به هم بديم بدونيم
عهدي كه بستيم برگشتن نداره

*****
حالا شما بزرگ اين ديارين
باعث دلشوره مردم نشين
شما شناسنامه شدين و بايد
حواستون باشه يه وقت گم نشين
خدا نياره روزي و كه برگي
رو اين درخت زرد و تشنه باشه

حواستون باشه به درد مردم
بركــــــت دهـــــــــكده به مــــردماشه

******
ستاره ها رفتن و نوبت ماست
نذاريم عطر يادشون كم بشه
نذاريم از نفس بيفته جنگل
يا ساقه صنوبري خم بشه
حواسمون باشه كه تبر زياده
تبر به دستش هم وفا نداره

دستامونو به هم بديم نذاريم
تبر بياد يه دست صدا نداره

شناسنامه...حامد زمانی

 
بالا