* آخرین جملهای که از روبرت شنیدید، چه بود؟
آخرین جمله روبرت این بود که «من برای تو هیچ کاری نکردم». بعد از آن چند روز آخر که پسرم در بیمارستان بود، من شب تا صبح در کنارش بودم؛ دستش را روی دست من گذاشته بود و یه دلیل وجود دستگاهی که از دهانش به داخل مری وصل بود، او نمیتوانست صحبت کند.
* موقع شهادت روبرت شما هم در بیمارستان بودید؟
غروب رفتم به دیدنش در بیمارستان ساسان. با او حرف میزدم او صحبتهایم را میفهمید اما نمیتوانست حرف بزند؛ تا اینکه نیمه شب هفتم مرداد ماه در بیمارستان به شهادت رسید
* چند واژه را مطرح میکنم، کوتاه پیرامون آن توضیح بفرمایید.
جانباز: از آنها چی بگویم! همیشه آرزو دارم سالم باشند و سالم زندگی کنند؛ آنها راضیاند که زندهاند.
شهادت: افتخاری است که نصیب خوبان میشود.
ایثار و گذشت: خیلی خوب است. اگر درون ما خوب باشد، میتوانیم گذشت داشته باشیم.
مادر: فدایی فرزند.
ایران: سرزمین پرافتخار من. خوشحالم که پسرم در راه ایران و سرزمین شهید شد.
دفاع مقدس: وقتی جنگی رخ میدهد همه باید تلاش کنند. جنگ ما که با تمام جنگهای دنیا فرق میکرد، جنگ ما مقدس بود.
شهدا: افتخار ما هستند.
عاشورا: در ماه محرم با همسایهها در مراسمها شرکت میکنیم. روز عاشورا همیشه خوب و دوستداشتنی است. یکی از دوستان مسلمانم همیشه مراسم میگیرد و من به منزلشان میروم.
روبرت: احساس میکردم بعد از شهادت او زنده نمیمانم، اما خداوند کمک کرد.
* وضعیت امرار و معاش شما چطور است؟
بعد از فوت همسرم از 12 سال گذشته از گنبد به تهران آمدم؛ درآمدم از
حقوق بازنشستگی همسرم و
حقوق جانبازی پسرم است؛ به دلیل گرانی اجاره منزل در تهران، حدود 5 سال است که در مهرشهر مستأجر هستم؛ صاحبخانهام زن خوبی است و فقط 100 هزار تومان اجاره میگیرد.
* میتوان گفت روبرت مسلمان بود
علیرضا رضاییپور که از 30 سال گذشته با شهید «روبرت اودیسیان» دوستی دارد، میگوید: روبرت فوقالعاده خوشفکر و خوشبین بود، به مرگ فکر نمیکرد. بیشتر دوست داشت شاد زندگی کند؛ اطرافیانش را شاد ببیند؛ گلهمندی از روزگار نداشت؛ هیچ وقت نخواست از طریق جانبازیاش خودش را مطرح کند؛ بیمار بود اما سعی میکرد نشان ندهد بیمار است اما وقتی فشارهای عصبی بر او تحمیل میشد، او را از پای درمیآورد.
او برای وطنش جنگیده بود و او از کسی توقع نداشت. چون با مسلمانها زیاد ارتباط داشت، میتوان گفت مسلمان بود؛ با من راحت برخورد میکرد.
تعصبی روی مسأله مسیحی یا مسلمان بودن نداشت، به هر دو دین احترام میگذاشت. گاهی اوقات که گذرمان به امامزاده یا مسجد میافتاد، با ما میآمد و خیلی احترام میگذاشت.
بعد از شدت گرفتن بیماریاش خواهرم در شهرستان سمنان نذر کرده بود که اگر حال روبرت خوب شود، برای هدیه به مسجد قوری یا استکان بگیرد، وقتی این موضوع را روبرت گفتم خیلی خوشحال شد و گفت: «حتماً این کار را خواهم کرد و برای زیارت محل دعا هم خواهم رفت».
روبرت امیدوار بود که حالش خوب شود؛ 4 مرداد وقتی گزارش پزشکی روبرت را دیدم احساس کردم دیگر خوب نمیشود. کبد، کلیه، رودهها و خونش دچار مشکل شده بود که دیگر امید نداشتم به زنده ماندنش. تا اینکه خبر شهادتش را به ما دادند و متأسفانه در ایامی که روبرت در بیمارستان و حتی در مراسم خاکسپاریاش بنیاد شهید و خلیفهگری (مسئولین دفاع از
حقوق ارامنه در ایران) کوتاهی کردند.
او برای مادرش احترام فوقالعادهای قائل بود و این اواخر نگران مادرش بود و میگفت: «بعد از من او را تنها نگذارید».