داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی در جهنم بود كه فرشته ای برای كمك به او آمد گفت من به فرمان خدا تو را نجات می دهم برای اینكه تو روزی كاری نیك انجام داده ای . فكر كن ببین آن را به خاطر می آوری با نه
او فكر كرد به یادش آمد كه روزی در راهی كه می رفت عنكبوتی را دید اما برای آنكه اورا له نكند راهش را كج كرد واز سمت دیگری عبور كرد.
فرشته لبخندزد و بعد ناگهان تار عنكبوتی پایین آمد فرشته گفت تار عنكبوت را بگیر و بالا برو و تا به بهشت برسی مرد تا عنكبوت را گرفت .
در همین هنگام جهنمیان دیگر هم كه فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار نكبوت پاره شود و خود بیفتد كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دو باره به سمت جهنم پرت شد
فرشته با ناراحتی گفت :
توتنها را نجاتی را كه داشتی با خود خواهی و فراموش كردن دیگران از دست دادی دیگر را نجاتی برای تو نیست و بعد فر شته نا پدید شد
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ليوان را زمين بگذار!!


استادي در شروع كلاس درس ليواني پر از آب را به دست گرفت آن را بالا برد تا همه ببينند بعد از شاگردان پرسيد :

" به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟"

شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ......

استاد گفت من هم بدون وزن كردن نمي دانم دقيقا وزنش چقدر است. اما سوال من اين است:

اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همينطور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟

شاگردان گقتند هيچ اتفاقي نمي افتد.

استاد پرسيد:

اگر آن را چند ساعت همينطور نگه دارم چه؟

يكي ار شاگردان گقت:

دستتان كم كم درد مي گيرد

" حق با توست . حالااگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟ "

شاگرد ديگري جسارتا گفت:

"دستتان بي حس مي شود

عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار مي گيرد و فلج مي شويدو مطمئنا كارتان به بيمارستان خواهد كشيد"

و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت :

"خيلي خوب است اما آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است؟

شاگردان جواب دادند : نه

" پس چه چيز باعث درد عضلات مي شود؟ در عوض من چه كنم؟

شاگردان گيج شدند. يكي از آنها گفت : " ليوان را زمين بگذاريد".

استاد گفت : " دقيقا ! مشكلات زندگي هم مثل همين است.

اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد ، اشكالي ندارد

اما مشكل وقتي به وجود مي آيد كه تصميم ميگيريم مشكلاتمان را،

چه سبك چه سنگين مدتها در ذهن نگه داريم
 

fatima0

عضو جدید
مکالمه جالب عاشقانه یک پسر و دختر

مکالمه جالب عاشقانه یک پسر و دختر

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …:

چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟
پسر گفت …:
نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …
دختر گفت …:
وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟
پسر گفت… :
واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …
دختر گفت …:
اثبات.!.!.؟
نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم …
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…
اما تو نمی توانی این کار را بکنی …
پسر گفت …:
خوب …
من تو رو دوست دارم …
چون …
زیبا هستی…
چون…
صدای تو گیراست …
چون…
جذاب و دوست داشتنی هستی…
چون …
باملاحظه و بافکر هستی …
چون …
به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت …
دوست دارم …
به خاطر تمامی حرکاتت…
دوست دارم …
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد …
چند روز بعد …
دختر تصادف کرد و به کما رفت…
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…
نامه بدین شرح بود …:
عزیز دلم …
تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …
اکنون دیگر حرف نمی زنی …
پس نمی توانم دوستت داشته باشم …
دوستت دارم …
چون به من توجه و محبت می کنی …
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…
نمی توانم دوستت داشته باشم…
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …
آیا اکنون می توانی بخندی …؟
می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟
پس دوستت ندارم …
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…
در زمان هایی مثل الان…
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار…؟
نه هرگز…
و من هنوز دوستت دارم …
 

مبینا

کاربر فعال
فوری داستان کوتاه

فوری داستان کوتاه

با سلام به همه دوستان عید همه مبارک.
مدتی پیش چند داستان کوتاه نوشتم و برای ویرایش به شخصی امانت سپردم حالا متوجه شده که داستان ها کتاب شده و مدتی بعد در بازار پخش خواهد شد من همه داستان ها را در سایت قرار میدم امیدوارم مورد پسند همه واقع شه از خوانندگان عزیز تقاضا میکنم تا داستان ها در دسترس عزیزان اهل قلم قرار دهند تا حداقل حق من نویسنده تا حدودی حفظ بشه ...با تشکر صبا
 

مبینا

کاربر فعال
دخترک گل فروش

دخترک گل فروش

موضوع داستان :دخترک گل فروش
ارام از زمین برخاست نگاهی به کفشهایش کرد نخ گرهخورده ای از جلوی کفشش بیرون زده بود دستش را بر زانوی پایش گذاشت در د شدیدی درزانویش احساس میکرد بدون انکه سخنی بر زبان اورد اشکانش جاری شد و در سکوت اشکمیریخت اهسته برزمین نشست . گل های رزی را کهبر زمین ریخته شده بود راجمع کرد بعضی از گلها پر پر شده بودند او گلها را در بسته هایش گذاشت و انها رامرتب کردهر چند دیگر مثل اول نبودند اهسته رویسکوی که گوشه خیابان قرار داشت نشست و رنگمیشی چشمانش در بغضپنهان شده غرورش مخفی بود به دستانش که براثر زمین خوردگی متورم وخون الود شده بود ،نگاهی انداخت و با برگی گلی که از گلها جدا شده بود دستش راپاک کرد اشکانش را فرو خورد. بوی غذا از درونمغازه ای که در مجاورش قرارداشت وفضا را پر کرده بود باعث شد تا بهشدت احساس ضعف کند نگاهش را به مغازه دوختافراد یکی پساز دیگری وارد مغازهمیشدندو برخی دیگر در دستشان نان سنگکی کهدر میانش چند سیخ کباب گذاشته شده بود از مغازه خارج میشدند و دخترک اهسته وناتوان به کنار مغازه رفت و از پشت شیشه مغازه به افرادی که در انجا نشسته بودندنگاهی کرد در همان لحظه بود که شاگرد مغازه بیرون امد و از دخترک خواست که از انجابرود او هم طبق خواسته شاگرد مغازه در حالیکهصدای شکمش که حاکی از گرسنگی بود را میشنیداز انجا دور شد . چقدر دوست داشت درخانه باشد ودر اغوش گرم مادرش بنشیند و او هم موهای مشکی اش را شانه بزند و بعد باهم مشغول غذا خوردن شوند ولی زمانی که چشمانشرا گشود به یاد اورد که مادرش در بستر بیماری بود و او و برادرش هم با گل فروشیپولی در میاوردند. از پدرش چیزی به یاد نداشت زمانی که از مادرش او را جویا میشدمادر اشکی میریخت و زیر لب او را نفرین میکرد و دخترک هم مجبور بود برای همیشهسکوت کند 7 سال بیشتر نداشت مادرش نام هانیه را برایش انتخاب کرده بود. حالا هم در زیربارانباید گلهایش را میفروخت درد زانویش شدت پیدا کرده بود و لی بدون توجه به درد پایشدوباره وارد خیابان شد و با صدای گرفته اش به کنار ماشین ها و عابران میرفت و ازانها میخواست تا گل بخرند حتی زمانی که کسی سعی داشت بدون انکه گلی بخرد به دخترک پولی بدهد با اخم دخترک روبرو میشد گویی به غرور کودکانهاش توهین کرده باشد . کم کم بارش بارانشدت پیدا کرد هانیه نگاهش را به اسمان دوخت از بارش باران احساس نارضایتی میکرد چشمان زیبایشدر تکرر نگاهش با اسمان سخن میگفت از اینکه حتی اسمان هم با او یار نبوده دل کوچکشمیگرفت، گلهایش هم در حال شسته شدن ازبارن بودند روزها قبل بارها شده بود که رانندهای از او گلیمیخواست بدون انکه به جلوی پایش نگاهی کند با ذوق به طرف ماشین میدوید و گلی رامیفروخت می دانست که اگر کمی تعلل کند چراغ سبز می شود و ماشینها حرکت میکنند پسبه سرعت میدوید ولی حالا نمی توانست به خوبی بدود وقتی به ماشین رسیدو دسته گلی را به راننده داد زنی در کنار راننده نشسته بود با ترحم خاصینگاهش کرد و اهی کشید و لحظه ای بعد همبرایش دلسوزی کرد هرچند هانیه به همه این نگاهها عادت کرده بود ولی گویا غمی بردلشنشسته باشد به کنار خیابان رفت و به عابران نگاه کرد کودکی که خنده کنان زیربارانمیدوید از مادرش میخواست که دنبالش بیاید همان قدر کودک از دویدن زیر باران لذت میبرد که هانیه از وجود ان احساسنارضایتی میکرد ودخترک نمی توانست کاری برای خودش انجام دهد به کناری ایستادوبه ناگه متوجه شد که درون کفش هایش مملواز اب باران است به کناری رفت و کفشش را پا دراورد و اب داخل کفش را خالی کرد بهنوک کفشش که براثر زمین خوردن پاره شده نگاهی کرد و دوباره کفشش را پا کرد. نگاه معصوم کودکانهاش خسته بود و برقشیطنت کودکانهاش خاموش شده بودچقدردلش برای عروسکپارچه ایش تنگ شده بود شب ها با عروسکش سخن میگفت و از ارزوهایش و از اینکه دوست داشت هر چه سریعتر مادرش خوبشود و اینکه چقدر دوست داشت خواندن ونوشتن را بیاموزد ودرخانه کنار مادرش بماند ..خستگی پلک چشمانش راسنگین میکرد در همان لحظه به یاد مادرش افتاد اینکه باید گلهایش را میفروخت تابرادرش بتواند داروی مادرش را بخرد . در هما ن لحظهبرخاست و دوباره با همان لحن کودکانه اش شروع به فروش گلهایش کرد. به یک عان برادرش رادید به کنار او رفت و با هم مشغول خوردن نان و پنیر شدند همانطور هانیه لقمه هایکوچک را با ناتوانی می جوید برادرش از فروشش سخن گفت از او می خواست تا کمی بیشترگلهایش را بفروشد هانیه هم در سکوت گوش میکرد او می دانست که برادرش چقدر برای انکهمادرش بهبود یابد تلاش میکند ولی نمی دانست که دخترک خسته تر از همیشه است حتیخسته تر از انکه شکوه کند برای برادرش بگوید که به زمین خورده و پایش درد میکندوهرچند که او از سکوت خواهر کوچکش احساسخوش ایندی نداشت در این چند روز دخترک کمتر سخن میگفت و همیشه با عروسکش مشغولصحبت بود . حال مادرش بدتر ازسابق شده بود باید مادرش عمل جراحی میکرد ولی با کدامپول... هرگاه خواسته بود تابا خواهر کوچکش هم کلام شود زمان مناسبی را برای صحبت پیدا نمیکردهانیه اهسته ازروی سکو بلند شد و برادرش دوباره برای او حرفهای را که زده بود را تکرار کرداو همسری تکان دادو از انجادور شد در مسیرش چندپسر بچه را دید که با دیدن او شروع بهخنده و مسخره کردند او را نمودن هانیه هم مبهوتانه انها را نگاه کرد شاید برایاینکه میدید در انجا تعداد زیادی از افراد بودند گل و بعضی فال می فروختند پس برای چه به اومی خندیدند ..یا شاید به این فکرمیکرد اگر او جای انها بود هرگز این کار را نمیکرد بچه ها با خنده ازانجا دور شدند وگاهی هم به یادش امد به او کولی میگفتند یک روز کهدر حال فروختن گلهایش بود دخترکی کنارش امد بیسکویتیرا که در دست داشت مقابل او گرفت هانیه برای اولین بار بود که محبت را درون چشمانکسی میدید چقدر دوست داشت دوستی برای خود داشته باشد ولی برادرش از او خواسته بودتا با دیگران هم کلام نشود در همین افکار بود که زنی به سرعت به کنار دختر بچه امددستش را کشید بیسکویتهای دخترک به زمین ریخت مادر دخترک او را ملامت میکرد هانیه به خوبی بهیاد داشت که زن او را به کولی و کودک خیابانی خواند از همان روز به بعد دیگر نتوانست لبخندی بزند او در غم فرو خوردهاش بارها و بارهاصدای زن را میشنید چقدر برای کودکی که چوناو پاک و معصوم بود، شنیدن این سخنان سخت بود سخت تر از انکه دخترک بتواند در ذهنشان را حلاجی نماید . این بود که لحظاتزیبا درمقابل چشمانش رنگ سیاهی به خود گرفته بود. در زیر باران خیس شده بود سوز و سرمای را دربدنش احساس میکرد لبانش رنگ کبودی به خود گرفتهبود و دندانهایش بهم میخورد درکنار خیاباننشست و دستانش را به هم مالید و گاهی همدستانش را جلوی دهاش برد و نفس گرمش را به دستانش دمید . در همان جا که نشستهبود عابران برایش پولی می انداختند هانیه سرشرا بالا اورد در مقابلش پول زیادی ریختهشده بود به ذهنش رسید که پولها را بردارد می دانست که برادرش حتما خوشحال خواهد شددر همان لحظه که پولها را جمع میکرد یاد سخن مادرش افتاد که از انها خواسته بود تاهرگز گدایی نکنند پس او پولها رابه زمین ریخت و برخاست و به گلهای در دستش را نگاهی کرد پژمرده تر ازقبل به نظر میرسیدند هانیه گلبرگها را با سر انگشت دستش نوازشی داد و به طرف خیابان رفت که همان هنگام زن جوانی از اویک دسته گل رز خواستاو هم یکی از بسته های گل که تازه و کمتر پژمرده شده بودندرا جدا کرد و به زن جوانداد سرش را بالا اورد و به زن جوان نگاهش را دوخت چقدر ان نگاه رادوست داشتنمیدانست چرا ولی نگاه زن جوان اشنا به نظرش میرسید گویی درون چشمانش محبتی یافت میشد گمشدهای که فرنوش همیشهبه دنبالش بود. دوست نداشت که زنجوان به سرعت از جا برود ولی نمیتوانست کاری انجام دهد بدون انکه تلاشی کند پول گل را گرفت و زن جوان از انجا دورشد و نگاه هانیه او را بدرقه میکرد هنوز در همان افکار بود که دوباره سردی هوا بهسراغش امد برای لحظه ای توانسته بود سردی را به فراموشی بسپارد پاهایش از سرما یخزده بودندو درد شدیدی درون انگشتان دست و پایش احساس کرد و موهایش را که روی صورتشاشفته شده بودند را به عقب زد دیگر نتوانست جلوی اشکانش رابگیرد دایم صدای مادرشدر گوشش تکرار میشد که او را نوازش می داد و از او می خواست تاگریه نکند .ولی چه کسی میدانستکه در قلب شکسته دخترک چه میگذرد .نگاهی ترحم برانگیزدیگران و گاهی سخنانی که قلب کوچک او را بیشتر ازار میداد و از همه بیشتر دیدنرخسار زرد گون مادرش بود که شبها ناله میکرد و روزها در بستربیماری به انتظاربود فرنوش بارها شنیده بود که مادرش او رابه برادرش میسپرد وحرفهایی که او در زمزمه های مادرش نمیتوانست به خوبی انها را درککند ولی از شنیدن انها احساس ناخوش ایندیمیکرد . در همان لحظه رانندهای از فرنوش دسته گلیخواست فرنوش نگاهی به طرف راننده کرد ودر حالیکه پاهایش یخ زده بود به سختی حرکتنمود در همان حال که وارد خیابان شد به ارامی به طرف رانندهرفت که به نا گهصدای ترمز ماشینی او را به خودش اورد در یک لحظه دخترک به طرف هوا پرت شد و بهسختی به زمین افتاد گلهای پرپر شده اش رخسار زیبایش را پوشانده بودند و زمین راخون گرمش سرخ کرده بود راننده جوان از ماشین پیاده شد و با حیرت دخترک را نگاه کردراننده ای دیگر هم بالای سر دخترک رفت ونبضش را گرفت و بعد برخاست و به جوان با اخم نگاهی کرد وبا صدای بلند گفت :این چه وضع رانندگیه..دخترک رو کشتی .مرد جوان شانه هایشرا بالا انداخت و گفت :بابا هم چین میگیدانگار کی بود فوقش دیشو می دم .. دخترک ارام و غم او پایان یافته بود و قلب ازرده اش دیگر شاهد شکسته شدن غرور کودکانهاش نبود حالا دیگر گرمای خاصی وجود معصومش را در برگرفته بود بغض کهنه اش که روزها به دنبال روزنه ای برای خروج بود درونش التیامیافته بود .در دستانش دسته گلهای مهربان مرگ را در اغوش داشت اری شاید هانیه دیگر زندهنیست اما گویی او هرگز او نمرده است ایا مرگ نگاه معصومانهاش راخواهدبست....
 
آخرین ویرایش:

مبینا

کاربر فعال
موضوع :تلنگر
زن به سرعت از پله ها بالا امد خشم تمام وجودشرا فرا گرفته بود انقدر در افکارش فرورفته بود که متوجه سلام همسایه اش نشد واردخانه شد و با تمام عصبانیت در را بست اتش از چشمانش بیرون میزد گه گاه زمزمه های باخودش میکرد سر درد شدیدی گرفته بود رویکاناپه ای که در گوشه خانه قرار داشت،نشست نگاهی به خانه اش انداخت همه چیزمرتب و بدون نقص چیده شده بودعضلات صورتش از فرط عصبانیت منقبض شده بود رگ دستانشمتورم شده بود ، دستانش را در موهایش فرو برد دیگر نتوانست سر درد ش را تحمل کندبه ناچار به طرف یخچال رفت و قرصی را خورد چقدر دیگرباید تحمل میکرد هنوز نتوانستهراه حلی برای زندگی اش پیدا کند چقدر تلاش کرده بود تا زندگی اش را حفظ نماید یکساعت پیش از خانه خواهرش مینا امده بود و مینا هم با او به تندی صحبت کرده بودهمسرش وام را به نام همسر مینا از بانک گرفته بود و حالا هم حساب شوهر خواهرشمسدود شده بود .در ان زمان در پی همسرشبود و با تلفن با تماسی با او گرفته بود فهمیده بود که در کنار دوستان دوران مجردیاش است .مهتاب هم دیگرنمی توانست راهی را برای نجات خودش پیدا کند هر گاه به خودشمی اندیشید دلش به درد می امد روزها صبح به سر کار میرفت و و قتی هم به خانه برمیگشت همسرش را میدید که از فر ط خستگی روی کاناپه خوابیده است .و چقدر ان هنگام ترحمانگیزمیشد و وقتی هم از خواب برمی خواست مهتاب در پی درست کردن غذا بود و همسرش هممدام از سختی کارش، از مدیر شرکت از همه گلایه میکرد بیچاره مهتاب به او ارامشمیداد و از او می خواست تا افکارش را مشغول به انها نکند ولی یک روز که مهتاب باشرکت همسرش تماس گرفته بود فهمیده بود که او چند ماه است که از کارش اخراج شده استان روز برایش به سختی گذشت گویا همه چیز به یکباره بر سرش خراب شده بود نمی دانستکه چرا همسرش به او دروغ گفته است در ذهنش هزاران راه را برای خود می اورد تا بتواند خود را قانع کند ولی هر بار ...2 سالبود که این اوضاع ادامه داشت کرایه خانه ای مهتاب پرداخت میکرد و حتی گاهی اوقاتپول جیب همسرش را هم می داد و هر گاه لب بر شکوه می گشود او خانه را بر سرش خرابمیکرد و با فریاد و شکستن وسایل خانه مانع از حرف زدن مهتاب می شد و او مجبور بودسکوت کند او را دوست داشت ولی حالا در این دوست داشتن هم دچار تردید شده بود و سعیمیکرد کمتر در مهمانی ها حضور یابد هر گاههم که به مهمانی میرفت همسرش از کارسخت گله میکرد و از اینکه مهتاب باید او رابیشتر درک کند و .. سخن میگفت و مهتاب هم در همه جا سکوت میکرد حالا دیگر باور ایناوضاع برایش سخت بود باید کاری انجام میداد سرش به شدت گیج میرفت هنوز هم حرفهای مینادر ذهنش تکرار میشد که در ناباوری او را مقصر دانسته بود از او خواسته بود تا کمتربه مهمانی دوستانش برود با همسرش همراه شود مهتاب به او بارها و بارها گفته بود کهبه مهمانی رفته یا در کنار دوستانش است نمیخواست خانواده ا ش در زندگی اش مداخلهکنند یا بفهمند که او برای گذران زندگی اش مجبور است تا سر کار رود ولی با اینوجود دیگر تاب شنیدن این سخنان را نداشت بغض درونش ازارش را میداد پس به خود فرصتیداد تا راحت باشد اشکانش بدون هیچ ممانعتی فرو ریخت و صدای هق هق گریه اش خانه راپر کرد گاه در میان گریه هایش نجوا میکرد از زمانی که ازدواج کرده بود 5 سال میگذشت و روزهای خوش زندگی اش بیشتر از 6 ماه طول نکشید چرا که بعدا مجبور بود سرکار برود به یاد نداشتکه همسرش از او تشکری کرده باشد یابه او قول دهد تا به اوضاع زندگی اش سامانی بخشدیا حتی برای حفظ زندگی اش تلاشی کرده باشد . حال دیگر همه چیزبرایش تمام شده بود.خودش را مقصر میدانست اگر روزهای اول همهچیز را حل کرده بود حالا دیگر مجبور به تبرعه خودش نبود . گوشی تلفن را برداشتشماره همسرش را گرفت طبق معمول در دسترس نبود و دوباره مانتویش را پوشید و ازخانهخارج شد به طرف دادگاه به راه افتاد نمیدانست که ایا تصمیم درستی را گرفته است یا نه؟لرزش خاصی درونش احساس میکرد بیادداشت زمانی که با عشق ازدواج کرد و همسرش به او قول داده بود تا خوشبختش کند ..روزهای خوش زمان مجردی اش را می ستود ارزو میکرد کاش به عقب بازگردد به روزی که میتوانست دوباره تصمیم بگیرد . اما چاره ایدیگر نداشت ..در افکارش غوطه ور بود که ماشینی جلوی پایش نگاه داشت و راننده شیشهماشین را حرکتی داد و با مهتاب شروع به صحبت شد که او از شدت عصبانیت فریادی بر سرراننده زد و راننده هم به سرعت از انجا دور شد . رنگ رخسارش زرد شده بود دستانشبدون اراده به لرزش افتاد و سرش به شدت گیج رفت واز شدت بی حالی بر زمینافتاد ساعتی گذشت که مهتاب خودر ا در گوشهخیابان یافت و نگاهی به اطرافش کرد سکوتهمه جارا فرا گرفته بود صدایی غیر از صدای پرندگان شنیده نمی شد گویی در انجا کسیساکن نیست . به سختی از جا برخاست نگاهی به ساعتش انداخت و به راه افتاد در را هگربه ای جلویش را گرفت مهتاب به شدت از گربه وحشت داشت قدم هایش را به عقب برمی داشتگربه نشسته بود به او نگاه میکرد یک عان دستش را بالا اورد و زبان قرمز گونش رابروی دستش کشید وموهای سفید و زیبایش هر بیننده ای را به یاد دانه های کوچک برف میانداخت. چاق بود به سختی حرکت میکرد چشمانش درخشش خاصی داشت رنگ ابی چشمانش درصورت کوچکش به سرعت دیده میشد حیوانهمچنان مشغول تماشای مهتاب بود .. مهتاب از طرز رفتار حیوان دانست که او باید اهلیباشد به این فکر در چند قدمی حیوان نشست و گربه گه گاهی با ناز صورتش را میچرخاندو چشمانش را می بست مهتاب بااینکه از گربه وحشت داشت ولی گویی این حیوان برایش دوست داشتنی به نظر میرسید وهرگاه که گربه صدایی درمی اورد مهتاب لبخندی میزد کم کم با گربه شروع به صحبت شد..از زیبایی حیوان سخن میگفت واز او خانه اش را جویا شد وقتی یک عان به خودش امد ازاینکه با گربه هم کلام شده خنده اش گرفت به یک لحظه متوجه تصمیمش شد دوباره کو لهباری از غم درونش سنگینی کرد با اندوه از جا برخاست ودر همان هنگام که خواست راهشرا ادامه دهد پیرزنی را در مقابلش دید پیرزن کنار گربه رفت و او را در اغوش کشیدنگاهش به مهتاب خورد که مهتاب با او سلام واحوال پرسی کرد .پیرزن او را به خانهدعوت کرد ازاو خواست تا با هم چای بنوشند گویا پیرزن متوجه اندوه مهتاب شده بود مهتاب همدعوت پیرزن راپذیرفت وداخل خانه شد حیات بزرگی در خانه قرار داشت که چند درخت کوچککه به زیبایی هرس شده بودند در حیاط به چشم میخورد زیبایی خاصی در حیاط دیده میشد انواعگلها که عطران فضا را پر کرده بود در کمی ان طرف تر باغچه ای با انواع سبزیجات دیده میشد سکوت فضا راپرکرده بودچقدرمهتاب به ان سکوت احتیاج داشت .دلش برای یک طبیعت دنج تنگ شده بود سالها بودکه به سفر نرفته بود حالا در خانه ان پیرزن این طبیعت را یافتهبود.در گوشه حیات چند صندلی فلزی و سبد گون به چشم میخورد که یک میز در روبروی انقرار داشت پیرزن مهتاب را به نشستند دعوت کرد مهتاب هم که غرق تماشا بئد نشست ودلش میخواست چشمانش راببندد و لحظه ای همه چیز را دوباره مرور کند اما همیشه درمرور لحظات زندگیش به بن بست برمیخورد و وناامید میشد وچند ماهی بود که احساس غم زده ای در خود داشت با خودش می اندیشد که اگر روزی او مریض شود حتماهمسرش خوشحال میشود و شاید هم مسیر کارهایش باز تر میشد و ازاین بابت برای خودش دلش میسوخت و بعد از اندکی پیرزن بهکنار او امد و روبرویش نشست چشمان مهربانش زیبا بودگویی راز ها در پس خودحفظ نمودهاست ولی چهره اش شاداب به نظر میرسید دستان چروک خوردهاش حاکی از گذشت سالهای بودکه پیرزن انها در خوشی وسختی طی کرده است موهای سفیدش مانند ابریشم دیده میشد ازرخسارش میشد به قلب مهربانش پی برد. نظم خاصی درون صحبت هاو لباس هایش دیده میشدبی گمان تجربه هایش می توانست برای مهتاب مفید باشد .. پیرزناز احوال مهتاب جویا شد واو هم که گویی منتظر چنین چیزی بود همه چیز را برای پیرزنتعریف کرد پیرزن هم درسکوت تمام سخنان اوراگوش می داد از اینکه میدید پیرزن سخنانشرا گوش میداد احساس رضایت میکرد چقدر بهیک هم صحبت احتیاج داشت مدتهای بود که با کسی درددل نکرده بود.. هر کلامی کهبرزبان می اورد گویی دلش سبکتر میشد .غم درونش کمتر.. به یادش می امد که در پس لحظات سختزندگی اش همسرش در کنارش نبودچقدر دوست داشت همسرش برایش مانند تکیه گاهی باشد کهمی توانست به او اعتماد کندو در فراز ونشیب های زندگی با هم باشند ولی حال ..او بودو تنهایی وهم انگیزی که مهتاب از بیاداوردنش ترسی را درونش احساس میکرد .سخنانش تمام شده بودو حال پیرزن با همان ارامشیکه درونش دیده میشد او را راهنمایی نمود ...هنگام خداحافظی چقدر دل کندن از پیرزنبرایش سخت بود اما باید میرفت تا راهنمایی پیرزن را به کار گیرد دلش گواه خوشی رانوید میداد و پس راه خانه را در پیش گرفت تا بتواند درا ولین فرصت با پدر همسرشصحبت نماید . هرچند باید این کار را زودتر انجام میداد ... به یادش امد که اینمسیر رابه چه منظور امده بود چقدر سرخورده بود و از همه جاوهمه کس درحال فرار بود ولی حال سبک شده بود امیدش به زندگی بیشترشده بود گویاپیرزن فرشته نجاتش بود فرشته ای توانسته بود اورا از پرت شدن در پرتگاه زندگی حفظنماید. پیرزن ازاو قول گرفته بود که باز هم به دیدارش برود . حال میدانست که بایددر پی چه باشد و تصمیم اینده اش را چگونه باید عملی کند... اسمان رنگ زیبای نیلیداشت که مهتاب از دیدن ان احساس پرواز میکرد چقدر این احساس برایش دوست داشتنیبود دردل ارزو میکرد که این حس برای همیشهدر او باقی بماند حس زیبای پرواز حس دوست داشتن و حس زندگی و حس زیبای عشق ...
 
آخرین ویرایش:

مبینا

کاربر فعال
موضوع داستان :اسکول
مرد به ارامی از خانهخارج شد . مقداری از موهای سرش ریخته شده بود و برق سرش به خوبی نمایان بود قد کوتاه واندام فربه ای داشت در لباسهایش ترتیب خاصی دیده نمی شد با غرور راه می رفت و در هر گامی که برمی داشت نگاهی به اطرافش می کرد تا شاید چهر ه ای اشنا را ببیند حال هم قصد ان را کرده بود تا بهروستایی رود هوایی تازه کند هوا بسیار گرم بود و تنها بادی گرم به صورت می خورد به موهایش کم پشتش دستی کشید و کنار در ایستاد وکفشش را با سر انگشتان دستش در پایش جا کرد و به طرف ماشینش رفت . گوشه ای از ماشین فرو رفته گی که اطراف ان زنگ زدگیبود به چشم میخورد کمی هم گرد و خاک روی ان را فرا گرفته بود از داخل ماشین تیکهپارچه چهار گوش ورنگا رنگی را بیرون اورد و به طرف صندوق عقب ماشین رفت. نگاهی بهداخل ان کرد کمی به هم ریخته بود و بیشتراطرف ان سیاه شده بود و در میان انها بطری ابی را برداشت و دستمال را با مرطوب نمود و انگاه بطری را سر جای خودقرار داد و شیشه ماشینش را با ان تمیز نمود و بعد هم با همان دستمال به اطراف ان دستی کشید تا شاید گرد ان کمی پاکشود بلاخره سوار ماشین شد و به راه افتاد در همان حال دستگیره شیشه را حرکتی داد تاهوای تازه وارد ماشین شود ..بلاخره به جاده اصلی روستا که جاده خاکی بود رسید سرعت ماشین باعث شد تا گرد و خاک وارد ماشین شود و ..شروع به سرفه کردن نمودو به ناچار کنار جاده ایستاد و با دستش گردو خاک را ازاطرافش به عقب زد و از ماشین پیاده شد تا هوایی تازه کند و بعد از اندکی داخل ماشین شد. روی صندلی هایش گردی از خاک به چشم میخورد رویه انها کدر کرده بود .. دستش را بر صندلی کناریش زد و گردی خاک ازبرخاست او هم غرو لندی کرد سوار ماشین شدو پنجره رابست و همچنان که اماده حرکت می شد شاکی از جاده بود و با خود سخن می گفتتا کم کم ارام شد دستش برروی اینه مقابلش کشید و ان را تنظیم کرد چهره اش در همفرو رفته بود ولی به ارامی حرکت می کرد تابه روستای مورد نظرش رسید و در کنار روستا ماشینش را پارک کرد و پیاده شد وکمی ایستاد و سر تا پای ماشین را نگاهی کرد همه جایشرا گردی از خاک پوشانده بود ....سری تکان داد و از انجا دور شد ساعتی طول کشید تا یادش امد که یکی از ساکنین روستا از او خواسته بود تا وسیله ای راتهیه کند و در اولین فرصت برایش بیاورد او هم ان را در خانه جا گذاشته بود به اینترتیب او تصمیم به رفتن را گرفت در همانحال که درب ماشین را باز کرد یکی از دوستانش را دید و در همان جا ایستاد و از دوربه او سلام کرد و با صدای بلند با اوصحبتی کرد بعد هم از او خداحافظی کرد و سوار شد.استارت ماشین را زد و به راه افتاد. در میان راه صدایی را شنید که برایش کمی عجیب بودایستاد و از ماشین پیاده شد و تا به موتور ماشین نگاهی اندازد به صدای موتور ماشینگوش داد ولی غیر از صدای موتور چیزی به گوشش نمیرسید پس سوار شد و به حرکتش ادامهداد و دوباره همان صدا را کنار گوشش شنیدبدون معطلی ایستاد و به اطرافش نگاهی کرد ولی چیزی به چشمش نخورد سری تکان داد وقصد ادامه مسیرش را داشت که مگس بزرگی را روی اینه داخل ماشین دید و تا خواست دستیبر روی ان بزند مگس از جا برخاست و به گوشه ی دیگر ماشین رفت ودر انجا نشست کمی فکر کرد و سرانجام تمام پنجره ها را باز گذاشت تا مگس از ماشینش خارجشود به این صورت او به را ه خود ادامه دادطولی نکشید که تمام فضای داخل ماشین از گرد وخاک پرشد و ..مجبور شد در کناری جاده بایستد . نمی توانست پلک چشمانش را باز کند به سختی خود را به عقب ماشین رساند بطری اب رابرداشت و به صورتش اب زد و انگاه مقداری اب نوشید و نگاهی به بطری اب انداخت مقدارکمی اب برایش مانده بود اب داخل بطری را تکانی داد به نظرش مقدار اب داخل بطری کمتر از ان بود کهبه دردش بخورد با این فکر بطری اب را به کنار جاده انداخت و سوار شد نگاهی به داخل ماشین انداخت و با دقت همهجا را وارسی کرد خیالش راحت شد اثاری از مگس به چشمش نمی خورد پس همه پنجره هارابست و به راهش ادامه داد دقایقی بعد صدای مگس را درکنار گوشش شنید که در حالپرواز بود. صدا کمی زیاد ولحظه ای بعد کم تر می شد .هوای داخل ماشین هم خیلی گرم و طاقت فرسا شده بود و باعث شده بود تا نادر را حسابی کلافه کند سر انجامتصمیم گرفت تا کولر ماشینش را روشن کند ولی هر کاری کرد نتوانست کولر را روشننماید و از این بابت او حسابی عصبی شده بود و رنگ روشن صورتش برافروخته شده بودوهر گاه که می ایستاد تا مگس را بیرون کند یا از بین ببرد دیگر او را نه می دید ونه صدایش را می شنید و لی با حر کت او دوباره مگس پرواز می کرد و باعث ازار او می شد و دیگر نتوانست صدای او را تحمل کند به همین دلیلدرکنار جاده ایستاد و تیکه پارچه ای رااز داخل داشبورد ماشین برداشت و با دقت بهاطرافش خیره شد و لی هر چه منتظر ماند مگس را ندید حسابی گرمش شده بود دستمال دستش را تکانی داد تا شایدخنک شود در همان هنگام دوباره صدای مگس را شنید و ساکت ماند تا جایی بنشیند کمیبعد از دقت او را یافت مگس روی صندلی عقب نشسته بود نادر دستمال را در بینانگشتانش تابی داد و به طرف مگس محکم زد و اطراف صندلی را دید نشانه ای از او نیافت و دوباره بهاطرافش دقیق شد و مگس روی پیشانی اش نشست و او را به شدت عصبانی کرد از چشمانش اتش بیرون میزد دندانهایش را روی هم فشاری دادو به تمام قدرت با دست به پیشانی خود زد و اه از نهادش برخاست پیشانی اش به شدت میسوخت ولی باز هم نتوانسته بود مگس را ازبینببرد و درد پیشانی از یک طرف و گرمی هوا از طرفی دیگر اور ا کلافه و عصبی کرده بودپس برای انکه کمی استراحت کند و نفسی تازه نماید بیرون از ماشین رفت و به طرفصندوق عقب ماشین حرکت کرد تا ابی بنوشدنفسی تازه کند و لی تا در صندوق عقب را بلند کرد به یادش امد که بطری را در وسطراه انداخته بود حسابی از دست خودش ناراحت شد و شروع به غرغر کردن نمود و هر ازگاهی هم با خودش می گفت کاش که برنگشتهبود و سرانجام مدتی سکوت نمود و دوباره ارام شده بود که یکباره صدای مگس را درکنار گوشش شنید مرد سری تکان داد و با صدای بلند گفت :دیگه کاری بهت ندارم تو میخوای منو عصبی کنی نهاینطورام نیست میدونم چیکار کنم . و سپس کمی از پنجره کنارش که باز بود را تا اخر بست ومگس هم در کنارش پرواز می کرد گاهی در کنار گوش مرد وز وز می کرد و بعد هم در جاییمی نشست و نفسی تازه می کرد و دستانش را به هم میزد و گاهی هم دستی بر روی سرش میکشید ودوباره اماده پرواز می شد . بزرگ بود در روی سرش موهای بلندی وجوداشت بالهای بزرگش در مقابل نور ابی وخطوطبالش بیشتر نمایان می شد ولی در همان نگاه اول زیبا به نظر میرسید و گاهی روی سر مرد می نشست و ..حسابی کلافه شده بود گرما به شدت افزایش پیدا کردهبود انقدر که پیراهن مرد خیس شده بود گویی در استخر ابی فرو رفته باشد.. مگس مدام در حال پرواز بود گه گاهی در مقابل مرد می نشست و خودی نشان میداد و .. از اینکه مگس را در مقابلش میدید قادر به انجام کاری نبود به شدت عصبانی شدهبود فرمان ماشین را در دستانش می فشرد و دنده ماشین را با عصبانیت تغییر میداد. سپس برای انکه خود را سر گرم کند با صدای بلند شروعبه خواندن شعری را نمود و مگس هم در کنار گوش مرد اواز وز وزش را سر می داد و مرددر همان حال که می خواند برای مگس نقشه می کشید با خود فکر می کرد با حشره کشی اورا ازبین خواهد برد و شاید هم بر اثر گرمی هوا از بین برود با این فکر تصمیم گرفت که به پنجره ها دستی نزند در صورتیکه پیراهن نادر ازگرما خیس و تشنگی اش بیشتر از قبل شده بود. دقایقی به همین منوال گذشت تامرد دیگر صدای مگس را نشنید و کمی سکوت کرد و گوشش هایش را تیزنمود وهر چه دقت کرد صدای مگس را نشنید نیش خندی از روی پیروزی زد و خنده ی بلندیکرد و دست در دستگیره برد تا پنجره باز کند و هوایی تازه ای را احساس کند که یکباره مگس را روی اینه مقابلش دید با تعجب به ان نگاهی انداخت و به ارامی دستش رااز روی دستگیره برداشت .تمام وجودش را خشم فرا گرفته بود . دهانش از شدت تشنگی خشکشده بود ولبانش سفید شده بود شدت گرما هم او را بیشتر کلافه کرده بود نادر تصمیمگرفت بدون انکه بایستد به حرکت خود ادامه دهد پس با سرعت به راهش ادامه داد مگس همگاهی به این سو و ان سو پرواز می کرد و این نادر را بیشتر از قبل عصبانی می ازار می داد . کم کم بهشهر نزدیک می شد لبخند کوتاهی زد سردرد شدیدی گرفته و در تمام عضلاتش دردی را احساس می کرد نگاهش بهاسفالت خیابان انداخت و شدت گرما با عث شده بود تا گرما و شدت حرارت ان به خوبینمایان باشد واثار اولیه شهر دیده شد در گوشه ای از خیابان دکه ای دیده میشد که یخو اب میوهای خنک در ان وجود داشت نادر با دیدن انها خرسند شد و خواست تا پیاده شودو اب خنکی بنوشد که یک لحظه به یاد مگس افتاد دلش میخواست او را با دست خود ازبینببرد تا احساس ان همه سختی را با از بین بردن ان از یاد ببرد پس در جای خودش نشستو به راهش ادامه داد و در طول مسیر مگس مدام در حال پرواز بود گویی متوجه شده بودکه نادر برایش نقشه هایی کشیده است دقایقی را در هوا پرواز کرد تا روی بینی نادرنشست نادر هم به شدت عصبانی شد و با اشارهدست مگس را از روی صورتش پراند و لی گویی که مگس هم در فکر اذیت کردن او بود مدام برروی صورت نادر مینشست و او را بیشتر از قبل عصبانی تر می نمود و نادر هم با شدت عصبانیت دستش را بهطرف مگس میبرد و مگس از جا برمیخواست کمکم نادر متوجه شد شد که به جای انکه مگس را ازبین ببرد به صورت خود ضربه می زند..مدتی به همین صورت گذشت نادر از دست مگس خسته شده بود طول مسیر هم به نظرش بیشتر از قبل شده بود ..دربدنش دیگر توانی را احساس نمیکرد .حال هم دچار دو بینی شده بود چشمانش را با تمامقدرت باز نگاه میداشت و سرعتش را کمتر کرده بود که به خانه اش رسید و ایستاد و سرشرا روی فرمان ماشینش گذاشت و در همان حال مگس رابروی دستش احساس کرد و نگاهش را بهان دوخت و گفت: حالا نوبت منه برات نقشه ها دارم مگس از جایش برخاست ونادر همه جارا به دنبالش گشت پس با خود فکر کرد حتما مگس از نقشه اش اگاه شده و خود را مخفیکرده است سری تکان دادو با بی حس در راباز کرد و ولی توانی برای پیاده شدن در بدنش احساس نمیکرد قدرتش را جمع کرد و ارامپیاده شد پاهایش خشک شده بود به سختی حرکت میکرد دستش را برروی در گذاشت و ایستادتا خواست در ماشین را ببندد مگس از مقابلش به بیرون پرواز کرد نادر با دیدن مگس بهشدت عصبانی شد و بی حال در همان جا نشست باخودش کمی اندیشید کاش در همان میان راه می ایستاد و ابی می نوشید و چقدر ان روز رابه سختی گذراند جدال با مگس که برنده مگس بود نه مرد ....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین انسان جهان بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان راه رفت، تا سرانجام به قلعه ی زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که پسرک میجست، آن جا میزیست. اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس، وارد تالاری شد و جنب و جوش عظیمی را دید؛ تاجران می آمدند و میرفتند، مردم در گوشه کنار صحبت میکردند، گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین مینواخت ، و میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومی آن بخش از جهان، آن جا بود. مرد فرزانه با همه صحبت میکرد، و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند. مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه کنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد بازگردد. سپس یک قاشق چای خوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : " علاوه بر آن میخواهم از تو خواهشی بکنم. هم چنان که میگردی، این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد." پسرک شروع به بالا و پایین رفتن از پلکان های قصر کرد و در تمام آن مدت، چشمش را به آن قاشق دوخته بود. پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه بازگشت.


مرد فرزانه پرسید : فرش های ایرانی تالار غذا خوری ام را دیدی؟ باغی را دیدی که خلق کردنش برای استاد باغبان ده سال زمان برد؟ متوجه پوست نبشت های زیبای کتاب خانه ام شدی؟ پسرک، شرم زده اعتراف کرد هیچ ندیده است. تنها دغدغه ی او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود، نریزد. مرد فرزانه گفت: " پس بگرد و با شگفتی های دنیا من آشنا شو. اگر خانه ی کسی را نبینی نمیتوانی به او اعتماد کنی." پسرک قوت قلب گرفت، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشافات قصر پرداخت. این بار تمامی آثار روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد. باغ ها را دید، و کوه های گردا گردش را، لطافت گل ها را، و نیز سلیقه ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود. هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت، هر آنچه را که دیده بود، باتمام جزییات تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید : " اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجایند؟ "پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است. فرزانه ترین فرزانگان گفته اند : " پس این است یگانه پندی که میتوانم یه تو بدهم : راز خوشبختی این است که همه ی شگفتی های جهان را بنگری، و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری. "
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواب دیدم که با خدا مصاحبه می کردم... خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»

پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:

« زمان من ابدیت است...

چه سؤالاتی در ذهن داری

که دوست داری از من بپرسی؟»

من سؤال کردم:

« چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»

خدا جواب داد....




« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند

و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند.

..و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»

«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند

و سپس پول خود را خرج می کنند

تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»

«اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند

و حال خود را فراموش می کنند

به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند»

«اینکه به گونه ای زندگی می کنند

که گویی هرگز نخواهند مرد

و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»

دست خدا دست مرا در بر گرفت

و مدتی به سکوت گذشت....

سپس من سؤال کردم:

«به عنوان پرودگار

، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»

خدا پاسخ داد:

« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد

. تنها کاری که می توانند انجام دهند

این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»

« اینکه یاد بگیرند

که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»

«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»

« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد

ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد

تا این زخمها التیام یابند»

« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست

که بیشترین ها را دارد

بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»

« اینکه یاد بگیرند

کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند

اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»

« اینکه یاد بگیرند

دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»

« اینکه یاد بگیرند

کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»

باافتادگی خطاب به خدا گفتم:

« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»

و افزودم:

« چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»



خدا لبخندی زد و گفت... «فقط اینکه بدانند من اینجا هستم» « همیشه»
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
(داستان ابریشم)قسمت اول ) لباس های ابریشمی گران بها وظریف ، اگر از ابریشم مصنوعی تهیه نشده باشند ، مسلما محصول زحمت ورنج هزارها کرم بی آزار وخدمتگزار است که به کرم ابریشم شهرت یافته اند. ولی کمتر کسی میداند که چگونه و در چه زمانی بشر به وجود این حشرات بافنده وبهره برداری از حاصل رنج آن ها بی برده وبه تربیت و تغذیه شان برداخته است.برای این که به تاریخ کشف این محصول برسیم ،چهل وهفت قرن به عقب برمی گردیم و به قصر مجلل وباشکوه اولین خاقان چین قدم می گذاریم.
"هوانگ تی" اولین خاقانی بود که با قدرت تمام بر سراسر خاک چین سلطنت می کرد و توانسته بود برای نخستین بار خان ها وفئودال های سرکش را به اطاعت حکومت مرکزی وادار کند .وی در قصر خود باغ بسیار بزرگی داشت که در آن انواع واقسام درخت ها ونهال های میوه کاشته شده بود.. قسمت دوم:
در میان زنان حرمسرای هوانگ تی، بانوی هنرمندی به نام "سی لی شی" بیش از همه نظر خاقان را به خود جلب کرده بود.دریکی از روزهای آفتابی ومعتدل بهاری که سی لی شی طبق معمول با اطرافیان خود در باغ سلطنتی مشغول سیر وگشت بود ، برحسب اتفاق در زیر سایه درخت توتی دراز کشیدودستور داد که برای او آهنگ ملایمی بنوازند تا رفع خستگی کند ودر ضمن از لابلای شاخه های سبز وخرم درخت توت به آسمان نیلگون چشم دوخت وبه فکر فرو رفت. ناگهان برروی یکی از شاخه ها جسمی سفید رنگ وگرد که به میوه های توت شباهتی نداشت توجه اورا به خود جلب کرد و هنوزلحظه ای نگذشته بود که احساس کرد جسم مذکورتکان می خورد وبه اطراف خود می چرخد ، سپس دید که پروانه ای زیبا از آن سر درآورد وبه هوا پرواز کرد. سی لی شی سخت در شگفت ماند ودستور داد گلوله های مشابه آن را از درخت برداشته و به او نشان دهند، چون به دقت نگریست ، کلافی از نخ های بسیار ظریف ودرخشان دید ودستور داد از آن دستمال نازک ونرمی بافتند که مورد توجه خاقان قرار گرفت وفرمان داد در سراسر چین به حفظ ونگهداری درخت توت وتربیت کرم ابریشم بپردازند تا مردمش بتوانند بدین وسیله پوشاک مناسبیی به دست آورند....
قسمت سوم:
هنوز چند سالی ازاین واقعه نگذشته بود که پارچه های ابریشمی همه جا دردسترس مردم قرار گرفت و"سی لی شی"در نظر چینی ها محبوبیتی فراوان به دست آورد.چینی ها طبق فرمان خاقان موظف بودند اسرار تربیت وپرورش کرم ابریشم وطرز تهیه پارچه های ابریشمی را حفظ کنندوبه هیچ یک ازملل مجاور نیاموزند وگرنه به مرگ محکوم میشدندوبه همین جهت بود که تا مدت ها پارچه ابریشمی منحصرا از چین به کشور های بیگانه صادر م یشدواز محصولات اسرار آمیزبه شما ر می رفت.به این ترتیب تا 3500سلل نحوه پرورش کرم ابریشم وچگونگی تولید پارچه های ابریشمی را چینیان می دانستند و این کالای بهشتی را به اقصی نقاط جهان صادر می نمودند وبهای آن را به طلا دریافت می کردند. درقرن پنجم میلادی مقدر چین بود که شاهزاده خانمی از خاقان چین با فرمانروای ملک ختن ازدواج نماید. عروس کشور ختن بدون هراس از مجازات اعدام وبا تکیه بر عزت واحترام و معافیت نسبی از تفتیش بازرسان(آن هم در سفر عروسی)!! مقداری تخم کرم ابریشم را در لا به لای گیسوان خود پنهان نمود ودر ختن به همسر خود تقدیم کرد به این ترتیب راز 3500ساله چینیان بر مردم ختن معلوم گردید وختن نیز بارقابت خاصی صادر کننده ی پارچه های حریر شد.در حمله هراس انگیز قوم هون به ختن بسیاری از مردم این کشور مجبور به فرار گردیدند و این فراریان وحشت زده به کشور های ژاپن ترکستان و مغولستان پناه آوردند واین مهاجران صنعت ابریشم بافی را با خود به این سرزمین ها بردند . اینان نیز به پیروی از سیاست چینیان برای ابراز کننده راز کرم ابریشم وافشای راز ابریشم بافی به مردم سایر کشور ها مجازات سنگین قائل شدند . تا اینکه "ژوستی نین" امپراتور بیزانس به فکر افتاد که به هر وسیله به رمز تهیه این الیاف درخشان ونرم پی ببرد و به همین جهت درسال 550 میلادی دو جهانگرد ایرانی تبار را که در آسیای صغیر سکونت داشتند مامور ساخت تا به عنوان تا به عنوان فرستا دگانش به کشور چین بروند و به هر طریق ممکن پرده ازاین راز بردارند. پس از سه سال صرف وقت و تجسس ،دو فرستاده مز بور توانستند تخم کرم ابریشم را بدست بیاورند ودر انتهای عصایشان ،در سوراخی که بدین منظورتهیه کرده بودند پنهان کنند و به امپراطوری روم ببرند از همان هنگام نقاطی مانند جزیره ی سیسیل وجنوب ایتالیا واسپانیا کشت وزرع درخت توت وتربیت کرم ابریشم رواج گرفت ، ولی تامدت ها بازهم نخ وپارچه ها ی ابریشمی مشرق زمین ازمحصولات مرغوب ومورد پسند کشور های اروپایی به شمار می رفت وراه مخصوصی که از چین آغاز می شد واز آسیای میانه وایران وسوریه میگذشت ، به علت فراوانی صادرات ابریشم ،تامدت ها به" جاده ی ابریشم " شهرت یافته بود وتنها در قرن شانزدهم میلادی یعنی در دوران سلطنت هانری دوم پادشاه فرانسه بود که به علت فراوانی کشت و زرع درخت توت در جنوب اروپا و تشویق زمامداران و کوشش هانری دوم در ایجاد کارخانه های عظیم ابریشم بافی دراطراف شهر لیون ،اروپا توانست از ابریشم مشرق زمین بی نیاز شود ودر این راه حتی ازکشور چین که مهد کشف و تربیت کرم ابریشم بود، پیشی بگیرد.
پایان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آورده اند كه چون حضرت سليمان (ع) تخت خود را به وادي نمل برد، از مورينصيحت خواست كه در دنيا به آن عمل آورد. مور عرض كرد: اي پيغمبر خدا! دراين دنيا اين تخت و جاه و ملك از كجا به تو رسيده؟ فرمود از پدرم.

مور عرض كرد: همين نصيحت توست. بدانكه از تو هم به ديگري رسد و با تو نخواهد ماند.

پس سليمان نصيحت مور را قبول كرد و با آن ملك و جاه هرگز دل به دنيا نبست.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ابوالاسود دوئلي ظهر آمد خانه و ديد در اتاق بيروني خانه اش چند مَشك قراردارد،دخترش را صدا زد و پرسيد اين مشكها چه هستند؟دخترش گفت عسل است پدرجان.مال چه كسي است؟دختر گفت مال خودمان.از كجا فهميدي عسله؟دختر گفت دستمرا كردم داخلش مقداري خوردم.نفهميدي كه آورده؟دختر گفت نه.آيا چيز ديگريهم فرستاده؟دختر گفت آري يه ظرف زعفران هم آورده با يك نامه.

نامه را خواندند ديدند نامه ي معاويه است،پدر گفت دختر معاويه
ميخواهد دين ما را با اين ظرفهاي عسل بخرد و تمام مشكها را پس فرستاد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گويند اسكندرقبل از مرگ وصيّت كرد هنگام دفن كردن من دست راست مرابيرون ازخاك بگذاريد،پرسيدندچرا،گفت ميخواهم تمام دنيابدانندكه اسكندر باآن همه شكوه و جلال دست خالي از دنيا رفت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي يكي ازدانشمندان از اسكندر پرسيد هدف شما در زندگي چيست،اسكندر گفت ميخواهم روم را فتح كنم،پرسيد خب بعد
اسكندر گفت بعد ميخواهم سرزمينهاي اطراف را فتح كنم،خب بعد،اسكندر گفت بعدميخواهم دنيا را فتح كنم،پرسيد خب بعد اسكندر گفت بعد ميخواهم روي صندليام بنشينم و با خيال راحت استراحت كنم،گفت خب چرا الان قبل از اينهمه خونريزي اينكار را نميكني.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مالك اشتر داخل بازار درحال عبور بود،مردي درحال خوردن پرتغال بود،مالك راديد،او را نشناخت،پوست پرتغالها را بر رويش ريخت مالك چيزي نگفت وگذشت،مردي ديگر كه شاهد ماجرا بود جلو آمدو گفت آيا او را ميشناختي،مردگفت نه،از لباسهايش معلوم بود گدايي بيش نيست،احمق او مالك اشتر نخعي ازقدرتمندترين مردان سپاه علي بود،مردكه تازه متوجّه ي اشتباهش شده بود پيشخود گفت حتما مرا خواهد كشت،تمام ترس وجودش را فرا گرفت،براي معذرت خواهيبه دنبال مالك افتادو او را در مسجد يافت،صبر كرد وقتي نمازش تمام شد بهكنارش رفت و گفت من را ببخش،من نميدانستم تو كه هستي،مالك گفت به خدا قسمبه مسجد نيامدم مگر براي خواندن نماز به منظور بخشش تو.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي نادر با جلال و شوكت دربيابان زير تابش سورناكخورشيد به سيّد هاشم خاركن رسيدو گفت:واقعا شما همّت كرده ايدكه به دنياپشت كرده ايد،سيّدهاشم جواب داد اختيار داريد،برعكس شما همّت كرده ايد كهبه آخرتتان پشت كرده ايد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي مرشدی در ميان كشتزارها قدم مي زد كه با مرد جوان غمگيني روبرو شد.

مرشد گفت: حيف است در يك چنين روز زيبايي غمگين باشي.

مرد جوان نگاهي به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: حيف است؟! من كه متوجه منظورتان نمي شوم!

گرچه چشمان او مناظر طبيعت را مي ديد اما به قدري فكرش پريشان بود كه آنچه را كه بايد دريافت نمي كرد.

مرشد با شور و شعف اطراف را مي نگريست و به گردش خود ادامه مي داد و درحالي كه به سوي بركه مي رفت از مرد جوان دعوت كرد تا او را همراهي كند.

به كنار بركه رسيدند، بركه آرام بود. گويي آن را با درختان چنار و برگهايسبز و درخشانش قاب كرده بودند. صداي چهچهه پرندگان از لابلاي شاخه هايدرختان در آن محيط آرام و ساكت، موسيقي دلنوازي را مي نواخت.

مرشد در حالي كه زمين مجاور خود را با نوازش پاك مي كرد از جوان دعوت كردكه بنشيند. سپس رو به مرد جوان كرد و گفت: لطفاً يك سنگ كوچك بردار و آنرا در بركه بيانداز.

مرد جوان سنگريزه اي برداشت و با قواي تمام آن را درون آب پرتاپ كرد.

مرشد گفت: بگو چه مي بيني؟

- من آب موجدار را مي بينم.

- اين امواج از كجا آمده اند؟

- از سنگريزه اي كه من در بركه انداختم.

- پس لطفاً دستت را در آب فرو كن و حلقه هاي موج را متوقف كن.

مرد جوان دستش را نزديك حلقه اي برد و در آب فرو كرد. اين كار او باعث شدحلقه هاي جديد و بزرگتري به وجود آيد. كاملاً گيج شده بود. چرا اوضاع بدترشد؟ از طرفي متوجه منظور مرشد نمي شد.

مرشد از او پرسيد: آيا توانستي حلقه های موج را متوقف كني؟

- نه! با اين كارم فقط حلقه هاي بيشتر و بزرگتري توليد كردم.

- اگر از ابتدا سنگريزه را متوقف مي كردي چه؟!

از اين پس در زندگي ات مواظب سنگريزه هاي بسيار كوچك اشتباهاتت باش كه قبلاز افتادن آنها به درياي وجودت مانعش شود. هيچ وقت سعي نكن زمان و انرژيترا براي بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهي. آثار اشتباهات بستهبه بزرگي و كوچكي آنها بعد از گذشت مدتي طولاني و يا كوتاه محو و ناپديدمي شوند. همان طور كه اگر منتظر بماني حلقه هاي موج هم از بين خواهند رفت.اما اگر مراقب اشتباهات بعدي ات نباشي هميشه درياي وجودت پر از موج وتشويش خواهد بود. بهتر است قبل از انجام هر عملي با فكر و تدبير عواقب آنرا سنجيده و سپس عمل كني. دست و پا زدن بيهوده بعد از حادثه اي فقط اوضاعرا بدتر مي سازد، همين و بس!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از دودکش بخاري که پايين مي اومد حسابي مراقبلباسهاي قرمز و تميزش بود ، به خصوص با اون کلاه دراز منگوله دارش خيليدوست داشتني شده بود ، بين راه يه بار ديگه ليست کارهاي اون شب رو مرورکرد ، دقيقا 1532 بچه اون شب منتظرش بودن ، بايد کادوهاي سال نوي همه روتا صبح به دستشون مي رسوند ، شب پرکاري بود ، ديگه بيشتر از اين معطل اشنکرد ، از دودکش پايين اومد و از اتاق ها آروم و بي صدا عبور کرد تا بهاتاق مورد نظر رسيد ، دستش رو توي کوله ي قرمز و سنگينش فرو برد و بهدنبال چيزي که مي خواست گشت ، بعد آروم و بي صدا جعبه اي کوچيک رو توي کفشدخترک گذاشت و از خونه خارج شد ، سوار درشکه شد و گوزن ها رو هي کرد ،حالا بايد به 1531 خونه ي ديگه سر مي زد ، خونه ها رو يکي يکي مي گشت وتوي کفش ها آرزوهاي کودکانه ي بچه ها رو مي ذاشت ...
و مي گشت و مي گشت و مي گشت ...
* * *
کم کم هوا داشت روشن مي شد و پايان کار پاپانوئل فرا مي رسيد ، اما هنوزيه هديه ي ديگه مونده بود ، يعني کسي رو از قلم انداخته ؟! نه ، ممکن نبود، تو هر خونه اي که بچه اي زندگي مي کرد و کنار هر تختي که کفشي جفت شدهبود هديه اي قرار داشت ، اما هنوز يه هديه باقي مونده بود ، پس پاپانوئلمعطل اش نکرد و دوباره به تموم خونه ها سرک کشيد ...
* * *
ـ سلام پاپانوئل ، چرا اينقدر دير اومدي ؟ از اول شب تا الان منتظرتم ، ديگه داشت کم کم خوابم مي برد ...
پاپانوئل نگاهي به پسرک انداخت ، بعد در حالي که سعي مي کرد خودش رو آروم و مهربون جلوه بده پرسيد :
ـ پس کفشهات کو ؟ چرا جفتشون نکردي ؟ آخه فکر نکردي چه جوري پيدات کنم ؟
ـ چيزي رو که مي خواستم آوردي ؟
پاپانوئل که از خستگي توان ايستادن نداشت ، ديگه نتوست بيشتر از اين جلوي خودش رو بگيره :
ـ جواب منو بده ، پرسيدم چرا کفشهاتو کنار تختت جفت نکردي ؟ تو اين همهسالي که مشغول اين کارم پسري به بي انظباطي تو نديده ام ، آخه چرا فکر منونمي کني ؟ چقدر دنبال تو بگردم ؟ تازه اونم شب عيد ... اصلا تقصير من بودکه اين شغل رو انتخاب کردم ، هيچ چيز سخت تر از کار کردن با بچه ها نيست ،اونم بچه هاي بي انظباطي مثل تو ... دوست دارم هرچه زودتر بازنشسته بشم تااز شر همتون راحت شم ، من پيرمرد با اين سن و سالم از بس راه رفتم نميتونم روي پاهام بند شم ...
پسرک که تا اون لحظه سرش رو پايين انداخته بود ، ناگهان بغضش ترکيد و وسط حرف پاپانوئل پريد :
ـ بازم خوش به حالت که پايي براي راه رفتن داري ...
سپس در حالي که زير پتو دراز کشيده بود ، تکوني به خودش داد ، پتو رو کنار زد و پاپانوئل از خجالت بر جاش خشک شد ...
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسرک گرسنه اش است، به طرف یخچال می رود،
در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند،
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد...

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه ام بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولویش چقدر بزرگ شده است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلومدارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزاننوشته شده بود نامه ای به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را بازکرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفرکیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماهباید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم رابرای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . ? هیچ کسرا هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستیبه من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را بهسایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردندو هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برایپیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبیانجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسیدو چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری ازآن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همهکارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بودخدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطفتو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با همبگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم ? فرستادی البته چهاردلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يک دسته تير
---------------

پیر مردی از بیماری سخت رنج می برد و با خطر مرگ مواجه بود ، سه پسرش راصدا کرد و یک دسته تیر در دستشان گذاشت و گفت: عزیزان من، سعی کنید ایندسته تیر را بشکنید .


پسر اول تیرها را گرفت، اما موفق نشد آنها را بشکند . تیرها را به برادرشداد، پسر دوم هم تلاش کرد اما پیروز نشد و برادر کوچک همین طور بود.

پیرمرد آهی کشید و گفت: پسران ضعیف، ببینید پدر تان چه کار می کند! ویدسته تیر را گرفت ، بندهای رویش را باز کرد و باسانی یکی یکی تیرها رابیرون آورد و شکست . بعد از آن پیر مرد به پسرانش گفت: این نیروی وحدتاست، زندگی همانند این دسته تیر است . با وحدت در مقابل مشکلات ، پیروزخواهید بود.

یک روز بعد، پیر مرد از دنیا رفت و اموال کلانی برای پسران برجای گذارد .اما سه پسر بزودی حرفهای پدر را فراموش کرده و برای تقسیم بندی اموال بایکدیگر دعوا کردند و در آخر، پسر اول یک کارخانه بزرگ به دست آورد ، پسردوم یک ویلا و پسر کوچک یک جعبه طلا بدست آورد .از آن به بعد سه نفر جداشدند.

ده سال گذشت، سه فقیر در خیابان قدم می زدند . با دیدن یکدیگر متوجه شدندکه برادریکدیگرند . همه آنها به دلیل تنهائی و کمبود تجربیات تجاری همهپول ها را به هدر دادند.
و آنگاه بود که حرف هاى پدرشان را به خاطر آوردند و از رفتارشان شرمسار شدند.
 

amirhm

عضو جدید
کاربر ممتاز
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا
برخواست و گفت : آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از
مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها
را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی
کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد
و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به
پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]چطور می‌خواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟[/h]
معلّم يک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. اوبه آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکى بردارند و درون آن، بهتعداد آدم‌هايى که از آن‌ها بدشان می‌آيد، سيب‌زمينى بريزند و با خود بهکودکستان بياورند. فردا بچه‌ها با کيسه‌هاى پلاستيکى به کودکستان آمدند.در کيسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سيب‌زمينى بود. معلّم بهبچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که می‌روند کيسه پلاستيکى را با خود ببرند.روزها به همين ترتيب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوشسيب‌زمينی‌‌هاى گنديده. به علاوه، آن‌هايى که سيب‌زمينى بيشترى در کيسهخود داشتند از حمل اين بار سنگين خسته شده بودند. پس از گذشت يک هفته،بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسيد: «از اينکه سيب‌زمينی‌ها را با خود يک هفته حمل می‌کرديد چه احساسى داشتيد؟»بچه‌ها از اين که مجبور بودند سيب‌زمينی‌هاى بدبو و سنگين را همه جا باخود ببرند شکايت داشتند. آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اين بازى را اينچنين توضيح داد: «اين درست شبيه وضعيتى است که شما کينه آدم‌هايى کهدوستشان نداريد را در دل خود نگاه می‌داريد و همه جا با خود می‌بريد. بوىبد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حملمی‌کنيد. حالا که شما بوى بد سيب‌زمينی‌ها را فقط براى يک هفته نتوانستيدتحمل کنيد پس چطور می‌خواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحملکنيد؟»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم [/h]
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنارپایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید.روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکهدر داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کوراجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آننوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامهنگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شدهاست. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همانکسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامهنگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگرینوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که اوچه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!
 

water.87

کاربر بیش فعال
روح ترمیم یافته

روح ترمیم یافته

هو البصیر


هواسرد بود وزمین سردتر،پیرمرد روی زمین سرد کوچه خوابیده بود

بی هیچ لباس گرم یا پتویی که از سرمای زمین کم کند

چیزی نداشتم کمکش کنم

نو جوانی کم سن وسال

آن شب رختخواب آزارم می داد

خوابم نمی برد از فکر پیرمرد

خوابیدم روی زمین سرد خانه

می خواستم دست کم دررنج ودردش شریک باشم

سرمای آن شب به درون بدنم راه پیدا کرد ومریض شدم

اما روحم شفا پیدا کرد

چه مریضی لذت بخشی بود

شهید مصطفی چمران
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خوابکاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شدهو روش نوشته بود «پدر».
با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دخترجديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم.من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما ميدونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ،لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقطاحساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد وخوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون.ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من روبه روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون روبراي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعههستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا ميکنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اونلياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودممراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو ميتوني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John

پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونهTommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هستنسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن بهخونه امن بود، بهم زنگ بزن!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آهنگر بیمار



آهنگری بود كه با وجود رنج های متعدد و بیماری اشعمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یكی از دوستانش كه اعتقادی به خدا نداشتاز او پرسید: «تو چگونه می توانی خدایی را كه رنج و بیماری نصیبت می كنددوست داشته باشی؟»
آهنگر سر به زیر آورد و گفت:«وقتی كه می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یك تكهآهن را در كوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می كوبم تابه شكل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم كه وسیله مفیدیخواهد بود اگر نه آن را كنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است كه همیشهبه درگاه خداوند دعا كنم كه خدایا! مرا در كوره های رنج قرار ده اما كنارنگذار!»
 

مبینا

کاربر فعال
پیرمرد عاشق

پیرمرد عاشق

موضوع اول :پیرمرد عاشق
دانه های برف که نقشبلوری به خود گرفته بودند ثانیه ها را به ارامی سپری میکردند و بر زمین می می نشستند و بوی چوب های سوخته فضایبیابان را پر کرده بود .پیرمرد نان خشک شده را به سختی از هم جدا میکرد در اب فرومیبرد ودر دهان میگذاشت. صدای چوب ها که درون سطل سیاه شده ای قرار داشت وبه سرعتدر حال سوختن بودند کم وبیش به گوش میرسید .چشم از اتش برنمی داشت گویی خاطراتگمشده اش را تداعی میکرد . به ناگه خشم تمام وجودش را بر داشت چشمانش از شدت خشمقرمز شده بود به تندی بر خاست و لگد محکمی به سطل اتش زد صدای چوپ هایی که در سطل در حال سوختن بودند حال بر زمین برف گون پخش شده بودند و صدایجیز جیزشان به گوش میرسید دستانش مچکرد رگهای دستانش از شدت خشم متورم شدهبود به تندی نفس میکشید..برف شدت پیداکرده بود به خود امد ناگهان بب حالت غمالود خم شد و به سرعت چوپ ها را درون سطل قرار داد و کنارش روی جعبه ای کوچک نشستبخاری که از سطل برخاسته بود نشان از خاموش شدن اتش را میداد ولی پیرمرد در ارامشان را نگاه میکردو چشمانش خمار شده بود به دستانش که از خارش متورم وقرمز شده بود نگاهی کرد و زیر پالتوی که برتن داشت برد به داخل اتاقکی که سالها پیش در ان بیابان بناکرده بود نگاهی انداخت. چند چوب بلند به شکل ستون بودند برروی ان نایلون بزرگیقرار داشت .قطرات اب به اهستگی از سقفپوشیده شده از نایلون به زمین فرو میافتادند در کف اتاقک کارتون کوچکی قرار داشت ،که با هر قطره نمناک تر میشد . اینه شکسته شده ای که روی زمین داخل اتاقک وجودداشت را به ارامی برداشت و نگاهی به درونان کرد لک های باران و خاک را با استینش به پاک کردو درون ان تصویر خودش رابراندازی کرد، موهای ژولیده و بلندی کهچوب و خار زیادی در ونش قرار داشت ،وزیبایی رخسارش در میان ریش بلند و موهای افشان شده اش پنهانشده بود فقط چشمان ریزش دیده میشد همه اینها گویا ان بود از زمان اخرین اصلاحش مدتهامیگذشت. دستانش کرخت شده بود و خشکی هوا باعثشده بود تا ترکهایی در دستش ظاهرشود سرش را به طرف اسمان برد نگاهش را به دانه هایبرف دوخت . سرعت بارش برف بیشتر شده بود .صدایی اورا به خود اورد نگاهی به سگی که درروبرویش نشسته بود کرد اشنا به نظرش میرسید به خاطر اورد که گاهی حیوان به کنارشمی امد و اوهم نانی برایش می انداخت .
سگ هم بدون معطلیشروع به خوردن ان میکرد و در اخر هم دمیبرایش تکان می داد و از انجا دور میشد.لاغر و نحیف به نظر میرسید موهای سفید وبلندشرنگ خاکستری به خود گرفته بود. بعضی از قسمت های بدن حیوان زخمی به نظر می رسید گویی جدال سختی را گذرانده بود چشمانش ارامبود و به راحتی ضعف را درون چشمانش دیده میشد، ناتوان بود گاهی پای زخمی اش را بهسختی بالا می اورد گوشش را نوازشی میداد .
بعد هم به طوری که بهپیرمرد بفهماند که گرسنه است زبان قرمزش را بر دستش میکشید.پیرمرد سگ را دوست داشتنمیدانست چرا ولی تشابه خاصی را میان خودش و حیوان احساس میکرد ....
طبق معمول پیرمردنانی را که در دست داشت را برایش انداخت . حیوان هم با ولع تمام ان را خورد وپارسیکرد واز انجا دور شد. نگاهش را به روبرودوخت .ساختمان های زیادی در چند متر ان طرف تر دیده می شدند در کنار ساختمان هابلواری طویلی وجود داشت که وسایل نقلیه زیادی در حال تردد بودند کمی انطرف تر کودکانی در حال بازی ودرست کردن ادم برفی بودند .پیرمرد با دستان لرزان کبریتی را از جیبش در اورد وسیگاری را کنار لبش قرار داد و بسته کبریتش را باز کرد نگاهی به داخل جعبه خالی انداخت و دوباره ان داخل جیبش گذاشت و سیگارش را نزدیک چوبهای سیاه شده درون سطل بردهنوز هم در برخی از چوبها اثر اتش به چشم میخورد وباعث میشد تا سطل گرمای کوچکی در کنار پیرمرد ایجاد کند و وبعد هم پک محکمی به سیگارش زد .لرزش دستانشبه وضوح دیده میشد ونگاهی به اطرافش انداخت چه زود همه چیز در مقابل چشمانش از بینرفت .. کسی را نمیشناخت سعی میکرد تا همه چیز را به باد فراموشی بسپارد حتی زندگیاش را، از روزگار چندان دلخوشی نداشت زمانی درجوانی عاشق زندگی اش بود برای کار به ان شهرامده بود روزها به سختی کار میکرد شبها در همان جا نگهبانی میداد وبه خاطر داشت کهاز دختر مورد علاقه اش خواسته بود تا به انتظارش بماند وروزها را به ان امیدمیگذراند. که همه چیز به یک لحظه در مقابل چشمانش به اتش کشیده شد. بدون انکه حتیدستمزدش را دریافت کند اخراج شد . زمانی که به شهرش بازگشت مراسم عروسی دختری بودکه روزها را در پس خاطراتش با او میگذراند . به یک لحظه همه چیز را به دست فراموشیسپرد . . حال دیگر از همه جا دل کنده بود15 سال از ان زمان می گذشت و او در بیابانی روز را به شب میگذراند . گاهی هم میشدکه همسایه ها یی که در ان نزدیکی قرارداشتند برایش غذا می اوردند و پیرمرد در سکوت مبهم ان را میخورد و هرگاه هم که کسیسعی میکرد تا با او هم کلام شود با سکوت پیرمرد روبرو میشد و گویی که او با انکلمات غربیه است . . روزهایی را هم به یاد داشت که همسایه ها از وجودش ناراضیبودند و به طرفش میامدند و او را باد سخنان ناروا میگرفتند واو در سکوت غریبانه بهانها نگاه میکرد. درچشمانش کلمات نهفته بود گویی خواهان سخن بودند برای دیدار ازدوستان و شهر فراموش شده بی تاب بودند ولی زبانش قاصر ازسخن بود و درخشش چشمانش رابه تاریکی مبدل میساختند . به سختی از جابرخاست و نایلون را تکانی داد و تا شاید بتواند انبوه برفها از روی نایلون به زمین بریزد ولی توان تکان دادن نایلون رانداشت مایوسانه به کناری رفت که و در همان لحظه صدایی به گوشش رسید . به طرف صدابرگشت پسر بچه ای چوب بزرگی را دردست داشت با لحن کوکانه اش گفت :بیا اقا با این میشه برفها را ریخت پیرمرد با تردیدبه طرف پسر بچه رفت وچوب را از پسرک گرفت نگاه پر از تردید پیرمرد باعث شد تا پسر بچه بدون انکه لحظه ای بایستد به سرعت از انجا دور شود او همبه دور شدن پسرک نگاه میکرد به ناچار بدون انکه بتواند کاری برای اتاقکش انجام دهدبه کنار اتش رفت و روی جعبه چوبی نشست . دستانش را به طرف اتش برد و گرمای سوزانچوبها دستانش را توانی میداد و لحظه ای دیگر به ناچار سوزش گرمای آتش انها را بهعقب میبرد . گاهی هم جوان که در ان طرف بلوار مغازه ای داشت برایش چای می اورد پیرمرد هم که بعد ازمدتها می توانست طمع چای را احساس کند و به اهستگی مزه مزه کنان انرا می نوشید ،پسر جوان اورا به خوبی میشناخت با ان که میدانست پیرمرد سکوت را همدمخود کرده با او سخن میگفت . او حکم صندوقچه اسرار را برای جوان داشت پسر جوان هماز این که میدید پیرمرد در سکوت به دردلهایش گوش میدهد خشنود میشد و در اخر همبدون انکه سخنی بگوید با پیرمرد خداحافظی میکرد واز انجا دور میشد ..زمستانهای سردو تابستانهایی گرمی را درانجا گذرانده بود زمستانهای سرد با انبوه برفهایش ، کهگاهی پیرمرد از سوز سرما دندانهایش به هم میخورد و تابستانها که بوی مانده غذا هاو انبوه اشغال هایی که در اطراف قرار داشت مانع از حضور افراد میشد. حال پس از اینهمه زمان دیگر به ان عادت کرده بود با برف اشنایی دیرینه داشت و در میان سرمایشپناه میبرد و شب را به روز میرسانید .. کم کم حضور نا آشناها و ماشینهایی که مشغولساختمان سازی در بیابان بودند خاطرش را ازرده کرده بود چند با ر افراد مختلفی بهدیدارش میامدند و از او نشانی ویا محل زادگاهش را جویا میشدند وبدون نتیجه میرفتنداینها همه برای پیرمرد یک معنا داشت که باید از انجا به جایی دیگری برود ولی به کجا... به ان بیابان خو کرده بود پس بهیاد اورد زمانی که از محل تولدش به امید روزهای بهتر ی به این جا امده بود وحالا...
سوز شب باعث شدتا روشنایی اتش کنارش کم کم به خاموشیبرود وبدون انکه بتواند ان را روشن نگاه دارد چوبهایی که اتش هنوز هم درون ان زندهبود را به کنار میزد در همان لحظه بود کهبه یادشامد که اتش همه زندگیش را به تباهی کشاند ولی حالا به گرمای ان پناه بردهاست بدون انکه بخواهد چشمانش را بست و لگد محکمی به سطل سیاه شده زد و ان را درونبرف به زمین انداخت . چوبهای سوخته شده که هنوز هم گرمای اتش را در میان قرار داشتدرون برف شروع به جزجز نمودند وبرف های اطراف چوب ها شروع به اب شدن نمودند بخاریازان برخاست وکم کم گرمای چوبها در میان سرما به سردی مبدل شد.
هوا روشن شده بود چندمرد به اتاقک نزدیک میشدند و حال دیگر مرد را مزاحم کارشان میدیدند.پس به ناچاربرای بردنش دست به کار شده بودند مرد مسن نگاهی به اتاقک خالی کرد و چند بارپیرمرد را صدا زد و لی هیچ نشانی از او نیافت یکی از انها که اطراف را نگاه میکردبا صدای بلند به مرد مسن گفت :خسته شده از این زندگی و رفته به شهرشون ...مرد مسناخمی کرد و سری تکان دادو گفت کاش همین جور باشه ...
پسر جوان لبخندزنان با لیوانی که از چای لبریز بود وبخار ان به وضوح دیده میشد به طرف اتاقکامد و مرد مسن نگاهی به لیوانی که در دست پسر جوان بود کرد وگفت: دیگه نیست ..جوان مبهوتانه سخنان مرد مسن را در ذهن تکرار کرد و نگاهش را به انها دوخت که درانجا قرار داشتند و در حال دور شدن از انجا بودند به ناچار لیوان چای را در برفهاخالی کرد و به ناراحتی از انجا دور شد .
پیرمرد به سختی ازکوه بالا میرفت سوز سرما بیشتر شده بود و باعث میشد تا پیرمرد ارام ارام حرکت کند کمیایستاد و به عقب برگشت حال دیگر نمای شهر برایش کوچک شده بود و با هر قدمش از انجادور میشد... اری گویی پیرمرد هرگز عاشق نشده بود ...
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد
فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد
در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود
مَرد وارد شد و آنجا ماند
چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت
اين کار شما تروريسم خالص است
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟
شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت
« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده
نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند
جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد
وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند
 

Similar threads

بالا