fatemezeynali
عضو جدید
سوار تاکسی بود» دید کمی جلوتر جمعیت زیادی دارن با هم بگو مگو میکنند شیشه ماشین رو باز کرد» بوی کله پاچه تا توی مغز استخوانش رخنه کرد.
یک مرتبه از خواب پرید صورتش کاملا ملتحب وعرق کرده بود» هنوز بوی کله پاچه را داشت احساس میکرد» به هر زحمتی بود خودش رو به ویلچر رسوند میدونست که چیزی توی یخچال نیست» خیلی وقت بود که یخچال طعم برق رو هم نچشیده بود.
دستاش رو با قدرت به چرخای ویلچر میزد تا خودش رو به در خونه رسوند در رو باز کرد دیگه واسش اصلا مهم نبود که در خونه رو قفل کنه یا نه به خاطر اینکه چیزی توی اون خونه که اسم متروکه هم واسش حیف بود نبود.
وارد کوچه که شد منتظر بود که مرد کله پاچه فروش بیاد سراغش و یه مشت فحش و خفت بارش کنه» از ترس سرش رو پایین انداخته بود و به خودش فحش میداد» خیلی وقت بود که کیسه هاش رنگ پول هم ندیده بودند.
جلو کله پاچه فروشی که رسید دید که در مغازه بسته است» خیالش راحت شد ولی ناراحت بود» با اینکه این همه بده کاری بالا آورده بود دوست داشت یه عالمه کتک و فحش و بد و بیرا از مرد کله پاچه فروش تحمل کنه ولی اگه یه بار دیگه هم که شده یه دست کله پاچه مفصل با خیال راحت بدون اینکه به جایی فکر کنه بخوره.
اینبار با قدرت بیشتری به چرخای ویلچر ضربه وارد میکرد» انگار هیچ وقت با این شدت به چرخای ویلچرش ضربه نزده بود.
هنوز نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود» کمی آنطرفتر جمعیت زیادی با هم بگو مگو میکردند» ودر بین آنها یک ویلچر در حال سوختن بود ومردی که جزغاله شده بود» باد خاکسترش را با خود میبرد.
بوی کله پاچه تا مغز استخوان آدم رخنه میکرد.
یک مرتبه از خواب پرید صورتش کاملا ملتحب وعرق کرده بود» هنوز بوی کله پاچه را داشت احساس میکرد» به هر زحمتی بود خودش رو به ویلچر رسوند میدونست که چیزی توی یخچال نیست» خیلی وقت بود که یخچال طعم برق رو هم نچشیده بود.
دستاش رو با قدرت به چرخای ویلچر میزد تا خودش رو به در خونه رسوند در رو باز کرد دیگه واسش اصلا مهم نبود که در خونه رو قفل کنه یا نه به خاطر اینکه چیزی توی اون خونه که اسم متروکه هم واسش حیف بود نبود.
وارد کوچه که شد منتظر بود که مرد کله پاچه فروش بیاد سراغش و یه مشت فحش و خفت بارش کنه» از ترس سرش رو پایین انداخته بود و به خودش فحش میداد» خیلی وقت بود که کیسه هاش رنگ پول هم ندیده بودند.
جلو کله پاچه فروشی که رسید دید که در مغازه بسته است» خیالش راحت شد ولی ناراحت بود» با اینکه این همه بده کاری بالا آورده بود دوست داشت یه عالمه کتک و فحش و بد و بیرا از مرد کله پاچه فروش تحمل کنه ولی اگه یه بار دیگه هم که شده یه دست کله پاچه مفصل با خیال راحت بدون اینکه به جایی فکر کنه بخوره.
اینبار با قدرت بیشتری به چرخای ویلچر ضربه وارد میکرد» انگار هیچ وقت با این شدت به چرخای ویلچرش ضربه نزده بود.
هنوز نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود» کمی آنطرفتر جمعیت زیادی با هم بگو مگو میکردند» ودر بین آنها یک ویلچر در حال سوختن بود ومردی که جزغاله شده بود» باد خاکسترش را با خود میبرد.
بوی کله پاچه تا مغز استخوان آدم رخنه میکرد.