رد پای احساس ...

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم..........تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی...........گر گرد درد گردی فرمان من گرفته(حضرت مولانا)
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


بیا با من

و ما

تمام شب را

در شهر می گردیم

زیر نور چراغ های خیابان

دو کودک بودیم

خالی از تمام دلهره ها

همه چیز اشتباه بود

ولی چه احساس خوبی بود

تا وقتی کنار من بودی

امشب کنار من

با پنجره های بسته

و صدای تا آخر ِ رادیو

موی تو در باد

تو می دانی


تحمّلش را ندارم

بگذار این لحظه را

متوقّف کنیم در زمان

ما تا همیشه

این جا خواهیم ایستاد

بگذار تا همیشه

این جا بایستیم

اتاق کوچکت را

به یاد خواهم آورد

احساس تو را

نور پنجره را

نوشته هایت، کتاب هایت را


قهوۀ صبحگاهیمان

شام و شب هایمان را

بدن های در هم تنیدمان

خوابمان

و کارهای کوچک جاریمان را

بی درنگ و برای همیشه

پای تو و من

بازوان تو و آغوش من

لبخند تو

و گرمای تو

که مرا دوباره می خنداند

ما به هم محتاجیم

من برای عشق ورزیدن

و تو برای دوست داشتن

بی تردید ما بی هم

شبیه کودک سر راهی تنها
از رشد می مانیم

بزرگ نمی شویم

دیوانگی را انتخاب نمی کنیم

و حتی مرگ را

هر لحظه در تو عاشق می شوم

انگار چیز تازه ای برای دوست داشتن

پیدا می کنم هر روز

طرز خندیدنت

طرز عطسه کردنت

حتی طرز پلک زدنت

فکر می کنم اینها

رابطه ها را نگه می دارد

وقتی همه چیز مهیّج است

هر روزی که با تو می گذرانم

شبیه ماجراجوئی

در روح توست !

می خواهم کمی آهسته تر

قدم بزنیم

چون هیچ جائی نیست

که واقعا لازم باشد آنجا باشم

در میابم که زندگی


آسان تر ست

وقتی که تنها

منظرۀ مه آلودی ست

با هیچ جزئییّاتی برای گیج کردنت

که چه کسی چه چیز یا کجا بودم

اینگونه با آمدنِ پایان

حسرت کامل مبهم ست

و این ها روزهائی هستند

که در رؤیایشان هستیم

وقتی که آفتاب

ما را رنگ طلائی می زند

و این خانه

زیباتر از آن نمی توانست باشد

وقتی که درآن

تنها می رقصیدیم

و اگر چشمانت را ببندی

همیشه همانگونه خواهیم بود

که آن شب بودیم

تو را در آغوش می گیرم

و هیچ کس قرار نیست

تو را نجات دهد


و ما غرق می شویم

تو آن شب پرسیدی

چگونه در تاریکی راه میروم

و نمی دانستی

که تو تنها نوری بودی

که می دیدم

بیا با من

و ما


تمام شهر را

به دنبال آن شب می گردیم

آن جا که هر گز نخواستم

در جائی جز قلب تو باشم

و تو

تمام دار و ندار من بودی

بیا با من بیا ...
 

♥@SH!M♥

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه ارام رفتی و چه بی صدا بی
انکه بیاندیشی به ویرانی من...بی انکه بنگری به لبهای لرزانم و بشنوی نوای اشکهایم
را که مرو برای خدا از من جدا مشو!اکنون غرق در اندوهم انچه روزی میبایست می دیدم
ندیدم انچه باید می شنیدم نشنیدم و امروز...شفاف ترین برگ دفتر عمرم نمناک ترین
صفحه روزگار است!زیباترین یاد زندگی ام امروز غباری است دست نیافتنی ترین
خاطراتم!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پنجره را كه باز میكنی

دلم می آید و

لبــــــ طاقچه ی نگاهت

مینشیند!

میبینی؟!

دلمـــــــ بی دام و دانه

جلد نگاهت شده است..!!!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کودک می شوم ...

کفش هایم تا به تا می شوند ...

دستانی می خواهم که آرامم کنند ...

مهربوونی که به فکر دلتنگی هایم شود ...

و گلویی که بغض امانش را نبرد ...

بهانه گیر می شوم ...

نق می زنم که این را می خواهم ....

که آن را می خواهم ...

ولی هیچکس نمی داند ؛

که به جز تو هیــــــــچ نمی خواهم .........
 

niloo66

عضو جدید

[FONT=&quot]دارم فکر میکنم...
کسی که با رفتنش خوشبختی رو ازت می گیره چه جوری می تونه بهت بگه روزی هزار بار برات آرزوی خوشبختی می کنم[/FONT] ؟؟؟؟؟
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گی خسته ات کردم میگی می خوای دور شی
باشه عشقم رد شو نمی خوام مجبور شی
می گی بی من خوبی قلبمو می کوبی
برو تا راحت شی حالا که آشوبی
می گی بیزار شدی میگی تکرار شدم
من که عشقت بودم باعث آزار شدم
عاشقی زوری نیست غربتو دوری نیست
حالا که می خوای بری رسمش اینجوری نیست
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این روز ها

که یوسف گمگشته ی چشمانم شده ای

و می جویمت

به یاد روز هایی می افتم

که پا برهنه قدم بر ذهن خسته ام می گذاشتی

و نمی دیدمت
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلت را بتکان
غصه هایت که ریخت ، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهاتت تالاپی می افتد زمین ، بذار همان جا بماند
فقط از لابلای اشباهاتت یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت
دلت را اگر محکم تر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت
محکم تراز قبل بتکان
حالا آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد، چه خوب ، چه بد ، فرقی نمی کند
خاطره… خاطره است باید باشد ، بمان
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بي تو نه شعر مي چسبد
نه مرور خاطره
نه سيگار
من دلم آغوش مي خواهد
مي فهمــــــــــــــــــي...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سکوت

زیباترین آواز در سمفونی تنهایی

در اوج فرو رفتن در خویش

در اعماق قله ی رهایی


به هنگامی که نمی بینی آشنایی که ببیند تورا

که برهاند تورا از قفس بغض

که بپرسد:


” به کدامین جرم به دیار تنهایان تبعید گشته ای؟ “


کاش گوشی .سکوتم را میشنید…
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهى دلتنگ مى شوم دلتنگ تر از دلتنگى ها,گوشه اى مى نشينم و حسرت ها را مى شمارم و باختن ها را و صداى شكستن ها را نمى دانم من كدام اميد را نا اميد كرده ام و كدام خواهش را نشنيدم و به كدام دلتنگى خنديدم كه اينچنين دلتنگم..
 

niloo66

عضو جدید
[FONT=&quot]
گـاهــی نمـی دانــی[/FONT][FONT=&quot] از دسـت داده ای[/FONT] ..
[FONT=&quot]یـــا[/FONT][FONT=&quot] از دسـت رفـــتـه ای[/FONT] !!!
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
در میخانه چشمت، به گلگشته نگه وا کن
خرابم کن خراب، آبادی ویرانه اش با من
سلام ای غم، سلام ای همزبان مهربان دل
پر پرواز وا کن چون پرستو، لانه اش با من
 

kolaqermezi

عضو جدید
غروب

غروب

درختي پير
شكسته،خشك،تنها،گم،
نشسته در سكوت وهمناك دشت.
نگاهش دور
فسرده در غروب مردهء دلگير.

و هنگامي كه برمي گشت
كلاغي خسته سوي آشيان خويش،
غم آور،بر سر آن شاخه هاي خشك
فروغ واپسين خنده خورشيد
شد خاموش...
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایـنْ تُـو نیستے کـِ ه مَرآ اَز یـآد بـُردِه اے...

ایـن مَنَـمْ کِـ ه بهـ یـآدَم اِجـ ــآزِه نِمیـ دَهَـ م

حَتّی اَز نَزدیکے ذِهْـ نِ تُـ و عُبور کُـنَـد

صُـحبَت اَز فَراموشے نیسـ تْ...

صُـحبَت اَز لیاقَت اَسـ ـتْ...!​
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!
 
آخرین ویرایش:

red-girl

عضو جدید
غصه مــــرا خورد...

وقتی دیدم

دست به سینه ایستادی...!

تمام راه را

برای

اغوشــــــت

دویـــــــــده بودم .........
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غصه مــــرا خورد...

وقتی دیدم

دست به سینه ایستادی...!

تمام راه را

برای

اغوشــــــت

دویـــــــــده بودم .........
اینجا همه آدم به آدم می شناسندم
یک مرد با اخلاق در هم ، می شناسندم

از هر کسی نام و نشانم را که پرسیدی
دیدی که بی اغراق اگر کم ، می شناسندم

هرگز نگفتم که خدا هستم ، ولی مردم
کافر شدند و خالق ِ غم می شناسندم

هر چند بی نام و نشان اما کبوتر ها
از بس برایت نامه دادم ، می شناسندم

آنقدر دنبال تو گشتم شهر را هر روز
دیگر تمام کوچه ها هم می شناسندم


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته ار آب و آتشم
خلقم به روی زرد بخندند باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوشت "قم حا "
همه به او خندیـدند!!
گریــست
گفت به "غم ها " یم نخندید ،
که هر جور نوشته شود
درد دارد!!!
از ته به سر بخوان تا
مــــــــنِ آن روزها را بشناسی...!!!
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آغـــوش خـــدا گریستم تا نوازشـــم کند.. پرســــید : فرزنـدم پس حوایــــت کـــو ؟! ... اشکهــایم را پاک کردم و به او گفتـم : در آغــــوش آدم ِ دیگریســت ...
 
  • Like
واکنش ها: noom

noom

عضو جدید
یا به بیدار بودنش شک دارد
یا می خواهد از خواب هایش
نهایتِ استفاده را ببرد...
کسی که پس از بوسیدنت
مکثی می کند
و دوباره تو را می بوسد!

<زانیار>
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
شمعی روشن کردم
حوالی ِ همیــــن روزها،
که زودتـــــر بیایــــی،
میگـــــویند؛
دعـــــایٍ دیوانــــگان هم،
مستــــجاب میشود...
 

هستی65

عضو جدید
ای قلب من بارانی ات کردند و رفتند

کنج قفس زندانی ات کردند و رفتند

در سایه های شب تو را تنها نوشتند

سرشار سرگردانی ات کردند و رفتند

احساس پاکت را همه تکفیر کردند

محکومِ بی ایمانی ات کردند و رفتند

هرشب تورا دعوت به بزم تازه کردند

در بزمشان قربانی ات کردند و رفتند
 

هستی65

عضو جدید
به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2234

Similar threads

بالا