من از پشت کوه آمده ام ..............

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
آری از پشت کوه آمده ام ,و میخواهم به همانجا برگردم با افتخار...



چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت، حرام خورد؟!



برای عشق خیانت کرد



برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد



برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند



وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم



می گویند: از پشت کوه آمده!
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
درسی زیبا از میمون



______________________________________________________________________________________________________________________________________________________
شكار ميمون زنده بخاطر چابكي و سرعت عمل جانور بسيار مشكل است. يكي از روشهاي شكار ميمون در آفريقا اين است كه شكارچي به محل اقامت ميمونها مي رود و بدون توجه به آنها در سوراخ كوچكي در يك سنگ بزرگ مقداري خوراكي مي ريزد و دور مي شود ميمونهاي گرسنه و كنجكاو دستشان را به درون سوراخ مي برند و خوراكيها را در مشت خود مي ريزند اما دهانه سوراخ كوچكتر از آن است كه مشت ميمون از آن خارج شود. ميمون وحشت زده مي شود و تقلا مي كند تا خسته شود اما هرگز مشت بسته خود را باز نمي كند تا رها شود.
______________________________________________________________________________________________________________________________________________________




ذهن انسان هم گاه مانند مشت بسته ميمون است،
تقلا مي كند و بي تاب مي شودو روي يك مسئله قفل مي شود
در حالي كه چاره در رها كردن و آزادي از قيد وبندهاي خود ساخته است


 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار




تئوري پنجره شكسته
یک تئوري هست به نام "پنجره شكسته" كه مي گويد:" اگر شيشه يكي از پنجره هاي يك ساختمان شكسته و به حال خود رها شده باشد، پس از مدتي عابراني كه از مقابل آن ساختمان مي گذرند به اين نتيجه مي رسند كه براي كسي مهم نيست كه اين پنجره شكسته است و كسي به شكسته شدن پنجره هاي اين ساختمان اهميت نمي دهد. به مرور عابران بر تعداد شيشه هاي شكسته ساختمان مي افزايند و بعد از شكسته شدن تمام شيشه ها، نوبت به خود ساختمان مي رسد. بعد از ساختمان هم نوبت به خياباني كه ساختمان در آن قرار گرفته مي رسد."

 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار


تفاوت نگاه من و دختر همکلاسی


تفاوت نگاه /
يكي از اساتيد دانشگاه خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل ميكرد:

__________________________________________________________________________________________________________________________________________
"چندين سال قبل براي تحصيل وارد دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختری كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه...
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه...
چقدر خوبه مثبت ديدن...
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...
شما چي فكر ميكنيد؟
_______________________________________________________________________________________________________________________________________
چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم"خانه تكاني باورها
تأثیر حرف دیگران بر ما

 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
لحظه هاعریانند - به آنها جامه اندوه مپوشان



نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچیک از مردم این آبادی

و به کوتاهی لحظه شادی که گذشت،غصه هم می گذرد.
.

.

.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
حاکم تیز بین






شاه عباس از وزیر خود پرسید: "امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟"وزیر گفت: "الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!!" شاه عباس گفت: "نادان اگر اوضاع مالی مردم خوب بود کفاشان می بایست به مکه می رفتند نه پینه دوزان،چونکه مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آنرا پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم."


_____________________________________________________________

به نظر شما توی جامعه ما چه کسانی به مکه و سفر های خارجی دیگر میروند؟


پورشه ها و خودروهای میلیاردی و ویلاهای نجومی نصیب چه کسانی میشود؟


خدا را شکر که اینقدر وضع کشور ما خوب است که گرانترین خودروها و خانه های


دنیا در ایران وجود دارد.


یه سوال خیلی بی ربط :


سرورانی که مدعی داشتن بهترین وضعیت اقتصادی هستند


وضع اقتصادی کدام قشر را ملاک قضاوت شان قرار داده اند؟؟


دلالان یا مردم؟


 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
درک یکدیگر

درک یکدیگر

ریشه بسیاری از اختلافات عدم درک درست یکدیگر است. یادم میاد در یکی از کلاسهای دوران دانشگاه اولین بحثی که استاد بیان کرد که فکر میکردیم هیچ ارتباطی با موضوع درس (ریاضی مهندسی) ندارد موضوعی به عنوان "مهارت گوش کردن و مهارت صحبت کردن" بود. البته استاد برای انکه دانشجویان تصور نکنند ایشان مطلب غیر درسی تدریس میکن خیلی زیبا و ظریف این سخن خود را به فهم ریاضیات ارتباط داد.


---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


استاد میگفت اگر انسان بتواند دقیقا انچه را که گوینده(یا استاد) میگوید بشنود , خیلی زود


میتواند منظور گوینده را درک کند.


برای این که منظورش را از مهارت خوب گوش دادن به ما بیاموزد یک آزمایش جالب انجام داد.


از یکی از دانشجویان به نام سامان خواست که فقط برای مدت یک دقیقه درباره هر موضوعی که دوست دارد برای بچه ها صحبت کند..


بعد از دانشجویان خواست که هر کسی برداشتش را از صحبت سامان بگویند . به جز یک نفر به نام رضا از بچه ها هیچکس نتوانست به طور کامل مطلبی را که سامان گفته بود بیان کند.


بعد استاد فیلمی را که هنگام سخنرانی سامان گرفته بود نشان داد . توی اون فیلم مشخص شد که تنها کسی که در طول سخنرانی سامان به او نگاه میکرد همان رضا بود.


البته در مورد مهارت خوب گوش دادن و چگونگی کسب این مهارت مقالات زیادی به دست میاید که با یک جستجوی ساده در گوگل میتوان به تعداد زیادی از انها دست یافت.



مولوی هم در این زمینه شعر زیابیی دارد که خیلی زیبا با زبان ساده به این موضوع پرداخته : ملاحظه بفرمایید:










چار کس را داد مردی یک درم / آن یکی گفتا به انگوری دهم


آن یکی دیگر عرب بُد گفت :لا / من عنب خواهم نه انگور ای دغا


آن یکی ترکی بگفت واین بنُم / من نمیخواهم عنب ، خواهم ازوم


آن دگر رومی بگفت این قیل را / ترک کن خواهیم اسرافیل را


در تنازع مشت ها بر هم زدند / چون ز سر نامها غافل بُدند


مشت بر هم میزدند از ابلهی / پر بدند از جهل و از دانش تهی​
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
یاد اون جانباز به خیر

یاد اون جانباز به خیر

داستان کاریکاتورهای روزنامه دانمارکی علیه پیامبر اسلام را که فراموش نکرده اید.
همه معترضان می شکستند، می سوزاندند، پاره می کردند،
فحش می دادند، تحریم می کردند، فریاد می زدند و بر سر و سینه می کوبیدند.
اما یک جانباز در تهران کاری کرد که باید تمام قد ایستاد در مقابل این همه شعور و شرف و انسانیت ...
در آن رونق بازار" زدن و شکستن و خرد کردن و تحریم کردن " ،
یک جانباز در تهران رفت روبروی سفارت دانمارک یک سکو گذاشت.
بعد رفت بالای آن در حاليکه هنر نقاشی و رنگ و بومش را هم با خودش برده بود.
او می توانست پرچم آتش گرفته دانمارک را نقاشی کند یا هر نقاشی لبریز از خشم و نفرت را.
اما او همه هنرش را ریخت روی بوم و زیباترین تصویر را از حضرت مریم ترسیم کرد.
او با مهربانی تمام، ظرفیت یک مسلمان را به رخ همه کشید.
او ثابت کرد اعتراض فقط در شکستن و آتش زدن نیست ...
" زیبایی" می تواند نماد یک "اعتراض" باشد.
کاش از آفتاب یاد میگرفتیم
که بی دریغ باشیم
در غم ها و شادیهایمان
حتی در نان خشکمان
و کاردهایمان را جز برای قسمت کردن بیرون نکشیم
... یادی از فرشتگان فراموش شده ...

 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بسیااااااااااااااااااااااااااااااااار زیباااااااااااااااااااااااااا بوووووووووووووووود.
ممنون استارتر...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
ما ایرانی ها همه تام کروز رو می شناسیم ولی قهرمانان ایران رو نمی شناسیم این داستان فیلم نیست واقعی

می خوام با قهرمان واقعی وطن پرست گمنام ایرانی آشنا بشید و اینکه چطور برای ایر
ان جون داد.

با جوان ترين استاد خلبان نيروي هوايي ارتش ايران سرلشكر خلبان، « علي اقبالي دوگاهه»و داستان عجیب شهادتش بیشتر آشنا شوید . وی در 25 سالگي استاد خلبان جنگنده
F-5 و در 27 سالگي با درجه سرگردي جزو افسران ارشد نيروي هوايي ارتش ایران شد. سرلشگر خلبان«عباس بابایی» و سرلشگر خلبان «مصطفی اردستانی» از شاگردان تحت آموزش ایشان بودند .

آموزش درآمریکا :
وی تكميل دوره خلباني را به مدت 220 ساعت در سال 1347 در پايگاه هوايي ویلیامز شهر فنيكس ایالت آریزونای امریکا را به پایان رساند و كسب رتبه نخست در بين بيش از 400 دانشجوي خلباني از كشورهاي مختلف به عنوان خلبان نمونه اين پايگاه را از آن خود نمود . همچنین در سال 1353 جهت گذراندن دوره كارشناسي تفسير عكس هاي هوايي و مديريت اطلاعات و عمليات هوايي مجددا به امريكا اعزام گرديد .




شهادت :

این هم وطن دلیر اکثر تلمبه خانه ها و نیروگاه های برق عراق از کار انداخته بود و طرح های عملیاتی وی باعث گردیده بود صادرات 350 میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد از این رو صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود . از این رو به دستور صدام پس از دستگیری بدنش به دو نیمه تبدیل شد و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد .
======================================
شرح کامل شهادت ایشان را در زیر بخوانید و اشتراک کنید تا مردم ایران بدانند ما چه عزیزان گمنامی را در نیروی هوایی ارتش داشته ایم که حتی نام آنها را هم نشنیده ایم .
======================================
وي پس از بمباران پادگان «العقره» در حالی که زنده به اسارت مزدوران عراقی درآمده بود، به دلیل ضربات مهلکی که نیروی هوایی ارتش ايران در نخستین ماه جنگ بر پیکر ماشین جنگی عراق وارد نموده بود به دستور صدام و برای ایجاد رعب و وحشت در بین سایر خلبانان كشورمان، برخلاف تمامي موازین انسانی و موافقت نامه های بین المللی رفتار با اسرا، به فجيع‌ترين و بيرحمانه ترين وضع به شهادت رسید به طوری که نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد. این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشي بيشرمانه براي سرپوش گذاشتن بر اين جنايت هولناك، تا سالها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می کرد و طی 22 سال هیچگونه اطلاعی از سرنوشت وي موجود نبود؛ تا اين كه در خرداد سال 1370، بر اساس گزارش هاي موجود عملياتي و اطلاعاتي، و نامه ارسالي كميته بين‌المللي صليب سرخ جهاني مبني بر شهادت ايشان و اظهارات ديگر اسراي آزاد شده وخلبانان اسير عراقي، شهادت خلبان علي اقبالي دوگاهه محرز شد. پيكر مطهرش كه بخشي از آن غريبانه در قبرستان محافظيه نينوا و بخشي ديگر در قبرستان زبير موصل به خاك سپرده شده بود، با پيگيري كميته جستجوي اسرا و مفقودين وكميته بين‌المللي صليب سرخ جهاني، به همراه پيكرهاي مطهر تني چند از ديگر خلبانان شهيد نيروي هوايي، پس از 22 سال دوري از وطن، در ميان حزن و اندوه خانواده، ياران و همرزمانش به ميهن بازگشت و به شكلي بسيار با شكوه و تاريخي در ميدان صبحگاه ستاد نيروي هوايي تشييع و در پنجم مردادماه 81 در قطعه خلبانان بهشت زهرا دركنار ساير همرزمانش آرام گرفت.

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!

می گویند خدا هم تنهاست ، احساس خدایی میکنم . . .
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
4 روش شگفت انگیز برای آرام کردن ذهن

4 روش شگفت انگیز برای آرام کردن ذهن

چرا یافتن آرامش و لذت دشوار است؟



اگر به مشکلاتمان نگاه کنید می‌بینید که بیشتر این مشکلات ریشه در ذهن ما دارند. فرض ابتدایی همه آنها یکسان است: یک اتفاق خارجی روی می‌دهد، ما انتخاب می‌کنیم که فقط یک طرف جریان را ببینیم و بعد طوری آن را تفسیر کنیم که دچار تعارضات ذهنی شویم که نتیجه آن نوعی رنج احساسی است. بااینکه گفتن «مشکلاتت را رها کن» آسان است، همه ما می‌دانیم که عمل به آن، به این سادگی‌ها هم نیست. همه ما سالها در جذب مشکلات و تعارضات شرطی‌سازی کرده‌ایم.


به همین دلیل فقط گفتن «دیگر به مشکلاتت فکر نکن» چندان تاثیری روی ما نخواهد داشت. ما به ابزارهایی نیاز داریم که ریشه‌ای با مشکل برخورد کند. اجازه بدهید چیزی را امتحان کنیم. یک دقیقه (یا ۵ دقیقه) چشم‌هایتان را ببندید و طی این مدت تصمیم بگیرید که سکوت و سکون کنید و نگذارید با افکارتان از این سکوت بیرون بیایید (حالا دست از خواندن بردارید و این کار را بکنید). خوب، حالا چه اتفاقی افتاد؟


احتمالاً متوجه شدید که لحظه‌ای که ساکت شدید، افکار دیگر به سراغتان نیامدند--منظور افکار نامربوط است. این افکار نوعی مایه پرت کردن حواس است و ما را از سکوت درونی‌مان دور می‌کند. این فقط آزمایشی بود که در آن آگاهانه ذهنمان را مشاهده کرده و سعی کردیم ساکن بمانیم اما نتوانستیم.


وضعیت فضای درونی‌تان را وقتی روزتان را می‌گذرانید و از افکار آلوده‌کننده غافلید، تجسم کنید. درنتیجه، فضای درونی ما با اطلاعات بی‌فایده، افکاری که برای سلامتی‌مان مفید نیستند، به هم خواهد ریخت. ازآنجاکه فضای درونی‌مان به هم ریخته است، وضوح و روشنی درونی‌مان و خرد ذاتی‌مان دور و تار می‌شود. و در نتیجه تماسمان با بخشی از خود درونی‌مان که مقدس، منطقی، آرام و جاودان است را از دست می‌دهیم.


حواس‌پرتی‌هایی که فوری و مهم می‌دانستیم، مثل تماشای تلویزیون، به‌روز کردن صفحه فیسبوکمان، چک کردن ایمیلمان، غیبت کردن پشت تلفن، ریختن موزیک‌های جدید روی گوشی‌تان و از این قبیل، همگی شما را عقب می‌برند. همه آنها توجه شما را عقب کشیده و حواس شما را از مسائلی که واقعاً برایتان اهمیت دارند چیزهایی که خوشبختی و شادی بادوام به زندگی‌ خودتان و دیگرانی که قرار است بشناسید، می‌آورند پرت می‌کند.


چه آن را تشخیص دهید و چه ندهید، اطلاعاتی که خودتان را در معرض آن قرار می‌دهید، فضای درونی شما را تا حدی پر می‌کند و بر احساسات و خواسته‌هایتان اثر می‌گذارد. و اگر دقت نکنیم، ممکن است خیلی راحت زمانی که وقت باارزشمان را صرف چیزهای بی‌ارزش می‌کنیم، زندگی‌مان را از دست دهیم و بعد با خود فکر کنیم که زندگی‌ام چه شد؟


چرا احساس بی‌ثباتی می‌کنم و اینقدر زود آسیب می‌بینم؟ چرا احساس خوشبختی و موفقیت نمی‌کنم؟ و بعد با همین فکرها از دنیا می‌رویم. اگر هنوز اینجا هستید. نفس می‌کشید و اینجا را می‌خوانید، امروز نعمتی از سوی خداوند برای شماست که بیدار شوید! بیدار شوید و کنترل سرنوشتتان را به دست گیرید، و با چیزهایی که بر آن تمرکز می‌کنید و اجازه می‌دهید وارد زندگیتان شوند شروع کنید.


راهنمای ساده برای پاکسازی درونی


یک راه برای پاکسازی به‌هم ریختگی فضای درونی‌مان حفاظ گذاشتن برای حیاط ذهنمان است؛ اینکه از چیزهایی که وارد ذهنمان می‌شود آگاه باشیم، با کلمات، افکار و توجه‌مان شروع کنیم. ممکن است از این آگاه نباشیم اما انرژی زیادی را صرف غیبت کردن، بدگویی درمورد دیگران، قضاوت کردن مردم، پیدا کردن اشتباهات آنها و غرق شدن در افکار منفی مثل حسادت، گناه یا ترس و بهانه آوردن برای پوشاندن احساس واقعی‌مان می‌کنیم.


شاید همه اینها به نظرتان کمی اغراق‌آمیز بیاید اما اگر واقعاً مراقب خودمان، افکار و کلماتمان باشیم، متوجه خواهیم شد که هر روز در نقطه‌ای، حتی ناآگاهانه، خیلی از این احساسات را داریم. خیلی‌وقت‌ها این تخطی بسیار ظریف است مثل یک قضاوت منفی درمورد گارسن یک رستوران یا خسته‌شدن از یک مشتری تلفنی و بدگویی درمورد او و یا گفتن یک دروغ کوچک برای بهانه آوردن به جای نه گفتن. این نیست که با داشتن این احساسات یا گفتن این کلمات به آدم‌های بدی تبدیل می‌شویم. یعنی این چیزها زباله هایی بی‌فایده هستند که فضای درونی ما را اشغال می‌کنند و به درد سلامت درونی‌مان نمی‌خورند.


برای پاکسازی درونی خود این چهار قانون را رعایت کنید:
۱. چیزی که واقعاً منظورتان است بگویید. به چیزی که می‌گویید واقعاً اعتقاد داشته باشید.
۲. چیزی را به کسی نگویید مگراینکه بتوانید آن را به همه بگویید.
۳. چیزی را که نمی‌توانید بیرون بگویید، درون نگویید.
۴. چیزی نگویید مگر اینکه درست، مفید و بامحبت باشد.


اینجا هر کدام از این موارد را با جزییات بیشتر بررسی می‌کنیم:


.... ۴ قانون برای آرام کردن ذهن ....​


۱. چیزی که واقعاً منظورتان است را بگویید. به چیزی که می‌گویید واقعاً اعتقاد داشته باشید.


قسمت اول: چیزی که واقعاً منظورتان است را بگویید.


آیا برای جلوگیری از برخورد کامل با یک موقعیت ناراحت‌کننده می‌فهمید که مشغول بهانه‌آوردن هستید؟ بعنوان مثال، دوستتان از شما می‌خواهد که در یک مهمانی شرکت کنید. واقعاً دوست ندارید به آنجا بروید اما بهانه می‌آورید که، «نمی‌توانم جور کنم بیام» یا «خیلی سرم شلوغه»، تا بتوانید به آرامی از چیزی یا کسی یا فعالیتی جلوگیری کنید. نمونه دیگر می‌تواند این باشد که کسی از شما می‌خواهد کاری برای او انجام دهید که شما خیلی به آن راغب نیستید، اما احساس گناه می‌کنید و نمی‌توانید به او نه بگویید، به همین دلیل از برخورد با آن فرد جلوگیری می‌کنید (تلفن‌ها یا ایمیل‌های او را جواب نمی‌دهید) یا بهانه‌ای می تراشید که حقیقت ندارد. دلیلش این نیست که نمی‌توانید کاری انجام دهید. واقعیت این است که تصمیم گرفته‌اید آن کار را انجام ندهید اما عمل بهانه آوردن یا اجتناب از آن، جنبشی در فضای درونیتان آغاز می‌کند که برای حفظ آن نیاز به انرژی دارید. به جای سکون و آرامش حالا خود را مشغول فکر کردن به این «دروغ» می‌کنید. وقتی می‌خواهید چیزی بگویید، تصمیمی آگاهانه بگیرید که حقیقت محض یا آنچه واقعاً منظورتان است را بگویید. حقیقت محض لازم نیست خشن یا ناراحت‌کننده باشد، می‌توانید این کار را با مهربانی اما قاطعانه انجام دهید. وقتی چیزی که می‌گویید حرف خودتان باشد، هیچکس نمی‌تواند آن را رد کند، حتی اگر آنچه می‌شنوند را دوست نداشته باشند؛ چون حقیقت را گفته‌اید و دقیقاً به آن اعتقاد داشته‌اید.


قسمت دوم: به چیزی که می‌گویید واقعاً اعتقاد داشته باشید.


گاهی‌اوقات برای رد کردن مسئولیت از سرمان یا از سر عادت چیزی می‌گوییم که واقعاً به آن اعتقاد نداریم. بعنوان مثال، به والدین یا نزدیکانمان پشت تلفن می‌گوییم «دوستت دارم»، نه به این دلیل که واقعاً منظورمان این است، بلکه از سر عادت. این کلمات به طور خودکار از دهانمان خارج می‌شوند، طوریکه معنای واقعی خود را از دست می‌دهند. در مثالی دیگر می‌گوییم، «زود بهت زنگ می‌زنم»، یا «فردا بهت زنگ می‌زنم». یا به دوستی پیشنهاد کمک می‌دهیم اما چندان تمایلی برای انجام حرفمان نداریم و فقط به این دلیل به زبانش می‌آوریم که ساده بوده و باعث خوشحال شدن فرد مقابل می‌شود.


ممکن است تصور کنیم که این نظرات عادی بی‌ضرر هستند اما در عمق درونمان می‌دانیم که درست نیستند. اینها شروع دروغهای کوچک ما هستند و به مرور زمان به افکار گناه‌آلود تبدیل می‌شوند که حواس شما را از از این لحظه پرت می‌کنند. به خودتان متعهد شوید که به هر چه که به زبان می‌آورید واقعاً اعتقاد داشته باشید و وعده توخالی که قدرت یا قصد انجام آن را ندارید به کسی ندهید.


۲. چیزی را به کسی نگویید مگراینکه بتوانید آن را به همه بگویید.


چه قبول کنیم یا نه، بیشتر ما نوعی غیبت کردن را دوست داریم. همچنین خیلی سریع اشکالات دیگران را پیدا می‌کنیم و با دوستانمان درمورد آن حرف می‌زنیم. یا بیچارگی کسی را می‌فهمیم و دوست داریم به دیگران هم اطلاع دهیم. مطمئناً نمونه‌های زیادی از این را در زندگی خودتان داشته‌اید اما برای برای نمونه به یک مورد اشاره می‌کنیم: نسیم دچار مشکل احساسی شد و امروز در محل کار سر یکی از همکاران داد می‌زند و ما به محض اینکه به خانه می‌آییم موضوع را فوراً به همسرمان می‌گوییم.


نمونه دیگر اینکه علی از کار خود اخراج شده است و وقتی درمورد آن می‌شنویم چون از او خوشمان نمی‌آید حتی درموردش جوک هم درست می‌کنیم. در دو هر نمونه، نمی‌توانیم همان چیز را برای همه بازگو کنیم، مخصوصاً خود نسیم یا علی. و اگر واقعاً فضای درونیمان را موقع و بعد از گفتن این کلمات مشاهده می‌کردیم، ته دلمان احساس خوشحالی زیادی نمی‌کردیم. وقتی آگاهانه چنین گفتگویی را مشاهده می‌کنیم، یاد می‌گیریم که هیچ کاری برای غذا دادن به روحمان انجام نداده‌ایم، همه کاری که کردیم ایجاد انرژی منفی و تعارض درونی بوده است که فضای درونی ما را آلوده کرده است. به خودتان متعهد شوید که هیچ چیزی را به کسی نگویید مگراینکه بتوانید آن را به همه دنیا اعلام کنید. برای پراکنده نکردن انرژی منفی به خودتان متعهد شوید.


۳. چیزی را که نمی‌توانید بیرون بگویید، درون نگویید.


بیشتر ما منتقد خودمان هستیم. چون چیزهایی که به خودمان، در حریم شخصی ذهنمان می‌گوییم را نمی‌توانیم به دنیا اعلام کنیم، باور داریم که تنها کسانی هستیم که از این گفتگو‌های شخصی منفی، اعتمادبه‌نفس کم و اضطراب آسیب می‌بینیم. وقتی چیزی خوب پیش نمی‌رود، اولین کسی که مقصر می‌دانیم خودمان هستیم و اشتباهاتمان را نقد می‌کنیم. همه ما با خودمان حرف می‌زنیم اما زمانی مشکل ایجاد می‌شود که به این گفتگو با خود ایمان می‌آوریم، طوریکه باورهای اشتباهی درباره خودمان در ما شکل می‌گیرد. این باورهای اشتباه برای روحمان و سلامت آینده‌مان حیاتی می‌شود مگراینکه برای فراموش کردن این باورها کاری بکنیم.میگناir دفعه بعدی که این صدا را در سرتان شنیدید که «من احمقم» یا «من به اندازه کافی خوب نیستم» یا «من موفق نیستم» یا هر فکر منفی دیگری، بفهمید که این خودتان نیستید. می‌توانید با صدای بلند بگویید، «این من نیست. این درست نیست!» و این فکر را در سرتان پرورش دهید، «از امروز به بعد، من انتخاب می‌کنم که فراموشت کنم، چون دیگر در خدمت من نیستی. تو واقعی نیستی و از امروز به بعد از دست تو آزاد می‌شوم.» فرض اصلی در قانون سوم برای پاکسازی درون این است که هر فکری را که نمی‌توانید با صدای بلند برای بقیه (هر کسی) عنوان کنید، اصلاً به درون سرتان راه ندهید. فضای درونیتان را تمیز نگه دارید.


۴. چیزی نگویید مگر اینکه درست، مفید و توام با محبت باشد.


بعضی‌ها اینقدر با خودشان حرف می‌زنند که به صورت حرف‌های پوچ از دهانشان بیرون می‌زند. به آدمهایی که در اتوبوس حرف می‌زنند یا دوست دارند در محل‌کار با حرف زدن، خودشان را سرگرم کنند، نگاه کنید. اگر تعداد حرف‌های به دردبخور و واقعاً جالب آنها را بشمارید، تعدادشان بسیار کم خواهد بود. اینها نه تنها موجب حواس‌پرتی اطرافیانشان می‌شود، مقدار بسیار زیادی انرژی برای حرف زدن از آن فرد می‌گیرد. آخرین باری که به مدت طولانی درمورد مسئله‌ای حرف زدید و خستگی که بعد از آن داشتید را به خاطر آورید. علاوه‌براین، هرچه چیزهایی که می‌گوییم بی‌فایده‌تر باشند، چیزهای بی‌فایده‌تری هم به ذهنمان برمی‌گردانیم. اما نگران نشوید، راه‌هایی برای خاموش کردن آن وجود دارد.


بعضی‌ها روزه سکوت را امتحان می‌کنند، روزهایی که در آن نه حرف می‌زنند، نه چیزی می‌خوانند و نه از کامپیوتر استفاده می‌کنند. و در پایان آن روز، حس آرامش و انرژی بی‌اندازه‌ای می‌کنند. مراقب چیزهایی که می‌گویید باشید و فقط چیزهایی بگویید که موارد زیر درمورد آن صدق کند:
آیا چیزی که می‌گویم…


• به نظرم درست است؟ از ته قلبم برمی‌آید؟
• برای کمک کردن به یک فرد یا موقعیت خاص مفید است؟
• مهربانانه و بامحبت است؟ مثل تحسین یا پیشنهاد کمک؟
حرف‌های آخر: برای پاک کردن ذهن
اجرای این قوانین ممکن است در ابتدا برایتان دشوار باشد اما اگر آن را ۳ روز به طور منظم انجام دهید، بسیار ساده‌تر خواهد شد. آن را به ۷ روز گسترش دهید و بعد به ۲۱ روز. بعد از مدتی ببینید چطور دنیای بیرونتان تغییر می‌کند، چون دنیای درونیتان تغییر کرده است.


یک نکته دیگر: اجازه دهید قلبتان هدایتتان کند. به آن اعتماد کنید و به صدایش گوش دهید.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
باور ها

باور ها

دانشمندان براي بررسي تعيين ميزان قدرت باورها بر كيفيت زندگي انسانها آزمايشي را در « هاروارد يونيورسيتي » انجام دادند :
80 پيرمرد و 80 پيرزن را انتخاب كردند . يك شهرك را به دور از هياهو برابر با 40 سال پيش ساختند . غذاهاي 40 سال پيش در اين شهرك پخته ميشد . خط روي شيشه هاي مغازه ها ، فرم مبلمان ، آهنگها ، فيلم هاي قديمي ، اخباري كه از راديو و تلويزيون پخش ميشد ، را مطابق با 40 سال قبل ساختند . بعد اين 160 نفر را از هر نظر آزمايش كردند :
تعداد موي سر ، رنگ موي سر ، نوع استخوان ، خميدگي بدن ، لرزش دستها ، لرزش صدا ، ميزان فشار خون ... بعد اين 160 نفر را به داخل اين شهرك بردند ، بعد از گذشت 5 الي 6ماه كم كم پشتشان صاف شد ، راست مي ايستادند ، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بين رفت ، لرزش صدا خوب شد ، ضربان قلب مثل افراد جوان ، رنگ موهاي سر شروع به مشكي شدن كرد ، چين و چروكهاي دست و صورت از بين رفت .

علت چه بود ؟
خيلي ساده است . آنها چون مطابق با 40سال پيش زندگي كردند ، باور كرده بودند 40 سال جوانتر شده اند .
انسانها همان گونه كه باور داشته باشند مي توانند بينديشند . باورهاي آدمي است كه در هر لحظه به او القا ميكند كه چگونه بينديشد .
اصولا فرق بين انسانها ، فرق ميان باورهاي آنان است . انسانهاي موفق با باورهاي عالي ، موفقيت را براي خود خلق ميكنند . انسانهاي ثروتمند ، باورهاي عالي و ثروت آفرين دارند كه با اعتماد به نفس عالي خود و بدون توجه به تمام مسائل به دنبال كسب ثروت ميروند و به لحاظ باورهاي مثبتشان به ثروت مطلوب خود ميرسند .
قانون زندگي قانون باورهاست . باورهاي عالي سرچشمه همه موفقيتهاي بزرگ است . توانمندي يك انسان را باورهاي او تعيين مي كند ..
انسانها هر آنچه را كه باور دارند خلق ميكنند . باورهاي شما دستاوردهاي شما را در زندگي ميسازند . زيرا باورها تعيين كننده كيفيت انديشه ها ، انديشه ها عامل اوليه اقدامها و اقدامها عامل اصلي دستاوردها هستند
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
حكايت دوم:

حكايت دوم:

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]
انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »
استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .»
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
صدای مامانم چقد قشنگه ....

صدای مامانم چقد قشنگه ....

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی .....؟


تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه ..... یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره ... .
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
[FONT=times new roman,times,serif]
این داستان ,فقط یک داستانه . ولی چقدر برامون آشناست.....

شاید به این دلیله که هر روز این ماجرا برای تک تک ما هم اتفاق می افته:

موشی در خانه تله موشی دید به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه گفتند تله موش مشکل

توست وبه ما ربطی ندارد.ماری در تله افتاد و زن خانه را گزید از مرغ برایش سوپ

درست کردند گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند گاو را برای مراسم ترحیم کشتند و

تمام این مدت موش در سوراخ دیوار مینگریست و میگریست
[/FONT]
!
 

سیّد

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ایشالله همه پشت کوهی ها به همونجا که اومدن برگردن یکم شهرمون خلوت شه ;)
 

Similar threads

بالا