متن سخنراني دکتر بهمن پازوکي دربارهي «اگزيستانس و عقل نزد ياسپرس»
درآمد: کارل ياسپرس (1883-1969) از روانشناسي به فلسفه گام نهاد. زندگي در سالهاي نخستين سده بيستم ميلادي، زمانهاي که فلسفه در آلمان چنان رونق داشت، وي را مسحور جريانهاي عمده فلسفه از جمله پديدارشناسي کرد. اقبال عمومي در ايران به فلسفه اگزيستانس با سارتر و ادبيات سياسياش رونق گرفت و به ساحل گسترده و تمامنشدني هيدگر ختم شد. در اين ميان از ديگر اصحاب اين نحله فکري(اگر اصلا بتوان آنها را در يک مجموعه دستهبندي کرد چنان که مککواري در کتاب روشنگر فلسفه وجودي ميکند) و چهرههايي چون ياسپرس و مارسل کمتر نامي به ميان آمد و فلسفه و تفکرشان در معرفيهاي مختصر خلاصه شد. از ياسپرس البته چندين اثر از جمله «افلاطون»، «سقراط»، «کنفوسيوس»، «فلوطين»، «آگوستين»، «کانت»، «بودا»، «مسيح» و «نيچه» در معرفي ساير فيلسوفان و انديشمندان به فارسي ترجمه شده است. ضمن آن که اين آثار به خوبي نشانگر چهرههاي تاثيرگذار بر ياسپرس هستند، سياق معرفي او نيز روشنگر طريق خاص تفکر اوست. همچنان که هر فيلسوف اصيلي در پرداختن به انديشههاي ديگري راهي براي تفکر خودش باز ميکند. با اين همه ضروريست که به متن انديشه ياسپرس وارد شويم و از روبرو با خودش مواجه. اين مهم بر عهده کسانيست که متخصص تفکر قارهاي هستند. دکتر بهمن پازوکي دانشآموخته فلسفه در فرايبورگ، دانشگاهي که هوسرل و هيدگر در آن تدريس ميکردند، به روشنگري پيرامون يکي از مهمترين مباحث تفکر ياسپرس يعني نسبت ميان اگزيستانس و عقل پرداخت. وي بحث را با مقدمة مفيدي پيرامون خاستگاه تفکر اگزيستانس و شرح مختصر مواقف تفکر ياسپرس آغاز کرد. سخنراني دکتر پازوکي از روي متن مقالهشان صورت گرفت. ايشان اين مقاله را در اختيار ما گذاشتند تا در تنظيم گزارش از آن استفاده کنيم. در تنظيم گزارش، آن قدر که جملهها به جا و به دور از حشو و زوائد بود، دلمان نيامد حذفي صورت گيرد و بر اين اساس تنظيم گزارش با وفاداري کامل به متن سخنراني صورت گرفت. با سپاس بيکران از ايشان:
دکتر پازوکي پيش از پرداختن به بحث از رابطه اگزيستانس و عقل نزد ياسپرس، به عمدهترين مسائل مطرح در فلسفه اگزيستانس در سرآغاز آن يعني فلسفه کيرکگارد در تقابل با ايدهآليسم هگلي اشاره کرد، او در توضيح چرخش يا گشت تفکر از وضعيتي صوري-مفهومي به تفکري مضموني-اگزيستانسيل گفت:در تاريخ فلسفه معمولاً كيركگارد را بنيانگذار فلسفه اگزيستانس ميدانند. بعد از پايان ايدهآليسم آلماني در قرن نوزدهم چرخشي اساسي در فلسفه غرب بهوجود آمد كه نمايندگان عمده آن كيركگارد، نيچه و ماركس هستند. تبديل ديالكتيكِ مفهوم هگل كه در آن وجود به شكلهاي فكر درميآيد به ديالكتيك اگزيستانس در كيركگارد كه در آن فکر، شكلهاي گوناگون اگزيستانس بهخود ميگيرد يكي از نقاط عطف در سير تحول فلسفه جديد است. اين گشت، به معناي چرخش (Umschwung) از انديشهاي عيني (objektiv) كه صوري ـ مفهومي است به تفكر ِوجود كه مضموني ـ اگزيستنسيل است. فلسفه اگزيستانس که موضوعش، انسان نه در كليت ذاتاش بلكه بهعنوان خودِ منفرد است، يكي از َاشكال عكسالعمل به مفهوم (انديشه) سيستم در ايدهآليسم آلماني است. معنائي كه كيركگارد از اگزيستانس مراد ميكند با ايدهآليسم آلماني كه در هگل به تماميت خود ميرسد پيوندي تنگاتنگ دارد. در تاريخ فلسفه جديد تفاسير گوناگوني از اين پيوند ميتوان يافت. بعضي فلسفه اگزيستانس كيركگارد را تصحيح نقادانه ايدهآليسم هگل ميدانند و بعضي ديگر آنرا شكل ريشهدارتر سوبژكتيويته گرفتهاند. نسبت کيرکگارد به هگل از ابتدا دوپهلو(ambivalent) است. از يكطرف انديشه او به شدت متاثر از فلسفه هگل است، از سوي ديگر اما روحيه دينياش همواره در برابر يک چنين تاثيري مقاومت ميكند و مانع قبول آن ميشود.
او نخستين مسئله اساسي فلسفه اگزيستانس را توجه به تناهي انسان خواند و گفت: اصل اساسي ايدهآليسم آلماني اين است كه واقعيت (بالفعل بودن) قابل تعيين به عقل و ساختارآن نيز بهنحو مناسب فهم شدني است، زيرا اين ساختار از اصلي بيقيد و شرط (بلاشرط) يعني منِ مطلق يا روحِ مطلق استنتاج ((deduzierbar ميشود. در روح مطلق که هگل آنرا تعين سوبژکتيويته ميداند، انديشه و وجود در هم ميافتند و يکي ميشوند. در برابر يک چنين سوبژکتويته مطلق كيركگارد اگزيستانس را قرار ميدهد تا فلسفه را بر آن بنيان نهد. با اينکار فلسفه که به قول كيركگارد در سيستم هگل تفکري انتزاعي بود به تفکري انضمامي مبدل ميشود. با طرح سوبژکتيويته اگزيستنسيل، كيركگارد از در مخالفت با سنت متافيزيکي در ميآيد. او معتقد است که متافيزيک از آنجا که در پي صعود به وجودي مطلق و فراانساني است، به بيراهه رفته است چرا که در آن تاکيد بر آنچه در انسان ابدي است بيش از حد است و تناهي انسان به فراموشي سپرده شده است. اين تاکيد تا بدانجا ميرسد که انسان در امر نامتناهي به تمامه منحل و در مقام موجود انديشنده با امر مطلق يکي ميشود. كيركگارد ميگويد: انسان که موجودي متناهي است با ورود به متافيزيك از حد و حدود خود فراتر رفته و به بيش از آنچه در توان داشته، دست زده است. پس لازم است او را متوجه توانائيهايش ساخت تا حد و مرز خود را بيايد. يكي از اين توانائي ها امكان آزادي است.
دکتر پازوکي انتقاد ديگر كيركگارد به هگل را در اهميتي خواند كه هگل براي شناخت هماهنگي ذاتي نظام عالم قائل است. وي گفت: در چنين شناختي امكان آزادي به نفع ضرورتِ مفهوم نفي و انكار ميشود. کيرکگارد بر خلاف هگل، نظام جهان را عقلاني نمي داند. شرط آزادي انسان براي او دقيقاً غيرعقلاني بودن يا لااقل غيرقابل فهم بودن عالم است، زيرا كشف آزادي به معناي امکان شكلدهي صرف به خود (reine Selbstgestaltung) است كه با برداشتن نسبتي كه خود با عالم دارد، شكل ميگيرد. آنجا كه خود را انتخاب ميكنيم در واقع اداره آگاهانه و ارادي زندگي فردي را در دست ميگيريم. برتري انسان نيز در همين آزادي است. آزادي حرکت اگزيستانس است که قادر است به خود فعليت بخشد. حرکت اگزيستانس نيز به صورت مستمر نيست، بلکه در آنِ (لحظة) اتخاذ تصميم جريان دارد. در اين آنِ (لحظة) تصميم گيري، اگزيستانس به هنگام رويارويي با "يا اين يا آن" به آزادي خود تحقق ميبخشد.
به عقيده دکتر پازوکي کيرکگارد با طرح مفهوم "حركت" كيركگارد قصد انتقاد از منطق هگل را دارد. وي در توضيح اين مطلب گفت: منطق هگل با بحث از وجود و عدم شروع ميشود. هگل حقيقت وجود و عدم را شدن يا صيرورت (das Werden) آنها ميداند. شدن يعني حركتِ گمگشتن يكي در ديگري. وجود، در عدم كه نفي وجود است، به حقيقت خود پيميبرد و چون عدم آن ديگري (غيرِ) وجود است، پس ميتوان گفت حركت با واسطه انجام ميگيرد. كيركگارد ميپرسد كه اين حركت كه همچون وساطت آشكار (ظاهر) ميشود چگونه ممكن ميشود؟ سيستم هگل به طور مطلق و بدون هرگونه پيشفرضي آغاز ميكند. اما به چنين آغازي تنها به مدد تامل (Reflexion) كه خود بينهايت است ميتوان رسيد. بنابراين براي اينكه به آغازي بي پيششرط دست يابيم، بايد تصميم بگيريم تا در جائي سير اين انديشه را متوقف كنيم. پس ميتوان نتيجه گرفت كه آغازِ هرگونه سيستم فكري را نميتوان با خودِ فراشد فكر پديدآورد. اين قضيه در مورد حركت نيز صادق است. حركت نميتواند حاصل حركتِ خودبهخودي آغازگري ذهني باشد. نه تصميم در منطق جايي دارد و نه حركت. پس كيست كه آغازگر حركت است؟ حركت با اگزيستانس آغاز ميشود زيرا اگزيستانس داشتن، اتخاذ تصميم است و شدن.
دکتر پازوکي پس از اين مقدمه نسبتا طولاني به طرح نسبت اگزيستانس و عقل در فلسفه کارل ياسپرس، فيلسوف و روانشناس آلماني سده بيستم پرداخت. وي از دو مرحله فلسفه اگزيستانس و فلسفه عقل نزد ياسپرس ياد کرد که در اولي متاثر از کيرکگارد و در دومي متاثر از کانت است و گفت: ميتوان فلسفه او را تلفيق انديشه هاي کيرکگارد و کانت دانست. تفاسير گوناگوني از چگونگي اين تلفيق و نسبت اگزيستانس و عقل با يکديگر وجود دارد، که خود موضوع تحقيق جداگانهاي است.
وي در ادامه به طرح فلسفه اگزيستانس نزد ياسپرس در كتاب سه جلدي اش بنام "فلسفه" كه براي نخستين بار در سال 1931 منتشر شد، پرداخت و گفت: البته نشانههايي پراكنده و غير نظاممند از آنچه او در اين كتاب "اگزيستانس" ميخواند در نوشتههاِ قبلي نيز بهچشم ميخورد. در اين نوشتهها ياسپرس كه هنوز روانشناس بود و به كار درمان بيماران رواني مشغول، اصطلاح اگزيستانس را هممعناي "زندگي" به کارميبَرد، اصطلاحي كه در آن زمان هم اشاره به وجه تجربي هستي ((Dasein داشت و هم معناي خود يا نفس (Selbst) ميداد. در كتاب "فلسفه" اما مفهوم اگزيستانس موضوع اصلي فلسفه ياسپرس قرار ميگيرد. عنوانهاي هر يك از اين سه جلد چنيناند: "جهتيابي فلسفي در عالم"، "روشنگري اگزيستانس" و "متافيزيك" كه هر سه يادآور سه بخشِ متافيزيك خاص (metaphysica specialis) در تاريخ فلسفه است، يعني جهانشناسي، روانشناسي و خداشناسي. با استناد به اين عناوين روشن ميشود كه اگزيستانس تنها واقعيت موجود نيست بلكه ساختارش چنان است كه از يک طرف روي به سوي عالم و موجودات در آن دارد و از طرف ديگر معطوف به وجود متعالي است. در اين رويكرد اما عالم و وجود متعالي به معنايي خاص گرفتهميشوند.
دکتر پازوکي سپس در تشريح هر يک از اين سه موقف برآمد و در شرح جلد نخست با عنوان جهتيابي فلسفي در عالم گفت: منظور فلسفه اگزيستانس از نگاه به عالم، جهتيابي فلسفي در آن است. كار آن اماّ تلخيص آخرين نتايج بدست آمده در علوم طبيعي در قالب تصويري يكدست از عالم نيست، بلكه بر عكس ميخواهد عدم امكان ارائه يك چنين تصويري مطلق و يكدست از عالم را نشان دهد. جهتيابي در عالم تفكري است كه تمامي فراشدهاي آگاهي را كه معطوف به شناخت كلي (به اعتبار كلي) است، در برميگيرد. ياسپرس در اينجا از دو نوع جهتيابي سخن ميگويد يكي جهتيابي علمي و ديگري جهتيابي فلسفي. اين آخري سعي بر اين دارد تا نشان دهد كه جهتيابي علمي نميتواند به مدد مقولات عيني در انديشه خود، وجود اصيل را بيابد. آنچه براي ما قابل شناخت است و ما به آن علم داريم وجود فينفسه نيست. اين انديشه بنيادين مطابق فلسفه نظري كانت است اما در اجرا به راه ديگري غير از راه كانت ميرود. در حاليكه كانت با استدلال عقلاني سعي ميكند نشان دهد كه ما از عالم اشياء فينفسه نمي توانيم دانش كلي (به اعتبار كلي) داشته باشيم، ياسپرس برعکس اعتقاد دارد كه ما حتي دليل قابل شناخت نبودن عالم فينفسه را نيز نميدانيم و با ادعا به دانستن دليل قابل شناخت نبودن اشياء فينفسه از نو ادعاي داشتن علم به وجود كردهايم.
وي تشريح کرد: بنابراين جهتيابي فلسفي در عالم در پي نشان دادن حد و مرز علوم آن هم نه براي حل مسائل بنيادين معرفت شناسي است بلکه از ناهماهنگي، ازهم گسيختگي، و پرسش برانگيز بودن عالمي پرده برميدارد که در آن، آنکه ميانديشد خود را در وضعيتي غير قابل روشن شدن مييابد بدون اينکه در علوم کلي و عام (داراي اعتبار عام) آرامش پيدا کند. ياسپرس، همانندِ انتقاد کيرکگارد از هگل، ميگويد فرديت فرد که منحصر به فرد است در شناخت علمي از بين ميرود، چرا که مخاطَب اين شناخت نه فرد منفرد بلکه مني است قابل جايگزيني، آن قشر از فاهمه است که انسان در آن با ديگران اشتراک دارد و در نسبت با آن انسانها به دلخواه با يكديگر قابل تعويض اند.
دکتر پازوکي در توضيح اصالت اين نگاه به فرد انساني از ديد ياسپرس چنين گفت: نه آنچه کلي، ابدي، قانونمند و با ثَبات است موجود اصيل است. بلکه اصالت با آنچيزي است که به لحاظ تاريخي يگانه و مقيد به وضعيت است و با تصميمي غير عقلاني اما آزادانه بروز يافته است. براي اينکه نگاهي آزاد به تنها امر محصَل اگزيستانس در ويژگي غير قابل تکرارش بدست آوريم، بايد ابتدا توهمِ انسجام تمام و کمال داشتنِ وجود عالم را از بين ببريم. براي انساني که بر آن فعليت اگزيستنسيل چيره شده است، نه فهم جامعي از عالم وجود دارد، نه تقسيم بندي مطلقا معتبري از وجود و نه سلسله مراتب ارزشها. بايد به ناهماهنگي عالم بدون توهم پي برد تا از ناکافي بودن آن به اگزيستانس جهيد. منظور از جهش، فراتر رفتن (تعالي جستن) از منِ تجربي و قابل تحقيق از راه علم به سمت ساحت ديگري از من است که مستقيم بدست نمي آيد. جهت يابي فلسفي در عالم، انسان را، كه در او اعتقاد به قابل درك بودن تمام موجودات غلبه دارد، تا به مرز شناخت عيني (gegenständlich) ميبرد، مرزي كه نسبي بودن هرگونه شناخت كلي و نامناسب بودنش را براي درك آنچه در نهايت امر اهميت دارد، محسوس ميسازد. بهدنبال چنين روش سلبي در جداسازي هر آنچه گمان ميرفت علم باشد، مرحله ايجابي فلسفه آغاز ميشود که همان روشنگري اگزيستانس است.
در اينجاست که به تعبير دکتر پازوکي به قلمرو آنچه ياسپرس روشنگري اگزيستانس ميخواند گام مينهيم: وظيفه فلسفه در روشنگري اگزيستانس اين است كه انسان را به يقينِ به خود برساند، يقيني كه نه به او عالمي خيالي و اغواكننده القاء كند و نه او را، بعد از رهايي از هر گونه توهم، بدست شك و ترديدي نيست انگارانه بسِپارد، بلكه كنه ذات او را وارد عمل به كاري به غايت شخصي كند. از آنجا كه علمي عيني به اگزيستانس نداريم پس به اين يقينِ فلسفي نيز نميتوان بهوساطت ِشناخت كلي و عام دست يافت بلكه روشي خاص در فلسفهورزي لازم است كه با روشهاي انديشه علمي وجه اشتراكي ندارد. روشنگري غير از توضيح علي است. اگزيستانس را نمي توان عقلاني اثبات کرد بلکه بايد آنرا نشان داد. در روشنگري اگزيستانس انسان فراخواندهميشود تا به خودبودنِ اصيل خود دستزند، بدون آنكه او از اينراه به شناختاي از وجوداش دست يابد و يا اينكه با ارائهي قواعد عملي که كاربردي کلي دارند، مسؤوليت در قبال هستياش (Dasein) از او گرفته شود. اگر در جهتيابي فلسفي در عالم حد و مرز آنچه قابل شناخت است، نشان داده ميشود، روشنگري اگزيستانس سعي بر آن دارد تا به فرديت فرد نزديك شود و او را بيدار كند. در اين كار اما تفكر علمي ملغي نميشود و اعتبار خود را از دست نميدهد، بر عكس فراشد ورود به حيطه روشنگري اگزيستانس بايد همواره از ميان جهتيابي در عالم انجامگيرد. اراده بيحد و مرز به كسب دانش، اصل ذاتي فلسفهورزي است و نميتوان از آن گذشت. پس ميتوان گفت كه دو مؤلفه به قوام تفكري كه به روشنگري اگزيستانس ميپردازد، در آنِ واحد كمك ميرسانند: يكي نظام مفاهيم كلي است كه از لوازم ذاتي تفكر از آن حيث كه تفكر است، ميباشد و ديگري آگاهي اگزيستنسيال به وجود كه همراه آن اولي ايجاد ميشود ولي دسترسي به مفاهيم كلي ندارد.
متافيزيک نزد ياسپرس آخرين موقفي است که فلسفه بدان گام مينهد. دکتر پازوکي در تشريح رسيدن به اين دقيقه از تفکر نزد ياسپرس گفت: اما با روشنگري اگزيستانس هنوز سخن آخر گفته نشدهاست زيرا به نظر ياسپرس حتي اين هسته بيقيد و شرط در انسان، قادر به رسيدن به آن معناي غائي نيست. از اينرو فلسفه ميبايست يكبار ديگر از وجود عالم، به نحوي اساسي تر از آنچه در روشنگري اگزيستانس گذشت، فراتر رود تا از وجود مطلق، يقين (Seinsvergewissern) حاصل نمايد، وجودي كه انديشه ديني خدا مينامندش و ياسپرس وجود متعالي. فلسفه اگزيستانس در هيئت متافيزيك اما نه خداشناسي است و نه دين و نه جايگزيني براي دين. در متافيزيك ما نه با وحي و كليسا سروكار داريم و نه با شعائر و آيين هاي ديني. در اينجا مساله بر سر امري ناشناخته و آن واحدي است كه هرگز متعَلق شناخت نميشود. متافيزيك نميپرسد كه وجود متعالي چيست، همينكه هست براي آن كفايت ميكند. آنچه در متافيزيك بهپرسش در ميايد اهميت و معناي وجود متعالي براي اگزيستانس است و اينكه چگونه اگزيستانس از آن يقين حاصل ميكند بدون آنكه به آن علم داشتهباشد.
دکتر پازوکي پس از توصيف مختصر ساحات سهگانه فلسفه ياسپرس به شرح معناي اگزيستانس نزد او پرداخت. وي در ابتدا بر عدم امکان تعريف منطقي اگزيستانس از ديد ياسپرس گفت: اگزيستانس چيزي عام نيست كه بتوان خاصي را در زمره آن به حساب آورد. علاوه بر اين چون اگزيستانس نميتواند موضوعِ (عين مُدرَك) آگاهي علمي قرار گيرد، درباره آن نميتوان همانگونه سخن گفت كه درباره شياي عام و كلي سخن گفته ميشود. از همينرو گزارههاي آمده در روشنگري اگزيستانس را ديگر نميتوان گزارههائي كلي درباره موجود دانست. پس وقتي گفته ميشود اگزيستانس چنين است و چنان است، اين سخن را نبايد كلي گرفت، آنچنانكه گوئي اگزيستانس جوهري است ثابت كه بتوان بر آن عوارضي گوناگون حمل كرد.
اما با اين نگاه سلبي چگونه ميتوان از امکان فلسفهورزي با اگزيستانس سخن راند. به گفته دکتر پازوکي: آنچنان كه گفته شد، در روشنگري اگزيستانس، اگزيستانس بالقوه (ممكن) در انسان فراخوانده ميشود. مساله اي كه در اينجا پيش ميآيد و نيچه و كيركگارد نيز هر كدام به نحوي با آن درگير بودن، مسالهي چگونگي در ميان گذاشتن تجربه «فراخواندهشدن» است. يقين به اگزيستانس اصيل را، چون فردي است، نميتوان با مقولات عيني به بيان در آورد. با ديگران تنها ميتوان بهمدد سمبلهاي كلي زباني و مفاهيم عام صحبت كرد. پس، از فراشد عقلاني و روحيي مخاطبقراردادنِ (تخاطب) ديگران بايد معناي ديگري بدست آورد. بهبيان درآوردنِ خودِ اگزيستانس غيرممكن است، زيرا اگزيستانسِ فعليت يافته فينفسه بيزبان (لال) است. صحبتكردن صرف آنهم به كمك مقولات كلي از جايگاه اگزيستانسيال، غيرحقيقي است، زيرا با اينكار اگزيستانسِ بالقوه به چنگ نميآيد بلكه منجر به ادراكي علمي ـ روانشناختي از آن ميشود. مخاطب اين ادراك نيز نه «منحصربهفرد» و «يگانهبودن» ديگري بلكه آگاهي کلي (عالم) است (اصطلاحي كه ياسپرس از كانت عاريت گرفته و همان فاهمه است) كه وجهي قابل جايگزيني از فاهمه انسان است. درست به همين دليل است كه زبان ياسپرس در آثارش عجيب و غريب مينمايد، بهطوريكه براي انس گرفتن به آن و شفاف شدنش، زمان لازم است، كاري كه ناشدني نيست.
دکتر پازوکي پيش از پرداختن به بحث از رابطه اگزيستانس و عقل نزد ياسپرس، به عمدهترين مسائل مطرح در فلسفه اگزيستانس در سرآغاز آن يعني فلسفه کيرکگارد در تقابل با ايدهآليسم هگلي اشاره کرد، او در توضيح چرخش يا گشت تفکر از وضعيتي صوري-مفهومي به تفکري مضموني-اگزيستانسيل گفت:در تاريخ فلسفه معمولاً كيركگارد را بنيانگذار فلسفه اگزيستانس ميدانند. بعد از پايان ايدهآليسم آلماني در قرن نوزدهم چرخشي اساسي در فلسفه غرب بهوجود آمد كه نمايندگان عمده آن كيركگارد، نيچه و ماركس هستند. تبديل ديالكتيكِ مفهوم هگل كه در آن وجود به شكلهاي فكر درميآيد به ديالكتيك اگزيستانس در كيركگارد كه در آن فکر، شكلهاي گوناگون اگزيستانس بهخود ميگيرد يكي از نقاط عطف در سير تحول فلسفه جديد است. اين گشت، به معناي چرخش (Umschwung) از انديشهاي عيني (objektiv) كه صوري ـ مفهومي است به تفكر ِوجود كه مضموني ـ اگزيستنسيل است. فلسفه اگزيستانس که موضوعش، انسان نه در كليت ذاتاش بلكه بهعنوان خودِ منفرد است، يكي از َاشكال عكسالعمل به مفهوم (انديشه) سيستم در ايدهآليسم آلماني است. معنائي كه كيركگارد از اگزيستانس مراد ميكند با ايدهآليسم آلماني كه در هگل به تماميت خود ميرسد پيوندي تنگاتنگ دارد. در تاريخ فلسفه جديد تفاسير گوناگوني از اين پيوند ميتوان يافت. بعضي فلسفه اگزيستانس كيركگارد را تصحيح نقادانه ايدهآليسم هگل ميدانند و بعضي ديگر آنرا شكل ريشهدارتر سوبژكتيويته گرفتهاند. نسبت کيرکگارد به هگل از ابتدا دوپهلو(ambivalent) است. از يكطرف انديشه او به شدت متاثر از فلسفه هگل است، از سوي ديگر اما روحيه دينياش همواره در برابر يک چنين تاثيري مقاومت ميكند و مانع قبول آن ميشود.
او نخستين مسئله اساسي فلسفه اگزيستانس را توجه به تناهي انسان خواند و گفت: اصل اساسي ايدهآليسم آلماني اين است كه واقعيت (بالفعل بودن) قابل تعيين به عقل و ساختارآن نيز بهنحو مناسب فهم شدني است، زيرا اين ساختار از اصلي بيقيد و شرط (بلاشرط) يعني منِ مطلق يا روحِ مطلق استنتاج ((deduzierbar ميشود. در روح مطلق که هگل آنرا تعين سوبژکتيويته ميداند، انديشه و وجود در هم ميافتند و يکي ميشوند. در برابر يک چنين سوبژکتويته مطلق كيركگارد اگزيستانس را قرار ميدهد تا فلسفه را بر آن بنيان نهد. با اينکار فلسفه که به قول كيركگارد در سيستم هگل تفکري انتزاعي بود به تفکري انضمامي مبدل ميشود. با طرح سوبژکتيويته اگزيستنسيل، كيركگارد از در مخالفت با سنت متافيزيکي در ميآيد. او معتقد است که متافيزيک از آنجا که در پي صعود به وجودي مطلق و فراانساني است، به بيراهه رفته است چرا که در آن تاکيد بر آنچه در انسان ابدي است بيش از حد است و تناهي انسان به فراموشي سپرده شده است. اين تاکيد تا بدانجا ميرسد که انسان در امر نامتناهي به تمامه منحل و در مقام موجود انديشنده با امر مطلق يکي ميشود. كيركگارد ميگويد: انسان که موجودي متناهي است با ورود به متافيزيك از حد و حدود خود فراتر رفته و به بيش از آنچه در توان داشته، دست زده است. پس لازم است او را متوجه توانائيهايش ساخت تا حد و مرز خود را بيايد. يكي از اين توانائي ها امكان آزادي است.
دکتر پازوکي انتقاد ديگر كيركگارد به هگل را در اهميتي خواند كه هگل براي شناخت هماهنگي ذاتي نظام عالم قائل است. وي گفت: در چنين شناختي امكان آزادي به نفع ضرورتِ مفهوم نفي و انكار ميشود. کيرکگارد بر خلاف هگل، نظام جهان را عقلاني نمي داند. شرط آزادي انسان براي او دقيقاً غيرعقلاني بودن يا لااقل غيرقابل فهم بودن عالم است، زيرا كشف آزادي به معناي امکان شكلدهي صرف به خود (reine Selbstgestaltung) است كه با برداشتن نسبتي كه خود با عالم دارد، شكل ميگيرد. آنجا كه خود را انتخاب ميكنيم در واقع اداره آگاهانه و ارادي زندگي فردي را در دست ميگيريم. برتري انسان نيز در همين آزادي است. آزادي حرکت اگزيستانس است که قادر است به خود فعليت بخشد. حرکت اگزيستانس نيز به صورت مستمر نيست، بلکه در آنِ (لحظة) اتخاذ تصميم جريان دارد. در اين آنِ (لحظة) تصميم گيري، اگزيستانس به هنگام رويارويي با "يا اين يا آن" به آزادي خود تحقق ميبخشد.
به عقيده دکتر پازوکي کيرکگارد با طرح مفهوم "حركت" كيركگارد قصد انتقاد از منطق هگل را دارد. وي در توضيح اين مطلب گفت: منطق هگل با بحث از وجود و عدم شروع ميشود. هگل حقيقت وجود و عدم را شدن يا صيرورت (das Werden) آنها ميداند. شدن يعني حركتِ گمگشتن يكي در ديگري. وجود، در عدم كه نفي وجود است، به حقيقت خود پيميبرد و چون عدم آن ديگري (غيرِ) وجود است، پس ميتوان گفت حركت با واسطه انجام ميگيرد. كيركگارد ميپرسد كه اين حركت كه همچون وساطت آشكار (ظاهر) ميشود چگونه ممكن ميشود؟ سيستم هگل به طور مطلق و بدون هرگونه پيشفرضي آغاز ميكند. اما به چنين آغازي تنها به مدد تامل (Reflexion) كه خود بينهايت است ميتوان رسيد. بنابراين براي اينكه به آغازي بي پيششرط دست يابيم، بايد تصميم بگيريم تا در جائي سير اين انديشه را متوقف كنيم. پس ميتوان نتيجه گرفت كه آغازِ هرگونه سيستم فكري را نميتوان با خودِ فراشد فكر پديدآورد. اين قضيه در مورد حركت نيز صادق است. حركت نميتواند حاصل حركتِ خودبهخودي آغازگري ذهني باشد. نه تصميم در منطق جايي دارد و نه حركت. پس كيست كه آغازگر حركت است؟ حركت با اگزيستانس آغاز ميشود زيرا اگزيستانس داشتن، اتخاذ تصميم است و شدن.
دکتر پازوکي پس از اين مقدمه نسبتا طولاني به طرح نسبت اگزيستانس و عقل در فلسفه کارل ياسپرس، فيلسوف و روانشناس آلماني سده بيستم پرداخت. وي از دو مرحله فلسفه اگزيستانس و فلسفه عقل نزد ياسپرس ياد کرد که در اولي متاثر از کيرکگارد و در دومي متاثر از کانت است و گفت: ميتوان فلسفه او را تلفيق انديشه هاي کيرکگارد و کانت دانست. تفاسير گوناگوني از چگونگي اين تلفيق و نسبت اگزيستانس و عقل با يکديگر وجود دارد، که خود موضوع تحقيق جداگانهاي است.
وي در ادامه به طرح فلسفه اگزيستانس نزد ياسپرس در كتاب سه جلدي اش بنام "فلسفه" كه براي نخستين بار در سال 1931 منتشر شد، پرداخت و گفت: البته نشانههايي پراكنده و غير نظاممند از آنچه او در اين كتاب "اگزيستانس" ميخواند در نوشتههاِ قبلي نيز بهچشم ميخورد. در اين نوشتهها ياسپرس كه هنوز روانشناس بود و به كار درمان بيماران رواني مشغول، اصطلاح اگزيستانس را هممعناي "زندگي" به کارميبَرد، اصطلاحي كه در آن زمان هم اشاره به وجه تجربي هستي ((Dasein داشت و هم معناي خود يا نفس (Selbst) ميداد. در كتاب "فلسفه" اما مفهوم اگزيستانس موضوع اصلي فلسفه ياسپرس قرار ميگيرد. عنوانهاي هر يك از اين سه جلد چنيناند: "جهتيابي فلسفي در عالم"، "روشنگري اگزيستانس" و "متافيزيك" كه هر سه يادآور سه بخشِ متافيزيك خاص (metaphysica specialis) در تاريخ فلسفه است، يعني جهانشناسي، روانشناسي و خداشناسي. با استناد به اين عناوين روشن ميشود كه اگزيستانس تنها واقعيت موجود نيست بلكه ساختارش چنان است كه از يک طرف روي به سوي عالم و موجودات در آن دارد و از طرف ديگر معطوف به وجود متعالي است. در اين رويكرد اما عالم و وجود متعالي به معنايي خاص گرفتهميشوند.
دکتر پازوکي سپس در تشريح هر يک از اين سه موقف برآمد و در شرح جلد نخست با عنوان جهتيابي فلسفي در عالم گفت: منظور فلسفه اگزيستانس از نگاه به عالم، جهتيابي فلسفي در آن است. كار آن اماّ تلخيص آخرين نتايج بدست آمده در علوم طبيعي در قالب تصويري يكدست از عالم نيست، بلكه بر عكس ميخواهد عدم امكان ارائه يك چنين تصويري مطلق و يكدست از عالم را نشان دهد. جهتيابي در عالم تفكري است كه تمامي فراشدهاي آگاهي را كه معطوف به شناخت كلي (به اعتبار كلي) است، در برميگيرد. ياسپرس در اينجا از دو نوع جهتيابي سخن ميگويد يكي جهتيابي علمي و ديگري جهتيابي فلسفي. اين آخري سعي بر اين دارد تا نشان دهد كه جهتيابي علمي نميتواند به مدد مقولات عيني در انديشه خود، وجود اصيل را بيابد. آنچه براي ما قابل شناخت است و ما به آن علم داريم وجود فينفسه نيست. اين انديشه بنيادين مطابق فلسفه نظري كانت است اما در اجرا به راه ديگري غير از راه كانت ميرود. در حاليكه كانت با استدلال عقلاني سعي ميكند نشان دهد كه ما از عالم اشياء فينفسه نمي توانيم دانش كلي (به اعتبار كلي) داشته باشيم، ياسپرس برعکس اعتقاد دارد كه ما حتي دليل قابل شناخت نبودن عالم فينفسه را نيز نميدانيم و با ادعا به دانستن دليل قابل شناخت نبودن اشياء فينفسه از نو ادعاي داشتن علم به وجود كردهايم.
وي تشريح کرد: بنابراين جهتيابي فلسفي در عالم در پي نشان دادن حد و مرز علوم آن هم نه براي حل مسائل بنيادين معرفت شناسي است بلکه از ناهماهنگي، ازهم گسيختگي، و پرسش برانگيز بودن عالمي پرده برميدارد که در آن، آنکه ميانديشد خود را در وضعيتي غير قابل روشن شدن مييابد بدون اينکه در علوم کلي و عام (داراي اعتبار عام) آرامش پيدا کند. ياسپرس، همانندِ انتقاد کيرکگارد از هگل، ميگويد فرديت فرد که منحصر به فرد است در شناخت علمي از بين ميرود، چرا که مخاطَب اين شناخت نه فرد منفرد بلکه مني است قابل جايگزيني، آن قشر از فاهمه است که انسان در آن با ديگران اشتراک دارد و در نسبت با آن انسانها به دلخواه با يكديگر قابل تعويض اند.
دکتر پازوکي در توضيح اصالت اين نگاه به فرد انساني از ديد ياسپرس چنين گفت: نه آنچه کلي، ابدي، قانونمند و با ثَبات است موجود اصيل است. بلکه اصالت با آنچيزي است که به لحاظ تاريخي يگانه و مقيد به وضعيت است و با تصميمي غير عقلاني اما آزادانه بروز يافته است. براي اينکه نگاهي آزاد به تنها امر محصَل اگزيستانس در ويژگي غير قابل تکرارش بدست آوريم، بايد ابتدا توهمِ انسجام تمام و کمال داشتنِ وجود عالم را از بين ببريم. براي انساني که بر آن فعليت اگزيستنسيل چيره شده است، نه فهم جامعي از عالم وجود دارد، نه تقسيم بندي مطلقا معتبري از وجود و نه سلسله مراتب ارزشها. بايد به ناهماهنگي عالم بدون توهم پي برد تا از ناکافي بودن آن به اگزيستانس جهيد. منظور از جهش، فراتر رفتن (تعالي جستن) از منِ تجربي و قابل تحقيق از راه علم به سمت ساحت ديگري از من است که مستقيم بدست نمي آيد. جهت يابي فلسفي در عالم، انسان را، كه در او اعتقاد به قابل درك بودن تمام موجودات غلبه دارد، تا به مرز شناخت عيني (gegenständlich) ميبرد، مرزي كه نسبي بودن هرگونه شناخت كلي و نامناسب بودنش را براي درك آنچه در نهايت امر اهميت دارد، محسوس ميسازد. بهدنبال چنين روش سلبي در جداسازي هر آنچه گمان ميرفت علم باشد، مرحله ايجابي فلسفه آغاز ميشود که همان روشنگري اگزيستانس است.
در اينجاست که به تعبير دکتر پازوکي به قلمرو آنچه ياسپرس روشنگري اگزيستانس ميخواند گام مينهيم: وظيفه فلسفه در روشنگري اگزيستانس اين است كه انسان را به يقينِ به خود برساند، يقيني كه نه به او عالمي خيالي و اغواكننده القاء كند و نه او را، بعد از رهايي از هر گونه توهم، بدست شك و ترديدي نيست انگارانه بسِپارد، بلكه كنه ذات او را وارد عمل به كاري به غايت شخصي كند. از آنجا كه علمي عيني به اگزيستانس نداريم پس به اين يقينِ فلسفي نيز نميتوان بهوساطت ِشناخت كلي و عام دست يافت بلكه روشي خاص در فلسفهورزي لازم است كه با روشهاي انديشه علمي وجه اشتراكي ندارد. روشنگري غير از توضيح علي است. اگزيستانس را نمي توان عقلاني اثبات کرد بلکه بايد آنرا نشان داد. در روشنگري اگزيستانس انسان فراخواندهميشود تا به خودبودنِ اصيل خود دستزند، بدون آنكه او از اينراه به شناختاي از وجوداش دست يابد و يا اينكه با ارائهي قواعد عملي که كاربردي کلي دارند، مسؤوليت در قبال هستياش (Dasein) از او گرفته شود. اگر در جهتيابي فلسفي در عالم حد و مرز آنچه قابل شناخت است، نشان داده ميشود، روشنگري اگزيستانس سعي بر آن دارد تا به فرديت فرد نزديك شود و او را بيدار كند. در اين كار اما تفكر علمي ملغي نميشود و اعتبار خود را از دست نميدهد، بر عكس فراشد ورود به حيطه روشنگري اگزيستانس بايد همواره از ميان جهتيابي در عالم انجامگيرد. اراده بيحد و مرز به كسب دانش، اصل ذاتي فلسفهورزي است و نميتوان از آن گذشت. پس ميتوان گفت كه دو مؤلفه به قوام تفكري كه به روشنگري اگزيستانس ميپردازد، در آنِ واحد كمك ميرسانند: يكي نظام مفاهيم كلي است كه از لوازم ذاتي تفكر از آن حيث كه تفكر است، ميباشد و ديگري آگاهي اگزيستنسيال به وجود كه همراه آن اولي ايجاد ميشود ولي دسترسي به مفاهيم كلي ندارد.
متافيزيک نزد ياسپرس آخرين موقفي است که فلسفه بدان گام مينهد. دکتر پازوکي در تشريح رسيدن به اين دقيقه از تفکر نزد ياسپرس گفت: اما با روشنگري اگزيستانس هنوز سخن آخر گفته نشدهاست زيرا به نظر ياسپرس حتي اين هسته بيقيد و شرط در انسان، قادر به رسيدن به آن معناي غائي نيست. از اينرو فلسفه ميبايست يكبار ديگر از وجود عالم، به نحوي اساسي تر از آنچه در روشنگري اگزيستانس گذشت، فراتر رود تا از وجود مطلق، يقين (Seinsvergewissern) حاصل نمايد، وجودي كه انديشه ديني خدا مينامندش و ياسپرس وجود متعالي. فلسفه اگزيستانس در هيئت متافيزيك اما نه خداشناسي است و نه دين و نه جايگزيني براي دين. در متافيزيك ما نه با وحي و كليسا سروكار داريم و نه با شعائر و آيين هاي ديني. در اينجا مساله بر سر امري ناشناخته و آن واحدي است كه هرگز متعَلق شناخت نميشود. متافيزيك نميپرسد كه وجود متعالي چيست، همينكه هست براي آن كفايت ميكند. آنچه در متافيزيك بهپرسش در ميايد اهميت و معناي وجود متعالي براي اگزيستانس است و اينكه چگونه اگزيستانس از آن يقين حاصل ميكند بدون آنكه به آن علم داشتهباشد.
دکتر پازوکي پس از توصيف مختصر ساحات سهگانه فلسفه ياسپرس به شرح معناي اگزيستانس نزد او پرداخت. وي در ابتدا بر عدم امکان تعريف منطقي اگزيستانس از ديد ياسپرس گفت: اگزيستانس چيزي عام نيست كه بتوان خاصي را در زمره آن به حساب آورد. علاوه بر اين چون اگزيستانس نميتواند موضوعِ (عين مُدرَك) آگاهي علمي قرار گيرد، درباره آن نميتوان همانگونه سخن گفت كه درباره شياي عام و كلي سخن گفته ميشود. از همينرو گزارههاي آمده در روشنگري اگزيستانس را ديگر نميتوان گزارههائي كلي درباره موجود دانست. پس وقتي گفته ميشود اگزيستانس چنين است و چنان است، اين سخن را نبايد كلي گرفت، آنچنانكه گوئي اگزيستانس جوهري است ثابت كه بتوان بر آن عوارضي گوناگون حمل كرد.
اما با اين نگاه سلبي چگونه ميتوان از امکان فلسفهورزي با اگزيستانس سخن راند. به گفته دکتر پازوکي: آنچنان كه گفته شد، در روشنگري اگزيستانس، اگزيستانس بالقوه (ممكن) در انسان فراخوانده ميشود. مساله اي كه در اينجا پيش ميآيد و نيچه و كيركگارد نيز هر كدام به نحوي با آن درگير بودن، مسالهي چگونگي در ميان گذاشتن تجربه «فراخواندهشدن» است. يقين به اگزيستانس اصيل را، چون فردي است، نميتوان با مقولات عيني به بيان در آورد. با ديگران تنها ميتوان بهمدد سمبلهاي كلي زباني و مفاهيم عام صحبت كرد. پس، از فراشد عقلاني و روحيي مخاطبقراردادنِ (تخاطب) ديگران بايد معناي ديگري بدست آورد. بهبيان درآوردنِ خودِ اگزيستانس غيرممكن است، زيرا اگزيستانسِ فعليت يافته فينفسه بيزبان (لال) است. صحبتكردن صرف آنهم به كمك مقولات كلي از جايگاه اگزيستانسيال، غيرحقيقي است، زيرا با اينكار اگزيستانسِ بالقوه به چنگ نميآيد بلكه منجر به ادراكي علمي ـ روانشناختي از آن ميشود. مخاطب اين ادراك نيز نه «منحصربهفرد» و «يگانهبودن» ديگري بلكه آگاهي کلي (عالم) است (اصطلاحي كه ياسپرس از كانت عاريت گرفته و همان فاهمه است) كه وجهي قابل جايگزيني از فاهمه انسان است. درست به همين دليل است كه زبان ياسپرس در آثارش عجيب و غريب مينمايد، بهطوريكه براي انس گرفتن به آن و شفاف شدنش، زمان لازم است، كاري كه ناشدني نيست.