داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ارامش سنگ یا ارامش برگ ؟



مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود ... مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و ...نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت ... مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را ؟! مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم ! مرد سالخورده لبخندی زد و گفت : پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش... مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟ پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود.

از دور مواظبش بود…

پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،

شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.

دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.

با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.

و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…




نتیجه اخلاقی: هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه.
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدا را یافتی؟ مسافر!
كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.
نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروی‌ وبی‌رهاورد برگردی. كاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست.
مسافر رفت‌ و گفت: یك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت. و نشنید كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسی‌ نخواهددید؛ جز آن‌ كه‌ باید.مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود..
به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.
گفت : هیچ‌ چیز ندارم.
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری..اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی، در كوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپیدا نكردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی! درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست .
این داستان ترجمه ای است از حدیث شریف امیرالمومنین علیه السلام "من عرف نفسه فقد عرف ربه" آن کس که خود را شناخت به تحقیق که خدا را شناخته است.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
علم بهتر است یا ثروت

علم بهتر است یا ثروت

معلم شاگرد را صدا زد تا انشایش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.

پسر با صدایی لرزان گفت:ننوشتیم آقا...!

پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست های قرمز و بادکرده اش را به هم می مالید زیر لب می

گفت:

آری! ثروت بهتر است چون می توانستم دفتر بخرم و بنویسم
.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اعتراف

مرد برای اعتراف نزد کشیشرفت.
«
پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»
«
مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»
«
اما من ازش خواستم برای ماندن در انبار من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»
«
خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی،بنابر این بخشیده می شوی»
«
اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد.. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»
«
چی می خوای بپرسی پسرم؟»
«
به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟»
 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
سمعک!!!!!

سمعک!!!!!

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!
 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
نامه ای به خدا!

نامه ای به خدا!

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم؛ بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن..

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانشنشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند..
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهندخوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این کهنامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم؛ چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!
 

~EaSTeRn ~

عضو جدید
آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد
آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟
آبجی بزرگه گفت: م م م راست

آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا
… بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت!
آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره
دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت
دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی
آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه
بعد سه تایی زدن زیر خنده
آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
استاد اصولا منطق چیست ؟
معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : ....

نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
و از دیدگاه هر کس متفاوت است
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لالایی

لالایی

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امید

امید

روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت .اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با
سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را
قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می شی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی ..
 

masoud_2000

کاربر بیش فعال
ﺳﺨﺎوت
پسر ﺑﭽﻪاي وارد بستنی ﻓﺭوﺷﻲ ﺷﺪ و ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰي نشست. ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﻳﻚ ﻟﻴﻮان ﺁب ﺑﺭاﻳﺶ ﺁورد.
پسر ﺑﭽﻪ ﭘﺭﺳﻴﺪﻳﻚ بستنی ﻣﻴﻮﻩاي ﭼﻨﺪ اﺳﺖ؟) ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﭘﺎﺳﺦ داد50 ﺳﻨﺖ.) پسر ﺑﭽﻪ
دﺳﺘﺶ را در ﺟﻴﺒﺶ ﺑﺭد و ﺷﺭوع ﺑﻪ ﺷﻤﺭدن کرد. بعد ﭘﺭﺳﻴﺪﻳﻚ ﺑﺱﺘﻨﻲ ﺳﺎدﻩ ﭼﻨﺪ اﺳﺖ؟)
‫در همین حال، تعدادی از ﻣﺸﺘﺭﻳﺎن در اﻧﺘﻈﺎر ﻣﻴﺰ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮدﻧﺪ و ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﭘﺎﺳﺦ داد(35ﺳﻨﺖ
پسر دوﺑﺎرﻩ ﺳﻜﻪ هاﻳﺶ را ﺷﻤﺭد و ﮔﻔﺖ: (ﻟﻄﻔﺄ ﻳﻚ بستنی ﺳﺎدﻩ)
‫ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ بستنی را ﺁورد و ﺑﻪ دﻧﺒﺎل کار ﺧﻮد رﻓﺖ
پسرک ﻧﻴﺰ پس از ﺧﻮردن بستنی ﭘﻮل را ﺑﻪ ﺻﻨﺪوق ﭘﺭداﺧﺖ و رﻓﺖ.
وﻗﺘﻲ ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﺑﺎزﮔﺸﺖ از ﺁﻧﭽﻪ دﻳﺪ ﺷﻮکه ﺷﺪ. ﺁﻧﺠﺎ درکنار ﻇﺮف ﺧﺎﻟﻲ بستنی، 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد. ﺑﺮاي اﻧﻌﺎم ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ !!
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
پرنده‌ ها و کفش‌ ها

پرنده‌ ها و کفش‌ ها

مرغ خانگی از اول خانگی نبود و بال‌هایش می‌توانستند بدن لاغرش را به آسمان برسانند. از وقتی که مرغ اهلی شد هی چاق‌تر و چاق‌ترش کردند تا سفره را رنگین‌تر و رنگین‌تر کند.





مرغ خانگی از اول خانگی نبود؛ و بال‌هایش می‌توانستند بدن لاغرش را به آسمان برسانند.

از وقتی که مرغ اهلی شد هی چاق‌تر و چاق‌ترش کردند تا سفره را رنگین‌تر و رنگین‌تر کند.
تا آن‌جا که بدن مرغ از بالش بزرگ‌تر شد و شد آن که نباید بشود: پرواز از یاد بال‌های مرغ رفت و خانگی شد.
مرغ‌ها هر وقت پرنده‌ای را در آسمان می‌بینند، قَد می‌کشند و با حیرت و حسرت قُد قُدی غمبار سر می‌دهند.
آیا کسی باور می‌کند مرغ هم روزی پرنده بوده است؟
من باور می‌کنم؛
چون هر روز پرندگانی را می‌بینم که با کفش روی زمین راه می‌روند.
 

kayvan90

عضو جدید
چ زود دير ميشه...

چ زود دير ميشه...

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !
 

ASS@L B@NO

عضو جدید
مجموعه داستان های کوتاه زیبا

مجموعه داستان های کوتاه زیبا

مزد غلام مهربان معــجزه ی بــــاران !




آن روز یکی از گرم ترین
روزهای فصل خشکسالی بود و تقریباً یک ماه بود کهرنگ باران را ندیده بودیم، پرندگان
یکی یکی از پا درمی آمدند و محصولاتکشاورزی همه از بین رفته بودند، گاوها دیگر شیر نمی دادند، نهرها وجویبارها همه خشک شده بودند و همین خشکسالی باعث ورشکستگی بسیاری ازکشاورزان شده بود. هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت
فرسایی آبرا به مزارع می رساندند، خوب البتّه این اواخر تانکر آبی خریداری کردهبودیم و هر روز در محل توزیع آب، آن را از جیره مان
پر می کردیم. اگر بهزودی باران نمی بارید، ممکن بود همه چیزمان را از دست
بدهیم و در همان روزبود که درس بزرگی از همیاری گرفتم و با چشمان خود
شاهد معجزه ای بودم.



وقتی در آشپزخانه مشغول تهیّه ی ناهار برای شوهر و
برادر شوهرهایمبودم"بیلی" پسر 6 ساله ام را در حالی که به
سمت جنگل می رفت دیدم. او بهآسوده خیالی یک کودک خردسال نبود. طوری قدم برمی داشت
مثل این که هدف مهمیدارد. من فقط پشت او را می دیدم امّا کاملاً مشخص بود
که با دقّت بسیارراه می رود و سعی می کند تا جای ممکن تکان نخورد.
هنوز چند دقیقه ای ازناپدید شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت
خانه برگشت. من هم بااین فکر که هر کاری که انجام می داده دیگر تمام شده
به درون خانه برگشتمتا ساندویچ ها را درست کنم. لحظه ای بعد او دوباره با
قدم هایی آهسته وهدفمند به سمت جنگل رفت و این کار یک ساعت طول کشید.
با احتیاط به سمتجنگل قدم برمی داشت و بعد با
عجله به سمت خانه می دوید. بالاخره کاسه یصبرم لبریز شد، دزدکی از خانه بیرون رفتم و او را تعقیب کردم. خیلی مراقببودم که مرا نبیند. چون کاملاً مشخّص بود کار مهمی انجام می دهد و نمیخواستم فکر کند او را کنترل می کنم. دست هایش را دیدم که فنجانی کرده و درمقابل خود نگه داشته بود، خیلی مراقب بود تا آبی که در دستانش قرار داشتنریزد. آبی که شاید بیشتر از 2 یا 3 قاشق نبود.



هنگامی که دوباره به جنگل رفت، دزدکی به او نزدیک
شدم، تیغ ها و شاخه هایدرختان با صورت او برخورد می کردند، اما هدف او خیلی
خیلی مهم تر از اینبود که بخواهد منصرف شود. هنگامی که خم شدم تا ببینم
او چه کار می کند، باشگفت انگیزترین صحنه در عمرم مواجه شدم؛ چند آهوی
بزرگ در مقابل او ظاهرشدند، سپس بیلی به سمت آن ها رفت. دلم می خواست فریاد
بکشم و او را از آنجا فراری دهم اما از ترس نفسم بند آمده بود. بعد قوچی
بزرگ را با شاخ هاییکه نشان از مهارت خالق مطلق داشت، دیدم که به طرز
خطرناکی به بیلی نزدیکشده بود، امّا به او صدمه ای نزد. حتّی هنگامی که
بیلی دو زانو روی زمیننشست. تکان هم نخورد. روی زمین بچه آهویی افتاده بود
و معلوم بود که ازگرما و کم شدن آب بدن رنج می برد. بچه آهو سر خود را
با زحمت بسیار بالاآورد تا آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند. وقتی
آب تمام شد و بیلیبلند شد تا با عجله به سمت خانه برگردد، خودم را پشت
یک درخت پنهان کردمتا مرا نبیند. هنگامی که به سوی خانه و به سمت شیر
آبی که آن را مسدودکرده بودم می رفت، او را دنبال کردم. بیلی شیر آب را
تا آخر باز کرد وقطره ها آرام آرام شروع به چکیدن کردند و او همان جا،
در حالی که آفتاب بهپشت او شلاق می زد، دو زانو نشست و منتظر ماند تا
قطره های آبی که بهآهستگی می چکیدند، دست های او را پر کند.



حالا موضوع برایم روشن شده بود. به خاطر آب بازی با شلنگ آب در هفته یگذشته و سخنرانی مفصّلی که درباره اهمیّت صرفه جویی در مصرف
آب از منشنیده، کمک نخواسته بود. تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا دستان او پر
ازآب شد، وقتی که بلند شد و می خواست به جنگل برگردد، من درست در مقابل اوبودم در حالی که چشمان کوچکش پر از اشک شده بود فقط
گفت: من آب را هدرندادم و به مسیر خود ادامه داد. من هم با یک دیگ کوچک
آب که از آشپزخانهبرداشته بودم به او پیوستم. هنگامی که رسیدیم، عقب
ایستادم و به او اجازهدادم بچه آهو را به تنهایی سیراب کند، زیرا این کار
او بود و خودش بایدتمامش می کرد. من ایستادم و مشغول تماشای زیباترین
صحنه زندگی ام یعنی سعیو تلاش برای نجات جان دیگری شدم. وقتی قطره های اشک
از صورتم به زمین میافتادند، ناگهان قطره ها، بیشتر و بیشتر شدند. به
آسمان نگاه کردم، گوییخود خداوند بود که با غرور و افتخار می گریست.



بعضی ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده و این گونه معجزات اصلاًوجود ندارند و یا شاید بگویند گاهی اوقات باید باران ببارد. من نمی توانمبا آن ها بحث کنم، حتّی سعی هم نمی کنم. تنها چیزی که می
توانم بگویم ایناست که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر بچه ای کوچک
کهباعث نجات جان یک آهو شد !





این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال شده جایی نشسته باشید و یک دفعه دلتان بخواهد برای
کسی که دوستش دارید، کاری نیک
انجام دهید؟این شیوه ی خداوند است! او با شما صحبت می کند و می خواهد شما با او
حرفبزنید. آیا تا به حال مستاصل و تنها شده اید، طوری که هیچ کس نباشد تا بااو حرف بزنید؟این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال اتفاق افتاده كه به کسی
فکر کنید کهمدّت هاست از او خبری ندارید سپس، بعد از مدّتی کوتاه او را ببینید
یاتماس تلفنی از جانب او داشته باشید؟این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال چیز خارق العاده ای را بدون این کهآن را درخواست کرده باشید دریافت کرده اید در حالی که توانایی پرداختهزینه آن را نداشته اید؟این شیوه ی خداوند است! او از خواسته قلبی ما خبر
دارد. آیا فکر می کنیداین متن را تصادفی خوانده اید؟ نه این طور نیست. و
اکنون این خداوند استكه در قلبتان حضور دارد!



به خداوند نگویید که چقدر توفان مشكلات شما بزرگ و سهمگین است... به
توفان بگویید که خدای شما چقدر بزرگ و توانا است.
 

mina12345

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان عشق آدم و حوا

داستان عشق آدم و حوا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، یه مرد بود که تنها زندگی می کرد. یه زن بود که اونم تنها زندگی می کرد . زن غمگین به آب رودخانه نگاه می کرد . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود . خدا هم اونها را می دید و غمگین بود.


خدا به اونها گفت: بندگان محبوب من همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید . مرد سرش را پایین انداخت و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید. خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند، خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود، زن خندید . خدا به مرد گفت: به دستان تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید . مرد زیر باران خیس شده بود، زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت ، مرد خندید .


خدا به زن گفت: به دستان تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند و خدا خوشحال بود . یک روز زن، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند، اما پرنده نیامد، پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند، مرد او را دید، کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد . خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند، فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .خدا خندید و زمین سبز شد خدا گفت: از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد . فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند، مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت، خاک خوش بو شد . پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد، زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود، فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .


مرد زن را دید که می خندد، کودکش را دید که شیر می نوشد، بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت خدا شوق مرد را دید و خندید، وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست خدا گفت: با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد، راست بگویید، تا راستگو باشد، گل و آسمان و رود را به او نشان دهید، تا همیشه به یاد من باشد روزهای آفتابی و بارانی از پی هم می گذشت، زمین پر شده بود از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شده بود از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند


خدا همه چیز و همه جا را می دید . خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد . خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که.......
خدا خوشحال بود چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .
 

zrahmani

عضو جدید
کوتاه اما پر معنا

کوتاه اما پر معنا

در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند؛ بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد؛ حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچكس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت.نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود. كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد."

وقتي مشکلت را به همسايه مي گوئي ، بخشي از دلت را برايش مي گشائي . اگر او روح بزرگي داشته باشد از تو تشکر ميکند و اگر روح کوچکي داشته باشد تو را حقير مي شمارد.

 

shahab.

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما کجای زندگی هستیم؟

ما کجای زندگی هستیم؟



[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]!![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا...اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]…[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بهش گفتم اسمت چیه…؟
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فاطمه…بخر دیگه…! کلاس چندمی فاطمه…؟ میرم چهارم…اگه نمی خری برم.. می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط ۳ تا باشه اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم ! فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم..فقط نگاه...فقط نگاه...[/FONT]
در مقابل تقدیر خداوند مثل کودکی یک ساله باش که وقتی او را به هوا می‌اندازی، می‌خندد! چون ایمان دارد تو او را خواهی گرفت…
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره...

زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه...
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده ...

...مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره ...
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته...

زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست ...
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم...
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد....

مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟

پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی ...

هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن...
من ازدواج کردم..
 

vergilangleos

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو سال پیش در مدرسه ای به فرزندان کارگران مهاجر درس می دادم.زمان برگزاری امتحانات فرا رسید و من سوألات ریاضی را برای دانش آموزان سال اول مدرسه طرح کردم یکی از سوألات این بود :"خانه شما پنج نفره است، اگر ده تا سیب داشته باشید، هر نفر چند سیب خواهد داشت؟" فکر کردم این سوأل برای بچه های هفت یا هشت ساله بسیار آسان خواهد بود.پس از برگزاری امتحان ، ناگهان متوجه یک اشتباه تایپی شدم. عدد "10" اشتباهاً عدد "1" تایپ شده بود . حتم داشتم که بچه ها آن سوأل را پاسخ نخواهند داد.اما با تعجب دیدم که تقریباً هر کدام از شاگردان جوابی به این سوأل داده اند.در میان جواب های مختلف ، پاسخی مرا تحت تاثیر قرار داد. دانش آموزی نوشته بود که:هر نفر در خانه ام یک سیب خواهد داشت. زیرا اگرپدربزرگم این سیب را ببیند، خودش آن را نمی خورد و حتماً به مادربزرگ که اکنون سخت بیمار است خواهد داد. ولی می دانم مادر بزرگم هم آن سیب را نمی خورد و به من که نوه دختری اش هستم و دوستم دارد، می دهد. من این سیب را بهمادرم خواهم داد . مادرم هر روز در خیابان روزنامه میفروشد و دلش می خواهد سیب شیرین بخورد. اما مادرم هم این سیب را نمی خورد و به پدرم می دهد. پدرم در کارخانه به سختی کار می کند. هروقت برای ما غذا می خرد، خودش نمی خورد. بدین ترتیب به هر عضو خانواده یک سیب کامل می رسد....
 

ata1335

عضو جدید
حشمت خانم

حشمت خانم

حشمت خانم ) مادر می گفت : پسر حشمت خانم تبریز قبول شده. حقوق! حالا چی هست این حقوق؟!گفتم : مادر جان یعنی وکالت.گفت : مثل همین هایی که سر سفره عقد حاج اقا می پرسید وکیلم؟! یعنی بعد از دانشگاه دفترخونه می زنه؟!گفتم : چیزی شبیه همین که می گید!عباس تک فرزند حشمت خانم و همه ی سهمش از دنیای فانی بود. شوهر حشمت خانم سال های پیش از انقلاب با وانتی که از شمال برنج می آورد، رفت ته دره های گردنه کوهین و دیگر هم بر نگشت. حشمت خانم هم مادر بود برای عباس و هم پدر.چه ولیمه ای داد سر قبولی عباس. آبگوشت! همسایه ها انگار عروسی دعوت بودند.یک محله بود و یک عباس که دانشگاه قبول شده بود. تمام ِبود و نبود حشمت خانم همین عباس بود. می گفتند که بچه دار نمی شد و نذر کرده بود اگر بچه دار شود و پسر بزاید، اسمش را بگذارد عباس ... عباس حین اعزام به جبهه دانشگاه قبول شده بود. به خان جان(مادربزرگ من) گفته بود : میرم جبهه و از ترم دوم هم میرم دانشگاه ولی مادرم راضی نیست ، شما راضیش کنید.خان جان هر وقت اسم عباس می آمد گریه می کرد. ریز ریز گریه می کرد. روسریش را می گرفت جلوی چشمانش. حشمت خانم راضی نمی شد ولی شد. فقط به احترام خان جان.و عباس رفت ... هرچند برنگشت ... جسدش هم ماند آنور مرز. این اواخر هم چند تکه استخوان آورده بودند و به حشمت خانم می گفتند که عباس است ! ولی خدابیامرز اصلن یادش نبود که عباس پسرش بوده. آلزایمر امانش رو بریده بود. ولی من فکر می کنم خدا می خواست این زن آخر عمری کمتر عذاب بکشد. تمام ذهنش پاک شده بود ... فقط نگاه می کرد. سیخ می شد تو چشمای آدمها. ته چشماش تنهایی داد می زد ...خان جان هر پنج شنبه می رفت بهشت زهرا سر قبر عباس. این اواخر می گفتم : "خان جان! سرما برات بده. چه اصراری داری بری سر قبر؟! از همین جا فاتحه بخون براش."گریه می کرد ، می گفت : عباس که پدر نداشت نمی خوام بدون مادر هم باشه.(یکی از همین زندگی های اطراف ما که دیگر نیست)
 

bayan.

عضو جدید
شهسواری به دوستش گفت : بیا به كوهی كه خدا آن جا زندگی می‌كند برویم .می‌خواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد ،
و هیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بارمشقات نمی‌كند.
دیگری گفت : موافقم . اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم .
وقتی به قله رسیدند ، شب شده بود .
درتاریكی صدایی شنیدند : سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان كنید و آن ها را پایین ببرید .
شهسوار اولی‌گفت : می‌بینی ؟
بعد از چنین صعودی ، از ما می‌خواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم .
محال است كه اطاعت كنم .
دیگری به دستور عمل كرد .
وقتی به دامنه كوه رسیدند ، هنگام طلوع بود
و انوار خورشید ، سنگ هایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود ، روشن كرد.
آن ها خالص ترین الماس ها بودند.
مرشد می‌گوید :
تصمیمات خدا مرموزند ، اما همواره به نفع ما هستند ...​
 

bayan.

عضو جدید
برادران مهربان

برادران مهربان

داستان آموزنده ( برادران مهربان)
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .

شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌

درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان
گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر
در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین
گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياوراما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.استاد پرسيد:چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم .
استاد گفت: عشق يعني همين
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم .
استاد باز گفت:ازدواج هم يعني همين
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز
مى‌کرد و کمى هوشيار مى‌شد. امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روز در کنار بسترش بود.
يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از مريم خواست که نزديک‌تر بيايد.
مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود. …
شوهر مريم که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى.
وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست داديم،
باز هم تو پيشم بودى. الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى.
و مى‌دونى چى مي‌خوام بگم؟» مريم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزيزم؟»
شوهر مريم گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى مياره!»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
استادي در شروع كلاس درس ليواني پر از آب را به دست گرفت آن را بالا برد تا همه ببينند بعد از شاگردان پرسيد :

" به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟"

شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ......

استاد گفت من هم بدون وزن كردن نمي دانم دقيقا وزنش چقدر است. اما سوال من اين است:

اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همينطور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟

شاگردان گقتند هيچ اتفاقي نمي افتد.

استاد پرسيد:

اگر آن را چند ساعت همينطور نگه دارم چه؟

يكي ار شاگردان گقت:

دستتان كم كم درد مي گيرد

" حق با توست . حالااگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟ "

شاگرد ديگري جسارتا گفت:

"دستتان بي حس مي شود

عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار مي گيرد و فلج مي شويدو مطمئنا كارتان به بيمارستان خواهد كشيد"

و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت :

"خيلي خوب است اما آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است؟

شاگردان جواب دادند : نه

" پس چه چيز باعث درد عضلات مي شود؟ در عوض من چه كنم؟

شاگردان گيج شدند. يكي از آنها گفت : " ليوان را زمين بگذاريد".

استاد گفت : " دقيقا ! مشكلات زندگي هم مثل همين است.

اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد ، اشكالي ندارد

اما مشكل وقتي به وجود مي آيد كه تصميم ميگيريم مشكلاتمان را،

چه سبك چه سنگين مدتها در ذهن نگه داريم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان عشق بورزید تا به شما عشق بورزند.

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باید نگرش ها وبرداشت هایتان را عوض کنید .


صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود، درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود.
بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟ مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد...
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد: صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ و خودش ادامه می‌دهد که: راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است....؟
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم ...
اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید ... استفان کاوی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان کوتاه : معبد شیوا

راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟
زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست. همچنین از خدای قادر و متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه دیگری پیدا نکرد و بعد از یک هفته گرسنگی دوباره به روسپی گری پرداخت. اما هر بار از درگاه خدا آمرزش میخواست. راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد: از حالا تا روز مرگ این گناهکار ، میشمرم که چند مرد وارد خانه او شده اند!
و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن زن را زیر نظر بگیرد. هر مردی وارد خانه اومیشد، راهب هم ریگی بر ریگ های دیگر میگذاشت ! مدتی گذشت راهب دوباره زن را صدا کرد و گفت: این کوه سنگ را میبینی؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای.آن هم بعد از هشدار من! دوباره میگویم مراقب اعمالت باش!
زن به لرزه افتاد ، فهمید گناهانش چقدر انباشته شده. به خانه برگشت اشک پشیمانی ریخت و و دعا کرد: خدایا کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار رها میکند؟
خداوند دعایش را پذیرفت و همان روز فرشته مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا جان راهب را هم گرفت. و با خود برد. روح روسپی بی درنگ به بهشت رفت اما شیاطین روح راهب را به دوزخ بردند. در راه راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شکوه کرد: خدایا این عدالت توست؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذراندم به دوزخ میروم و آن روسپی که فقط گناه کرد به بهشت میرود؟!
یکی از فرشته ها پاسخ داد: تصمیمات خداوند همیشه عادلانه است! تو فکر میکردی که عشق خدا یعنی فضولی در رفتار دیگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار فضولی میکردی این زن شب و روز دعا میکرد. روح او پس از گریستن چنان سبک میشد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم. اما آن ریگها چنان روح تو را اسنگین کرده بودند که نتوانستیم آن را بالا ببریم....
فکر میکنید با قضاوت های نابجامون تا به حال چقدر روحمون رو سنگین کردیم؟
 

Similar threads

بالا