آزادي سوسنگرد به‌روايت‌ رزمنده16ساله ‌

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حماسه سوسنگرد
آزادي سوسنگرد به‌روايت‌ رزمنده16ساله ‌
جام جم آنلاين:
شب را تا صبح در زیر بمباران و گلوله باران انواع آتشبارهای سنگین ارتش رژیم بعثی، لحظه های سختی را پشت سر گذاشتیم. دو حالت بیشتر برای ما متصور نبود «یاشهادت یا اسارت» و قطعاً ترجیح دادیم که راه شهادت را طی کنیم.

روز 23 آبان 1359، راکت هواپیماها، گلوله های توپ های دور برد، تیر مستقیم تانکهای دشمن بعثی، شهر سوسنگرد و مردم مظلومش را هدف قرار داده بود.
سوسنگرد از سه محور در آستانه محاصره کامل قرار داشت، در شهر نیروی چندانی وجود نداشت و ما تقریباً مطمئن بودیم که عراقی ها با این همه نیرو و تجهیزات به زودی به سوسنگرد نزدیک می‌شوند و راه های مواصلاتی را می بندند؛ لذا با توجه به نبود نیروی کافی در مقابل دشمن، تعداد اندکی از برادران پاسدار، ارتش، ژاندارمری و بسیجیان بومی منطقه که در شهر حضور داشتند، تصمیم به مقاومت گرفتند.
شدت آتش دشمن و انفجارهای پی درپی انواع گلوله ها و بمب های جنگی شهر را در کام آتش و دود فرو برده بود و دیگر تحرکی از سوی نیروهای خودی در خیابان های شهر مشاهده نمی شد. بنده که حدود 16 سال بیشتر سن نداشتم، به همراه پنج نفر دیگر از همرزمانم که در مسجد جامع سوسنگرد حضور داشتیم، تصمیم گرفتیم، به خانه‌اي که كنار مسجد قرار داشت، جا بجا شویم.
ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود. چند قبضه اسلحه، ام یک و تعدادی نارنجک تفنگی و دستی و نیز مقداری نان و پنیر را همراه خود بردیم. شب را تا صبح در زیر بمباران و گلوله باران انواع آتشبارهای سنگین ارتش رژیم بعثی، لحظه های سختی را پشت سر گذاشتیم. دو حالت بیشتر برای ما متصور نبود «یاشهادت یا اسارت» و قطعا ترجیح دادیم که راه شهادت را طی کنیم.
شخص مسنی به نام حاج آقا نراقی که فردی با خدا، باصفا و دوست داشتنی بود، در جمع ما حضور داشت و همواره به ما امید می داد و می‌گفت: نگران نباشید، انشاء الله شهر سقوط نخواهد کرد و بعد با آرامش به نماز می ایستاد.
صبح روز بعد (24 آبان) به همرزممان، ناجی بیت سیاح که از بسیجیان سوسنگرد است، گفتیم: از پله بالای خانه برو و ببین وضعیت چیست؟ انتظار داشتیم دشمن شهر را تصرف کرده باشد. ناجی با حالتی نگران کننده، پایین آمد و گفت: نیروهای زیادی روی پشت بام ها مستقرند، احتمالا عراقی اند؛ اما مطمئن نیستم. خودمان را آماده هرگونه اتفاق کردیم.
به ناجی گفتیم: حالا که زیاد مطمئن نیستی، دوباره برو و با دقت بررسی کن. این بار شتاب زده و خوشحال، فریاد زد؛ این ها فارسی صحبت می کنند، خودی هستند. بلافاصله از منزل خارج شدیم و به اتفاق حاج آقا نراقی به مسجد رفتیم. رزمندگانی که داخل مسجد بودند، انگار از قبل حاج آقا نراقی را می شناختند، چون متوجه شدم که احترامش را داشتند و به گفته های او عمل می کردند.
اسلحه، ام یک خودم را به مسئول تسلیحات داخل مسجد تحویل و در مقابل یک قبضه ژ3 و چهار عدد نارنجک دستی گرفتم. در دو طرف خیابان اصلی شهر که به پل و رودخانه منتهی می شود، سنگرهایی بود که من به اتفاق بسیجیان مسجد جامع قبل از محاصره کنده بودیم و رزمندگان در طول محاصره در آنها موضع گرفتند، مستقر شدم.
در یکی از این سنگرها، وقتی در کنار رزمندگان قرار گرفتم؛ یکی از آنها به من گفت: چون شما بومی هستید، راه‌ها را می شناسید، لازم است که ما را راهنمایی کنید.
در این میان خبردار شدیم، تعدادی از نیروهای ژاندارمری در آن سوی رودخانه در هنگ (ژاندارمری) محصور شده اند و می‌خواهند به همراه دو دستگاه جیپ به طرف ما بیایند. تصمیم گرفتیم به طرف عراقی هایی که در اطراف هنگ مستقر شده بودند تیر اندازی کنیم تا آنها بتوانند به راحتی از پل عبور کنند. اولین جیپ عبور کرد و همه رزمندگان خوشحال شدند؛ بلافاصله جیپ دوم حرکت کرد، اما به وسط پل که رسید، ناگهان مورد اصابت گلوله مستقیم مزدوران بعثی قرار گرفت و منفجر شد. یکی از بچه ها گفت: می خواهم سینه خیز به طرف جیپ بروم تا شاید شهداء را با خودم به این سمت بیاورم، شما به طرف دشمن تیر اندازی کنید تا متوجه حرکت من نشوند.
بعد از گذشت حدود 15 دقیقه،آن رزمنده آمد و با خودش فقط یک کف دست قطع شده آورد و گفت: ببینید بچه ها، فقط یک کف دست سوخته از شهداء باقی مانده است؛ همه به شدت متأثر و ناراحت شدیم و قطعاً این چنین وقایع تلخ، عزم و صلابت ما را در مقابل دشمن بیشتر می کرد.
بخشی از نیروهای بعثی به همراه تعدادی از تانک های خود، به بخش جنوبی شهر(سه راه هویزه) نفوذ کردند. درگیری های تن به تن، بین رزمندگان شجاع ما و دشمن تا بن دندان مسلح بعثی شدت گرفت و خسارات و تلفات سنگینی به نیروهای عراقی که توقع چنین مقاومتی را از طرف رزمندگان ما نداشتند، وارد آمد.
روز 25 آبان درگیری ها در کوچه پس کوچه های شهر بیشتر شد. دشمن فشار می‌آورد و اندک نیروی موجود در شهر به سختی مقاومت می کردند. دو روز گذشته بود و گرسنگی کم کم در چهره بچه ها نمایان می شد. در حال گذر از پشت بام خانه‌ای بودیم که شیر زن عرب، کمر بسته از خانه بیرون آمد؛ جلوی ما را گرفت و گفت: می‌دانم که از صبح دیروز تا کنون غذا نخورده‌اید، این خانه متواضع ما در خدمت شماست، با اصرار زیاد ایشان، خوراکی مختصر برایمان تهیه کرد و در پایان گفت: مطمئن باشید تا شما هستید ما شهر را ترک نمی‌کنیم و در کنار شما خواهیم ماند. ناگهان اشک در چشمانم حلقه زد! وقتی موضوع را برای دو تن از همرزمانم که زبان عربی نمی دانستند تعریف کردم، با تمام وجود تکبیر گفتند.
خیلی از مردم در خانه هایشان پناه گرفته بودند و با اینکه می دانستند که خطر در کمین آنهاست، اما حاضر به ترک شهر نبودند و این قوت قلب رزمندگان بود.

در چهار راه اصلی شهر، در سنگرهایی که توسط رزمندگان درست شده بود، مستقر شدیم و بصورت متناوب و نوبتی به طرف نیروهای بعثی که تعدادی از آنها در پشت تانک خود، در بازار سوسنگرد که بعد ها توسط رزمندگان اسلام منهدم شد، پناه برده بودند، تیراندازی می کردیم.

در این میان، یک ماشین استیشن در وسط چهار راه بزرگ شهر، نزدیک سنگر ما، با سرعت آمد و محکم ترمز گرفت و نظر ما را به خود جلب کرد. رزمنده‌ای که خود راننده استیشن بود، سریع از ماشین پیاده شده و با صدای بلند فریاد زد:
بچه ها، من یکی از تانکهای عراقی را با آرپی جی منهدم کردم.

به اتفاق همه رزمندگانی که در آن نقطه حضور داشتند، با صدای تکبیر و صلوات، ایشان را تشویق کردیم. هر لحظه خبرهای خوب و خوشحال کننده ای به گوش می رسید که مایه آرامش خاطر ما بود. با توجه به نبود نیرو و نداشتن سلاح و مهمات و حتی آذوقه کافی محدود رزمندگان مستقر در شهر، با روحیه‌ای بالا و سرشار از امید به خداوند، همچنان می‌جنگیدند. امید به پیروزی در دلهای بچه ها موج می زد! مطمئن بودیم که امدادهای غیبی کمک رسان ما خواهد بود و این آیه شریفه که «چه بسیار باشد که به یاری خدا گروهی اندک بر سپاهی فراوان پیروز یافته‌اند که خدا یار و معین بردباران است».

تانکی که جرأت پیدا کرد، در یکی از خیابانهای شهر نفوذ کند، با یورش نیروهای خودی، منهدم و ساعت ها در آتش غضب رزمندگان دلاور اسلام شعله ور بود و با گذشت زمان همچنان به عنوان سند تجاوز رژیم بعثی عراق در بازار شهر سوسنگرد موجود است.
در ساعات آغازین روز 26 آبان، رزمندگان اسلام، با شرکت برادران ارتش جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، گروه جنگ های نامنظم شهید چمران و همچنین نیروهای مردمی منطقه، تکی را از محورهای جاده سوسنگرد- حمیدیه و سبهانیه آغاز کردند که در نتیجه، شکست سنگینی را به دشمن تحمیل کردند و در نبردی تاریخی، تیر خلاص را به دشمن زدند، تا دشمن در حوالی ساعت2 بعد از ظهر روز26 آبان، مجبور به خروج و فرار از شهر شود.
مدافعان داخل شهر که خسته از درگیری چند روزه با مزدوران متجاوز بعثی بودند با مشاهده ورود اولین گروه از رزمندگان اسلام به سوسنگرد، سر از پا نشناخته و گریه کنان همدیگر را در بغل می‌گرفتند و شادی می کردند.
این پیروزی بزرگ که نتیجه قطعی یک همکاری و هماهنگی خوب بین نیروهای نظامی و مردم بومی بود، سر انجام شهر سوسنگرد عزیز، شهر ایثار و مقاومت، شهر مردم ولایت مدار، شهری که با بوی شهیدان خوش بو معطر است، برای همیشه از لوث متجاوزين به این خاک پاک آزاد شد.(فارس)
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
آوای علم شهیدی كه سوسنگرد را با نام او می شناسند دفاع مقدس 1

Similar threads

بالا