خاطرات

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
خوبش رفتیم مسافرت قشم... جای همه دوستان خالی;) راستی شبای تابستون که میومدیم با بچه های باشگاه چت میکردیم خیلی باحال بود
بدش... بدیا که میگذرن دیگه بد نیستن...
خوبیش اینه که خوب و بد میگذره
 

mina12345

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره خوبم اينه كه همش دعوت ميشديم عروسي خاطره بدم اينه يك نفر خيلي بدجور دلمو شكسته كه هيچ وقت نميبخشمش
 

hasan_g2002

عضو جدید
کاربر ممتاز
تلخ ترین اثر تاریخ توی زندگی من مربوط میشه به جمعه 17 شهریور 1391 ...
حدودای ساعت 9 شب بود که گوشیم زنگ زد و پسر همسایمون یکدفعه بهم تسلیت گفت ...
انگار دنیا سرم هوار شده بود
آخه من سرکار بودم و خانواده هم از وضعیت مادرم بهم خبر درستی نداده بودند
دنیا داشت دور سرم می چرخید ، یک لحظه نابود شدم ، نمی دونم میتونید حسم رو درک کنید یا نه ولی امیدوارم برای هیچ کدوم از بچه ها این اتفاق نیفتاده باشه و نیفته
زنگ زدم به داداشم که کاشان بود ، نتونست حرف بزنه ، فقط اس ام اس زد که مادر حالش خوب نیست و سریع بیا تهران
دیگه حالم دست خودم نبود ، به چند تا از همسایه ها و دوستام زنگ زدم ، همه گفتند مادرت حالش خوب نیست و قراره منتقلش کنن کاشان
باورم نمی شد ...
الان که دارم اینا رو می نویسم ، چشمام خیسه و دستام لرزون ، هنوز هم باورش برام سخته ...
کم کم دیگه صدای گریه و شیون من بلند شد ، اصلا حالم دست خودم نبود
فقط یادمه زنگ زدم بلیط برای شنبه صبح رو رزرو کردم که حتما با اولین پرواز بیام تهران ...
همون شب دو سه تا از بچه ها دورم رو گرفتند و همدردی کردند ، نمی دونم اگه رفیقام نبودند چه بلایی سر خودم می آوردم
وقتی رسیدم در خونه ، انگار همه منتظر ناله های من بودند ...
در و دیوار محل پر شده بود از پارچه های سیاه و پیام تسلیت
دیگه نفهمیدم چی شد فقط مثل یک جنازه ای شده بودم که از این ماشین به اون ماشین می بردنم
...
می گفتن خاک سردی میاره ، یادت می ره ، نمی دونم خیلی ها خیلی چیزها گفتند ولی ...
درد هجری کشیده ام که نپرس ...
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
تلخ ترین اثر تاریخ توی زندگی من مربوط میشه به جمعه 17 شهریور 1391 ...
حدودای ساعت 9 شب بود که گوشیم زنگ زد و پسر همسایمون یکدفعه بهم تسلیت گفت ...
انگار دنیا سرم هوار شده بود
آخه من سرکار بودم و خانواده هم از وضعیت مادرم بهم خبر درستی نداده بودند
دنیا داشت دور سرم می چرخید ، یک لحظه نابود شدم ، نمی دونم میتونید حسم رو درک کنید یا نه ولی امیدوارم برای هیچ کدوم از بچه ها این اتفاق نیفتاده باشه و نیفته
زنگ زدم به داداشم که کاشان بود ، نتونست حرف بزنه ، فقط اس ام اس زد که مادر حالش خوب نیست و سریع بیا تهران
دیگه حالم دست خودم نبود ، به چند تا از همسایه ها و دوستام زنگ زدم ، همه گفتند مادرت حالش خوب نیست و قراره منتقلش کنن کاشان
باورم نمی شد ...
الان که دارم اینا رو می نویسم ، چشمام خیسه و دستام لرزون ، هنوز هم باورش برام سخته ...
کم کم دیگه صدای گریه و شیون من بلند شد ، اصلا حالم دست خودم نبود
فقط یادمه زنگ زدم بلیط برای شنبه صبح رو رزرو کردم که حتما با اولین پرواز بیام تهران ...
همون شب دو سه تا از بچه ها دورم رو گرفتند و همدردی کردند ، نمی دونم اگه رفیقام نبودند چه بلایی سر خودم می آوردم
وقتی رسیدم در خونه ، انگار همه منتظر ناله های من بودند ...
در و دیوار محل پر شده بود از پارچه های سیاه و پیام تسلیت
دیگه نفهمیدم چی شد فقط مثل یک جنازه ای شده بودم که از این ماشین به اون ماشین می بردنم
...
می گفتن خاک سردی میاره ، یادت می ره ، نمی دونم خیلی ها خیلی چیزها گفتند ولی ...
درد هجری کشیده ام که نپرس ...

تسلیت میگم:cry:
 

hasan_g2002

عضو جدید
کاربر ممتاز

ممنونم
امیدوارم حاله کسی رو خراب نکرده باشم
اصلا همین دوستی ها و محبت های بچه های باشگاه بود که منو به زندگی امیدوار کرد
مرسی بخواطر محبت های بی دریغ و بی بدیل بچه های باشگاه
 

آبیدر751

اخراجی موقت
تلخ ترین اثر تاریخ توی زندگی من مربوط میشه به جمعه 17 شهریور 1391 ...
حدودای ساعت 9 شب بود که گوشیم زنگ زد و پسر همسایمون یکدفعه بهم تسلیت گفت ...
انگار دنیا سرم هوار شده بود
آخه من سرکار بودم و خانواده هم از وضعیت مادرم بهم خبر درستی نداده بودند
دنیا داشت دور سرم می چرخید ، یک لحظه نابود شدم ، نمی دونم میتونید حسم رو درک کنید یا نه ولی امیدوارم برای هیچ کدوم از بچه ها این اتفاق نیفتاده باشه و نیفته
زنگ زدم به داداشم که کاشان بود ، نتونست حرف بزنه ، فقط اس ام اس زد که مادر حالش خوب نیست و سریع بیا تهران
دیگه حالم دست خودم نبود ، به چند تا از همسایه ها و دوستام زنگ زدم ، همه گفتند مادرت حالش خوب نیست و قراره منتقلش کنن کاشان
باورم نمی شد ...
الان که دارم اینا رو می نویسم ، چشمام خیسه و دستام لرزون ، هنوز هم باورش برام سخته ...
کم کم دیگه صدای گریه و شیون من بلند شد ، اصلا حالم دست خودم نبود
فقط یادمه زنگ زدم بلیط برای شنبه صبح رو رزرو کردم که حتما با اولین پرواز بیام تهران ...
همون شب دو سه تا از بچه ها دورم رو گرفتند و همدردی کردند ، نمی دونم اگه رفیقام نبودند چه بلایی سر خودم می آوردم
وقتی رسیدم در خونه ، انگار همه منتظر ناله های من بودند ...
در و دیوار محل پر شده بود از پارچه های سیاه و پیام تسلیت
دیگه نفهمیدم چی شد فقط مثل یک جنازه ای شده بودم که از این ماشین به اون ماشین می بردنم
...
می گفتن خاک سردی میاره ، یادت می ره ، نمی دونم خیلی ها خیلی چیزها گفتند ولی ...
درد هجری کشیده ام که نپرس ...
تسلیت......
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ممنونم
امیدوارم حاله کسی رو خراب نکرده باشم
اصلا همین دوستی ها و محبت های بچه های باشگاه بود که منو به زندگی امیدوار کرد
مرسی بخواطر محبت های بی دریغ و بی بدیل بچه های باشگاه

من حدود 19 سال پیش تجربه اش کردم... همدردیم... خاک مادر هیچوقت سرد نیست:cry:
 

ati3254

کاربر حرفه ای
تلخ ترین اثر تاریخ توی زندگی من مربوط میشه به جمعه 17 شهریور 1391 ...
حدودای ساعت 9 شب بود که گوشیم زنگ زد و پسر همسایمون یکدفعه بهم تسلیت گفت ...
انگار دنیا سرم هوار شده بود
آخه من سرکار بودم و خانواده هم از وضعیت مادرم بهم خبر درستی نداده بودند
دنیا داشت دور سرم می چرخید ، یک لحظه نابود شدم ، نمی دونم میتونید حسم رو درک کنید یا نه ولی امیدوارم برای هیچ کدوم از بچه ها این اتفاق نیفتاده باشه و نیفته
زنگ زدم به داداشم که کاشان بود ، نتونست حرف بزنه ، فقط اس ام اس زد که مادر حالش خوب نیست و سریع بیا تهران
دیگه حالم دست خودم نبود ، به چند تا از همسایه ها و دوستام زنگ زدم ، همه گفتند مادرت حالش خوب نیست و قراره منتقلش کنن کاشان
باورم نمی شد ...
الان که دارم اینا رو می نویسم ، چشمام خیسه و دستام لرزون ، هنوز هم باورش برام سخته ...
کم کم دیگه صدای گریه و شیون من بلند شد ، اصلا حالم دست خودم نبود
فقط یادمه زنگ زدم بلیط برای شنبه صبح رو رزرو کردم که حتما با اولین پرواز بیام تهران ...
همون شب دو سه تا از بچه ها دورم رو گرفتند و همدردی کردند ، نمی دونم اگه رفیقام نبودند چه بلایی سر خودم می آوردم
وقتی رسیدم در خونه ، انگار همه منتظر ناله های من بودند ...
در و دیوار محل پر شده بود از پارچه های سیاه و پیام تسلیت
دیگه نفهمیدم چی شد فقط مثل یک جنازه ای شده بودم که از این ماشین به اون ماشین می بردنم
...
می گفتن خاک سردی میاره ، یادت می ره ، نمی دونم خیلی ها خیلی چیزها گفتند ولی ...
درد هجری کشیده ام که نپرس ...

تسلیت میگم .............................:cry:
 
بالا