از نيازهاي اساسي تا توسعه انساني

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
از نگاه دیگران-
به سوي اقتصاد جهاني عادلانه: رويكرد توسعه انتقادي

از نيازهاي اساسي تا توسعه انساني

علي ديني تركماني*
گفت‌وگو با پاول استرتين
پاول استرتين، از نظريه پردازان و پيشگامان اقتصاد توسعه و ارائه‌دهنده نظريه نيازهاي اساسي، در سال 1947 از دانشگاه آبردين (در دوره ليسانس) و در سال‌هاي 1952 و 1956 از دانشگاه آكسفورد (در دوره‌هاي فوق‌ليسانس و دكترا) فارغ‌التحصيل شده و در حال حاضر استاد بازنشسته دانشگاه بوستون آمريكا است.



وي پيش از اين طي سال‌هاي 68-1966 استاد و رييس موسسه مطالعات توسعه دانشگاه سا***، طي سال‌هاي 78-1968 استاد و رييس موسسه مطالعات مشترك‌المنافع كالج Balliol آكسفورد، طي سال‌هاي 84-1968 رييس مركز مطالعات آسيا، طي سال‌هاي 85-1984 استاد مدعو موسسه توسعه اقتصادي بانك جهاني و طي سال‌هاي
89-1984 رييس موسسه توسعه جهاني دانشگاه بوستون آمريكا بوده است. علاوه بر اين، وي معاون وزارت كار انگلستان، مشاور مخصوص بانك جهاني، برنامه توسعه سازمان ملل متحد و يونسكو، بنيان‌گذار و سردبير نشريه «توسعه جهاني»، عضو گروه كاري گزارش‌هاي سالانه برنامه توسعه انساني UNDP سازمان ملل نيز بوده است.
برخي از آثار وي عبارتند از: «راهبردهاي توسعه انساني» (1994)، «تفكر درباره توسعه» (1997)، «جهاني‌سازي: تهديد يا فرصت» (2001). كتاب «نظريه و واقعيت در توسعه» (1986) نيز در ستايش از وي، به سرپرستي فرانسيس استوارت و سانجايالعل، منتشر شده است.

شما در كشوري توسعه يافته به دنيا آمده‌ايد. لطفا از دلايل علاقه‌تان به مطالعه درباره كشورهاي در حال توسعه بگوييد.
بله، من در وين به دنيا آمدم و همانجا به مدرسه رفتم. بين دو جنگ، زماني كه وين گرفتار مشكلات بود، بزرگ شدم و بيش از همه با مقولاتي چون فقر، بيكاري و نااميدي آشنا شدم. زماني كه به انگلستان رفتم، جايي كه بيشتر عمرم را در آنجا سپري كردم، در دانشگاه آبردين به تحصيل پرداختم و بعد از جنگ به دانشگاه آكسفورد رفتم. در سال 1951، با دختري آمريكايي ازدواج كردم و از سال 1976 به همراه وي در آمريكا اقامت گزيدم. آميزه علاقه به فقر و پيمان‌ها و اتحادهاي بين‌المللي موجب شد كه به مطالعه درباره كشورهاي فقير سوق پيدا كنم.
اين علاقه، ناشي از ارتباط با گونار ميردال، اقتصاددانان سوئدي و برنده جايزه نوبل بود. از سال 1950 با او در ارتباط بودم و در تاليف اثر ماندگارش، «درام آسيايي»، همكاري داشتم. با گذر زمان، طي سال‌هاي 66-1964 در «وزارت توسعه ماوراي بحار» انگلستان آغاز به كار كردم و توسعه يكي از علايق اصلي من شد.
يك فرد زندگي خود را چگونه مي‌تواند خلاصه كند؟ آيا بايد از هيتلر تشكر كنم كه موجب مهاجرت من از وين به انگلستان، ادامه تحصيلاتم در دانشگاه آبردين و سپس كالج Balliol آكسفورد، پيوستن به جبهه ضدجنگ و در ادامه ملاقات با همسر آينده‌ام و زندگي در آمريكا و به‌طور خلاصه تغيير نگاه من به زندگي شد؟ به عنوان اقتصادداني دگرانديش، به نقش نقد در مقام ابزار فكري نيرومندي كه ما را از ابتلا به جمود فكري باز مي‌دارد، توجه كردم. گذارهاي تصادفي از موقعيتي به موقعيت‌هاي كاملا متفاوت ديگري، كمكم كرد تا از پذيرش عجولانه نظريه‌هاي راست آيين معيوب دور بمانم. من اهميت صلاحيت، تواضع و فروتني و تساهل در گفتار روشنفكري را آموختم.
ثمره اصلي يك الگوي تحليلي (يا به زبان امروزي سرمشق) اين است كه نقص و بي‌كفايتي الگوي رقيبي را نشان دهد. شواهد آنقدر قوي نيستند كه چنين الگوهايي را (به تنهايي) از ميدان به در كنند. من وجودهاي انساني را تحسين مي‌كنم كه نه مانند نرمتنان بلكه شبيه پستانداران هستند؛ پستانداران داراي سطح بيروني نرم و گرم ولي ستون فقراتي قوي هستند و نرم تناني مانند صدف و هشت‌پا و حلزون داراي سطحي سفت و سخت ولي دروني خيلي نرم و ضعيف هستند؛ انعطاف‌پذير بدون ضعف در برابر سفت و سخت بدون انعطاف.
رشد در وين بعد از جنگ جهاني اول، مهاجرت به انگلستان در سال 1938، سپري كردن بيشتر ايام عمرم در انگلستان بعد از جنگ جهاني دوم، و آمدن به آمريكا بعد از واترگيت و جنگ ويتنام در سال 1997 باعث شده‌اند كه من به نوعی كارشناس ايام جنگ شوم.
مهاجرت از اتريش به انگلستان، اسكاتلند و آمريكا موجب شده كه وجود من نه در خاك بلكه در آسمان، جايي بين مرزهاي ملي، ريشه بزند.
پس از مدت زماني كه شما در حوزه اقتصاد توسعه مشاركت داشته‌ايد، ارزيابي‌تان از عملكرد آن چيست؟
از زماني كه من به مباحث توسعه علاقه‌مند شدم، پيشرفت قابل توجهي در اين حوزه وجود داشته است. از تاكيد اوليه بر سرمايه فيزيكي تا تاكيد بر سرمايه انساني، دانش و حكمراني و از تاكيد بر رشد تا تاكيد بر مسائلي چون اشتغال، عدالت، بازتوزيع همراه با رشد، نيازهاي اساسي، محيط زيست، حقوق بشر، زنان، حكمراني[خوب]، نهادها و توسعه انساني در پيشرفت و تكامل بوده است.
اين نه خطاهاي خنده‌دار بوده و نه سرگرمي‌ها و مدهاي موفق، بلكه تكامل تدريجي است كه طي آن ما از دانش رو به رشد بهره‌مند شده‌ايم.
در دهه 1960، شما در آكسفورد تدريس مي‌كرديد. در اين دهه و دهه پس از آن اقتصاد توسعه رشته‌اي جذاب و پرطرفدار بود. لطفا تصويري از اين علاقه در مقايسه با دهه‌هاي 90-1980 ارائه بفرماييد.
در دهه 1960 «خوشبختي عبارت بود از زنده ماندن و زود پير نشدن و جوان ماندن كه سعادت بزرگي بود». شايد در آن زمان بيش از اندازه خوشبين بوديم، اما به نظر من دهه 1980 به اشتباه دهه «از دست رفته» ناميده شده است. اگر شما تحولات را بر مبناي مردم به جاي كشورها، اندازه‌گيري كنيد، پيشرفت قابل توجهي را در اين دهه خواهيد ديد. البته، بحران بدهي نيز وجود داشت كه ناشي از نبود خلاقيت‌هاي نهادي است.
من تراست سرمايه‌گذاري بين‌المللي را پيشنهاد دادم كه مازاد سرمايه را از كشورهاي ثروتمند نفتي و غيرنفتي به كشورهاي در حال توسعه نيازمند، بر مبناي معيارهايي قابل قبول، انتقال دهد. اين مي‌توانست به نفع همه باشد، اما شكست خورديم. در حقيقت وام ‌دهندگان آزمند به وام‌گيرندگان بهتر وام دادند و وضع فقرا بدتر شد.
شما مقدمه‌اي بر يكي از كتاب‌هاي گونار ميردال، «مولفه‌هاي سياسي توسعه» و همينطور مقاله‌هايي در ستايش از وي نوشته‌ايد كه نشان مي‌دهد ارتباط فكري نزديكي با وي داشته‌ايد.
گونار ميردال خود را بدبيني بشاش مي‌ناميد. وي معتقد بود زماني كه امكان اجراي سياستي خوب حتي به اندازه يك درصد باشد، بايد تمام تلاشمان را براي انجام آن به كار گيريم. چون اعتقاد داشت كه تمام دانش‌مان را بايد براي حل مشكلات اجتماعي بكار ببريم تا به اقتصادداني نهادگرا تبديل شد. ميردال به ايران نيز مسافرت كرده و تحت تاثير مردم و تلاش‌هاي آنان قرار گرفته بود.
وي بر خلاف بيشتر اقتصاددانان بر اين باور نبود كه در ايران، گرايش طبيعي به سوي تعادل است؛ برعكس، معتقد بود مادامي كه سياست‌ها تغيير نكند، ايران به سوي جنبش‌هاي متراكم تعادل‌گريز در حركت خواهد بود، به سوي نابرابري بيشتر. همچنين به كمك‌هاي توسعه‌اي نظر خوشي نداشت چرا كه گمان مي‌كرد كاركرد اين كمك‌ها حمايت از رژيم‌هاي فاسد و ديكتاتوري است.
ميردال به سوسيال دموكراسي يا «راه سوم» باور داشت؛ شما نيز چنين باوري داريد. ويژگي‌هاي چنين نظامي از نظر شما چيست؟
سوسيال دموكراسي يا اگر شما دوست داريد راه سوم، به اين معناست كه ما مجبور به انتخاب از ميان دو گزينه بازار آزادي كه درآن هر فردي تنها براي خود است و برنامه‌ريزي مركزي كه در آن ديوان سالاران در مورد تمام مسائل ما تصميم مي‌گيرند، نيستيم.
همينطور مجبور به انتخاب ميان انقلاب و پذيرش وضع موجود نيستيم؛ چرا كه با ابزارها و وسايل صلح‌آميز مي‌توانيم جامعه‌اي عادلانه، صلح‌گرا و شاد خلق كنيم. اين نكته بر نقش مهم سياستمداران منتخبي، تاكيد دارد كه از طريق نظام مالياتي تصاعدي و مداخله‌هاي دولتي حقوقي بايد نابرابري‌هاي ناشي از كاركرد بازار را تصحيح كنند.
شما رويكرد نيازهاي اساسي را معرفي كرديد و سازمان بين‌المللی كار و بانك جهاني در دهه 1970 آن را به عنوان سرمشقي در برنامه‌هاي توسعه‌اي خود بكار بردند. ويژگي‌هاي مهم اين رويكرد چيست و نتايج آن در عمل از نظر شما چگونه بوده است؟
رويكرد نيازهاي اساسي نتيجه تكاملي طولاني بود. اين رويكرد به معناي توجه به رشد اقتصادي همراه با توجه به رشد بيكاري و فقر بود. البته اشتغال مفهومي برگرفته از كشورهاي ثروتمند بود كه به‌طور نادرست در مورد فقرا بكار گرفته شد. اگر شما فقير باشيد و از عوايد بيكاري بهره‌مند نباشيد، مجبور به زندگي كردن به هر شكلي خواهيد بود.
اين وضعيت موجب شكل‌گيري بخش غيررسمي مي‌شود. رويكرد نيازهاي اساسي بر نيازهاي گروه‌هاي ويژه‌اي از مردم فقير متمركز شد؛ نه تنها بيكاران بلكه افراد مورد تبعيض، مسن و ناتوان و بيمار مزمن را مدنظر قرار داد. متاسفانه، اين رويكرد در تعدادي از كشورهاي در حال توسعه كه بيشتر به نظم اقتصادي بين‌المللي نوين علاقه‌مند بودند و آن را تشويق مي‌كردند مورد قبول قرار نگرفت؛ كشورهاي ثروتمند نيز به نادرست آن را به مثابه عاملي در جهت كاهش كارآيي كمك‌هاي مالي‌شان تفسير كردند. به هر حال، شايان ذكر است كه بسياري از كشورهاي در حال توسعه دست‌كم در بيانيه‌هايشان سياست‌هايي را دنبال كردند كه مرتبط با نيازهاي اساسي، بهداشت و آموزش پايه‌اي بود. زماني كه برنامه توسعه سازمان ملل متحد (UNDP) اولين گزارش توسعه انساني را در سال 1990 منتشر كرد، رويكرد نيازهاي اساسي با عنوان جديدي دوباره احيا شد.
شما اكنون بر رويكردهاي توسعه انساني و توسعه پايدار تاكيد مي‌كنيد. تعريف شما از اين رويكردها چيست و چه ارتباطي بين اين رويكردها و رويكرد نيازهاي اساسي وجود دارد؟
توسعه انساني مرحله‌اي از تكامل فكري ما درباره فقر و نيازهاي اساسي است. اين رويكرد وسيع‌تر از رويكرد نيازهاي اساسي است، چرا كه درباره محروميت در كشورهاي ثروتمند نیز كه علل كاملا متفاوتي دارد، به بحث مي‌پردازد. همچنين، اين رويكرد مسائلي فراتر از بخش‌هاي اجتماعي و درآمدي را دربرمي‌گيرد؛ مسائلي نظير محيط‌زيست، آزادي و مشاركت در دولت، حقوق بشر، رفع تبعيض جنسي، مسووليت‌پذيري و امكان اعتراض به عملكرد دولت.
اين به معناي گسترش دادن امكان انتخاب‌هاي شهروندان است. بايد توجه كرد كه نيازهاي فيزيكي اساسي در يك زندان تحت مديريت خوب نيز قابل تامين است. اما اين به معناي توسعه انساني نيست.
اقتصاددانان راديكال معتقدند كه تاكيد بر توسعه پايدار در چارچوب حوزه اقتصاد توسعه گامي به پيش است، با وجود اين به دليل بي‌توجهي به ساخت نابرابر قدرت تاثير جدي بر زندگي واقعي مردم فقير جهان نخواهد گذاشت. نظر شما درباره اين ايده چيست؟
اقتصاددانان راديكال بر اين باورند كه كاهش فقر ممكن است فقرا را از انقلابي‌گري يا از هدف تغيير اساسي ساخت جامعه منصرف كند. من با اين ايده موافق نيستم. اول اينكه، بسياري از اصلاحات كوچك، مانند عمل موريانه در پوساندن ريشه‌ها ممكن است به سقوط بدتر نظم قديمي منجر شود. دوم اينكه، بدبختي و محروميت در هر كجا كه باشد بايد كاهش يابد يا بهتر است بگويم بايد حذف شود. چنانچه ظرفيت اجتماعي فقرا تا حد طبقه متوسط بهبود پيدا كند، فراخواني آنان به اصلاحات، آزادي و مشاركت ممكن خواهد شد.
بعد از دست‌كم چهار دهه تلاش براي توسعه، بسياري از مردم جهان زير خط فقر زندگي مي‌كنند. استانداردهاي زندگي در آفريقا كاهش يافته و نابرابري ميان شمال و جنوب بيشتر شده است. ميردال معتقد بود كه در چارچوب عملكرد آزادانه نيروهاي بازار چنين گرايش‌هايي به دليل آثار انتشار ضعيف و آثار بازدارنده قوي اجتناب‌ناپذير است. آيا شما با اين نظر هم‌عقيده هستيد؟
من با گونار ميردال درباره آثار انتشار و بازدارنده موافق هستم. اما گمان نمي‌كنم كه نبود توسعه در آفريقا و ديگر مناطق معدود جهان به كشورهاي ثروتمند ارتباط پيدا كند. آن نتيجه سوء مديريت حاكمان اين كشورها است. هر چند كه عملكرد كشورهاي پيشرفته نيز تلاش‌هاي توسعه‌اي كشورهاي فقير را با مشكل بيشتر مواجه مي‌كند. (جذب سرمايه‌ها و فرار مغزها دو مثال بارز هستند)، اما مشكل اصلي همانا رژيم‌هاي اين كشورها است. چنانچه شرق آسيا نشان مي‌دهد، امكان وقوع توسعه موفقيت‌آميز وجود دارد.
به نظر مي‌رسد كه توصيه‌هاي سياستي بانك جهاني، صندوق بين‌المللي پول و سازمان تجارت جهاني بيشتر در راستاي تامين منافع كشورهاي توسعه يافته قرار دارد. آنها جهان را به‌گونه‌اي سامان مي‌دهند كه منافع اين كشورها حداكثر شود. اگر شما با اين ايده موافق هستید، گزينه پيشنهادي‌تان چيست؟
اين نهادها اشتباهاتي دارند، با وجود اين من با اين ايده موافق نيستم. كشورهاي در حال توسعه [از طريق آنها] حضور خودشان را اعلام مي‌كنند و نظرشان را به گوش‌ها مي‌رسانند (البته راي بر مبناي مشاركت مالي است و نه بر مبناي قاعده هر كشور يك راي).
وضع كشورهاي در حال توسعه بدون صندوق بين‌المللي پول، بانك جهاني و سازمان تجارت جهاني بدتر مي‌شود. البته، آنها مي‌توانند نهادهاي خاص خودشان نظير صندوق پول آسيايي را به وجود آورند. متاسفانه، كشورهاي در حال توسعه در همكاري با يكديگر خوب عمل نمي‌كنند.
برخي از نظريه‌پردازان معتقدند كه جهاني‌شدن فرآيندي است كه طي آن نظام سرمايه‌داري هژموني خود را در تمام جهان تثبيت مي‌كند. از نظر اين افراد، سياست‌هاي تعديل ساختاري و تثبيت اقتصادي، پروژه‌اي است در راستاي غربي‌سازي جهان. مايل هستم نظرتان را در اين باره بدانم.
تنها يك نوع سرمايه‌داري يا اقتصاد مبتني بر بازار وجود ندارد، انواع مختلفي از آن موجود است. در اين ميان، نوع بسيار متفاوت نظام اقتصاد و بازار ژاپني وجود دارد كه در آن بنگاه‌ها با بانك‌ها و تجار با يكديگر ارتباط تنگاتنگي دارند. علاوه بر اين، مدت زمان اشتغال كارگران نيز طولاني است. همچنين نوع آلماني آن وجود دارد كه بسيار متفاوت از نوع انگلوساكسوني است؛ مي‌توان به نوع مداخله‌گرايانه‌تر فرانسوي و اسكانديناوي اشاره كرد كه همراه با ارائه خدمات رفاهي اجتماعي است. من دليلي نمي‌بينم كه كشورهاي در حال توسعه الگوي خاص سرمايه‌داري يا اقتصاد مختلط خودشان را نداشته باشند؛ تركيبي از بازار، ارائه كالاهاي عمومي توسط دولت، خدمات اجتماعي خوب و نظام مالياتي تصاعدي چنين الگويي را به‌دست مي‌دهد.
برخي از اقتصاددانان و نظريه‌پردازان پست‌مدرن معتقدند كه ما بايد برداشت جديدي از مفهوم توسعه به‌دست دهيم. براي مثال، ولفگانگ زاكس در كتاب «نگاهي نو به مفاهيم توسعه» معتقد است كه الگوي توسعه كنوني را آمريكا بعد از جنگ جهاني دوم معرفي كرد و از پس آن منافع خود را حداكثر كرد. وي استدلال مي‌كند كه برداشت رايج از مفهوم توسعه در راستاي استعمارگرايي جديد است و نه در راستاي استقلال كشورهاي در حال توسعه. اين ايده از جنبه‌اي مشابه برداشت رويكردهاي نئوماركسيستي و وابستگي است. برخي ديگر، سرمشق‌هاي رايج برگرفته از غرب را نقد مي‌كنند. ارزيابي شما از چنين رويكردهايي چيست؟
هر كشور يا گروهي از كشورها آزاد هستند كه مفهوم خاص خودشان از توسعه را انتخاب كنند. من گزارش كميسيون جهاني فرهنگ توسعه با عنوان «تنوع خلاق ما» را نوشتم. ما بايد به تنوع در ديدگاه‌ها و رويكردها خوش آمد بگوييم. هيچ فردي مقيد به تقليد از آمريكايي‌ها نيست.
برخي از نظريه پردازان پست مدرن ضدرشد معتقدند كه كشورهاي در حال توسعه، راهِ رفته و به بن‌بست رسيده غرب را نبايد دوباره طي كنند. آيا به نظر شما امكان پيگيري راهبردي «ضدرشد» در كشورهاي در حال توسعه وجود دارد؟
مردم معمولي در بسياري از كشورهاي جهان الگوي آمريكايي زندگي، يعني مك‌دونالد، موزيك راك و تلويزيون را دوست دارند. اغلب، اين نخبگان غني غربند كه زندگي ساده و بازگشت به طبيعت را موعظه مي‌كنند.
شعار مخالفان جهاني‌سازي در سياتل (1999)، واشنگتن، پراگ (2000)، كِبِك، داووس (2001)، لندن (2001)، گوتبرگ‌ سوئد (2001) و جنوا (2001) مانند «اول زمين» و «جامعه بدون اضطراب» مثال تناقض نمايي از مخالفان جهاني شدن از پايين را به‌دست مي‌دهد. آنان با تلفن، موبايل، تبليغات اينترنتي، تركيب فراملي و جهاني، سفرهاي ماوراي اقيانوسي وكفش‌هاي نايك در برابر نظامي كه اين ابزارها را خلق كرده، عصيان مي‌كنند.
همانطور كه مي‌دانيد ميردال در «درام آسيايي» آشكارا و با تاكيد، مفهوم توسعه را بر مبناي مجموعه‌اي از ارزش‌هاي غربي تعريف مي‌كند.
آيا مي‌توان از تنها يك ارزش يا مجموعه‌اي از ارزش‌هاي برتر نام برد كه مبناي نظريه‌پردازي در حوزه توسعه باشد؟
يكي از مسائلي كه من با ميردال موافق نبودم، اين ايده او بود كه اگر آسيايي‌ها مانند سوئدي‌هاي مدرن شوند، وضع همه آنها خوب و پروژه توسعه موفق خواهد شد.
من معتقدم كه تنوع فرهنگي (چه في‌نفسه به عنوان هدف و چه به عنوان ابزاري براي اهداف) شايسته توجه است و ديدگاه‌هاي معتبر مختلفي را مي‌توان به‌طور برابر درباره توسعه طرح كرد. ما نه تنها در اجرايي كردن تصورات نهادي خودمان بلكه در طراحي آينده‌هاي مختلف تنبل بوده‌ايم.
اكنون اجازه دهيد كه به هژموني فرماليسم در اقتصاد بپردازيم. فرماليسم چنانچه مارك بلاگ تعريف مي‌كند عبارت است از استفاده بيش از اندازه از رياضيات در اقتصاد يا تاكيد بيشتر بر صورت و فرم رياضي تا محتوا. با حاكميت اين نگاه به نظر مي‌رسد كه فارغ‌التحصيلان رشته اقتصاد بيشتر با رياضيات آشنايي پيدا مي‌كنند تا با دانش اقتصادي.
واسيلي لئونتيف، برنده جايزه نويل بر اين باور بود كه در شرايط كنوني براي تبديل شدن به اقتصادداني بزرگ كافي است فردي رياضيات سطح بالايي داشته باشد؛ موريشو موريشيما كه خود اقتصاد رياضي‌دان بزرگي است، معتقد است به دليل استفاده بيش از اندازه از رياضيات در اقتصاد بازدهي نهايي آن پايين آمده است. ويليام بامول از اقتصاددانان بزرگ جريان غالب معتقد است: با تاكيد بر رياضيات مزيت‌هاي نسبي فكري دانشجويان ناديده گرفته شده، تمام آنان به نادرست به حوزه خاصي سوق داده مي‌شوند. با توجه به اينكه شما نيز در اين زمينه نوشته‌هايي داريد لطفا نظر خود را بيان بفرماييد.
من اخيرا مقاله‌اي با عنوان «اشتباه علم اقتصاد معاصر چيست؟» نوشتم. در اين مقاله نتيجه گرفته‌ام كه رياضيات در علم اقتصاد جايگاهي دارد، اما بايد در جاي خودش گذاشته شود.
ما بايد از تحليل‌هاي رياضي چنان استفاده كنيم كه قسمت‌هاي مختلف بدن در موارد نادري با عمل جراحي به قسمت‌هاي ديگر پيوند زده مي‌شود.
تحليل‌هاي كمي و مباحث كيفي را مي‌توان تركيب كرد، روش‌هاي فرمال و غيرفرمال را مي‌توان مورد استفاده قرار داد، بصيرت‌هاي تاريخي، فلسفي، سياسي و انسان شناختي را مي‌توان به‌كار گرفت و بنابراين از اين طريق به فهم كامل‌تري دست يافت. از رياضيات در علم اقتصاد جاري بيش از اندازه استفاده
مي‌شود.
خشكي نظم رياضيات اغلب مانند خشكي جسد است. در عين حال، رياضيات زبان نرم و سبك خاص خود را دارد مانند معادله‌اي كه نمادهايي را براي هويت‌هاي واقعي در نظر مي‌گيرد. براي مثال a براي فرد، بنگاه يا مزرعه. من هيچ عبارت رياضي براي بيان جمله عاشقانه « دوستت دارم» نمي‌شناسم.
رياضيات يك زبان است، يا شايد بايد بگويم يك زبان نامفهوم همراه با ظرفيت فوق‌العاده كوچك افعال؛ افعالي كه نمي‌توان بيش از چهار مورد برشمرد: برابري‌ها، بزرگ‌تر است از، كوچك‌تر است از و تابعي است از.
من فكر مي‌كنم كه بازار دانش اقتصاد يك ويژگي مهم دارد و آن اينكه عرضه‌كنندگان عمده آن در گفتار رقابت‌گرا و در عمل انحصارگرا هستند. آنان براي دانشجويان از مزاياي رقابت و آزادي در ورود و خروج آزاد به بازار سخن مي‌گويند اما در عمل اجازه ورود به رويكردهاي ديگر را
نمي‌دهند.
آنان خود را بر حق و اشاعه آن در نظام دانشگاهي را شاهد مدعاي خود مي‌دانند. اين در حالي است كه در پرتو روشنگري‌هاي جديد مي‌توان گفت كه ميان دانش و قدرت ارتباطي وجود دارد. براي مثال برخي از نظريه‌پردازان معتقدند كه دانش در خدمت ساخت قدرت است.
بر اين مبنا مي‌توان گفت كه جريان غالب اقتصادي به اين دليل قدرت بازتوليد خود را دارد كه در راستاي منافع ساخت قدرت عمل مي‌كند و برخوردي محافظه‌كارانه با شرايط موجود دارد. نظر شما در اين باره چيست؟
من معتقدم كه تمام دانش تا حدي مبتني بر منافع است و از اين‌رو همراه با انحراف. البته امكان غلبه بر اين انحراف‌ها وجود دارد و براي نشان دادن اين انحراف‌ها و تصفيه دانش از اشتباه‌ها و منافع يك طرفه بايد كار دقيق به كار برده شود.
گونار ميردال چه در «درام آسيايي» و چه در «مبارزه با فقر جهاني» بر مناسبت تبييني روش نهادي در بررسي و تبيين مسائل و مشكلات كشورهاي در حال توسعه تاكيد زيادي كرده است. ضمن اشاره به اين نگاه ميردال، لطفا نظرتان را درباره تفاوت‌هاي ميان نهادگرايي اروپايي كه ميردال معرف آن است و نهادگرايی آمريكايي كه ويلن، ميچل، گالبرايت و ديگران معرف آن هستند و نهادگرايي جديد كه ويليامسون، كوز، نورث و ديگران معرف آن هستند بيان
فرماييد.
ماهيت رويكرد نهادي كه گونار ميردال به كار مي‌گرفت عبارت است از كاربرد تمام دانش و فنون مرتبط براي تحليل موضوع. مطابق اين رويكرد نهادي «تاريخ، سياست، نظريه‌ها و ايدئولوژي‌ها، سطوح و ساخت‌هاي اقتصادي، طبقه اجتماعي، كشاورزي و صنعت، تحولات جمعيتي، بهداشت و آموزش و نظاير اينها نه به‌طور مجزا، بلكه در ارتباط چند سويه با هم بايد مورد مطالعه قرار گيرند.»
وي مكرر مي‌گفت كه در يك نظام اجتماعي مرتبط به هم هيچ مشكل اقتصادي، هيچ مشكل روانشناختي، هيچ مشكل انسان شناختي و هيچ مشكل سياسي به‌طور مجزا وجود ندارد؛ آنها فقط مشكل‌اند و تمام اين مشكلات پيچيده هستند. تعريف دقيق‌تر بر اهميت نهادها در شناسايي اينكه جوامع چگونه كار مي‌كنند و چگونه در جهت بهتر تغيير مي‌يابند تاكيد مي‌كند.
براي مثال، نظام‌هاي مالكيت زمين، نظام اجاره اراضي و حقوق مالكيت در كشورهاي در حال توسعه و در حال گذار، مطابق مكاتب نهادي، در بررسي آثار كارآيي و عدالتي ترتيبات آنها حائز اهميت است.
رويكرد نهادي، همچون رويكرد تاريخي، در مقابل مدل‌سازي و نظريه‌پردازي تجريدي قرار دارد. هم ماركسيست‌ها و هم نئوكلاسيك‌ها نقش طراحي نهادهاي مناسب را ناديده گرفته‌اند.
گروه اول به اين دليل كه گمان مي‌كنند چنين نهادهايي به‌طور خودكار با تغيير شرايط اقتصادي تطبيق پيدا مي‌كنند؛ گروه دوم نيز به اين دليل كه گمان مي‌كنند اين نهادها پيش از اين جا افتاده‌اند و بنابراين ارزش بررسي را ندارند. اين نكته نيز گفتني است كه سوسياليست‌هاي تخيلي به اين دليل كه معتقد بودند اصلاحات مستلزم طراحي نهادهاي مناسب است بيش از ماركسيست‌ها واقع‌بين بودند.
*استادیار موسسه مطالعات و
پژوهش‌های بازرگانی
 

Similar threads

بالا