معماری با مصالحی از جنس دل

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازگشته ام

با کوله باری از شعر های ناگفته....

تنها اینجا

مکان امن عاشقانه های من است ....
:gol:
 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
هــــــــــــــــر کـــسی ...


به ســـــــــــهمه خـــــــــــود ...


از دنیا چــــــــــــیزی بــــــــــــــرمی دارد ... !!!


مــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــن از دنـــــــــــــــ ـــــــــــــــــــیا ...


دســــــــ ــــــــت بـــــــــ ـــــــــر داشــــته ام ... !!!
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت عجیبیست

رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.

مردم نمی بینند و فریاد می زنند….. !!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منم و شرجی چشمی همیشه بارانی
دلم به راه تو مانده خودت که می دانی
بیا که ذوق پریدن به بالمان خشکید
شبیه واژه دریا همیشه طوفانی
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من
پری گوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز

میگن سیگار آدمو آروم میکنه!من نمی دونم این همه آدم قد یک نخ سیگار نیستن!!؟
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کنار کوچه ی هر روزم عابری تنها
به چشم خسته ی بی رنگ او نهفته رموز
گذشته ام ز کنارش تمام فصل ها را
خزان گذشت و
زمستان به سر رسید و
هنوز...
به باغ خفته ی چشمش

بهار هم نشکفت

خطوط محو حضورش به رنگ خاکستر
به روی هر چه خیال است راه می بندد
نگاه یخ زده ی ساکتش
ولی انگار
به آتشی که درونم فکنده
می خندد...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شباهنگام
وقتی برای باز هم از تو نوشتن
به دنبال بهانه ای می گشتم
طنین آنچه را همیشه میان ما به تکرار شنیده می شد
شنیدم......

یاد تو

در جای جای بودنم ریشه می انداخت
و سایه سار تنهاییم را
هر روز گسترده تر از روز قبل می کرد
دوستت داشتم
و این حقیقت کتمان ناشدنی را
با خاطره ای تنها
بر قامت استوار و صبورم می نگاشتم
هر روز
هر بار
هر لحظه
مثل کودکی که میان تاریکی های دنیا
می ترسد
و فریاد می زند
از بی تو بودن هراس داشتم
غرور در برابر حرف
مثل صبر در برابر اشک
به سیاه چاله های ذهنم نقب میزد
و در گلوگاه بودنم
بعغض می شکفت و نمی شکست
و هر ثانیه

عشق

این غریبه ی خون آشام را برایم معنا می کرد
تمام شب
که آزار یاد تو
قلب مرا میان دستانش می فشرد
با عزمی جزم فراموشت می کردم
اما صبح گاهان
پیش از اولین شعاع نور
تو باز هم در من آغاز می شدی
و تمام روز را
سوار بر اندیشه ام
می پیمو دی روحم را
بی آنکه دمی از پای باستی
آهی که پس از نامت
بر روشنای حرف من پیوند می خورد
آیتی از درد بود

و شب
و شب
و شب

و تمام شب ها
در انحصار خاطره هایت
آسمان چشم من بارانی بود.

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پنجره را به پهناي جهان مي گشايم
جاده تهي است درخت گرانبار شب است
نمي لرزد آب از رفتن خسته است تو نيستي نوسان نيست
تو نيستي و تپيدن گردابي است
تو نيستي و غريو رودها گويا نيست و دره ها ناخواناست
مي آيي : شب از چهره ها بر مي خيزد راز از هستي مي پرد
ميروي : چمن تاريک مي شود جوشش چشمه مي کشند
چشمانت را مي بندي ابهام به علف مي پيچد
سيماي تو مي وزد و آب بيدار مي شود
مي گذري و آيينه نفس مي کشد
جاده تخي است تو بار نخواي گشت و چششم به راه تو نيست
پگاه دروگران از جاده روبرو سر مي رسند رسيدگي خوشه هايم را به رويا ديده اند





 

mitra212

عضو جدید
تو مرا با غزلی ناب به شعرت خواندی
با دو چشمان پر از خواب به شعرت خواندی

بچه آهو چه عجب دل بدهد بر دامی؟
!
چون حبابی به بر آب به شعرت خواندی

تا که بی تاب شد از مشعله های خورشید
تو مرا در شب مهتاب به شعرت خواندی

بی قرار غزلت شد دل سرگشته من
تو مرا باز چه بی تاب به شعرت خواندی

شاید از صومعه یا میکده خواندی تو مرا
یا که از گوشه محراب به شعرت خواندی

پلک بر هم نزدی تا غزلت را گفتی
تو مرا باز چه بی خواب به شعرت خواندی

من گرفتار غزلهات شدم
:gol:" مرد غزل":gol:
تومرا با غزلی ناب به شعرت خواندی
 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه نمیدانی...هیچ کس نمیداند،پشت این چهره ی آرام در دلم چه میگذرد...نمیدانی!کسی میداند...این آرامش ظاهر و...این دل ناآرام...چقدر خسته ام میکند.

 

m.asn

عضو جدید
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما،‌ اما
گرد بام و در من
بی ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب

قاصدک! هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم، خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كوير تشنه باران است
حميد تشنه خوبي
به من محبت كن
كه ابر رحمت اگر در كوير مي باريد
به جاي خار بيابان بنفشه مي روييد
و بوي پونه وحشي به دشت بر مي خاست
چرا هراس چرا شك ؟
بيا كه من بي تو
درخت خشك كويرم كه برگ و بارم نيست
اميد بارش باران نوبهارم نيست





 

hassan2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]این روزها[/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]اگر خون هم گریه کنی[/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]عمق همدردی دیگران با تو[/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]یک کلمه است :[/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]" آخـــــــی "[/FONT]
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز

کـآش مـی شـد مُــرد
مـثـلِ راه رفـتـن
خــوآبــیــدن
خــریــد کـردن
کـآش مـی شـد خـواسـت
و مُــرد ... !
 

hassan2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماندن بهانه میخواهد
و نوشتن دلیل!

بهانه ام کو؟ کجاست؟

میخواهم بمانم! بنویسم!
 

hassan2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
بـه خـــــودم قــول میدهـــــم کــــه فــــــــراموشــــت کـــــــنموقـــتی صـــبــح میشـــــــود تــو را کـه نـه …
ولــــــی !
قــــــــولم را فـــــــرامـــوش میکـــــــنم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خسته ام خدایا
در این ماتمکده دل خسته ام
روزگاری بود که خلوتکده ام
پر از عطر یاس بوی اقاقی بود
و حال دوباره در آستانه ی جنهم
آرزوی مرگ مرا به خود می خواند
تمام هستی ام را به تاراج می دهم
فقط آرامش می خواهم
به هزار در پناه بردم
اما ..................
نمی دانم کدامین آستان بر من گشاده می شود ؟
کدامین آستان ؟
مرا نجات بده
مرا رها کن از این ..........
خدایا
دنیا و درد های آدمیان
آتشفشان روحم شده است
و مرا به مسلخ می برد
جز تو راه به جایی ندارم
نجاتم بده نجاتم بده
بود آیا هم آغوشی آسمان نور ؟
 

m.asn

عضو جدید
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس.
با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را.
کلاغ از کائنات گله داشت.
کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت، نازیبایی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود.
کلاغ غمگینانه گفت: کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود و بالهایش را می بست تا دیگر آواز نخواند.
خدا گفت: صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند.
سیاه کوچکم! بخوان! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هیچ نگفت.
خدا گفت: توسیاهی سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و تو این چنین زیبایی ات را بنویس و اگر نباشی جهان من چیزی کم دارد. خودت را از آسمانم دریغ نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. این منم که دوستت دارم سیاهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند...
این بار اما عاشقانه ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش بودی . . .
وقتـی بغض مـی کردم . . .
فقطـ بغلم مـیکردی و مـیگفتـی . .
ببینم چشمـــــاتو . . . منـــــو نگاه کـن . . .
اگه گریــه کنـی قهـــــر مـیکنم میرمـــــا . . .!
فقط همـیــن …!!!
 
بالا