نمیدونم چی بگم ولی خیلی باحاله

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبورشد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت:«سلام»
رییس پرسید:«بابا خونس؟»
صدای کوچک نجوا کنان گفت: «بله»
می تونم با اوصحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند،گفت: «مامانت اونجاس؟» بله
می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج وحیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید:«آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلیکوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد:«گروه جست و جو همین الان از هلیکوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطردر گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید:«آنها دنبال چی میگردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته ونجوا کنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبورشد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت:«سلام»
رییس پرسید:«بابا خونس؟»
صدای کوچک نجوا کنان گفت: «بله»
می تونم با اوصحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند،گفت: «مامانت اونجاس؟» بله
می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج وحیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید:«آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلیکوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد:«گروه جست و جو همین الان از هلیکوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطردر گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید:«آنها دنبال چی میگردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته ونجوا کنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».

این داستانه یا واقعیت:redface:
:(چطور تلفن زنگ خورد جز بچه بقیه متوجه نشدند/گم شده بوده؟
:cry:تلفن کجا بوده که بچه و تلفن تو دید نبودند؟
:confused:
 

chik.chik.jhik

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوش به حالش که پلیس و آتش نشون و هلی کوپتر اومده بودن دنبالش بگردن:biggrin:
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
این داستانه یا واقعیت:redface:
:(چطور تلفن زنگ خورد جز بچه بقیه متوجه نشدند/گم شده بوده؟
:cry:تلفن کجا بوده که بچه و تلفن تو دید نبودند؟
:confused:
بخدا من اونجا نبودم:(
 

گلسا2

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوندم بودمس ولبی باسم خوندمس عاسخسم خیلی باحال بود الهی من قلفونس بلم
 

naser.66

عضو جدید
سلام مجدد
مرسی بد نبود.
ولی ستاره هات میگن مطالبت باید قشنگتر بشه
 

wwwparvane

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اینکه پر از سوال بود ولی خیلی قشنگ بود.
مرسی عزیزم.:gol:
:w17:
 

Similar threads

بالا