نامه دکتر مصطفی چمران به دکتر علی شریعتی پس از مرگ وی

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
همیشه فکر میکردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم...
همیشه فکر میکردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم...ای علی؛من امده ام که بر حال زار خود گریه کنم...زیرا تو بزرگتر از انی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی...ای علی؛ تو نماینده به حق محرومین و زجر دیدگان تاریخی و من ناله دردمندان را از حلقوم تو میشنوم... خوش داشتم که وجود غم آلود را به سر پنجه هنرمند تو بسپارم و تونی وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابه لای زیر و بم تاروپود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی ، می خواستم که غم های دلم را بر تو بگشایم و تو « اکسیر صفت » غم هایی کثیفم را به زیبایی مبدل کنی و سوز و گداز دلم را تسکین بخشی ای علی ! تو را وقتی شناختم که کویر را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته و ناگفته خود را در آن یافتم . قبل از آن خود را تنها می دیدم حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیر طبیعی بودن خود شرم می کردم ، اما هنگامی که با تو آشنا شدم ، در دوری از تنهایی به درآمدم و با تو هم راز و هم نشین شدم . ای علی ! تو مرا به خویشتن آشنا کردی من از خود بیگانه بودم همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمی دانستم ، تو دریچه ای به سوی من بازکردی و ما به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی ها و زیبایی های آن را به من نشان دادی .ای علی ! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ بنت جبیل ... رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدم تل مسعود در میان جنگیندگان ( امل ) گذراندم ع فقط یک کتاب را با خودم بردم و آن کتاب کویر تو بود ع کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان ها برد و از لیت و ابدیت را متصل می کرد . کویری که در آن ندای عدم را می شنیدم ، ار فشار وجود می آرمیدم ، به ملکوت آسمان ها پرواز می کردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت می رسیدم ع کویری که گوهر وجود مرا ، لخت و عریان ، در برابر آفتاب سروزان حقیقت قرار داده ، می گداخت و همه ناخالصی ها را دود و خاکستر می کرد و مرا در قربانگاه عشق ، فدای پروردگار عالم می نمود .ای علی ! همراه توبه کویر می روم ، کویر تنهایی ، زیر اتش سوزان عشق ، در طوفان های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم ع در دریای بی انتهای محرومیت و شکنجه ، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما می تازد . ای علی ! همراه تو به حج می روم ، در میان شور و شوق ، در مقابل ابهت و جلال ، محو می شوم ، اندامم می لرزد و خدا را از دریچه چشم تو می بینم و همراه روح بلند تو به پرواز در می آیم و با خدا بهدرجه وحدت می رسم . ای علی ! همراه تو به قلب تاریخ فرو می روم ، راه و رسم عشق بازی را می آموزم و به علی بزرگ آن قدر عشق می ورزم که از سرتا به پا می سوزم.ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه می روم، اتاقی که با همه کوچکی اش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است . اتاقی که در یک مسجد النبی دارد و پیغمبر بزرگ ، آن را به نبوت خود مبارک کرده است اتاق کوچکی که علی (ع) ، فاطمه (س) ، زینب (س) ، حسن و حسین (ع) را یک جا در خود جمع نموده است . اتاق کوچکی که مظهر عشق ، فداکاری ، ایمان ، استقامت و شهادت است .راستی چقدر دل انگیز است ان جا که فاطمه کوچک را نشان می دهی که صورت خاک الود پدر بزرگوارش را با دست های بسیار کوچکش نوازش می دهد و زیر بغل او را که بی هوش بر زمین افتاده است ، می گیرد و بلند می کند! ای علی ! تو ابوذر غفاری را به من شناساندی، مبارزات به امانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی ، شجاعت ، صراحت ، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنین اراده را چه زیبا تصور کردی ع وقتی که استخوان پاره ای را به دست رفته ، بر فرق این کعب می کوبد و خون به راه می اندازد ! من فریاد ضجه آسای ابوذر را از حلقوم تو می شنوم و در برق چشمانت ، خشم او را می بینم ع در سوز و گداز تو ، بیابان سوزان ربذه را می یابن که ابوذر قهرمان بر شن های داغ افتاده ، در تنهایی و فقر جان می دهد ... ای علی ! تو در دنیای معاصر ، با شیطان ها و طاغوت ها به جنگ پرداختی ، با زر و زور و تزویر در افتادی ، با تکفیر روحانی نمایان با دشمنی غرب زدگان ، با تحریف تاریخ با خدعه علم ، با جادوگری هنر رو به رو شدی همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند ! اما تو با معجزه حق ایمان و روح ، بر آنها چیره شدی ، با تکیه به ایمکان و خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برندگی شهادت به مبارزه خداوندان زر و زور و تزویر برخاستی و همه را به زانو دراوردی .ای علی ! دین داران متعصب و جاهل تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فرو گذار نکردند و غرب زدگان نیز که خود را به دروغ روشنفکر می نامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانت ها کردند ، رژیم شاه نیز که نمی توانست وجود تو را تحمل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود می دید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره ... شهید کرد هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود ، هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم و هنگامی تشنه اتش شدم که در برابرم دریا بود و دریا و دریا ...
 
بالا