هرچي از زيبايي اين ايميل بگم کم گفتم

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.
پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟".
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.
اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟".
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.".
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.
او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :..
" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده.
يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد . اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.
برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
در مسابقه ی زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره !

-- شاد بودن تنها انتقامی ­است که می­توان از زندگی گرفت
ارنستو چه­ گوارا
 

arash1990

عضو جدید
بسیار بسیار زیبا بود
کاش ماهم چنین دل بزرگی داشتیم...........
 

arash taghipour2

عضو جدید
با سلام، بازم مثل همیشه زیبا و آموزنده بود. از شما خیلی خیلی ممنونم.
با خوندن این مطالب فکر می کنم هنوز انسانیت وجود داره و نمرده. ای کاش همه یه روزی به خودمون بیایم.
 

dzzv_13

مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
مدیر تالار
بعضی داستانها رو باید قاب کرد بر خانه دل ..
این هم یه نمونه از اون داستانهاست

ممنون... عالی بود
 

danialfx

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اینکه تاپیک قدیمی بود. ولی واقعا ارزش بالا اومدن دوباره رو داشت.

خیلی خیلی داستانش قشنگ بود. البته قبلا چند بار خونده بودمش ولی باز هم خیلی میارزید که ادم بخونتش.

توصیه میکنم دوستان دیگه هم که نخوندن . بخوننش.
 
بالا