آسمونم...
کاش همیشه آبی بودی...کاش متوجه کبودی که داشتی نمی شدم...کاش نمیدونستم که یه زمانی شب بودی...تاریک بودی...
کاش همه ی اینایی که امروز فهمیدم خواب باشه...
کاش زودتر ازین خواب لعنتی بیدار شم...
کاش دلم تنگ نمی شد...
کاش می تونستم متنفر باشم...
چرا خودت از اول به من نگفتی؟چطور باور کنم دروغ نگفتی؟
پس اینا که امروز دیدم چی بود؟اینا که نشون میده قبل از اینکه خورشیدی طلوع کنه، یه ماه تو دلت بوده...
حالا خورشیدت داره غروب می کنه؟؟؟حواست هست؟؟؟
میخوای به جاش ستاره تو دلت بذاری؟؟؟چندتا؟؟؟تا کی؟؟؟ میدونم ستاره ها رو هم نگه نمی داری...چون دوسشون نداری...
ولی نمیدونم چرا تو که دوسشون نداری میذاری بیان تو دلت؟
چرا خودت همه چیزو نمی گی؟؟؟میدونم آسمون اونقد بزرگه که همه چی تو دلش جا میشه...
ولی مگه نباید آبی بودنش فقط برای خورشید باشه؟ها؟؟؟
تو داری میری...داره شب میشه...تو از خورشید یادت نمیاد..ولی میدونی حتی وقتی شبه و ستاره ها تو دلت اند...خورشید داره بهت فکر می کنه؟؟
میدونی این خورشیده که تو شب به ماه نور میده تا تو ببینیش؟؟
آسمون چرا ساکتی؟چرا چیزی نمی گی؟
چرا به خورشیدت نمی گی داره اشتباه می کنه؟؟چرا از خواب بیدارش نمی کنی؟
چرا نمی گی سوء تفاهم شده؟؟؟چرا حقیقت رو خودت بهش نمی گی؟؟؟
خورشید داره نابود میشه...دلش میخواد دیگه وجود نداشته باشه...می فهمی؟؟
آسمون...همیشه آبی بمون...
آسمونم...دلم برات خیلی تنگ شده...
بدترین شكل دلتنگی برای كسی آن است كه در كنار او باشی و بدانی كه هرگز به او نخواهی رسید...