من مهدی هستم

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسال گذشت و ذکر لب حسن و دعای قنوت هر روزش شده بود فیض دیدار یار. بالاخره شب موعود فرا رسید. حسن در مسجد جامع دمشق مشغول خواند نماز بود که کسی دست بر شانه اش گذاشت و بی مقدمه گفت: فرزندم، خدا دعایت را اجابت نمود، چه می خواهی؟
بوی دود و دم چنان اتاق را پر کرده بود که جوانک ها همدیگر را به زور می دیدند. آن شب هم مثل هر شب، صدای قهقهه شان کوی و برزن را پر کرده بود.
یکی آن طرف اتاق روی نیم تنه اش خوابیده بود و مشغول می گساری بود و دیگری این طرف پای منقل. اما آن شب ساز حسن کوک نبود و حال آواز خواندن نداشت. فکری در جانش افتاده بود و امانش را بریده بود. کنایه های دوستانش هم هر لحظه بیشتر لجش را در می آورد و وقتی رفیقش استکان مشروب را جلویش گرفت و تعارف زد، بدون لحظه ای درنگ با دستش آن را محکم کنار زد و کتش را از روی بالش برداشت و از خانه بیرون زد.
حسن عراقی شروع کرد به راه رفتن در شهر و بی آنکه بداند کجا می رود فقط راه می رفت. ناگهان وقتی نگاهش به گلدسته های مسجد افتاد، بغضش ترکی عمیق خورد و صدای هق هقش همه جا را پر کرد. حسن با لحن خاصش، خدا را التماس می کرد تا او را ببخشد.
ساعتی گذشت، حسن گرد و خاک لباس هایش را تکان داد و وارد حیاط مسجد شد و سمت حوض آبی که دور آن گل های شمعدانی چیده شده بود، رفت و وضویی گرفت و وارد شبستان شد. عالمی نشسته بود بالای منبر و اشک می ریخت و از سختی های امام زمان(عج) می گفت در عصر غیبت. صدای گریه مردم در طاق های مسجد می پیچید و مثل مرهمی بر دل حسن گذاشته می شد.
حسن عراقی روز و شب حرف های عالم، را با خودش زمزمه می کرد و عشق امام عصر(ع) بد جود در دلش جا خوش کرده بود.
یکسال گذشت و ذکر لب حسن و دعای قنوت هر روزش شده بود فیض دیدار یار. بالاخره شب موعود فرا رسید. حسن در مسجد جامع دمشق مشغول خواند نماز بود که کسی دست بر شانه اش گذاشت و بی مقدمه گفت: فرزندم، خدا دعایت را اجابت نمود، چه می خواهی؟
حسن در حالی که اشک در چشمش حلقه زده بود و چهره ی مرد را تار می دید، دستی به صورت خود کشید و دید مردی با عمامه مردم غیر عرب و با لباسی گشاد و بلند از پشم شتر پشت سرش ایستاده، او با تعجب پرسید: ببخشید، شما؟
مرد فرمود: من مهدی هستم.
حسن که حالا امامش را می دید، من من کنان خم شد و دستان امام را غرق بوسه کرد و بعد از اینکه به خودش آمد، از امام دعوت کرد تا به منزلش بیایند.
وارد خانه که شدند، امام فرمودند: جایی را برایم اختصاص ده که تنها باشم و کسی غیر از خودت آنجا نیاید.
هفته ای گذشت و قدم امام(ع) روی چشمان حسن عراقی بود. امام زمان(ع) روز ها و شب ها، اذکار و اورادی را به حسن آموختند و به او فرمودند: دعای خودم را به تو یاد می دهم که هر روز بخوانی و ان شاء الله به آن مداومت کنی؛ یک روز را روزه می داری و یک روز را افطار می کنی، هر شب پانصد رکعت نماز می خوانی و به بستر استراحت نمی روی مگر خواب بر تو غلبه کند.
روز آخر بود و امام(ع) قصد رفتن کردند و به حسن فرمودند: حسن از حالا به بعد با هیچ کس رفاقت و همنشینی نکن، زیرا آنچه آموختی برای رستگاری و برنامه زندگی ات کافی است و به دیگری احتیاج نداری. هر مطلب و سخنی نزد هر که باشد، از آنچه در محضر ما به دست آوردی پایین تر است و از حقایق و معارفی که از ما به تو رسیده، کمتر است. بدین خاطر زیر بار منت هیچ کس نرو و از احدی راه مجو که فایده ای ندارد و به حالت سودی نبخشد.
امام (ع) از در خانه بیرون رفتند و حسن در حالی که از شدت اشک نفسش بند آمده بود، خواست تا پشت سر امامش بیرون رود که امام(ع) او را در آستانه در نگه داشتند و فرمودند: از همین جا.
حسن سرش را به در چوبی تکیه داده بود و در حالی که دلش را به امامش سپرده بود، دور شدن او را تماشا می کرد .

منبع: سوار در برف، نشر موعود عصر(عج)



 

Similar threads

بالا