رمان خون ها بيان تو

bahar01

عضو جدید
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود.......
خیلی داستانشو دوست داشتم.....
ممنون...........
 

گل شیفته

عضو جدید
رمان

رمان

سلام ...میشه ادامه رمان به رنگ شب رو بذارین.
از رمان همخونه و دالان بهشت واقعا ممنون.
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب بچه ها این هم ادامه ی رمان . همه رفتین مسافرت ؟ خوش به حالتون . برای ما هم سوغاتی بیارین دیگه دیگه

قسمت ۶ رمان به رنگ شب

سیما اعتنایی نکرد ولی راننده تاکسی غر زد:

-بر پدر مردم آزار لعنت

و پاگذاشت روي پدال گاز و دور شد. سیما گریه می کرد، اما سروش خونسرد گفت:

-سوار شو

سیما روي صندلی اتومبیل نشت ولی هم چنان گریه می کرد. سروش به نقطه نامعلومی زل زد و با انگشن روي فرمان ضزب

گرفت، اما رفته رفته حوصله اش سر رفت و گفت:

-همین طور می خواي گریه کنی؟ نمی خواي حرف بزنی؟

سیما با بغض جواب داد:

-می خواستم با شما در مورد زندگی آیندمون صحبت کنم ولی شما...

سروش حرفش رو برید.

-من از شک هاي بی مورد تو اصلا خوشم نمیاد.

-ولی ... من...فقط...و ساکت شد.

-خب تو چی؟... بگو چی می خواستی بگی؟

-من...من... من دوستت دام، خیلی زیاد، بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. دلم می خواد تا آخر عمر کنارت باشم...من تورو

براي خودم می خوام، آرزومه تا ابد مال من باشی... فقط مال من... اما اونقدر احمق خودخواه نیستم که عشق رو زورکی طلب

کنم یا بخوام اون رو از کسی بدزدم... متوجه هستی که چی میگم.

اعتراف به عشق و دلدادگی از طرف دختري که در سروش احساس نفرت به وجود آورده بود، نمی توانست احساس علاقه و

محبیت، هرچند ناچیز، در وجود او به غلیان در آورد. از این رو سرد و عاري از هر نوع احساسی گفت:

-آخر حرفهات رو متوجه نشدم

سیما به خودش جرأت بخشید، گفت:

-توقع ندارن مدام دور وبرم بپلکی و هی بگی دوستم داري و من برات ناز کنم، اما اون قدر که تو فکر می کنی بچه نیستم

تو مریضی، یک بیمار افسرده روحی... تازگی ها شنیدم با دختري به نام الهه دوست هستی.

اسم الهه زنگهاي خطر را به صدا در اورد . سرش چرخید و زل زد توي صورت سیما و تند شد:

-کی گفته!؟

-اینش مهم نیست مهم اینه که من عشق الهه رو نمی خوام اکه دلت پیش اونه برو.

-چرنئ نگو دختر

-سروش به خدا اون قدر دوست دارم که به خاطر توهر کاري کی کنم .اگه الهه رو دوست داري من اجازه نمی دم این عروسی

سر بگیره .باید زودتر به من می گفتی.

اعتقاد سیما سروش را به خنده اي مضحک وا داشت. گفت:

-این چه دوست داشتنی است که حاضري من رو به دیگري پیش کش کنی!

-تو معنی عشق رو نمی فهمی شاید واقعا عاشق الهه نیستی. دلم نمی خواد تو رو غمگین و ناراحت ببینم ... برام سخته که از

تو دست بکشم ولی سخت تر اینه که تو رو توي قفس خودم اسیر ببینم . من پرنده ها رو دوست دارم ولی دلم نمی یاد اون

هارو توي قفس بیندازم و از دیدنشون لذت ببرم . پرنده باید ازاد باشه و از پریدن و پرواز لذت ببره.

-انگار پدر درست می گفت !... تو دختر فهمیده و با کمالاتی هستی.

-جاي تعارف و تعریف نیست پاي زندگی من و شما و الهه در بینه ... اگه بگمزندگی من رو تباه نکن فکر می کنی از سر خود

خواهی این حرف رو می زنم یا اینکه بی خود و بی جهت فقط از روي هوس می گم که دوست دارم. اما خواهش می کنم ازت

تمنا می کنم که با زندگیه هر سه نفرمون بازي نکن.

-پس می ترسی تو قمار بازنده بشی؟

-توي قمار عشق تو شکستن هم شیرینه تو راحت و راضی از زندگی باش من یه جوري با خودم کنار میام ... شاید هم زود

فراموشت کردم . نمیدونم.

-پس خودت رو بازنده این قمار بدون خانوم کوچولو.

-لزومی نداره یه بازي مسخره راه بیاندازیم . اونم به خاطر بزرگتر ها... بالاخره راهی براي خاتمه این بازي هست.

-بس کن سیما

-من با اقا جمشید صحبت می کنم مطمئنم که همه چیز درست میشه.

نام جمشید اه از نهاد سروش بر اورد. تازه متوجه شد که تا کجا ها پیش رفته است از این رو پشیمان از گفته هایش گفت:

-خوب! هذیان تموم شد یا باز می خواي چرت و پرت بگی ... دختر تو فقط سه روز به عروسیت مونده بهتر فکر کارهاي

خودت باشی نه این چرندیات.

-شوخی نکردم می خوام بدونم کجاي زندگی تو ایستاده ام؟

-مطمئن باش اول اولش.

-سروش! بعد از سه روز دیگه جاي برگشتی نیست خوب فکر کن... نگذار همه چیز خراب بشه

-تو خوب فکر کن و نگذار همه چیز خراب بشه... من فکر هام رو کردم که اومدم خاستگاري

-سیما می خواست تایید سروش را بشنود پرسید:

-مطمئنی که می خواي من زن زندگیت باشم ... یعنی الهه اي در کار نیست؟

-نه الهه اي در کاره و نه هیچ زن دیگه اي ...جنابعالی همسر بنده خواهید بود... همین.

سکوت سکوت و سکوت.

سیما احساس غریبی داشت.رفتار سروش برایش عجیب بود. سروش گاهی او را با دست پس می زد و گاهی با پا پیش می

کشید . دلیل رفتار او را نمی دانست شاید اگر واقعیت را می دانست براي رساندن او به الهه کمکشان می کرد . پس با خود

عهد بست که در چند روز باقی مانده به عروسی اگر به رابطه سروش و الهه مزمئن گردد از سر راهشان کنار برود. سروش نیز

غرق در افکار به حرف هاي سیما فکر می کرد به هرحال سیما یک زن بود و حس زنانه اش به او نحیب می زد دل و دین

همسر اینده اش جاي دیگري است. می دانست سیما گناهی ندارد و نباید بازیچه دستش قرار بگیرد اما انگار دلش می

خواست با جمشید لج کندتا به پدرش بفهماند که نمی تواند یک زندگی اجباري را به او تحمیل کند باید از سیما عذر می

خواست و توضیح می داد اما جرات این کار را نداشت.

می دانست که سیما میرود و او با فتنه اي بزرگ از جانب پدرش روبرو می شود . از این رو به دلیل عشق به مادر و گرمی

حضور او و لج لازي با پدر عزمش را براي نابودي و فناي زندگی سیما جزم کرد وقتی مقابل در ویلایی منزل افشار متوقف شد

با خدا حافظی سرد و بی احساس سیما و قیافه عبوس و ترش او فکر کرد به زودي سیما مورد باز خواست اعضاي خانواده اش

قرار خواهد گرفت و پشت سر ان جمشید نیز او را مورد باز خواست قرار خواهد داد . از این رو سراسیمه پیاده شد و او را به

نام خواند سیما چند قدمی در ایستاد و به سمت او چرخید . سروش نفس عمیقی کشید و لبخندي چاشنی چهره جذابش کرد

قلب سیماي بی چاره مثل کبوتر در قفس سینه بال و پر می زد جوري که صراي ضربان قلب خود را می شنوید سروش سر به

زیر و حسابی شرمسار نشان داد.

قصد داشت با لحنی پر عطوفت دل جویی کند گفت:

-معذرت می خوام... متاسفم که ناراحتت کردم... من .. من واقعا نمی دونم با یه خانوم چطور باید رفتار کرد ... رفتار بی ادبانه

چاکرت رو به حساب بی تجربگی اش بگذار.

نفس سیما گرم بود به ارامی گفت:

-اشکالی ندتره... نباید به شما شک می کردم و شما رو با حرف هاي مسخره ام ازاز می دادم.

-به هر حال متاسفم ... حالا بخند ... دلم نمی خواد با اخم خدا حافظی کنیم . سیما لبخندي زد و متعاقب ان چال گونه اش

نمایان شد . سروش احساس عجیبی یافت تا ان لحظه به خنده سیما توجه نکرده بودبا لبخند چنان نمک و جذبه اي در

صورتش پیدا می شد که دل هر مردي را می لرزاند و او نیز از این قاعده مستثنی نبود.

قلبش لرزید و نفس در سینه اش حبس شد و به صورت سیما خیره ماند . به حق که او یک دختر زیبا روي شرقی تمام اعیار

بود محو تماشایش بود که با صداي او به خود امد .

-تشریف نمی یارید منزل . سروش اب دهانش را قورت داد و گفت:

-ممنون دیرم شده.

و به زحمت نگاهش را از سیما گرفت و سراسیمه سوار شد. دست انداخت توي فرمان و پا گذاشت روي پدال گاز دست بلند

کرد و بوق زد .

چهره سیما با ان لبخند نمکین از نطرش محو نمی شد . حس عجیبی داشت سیما به مانند الهه دلش را لرزانده بود . بعد از

الهه هیچ دختري نتوانسته بود اثري چنین شیرین در او بگذارد.احساس در هم و غریبی رهایش نمی کرد . وقتی به خانه

رسید بر خلاف همیشه سز حال به نظر می رسید و بعد از خوش و بش و شوخی با مادر انگولک قابلمه غذا کتش را بیرون

اورده و انگشت سبابه را چنگک یقه ساخت و ان را روي دوش انداخت دست در طرف میوه برد و و پرتغالی که سرخی درونش

به پوستش اثر کرده بود برداشت و گفت:

-کلی کار سرم ریخته... طرح این پاساژ رو که تموم کنم یه نفس راحت می کشم .

منتظر جواب نماند دوید توي پله ها جمشید نگران ابرو ریزي با وقت کمی که به عروسی مانده بود عصبی گفت:

-دوباره رفته بودي سراغ اون خانوم خانوما؟

سروش پله اخر ایستاد بدش نمی امد با پدر زور گویش کل کل کند از این رو گفت:

-با اون یکی خانوم خانوما بودم ... می تونی زنگ بزنی بپرسی .

-مثل اینکه داري ادم می شی.

-شنیدم مرئ ها سی سالگی ادم می شن من هنوز پنج سال وقت دارم

-پس تو حالا حالا ها ادم نمی شی

-شب به خیر . در ضمن مامان من شام نمی خورم صدام نزنید.اماده دوش گرفتن شد تا به سر و ریخت هپلی هپو خود صفایی

بدهد احساس خوبی داشت . فکر کرد لزومی ندارد بیش از این خود را بیازارد. بالاخره یک طوري می شد.

پس حوله را برداشت و به حمام رفت. شیر اب را باز نکرده بود که صداي زنگ تلفن همراه مجبورش کرد از حمام خارج شود .

هرکس پشت خط بود ول کن نبود. حوله را به دورش پیچید و گوشی را برداشت و روي تخت ولو شد.

صداي الهه معجونی از عصبانیت عشق حسد و غم بود . با لحنی تند و گزنده پرسید:

-کجا بودي؟

سروش به عکس دو نفره با مادرش زل زدو گفت:

-جاي خاصی نبودم .

-می دونستم تو هم مثل بقیه دروغ گویی... تقصیر منه که به تو اعتماد کردم

-منظورت چیه الهه؟ چرا واضح صحبت نمی کنی؟!... چرا به جاي سلام و احوال پرسی کتکم می زنی.

-تو با اون دختره لعنتی رفته بودي بیرون درسته؟

-فرض که رفتم ... نامزدمه !

-هیچی پس خدا حافظ

-گوش کن الهه... گوش کن قطع نکن ... سیما یه جورایی بو برده براي همین خواست من رو ببینه. ما راجع به توصحبت کردیم

اون می خواست بدونه چه رابطه اي بین ما وجود داره؟

-تو بهش چی گفتی؟

-هیچی انکار کردم.

-تو ... تو ... من رو انکار کردي. تو به خاطر سیما وجود من رو انکار کردي.

-مثل اینکه تو اصلا متوجه نیستی من در چه موقعیتی قرار دارو... گفتم سعی می کنم راهیبراي جلو گیري از این پیوند پیدا

کنم اما اگه نتونستم هر کودوم از ما دیگري رو فراموش می کنه . این اخرین حرفمه. متوجه شدي.

-شاید تو قادر به این کار باشی اما من نمی تونم سروش. من تمام لحظه هام رو با اسم تو پر کردم بدون تو زندگی برام معنایی

نداره ... پدرت رو هر طور شده راضی کن سروش. خواهش می کنم.

با ردو بدا شدن چند جمله ارتباط قطع شد سروش چون رختی که گل میخ اویزان شده باشد سست و بی رمق روي تخت ولو

شد و چشم به طاق اتاق دوخت.

می دانست وعده هاي پوچ و تو خالی به الهه می دهد زیرا در دو روز باقیمانده به مراسم که تمامی تشریفات قبل از ان انجام

پذیرفته بود قادر نبود کاري صورت دهد تمامی حواس او به تیک تاك هاي منظم قلب مادر بود تا با تلنگري از حرکت باز

نایستد.

سیما، بی نهایت زیبا و ستودنی به نظر می رسید. سروش نیز در هیبت داماد، خوش سیما و بسیار برازنده، گویی که خداوند

این دو را بري آسایش و لذت یکدیگر آفریده است. وجود سیما سرشار از عشق و شعف بود، اما در اعماق وجود سروش غمی

جانکاه از عشقی نافرجام لانه کرده بود. سروش سعی فراوان در ظاهر سازي داشت در حالی که چشمان بی درخششش

دروغگو نبود .

با این وجود، با اتمام مراسم عقد بود که احساس دوگانه اي یافت. در حالیکه پنج در سال در تب عشق الهه سوخت و جز او به

هیچ زنی فکر نکرد، اکنون خود را صاحب و مالک دختري می دید که از لطافت و زیبایی چیزي از فرشته هاي آسمانی کم

نداشت. دختري که معجونی از زیبایی، نجابت، هوس، شیطنت و لطافت بود. به طوري که حرکات و شیطنت هایش نگاه او را

بی اراده به دنبال خود می کشید .

و در انتهاي شب، در سکوت محض، مستأصل مانده بود. سیما سر به زیر، کنار شومینه ایستاده بود و با دسته گلش ور می

رفت. سروش نیز روي کاناپه مدل ایتالیایی لم داده بود و با گذاشتن دست زیر چانه اش، زل زده بود به صورت سیما. حالا

مالک این دختر بود، دختري تحسین برانگیز، با چشمانی گیرا و پرفروغ به رنگ شب، سحرانگیز،زیبا و رویایی، در حالی که

لباسی بسیار زیبا از گیپور و سنگ به تن داشت. طره اي از گیسوانش که پشت تاج قرار گرفته بود روي شانه هاي بلورینش

سر می خورد. اندام متناسبش در لباس مدل ماهی با دنباله اي که روي زمین کشیده می شد جذابیت خاصی داشت طوري که

سروش احساس می کرد یک پري دریایی در مقابل خودش می بیند .

سیما با این پا و اون پا، گاه زیر چشم و گاه گوشه چشم منتظر عکس العمل سروش بود. سروش مدت زیادي در سکوت به

نظاره این بت زیبا نشست سپس بی اراده به سویش رفت. ضربان قلب سیما بالا گرفت گویی با تپش هاي تند قصد خروج از

قفسه سینه اش را داشت. درآن لحظه صداي سروش آشکارا می لرزید، چانه سیما را بالا برد. آفتاب گرم وسوزاننده نگاهش را

در صورت او پاشید و گفت :

-تو محشري .

سیما به لبخندي اکتفا کرد. اما لبخند نمکین او تاب را از سروش گرفت. خم شد و بر چال گونه او بوسه زد. اکنون الهه را

فراموش کرده بود. او نیز یک مرد بود مثل هزاران مرد دیگر، چطور می توانست از زنی زیبا که همسر قانونی اش بود بگذرد.

بی اراده دست سیما را گرفت و به اتاق خواب برد. سیما حرفی نمی زد احتیاجی هم نبود. او با تپش تند قلبش و سرخی گونه

از احساسش می گفت. اما در لحظه ورود به اتاق خواب به یاد سفارش مادرش مبنی بر اقامه نماز افتاد و گفت :

-اگه اجازه بدي می خوام نماز بخونم

سروش قادر به تکلم نبود، با تکان سر موافقت خود را اعلام کرد و بی درنگ به سوي حمام رفت. سیما آرایش صورتش را پاك

کرده و وضو ساخت و براي نماز سر سجاده ایستاد. سروش فکر کرد با آب حمام می تواند از هیجانش بکاهد، اما لحظاتی بعد

بی فایده بیرون آمد و با مشاهده سیما سر سجاده متعجب شد و در دل گفت: " شب از نیمه گذشته... چه نمازي می خونه؟".

دور زد و مقابل او ایستاد. چهره سیما معصومیت خاصی یافته بود و هر لحظه او را بیشتر تحت الشعاع خود قرار می داد، صبر

کرد. نماز سیما که تمام شد سوال کرد .

-چی می خوندي؟...نماز قضا؟

-نماز شب زفاف

-تو بقیه نمازهات رو می خونی؟

-البته! مگه شما نمی خونی؟

-فکر نمی کردم که دختري که غرق ثروت باشه و هر روز به یکی از کشورها سفر می کنه به فکر این چیزها هم باشه

-مامان میگه ما هر چه داریم از خداست... هر چه بیشتر داشته باشیم باید بیشتر عبادت کنیم .

-جالبه

سیما جواب نداد. سجاده را تا زده و چادر از سرگرفت و از اتاق خارج شد. سروش تاقباز روي تخت رها شد. براي آمدن سیما

لحظه شماري می کرد. به هر حال او داماد بود و آن شب، شب زفافش. اما حس و حال او با زنگ تلفن همراهش به هم ریخت.

دستش را کش داد و گوشی را برداشت از آن سوي خط صداي گریه می آمد. الهه بود، سراسیمه نشست. سستی و شعفی که

از برخورد با سیما بدست آورده بود بکلی از وجودش رخت بربست. صدایش خش دار و سنگین شد، گفت :

-چرا گریه می کنی؟... اتفاقی افتاده؟

الهه پریشان و ملتمس بود .

-سروش تو رو خدا، تو رو خدا بیا .

-چی شده دختر! چرا حرف نمی زنی؟

-سروش من بدون تو می میرم

خاطرات یک عشق بزرگ در مقابل دیدگان سروش به رقص درآمد اما در آن لحظه بناچار گفت :

-ولی ما یه قول و قرارهایی داشتیم

-من نمی تونم تو رو فراموش کنم... این پنبه رو از گوشت در بیار

-ولی الهه من ...

-دنبال واژه هاي ناب براي توجیه این ازدواج لعنتی نباش. تو مال منی... فقط مال من

-سروش براي قطع امید در دل الهه گفت :

-خواهش می کنم! بهتري دیگه به من زنگ نزنی

-دست از سرت برنمی دارم مطمئن باش

-باشه ولی الان نمی تونم حرف بزنم باشه براي یه وقت دیگه

-خلی بی شرمی! چطور دلت میاد من رو فراموش کنی و با سیما جونت ...

اما هق هق گریه امانش را برید. نگاه سروش به در اتاق بود تا با ورود سر زده سیما غافلگیر نگردد، گفت :

-گفتم که بعدا با هم صحبت می کنیم. حالا خواهش میکنم آروم باش .

-سروش باورم نمی شه! من هستم الهه!... کسی که براش می مردي چطور این قدر سرد و بی تفاوتی؟

سروش با خشم چشم بست. صداي گریه الهه آزارش می داد از این رو ارتباط را قطع کرد و برخاست. شاید اگر آن شب الهه

بیتاب در آتش حسادت نمی سوخت، سرنوشت طور دیگري با سیما تا می کرد و سروش براي همیشه متعلق به او می شد. اما

انگار کلاف سرنوشت این دختر ار با نخ سیاه بافته بودند. سروش به صرافت پیدا کردن بهانه افتاد. سیما بی خبر از همه جا،

گیسوانش در توري سه گوش کوچکی پیچید. لباس خواب ابربشمینی به تن کرد. باید تجدید آرایش می کرد، ریمل زد،

ماتیک مالید. گوئی مجسمه سازي قهار پیکر تراش این بت زیبا بوده است. بیرون آمد. سروش به محض مشاهده او همه چیز

را فراموش کرد .

این دختر هر چه می کرد و هر چه می پوشید دیدنی بود و عقل و هوش از سر بیننده می برد. بی اراده جلو رفت اما این بار

الهه و حرف هاي او هر لحظه به مغزش خطور می کرد و او را به حالتی عجیب دچار می نمود، وقتی به سیما رسید آشکارا می

لرزید. سیما متوجه حال او بود فکر کرد فشار او پائین افتاده است .

دست او را در دست گرفت. کاملا سرد شده بود مثل یک تکه یخ. سروش چندین بار پلک زد گویی چهره الهه در نظرش

مجسم شد، زیرا سرگیجه توانش را گرفت، مردمک چشمانش غلتی خورد و نقش بر زمین شد. سیما داد کوچکی زد و به روي

او خم شد. با ضربات دست او سروش چشم باز کرد. سیما لبخندي زد و گفت :

-حالت خوبه... میرم یه شربت درست کنم حتما فشارت پایین افتاده .

و با عجله به آشپزخانه دوید. دو سه دقیقه نشد که با لیوانی شربت باز گشت. سروش تقریبا نشسته بود. شربت را گرفت و

لاجرعه سرکشید سیما براي برخاستن نیم خیز شده بود که سروش مانع شد اما زنگ تلفن همراه بار دیگر او را دگرگون

ساخت. سروش به خوبی آگاه بود که الهه پشت خط است، خودش را سرزنش کرد: "کاش خاموشش کرده بودم". کلافه

برخاست و به هال رفت. چند دقیقه بعد بازگشت اما کلافه و سردر گم بود. رنگ و روي زرد او سیما را به وحشت انداخت از

این رو جلو رفت و گفت :

-حال تو اصلا خوب نیست باید بریم بیمارستان

-چیزي نیست، نگران نباش. فقط سرم درد می کنه. فکر کنم با مسکن رو به راه بشم

-باشه تو برو دراز بکش خودم برات میارم

چند لحظه بعد سروش با خوردن تعدادي قرص کدئین دار زیر پتو خزید و سیما در حالی که نگران به نظر می رسیدبراي

آرامش بیشتر او از اتاق خارج شد .

صبح روز بعد خورشید خانم از پنجره تاق سرك کشید، نشست روي صورت سروش، گونه هایش که گرم شد چشم باز کرد.

نمی دانست کجاست. چند بار پلک زد و سر بالا آورد، آنجا آپارتمان محل زندگی اش بود. به یا د شب گذشته افتاد. شبی که

او پر از التماش بود و اگر الهه زنگ تلفن همراهش را به صدا در نمی آورد صبح امروز زندگی جدیدي را آغاز می کرد. کلافه در

تختخواب رها شد. از سیما که او را مقصر اصلی سکته مادرش می دانست متنفر بود اما نمی دانست چگونه شب گذشته با آن

همه احساس و شعف قصد ایجاد رابطه کرده بود. افکار آزار دهنده اي احاطه اش کردند. بالاخره در کلنجار با عقل و دل، علی

رغم عهدي که با خود بسته بود، به این نتیجه رسد که سیما چون ماري خوش خط و خال او را سمت خود می کشاند. بنابراین

تصمیم گرفت اسیر جادوي هوس این دختر نگردد و با او مبارزه اي آغاز کند.او اعتقاد داشت براي شروع این زندگی فقط

جاذبه هاي جنسی کافی نیست. با این افکار برخاست و به میان هال رفت اما با کمال تعجب در صورت هانیه خیره ماند. -

صبح خیر شازده دوماد

-سلام!... سیما کجاست؟

-مثل اینکه یادتون رفته. امروز پاتختی است...سیما رفت آرایشگاه .

بی حوصله پایین سالن آرایش و زیبایی، توي پیاده رو رژه می رفت، چپ و راست، پایین و بالا. با دیدن سیما گویی از انتظار

بیهوده اي رهایی یافته است سلام کرد و در اتومبیل را گشود. بین راه حرف نمی زد. به فکر مقابله با جادوي این افسونگر زیبا

بود. فکر نمی کرد کسی بتواند او را در عهدي که با خود بسته است متزلزل گرداند .

می دانست سیما به راحتی قادر است هر مردي را به زانو در آورد. همین حالا هم که کنارش قرار داشت، از فاصله نیم متري

چنان احساسی به او انتقال می داد که تمام قول و قرار هایی را که با خود بسته بود، باد هوا می دید. سیما جاذبه خارق العاده

اي داشت و او سعی در مقابله داشت و بهترین چاره را براي این مقابله در دوري گزیدن می دید. همچنان در سکوت با خود

کلنجار می رفت که سیما سکوت را شکست و با صداي زیبایش که دست کمی از دوبلورهاي سینما داشت، پرسید :

-حالت چطوره؟

-خوبم ، براي دیشب معذرت می خوام

-خواهش می کنم

سروش سکوت اختیار کرد وسیما به تبعیت از او سر به زیر انداخت و ساکت ماند. مقابل منزل افشار، مهوش با منقلی کوچک

به همراه شیرین که قرآن مجید را در دست داشت. به انتظار چشم به انتهاي خیابان داشتند. سروش در مقابل دیدگان منتظر

آنها متوقف شد و با احترام در اتومبیل را براي سیما گشود. سیما دوان دوام خود را در آغوش مادر رها کرد، مهوش با شور و

حرارت دخترش را در آغوش فشرده، بویید و بوسید. گویی که سالها از دیدن او محروم بوده است. قدري سر سیما را عقب

کشید و در صورت او خیره ماند :

-الهی مادر دورت بگرده... مثل یه تکه ماه شدي عزیز دلم... اگه بدونی از دیشب تا حالا چقدر دلم برات تنگ شده .

سیما با ابراز دلتنگی بار دیگر در آغوش مادر لغزید. بعد نوبت به شیرین رسید. شیرین نیز سیما را در آغوش کشید و بعد از

احوالپرسی و تبریک، به او سفارش کرد که مراقب پسر یکی یکدانه اش باشد. شیرین حال عجیبی داشت هیجانزده و نگران

بود. او از پسرش تردید داشت و می ترسید. زیرا سروش باها تهدید کرده بود: "کاري خواهم کرد که سیما روزي هزار بار

آرزوي مرگ کند". از این رو با دلهره فرزند را در دست گرفت و از سرعتش کاست تا از بقیه فاصله بگیرد. باید اطمینان

حاصل می کرد و از سروش قول می گرفت. آهسته در گوش او نجوا کرد :

-سروش مادر!... دیوونه بازي که در نیاوردي

-این چه حرفی است مادر؟

-تو رو خدا گناه داره... مادرجون! یه وقت طفل معصوم رو اذیتش نکنی .

-خیالت راحت باشه خانمی

-چطور خیالم راحت باشه

-اینو دیگه نمی دونم... ولی چشم کاریش ندارم

-به خدا دختر به این ماهی هیچ جاي دنیا گیرت نمی اومد

-خودم یه ماه شب چهارده اش رو داشتم

-خجالت بکش بچه
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قسمت ۷ رمان به رنگ شب


-شما و پدر خجالت بکشید که این ازدواج را به من تحمیل کردید

-گذشته ها گذشته مادر... دیگه تمومش کن

سپس لحن التماس آمیزي به خود گرفت و افزود :

-سروش تو قسم میدم به جون خودم که نگذاري سیما چیزي بفهمه

مقاومت در مقابل مادر براي سروش سخت بود. دست روي چشم گذاشت و به معنی اطاعت سر خم کرد.

منزل افشاري باغی به مساحت دو هزار متر مربع باساختمانی مجلل و شیک که درست در میانه باغ خودنمایی می کرد. اطراف

ساختمان کاملا گلکاري شده بود و درختان میوه و تزئینی بیشتر درکنارهاي دیوار باغ، بین جدولهاي سیمانی، به چشم می

خورد. در سمت راست ساختمان استخري بزرگ قرار داشت که تا شغاع دو متري اطراف آن با سنگ هاي رودخانه اي تزئین

شده بود. در سمت چپ ساختمان فضایی در حدود سیصد متر مربع چمن کراي شده بود که در حشیه و میانه آن، گل هاي

زیبایی به رنگهاي مختلف روییده بود که بی شباهت به فضاي پارك نبود.چندین درخت کهنسال در این محوطه سایه افکنده

و فضاي بسیار مفرحی به نمایش می گذاشت. از مقابل در ورودي ساختمان تا میانه محوطه چمن، سنگفرش شده بود و تا زیر

درختان که آلاچیقی با میز و صندلی در آنجا قرار داشت، ادامه یافته بود. از کنار استخر و این محیط چمن کاري تقریبا تا

کنارهاي دیوار که درختان میوه و سروهاي سر به فلک کشیده قرار داشتند چیزي به چشم نمی خورد، مگر باغچه هاي

کوچکی از گل. جلال دستور داده بود تا آن شب تمام این فضاي باز را از میز و صندلی پر کنند. زن و مرد از فضاي زیبا و مفرح

باغ لذت می بردند .

شاید اکثر پسران فامیل در دل آرزو می کردند که جاي سروش می بودند و روزي مالک این باغ زیبا می شدند، زیرا جلال در

وصیت نامه خویش این خانه را به سیما بخشیده بود. جلال براي همسرش مهوش و فرزندانش امیر،سیما و مینا هر کدام یک

قسمت از ثروت و مایملکش را در نظر گرفته بود این خانه، تنها بخش از ارثیه اي بود که به سیما تعلق داشت. بخش عظیم

ثروت جلال در شهر شمالی رشت قرار داشت، که شامل زمینهاي چایکاري، برنجکاري و باغهاي زیتون می شد ونیز تعدادي

مغزه و آپارتمان در تهران داشت .

دقایق به سرعت سپري می شدو رفته رفته زمان خداحافظی فرا می رسید. سیما بیشتر دور و بر مینا و مهوش می پلکید و

ازمصاحبت آنها کمال استفاده را می برد. انگار که سالهاي سال از آنها دور بوده است و مینا مدام با مزه پرانی او را وادار به

خنده می کرد و تلخی جدایی را کامش زایل می نمود .

جشن و شادي آن شب تا حدود ساعت ده طول کشید. مدعوین آهنگ رفتن می نمودند و به فاصله چند دقیقه از یکدیگر

برخاسته و با تبریک مجدد آنجا را ترك کردند تا جایی که جز خانواده آقاي مقامی و افشار کس دیگري باقی نماند. جلال که

انسان آدابدانی بود، از قبل دستور طبخ شام را داده و الحق سنگ تمام گذاشته بود. دو خانواده تا پاسی از شب گرد هم جمع

بودند و پس از صرف شام به گفتگو نشستند. هر کس راجع به کار و حرفه خویش داد سخن می داد و از مزایا و مشقت هاي

آن سخن به میان می آورد. سیما از علاقه اش به رشته معماري و ادامه تحصیل در آن مقطع سخن به میان آورد در این میان

جمشید تنها مشوقش بود، در حالی که براي کمک قول هایی نیز می داد. سروش زیاد قاطی نمی شد و گاه پاسخ سوالهاي

پرسیده شده را می داد. تنها مسئله اي که او را وادار به حرف زدن می کرد موضوع ادامه تحصیل سیما بود. زیرا با خود می

اندیشید اگر سیما مشغول درس خواندن و بعد از مدتی هم روانه داشگاه شود خود به خود از هم دور خواهند شد .

لحظه خداحافظی، سروش و سیما هر یک پشت فرمان اتومبیل خود قرار گرفتند. و پس از خداحافظی ، از نظر خانم و آقاي

افشار دور شدند. سروش بی حوصله به محض اطمینان از دور شدن پا روي پدال گاز فشرد وبه سرعت اتومبیلش افزود؛ طوري

که در چند لحظه حدود صد متر از سیما فاصله گرفت در قاصله چند ثانیه تقریبا ار دیدش محو شد. سیما در رانندگی تبحر

داشت، در حالی که جز مینا کسی از دیوانه بازي هایش اطلاعی نداشت .

در آن لحظه فکر کرد سروش سر به سرش می گذارد. تصمیم گرفت تبحرش را به رخش بکشد، با این فکر، کمربند ایمنی را

بست و بر سرعت اتومبیلش افزود در آن نیمه شب در بزرگراه اتومبیل زیادي در تردد نبود، پس از چند لحظه از سروش

سبقت گرفت. به محض مشاهد سیما، پاي سروش روي پدال گاز شل شد و با نگاه متعجب در تعقیب اتومبیل سیما به حرکت

درآمد. اتومبیل سیما مسافتی پیمود و با سرو صداي لاستیک ها دور خود چرخی زد و متوقف شد .

نفس در سینه سروش حبس شد و عرق سرد روي پیشانی اش نشست. فکر کرد عن قریب اتومبیل سیما واژگون گردد. اما

سیما خونسرد دنده عقب گرفت و با سرعت سرسام آوري به موازات او ترمز کرد. خنده نمکینش را تحویل داد گفت :

-خوشت اومد .

سروش هاج و واج بود. عدم عکس العمل او سیما را وادار به حرکت کرد. سروش پس از مکثی طولانی به خود آمد. با آنکه

شجاعت دیوانه وار سیما را تحسین کرده بود، اما این موضوع از عصبانیتش نمی کاست. با ورود به پارکینگ، برافروخته به

اتومبیل سیما نزدیک شد، دو دستش را روي در گذاشت و مانع از خروج او گردید. عبوس در چشمان سیما خیره شد، اما باز

دل بی تابش لرزید. هر گاه در چشمان سیاه این دختر خیره می شد، احساس می کرد در ظلمت شب در چهی عمیق افتاده

است و توان بیرون آمدن از آن را ندارد. براي فرار از دام چشمان این غزال سیه چشم، چشم بست وباز کرد، اما صدایش

آشکاره می لرزید :

-تو کله ات بوي قورمه سبزي میده دختر!؟

لبخند سیما آتش به جانش انداخت. سست و بی اراده شد، اما عصبانیتش فروکش نکرده بود، به زحمت نگاهش را دزدید.

چرخی زد و به گلگیر جلو تکیه داد و گفت :

-هیچ وقت... دیگه هیچ وقت نبینم از این دیوونه بازي ها در بیاري... نمی تونم جواب پدر و مادرت رو بدم .

-تو فقط براي جواب به پدر و مادر نگران شدي یا براي خودم؟

-مسلمه که براي خودت... بین صد تا پسر دیوونه مثل تو گیر نمیاد!... ببین سیما!دلم نمی خواد تورو مرده ببینم... می فهمی؟

-باشه... حالا چرا ناراحت شدي؟ دفعه آخر... قول میدم .

سیما پیاده شد و مقابل سروش ایستاد. با نگاه پر شرار، آتش به جان او انداخت و گفت :

-بخشیدي؟

سروش به جاي جواب فرار را ترجیح داد و به سمت آسانسور دوید. سیما مقابل در بسته آسانسور، لاقید شانه بالا داد،مجبور

بود وسایلش را به تنهایی حمل کند، از این رو چمدانش را از صندوق عقب برداشت و منتظ پایین آمدن آسانسور ماند در

طبقه سیزدهم در آپارتمان شماره 609 باز بود. چشم چرخاند ولی اثري از سروش دیده نمی شد، براي تعویض لباس به سوي

اتاق خواب رفت، دستگیره را چرخاند اما در از داخل قفل شده بود. حسابی دست و پایش را گم کرده بود، عقب عقب رفت و

روي کاناپه ولو شد. فکر کرد همین ابتداي زندگی مرتکب خطا شده و سروش را از خود رنجانده است، کلافه در انتظار نشست.

شاید سورش نرم می شد و براي ناز کشیدن بیرون می آمد... اما انتظارش بیهوده بود. بالاخره خستگی روز و بیخوابی شب

گذشته اثر خود را گذاشت و او با همان لباس و آرایش روي کاناپه به خواب رفت .

سروش گره کراواتش را شل کرده بود، حوصله لباس عوض کردن نداشت. ولو شده بود روي تخت و سیگار پشت سیگار دود

می کرد. گفتی که با احساس دوگانه خویش در جنگ بود و از یک سو آرزو می کرد سیما در بزند و او پر تمنا در بگشاید و از

سویی یاد قول و قسم خود افتاده بود و احساس می کرد باید با احتیاط بیشتري با این افسونگر زیبا رفتار کند .

تقریبا یک پاکت سیگار دود کرد. در یان مدت صدایی از سیما برنخاست. عقربه هاي ساعت به پنج صبح نزدیک می شد که

دلشوره امانش رابرید. بی سرو صدا از اتاق خارج شد، کلید برق را زد. نگاهش روي کاناپه خیره ماند،سیما با همان هیبت روي

مبل به خواب رفته بود. چهره مظلوم و بچگانه او، دل سروش را نرم کرد. نزدیک سیما شد. مژگان بلندش روي گودي

چشمانش چتر انداخته بود. الحق که چشم و ابروي این دختر مثال زدنی بود. ابروان بلند و کشیده او مثال دو شمشیر تیز و

بران، چنان بیننده را تحت تأثیر قرار می داد گه گوئی با شمشیر به جنگ دشمن رفته و او را مغلوب خویش ساخته است.

بینی کوچک و سر بالا با لبانی گوشتالود و خوش فرم او مثال فرشته ها ساخته بود .

مسحور این همه زیبایی با دلی پر از تمنا پائین کاناپه زانو زد. تمام زیبایی هاي او را ستود. دیگر تاب و توام از کف داده بود و

یاراي مقاومت در مقابل هدیه اي که خداوند به او ارزانی داشته بود، نداشت .

براي رسیدن به کام دل زبان در کام چرخاند، اما بی اراده نام الهه بر زبانش جاري شد. ناگهان از حالت طبیعی خارج شد. لب

گزید و بی محابا به اتاق خواب پناه برد. دیوانه وار به دور خود می چرخید.یاد الهه، فکر خیانت به او و قسمش او را در هم می

پیچید. الهه عشق ار دست رفته اش بود، در حالی که هنوز آتش آن عشق در سینه اش فروزان بود وسیما! دختري که بدون

خواست و اراده او وارد زندگی اش شده بود. چون کلافی سردر گم در خود می پیچید، احساس می کرد تمایلش به سیما از

روي هوس و غرایز نفسانی است، از این رو عصبانی پائین تخت زانو زد و بی اراده و به دفعات سر به لبه آن کوبید. با این عمل

دردي شدید در پیشانی خود احساس کرد کمی عقب کشید و چهار زانو نشست .

سیگار آتش زد. پک پک پک... اما کلافه بود و چون یک بیمار روانی رفتارهاي عجیبی داشت. وسوسه خروج از اتاق و تصاحب

سیما او را به مرز جنون می کشاند. جادبه

را در هوا پخش کرد و آتشش را نمایان ساخت. تا به خود آمد، سوزش شدیدي پشت دستش احساس کرد. دلش می خواست

فریاد بزند، اما فریاد را در گلویش شکست و مثل مار به خود پیچید .

ساعت از ده صبح گدشته بود که چشم

باز کرد. بلافاصله وقایع شب گذشته در مقابل دیدگانش به رقص درآمد. عصبانی و کلافه از رفتار کودکانه خود، برخاست و با

احتیاط وارد اتاق خواب شد. روي تخت کاملا دست نخورده بود. باید لباس عوض می کرد. تخت را دور زد. سروش با کت و

شلوار روي زمین خواب بود و دور و برش مملو از خاکستر و ته مانده سیگار بود. خم شد *****ها را در زیرسیگاري انداخت و

با لبه قوطی کبریت خاکسترها رو جمع کرد. سپس از کمد دیواري بالس و ملافه برداشت، ملافه را روي سروش کشید و بالش

را نزدیک سر او قرار داد .

چهره پف کرده سروش حکایت از دگذراندن شب قل داشت و او تقصیر این را کاملا بر عهده خود می دید و به شدت خود را

ملامت می کرد. با فکر جبران، بلافاصله پس از تعویض لباش آماده طبخ ناهار شد. از شیرین شنیده بود که سروش عاشق

قورمه سبري است. بنابراین براي ناهار قورمه سبزي تدارك دید. میز آشپزخانه را به طرز زیبایی چید. با هندوانه سبدي

درست کرد و قاچ هاي قالب زده هندوانه را درونش قرار داد. با خیار و گوجه فرنگی اشکال گوناگون درست کرد و روي ظرف

سالاد را تزئین نمود .

پس از فراغت براي رهایی از آرایش شب گذشته حمام گرفت. عقربه هاي ساعت دیواري یک بعداز ظهر را رد کرد بود که

سروش تکانی به خود داد و چشم باز کرد. با احساس سوزش پشت دست چپش با اوقات تلخی نیم خیز شد. اجساس کرد

تمام استخوانهایش خرد شده است. چرخید و به سمت پهلو قرار گرفت متوجه بالش و ملافه شد کمی گردنش را ماساژ داد و

گوش تیز کرد. در سکوت، صداي آب از سمت حمام شنیده می شد. به سختی بلند شد و به دستشویی رفت و به جان جعبه

کمک هاي اولیه افتاد، پماد سوختگی زدي و چسب چسباند ، سچس به آشپزخانه رفت، به شدت احساس ضعف و گرسنگی

می کرد. بوي خوش قورمه سبزي تمام فضاي خانه را آکنده بود و این بر ضعف و گرسنگی اش می افزود .

با مشاهده میزي که به آن زیبایی آراسته شده بود کاملا به اشتها آمد و با ولع برشی از هندوانه در دهانش گذاشت. از قابلمه

هاي روي اجاق گاز، بخار بر می خاست بوي خوش برنج ایرانی و قورمه سبزي دل مرد شکموئی مثل او را به قار وقور انداخته

بود. کتري قل قل می زد و از کنار قوري چینی بخار به سمت بالا متصاعد می شد .

فنجانی برداشت و چاي ریخت و پشت میز آشپزخانه نشست .

سیما دقایقی قبل از حمام خارج و متوجه حضور او در آشپزخانه شده بود. از این رو در لباس عجله به خارج داد. شلواري

سفید رنگ با فاق کوتاه، بلوزي جلو باز به زنگ آبی آسمانی که بند کمرش روي شکم گره می خورد به تن کرد. گیسونش را

چندین بار در هوا چرخاند تا کمی از رطوبتش گرفته شود و با سشوار مقدار دیگري از رطوبت آن را گرفت، ولی گیسوانش آن

قدر پر پشت و بلند بود که کاملا خشک نشده بود و هنوز نمدار بود. برس کشید و گیسوانش را رها ساخت. کرم و بعد ریمل

زد. ماتیک مالید و از اتاق خارج شد. سروش چاي می نوشید. گره کراواتش پائین کشیده و سرش شانه نشده بود. قیافه هپلی

هپولی اش هم جذاب بود .

سیما با دلهره جلو رفت و با صداي گرم و گیراي خود سلام کرد. صداي گرم او سروش را متوجه خود ساخت. سر بالا گرفت.

نمی دانست چرا ولی بی اختیار برخاست و سلام کرد. سیما لبخند همیشگی خود را به رویش پاشید و گفت :

-براي دیشب معذرت می خوام

اما سروش محو تماشاي خورشید زیبایش شد. سکوت او سیما را وادار کرد تا با طنازي بپرسد :

-چاي یا ناهار؟

سروش چشم بست و گفت :

-اگه ناهار حاضره، بیشتر ترجیح میدم

سیما خم شد و فنجان نیم خورده چاي را از مقابل سروش برداشت. وقتی قصد چرخیدن کرد. پرده اي از گیسوان نمدارش

روي صورت سروش سر خود و بار دیگر او را متوجه خود ساخت. از این رو سراسیمه پنجه در مچ او انداخت، نفس در سینه

سیما حبس شد. اما سروش به محض مشاهده چسب زخم، چشم بست و پلکهایش را محکم فشرد. لحظه اي بعد با دندان

غروچه در حالی که مستأصل به نظر می رسید، صندلی را عقب کشید و بی محابا بیرون زد .
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قسمت ۸ رمان به رنگ شب

گریه هاي شبانه و اوقات تلخی هاي روزانه اش با یافتن یک شغل مناسب در یک آزمایشگاه تشخیص طبی دولتی کمتر شد.

در فاصله چند روز تشریفات اداري انجام شد و پس از مصاحبه و ارائه مدارك لازم در آن محل مشغول به کار شد. این امر

موجبات خوشحالی زاید الوصفی را در وجودش فراهم کرد و کمی به رفتارش تعادل بخشید. عاطفه نیز درصدد بدست آوردن

دل او و ایجاد رابطه اي نزدیک تر و صمیمی تر به عنوان شیرینی استخدام تدراك یک پارتی به یادماندي را داد. آن شب

آپارتمان صد متري اسکوئی پذیراي دختران و پسران شلوغ قرن بیست و یک بود. امان اسکوئی پس از مدتها کار بی وقفه، با

مشاهده شور و نشاط آنها خستگی در می کرد .

در میان مدعوین جوانی بلند قامت و چهار شانه، حضور داشت که هیکل ورزیده اش با بازوانی قوي ماهیچه هاي در هم

پیچیده از زیر تی شرت تنگ و چسبانش به خوبی نمایان بود. چشم و ابروي سیاه همراه با پوستی سبزه و گیسوانی بلند که

روي شانه اش ریخته بود جذابیت مردانه اي به چهره اش می بخشید .

مهرداد پسر برادر عاطفه بود که سه روز قبل از فرانسه وارد ایران شده بود و عاطفه که فرصت دیدار او را نیافته بود بهتر دید

در جشن آن شب به بهانه تازه کردن دیدار و معرفی اش به امان و الهه از او دعوت به عمل آورد. مهرداد توانسته بود در بدو

ورود توجه دوستان الهه را به خود جلب کند از این رو الهه شربت به دست شروع به پذیرایی کرد تا آنکه مقابل مهرداد رسید

و با طنازي تعارف کرد . مهرداد که از مدتها قبل محو تماشایش بود با لبخند لیوانی از داخل سینی برداشت؛ امابعد، پشیمان

شده باشد، لیوان را در جایش قرار داد و سینی را از دست الهه گرفت و روي میزي که کنارش قرار داشت گذاشت و گفت :

-پذیرایی رو بگذار به عهده دیگران... تو فقط از مهمانی ات لذت ببر

-رسم فرانسوي هاست؟

مهرداد به روي خود نیاورد، صحبت را عوض کرد و گفت :

-می دونی عمه عاطفه هیچوقت درباره شما درست و حسابی چیزي نگفته بود .

-شاید قابل ندونسته

-این چه حرفیه!... ولی فکر کنم دلیلش رو بدونم... عمه عادت داره آدم رو سورپریز کنه .

-عمه لطف دارند

الهه لبخند پر شیطنتی زد و چند قدمی از او فاصله گرفت، اما مهرداد با لهجه فرانسوي او را مخاطب قرار داد :

-هی ... مادام !

الهه ایستاد فقط سر چرخاند و از گوشه چشم نگاه کرد و گفت :

-بله مسیو

-دریا... می تونم دریا صدات بزنم

مجلس حسابی گرم بود، اما الهه بی صبر و قرار، هر چند دقیقه نگاهی به ساعتش می انداخت. عقریه ساعت به هشت نزدیک

می شد که زنگ آیفون او را سراسیمه کرد. مهرداد جزئیات حرکات او را زیر نظر داشت و از برخورد و عملکرد او به خوبی

حدس می زد که شخصی این دختر را این گونه بیتاب ساخته است، فقط می تواند یک مرد باشد.با احساسی که نمی دانست

چه نامی برآن بگذراد، بی صبرانه منتظر ورود مهمان الهه ماند. الهه دکمه آیفون را زد و شتابان بیرون دوید .

نفس مهرداد حبس شد و چشمانش در انتظار دیدار رقیب به در آپارتمان خیره ماند. جوان تازه وارد در مدت دو ساعت چنان

خود را مالک الهه فرض می کرد که حسادت، تحمل دیدار رقیب را از او سلب کرده بود. سروش بنا به اصرار بیش از حد الهه

این دعوت را پذیرفته بود. او می اندیشید در قبال جفایی که به عشق الهه کرده است، پذیرش این دعوت برآورده ساختن

کوچکترین خواسته یار می باشد. از این رو با دسته گلی زیبا از رزهاي زیبا از رزهاي قرمز از پله ها بالا آمد و آن را با لبخند

تقدیم الهه کرد. لبهاي الهه به خنده گشوده شد . ردیفی از صدف هاي سفید را به نمایش گذاشت :

-واي سروش چقدر قشنگه... مرسی ...

قابل شما رو نداشت، دلم می خواست دسته گلی بعدي رو براي عروسی ات بیارم .

-ولی من به همه گفتم که ما نامزدیم

-ولی الهه ...

-نمی تونی چند ساعت فیلم بازي کنی؟

سروش وقتی التماس را از آبی چشمان الهه دید، بدون اعتراض لب فرو بست. او قبل از همه با استقبال گرم عاطفه و امان روبه

رو شد. امان مشتاق دیدار او از نزدیک بود و البته از لحاظ ظاهر در دل به انتخاب دخترش آفرین گفت. مهرداد شق و رق

تکیه زده بود به مبل سلطنتی و آرنج را تکیه دسته مبل ساخته بود. خونسرد و موشکافانه چشم به سروش داشت. رقیب قدر

بود و از میدان به درکردن او دشوار می نمود .

این موضوع او را حسابی کلافه کرده بود. باید سروش را محک می زد. به همین دلیل مترصد رسیدن فرصت شد و بالاخره

زمانی که دوستان الهه گرد عاطفه جمع بودند پهلو به پهلوي او ایستاد. چشم به لبهاي خندان ترانه دوخت و گفت :

-نمی دونم خدا این همه فرشته رو چطور آفریده

سروش با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :

-براي فرشته بودن زیباي کافیه!؟

-فکر می کنی چی کم داره!؟

سروش کنجکاو پرسید :

-ببخشید شما رو بجا نیاوردم

مهرداد چرخی زد و رو در روي سروش دست دراز کرد و گفت :

-مخلص شما مهرداد

مهرداد فرصت را غنیمت شمرد وباب مصاحبت را باز کرد. الهه متوجه خوش و بش آن دو شد. دوست نداشت بین مهرداد و

سروش دوستی ایجاد شود. می ترسید سروش لو برود و مهرداد متوجه تأهل او گردد. به همین دلیل جلو رفت و گفت :

-سروش!یه لحظه میاي

سروش دستش را بالا برد و گفت :

-صبر کن اومدم

مهرداد چشمان تیز بینی داشت و حلقه اي که در انگشت کشیده سروش می درخشید از چشمانش مخفی نماند. ناگهان دست

چپ سروش را گرفت و گفت :

-مثل اینکه شما دو نفر ازدواج کردید و همه ما بی خبریم

-این ... این... حلقه ... چیزه ...

سروش به لکنت افتاد اما الهه به دادش رسید و گفت :

-من ازش خواهش کردم یک حلقه بخره و دستش کنه... اشکالی داره؟

-لزومی داشت؟... اونم قبل از نامزدي

-دلم نمی خواد دخترا دوره اش کنند

-خب زبون داره!... می تونه به دخترهاي سمج بگه یه فرشته خوشگل مثل تو رو داره

نگاه تند سروش نشان داد از نحوه بیان مهرداد خوشش نیامده است. با نگاه و لحن تند گفت :

-شما عادت داري در مسائل خصوص دیگران دخالت کنی؟

مهرداد جا خورد و گفت :

-آه... نمی خواستم فضولی کنم... فقط کمی کنجکاو شدم... الهه حق داره بترسه که مردي مثل شما رو از دست بده .

بعد به علامت تسلیم دستها رو بلند کرد و در حالی که سر تکان می داد قدمی به عقب گذاشت و فاصله گرفت. الهه نفس

حبس شده اش را بیرون داد :

-نمی تونستی این لعنتی را در بیاري؟

فقط قرار بود یه تبریک کوچولو بگم و برم. نمی دونستم باید مواخذه بشم. چرا نمی گی متأهلم و هیچ رابطه اي میون ما وجود

نداره

انگشت الهه رو لبش سرخورد و گفت :

-هیس... می شنوند

سروش با غیظ روي از الهه گرفت اما چشمش به مهرداد افتاد، گفت :

-از اون پسره احمق اصلا خوشم نیومد

مهمونی تا نیمه شب ادامه یافت و وقتی عقربه هاي ساعت یک بامداد را نشان داد او آهنگ رفتن کرد. الهه می دانست که

سروش نگران تنهایی سیما درخانه است. این اواخر دچار حسادت شدیدي شده بود که به هیچ عنوان قادر به کنترل آن نبود،

از این رو در اداي هر جمله ناسزایی نیز براي سیما چاشنی آن می کرد. در آن لحظه نیز وقتی سروش براي رفتن به خانه عجله

نشان داد، ترش شد و با لحن تند و زننده اي گفت :

-مثل اینکه دختره پاك عقل و هوش از سرت برده. از وقتی اومدي همش به ساعتت نگاه کردي .

سروش سکوت کرد و الهه افزود :

-بگو... خجالت نکش. بگو که بیشتر از من دوستش داري. بگو که به همین راحتی من رو فراموش کردي

-این طور نیست. سیما فقط نوزده سال داره... تو اگه تا این وقت شب تنها بمونی نمی ترسی؟

-نه، از چی بترسم !

-خب شاید سیما ترسو باشه

-اي بابا! نترس... آل نمی بردش

-الهه!... خواهش می کنم کمی منطقی باش

-منطقی!؟... در چه مورد؟... یه نفر عشقم رو از چنگم در آورده. به من نگاه کن!... من الهه هستم!سروش .

قلب سروش در هم فشرده شد. با آنکه از الهه اجتناب می کرد اما همچنان او را دوست داشت. از این رو لحن ملایمی به خود

گرفت و گفت :

-ما همه حرف هامون رو زدیم، بگذار زندگی ام رو بکنم.

بیشتر اوقات در تنهایی سپري می کرد زیرا سروش چنان خودش را مشغول کار و شرکت ساخته بود که وقتی به منزل می

رسید شام خورده و نخورده به بستر می رفت و صبح روز بعد، قبل از آنکه مجالی براي یک گپ صمیمانه بوجود بیاورد منزل

را ترك می گفت. اجتناب او، به همراه برخوردهاي سرد و بی تفاوت، براي سیما جاي سوال داشت؛ براي دختري که تجربه

چندانی از زندگی نداشت، سکوت و انتظار بهترین گرینه بود .

اما آنن شب فرق داشت. سروش هیچ گاه تا آن ساعت بیرون از خانه نمی ماند. با این احساس که اتفاقی براي او افتاده است

دلشوره عجیبی پیدا کرد. چندین بار به تلقن همراه او زنگ زد، ولی تلفن خاموش بود. تلفن شرکت نیز زنگ می خورد ولی

کسی پاسخگو نبود. با گذشت هر لحظه دلشوره اش مضاعف میگشت. بیتاب با رسیدن عقربه ها به ساعت دو و نیم، بی تأمل

لباس پوشید و سراسیمه بیرون زد .

نگهبان با مشاهده او با کمر خمیده اش به آرامی جلو آمد و علت را جویا شد،سیما گفت :

-سروش دیر کرده، نگرانم عمو جلال!... تو رو خدا در رو باز کن

عمو جلال کمر خمیده اش را جلو داد و در حلی که می گفت: " خودت رو ناراحت نکن. ان شاء ا... که اتفاقی نیافتاده"، با

شتاب در پارکینگ را باز کرد. سیما بی توجه به حرفهاي عمو جلال، پشت فرمان نشست و استارت زد. اتومبیل از جا کنده

شد، ولی مقابل در پارکینگ با چراغهاي پر نور اتومبیل سروش مواجه و مجبور به توقف شد. آسوده خاطر نفس عمیقی

کشیدد و بلافاصله دنده عقب گرفت و راه را براي اتومبیل باز کرد وقبل از آنکه سروش پیاده شود، بی تأمل با اسانسور بالا

رفت. نگاه تند سروش در تعقیب او بود. عمو جلال در حالی که در را می بست، سلام کرد و سروش را متوجه خود کرد :

-آقاي مقامی! خانم خیلی نگران بودند... عن قریب که طفلی سکته کنه... البته من بهشون گفتم که ناراحت نباشند و شما
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قسمت ۹ رمان به رنگ شب


شکر خدا سلامتی .

سروش به سردي جواب داد و به تندي بالا رفت. سیما مانتوي خود را در آورده بود و با عصبانیت در کاناپه فرو رفته بود. او در

یک هفته اخیر بیش ازحد توانش صبوري کردهبود و اگر هر زن دیگري جاي او بود تا به حال کل طایفه اش را درجریان

زندگی اش قرار داده و حسابی آبروریزي به راه می انداخت. سروش با دیدن چهره مصمم و عصبانی او حساب کار دستش آمد

از این رو سعی کرد با پیشدستی چیزي هم طلبکار شود. قیافه حق به جانبی گرفت، سوییچ را پرت کرد، کتش را در آورد و با

غیظ روي کاناپه کوبید و در حالی که گره کرواتش ر اشل کرد با چشمهاي تنگ شده غرید :

-خانم این موقع شب کجا تشریف می بردن!؟

سیما نگاه پر غیظی به او انداخت، ولی پاسخی نداد وروي گرداند. سروش برویش خم شد،یک دست به پشتی کاناپه و با دست

دیگر چانه او را محکم گرفت و بالا داد، براق شد و گفت :

-خوشم نمیاد زنم این وقت شب از خونه بیرون بره... بعد از این هر قدر هم که دیر کنم سرکار علیه اجازه نداري سرخود را ه

بیفتی دنبال بنده...شیر فهم شد؟

سیما با غیظ دست سروش را پس زد، غم و اندوه توأم با عصبانیت در چشمان سیاهش موج مز زد، برافروخته او را هول داد.

سروش تعادلش را از دست داد،سکندري خورد و با برخورد پشت پایش به لبه میز ایستاد. سیما رو در رویش ایستاد و گفت :

-دلم می خواست او قدر مرد بودي که بتونی حقیقت رو بگی، اما انگار اشتباه گرفتم

منتطر سروش نماند و به سوي تبعید گاهش دوید .

سروش جا خورد، می تدانست حق با سیماست. او بدون بهانه از همسرش دوري می کرد و این با هیچ منطقی قابل پذیرش

نبود. با این وجود رفتار سیما را حمل بر گستخاي او دانست و با عصبانیت به سراغ او رفت. سیما تاقباز روي تخت ولو شده

بود،چهره اش به صفیدي گچ می مانست و لبان داغ بسته اش بی شباهت به میت نبود. سروش عصبانی و برافروخته با

چشمان سرخ نزدیک شد. در آن لحظه احساس تنفر دروجودش بع غلیان افتاده بود. وحشیانه چنگ در یقه سیما زد و با یک

ضرب او را از تخت بلند کرد و محکم به دیوار چسباند. سیما مثل موشی که در تله گرفتار آمده باشد لبریز از ترس شد.

سروش سرد و خشن دستاها را از دو طرف سیما روي دیوار گاشت، چشم در چشم او دوخت و گفت :

-دنبال مرد می گردي! خوب گوشهات رو باز کن ببین چی می گم... دفعه آخره که توي روي من می ایستی... این دفعه می

گذرم، ولیدفعه بعد دندونهات رو توي دهنت خرد می کنم

چرخید که بره ولی سیما آزرده از لحن تند و زننده او فریاد زد :

-برو به جهنم

سروش از کوره در رفت، چرخید و با پشت دست محکم سیلی زد. سیما روي تخت پرت شد،سروش ول کن نبود با چشمان

گرد شده در چشمان او خیره شد و گفت :

-بگذار روشنت کنم . اگه دلت مرد می خواد، بهتره به فکر پیدا کردنش باشی...، دیگه نمی خوام در این مورد چیزي بشنوم .

سپس با خشم او را به عقب راند و از اتاق خارج شد. قلب سیما از رفتار ناشایست او به درد آمده بود. در حلی که بی صدا

اشک می ریخت مقابل آیینه ایستاد ،صورتش کاملا متورم و قرمز شده بود. سنگینی دست سروش را روي گونه اش احساس

می کرد. به سمت در رفت و آن را از داخل قفل کرد. همان جا پشت در نشست و به حال خود گریست. چه آرزوهایی که در

سر می پروراند! گویی تمام محاسباتش غلط از آب در آمده بود وسروش آن مرد رویایی که او فکر می کرد نبود. مرد با

شخصیتی که آداب سخن گفتن را رعایت می کرد! کسی که در درس اول و در کار ساعی و کوشا بود. فرزندي که آوازه نیکو

بودنش دربازار پیچیده بود و همه حسرت داشتن چینین فرزند خلفی را می خوردند. تمام این رویا چقدر دور از ذهن می

نمود. بالاخره پس از ساعتی گریه، با تأثیر قرص مسکن به خواب رفت. برخلاف او خواب از چشمان سروش گریخته بودو بار

سنگینی را روي وجدانش احساس می کرد. زیادي تند رفته بود. حق را به سیما می داد. او مرد ترسوئی بو د که جرأت گفتن

حقیقتی که با زندگی و آینده همسرش بازي مکرد. او حق نداشت به دلیل عشقی که به مادرش داشت، زندگی این دختر

جوان و زیبا را نابود سازد. اگر سیما در این سن و سال کم شکست می خورد،شاید دیگر هیچ گاه خو را نمی یافت و از زندگی

و عشق سرخورده می شد. حسابی از رفتار خود منزز شده بود، زیرا چنان با پشت دست در گوش سیما نواخته بود که

دستش هنوز درد می کرد، از این رو نادم و پشیمان خود را لعن و نفزین می کرد و در دل دعا می کرد استخوان صورت سیما

نشکسته باشد .

پشیمان و بیقرار، چند بار تا پشت اتاق سیما رفت، اما شرم جرأت در زدن را از او گرفته بود. بالاخره نزدکی طلوع خورشید

نادم و خجول پشت در اتاق سیما ایستاد. فکر عذرخواهی بود و راهی براي دلجوئی. دستگیره ر ا چرخاند، در قفل بود، ضربه

زد. صدایی بلند نشد. دوباره در زد. سیما چشم باز کرد نیم خیز شد صداي سروش از پشت در شنیده می شد

-سیما... سیما... خواهش می کنم در رو باز کن... سیما... سیما .

صورتش گزگز افتاد، کرخ شده بود بلند شد مقابل آیینه ایستاد. حالش از خودش به هم خورد. نیمی از صورتش متورم و کبود

بود چشم راستش از شدت تورم باز نمی شد. جرقه اي از نفرت درونش شد. صداي سروش هنوز از پشت در شنیده می شد.

جلو رفت و در را باز کرد. سروش مات و مبهوت ماند اما سیما طعنه را چاشنی پوزخندش کرد، گفت :

-چیه! برام صبحانه آوردي... ممنون آقاي محترم... شام دیشب کافی بود

و با تنه زدن به او به سمت دستشویی رفت. سروش عین مجسمه خشکش زده بود گویی حرفهاي سیما را نشنید. ناگهان مثل

اینکه تازه به خودش آمده باشد با چشمهاي گرد شده که مردمک آن ثبات خودش را از دست داده بود، صورتش را پوشاند.

نفسهایش بلند بود. به سمت سیما چرخید ولی سیما در همان لحظه داخل دستشویی شد. دیوانه وار به اتاق دوید لباس

پوشید و آفتاب نزده خانه را ترك کرد. حسابی گیج بود، سرگردان در خیابانها چرخ می زد و اشک می ریخت. هیچ وقت تا

این حد رذل و کثیف نبوده است، چطور توانسته بود این عمل زشت را با دختري که نام همسرش را داشت انجام دهد. به هیچ

چیز فکر نمی کردف نه شرکت، نه گذر زمان. از وقتی از خانه بیرون زده بود،بیهوده وبی هدف خیابانها و اتوبانها را دور می زد.

ناگهان مثل برق گرفته ها ترمز کرد و دور زد و راه نیاوران را در پیش گرفت. پس از طی مسافتی و عبور از چند خیابان اصلی

و فرعی مقابل در سبز رنگ و رو رفته اي متوقل و پیاده شد. زنگ زد،صداي ضعیفی از پشت در شنیده شد: "کیه؟ "

دعا دعا کرد که نادر هنوز در این خانه سکونت داشته باشد. به مجرد باز شدن در گل از گلش شکفت و نادر را در آغوش

کشید. نادر لب غنچه کرد، چسباند به گون چب، گونه راست، زل زد توي چشمهاي سروش و گفت :

-باورم نمیشه پسر!تو کجا؟ اینجا کجا؟... چی شده یادي از فقیر فقرا کردي داداش؟ صداي سروش در امواج صوتی سه موتور

سوار کله خراب گم شد :

-دلم خیلی تنگ شده بود... به جون تو همیشه یادت هستم ولی فرصتش رو نداشتم

نگاه ملامت بار نادر تا ته کوچه دنبال ویراژ موتور سواران بود ولی زبانش تعارف گر سروش بود :

-بیا تو... بیا تو پسرکه خیلی باها حرف دارم

منزل نادر روي تپه هاي بالاي نیاوران قرار داشت. آنها از راهرو کوچک گذشتند و از پلکان ده پله که به حیاط منتهی می شد

بالا رفتند. اتاق نادر درحیاط پائینی بود بقیه ساختمان مسکونی در پلکان بالاتر و به اصطلاح حیاط بالایی قرار داشت. سروش

کنار درخت انار که کرك و پرش ریخته بود و فقط انارهاي ترك خورده اش را نگاه داشته بود گذشت. پاي پله آخري ایستاد

گفت :

-اهل خونه خواب نباشند

-بابا مگه اونا دیو دو سر هستند که تا لنگ ظهر بخوابند

-مگه ساعت چنده؟ !

-خوبی که ساعت به دستت بسته است... یادهه جناب

-نمی خواي یاا... بگی

-ما اونطرف نمیریم بیا اینجا تو اتاق خودم

سروش گوشه اي از اتاق را براي خود انتخاب کرد و همان جا نشست. نادر از دوستان دوران دبیرستان و دانشگاهش بود.

سروش معماري می خواند و باید دوره کارشناسی ارشد طی می کرد و بدین ترتیب نادر پس از گرفتن لیسانس عمران رفته

رفته از او فاصله گرفت بنابراین مدت مدیدي بود که یکدیگر را ملاقات نکرده بودند. نادر خوشحال از دیدار غافلگیر کننده

سروش، لحظاتی به قصد پذیرایی او را تنها گذاشت و چند دقیقه بعد با سینی انباشته از تنقلات بازگشت. نگاهی در چهره

خسته و کسل سروش انداخت و گفت :

-غلط نکنم، صبحانه مبحانه یوخ

-تو هیچ وقت آدم نمیشی نادر

-آخه تو از آدمیت چه خیري دیدي که من رو دعوت می کنی

سروش بی حوصله نیشخند زد و گفت :

-راستش رو بخواي هیچی

-بفرما آقا! این روزها نون تو خریته... از شوخی بگذریم... بیا جلو یه چیري بخور... مثل میت شدي

سروش با سر تشکر کرد و برش کوچلی از کیک را به دهان گذاشت. اما گویی لقمه خیال پائین رفتن نداشت. به سرفه افتاد.

نادر از فلاسک چاي ریخت و به دستش داد. سروش هول هولکی حرعه اي سرککشید. اما سوخت و دست تکان داد جلوي

دهانش و به زحمت لقمه اش را قورت داد. نادر کاملا به روحیا او آشنا بود. فکر کرد مشکلی او را به آنج کشانده است. شروع

کرد به حرف زدن. هز هر دري سخن راند تا آنکه بالاخره با کمی دست دست کردن به پشتی لم داد پا روي پا انداخت، گفت :

-مشکلی پیش اومده؟

-نه!... چطور مگه؟

نادر در چشمان او خیره شد و گفت :

-خودت خوب می دونی که به هر کس بتونی دروغ بگی به من نمی تونی

-دست بردار نادر... دست بردار

-بگو ببینم چته؟... تو بی خودي خونه نادر نیومدي

سروش آه کشید و گفت :

-کاش همه مثل تو من رو درك می کردند

-الهه که خوب تو درك می کنه

نام الهه حسرت را میهمان لبهاي سروش کرد :

-الهه... الهه... الهه... واااي

-چیه!... بهم زدین؟

-اگه بدونی چه بلایی سرم اومده!... اون وقت سراغ الهه رو از من نمی گیري

-داري دقم میدي ... میگی چته؟

سروش براي درد دل تردید داشت از این رو با من و من گفت :

-من...من... من ازدواج کردم

-پوف... مبارکه پسر... نصفه جونم کردي

-آخه...آخه ...

-آخه چی؟... حتما الهه خانم دمبت رو گرفته و از خونه پرتت کرده بیرون

سروش دمق و به هم ریخته بود، حوصله شوخی نداشت برآشفت وبه یکباره ایستاد. کلافه و مستأصل آهنگ رفتن کرد. نادر

با تعجب از رفتن او ممانعت بعمل آورد و گفت :

-اي بابا!معلوم هست چه مرگته! بگیر بنشین بابا! غلط کردم... چشم دیگه شوخی نمی کنم

-نادر به خدا حالم خیلی خرابه... شوخی نکن

سروش لب باز کرد گفت. از سکته مادر، مخالفت پدر، عشق دیوانه کنند الهه، ازدواج با سیما و بی اعتنایی بعد از آن

نادر متعجب به فکر فرو رفت هیچ واژه اي براي دلداري به ذهنش خطور نمی کرد، گفت :

-بهتره الهه رو فراموش کنی... اگه سیما دختري است با صفاتی که گفتی!حیفه... از دستش نده

-باور کن الهه دخلی به این موضوع نداره. موضوع خود سیماست. من به اون علاقه اي ندارم. سیما یه زن تحمیلیه! زنی که

پدرم به من تحمیل کرد

-میشه بگی اون چه شکلی داره که تو نمی تونی به عنوان همسر قبولش داشته باشی

-میخواي باز جوشی ام کنی و بعد بگی متهم اصلی من هستم! خیلی خب پس گوش کن جناب بازپرس!اولا براي زندگی عشق

نیازه که پدرم اون رو از من گرفت. من بدون علاقه نمی خوام هیچ ارتباطی با سیما داشته باشم. دوما سیما یه دختر دست و

پاچلفتی و بی عرضه است. اون حتی نمی تونه از حق خودش دفاع کنه. داره مثل یه راهبه با من زدگی می کنه، ولی صداش

در نمیاد. اعتراض نمی کنه. دلم میخواد جلوم وایسته و بگه: "مرد! چه مرگته؟ اگه نمی تونی با من زندگی کنی تمومش کن".

اما اون سربه زیر و ساکت، فقط به وظایف خونه داریش عمل می کنه و بس .

-شاید براي خودش دلایلی داره. شاید هم روش نمی شه براي این مسئله با تو جدل کنه. شما هر دو به زمان نیاز دارید. بهش

فرصت بده

-می دونی نادر! تو مثل برادرم هستی براي همین باهات راحتم. سیما فکر می کنه با لباس و آرایش می تونه تو قلب من را

پیدا کنه، ولی اون سخت در اشتباهه من با وسوسه این دختر زیبا مقابله می کنم

-تو زده به سرت! تو افکار مالیخولیایی پیدا کردي. توقع نداشته باش یک زن رو در مدت یک ماه بشناسی ،شاید سالها بگذره

و تو همسرت ور نشناسی، اما در یک شرایط سخت، غیر قابل باور برات جلوه کنه

سروش سر روي زانو گذاشت و گفت :

-این چرت و پرت ها رو ولش کن... بگو با سیما چکار کنم!؟ اگه کسی بفهمه آبروم میره دیگه نمی تونم جایی سربلند کنم

-خیلی داغونش کردي؟

سروش خجالت کشید و سر به زیر انداخت. نادر گفت :

-یه چند روز برید مسافرت

-جوك میگی!؟... ما روباش که با کی می خوایم بریم سیزده بدر

نادر بلند شد رفت کنار در پرده را کشید، چنگ انداخت تو موهاي چتري جلوي پیشانی اش، خیره شد به آسمان، گفت :

-می خواي بیاریش اینجا؟

-خونه شما؟

-آره... اتفاقا خواهرم نگین اینجاست... شوهرش رفته مأموریت، سکی دو هفته اي پیش ما می مونه... فکر کنم این طوري

خانمت هم احساس تنهایی نمی کنه .

مهوش در حال تدارك میهمانی پاگشا، تهیه فراوانی دیده بود. اما قبل از هر اقدامی ترجیح داد نظر سروش را براي زمان آن

جویا گردد و چون روزهاي ابتدایی زندگی دخترش بود و ترجیحا رفت و آمدي نداشت، به همین دلیل تلفن را براي دعوت

برگزید، اما تماس هاي مکرر با تلفن منزل و موبایلهاي آن دو بیهوه بود. ترس و دلشوره وادارش کرد تا امیر و مینا را روانه

منزل دخترش کند .

مینا مقابل برج مسکونی مینو ایستاده بود و بی نتیجه شاسی زنگ را می فشد. آپارتمان به آیفون تصویري مجهز بود،سیما با

افسوس و اشک شهاد حرکات خواهر و برادر بود. در حالی که جرأت باز کردن در را نداشت. می دانست با آن شکل و شمایل

دفتر چند هفته اي زندگی اش بسته خواهد شد. مینا ناامید شد. به طرف امیر چرخید و چانه بالا داد :

-مثل اینکه خونه نیست... بریم .

امیر یاد عمو جلال افتاد. اما قبل از آن بوق اتومبیل سروش لبهاي مینا را به خنده گشود :

-خودشه! سروشه .

اتومبیل سروش روي پل متوقف شد. دلهره روبه روشدن با انها را داشت امابا لبخند مینا جرأت یافت و جلو رفت :

-سلام... چرا دم در ایستادین مگه سیما خونه نیست؟

-فکر کردیم باشماست... موبایلش خاموشه... مال شما هم خاموش بود. از صبح تابه حال به هر دري زدیم نتونستیم ردي از

شما پیدا کنیم. مامان در جروي دلشوره داشت براي همین اومدیم .

-ولی فکر می کنم رفته خرید، بیخود نگرانی

امیر با خنده گفت :

-جانمی خواهرم خانم شده... چشم نخوره

مینا با چشم و ابرو او را دعوت به سکوت کرد. سپس لحن رسمی به خود گرفت و گفت :

-سروش جان می بخشید مزاحم شدیم. مامان قصد داشت براي مهمونی پس فردا تلفنی دعوت کنه، ولی امروز با غیبت شما

حسابی ترسیدیم... به هر جهت حالا ما حضورا شما و سیما جون رو به مهممونی پاگشا براي پس فردا دعوت می کنیم...

یادتون نره کل فامیل جمعند .

سروش حال تهوع پیدا کرد، گیج و منگ به دنبال جواب گفت :

-چشم حتما با سیما جون در میون می گذرام... هر چی خانم بگه

با خداحافظی امیر و مینا سروش نفس راحتی کشید و با عجله کلید را داخل قفل چرخاند. سیما تمام حرکات و سخنان آنها را

از آیفون دید و شنید و به محض ورود سروش به ساختما برج، به اتاقش دوید و خودش را در آن زندانی کرد. سروش وارد

آپارتمان شد. نگاهش به اطراف چرخ خورد . وقتی اثري از سیما نیافت به اتاق او نزدیک شد اما در قفل بود. گفت :

-تو اونجایی... یه چیزي بگو... می دونم که هستی... سیما... سیما...حرف بزن .

عصبانیت صورت سیما رو سرخ کرده بود سعی کرد صدایی از خود در نیاورد. لبه تخت نشست و چشم به در بسته اتاق

دوخت. سروش ناامید ازجواب زبان به عذرخواهی گشود و گفت :

-باشه در رو باز نکن... ولی حداقل به حرفهام گوش کن. من براي تقصیرم عذري ندارم. خدا می دونه که چقدر خجالت زده و

شرمنده ام...آره! آره تو دختر ناز پرورده آقاي افشاري حتما تا حالا از گل بالاتر هم نشنیدي... ولی حالا چی! یه غول بیابونی

پیدا شده و مثل یه گرگ وحشی به جونت افتاده، نه؟

نفس عمیقی کشید و افزود :

-مثل سگ پشیمونم... ببخش سیما، تو رو خدا ببخش

اما تلاشش بیهوده بود. سیما جواب نمی داد. ناامید به سمت کاناپه رفت و بدون اینکه به چیزي فکر کند به نقش ریز ماهی

گلهاي قالی خیره ماند .

سیما با اون سن و سال کم و عشق آتشین به راحتی قادر به بخشش همسرش بود. یک به یک جملات سروش رابلعید و از

اینکه او را تا این حد زار و پریشان می دید بیتاب برخاست و بیرون رفت. سروش پشت به او روي دسته مبل نشسته و به

پایین خیره شده بود. آهسته نزدیک شد تا کاملا پشت او قرار گرفت. آرزوي ملاطفت و نوازش از سوي او را داشت. دلش می

خواست خودش را در آغوش او رها کرده و هاي هاي بگرید و از بی وفایی هاي همسرش شکوه و گلایه کند، اما شرم و حیا به

او اجازه نمی داد. از این رو با تردید دست روي شانه سروش گذاشت. دل سروش فرو ریخت بی محابا برخاست و مقابل سیما

سر به زیر شد و با لحنی که او را شرمسار نشان می داد گفت :

-دیگه هیچوقت تکرار نمی شه... قول میدم

سیما مظلومانه و با پشت دست اشک را از چهره اش زدود و گفت :

-اشکال نداره من دلگیر نیستم... تقصیر خودم بود نباید شما رو عصبانی می کردم

سروش احساس علاقه اي به همسر زیبا و جوان خود نمی کرد. تنها عاملی که او را وادار به عذر خواهی و ملاطفت می نمود

دلسوزي،همدردي و احساس گناهش بود. اما در آن لحظه قدر شناس رفتار سیما، مهربان شدو گفت :

-خیلی ممنون که در رو باز نکردي

-خیلی دلم می خواست این کارو می کردم

-ولی نکردي !

-نتونستم،یعنی نمی خواستم تو رو از دست بدم

-به هر حال ممنونم

سیما انگشت لاي دندان ها گذاشت، لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت :

-حالا با مهمونی چه کار کنیم؟

-بهتره بگیم مهمونی رو بگذران بعد از ماه عسل یه چند روزي آفتابی نمی شیم... خودبخود همه چیز حل میشه

-فکر خوبیه ولی اگر خونه بمونیم بدون شک عمو جال می فهمه و لو میریم

-پس چه کار کنیم من که با این قیافه هیچ جا نمیرم

-میریم خونه دوست من، خوبه؟

سیما با صراحت مخالفت کرد و گفت :

نه نه... اطلا حرفشم نزد، من روم نمیشه

-من با نادر صحبت کردم. نادر از دوستهاي قدیمی و صمیمی منه. یه خواهر داره که دختر خوب و شوخی است. مطمئنم بهت

خوش می گذره... قول میدم جاي بدي نبرمت

-تو بهش گفتی که ...

-نمی دونی که چه حالی داشتم. نادر تتنها کسی است که وقت گرفتاري و ناراحتی به دادم میرسه

-اگه تو بخواي... حرفی ندارم

-پس یه زنگ به مامانت بزن و بگو که نمی تونی فعلا دعوت شون رو قبول کنی

-نمی دونی چقدر خوشحالم... قدم رنجه فرمودید، مخصوصا همسرتون افتخار دادند

-ممنون... کی باشه جبران کنیم

-این حرف ها چی؟ ... منزل خودتونه. بفرمایید ... اتاق خودم رو براتون تمیز کردم این جوري راحت ترین .

-واقعا شرمنده کردي

-چقدر تعارف می کنی پسر

نادر از طبقه متوسط جامعه محسوب می شد و سبک و سیاق زندگی اش فرسنگ ها از طبقه اشرافی فاصله داشت، اما قلب و

روحی بزرگ به همراه دریایی از کرم ضعف مادي اش را می پوشاند. سیما قدم در راهروي باریک و کم نور گذاشت. یه حس

خوب پیدا کرد. بوي صفا و صمیمیت از خشت و گل دیوارها به مشام می رسید .

نادر می دانست سیما از طبقه مرفه و ثروتمندي است، با خجالت کف دست ها را به هم سائید و گفت :

-ببخشید اگه مثل خونه خودتون نیست

سیما در حالی که سعی در پنهان داشتن صورتش داشت جواب داد :

-این چه حرفیه؟... مگه فرقی داره؟

-به هر حال خوش آمدید، تورو خدا راحت باشید، بنشینید

سیما بري تشکر بی اختیار سر بالا گرفت. با این حرکت چهره اش نمایان گشت. نادر یکه خورد و قدمی عقب گذاشت و

بلافاصله با عذر مختصري اتاق را ترك کرد. سروش خجالت کشید و کلافه به دنبال او بیرون دویدو نادر زیر سایه انار ایستاده

بود وبه تنه آن لگد می کوبید. سروش نزدیک شد . نادر بی درنگ چرخید از شدت عصبانیت حالت خفگی پیدا کرده بود.

گفت :

واقعا که خیلی بی شعوري سروش... خیلی بی شعور

-تو دیگه نمک به زخمم نپاش خودم می دونم چه غلطی کردم

-به تو هم میگن مرد! با اون هیکل گندت خجالت نکشیدي دست روي این طفل معصوم بلند کردي؟ همچین داغونش کردي

که اصلا معلوم نیست چه شکلی هست !

-حالا که شده .

-ممکنه بازم بشه، حتما دفعه بعد دندون هاش ر و خرد می کنی...یا اینکه پاهاش رو قلم می کنی؟

-اگه می خواي ادامه بدي، برم

نادر کلافه سر تکان داد و گفت :

-برو پیشش تنها نباشه... بگم نگین چاي و شیرینی بیاره
خب این رمان رو تا اینجا چه جوری ارزیابی می کنید ؟
 

babak 123

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=3]«یک دست و دو هندوانه» داستانی جالب از آنتوان چخوف[/h]

ساعت دیواری، ظهر را اعلام کرد. سرگرد شچلکولوبف1، مالک هزار جریب زمین زراعتی و یک همسر جوان، کله نیمه طاس خود را از زیر شمد چیتی درآورد و بلند‌بلند ناسزا گفت. دیروز، هنگامی ‌که از کنار آلاچیق رد می‌شد، صدای زن جوان خود، کارولینا کارلونا را با جفت گوش‌هایش شنیده بود که با لحنی به مراتب مهربان‌تر و خودمانی‌تر از معمول، با پسر عموی تازه‌واردش گرم گفت‌وگو بود. او شوهر خود را «گوساله» می‌نامید و می‌کوشید ثابت کند که سرگرد را به علت کند‌ذهنی و رفتار دهاتی‌وار و حالات جنون‌آسا و میخوارگی مزمنش، نه دوست می‌داشت، نه دوستش دارد، نه دوستش خواهد داشت. سرگرد، از شنیدن این حرف‌ها دست‌خوش بهت و خشم و جنون شده و مشت‌ها را دیوانه‌وار گره کرده بود؛ صورتش گر گرفته و سرخ‌تر از خرچنگ آب‌پز شده بود؛ در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق وتروقی راه افتاد که نظیر آن حتی در جریان نبردهای حومة قارص2 هم راه نیفتاده بود.
بعد از آن‌که از زیر شمد به آسمان خدا نگریست و چند فحش آبدار بر زبان آورد، شتابان از تخت به زیر آمد، مشت‌ها را در هوا تکان داد، چند دقیقه‌ای در اتاق قدم زد، سپس فریاد کشید:
- آهای کله‌پوک‌ها!

در اتاق، با سر و صدای زیاد باز شد و پانته‌لی پیشخدمت مخصوص و در عین حال آرایشگر و نظافت‌چی سرگرد، از در درآمد. یکی از لباس‌های کوتاه و نیمدار اربابش را به تن داشت و توله سگی را هم زیر بغل گرفته بود. همان جا، به چارچوب در تکیه داد و با حالتی آمیخته به احترام، چندین بار پلک زد.
سرگرد گفت:
- گوش کن پانته‌لی! دلم می‌خواهد امروز با تو مثل آدم حسابی حرف بزنم – رک وپوست کنده. این چه طرز ایستادن است؟ درست به ایست! آن مگس را هم از توی مشتت ول بده! حال درست شد! خوب، حاضری با من روراست باشی یا نه؟
- اختیار دارید جناب سرگرد.
- با آن چشم‌های ورقلمبیده از تعجب هم، نگاهم نکن. به آدم‌های متشخص نباید با چشم‌های حیرت‌زده نگاه کرد، زشت است! باز که نیشت را باز کرده‌ای! حقا که گاومیشی برادر! بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفته‌ای که رفتارت در حضور من چطور باید باشد...بگذریم. حالا رک‌وپوست کنده و بدون تته‌پته به سؤالم جواب بده! تو زنت را کتک می‌زنی یا نه؟

پانته‌لی کف دست را به طرف دهان برد و پوزخندی ابلهانه زد. سپس خنده نخودی سر داد و من‌من‌کنان گفت:
- هر سه‌شنبه خدا، جناب سرگرد!
- این که خنده نداشت! این چیزها خنده برنمی‌دارد! دهانت را هم ببند! در حضور من این‌قدر تنت را نخاران- اصلاَ خوشم نمی‌آید.
لحظه‌ای به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد:
- فکر می‌کنم فقط موژیک 3جماعت نیست که کتک می‌زند. تو چه فکر می‌کنی؟
- حق با شماست قربان!
- یک مثال بیاور!
- در همین شهر خودمان قاضی‌ای داریم به اسم پیوتر ایوانیچ... باید بشناسیدش... حدود ده سال پیش، سرایدارشان بودم. به از شما نباشد، مرد خوبی بود اما امان از وقتی که مست می‌کرد... خدا نصیب هیچ تنابنده‌ای نکند!... گاهی وقت‌ها، مست و پاتیل می‌آمد خانه و با مشت و لگد به جان دنده‌های خانم می‌افتاد. خدا همین‌جا ذلیلم کند اگر دروغ گفته باشم! گاه در آن هیروویر، یکی دو تا مشت هم نصیب من می‌شد. به جان زنش می‌افتاد و هوار می‌کشید: «زنکه بی‌شعور، تو دیگر دوستم نداری! به همین علت، می‌خواهم بکشمت، می‌خواهم چراغ عمرت را خاموش کنم...»
- خوب، زنش چه می‌گفت؟
- همه‌اش می‌گفت: «ببخشید... مرا ببخشید!»
- نه؟ راست می‌گویی؟ این‌که عالی است!»

سرگرد به قدری خوشحال شد که دست‌هایش را به هم مالید.
- البته که راست می‌گویم، جناب سرگرد! آخر چطور ممکن است آدم زن خودش را کتک نزند؟ مثلاَ یکیش خودم... مگر می‌شود زنم را کتک نزنم؟ خوب، زنی که سازدهنی مردم را زیر پایش له کند و بعدش هم به شیرینی‌های شما ناخنک بزند حقش است کتک بخورد... آخر مگر می‌شود مرتکب این همه خلاف شد؟
- لازم نیست برایم صغراکبرا بچینی، کله‌پوک! حالا دیگر استدلال هم می‌کند! تو را چه به استدلال؟ در کاری که به تو مربوط نمی‌شود، هیچ‌وقت دخالت نکن! راستی خانم چه‌کار می‌کنند؟
- خواب تشریف دارند قربان.
- هرچه باداباد! برو به ماریا بگو خانم را بیدار کند و ایشان را بفرستد پیش من... نه صبر کن، نرو! تو چه فکر می‌کنی؟ به نظر تو من شبیه موژیک جماعت هستم؟
- چرا باید شبیه موژیک باشید؟ کی دیده شده که ارباب شبیه موژیک باشد؟ البته هیچه وقت دیده نشده!

این را گفت و شانه‌هایش را بالا انداخت و در را با صدای خشکی باز کرد و بیرون رفت. سرگرد هم که آثار اضطراب بر چهره‌اش نقش خورده بود، آبی به سروروی خود زد و مشغول پوشیدن لباس شد.
سرگرد، همین ک همسر بیست ساله تودل‌برواش از در وارد شد با نیش‌دارترین لحنی که میسرش بود گفت:
- عزیز دلم، می‌توانی ساعتی از وقت گران‌بهایت را که این همه برای همه‌مان مفید است، در اختیار من بگذاری؟
زن، پیشانی‌اش را برای بوسه، به سرگرد عرضه کرد و جواب داد:
- با کمال میل، دوست من!
- عزیز دلم، هوس کرده‌ام روی دریاچه گشتی بزنیم... کمی ‌تفریح کنیم... حاضری همراهی‌ام کنی؟
- فکر نمی‌کنی هوا گرم باشد؟ با وجود این، بابا جانم، پیشنهادت را با کمال میل قبول می‌کنم. اما به یک شرط: تو پارو می‌زنی، من سکان می‌گیرم. باید کمی ‌هم خوراکی برداریم- من که از صبح چیزی نخورده‌ام...

سرگرد، تازیانه‌ای را که در جیب گذاشته بود، با دست لمس کرد و گفت:
- خوراکی برداشته‌ام.

حدود نیم ساعت بعد از این گفت‌وگو، زن و شوهر سوار قایق بودند و به سمت وسط دریاچه، پیش می‌رفتند. سرگرد، عرق‌ریزان پارو می‌زد و همسرش، قایق را هدایت می‌کرد. مرد، نگاه آکنده از خشمش را به کارولینا کارلونای نگران دوخته بود ودر حالی که در آتش بی‌صبری می‌سوخت، زیر لب با خود غرولند می‌کرد: «نگاهش کنید! شما را به خدا نگاهش کنید!». همین که قایق به وسط دریاچه رسید، سرگرد با صدای بم خود فرمان داد: «ایست!» قایق، از حرکت بازماند. چهره سرگرد، ارغوانی شد و زانوانش لرزیدند. زن، نگاه شگفت‌زده خود را به شوهر دوخت و پرسید:
- چه‌ات شده آپولوشا؟
سرگرد غرش‌کنان گفت:
- پس می‌فرمایید که بنده گوساله‌ام،‌ ها؟ پس من...من... کی‌ام؟ یک کله‌پوک کند ذهن؟ پس تو دوستم نداشتی و دوستم نخواهی داشت،‌ ها؟ پس تو... من...

بار دیگر غرید و مشتش را بلند کرد و تازیانه را در هوا چرخاند و توی قایق... o temporo o mores!...1 کشمکشی وحشتناک درگرفت. درگیری‌شان چنان بود که در وصف نگنجد! این حادثه را حتی خوش ‌قریحه‌ترین نقاش ایتالیا دیده نیز محال است بتواند ترسیم کند... پیش از آن‌که سرگرد بتواند به از دست رفتن مشتی از موی سر خود پی ببرد و پیش از آن‌که زن جوان، بتواند تازیانه را که از دست شوهر درربوده بود به کار گیرد، قایق واژگون شد و...

در همین هنگام ایوان پاولویچ، کلیددار سابق سرگرد که اکنون در بخشداری به عنوان دفترنویس خدمت می‌کرد، در ساحل دریاچه، سوت‌زنان مشغول قدم زدن بود. او با بی‌صبری منتظر آن بود که دختران روستایی از راه برسند و بنا به عادت هرروزه‌شان، در دریاچه آب‌تنی کنند؛ سیگار پشت سیگار دود می‌کرد و به چشم‌چرانی سیری که بنا بود نصیبش شود می‌اندیشید. ناگهان فریادهای جانکاهی به گوشش رسید. صدای اربابان سابق خود را شناخت. سرگرد و همسرش داد می‌زدند: «کمک! کمک!» ایوان پاولویچ، کت و شلوار و چکمه‌هایش را بی‌تأمل درآورد، سه بار صلیب بر سینه رسم کرد و به قصد نجات آن دو، خود را به آب زد. از آن‌جایی که قابلیت او در فن شناگری بیش از قابلیتش در دفترنویسی بود، در مدتی کمتر از سه دقیقه، خویشتن را در کنار مغروقین یافت. شناکنان به آن دو نزدیک شد و در دم در بن‌بست قرار گرفت- با خودش فکر کرد: «لعنت بر شیطان! به داد کدام یکی برسم؟ » توان آن را نداشت که هر دو را نجات دهد- فقط یکی از آن دو را می‌توانست از مهلکه برهاند. عضلات صورتش، از شدت تردید و تحیر، کج و معوج شدند؛ گاه به این و گاه به آن دگر، چنگ می‌انداخت. سرانجام رو کرد به آن‌ها و گفت:
- فقط یکی‌تان! هر دوتان، زورم نمی‌رسد! به خیال‌تان رسیده که من نهنگم؟

کارولینا کارلونا که به دامان کت سرگرد، چنگ انداخته بود زوزه‌کشان گفت:
- ایوان عزیزم، مرا... مرا نجات بده! باهات عروسی می‌کنم! به همه مقدسات قسم می‌خورم زنت شوم! وای، خدا جان، دارم غرق می‌شوم!

سرگرد نیز در حالی که آب قورت می‌داد، با صدای بمش هوار می‌کشید:
- ایوان! ایوان پاولویچ! مرد باش! مرا نجات بده، برادر! یک روبل پول ودکات با من! نگذار جوانمرگ شوم!... سر تا پایت را طلا می‌گیرم... بجنب، نجاتم بده! واقعاً که... قول می‌دهم با خواهرت ماریا، عروسی کنم... به خدا می‌گیرمش! خواهرت خیلی تودل‌بروست! به حرف‌های زنم گوش نده، مرده‌شوی قیافه‌اش را ببرد! اگر نجاتم ندهی، می‌کشمت! از چنگم زنده درنمی‌روی!

دریاچه به دور سر دفترنویس بخشداری طوری چرخید که نزدیک بود غرق شود. وعده‌های هر دو را به یکسان، مقرون به صرفه یافت- یکی با صرفه‌تر از دیگری. کدام یک را انتخاب کند؟ فرصت، داشت از دست می‌رفت. سرانجام، تصمیم خود را گرفت: «هر دو را نجات می‌دهم! از هردوشان بماسد، بهتر از آن است که فقط از یکی‌شان بماسد... توکل به خدا!» آن‌گاه صلیبی بر سینه رسم کرد، با دست راستش کارولینا کارلونا را زیر بغل گرفت، انگشت سبابه همان دست را به کراوات سرگرد حلقه زد و هن‌هن‌کنان به سمت ساحل شنا کرد. با دست چپ شنا می‌کرد و در همان حال، دستور می‌داد: «پا بزنید! پا بزنید!» به آیندة درخشانی که در انتظارش بود می‌اندیشید: «خانم، زن خودم می‌شود، سرگرد هم می‌شود دامادم... به‌به! حالا دیگر تا می‌توانی کیف کن!... بعد از این، نانت توی روغن است، پسر... نان شیرینی تازه بلنبان و سیگار برگ اعلا بکش!... خدایا، شکرت!» شنای یک دستی، آن هم با دو بار گران و جهت مخالف باد، کار ساده‌ای نبود اما فکر آینده درخشان، نیروی ایوان پاولویچ را دو چندان کرده بود. سرانجام در حالی که لبخند می‌زد و از فرط خوشبختی، خنده‌های نخودی می‌کرد، موفق شد زن و شوهر را به ساحل برساند. خوشحالی ایوان پاولویچ بی حدومرز بود. اما همین که نگاهش به زن و شوهر افتاد که دوستانه دست در دست هم داده و ایستاده بودند، رنگ از صورتش پرید؛ مشتی به پیشانی خود کوبید و بی آن‌که به دختران روستایی که از آب‌تنی دست کشیده و دسته‌جمعی به دور زن و شوهر حلقه زده و نگاه‌های آمیخته به بهت و تحسین‌شان را به دفترنویس شجاع دوخته بودند اعتنا کنند، با صدای بلند، زار زد.

فردای آن روز، ایوان پاولویچ به توصیه سرگرد از بخشداری اخراج شد. کارولینا کارلونا نیز به خدمت ماریا خاتمه داد و به او گفت: «حالا برو سراغ ارباب مهربان خودت!»
ایوان پاولویچ در کرانه دریاچه منحوس راه می‌رفت و بلندبلند با خودش حرف می‌زد:
- ای آدم‌ها، فغان از دست شما! آخر این همه نمک‌نشناسی؟!


1 – Chtchelkolobov، معنی تحت‌اللفظی این اسم می‌تواند «پیشانی تلنگری» باشد.
2 – Ghars، اشاره به جنگ روسیه با عثمانی‌هاست.
3 – Moujik، دهقان- دهاتی.
1 – چه روزگاری، چه اخلاقیاتی!...( لاتین).

 

babak 123

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهر دزدها

شهر دزدها

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند...!
شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه!
حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود!!!

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید...
داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی‌ سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!

روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان...
دزدها می‌امدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند...

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد!!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.

می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود!

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!!!

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از ...

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند.

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌اوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ممنون ازت بابک بچه ها هرکی اگهع داستان قشنگی داره بزاره بقیه لذت ببرن شرمنده از اینکه یه مدت نبودم
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قسمت ۱۰ رمان به رنگ شب


روي تخت پر از لباسهاي رنگارنگ شده بود، شاید هر کدام را چند بار به تن کرده و بیرون آوره بود. اما به نظرش هیچ یک

چنگی به دل نمی زد. این یکی از عادت هاي او شده بود که با هر وسیله ممکن جلب توجه کند. آرایش تند، لباس هاي تنگ و

کوتاه مدلهاي مختلف مو، کفش هاي عجیب و غریب، عطرهاي گران قیمت و ... به زیبایی خودش غره بود و از اینکه مورد

توجه دیگران خصوصا جنس مخالف قرار گیرد لذت می بود و احساس غرور در وجودش به اوج می رسید .

آن شب نیز که منزل مهرداد دعوت داشت، در انتخاب لباس ابتکار عجیبی به خرج دادو خوب می دانست که توجه مهرداد را

به خود جلب کرده است. بنابراین بدش نمی آمد تا او را به دنبال خو د بکشند و بازیچه قرارد دهدو با این فکر برخلاف عرف

میهمانی رسمی، لباس ساده و معمولی انتخاب کرد. در بین مدعوین با آن لباسهاي فاخر، بیش از همه به چشم می آمد

درحالی که این دقیقا مقصودش بود. اما عاطفه می اندیشید براي سرشکسته کردن او، ین گونه لباس پوشیده است وبا لباس

غیر رسمی به آن مهمانی قدم گذاشته است.

مهرداد تمام مدت زیر چشم حرکات او را زیر نظر داشت و غیر از احوالپرسی کوتاه در بدو ورود، دیگر سراغی از او نگرفته

بود. هر دوي آنها به نوعی سعی داشتند تا نظر دیگري را به خود جلب کنند، اما الهه مغرورتر از آن بود که بابا مصاحبت را با

مهرداد باز کند. از این رومهرداد به هواي نشان دادن تابلوهاي نفیس پدرش جلو رفت و گفت:

-قصد داري تا آخر مهمونی یه گوشه بنشینی؟

-شما پیشنهادي دارید!؟

-می تونیم یه چیزي بخوریم و در مورد نقاشی و نقاشان بزرگ صحبت کنیم

-شنیدن پدرتون آثار برجسته اي از یک نقاش بزرگ را به قیمت گزافی خریداري کرده، درسته؟

-اگه مایل باشید اون ها رو به شما نشون میدم

الهه برخاست و مقابل تابلو به گفتگو پرداخت. مهرداد تمام توجه اش را به او داده بود، لحظاتی بعد در حالی که سعی داشت

موضوع صحبت را عوض کند، او را به سمت میز پذیرایی راهنمایی کرد. یز بیضی دوازده نفره از نوشیدنی و تنقلات انباشته

بود، ظروف عتیقه اي که خدا می دونه به چه دوره اي تعلق داست به خوراکیها رنگ و روي دیگري بخشیده بود. پسته خندان

دامغان، گردوي سفید گیلان و بادام کاغذي اصفهان درکاسه هاي بازروبندي و گل مرغی به هم فخر می فروختند. نقل اعلاي

تبریز، پشمک استکان زد و قطاب یزد،کاك و نان برنجی کرمانشاه، گز و پولک اصفهان داد از هنر ایرانی می زد. مهرداد تعارف

کرد الهه بی میل بود. مهرداد به سلیقه خود انتخاب کرد، لیوان لب طلایی را از آب پرتقال پر کدر و جلوي او گرفت. محو

آسمان آبی چشمان او شدو گفت:

-بدون این لباسها هم می تونستی جلب توجه کنی

الهه یکه خورد ولی به وري خودش نیاورد و گفت:

-من احتیاجی به جلب توجه نداردم

-این یک حقیقت محضه

الهه انگار از سخن مهرداد خوشش نیامده باشد ابرو درهم کشید و به حیاط رفت. مهرداد نیز به دنبال او وارد حیاط شد.

الهه روي پله سوم ایوان نشسته بود. مهرداد پاورچین نزدیک شد و یک پله بالاتر از او نشست. سکوت آدمها و جیر

جیرحشرات. بالاخره این مهرداد بو د که سکوت را شکست و گفت:

-شب قشنگیه!دلم می خواست هیچ وقت تموم نمی شد

الهه سربالا گرفت چشم به ستاره ها دوخت:

-چرا؟

-نمی تونی حدس بزنی؟

الهه با گفتن "نوچ" شانه بالا داد.

-وقتی توي به هواي لطیف! یه شب مهتابی! توي یه باغ با صفا! کنار یه فرشته آسمانی بنشینی... کیه که دلش بخواد او شب

تموم بشه

الهه ته دل از تشبیه مهرداد لذت برد و از اینکه توانسته بود نظر او را به خودش جلب کند، راضی به نظر می رسید، ولی براي

آزردن او ابروان بلوندش را در هم کشید وبا تندي و تلخی برخاست و با عجله به سمت در به راه افتاد. مهرداد صدایش را بلند

گرد و گفت:

-بهتره فکر جنگیدن با من نباشی

الهه با خشم زیر لب زمزمه کرد:

-کور خوندي آقا... کور خوندي

سر کج کرد و گونه عاطفه را بوسید. چشم چرخاند به طرف صندلی عقب اتومبیل توي چشمهاي الهه زل زد و گفت:

-عمه جان یک کم به این دخترت آداب معاشرت یاد بده، خوبه بدونه هر جایی چگونه رفتار کنه! یا چه لباسی بپوشه که

مضحکه دیگران نشه.

الهه شنید، شکلک درآورد و با عشوه رو گرداند. مهرداد خنده اش گرفت، عاطفه متوجه الهه نبود گفت:

-دیوونه شدي عمه! یه حرف میگی، الکی می خندي... قاطی داره بچه!

-یاد یه موضوع افتادم خنده ام گرفت

-دلم می خواد چند ماهی که ایران هستی زیاد ببینمت، خدا می دونه اگه بري چند سال دیگه بر می گردي

مهرداد آهنگ صدایش را پایین آورد تا الهه نشنود سر بیخ گوش عاطفه برد و نجوا کرد:

-اینو هستم عمه... تو برنامه ریري کن، چاکرتم دربست

-اي شیطون! اگه عمه یه دختر به نام الهه نداشت فکر نکنم دربست چاکرش می شدي

-حالا دیدي عمه! ما چاکر خودتیم نه دختر خانم بد اخلاقت

-برو، برو ما خودمون ختم عالمیم

-فدات، مواظب این الهه زیبایی باش، ببینم چه کار می کنی عمه، می خوام وقتی برمی گردم فرانسه متأهل شده باشم

-واسه سرت گشاد نیست؟

-مگه ما چه مونه عمه خانم!

-هیچی عمه، ولی با سروش چه کار می کنی؟ اون دوتا دیوونه همدیگه هستند... تازه این همه دختر چشم آبی ریخته تو

فرانسه.... تحفه است!؟

-این بابا! می خوام چه کار عمه! می خوام همدمم یه دختر شیرین زبون فارسی باشه...متوجهی که

امان، حوصله سر رفته دست روي بوق گذاشت و فشار داد:

-تشریف نمیاري خانم

چند لحظه بعد مهرداد در سکوت کوچه در ردیف جدولها قدم می زد، دقیق شده بود به اطراف، یه ردیف شمشاد کوتاه پشت

دیوار آقا عباسی، یه چنار که با قدر بلندش از میان درخت هاي کوچه قد برافراشته بود تا هرصبح زودتر از همه سلام بده به

خدا.

پیکان قراشه کارگر خانم ساعدي با روغن ریزي اش آسفالت را خراب کرده بود. چند قدم جلوتر یه کاج قدیمی با یه عالمه

سوزن هاي خشکیده، پنج تا نارون پشت هم بعد یه پل ،یه عالمه آشغل راه عبور آب بسته بود. پشت دیوار پلاك 110 درخت

نبود. " چه آدم هاي بی ذوقی"، رسید به چهار راه پیچید سمت راست، باز یه ردیف شمشاد. یه سرو تکان می خورد، انگار

یادش رفته بود سر شب نماز بخونه، داشت عبادت می کرد، یه قطره باران چکید نوك بینی اش، سر به آسمان بلند کرد و

گفت:

-برگردم بارون گرفت.

سیما تحت تاثیر نگین شاد و سر زنده نشان می داد و به نظر می رسید تلخی شروع زندگی جدید را فرامو ش کرده است.

نگین دختري شیطان و بذله گو بود که با جوك ها و لطیفه هاي نابش سیما را وادار به خنده می کرد طنین خنده هاي این دو

زن جوان شادي را براي اهل خانه به ارمغان اورده بود مادر نادر همسرش را سالهاي پیش از دست داده بود و با وجود اینکه در

سنین جوانی بیوه شده بود مسئولیت فرزندانش را خود به عهده گرفته بود فریبا اشپز بیمارستان بود و از این راه مخارج

زندگی و تحصیل فرزندانش را فراهم می اورد نادر لیسانس عمران و نگین تکنسین اتاق عمل بود ولی همسرش به او اجازه کار

نمی داد . بیژن مامور خرید شرکت صادراتی پسته ایران رفسنجان بود و براي خرید و تحویل محموله به طور مرتب به استان

کرمان سفر می کرد.

اینبار نیز براي انجام ماموریت عازم رفسنجان شده بود به همین دلیل نگین براي رهایی از تنهایی میهمتن منزل مادرش شده

بوداین روزها براي ان دو و خانواده نادر فراموش نشدنی بود. سیما با عشق و علاقه وافر در کار اشپزي به فریبا و نگین کمک

می کرد و در شستن ظروف و تمیز کردن خانه کوتاهی نمی نمود . با انکه نگین سعی داشت خودش کارهارا انجام دهد ولی

سیما زیر بار نمیرفت و به هر صورت ممکن در تمام کارها کمک می کرد . شب همگام گرد نادر جمع می شدند از دست هاي

هنر مند و صداي دلنشین او لذت می بردند . فریبا با تخمه و اجیل و تنقلات سر انها را گرم می کرد و انها تا پاسی از شب را به

بازي و لودگی می پرداختند.

ورو صورت سیما کاملا خوابیده بود اما اثار کبودي ان مشهود بود با این حال هرچه زمان می گذشت چهره واقعی او نمایان تر

می شد و زیبایی خود را مجددا به دست می اورد سروش نیز پشیمان از کرده خود بیش از پیش با او مهربانی می کرد و این

امر باعث شده بود تا سیما به کلی رفتار گذشته او را به کلی فراموش کند و به اینده امیدوار گردد.

نادر در مدت کوتاه اشنایی با سیما او را دختري محترم و بسیار شایسته یافته بود و لازم می دید سروش را پند دهد و به

شروع زنگی راغب سازد به این بهانه وقتی سیما و نگین پاي قصه هاي هزارو یک شب از زبان فریبا نشسته بودند او را در

خلوت خود گیر اورد . سروش نگاهی به او انداخت قیافه اش داد می زد قصد نصیحت دارد . از این رو سروش فرصت صغرا

کبري چیدن را از او گرفت و گفت:

-نکنه هوس نصیحت داري ؟

-درست فکر کردي.

-تو رو خدا حوصاه اش رو ندارم نادر... ول کن جون من.

-تو هیچ وقت حوصله نداشتی ولی حالا باید یکی گوشت رو بگیره و ادمت کنه.

-نادر! تو رو خدا بسه . می دونی که من چه عهدي با خدا بستم من در قبال داشتن مادرم عهد کردم مطیع پدر باشم . ولی

همون موقع عهد دیگري هم بستم . سیما توي زندگی من اضافه است.

-اخه احمق دیوونه ! تو دیگه چی می خواي ! این دختره کامله ... خوشگل. نجیب. مهربون . خانوم .

-خب که چی

-پیچ پیچی.

-همه رو می دونم . ولی به تنها چیزي که اهمیت نمیدم اونه.

-اخرش که چی؟

-نمی دونم

-تو یه احمقی سروش! اون میتونه ارزو هر مردي باشه.

-فعلا که براي من یه کابوسه.

-لگد به بخت خودت نزن.

-بخت من فقط الهه بود نمی دونم کی از خواب بلند می شم و می بینم از این کابوس وحشتناك رها شدم. تو فکر می کنی

ممکنه یه روزي الهه رو در کنار خودم ببینم.

-خجالت بکش مرد! تو متاهلی.

-چه تاهلی! چه کشکی! این که من دارم زندگی نیست یه جهنمه.

-مگه تو زندگی هم می کنی ؟ از 24 ساعت هفت 8شت ساعت خونه اي اون هم توي رختخواب و در حال خروپف من نمی

دونم این سیما چطور حرف نمی زنه.

-گفتم که بی عرضه است.

-بی عرضه صفت مناسبی نیست . بگو خوددار و صبوره . بگو شکیبایی بیش از حدش دیینه ات کرده . بگو بیش از حد خانومه

و شخصیتش اجازه نمی ده دادو قال راه بیندازه.

-برو بابا تو هم دلت خوشه.

-حیف نون!... تو بی لیاقت ترین مرد دنیایی... البته فکر نکنم صفت مردونگی بهت بیاد.

سروش براشفته شد یقه او را چسبید و در حالی که او را به دیوار می کوبید گفت:

خیلی داري تند میري . اگه به خاطر رفاقت و نون نمکی که با هم خوردیم نبود می دونستم چه کارت کنم

.-سروش! می ترسم وقتی چشمات رو باز کنی که دیگه خیلی دیر باشه... احمق نباش.

ضرباتی که به شیشه خورد ان دو را وادار کرد سراسیمه از یکدیگر جدا شوند و طوري وانمود کنند که در حال شوخی و مزاح

هستند.

نگین وارد شد . با تعجب نگاهی به ان دو انداخت سپس لبهاي قیطانی اش را جمع و چشم هاي گربه اي اش را تنگ کرد و

گفت:

-هیچ وقت از کارهاي شما دوتا سر در نمی یاوردم ... نه شوخی تون معلومه نه جدي تون ... با اقا سروش بیایید بالا بیژن بر

گشته.

نادر یقه اش را صاف کرد و گفت:

-ا... کی اومده؟

-یه ربعی میشه ... چند بار صدات زدم انگار نشنیدي.

-داشتیم گپ می زدیم تو برو ما الان می یایم

-معطل نکن بیژن عجله داره . می خواد زودتر راه بیفتیم.

فریبا زودتر از شبهاي قبل غذا را سرو کرد تا بچه ها قبل از نیمه شب روانه کرج شوند . نگین از فرصت کوتاهی استفاده کرد

و ادرسش رت به سیما داد و از او خواست تا در صورت بروز مشکل رویش حساب کند.

به مجرد خداحافظی نگین سیما احساس دلتنگی کرد . ندیم و همصحبت شیزینش رفته بود نگاهی به اتاق تاریک نادر که

شبها را با نگین در ان سر می کرد انداخت . دلش گرفت اهی کشید و بی رغبت چند قدمی جلو رفت . ولی قبل از ورود براي

گفتن شب به خیر ایستاد و رو به نادر گفت:

-خیلی زحمت دادیم نادر خان . انشاءا... یکی دو روز دیگه حتما رفع زحمت می کنیم باید ما رو ببخشید.

و با گفتن شب به خیر رفت . نگاه نادر گویی نگران خواهر باشد تا ورود به اتاق دنبال او بود در حالی که با خود زمزمه می کرد:

(( چرا خدا نعماتش را به کسانی می بخشد که لیاقتش را ندارند)) رو به سروش کرد و گفت:

-بهتره تنهاش نگذاري این یکم ترسناکه

-حوصله اش را ندارم نادر.

-اون این پایین زهرترك می شه پسر.

پسرك فراري! کلافه چشم بست می دانست براي فرار از دام عشق سیما از او اجتناب می کند . ازاین رو با یک جمله گلایه

امیز خود شیرینی کرد و گفت:

-می خواي من رو از سر خودت باز کنی ها ن ... شاید شبها نمی گذارم بخوابی.

-تو هنوز بزرگ نشدي سروش خیلی بچه اي خیلی.

-جنابعالی به کمالات رسیدید و ما بی نصیبیم.

-سروش تو 25 سالته پدرم وقتی به سن تو بود من و نگین رو داشت و یک خانواده چهار نفره رو اداره می کرد ولی تو مثل

بچه ها رفتار می کنی نمی دونم کی می خواي به زندگی ات برسینمی خواي بفهمی که تو شوهرشی و مسئولیت داري.

سروش بی حوصله گفت:

-من اتیاجی به نصیحت ندارم شب به خیر.

جرو بحث فایده اي نداشت. نادر پله ها را دو تا یکی بالا دوید نگاه سروش تا ورود به ساختمان دنبال او بود. بعد چشم

چرخاند به سمت اتاق نادر پرده ها کشیده بود سایه سیما دست رو کلید برق گذاشت و همه جا تاریک شد شروع کرد به قدم

زدن . سیگار . قدم . سیگار .قدم تا وقتی خواب بر چشمانش چیره شد اهسته و پاورچین در را باز کرد و داخل شد سیمت

خواب بود یواش و بی سر و صدا پتویی بر داشت و در گوشه دیگر اتاق پهن کرد و خوابید . عقربه کوچک نزدیک پریدن روي

عدد هشت بود که سیما در رختخواب جا به جا شد و کش و قوسی به بدنش داد همان طور که دمر خوابیده بود چشم هایش را

گشود . نگاهش در صورت سروش ثابت ماند . فکر کرد چقدر این پسر لجباز و بدخلق را دوست دارد . با نگاهی پر گلایه زمزمه

کرد _ (( مغرور )) و با اهی پر حسرت بر خاست و براي شستن دست و صورت بیرون رفت. کنار حوض کوچکی در پلکان

بالائی نشست صورتش را می شست که صداي صبح به خیر نادر در گوشش پیچید.
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

قسمت ۱۱ رمان به رنگ شب



لبخند نمکینش را چاشنی علیکش کرد کمی خودش را عقب کشید که برگ هاي خشک شده درخت انگور زیر پایش خرد شد

نادر صابون مایع را لب پاشویه گذاشت و پرسید:

-سروش هنوز خوابه؟

پلکهاي سیما به علامت تایید روي هم افتاد . نادر پرسید:

-شما براي صبحانه تشریف میاري بالا یا منتظر سروش می مونی؟

-فرقی نداره اما اگر اشکال نداره ترجیح میدم صبحانه رو با فریبا خانوم بخورم.

بلند شد و در حالی که صورتش را خشک می کرد پا در پلکان گذاشت پله دوم نادر صدایش زد:

-سیما خانوم.

-سیما ایستاد. نادر پرسید:

-می تونم چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟

-خواهش می کنم بفرمایید.

نادر با من و من گفت:

-نمی دونم چطوري شروع کنم

-راحت باشید شما با برادرم امیر براي من فرقی نداري .

-می ترسم فضولی باشه .اصلا فراموشش کن.

سیما کنجکاوشد:

-مربوط به سروشه؟

نادر چشم بست و سر تکان داد .نگرانی هم بر کنجکاوي سیما اضافه شد پرسید:

-میشه بگی موضوعچیه؟

-چیز خاصی نیست فقط ... اي بابا ! ... هر وقت می خوام یه حرفی بزنم گریپاچ می کنم .چند بار به نگین گفتن به شما بگه ...

ولی زیر بار نرفت.

نادر ذکلافه سیما را دعوت به نشستن روي پله کرد و خودش نیز دو پله پایینتر نشست و با لحن دوستانه اي گفت:

-سالهاست سروش رو می شناسم . پسر خوب . خوش قلب است مهربون و فداکار ... می دونی! حداقل توي رفاقت که این طور

بوده ... هیچ دلم نمی خواد حرفی بزنم که خدا ي نا کرده زندگی شما رو به هم بزنه بر عکس دوست دارم سروش سر عقل بیاد

و در رفتارش تغییري بوجود بیاره.

-نمی دونم سروش به شما چی گفته اما اگه واسه صورتم میگی ! تقصیر خودم بود اون دلش نمی خواست این اتفاق بیفته حالا

هم حسابی پشیمونه بارها عذر خواهی کرده.

-درسته ولی میترسم باز تکرار بشه سروش یکم قاطی کرده کنترل اعمالش دست خودش نیست.

-شما زیادي حساس شدي براي اینکه عصبی نشه می دونم بعد از این چطور رفتار کنم.

-کاش سروش قدر شما رو می دونست می ترسم وقتی این رو بفهمه که دیگه خیلی دیر شده باشه.

-سروش مشکلی داره که من نمی دونم چیه اما ان قدر دوستش دارم که منتظر می مونم منتظر می مونم تا از من بخواد

کمکش کنم.

نادر لبخندي تلخ به لب راند و گفت:

-پس من دیگه حرفی ندارم حسابی مواظب عشقت باش دو دستی بهش بچسب

-مطمئن باش دو دستی بهش می چسبم اما قبلا به دستام چسب می زنم.

صداي خنده شان بلند شد سروش داشت نگاه می کرد . نمی دانست چرا ولی به شدت ناراحت شد دلیل عصبانیتش هرچه بود

... حسادت! غیرت! یا حس دیگري... کاملا او را بر اشفت بر افروخته و عصبانی نزدیک شد سیما به محض دیدن او جا خورد و

تمام قد ایستاد . با عکس العمل سیما نادر سرش را برگرداند و او هم جا خورد زبانش بند امد و گفت:

-س س سلام... بیدار شدي!

-دوست داشتی خواب باشم؟

نادر وا رفت چشم بست باز کرد با نیم نگاهی به سیما عذر خواست و به سرعت از پله ها بالا دوید سیما بر افروخته به خود

جرات بخشید و گفت:

-این چه طرز حرف زدن سروش؟

سروش کفري بود نگاهش را امیخته به ملامت کرد و گفت:

-فکر کردي شوهرت اینقدر بی غیرته.

-تو چی داري می گی ؟!

-زنهایی مثل تو رو باید توي خونه زندونی کرد والا ممکنه کار دست ادم بدین.

سیما چنان بر اشفت که جلو چشمانش سیاهی رفت بی اراده سیلی محکمی به صورت سروش نواخت که اورا براي لحظاتی

شوکه ساخت بعد اشک ریزان به اتاقش دوید و شروع به جمع اوري لوازم شخصی اش کرد.

نادر از پنجره اشپزخانه تمام وقایع را دید و از اینکه براي سیما دردسر ایجاد کرده بود از خود شرمسار شد .نادم و پشیمان

قلمی به دست گرفت و براي دل رنجور او چند بیتی نوشت:

))-اینجا دلی شکسته

تو این قفس کبوتري با بال. پر شکسته کنج قفس نشسته

اي ادما نگاش کنید!

یکی پاشه ابش بده

یکی بره دونش بده

یکی بره غصه هاشو بر داره و بادش بده

پرنده قصه ما بدون عشق زودتر از اینها می میره

کاشکی می شد در قفس باز بشه

پرنده کوچک ما

از اسارت رها بشه((

قطره اشکی از چشم نادر بر روي نوشته اش چکید . سر بلند کرد . نگاهی به حیاط انداخت سروش هنوز انجا ایستاده بود و

جاي سیلی را ماساژ می داد . بر خاست و کاغذي را که با کلماتش سیاه کرده بود مچاله کرد و در سطل زباله انداخت .

کاپشنش را برداشت و به حیاط زد از کنار سروش رد شد اما در استانه در ایستاد و گفت:

-این رسم رفاقت نبود

-تو جاي من !... چی فکر می کردي؟

-حداقل حرمت نون و نمک نگه می داشتی بی معرفت

سروش کلافه چنگ در موهایش کشید و گفت:

-معذرت می خوام انگار مغزم از کار افتاده

-بی خیال ... اینجا خونه خودته هر ئقت دوست داشتی و قابل دونستی بیا ولی بدون خانمت.

-نادر گفتم که معذرت می خوام

-من بی غیرت نیستم سروش یهچند روزي می رم خونه نگین ... شما راحت باشین.

و به راه افتاد. اما سروش سراسیمه گفت:

-کجا!... نرو... تورو خدا صبر کن نرو ... وایسا مرد.

نادر ایستاد. سروش پشیمان و با لحن التماس امیزي گفت:

-چرا متوجه نیستی! این کارها فقط به خاطر اینه که حالش رو بگیرم.

نادر می دانست سروش رفتارش را توجیه می کند. ولی به روي خود نیاورد و گفت:

-راه درستی انتخاب نکردي.

-می دونم ... میدونم ... می دونم.

-می دونی و مثل کبک سرت رو کردي زیر برف

-نادر اگه بري من هم سیما رو بر می دارم می رم.

نادر چاره اي نداشت گفت:

-پس قول بده تا اینجا هستی اذیتش نکنی

-تو منو بخشیدي که نه؟

-اگه سیما خانوم تو رو ببخشه منم می بخشم.

-یعنی برم بگم دستت درد نکنه که زدي تو گوشم .

-فکر نمی کنی حقت بود! تازه فکر کنم تنها کار عاقلانه اي که کرد همین بود ... حالا دردت گرفت؟

-نمی دونی چه ضرب دستی داره

-نوش جونت ولی بهتره بري از دلش در بیاري.

سروش نادر را در اغوش کشیدو با عذر مجدد از او دلجویی کرد سپس یکراست به سراغ سیما رفت ولی قبل از انکه دست

گیره را بچرخانددر باز شد و سیما با ساکش در استانه ان ظاهر گردید. نگاهش در دیده در دیده اشکبار سما گره خورد .

خندید دسته ساك را گرفت و با نوك انگشتان سیما را به داخل هول داد و با لحن ملایمی گفت:

-قهري:

سیما جواب نداد روي از او بر گرفت اما سروش به دنبال دلجویی گفت:

-معذرت خواهی فایده داره یا نه؟ ... اگه نداره می تونم بگم غلط کردم ... شکر خوردم ...شما ببخش.

باز سیما جواب نداد رو در روي او ایستاد با انگشت سبابه چانه او را بالا داد و گفت:

-توکه زدي پدر صاحب بچه رو در اوردي ... این من هستم که باید گریه کنم خانومی.

سیما خنده اش گرفت ودر حالی که سر به زیر می شد زمزمه کرد:

-بی مزه

-معلومه که بخشیدي می دونستم.

خنده سیما به ابروان درهم کشیده تبدیل شد قیافه حق به جانبی گرفت و مثل اینکه از بازیچه بودن خسته شده باشدگفت:

-می خوام باهات جدي صحبت کنم.

-بگو گوش می دم.

سیما براي نظم بخشیدن به افکارش دست دست کرد بالاخره در مقابل چشمان منتظر سروش گفت:

-درست بیست روز از ازدواجمون میگذره . من هیچ علاقه اي در تو نسبت به خودم احساس نمی کنم . اگر این ازدواج غلط

بوده مقصرش خودتی نمی تونم دلیلی براي کارهات پیدا کنم . هیچی با هم جور نیست یه روز ناز ! یه روز کتک ! یه روز

توبیخ! یه روز معذرت! یعنی چی؟! ... من حق دارم بدونم چه بلایی داره سرم میاد ... اگه تمام زن و شوهرها اینطور زندگی می

کنند حرفی ندارم ولی اگه حقیقتا مشکلی هست می خوام بدونم ... اگه عیب و ایراد از منه بگو تا خودم رو اصلاح کنم و اگه

فکر می کنی اصلاح شدنی نیستم ازادي هر جور می خواي تصمیم بگیري ولی از این موش و گربه بازي خسته شدم ... دیگه

حوصله ام سر رفته ... می فهمی سروش خسته شدم.

سروش باید راهی براي گریز از انبوه سوالات سیما می یافت .این حق انکار نا پذیر زن جوانش بود تا از او دلیل و توضیح

بخواهد . به همین دلیل براي فرار از مسئولیت با اکراه گفت:

-دوست داري واقعیت رو بدونی؟

-اره... اونم تمام و کمال

-جرات شنیدنش رو داري؟

یه حس بد توي وجود سیما دوید . سروش ادامه داد:

-خب بالاخره خودت می فهمیدي شاید هم تا حالا فهمیده باشی ... من ...من...

سروش مکث کرد، نفس در سینه سیما حبس شد.پرسید :

-خب .. تو؟ !

-من بعد از عروسیمون متوجه شدم که ...

سروش بعد از مکث طولانی در حالی که نمی دانست چظور این دورغ شاخدار را در فهم سیما بگنجاند، بالاخره بعد از کلی

دست دست کردن گفت :

-سیما... من بیمارم .

-چه بیماري؟

-چطوربگم، خودت تا حالا متوجه نشدي؟

سیما با تعجب گفت :

-نه...نه

سروش یه هنرپیشه تمام و کمال شد. با دیده پر اشک ولب پر التماس گفت :

-سیما باور کن دوستت دارم ولی دلم نمی خواد به پاي من بسوزي نمی خوام بیشار از این اذیت و آزارشی

-این چه حرفیه سروش؟ این چه حرفیه؟ تو باید به من بگی، هر کار که لازم باشه برات می کنم. اگه اینجا درمان نشدي،

میریم آمریکا یا اروپا

-نه سیما...من...من ...

-نفس در سینه سیما حبس شد، گفت :

-بگو دیگه جون به سرشدم .

-سیما من...من ناتوانم

سیما مثل مجسمه خشکش زد. واکنشی نشان نداد. سروش فهمید توانسته است سیما را تحت تاثیر قرار دهد با زیرکی اضافه

کرد :

-اولش دلم نمی خواست تو رو از دست بدم،ولی بین دو راهی گیرکرده بودم، نمی دونستم چه باید می کردم. ولی حالا که تو

رو دارم شرمنده ام، از خودم خجالت می کشم. نمی دونم چرا با آینده تو بازي کردم، تو می تونستیی شوهر خوبی داشته

باشی، بچه دار بشی. ولی حالا یه شوهر نفله و علیل گیرت اومده.... حالا فهمیدي چرا رفتارهاي دوگانه اي دارم؟ چند دقیقه

پیش هم واسه همین به تو و نادر گیر دادم. نمی دونی چقدر حسودیم شد .

یه سطل آب سرد خالی شد روي سر سیما. شرط عقل بود که در کمتر از 24 ساعت از زندگی سروش محو شود، اما در آن

موقعیت اندیشید باید مثل ستون پشت سر همسرش بایستد، از این رو گفت :

-چرا از اول نگفتی. می تونستیم بریم پیش یه متخصص

-چن بار بگم، نمی خواستم تو رو از دست بدم. در ضمن به هیچ وجه دلم نمی خواد موش آزمایشگاهی دکتر ها باشم

-سروش تو خیلی احمقی... تو در مورد من چه فکري کردي؟

-ولی من حق ندارم درهاي خوشبختی رو به روي تو ببندم. تو حق داري زندگی کنی مثل تموم زنهاي دنیا و از زندگی ات

لذت ببري

-زندگی که تو توش نباشی رو نمی خوام

-سیما لگد به بخت خودت نزن،بگذار یه مدت دیگه از هم جدا بشیم تا هر کس بره دنبال سرنوشت خودش

سیما فکر کرد حال سروش را درك کند. از این رو براي امیدواري دادن، یا دم زدن از عشق واقعی خود گفت :

-مثل اینکه تو معنی عشق رو نمی فهمی!عشق که خودخواهی نیست... عشق یعنی فداکاري،سوختن مثل پروانه، آب شدن

مثل شمع. نه سروش... نه، من هیچ وقت تو رو تنها نمی گذارم. تو نگران هیچی نباش، من تا آخرش هستم .

-بالاخره به روز خسته میشی... لگد به بخت خودت نزن

-وقتی خسته شدم میرم... حالا دیگه هیچی نگو...باشه !

سروش درحالی که از دروغهاي خود به حال تهوع افتاده بود، براي پایان بخشیدن به بازي احمقانه اش، گفت :

-تو یه فرشته اي سیما... یه فرشته واقعی .

سیما خودش را در آغوش سروش رها کرد. سروش یکه خورد با مکث و کمی تردید دستهایش را بالا آورد و نوازشگر بازوان

سیما ساخت. نمی دانست، چرا ولی صداي تپش هاي تند قلبش را می شنید .

با این اندیشه که سروش در موردبیماري اش حقیقت را گفته است، تمام توانش را به کار بست تا این راز پنهان بماند و او از

نظر روحی دچار آسیب نگردد. سروش نیز سعی داشت جو خانه را آرام نگاه داشته و به سیما ثابت کند که قصدي از رفتارهاي

گذشته اش نداشته است و آن همه تند خویی و بی حوصلگی اش ناشی از بیماري اش بوده است. به همین دلیل وقتی آثار

کبودي و ضرب دیدگی صورت سیما زایل شد، با خیالی آسوده طی تماسی تلفنی خبر بازگشتشان را داد و آمادگی خودشان

را براي میهمانی اعلام کرد. سپس سیما را در جریان گذاشت و براي برطرف کردن هر گونه شک و شبهه اي تصمیم به تهیه

هدایایی گرفت تا به عنوان سوغات براي خانواده هاي خود پیشکش ببرند. با این تصمیم یکی دو ساعت در خیابان ها و

پاساژهاي اطراف منزلشان چرخ زند تا موفق به تهیه هدایایی شدند که باشهر تبریز و سلیقه خانواده ها سنخیت داشت.

سروش که کمی تغییر روحیه داده بود، شوخی می کرد و سربه سر سیما می گذاشت و در تهیه هدایا سلیقه به خرج می داد .

میهمانی افشار بی شباهت به مراسم عروسی نبود، مهوش اکثر اقوام و آشنایان را دعوت کرده و چنان تدارکی دیده بود که

همه انگشت به دهان مانده بودند. خانم و آقاي مقامی نیز در این جشن شرکت داشتند. شیرین با مشاهده شادي عروس و

فرزندش، آرامش خاصی یافته بود. در حالی که مشتاق شنیدن نظر سیما راجع به سروش و زندگی جدید بود، فرصتی مناسب

یافت و سیما را به حرف گرفت. نگاه و مهر مادرانه اش را در ظلمت چشمان سیما دوخت و گفت :

-نمی خواي چند دقیقه کنارم بشینی؟

سیما با لبخند در کنار او جاي گرفت .

-به کم وقتت رو به ما بده عروس خانم

-اختیار دارید مادر... در خدمتم

-خب عزیز دلم! از زندگی بگو، سروش من که بداخلاقی نمی کنه؟... زندگی باهاش سخت نیست؟

-وقتی سروش هست هیچی سخت نیست، همه اش راحته، آسایشه

-الهی پیر بشی مادر، انشاءا... صدسال زندگی خوب و خوش داشته باشید....من دیگه هیچ آرزویی ندارم جز اینکه بچه

سروش رو بغل کنم. او وقت با خیال راحت سرم را زمین می گذرام و می میرم

-خدا نکنه مادر، ان شاءا... بعد از صدو بیست سال .

-اي بابا چه خبره دخترم! عمر نوح می خوام چه کار... به قدر کفایت بسه

سروش که از مدتی قبل آنها را زیر نظر داشت، با درهم شدن چهره مادر، جلو آمد. در حالی که بشقابی حاوي کیک بدست

داشت سر میز نشست و گفت :

-مادر شوهر و عروس خوب دل دادید وقلوه گرفتید... سر مارو دور دیدین،غیبت دیگه .

نگاه مهربان مادر موجی از عشق را به صورت فرزند ریخت و گفت :

-الهیی مادر فدات بشه. آخه پسر خوب،یک ماهه عروسی کردي هنوز یه سري به مادرت نزذي. یه تلفن خشک و خالی می

کنی و تمام .

-به خاطر سفرمون بود

-نمی تونسی حداقل براي خداحافظی بیاي ببینمتون

-می دونی مامان خیلی عجله اي شد! سیما هم با مادرش تلفنی خداحافظی کرد

-خدا کنه شما خوش باشین، دل من هم خوشه

سیما به قصد دلجویی خم شد و شیرین را بوسید .

سروش که طاقت دیدن ناراحتی و دلگیري مادر را نداشت بعد از کلی سربه سر گذاشتن با او، برش کوچکی از کیک را به

چنگال زد و با خواهش و تمنا آن را در دهان مادر گذاش. شیرین در حالی که لقمه اش را می بلعید با انگشت به سیما اشاره

کرد و بریده بریده پرسید :

-پس...سیما... چی؟

سروش برش دیگري از کیک را به چنگال زد و جلوي دهان سیما گرفت. سیما دهان باز کرد و کمی سرش را جلو کشید اما

سروش که شوخی اش گرفته بود، خامه روي کیک را به لبهاي سیما مالید، سپس با لبخندي پر شیطنت مابقی را در دهان خود

گذاشت. سیما چشم گرد کرد و خامه را با انگشت از روي لب گرفت و بی معطلی به صورت سروش مالید. شوخی بالا گرفت و

سروش به قصد تلافی انگشت به خامه روي کیک آغشته کرد. ولی سیما قبل از غافلگیر شدن تیز و بز بیرون دوید .

سروش چند قدمی استخر او را در تله انداخت. سیما اطراف را نگاه کرد. افتاده بود توي تله. پشت سرش استخر و در دو

طرفش محوطه سنگ چین و گلکاري بود .

سروش خونسرد جلو آمد و سیما در حال عقب نشینی، صورت پوشانده بود و التماس کرد :

-سروش تورو خدا نه... جون تو غلط کردم

سروش بی اعتنا در حالی که بدش نمی آمد کار سیما را تلافی کند، با گامهاي شمرده جلو آمد

-کاریت ندارم، فقط می خوام یه خرده ژله بهت بدم... ژله دوست نداري؟

-جون من اذیت نکن

گام آخر سیما مصادف با فریاد سروش بود .

-وایسا نرو عقب، سیما .

سیما با آخرین گام احساس کرد زیر پاهایش خالی شد، تعادلش به هم خورد و قبل از آنکه دست سروش به او برسد درون

استخر پرتاب شد .

سروش سراسیمه بارها او را به نام خواند. اما در تاریکی اثري از سیما دیده نمی شد. با وحشت به میان استخر شیرجه زد و در

جستجوي او شنا کرد. چند لحظه بعد سیما بی حرکت روي آب بالا آمد. سراسیمه او را بغل زد و کناره استخر کشاند و با

سرعت هر چه تمام تر از آب بیرون گشید لبه استخر خواباند چند ضربه با پشت دست به صورت او نواخت ولی سیما واکنشی

نداشت. هول شد و سعی کرد تنفس مصنوعی بدهد چند بار عمل بازدم را انجام داد. سیما که خود را به غش و ضعف زده بود

با زیرکی چشم باز کرد. نگاهش در صورت هراسان سروش چرخ خورد و گفت :

-اگه می دونستم یه همچین نجات غریقی داره هر ده دقیقه یکبار خودم رو توي آب غرق می کردم سروش بدجوري ترسیده

بود. ناراحت از شوخی سیما،تند شد و گفت :

-دختره دیوونه.. نزدیک بود از ترس بمیرم، هیچ از شوخی ات خوشم نیومد .

سروش با عصبانیت قصد برخاستن کرد اما سیما دست او را گرفت. گرم و پرحرارت در او اثر کرد و گفت :

-دوستت دارم سروش... دوستت دارم

با آنکه آب از سر و روي سروش می چکید، احساس سرما نمی کرد، در چشمان سیما خیره شد اما قبل از هر نوع عکس

العملی با فریاد جمشید به خود آمد :

-سروش بابا... سروش .

هر دو دستپاچه برخاستند و در جواب یکصدا شدند :

-بله آقاجون

جمشید پا در پله ه گذاشت، به سمت صد چرخید، در تاریک روشن باغ قار به دیدن نبود، جلو رفت. ردیف کاکتوس ها را تا

آخر رد کرد نگاهش روي پسر و عروسش خیره ماند، مثل موش آبکشیده شده بودند.با دلههره علت را جویا شد .

سیما در جواب پیشدستی کرد و گفت :

-پام سرخورد افتادم توي استخر، سروش مجبور شد بیاردم بیرون

-شوخی می کردین؟

سروش سرخاراند و با خنده کجی گفت :

-جوونیه دیگه آقاجون

-زود باشین تا سرما نخوردنی این لباسها رو در بیارین... یالا برین تو

بازم یکصدا شدند :

-چشم آقاجون .

سروش دوید و سیما را به دنبال خود کشید. جمشید محو تماشا شده بود، فکر کرد چقدر فرزندش احساس خوشبختی می

کند. نفسی عمیق کشید و شادمان به ساختمان بازگشت. پیرمرد حتی براي لحظه اي به مغزش خطور نکرد که ممکن است

همه اینها یک تصور و خیال بیش نباشد

سیما از در پشتی ساختمان وارد شد. مینا بشقابهاي کثیف میوه را به آشپزخانه می برد با مشاهده هیکل خیس خواهر جیغی

کوتاه کشید و علت را جویا شد.سیما حوصله سین جیم شدن را نداشت، جواب داد :

-هیچی بابا، چه خبرته افتادم تو استخر دیگه

-پس کو سروش! نکنه خفه شده !

-لوس نشو! چرا چرند میگی

وکمی به عقب مایل شد سر کج کرد و با اشاره سروش را به داخل دعوت کرد. مینا با مشاهده هیبت سروش هاج و واج گفت :

-شما دو تا زده به سرتوت! تو هواي به این سردي هیچ دیوونه اي کنار استخر نمیره چه برسه به توش

-مینا، سخنرانی بسه، قبل از اینکه مامان ما رو ببینه به دادمون برس. لباس، واسه من و سروش... زود، تند، سریع .

دست سروش را گرفت و از پله بالا دوید. سروش براي اولین بار قدم به اتاق سیما می گذاشت با تعجب غرق تماشا شد همه

چیز رنگ و بوي خودش را می داد. فکر کرد، گریختن از عشقی بدین وسعت، امکان دارد!؟

چشمش افتاد به قاب عکس رو پاتختی، که تصویري از خودش در آن قرار داشت. قاب عکس را سیما با دستهاي خودش

بزرگ با مرواریدهاي صورتی وسط رو تختی به چشم می خورد. s درست کرده بود تلفیقی از هنر گل چینی و سرامی، دو تا

پرتره چهره سیما روي دیوار، سروش را مبهوت کرد. سیما جلو رفت دست هایش را جلوي چشم او به حرکت در آورد و گفت :

چرا ماتت برده! زود باش لباس هات رو در بیار. اگه مامان ما رو این ریختی ببینه سرجفتمون بالاي داره .

سروش بی اعتنا چرخی زد، گفت :

-محشره .

-اتاقم رو می گی... خوشت اومد .

-خیلی سلیقه به خرج داري،ببینم تو عاشق عتیقه جاتی؟

-آره تو دوست نداري؟

-اگه نداشتم که با تو عروسی نمی کردم

چشم هاي سیما گرد شد. هاج و واج با دهان نیمه باز خیره ماند. لحظه اي بعد قهر آلود مشت به سینه سروش کوبید :

-اي بدجنس،خیلی لوسی

بار دیگر نگاهشان در هم گره خورد. نگاه سیما پر شور و حرارت بود. شعله هاي سوزانی که کم کم بر وجود سروش آتش می

افکند و او را در حرارت خود ذوب می کرد. باز احساس دوگانه اي سروش را گیج و منگ ساخت. دست چپش را براي نوازش

گونه هاي برجسته سیما بالا آورد، اما جاي سوختگی تمام حس اشتیاق را از وجودش فراري داد. کلافه روي گرداند و با

انگشت شست روي سوختگی را فشرد. صدایی مثل ناقوش در ضمیر ذهنش زنگ خورد : "نفرین به من ."
 

honey2009

کاربر بیش فعال
من دوس ندارم تو خماری یه کتاب بمونم!
اکثر کتابایی که جذابن رو 1روزه میخونم...
در نتیجه گول نخوردم و رمانهاتو نخوندم:D
 

Similar threads

بالا