شهريار

behnam.95

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
استاد شهریار

استاد شهریار

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله ی شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه ی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه

:gol::gol::gol:
 

behnam.95

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در بهاران سری از خاک برون آوردن
خنده ای کردن و از باد خزان افسردن
همه این است نصیبی که حیاتش نامی
پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن
مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور
کز پیش آفت پیری بود و پژمردن
فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو
جان دریغست فدا کردن و تن پروردن
گوتن از عاج کن و پیرهن از مروارید
نه که خواهیش به صندوق لحد بسپردن
گر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی
هم به مردی که گناه است دلی آزردن
صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوه ی تنگ غروبست گلو بفشردن
پیش پای همه افتاده کلید مقصود
چیست دانی دل افتاده به دست آوردن
بار ما شیشه ی تقوا و سفر دور و دراز
گر سلامت بتوان بار به منزل بردن
ای خوشا توبه و آویختن از خوبی ها
و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن
صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمه ی چشم
می توان هر چه سیاهی به دمی بستردن
از دبستان جهان درس محبت آموز
امتحان است بترس از خطر واخوردن
شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب

دست بشکسته مگر نیست وبال گردن

:gol:
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی شد من و یک سلسله ناکامی ها
مستم از ساغر خون و جگر آشامی ها
بسکه با شاهد ناکامییم الفت ها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامی ها
...!

بخت برگشته ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامی ها
دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت
ساختم این همه تا وارهم از خامی ها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشه گمنامی ها
نشود رام سر زلف دل آرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامی ها
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامی ها
شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامی ها



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون از تاپیک خوبتون من ایشون رو خیلی دوست دارم!
این شعرشون تو سریال خوانده میشد:


کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی
نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی
ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام
گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی
شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار
تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آئی
ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه
سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی
روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار
به امیدی که توام شمع شب تار آئی
چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده
در دل شب به سراغ من بیدار آئی
مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف
عیسی من به دم مسجد سردار آئی
عمری از جان بپرستم شب بیماری را
گر تو یک شب به پرستاری بیمار آئی
ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست
باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی
با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم
حیفم آید که تو در خاطر اغیار آئی
لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم
شهریارا به سر تربت شهیار آیی

 

S i s i l

عضو جدید
کاربر ممتاز
در بهار آشنایی، یار و یاران را چه شد؟
آن سبکبالان عاشق، در بهاران را چه شد؟
یا رب از یاد عزیزان، دیگرم یادی نبود
در گلستان رفاقت، دوستداران را چه شد؟
یاد ایامی که در آن ما نشانی داشتیم
آن همه شور و نشاط روزگاران را چه شد؟
می فروشانی که در میخانه‌ها مست و خراب
آن می و ساقی کجایند، می گساران را چه شد؟
داغ دل از سوگ یارن می‌کشد آخر مرا
می‌فشارد غم گلویم، غمگساران را چه شد؟
بر در میخانه‌ها فرجام غم‌ها قصه است
قصه‌ی آن باده نوشان، باده خواران را چه شد؟
شاعران هم شاعری را برده‌اند از یاد خویش
شعر ناب شهریار و شهریاران را چه شد؟
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
متن شعر حید بابا سلام با ترجمه فارسی

متن شعر حید بابا سلام با ترجمه فارسی

حيدربابا ، ايلديريملار شاخاندا
حيدربابا چو ابر شَخَد ،‌ غُرّد آسمان
سئللر ، سولار ، شاققيلدييوب آخانداسيلابهاى تُند و خروشان شود روان
قيزلار اوْنا صف باغلييوب باخاندا
صف بسته دختران به تماشايش آن زمان
سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !بر شوکت و تبار تو بادا سلام من
منيم دا بير آديم گلسين ديلوْزهگاهى رَوَد مگر به زبان تو نام من
(2)(2)
حيدربابا ، کهليک لروْن اوچانداحيدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روى خاک
کوْل ديبينَّن دوْشان قالخوب ، قاچانداخرگوشِ زير بوته گُريزد هراسناک
باخچالارون چيچکلنوْب ، آچانداباغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک
بيزدن ده بير موْمکوْن اوْلسا ياد ائلهممکن اگر شود ز منِ خسته ياد کن
آچيلميان اوْرکلرى شاد ائلهدلهاى غم گرفته ، بدان ياد شاد کن
(3)(3)
بايرام يئلى چارداخلارى ييخانداچون چارتاق را فِکنَد باد نوبهار
نوْروز گوْلى ، قارچيچکى ، چيخاندانوروزگُلى و قارچيچگى گردد آشکار
آغ بولوتلار کؤينکلرين سيخاندابفشارد ابر پيرهن خود به مَرغزار
بيزدن ده بير ياد ائلييه ن ساغ اوْلسوناز ما هر آنکه ياد کند بى گزند باد
دردلريميز قوْى ديّکلسين ، داغ اوْلسونگو :‌ درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد
(4)(4)
حيدربابا ، گوْن دالووى داغلاسين !حيدربابا چو داغ کند پشتت آفتاب
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسين !رخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آب
اوشاخلارون بير دسته گوْل باغلاسين !يک دسته گُل ببند براى منِ خراب
يئل گلنده ، وئر گتيرسين بويانابسپار باد را که بيارد به کوى من
بلکه منيم ياتميش بختيم اوْياناباشد که بخت روى نمايد به سوى من
(5)(5)
حيدربابا ،‌ سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
حيدربابا ،‌ هميشه سر تو بلند باد
دؤرت بير يانون بولاغ اوْلسون باغ اوْلسون !
از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد
بيزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد
دوْنيا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ايتيمدىدنيا همه قضا و قدر ، مرگ ومير شد
دوْنيا بوْيى اوْغولسوزدى ، يئتيمدىاين زال کى ز کُشتنِ فرزند سير شد ؟
(6)(6)
حيدربابا ، يوْلوم سنَّن کج اوْلدىحيدربابا ، ‌ز راه تو کج گشت راه من
عؤمروْم کئچدى ، گلممه ديم ، گئج اوْلدىعمرم گذشت و ماند به سويت نگاه من
هئچ بيلمه ديم گؤزللروْن نئج اوْلدىديگر خبر نشد که چه شد زادگاه من
بيلمزيديم دؤنگه لر وار ،‌ دؤنوْم وارهيچم نظر بر اين رهِ پر پرپيچ و خم نبود
ايتگين ليک وار ، آيريليق وار ، اوْلوْم وارهيچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود
 
آخرین ویرایش:

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حيدربابا ، ايگيت اَمَک ايتيرمز
بر حقِّ مردم است جوانمرد را نظر
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بيتيرمزجاى فسوس نيست که عمر است در گذر
نامرد اوْلان عؤمرى باشا يئتيرمزنامردْ مرد ،‌ عمر به سر مى برد مگر !
بيزد ، واللاه ، اونوتماريق سيزلرى
در مهر و در وفا ،‌ به خدا ، جاودانه ايم
گؤرنمسک حلال ائدوْن بيزلرىما را حلال کن ، که غريب آشيانه ايم
(8)(8)
حيدربابا ، ميراژدر سَسلنندهميراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشين
کَند ايچينه سسدن - کوْيدن دوْشندهشور افکند به دهکده ، هنگامه در زمين
عاشيق رستم سازين ديللنديرنده
از بهر سازِ رستمِ عاشق بيا ببين
يادوندادى نه هؤلَسَک قاچارديمبى اختيار سوى نواها دويدنم
قوشلار تکين قاناد آچيب اوچارديمچون مرغ پرگشاده بدانجا رسيدنم
(9)(9)
شنگيل آوا يوردى ، عاشيق آلماسىدر سرزمينِ شنگل آوا ، سيبِ عاشقان
گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسىرفتن بدان بهشت و شدن ميهمانِ آن
داش آتماسى ، آلما ،‌ هيوا سالماسىبا سنگ ، سيب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !
قاليب شيرين يوخى کيمين ياديمدادر خاطرم چو خواب خوشى ماندگار شد
اثر قويوب روحومدا ، هر زاديمداروحم هميشه بارور از آن ديار شد
(10)(10)
حيدربابا ، قورى گؤلوْن قازلارىحيدربابا ، قُورى گؤل و پروازِ غازها
گديکلرين سازاخ چالان سازلارىدر سينه ات به گردنه ها سوزِ سازها
کَت کؤشنين پاييزلارى ، يازلارىپاييزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها
بير سينما پرده سى دير گؤزوْمدهچون پرده اى به چشمِ دلم نقش بسته است
تک اوْتوروب ، سئير ائده رم اؤزوْمدهوين شهريارِ تُست که تنها نشسته است
(11)(11)
حيدربابا ،‌ قره چمن جاداسىحيدربابا ، زجادّة شهر قراچمن
چْووشلارين گَلَر سسى ، صداسىچاووش بانگ مى زند آيند مرد و زن
کربليا گئدنلرين قاداسىريزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن
دوْشسون بو آج يوْلسوزلارين گؤزوْنهبر چشمِ اين گداصفتانِ دروغگو
تمدّونون اويدوخ يالان سؤزوْنهنفرين بر اين تمدّنِ بى چشم و آبرو
(12)(12)
حيدربابا ، شيطان بيزى آزديريبشيطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ايم
محبتى اوْرکلردن قازديريبکنده است مهر را ز دل و کور گشته ايم
قره گوْنوْن سرنوشتين يازديريبزين سرنوشتِ تيره چه بى نور گشته ايم
ساليب خلقى بير-بيرينن جانينا
اين خلق را به جان هم انداخته است ديو
باريشيغى بلشديريب قانيناخود صلح را نشسته به خون ساخته است ديو
(13)(13)
گؤز ياشينا باخان اوْلسا ، قان آخمازهرکس نظر به اشک کند شَر نمى کند
انسان اوْلان بئلينه تاخماز
انسان هوس به بستن خنجر نمى کند
آمما حئييف کوْر توتدوغون بوراخمازبس کوردل که حرف تو باور نمى کند
بهشتيميز جهنّم اوْلماقدادير !فردا يقين بهشت ، ‌جهنّم شود به ما
ذى حجّه ميز محرّم اوْلماقدادير !ذيحجّه ناگزير ،‌ محرّم شود به ما
(14)(14)
خزان يئلى يارپاخلارى تؤکندههنگامِ برگ ريزِ خزان باد مى وزيد
بولوت داغدان يئنيب ، کنده چؤکندهاز سوى کوه بر سرِ دِه ابر مى خزيد
شيخ الاسلام گؤزل سسين چکندهبا صوت خوش چو شيخ مناجات مى کشيد
نيسگيللى سؤز اوْرکلره دَيَردىدلها به لرزه از اثر آن صلاى حق
آغاشلار دا آللاها باش اَيَردىخم مى شدند جمله درختان براى حق
(15)(15)
داشلى بولاخ داش-قومونان دوْلماسين !داشلى بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس
باخچالارى سارالماسين ، سوْلماسين !پژمرده هم مباد گل وغنچه يک نَفس
اوْردان کئچن آتلى سوسوز اولماسين !از چشمه سارِ او نرود تشنه هيچ کس
دينه : بولاخ ، خيرون اوْلسون آخارساناى چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدى
افقلره خُمار-خُمار باخارسانچشمى خُمار بر افقِ آسمان شدى
(16)(16)
حيدر بابا ، داغين ، داشين ، سره سىحيدربابا ،‌ ز صخره و سنگت به کوهسار
کهليک اوْخور ، داليسيندا فره سىکبکت به نغمه ، وز پيِ او جوجه رهسپار
قوزولارين آغى ، بوْزى ، قره سىاز برّة سفيد و سيه ، گله بى شمار
بير گئديديم داغ-دره لر اوزونىاى کاش گام مى زدم آن کوه و درّه را
اوْخويئديم‌ : « چوْبان ، قيتر قوزونى »مى خواندم آن ترانة « چوپان و برّه » را
(17)(17)
حيدر بابا ، سولى يئرين دوْزوْندهدر پهندشتِ سُولى يِئر ، آن رشک آفتاب
بولاخ قئنير چاى چمنين گؤزوندهجوشنده چشمه ها ز چمنها ،‌ به پيچ و تاب
بولاغ اوْتى اوْزَر سويون اوْزوْندهبولاغ اوْتى شناورِ سرسبز روى آب
گؤزل قوشلار اوْردان گليب ، گئچللرزيبا پرندگان چون از آن دشت بگذرند
خلوتليوْب ، بولاخدان سو ايچللرخلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند
(18)(18)
بىچين اوْستى ، سونبول بيچن اوْراخلاروقتِ درو ،‌ به سنبله چين داسها نگر
ايله بيل کى ، زوْلفى دارار داراخلارگويى به زلف شانه زند شانه ها مگر
شکارچيلار بيلديرچينى سوْراخلاردر کشتزار از پىِ مرغان ،‌ شکارگر
بيچين چيلر آيرانلارين ايچللردوغ است و نان خشک ، غذاى دروگران
بيرهوشلانيب ، سوْننان دوروب ، بيچللرخوابى سبک ، دوباره همان کارِ بى کران
(19)(19)
حيدربابا ، کندين گوْنى باتانداحيدربابا ،‌ چو غرصة خورشيد شد نهان
اوشاقلارون شامين ئييوب ، ياتانداخوردند شام خود که بخوابند کودکان
آى بولوتدان چيخوب ، قاش-گؤز آتانداوز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسمان
بيزدن ده بير سن اوْنلارا قصّه دهاز غصّه هاى بى حدِ ما قصّه ساز کن
قصّه ميزده چوخلى غم و غصّه دهچشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن
(20)(20)
 
آخرین ویرایش:

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قارى ننه گئجه ناغيل دييَندهقارى ننه چو قصّة شب ساز ميکند
کوْلک قالخيب ، قاپ-باجانى دؤيَندهکولاک ضربه اى زده ، در باز مى کند
قورد گئچينين شنگوْلوْسون ييندهبا گرگ ، شَنگُلى سخن آغاز مى کند
من قاييديب ، بيرده اوشاق اوْلئيديماى کاش بازگشته به دامان کودکى
بير گوْل آچيب ، اوْندان سوْرا سوْلئيديميک گل شکفتمى به گلستان کودکى
(21)(21)
عمّه جانين بال بلله سين ييه رديمآن لقمه هاى نوشِ عسل پيشِ عمّه جان
سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومى گييه رديمخوردن همان و جامه به تن کردنم همان
باخچالاردا تيرينگَنى دييه رديمدر باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !
آى اؤزومى اوْ ازديرن گوْنلريم !آن روزهاى نازِ خودم را کشيدنم !
آغاج مينيپ ، آت گزديرن گوْنلريم !چو بى سوار گشته به هر سو دويدنم !
(22)(22)
هَچى خالا چايدا پالتار يوواردىهَچى خاله به رود کنار است جامه شوى
مَمَد صادق داملارينى سوواردىمَمّد صادق به کاهگلِ بام ، کرده روى
هئچ بيلمزديک داغدى ، داشدى ، دوواردىما هم دوان ز بام و زِ ديوار ، کو به کوى
هريان گلدى شيلاغ آتيب ، آشارديقبازى کنان ز کوچه سرازير مى شديم
آللاه ، نه خوْش غمسيز-غمسيز ياشارديقما بى غمان ز کوچه مگر سير مى شديم !
(23)(23)
شيخ الاسلام مُناجاتى دييه ردى
آن شيخ و آن اذان و مناجات گفتنش
مَشَدرحيم لبّاده نى گييه ردىمشدى رحيم و دست يه لبّاده بردنش
مشْدآجلى بوْز باشلارى ييه ردىحاجى على و ديزى و آن سير خوردنش
بيز خوْشودوق خيرات اوْلسون ، توْى اوْلسونبوديم بر عروسى وخيرات جمله شاد
فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْى اولسون
ما را چه غم ز شادى و غم ! هر چه باد باد !
(24)(24)
ملک نياز ورنديلين سالاردىاسبِ مَلِک نياز و وَرَنديل در شکار
آتين چاپوپ قئيقاجيدان چالاردىکج تازيانه مى زد و مى تاخت آن سوار
قيرقى تکين گديک باشين آلاردىديدى گرفته گردنه ها را عُقاب وار
دوْلائيا قيزلار آچيپ پنجرهوه ،‌ دختران چه منظره ها ساز کرده اند !
پنجره لرده نه گؤزل منظره !بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند !
(25)(25)
حيدربابا ، کندين توْيون توتانداحيدربابا‌ ، به جشن عروسى در آن ديار
قيز-گلينلر ، حنا-پيلته ساتاندازنها حنا - فتيله فروشند بار بار
بيگ گلينه دامنان آلما آتانداداماد سيب سرخ زند پيش پاىِ يار
منيم ده اوْ قيزلاروندا گؤزوم وارمانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ من
عاشيقلارين سازلاريندا سؤزوم واردر سازِ عاشقانِ تو دارم بسى سخن
(26)(26)
حيدربابا ، بولاخلارين يارپيزىاز عطر پونه ها به لبِ چشمه سارها
بوْستانلارين گوْل بَسَرى ، قارپيزىاز هندوانه ، خربزه ، در کشتزارها
چرچيلرين آغ ناباتى ، ساققيزىاز سقّز و نبات و از اين گونه بارها
ايندى ده وار داماغيمدا ، داد وئررمانده است طعم در دهنم با چنان اثر
ايتگين گئدن گوْنلريمدن ياد وئررکز روزهاى گمشده ام مى دهد خبر
(27)(27)
بايراميدى ، گئجه قوشى اوخوردى
نوروز بود و مُرغ شباويز در سُرود
آداخلى قيز ، بيگ جوْرابى توْخوردى
جورابِ يار بافته در دستِ يار بود
هرکس شالين بير باجادان سوْخوردىآويخته ز روزنه ها شالها فرود
آى نه گؤزل قايدادى شال ساللاماق !اين رسم شال و روزنه خود رسم محشرى است !
بيگ شالينا بايرامليغين باغلاماق !عيدى به شالِ نامزدان چيز ديگرى است !
(28)(28)
شال ايسته ديم منده ائوده آغلاديمبا گريه خواستم که همان شب روم به بام
بير شال آليب ، تئز بئليمه باغلاديمشالى گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام
غلام گيله قاشديم ، شالى ساللاديمآويخته ز روزنة خانة غُلام
فاطمه خالا منه جوراب باغلادىجوراب بست و ديدمش آن شب ز روزنه
خان ننه مى يادا ساليب ، آغلادىبگريست خاله فاطمه با ياد خانْ ننه
(29)(29)
حيدربابا ، ميرزَممدين باخچاسىدر باغهاى ميرزامحمد ز شاخسار
باخچالارين تورشا-شيرين آلچاسىآلوچه هاى سبز وتُرش ، همچو گوشوار
گلينلرين دوْزمه لرى ، طاخچاسىوان چيدنى به تاقچه ها اندر آن ديار
هى دوْزوْلر گؤزلريمين رفيندهصف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند
خيمه وورار خاطره لر صفيندهصفها به خط خاطره ام خيمه بسته اند
(30)(30)
 
آخرین ویرایش:

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بايرام اوْلوب ، قيزيل پالچيق اَزَللرنوروز را سرشتنِ گِلهايِ چون طلا
ناققيش ووروب ، اوتاقلارى بَزَللربا نقش آن طلا در و ديوار در جلا
طاخچالارا دوْزمه لرى دوْزللرهر چيدنى به تاقچه ها دور از او بلا
قيز-گلينين فندقچاسى ، حناسىرنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران
هَوَسله نر آناسى ، قايناناسىدلها ربوده از همه کس ، خاصّه مادران
(31)(31)
باکى چى نين سؤزى ، سوْوى ، کاغيذىبا پيک بادکوبه رسد نامه و خبر
اينکلرين بولاماسى ، آغوزىزايند گاوها و پر از شير ، بام و در
چرشنبه نين گيردکانى ، مويزىآجيلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر
قيزلار دييه ر : « آتيل ماتيل چرشنبهآتش کنند روشن و من شرح داستان
آينا تکين بختيم آچيل چرشنبه »
خود با زبان ترکىِ شيرين کنم بيان :
(32)(32)
يومورتانى گؤيچک ، گوللى بوْيارديقبا تخم مرغ هاى گُلى رنگِ پُرنگار
چاققيشديريب ، سينانلارين سوْيارديقبا کودکان دهکده مى باختم قِمار
اوْيناماقدان بيرجه مگر دوْيارديق ؟ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار
على منه ياشيل آشيق وئرردىمن داشتم بسى گل وقاپِ قمارها
ارضا منه نوروزگوْلى درردىاز دوستان على و رضا يادگارها
(33)(33)
نوْروز على خرمنده وَل سوْرردىنوروزعلى و کوفتنِ خرمنِ جُوَش
گاهدان يئنوب ، کوْلشلرى کوْرردىپوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش
داغدان دا بير چوْبان ايتى هوْرردىاز دوردستها سگ چوپان و عوعوَش
اوندا ، گؤردن ، اولاخ اياخ ساخلادىديدى که ايستاده الاغ از صداى سگ
داغا باخيب ، قولاخلارين شاخلادىبا گوشِ تيز کرده براى بلايِ سگ
(34)(34)
آخشام باشى ناخيرينان گلندهوقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب
قوْدوخلارى چکيب ، ووراديق بندهدر بندِ ماست کُرّة خرها به پيچ و تاب
ناخير گئچيب ، گئديب ، يئتنده کندهگلّه رسيده در ده و رفته است آفتاب
حيوانلارى چيلپاق مينيب ، قوْوارديقبر پشتِ کرّه ، کرّه سوارانِ دِه نگر
سؤز چيخسايدى ، سينه گريب ، سوْوارديقجز گريه چيست حاصل اين کار ؟ بِهْ نگر
(35)(35)
ياز گئجه سى چايدا سولار شاريلدارشبها خروشد آب بهاران به رودبار
داش-قَيه لر سئلده آشيب خاريلداردر سيل سنگ غُرّد و غلتد ز کوهسار
قارانليقدا قوردون گؤزى پاريلدارچشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار
ايتر ، گؤردوْن ، قوردى سئچيب ، اولاشدىسگها شنيده بويِ وى و زوزه مى کشند
قورددا ، گؤردوْن ، قالخيب ، گديکدن آشدىگرگان گريخته ، به زمين پوزه مى کشند
(36)(36)
قيش گئجه سى طؤله لرين اوْتاغىبر اهل ده شبانِ زمستان بهانه اى است
کتليلرين اوْتوراغى ، ياتاغىوان کلبة طويله خودش گرمخانه اى است
بوخاريدا يانار اوْتون ياناغىدر رقصِ شعله ، گرم شدن خود فسانه اى است
شبچره سى ، گيردکانى ، ايده سىسِنجد ميان شبچره با مغز گردکان
کنده باسار گوْلوْب - دانيشماق سسىصحبت چو گرم شد برود تا به آسمان
(37)(37)
شجاع خال اوْغلونون باکى سوْقتىآمد ز بادکوبه پسرخاله ام شُجا
دامدا قوران سماوارى ، صحبتىبا قامتى کشيده و با صحبتى رسا
ياديمدادى شسلى قدى ، قامتىدر بام شد سماور سوقاتيش به پا
جؤنممه گين توْيى دؤندى ، ياس اوْلدىاز بختِ بد عروسى او شد عزاى او
ننه قيزين بخت آيناسى کاس اوْلدىآيينه ماند و نامزد و هاى هايِ او
(38)(38)
حيدربابا ، ننه قيزين گؤزلرىچشمانِ ننه قيز به مَثَل آهوى خُتَن
رخشنده نين شيرين-شيرين سؤزلرىرخشنده را سخن چو شکر بود در دهن
ترکى دئديم اوْخوسونلار اؤزلرى
ترکى سروده ام که بدانند ايلِ من
بيلسينلر کى ، آدام گئدر ، آد قالار
اين عمر رفتنى است ولى نام ماندگار
ياخشى-پيسدن آغيزدا بير داد قالار
تنها ز نيک و بد مزه در کام ماندگار
(39)(39)
ياز قاباغى گوْن گوْنئيى دؤيَندهپيش از بهار تا به زمين تابد آفتاب
کند اوشاغى قار گوْلله سين سؤيَندهبا کودکان گلولة برفى است در حساب
کوْرکچى لر داغدا کوْرک زوْيَندهپاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب
منيم روحوم ، ايله بيلوْن اوْردادورگويى که روحم آمده آنجا ز راه دور
کهليک کيمين باتيب ، قاليب ، قاردادورچون کبک ،‌ برفگير شده مانده در حضور
(40)(40)


قارى ننه اوزاداندا ايشينىرنگين کمان ،‌ کلافِ رَسَنهاى پيرزن
گوْن بولوتدا اَييرردى تشينىخورشيد ، روى ابر دهد تاب آن رسَن
قورد قوْجاليب ، چکديرنده ديشينىدندان گرگ پير چو افتاده از دهن
سوْرى قالخيب ، دوْلائيدان آشاردىاز کوره راه گله سرازير مى شود
بايدالارين سوْتى آشيب ، داشاردىلبريز ديگ و باديه از شير مى شود
(41)(41)
خجّه سلطان عمّه ديشين قيساردىدندانِ خشم عمّه خديجه به هم فشرد
ملا باقر عم اوغلى تئز ميساردىکِز کرد مُلاباقر و در جاى خود فُسرد
تندير يانيب ، توْسسى ائوى باساردىروشن تنور و ،‌ دود جهان را به کام بُرد
چايدانيميز ارسين اوْسته قايناردىقورى به روى سيخ تنور آمده به جوش
قوْورقاميز ساج ايچينده اوْيناردىدر توى ساج ، گندم بوداده در خروش
(42)(42)
بوْستان پوْزوب ، گتيررديک آشاغىجاليز را به هم زده در خانه برده ايم
دوْلدوريرديق ائوده تاختا-طاباغىدر خانه ها به تخته - طبقها سپرده ايم
تنديرلرده پيشيررديک قاباغىاز ميوه هاى پخته و ناپخته خورده ايم
اؤزوْن ئييوْب ، توخوملارين چيتدارديقتخم کدوى تنبل و حلوايى و لبو
چوْخ يئمکدن ، لاپ آز قالا چاتدارديقخوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو
(43)(43)
ورزغان نان آرموت ساتان گلندهاز ورزغان رسيده گلابى فروشِ ده
اوشاقلارين سسى دوْشردى کندهاز بهر اوست اين همه جوش و خروشِ ده
بيزده بوياننان ائشيديب ، بيلندهدنياى ديگرى است خريد و فروش ده
شيللاق آتيب ، بير قيشقريق سالارديقما هم شنيده سوى سبدها دويده ايم
بوغدا وئريب ، آرموتلاردان آلارديقگندم بداده ايم و گلابى خريده ايم
(44)(44)
ميرزاتاغى نان گئجه گئتديک چايامهتاب بود و با تقى آن شب کنار رود
من باخيرام سئلده بوْغولموش آيامن محو ماه و ماه در آن آب غرق بود
بيردن ايشيق دوْشدى اوْتاى باخچايازان سوى رود ، نور درخشيد و هر دو زود
اى واى دئديک قورددى ، قئيتديک قاشديقگفتيم آى گرگ ! و دويديم سوى ده
هئچ بيلمه ديک نه وقت کوْللوکدن آشديقچون مرغ ترس خورده پريديم توى ده
(45)(45)
 
آخرین ویرایش:

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حيدربابا ، آغاجلارون اوجالدى
حيدربابا ، درخت تو شد سبز و سربلند
آمما حئييف ، جوانلارون قوْجالدى
ليک آن همه جوانِ تو شد پير و دردمند
توْخليلارون آريخلييب ، آجالدىگشتند برّه هاى فربه تو لاغر و نژند
کؤلگه دؤندى ، گوْن باتدى ، قاش قَرَلدىخورشيد رفت و سايه بگسترد در جهان
قوردون گؤزى قارانليقدا بَرَلدىچشمانِ گرگها بدرخشيد آن زمان
(46)(46)
ائشيتميشم يانير آللاه چيراغىگويند روشن است چراغ خداى ده
داير اوْلوب مسجديزوْن بولاغىداير شده است چشمة مسجد براى ده
راحت اوْلوب کندين ائوى ، اوشاغىراحت شده است کودک و اهلِ سراى ده
منصورخانين الي-قوْلى وار اوْلسونمنصور خان هميشه توانمند و شاد باد !
هاردا قالسا ، آللاه اوْنا يار اوْلسون
در سايه عنايت حق زنده ياد باد !
(47)(47)
حيدربابا ، ملا ابراهيم وار ، يا يوْخ ؟حيدربابا ، بگوى که ملاى ده کجاست ؟
مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، يا يوْخ ؟آن مکتب مقدّسِ بر پايِ ده کجاست ؟
خرمن اوْستى مکتبى باغلار ،‌ يا يوْخ ؟آن رفتنش به خرمن و غوغاى ده کجاست ؟
مندن آخوندا يتيررسن سلاماز من به آن آخوند گرامى سلام باد !
ادبلى بير سلامِ مالاکلامعرض ارادت و ادبم در کلام باد !
(48)(48)
خجّه سلطان عمّه گئديب تبريزهتبريز بوده عمّه و سرگرم کار خويش
آمما ، نه تبريز ، کى گلممير بيزهما بى خبر ز عمّه و ايل و تبار خويش
بالام ، دورون قوْياخ گئداخ ائمميزهبرخيز شهريار و برو در ديار خويش
آقا اؤلدى ، تو فاقيميز داغيلدىبابا بمرد و خانة ما هم خراب شد
قوْيون اوْلان ، ياد گئدوْبَن ساغيلدىهر گوسفندِ گم شده ، شيرش برآب شد
(49)(49)
حيدربابا ، دوْنيا يالان دوْنيادى
دنيا همه دروغ و فسون و فسانه شد
سليماننان ، نوحدان قالان دوْنيادى
کشتيّ عمر نوح و سليمان روانه شد
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنيادىناکام ماند هر که در اين آشيانه شد
هر کيمسَيه هر نه وئريب ، آليبدىبر هر که هر چه داده از او ستانده است
افلاطوننان بير قورى آد قاليبدىنامى تهى براى فلاطون بمانده است
(50)(50)
حيدربابا ، يار و يولداش دؤندوْلرحيدربابا ، گروه رفيقان و دوستان
بير-بير منى چؤلده قوْيوب ، چؤندوْلربرگشته يک يک از من و رفتند بى نشان
چشمه لريم ، چيراخلاريم ، سؤندوْلرمُرد آن چراغ و چشمه بخشکيد همچنان
يامان يئرده گؤن دؤندى ، آخشام اوْلدىخورشيد رفت روى جهان را گرفت غم
دوْنيا منه خرابه شام اوْلدىدنيا مرا خرابة شام است دم به دم
(51)(51)
عم اوْغلينان گئدن گئجه قيپچاغاقِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو
آى کى چيخدى ، آتلار گلدى اوْيناغااسبان به رقص و ماه درآمد ز روبرو
ديرماشيرديق ، داغلان آشيرديق داغاخوش بود ماهتاب در آن گشتِ کو به کو
مش ممى خان گؤى آتينى اوْيناتدىاسب کبودِ مش ممى خان رقص جنگ کرد
تفنگينى آشيردى ، شاققيلداتدىغوغا به کوه و درّه صداى تفنگ کرد
(52)(52)
حيدربابا ، قره کوْلون دره سىدر درّة قَره کوْل و در راه خشگناب
خشگنابين يوْلى ، بندى ، بره سىدر صخره ها و کبک گداران و بندِ آب
اوْردا دوْشَر چيل کهليگين فره سىکبکانِ خالدار زرى کرده جاى خواب
اوْردان گئچر يوردوموزون اؤزوْنهزانجا چو بگذريد زمينهاى خاک ماست
بيزده گئچک يوردوموزون سؤزوْنهاين قصّه ها براى همان خاکِ پاک ماست
(53)(53)
خشگنابى يامان گوْنه کيم ساليب ؟امروز خشگناب چرا شد چنين خراب ؟
سيدلردن کيم قيريليب ، کيم قاليب ؟با من بگو : که مانده ز سادات خشگناب ؟
آميرغفار دام-داشينى کيم آليب ؟اَمير غفار کو ؟‌ کجا هست آن جناب ؟
بولاخ گنه گليب ، گؤلى دوْلدورور ؟آن برکه باز پر شده از آبِ چشمه سار ؟
ياقورويوب ، باخچالارى سوْلدورور ؟يا خشک گشته چشمه و پژمرده کشتزار ؟
(54)(54)
آمير غفار سيدلرين تاجييدىآميرغفار سرورِ سادات دهر بود
شاهلار شکار ائتمه سى قيقاجييدىدر عرصه شکار شهان نيک بهر بود
مَرده شيرين ، نامرده چوْخ آجييدىبا مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود
مظلوملارين حقّى اوْسته اَسَردىلرزان براى حقِّ ستمديدگان چو بيد
ظالم لرى قيليش تکين کَسَردىچون تيغ بود و دست ستمکار مى بريد
(55)(55)
مير مصطفا دايى ، اوجابوْى بابامير مصطفى و قامت و قدّ کشيده اش
هيکللى ،ساققاللى ، توْلستوْى باباآن ريش و هيکل چو تولستوى رسيده اش
ائيلردى ياس مجلسينى توْى باباشکّر زلب بريزد و شادى ز ديده اش
خشگنابين آبروسى ، اَردَمىاو آبرو عزّت آن خشگناب بود
مسجدلرين ، مجلسلرين گؤرکَمىدر مسجد و مجالس ما آفتاب بود
(56)(56)
مجدالسّادات گوْلردى باغلارکيمىمجدالسّادات خندة خوش مى زند چو باغ
گوْروْلدردى بولوتلى داغلارکيمىچون ابر کوهسار بغُرّد به باغ و راغ
سؤز آغزيندا اريردى ياغلارکيمىحرفش زلال و روشن چون روغن چراغ
آلنى آچيق ، ياخشى درين قاناردىبا جَبهتِ گشاده ، خردمند ديه بود
ياشيل گؤزلر چيراغ تکين ياناردىچشمان سبز او به زمرّد شبيه بود
(57)(57)
منيم آتام سفره لى بير کيشييدىآن سفره هاى باز پدر ياد کردنى است
ائل اليندن توتماق اوْنون ايشييدىآن ياريش به ايل من انشا کردنى است
گؤزللرين آخره قالميشييدى
روحش به ياد نيکى او شاد کردنى است
اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلروارونه گشت بعدِ پدر کار روزگار
محبّتين چيراخلارى سؤنوْبلرخاموش شد چراغ محبت در اين ديار
(58)(58)
ميرصالحين دلى سوْلوق ائتمه سىبشنو ز ميرصالح و ديوانه بازيش
مير عزيزين شيرين شاخسِى گئتمه سىسيد عزيز و شاخسى و سرفرازيش
ميرممّدين قورولماسى ، بيتمه سىميرممّد و نشستن و آن صحنه سازيش
ايندى دئسک ، احوالاتدى ، ناغيلدىامروز گفتنم همه افسانه است و لاف
گئچدى ، گئتدى ، ايتدى ، باتدى ، داغيلدىبگذشت و رفت و گم شد و نابود ، بى گزاف
(59)(59)
مير عبدوْلوْن آيناداقاش ياخماسىبشنو ز مير عبدل و آن وسمه بستنش
جؤجيلريندن قاشينين آخماسىتا کُنج لب سياهى وسمه گسستنش
بوْيلانماسى ، دام-دوواردان باخماسىاز بام و در نگاهش و رعنا نشستنش
شاه عبّاسين دوْربوْنى ، يادش بخير !شاه عبّاسين دوْربوْنى ، يادش بخير !
خشگنابين خوْش گوْنى ، يادش بخير !خشگنابين خوْش گوْنى ، يادش بخير !
(60)(60)
ستاره عمّه نزيک لرى ياپاردىعمّه ستاره نازک را بسته در تنور
ميرقادر ده ، هر دم بيرين قاپاردىهر دم رُبوده قادر از آنها يکى به روز
قاپيپ ، يئيوْب ، دايچاتکين چاپاردىچون کُرّه اسب تاخته و خورده دور دور
گوْلمه ليدى اوْنون نزيک قاپپاسىآن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود
عمّه مينده ارسينينين شاپپاسىسيخ تنور عمّه عجب ناگوار بود !
(61)(61)
حيدربابا ، آمير حيدر نئينيوْر ؟گويند مير حيدرت اکنون شده است پير
يقين گنه سماوارى قئينيوْربرپاست آن سماور جوشانِ دلپذير
داى قوْجاليب ، آلت انگينن چئينيوْرشد اسبْ پير و ، مى جَوَد از آروارِ زير
قولاخ باتيب ، گؤزى گيريب قاشيناابرو فتاده کُنج لب و گشته گوش کر
يازيق عمّه ، هاوا گليب باشينابيچاره عمّه هوش ندارد به سر دگر
(62)(62)
خانم عمّه ميرعبدوْلوْن سؤزوْنىمير عبدل آن زمان که دهن باز مى کند
ائشيدنده ، ايه ر آغز-گؤزوْنىعمّه خانم دهن کجى آغاز مى کند
مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنىبا جان ستان گرفتنِ جان ساز مى کند
دعوالارين شوخلوغيلان قاتاللارتا وقت شام و خوابِ شبانگاه مى رسد
اتى يئيوْب ، باشى آتيب ، ياتاللار
شوخى و صلح و دوستى از راه مى رسد
(63)(63)
 
آخرین ویرایش:

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فضّه خانم خشگنابين گوْلييدىفضّه خانم گُزيدة گلهاى خشگناب
آميريحيا عمقزينون قولييدىيحيى ، غلامِ دختر عمو بود در حساب
رُخساره آرتيستيدى ، سؤگوْلييدى
رُخساره نيز بود هنرمند و کامياب
سيّد حسين ، مير صالحى يانسيلارسيد حسين ز صالح تقليد مى کند
آميرجعفر غيرتلى دير ، قان سالاربا غيرت است جعفر و تهديد مى کند
(64)(64)
سحر تئزدن ناخيرچيلار گَلَردىاز بانگ گوسفند و بز و برّه و سگان
قوْيون-قوزى دام باجادا مَلَردىغوغا به پاست صبحدمان ، آمده شبان
عمّه جانيم کؤرپه لرين بَلَردىدر بندِ شير خوارة خود هست عمّه جان
تنديرلرين قوْزاناردى توْسيسىبيرون زند ز روزنه دود تَنورها
چؤرکلرين گؤزل اييى ، ايسيسىاز نانِ گرم و تازه دَمَد خوش بَخورها
(65)(65)
گؤيرچينلر دسته قالخيب ، اوچاللارپرواز دسته دستة زيبا کبوتران
گوْن ساچاندا ، قيزيل پرده آچاللارگويى گشاده پردة زرّين در آسمان
قيزيل پرده آچيب ، ييغيب ، قاچاللاردر نور ، باز و بسته شود پرده هر زمان
گوْن اوجاليب ، آرتارداغين جلالىدر اوج آفتاب نگر بر جلال کوه
طبيعتين جوانلانار جمالى
زيبا شود جمال طبيعت در آن شکوه
(66)(66)
حيدربابا ، قارلى داغلار آشانداگر کاروان گذر کند از برفِ پشت کوه
گئجه کروان يوْلون آزيب ، چاشانداشب راه گم کند به سرازيرى ، ‌آن گروه
من هارداسام ، تهراندا يا کاشانداباشم به هر کجاى ، ز ايرانِ پُرشُکوه
اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلارىچشمم بيابد اينکه کجا هست کاروان
خيال گليب ، آشيب ، گئچر اوْنلارىآيد خيال و سبقت گيرد در آن ميان
(67)(67)
بير چيخئيديم دام قيه نين داشينااى کاش پشتِ دامْ قَيَه ، از صخره هاى تو
بير باخئيديم گئچميشينه ، ياشينامى آمدم که پرسم از او ماجراى تو
بير گورئيديم نه لر گلميش باشينابينم چه رفته است و چه مانده براى تو
منده اْونون قارلاريلان آغلارديمروزى چو برفهاى تو با گريه سر کنم
قيش دوْندوران اوْرکلرى داغلارديمدلهاى سردِ يخ زده را داغتر کنم
(68)(68)
حيدربابا ، گوْل غنچه سى خنداندى
خندان شده است غنچة گل از براى دل
آمما حئيف ، اوْرک غذاسى قاندىليکن چه سود زان همه ،‌ خون شد غذاى دل
زندگانليق بير قارانليق زينداندى
زندانِ زندگى شده ماتم سراى دل
بو زيندانين دربچه سين آچان يوْخ
کس نيست تا دريچة اين قلعه وا کند
بو دارليقدان بيرقورتولوب ، قاچان يوْخزين تنگنا گريزد و خود را رها کند
(69)(69)
حيدربابا گؤيلر بوْتوْن دوماندىحيدربابا ، تمام جهان غم گرفته است
گونلريميز بير-بيريندن ياماندىوين روزگارِ ما همه ماتم گرفته است
بير-بيروْزدن آيريلمايون ، آماندى
اى بد کسى که که دست کسان کم گرفته است
ياخشيليغى اليميزدن آليبلار
نيکى برفت و در وطنِ غير لانه کرد
ياخشى بيزى يامان گوْنه ساليبلاربد در رسيد و در دل ما آشيانه کرد
(70)(70)
بير سوْروشون بو قارقينميش فلکدنآخر چه شد بهانة نفرين شده فلک ؟
نه ايستيوْر بو قوردوغى کلکدن ؟زين گردش زمانه و اين دوز و اين کلک ؟
دينه گئچيرت اولدوزلارى الکدنگو اين ستاره ها گذرد جمله زين اَلَک
قوْى تؤکوْلسوْن ، بو يئر اوْزى داغيلسينبگذار تا بريزد و داغان شود زمين
بو شيطانليق قورقوسى بير ييغيلسيندر پشت او نگيرد شيطان دگر کمين
(71)(71)
بير اوچئيديم بو چيرپينان يئلينناى کاش مى پريدم با باد در شتاب
باغلاشئيديم داغدان آشان سئلينناى کاش مى دويدم همراه سيل و آب
آغلاشئيديم اوزاق دوْشَن ائليننبا ايل خود گريسته در آن ده خراب
بير گؤرئيديم آيريليغى کيم سالدىمى ديدم از تبار من آنجا که مانده است ؟
اؤلکه ميزده کيم قيريلدى ، کيم قالدىوين آيه فراق در آنجا که خوانده است ؟
(72)(72)
من سنون تک داغا سالديم نَفَسىمن هم به چون تو کوه بر افکنده ام نَفَس
سنده قئيتر ، گوْيلره سال بوسَسىفرياد من ببر به فلک ، دادِ من برس
بايقوشوندا دار اوْلماسين قفسىبر جُغد هم مباد چنين تنگ اين قفس
بوردا بير شئر داردا قاليب ، باغيريردر دام مانده شيرى و فرياد مى کند
مروّت سيز انسانلارى چاغيريردادى طَلب ز مردمِ بيداد مى کند
(73)(73)
حيدربابا ، غيرت قانون قاينارکنتا خون غيرت تو بجوشد ز کوهسار
قره قوشلار سنَّن قوْپوپ ، قالخارکنتا پَر گرفته باز و عقابت در آن کنار
اوْ سيلديريم داشلارينان اوْينارکنبا تخته سنگهايت به رقصند و در شکار
قوْزان ، منيم همّتيمى اوْردا گؤربرخيز و نقش همّت من در سما نگر
اوردان اَييل ، قامتيمى داردا گؤربرگَرد و قامتم به سرِ دارها نگر
(74)(74)
حيدربابا . گئجه دورنا گئچندهدُرنا ز آسمان گذرد وقت شامگاه
کوْراوْغلونون گؤزى قارا سئچندهکوْراوْغلى در سياهى شب مى کند نگاه
قير آتينى مينيب ، کسيب ، بيچندهقيرآتِ او به زين شده و چشم او به راه
منده بوردان تئز مطلبه چاتماراممن غرق آرزويم و آبم نمى برد
ايوز گليب ، چاتميونجان ياتمارامايوَز تا نيايد خوابم نمى برد
(75)(75)
حيدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگينانمردانِ مرد زايد از چون تو کوهِ نور
نامردلرين بورونلارين اوْغگيناننامرد را بگير و بکن زير خاکِ گور
گديکلرده قوردلارى توت ، بوْغگينانچشمانِ گرگِ گردنه را کور کن به زور
قوْى قوزولار آيين-شايين اوْتلاسينبگذار برّه هاى تو آسوده تر چرند
قوْيونلارون قويروقلارين قاتلاسينوان گلّه هاى فربه تو دُنبه پرورند
(76)(76)
حيدربابا ، سنوْن گؤيلوْن شاد اوْلسونحيدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !
دوْنيا وارکن ، آغزون دوْلى داد اوْلسونشَهد و شکر به کام تو ، عمرت زياد باد !
سنَّن گئچن تانيش اوْلسون ، ياد اوْلسونوين قصّه از حديث من و تو به ياد باد !
دينه منيم شاعر اوْغلوم شهريار
گو شاعرِ سخنورِ من ، شهريارِ من
بير عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالارعمرى است مانده در غم و دور از ديارِ من
 
آخرین ویرایش:

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر شهریار پس از فتح خرمشهر

شعر شهریار پس از فتح خرمشهر

http://www.asromid.com/portals/asromid.com/newspic/شهریارپ.jpg
تو آن سروی اگر سر بر کنی سر ها بیآرایی
وگر سرور شوی آئین سرور ها بیآرایی
به نقاش ازل مانی که با نقش جهان آرا

چمن ها با گل و سرو و صنوبرها بیآرایی

نه هر کو کاروان راند رموز رهبری داند
تو فن رهبری دانی که رهبرها بیآرایی


بدین شوق شهادت ها چه بیم از لشکر دشمن


که هر آنی تو آن دانی که لشکرها بیآرایی

به فرمان تو پاکان با لقاء الله پیوستند
چه رنگین حجله ها از سنگ و سنگرها بیآرایی
تو بودی آفتاب مغرب آن کو در حدیث آمد
به کشور ها گذر کردی و کشورها بیآراییاگر کشور به خورشیدی درخشان میکند آفاق
تو آن خورشید رخشانی که خاورها بیآرایی


دل و جان همه مردم پر از عشق تو جانانه است
جلوخوان ها بیافروزی و سردرها بیآرایی


تو هم خود " شهریارا " گوهر آرایی و گوهر سنج

به هر کانت گذار افتاد گوهرها بیآرایی
 

کربلایی

مدیر بازنشسته
از این شعر شهریار خیلی خوشم میاد

سن یاریمین قاصدی سن
ایلش سنه چای دیمیشم (تو پیام آور یارم هستی، بشین گفته ام برایت چای بیاورند(آوردن چای برای مهمانرسمی دیرینه میان ترکان است و نشانه احترام زیاد به اوست)

خیالنی گوندریب دی
بسکه من آخ وای دیمیشم(از بس آه و ناله کرده ام، فکر و خیال خود را فرستاده است)

آخ گجلر یا تمامیشام
من سنه لای لای دیمیشم(چه شب ها که نخوابیده ام و در خیالم برایت لالایی خوانده ام)

گاه طویووی یاده سالیب
من ده لی نای نای دیمیشم(گاهی عروسیت را به یاد آوره و من دیوانه رقصیده ام)

سنرا ینه یاسه باتب
آغلاری های های دیمیشم (سپس دوباره در غم فرورفته و های های گریسته ام)
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
به یاد زنده یاد استاد شهریار

شهریار شعر و شهریار عشق و شهریار موسیقی








حالا چرا

آمدی،جانــــــــم به قربــــانت ولی حــالا چرا؟
بی‌ وفا حـــــالا که من افتـــــاده‌ام از پــا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمــــــدی
سنگدل این زودتـــر می‌خواستی ،حـــالا چرا؟
عمر ما را مهلت امـــروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمـــــان توام ،فردا چرا؟
نازنینا مـــــا به نـــــــــاز تو جـــوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانــــــان ناز کن با ما چرا؟
وه که با این عمــــــــــرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جــــــــواب تلخ سر بالا چرا؟
ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خـــــــــواب آلود من ،لالا چرا؟

آسمان چون جمع مشتاقان پـــریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیــــــــا چرا؟
درخـــــــــزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفـــــــاداری بود ،غوغا چرا؟
شهریارا بی‌حبیب خود نمی‌کـــــــــردی سفر
این سفر راه قیــــــــامت می‌روی ،تنها چرا؟



دانلود آهنگ حالاچرا؟




1-با صدای دلنشین استاد بنان


2 -با صدای سالار عقیلی




آمدی جانم به قربانت ولی حالاچرا؟ با صدای دلنشین استاد بنان

http://s2.picofile.com/file/7140994294/AMADI_JANM_BE_GORBANT22.mp3.html

آمدی جانم به قربانت ولی حالاچرا؟ با صدای سالار عقیلی

 
آخرین ویرایش:

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
از صلای ازلی تا به سکوت ابدی
یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من
اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من
گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من
همره همهمه*ی گله و همپای سکوت
همدم زمزمه*ی نای شبانی گل من
دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی گل من
گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من
گه به خونم خط و گه خط امانی گل من
سر سوداگریت با سر سودایی ماست
وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من
طرح و تصویر مکانی و به رنگ*آمیزی
طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من
شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی
چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من

 

lo30

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی !​

گـــويا گليــــر ملائـکه لــــردن قــــرآن سسی !!!​

بير سس تاپانميـــرام اونا بنزه ر، قويون دئيیم :​

بنزه ر بونا اگـر ائشيديلسيدی جـــان سسی !!!​
(صبح شد و از هر سمت ، صدای اذان بلند شد ! گویا که از فرشتگان ، صدای قرآن می آید !!! صدایی مثل آن نمی یابم ، بگذارید بگویم که اگر صدای جان شنیده می شد ، به آن شبیه بود !!!)​

سانکی اوشاقليقيم کيمی ننيمده ياتميشام ...!​

لای لای دئيیر منه آناميـــن مهربـــان سسی !​

سـانکی سفرده يم اوياديــرلار کی دور چاتاخ !​

زنگ شتر چالير ، کئچه رک کـــاروان سسی !!!​
(گویا بسان دوران کودکیم که در گاهواره آرمیده ام ، صدای مهربان مادرم برایم لالایی می گوید ! یا اینکه در سفر هستم و بیدارم می کنند که برخیز تا به مقصد برسیم ! زنگ شتر نواخته می شود که کاروان دارد عبور می کند !!!)​

سانکی چوبان ياييب قوزونی داغدا نی چالير !​

رؤيا دوغـــور قوزی قولاغيندا چوبـــان سسی !!!​

جسميم قوجالسادا هله عشقيم قوجالميوب​

جينگيلده ييـر هله قولاغيمدا جـــوان سسی !​
(یا اینکه چوپان ، گوسفندان را پراکنده است و در کوه نی می زند و این صدای چوپان در گوش گوسفندان رویا می آفریند !!! اگر جسمم هم پیر شده باشد ، هنوز عشقم پیر نشده است ! و در گوشم هنوز صدای جوانی طنین انداز است !!!)​

سانکی زمان گوله شدی منی گوپسدی يئره​

شعريم يازيم اولوب ييخيلان پهلـــوان سسی !!!​

آخیر زماندی بير قولاق آس عرشی تيتره ديـر ...​

ملت لرين هــارای ، مددی ، الامـــان سسی !!!​
(یا اینکه زمان با من کشتی گرفته و مرا به زمین کوبیده است ! و شعر و نوشته هایم همانند صدای پهلوان به زمین خورده است !!! آخرالزّمان شده و گوش فرا دهید که فریاد کمک خواهی مردم ، عرش را به لرزه درمی آورد !!!)​

انسان خـزانی دير تؤکولور جـان خزه ل کيمی​

سازتک خزه ل ياغاندا سيزيلدار خزان سسی !!!​

قيرخ ايلدی دوستاغام قالا بيلمز او ياغلی سس ...​

ياغ سيز سادا قبـول ائله مندن يــاوان سسی !​
(پاییز انسانی است و جان ها همانند برگ پاییزی به زمین می ریزند ! برگ های پاییزی وقتی می ریزند ، پاییز همانند ساز ، ناله سر می دهد ! چهل سال است که زندانی ام و دیگر آن صدای مؤثر باقی نمی ماند ! اگر صدای من بی تأثیر هم باشد ، تو این صدای کم ارزش را از من قبول فرما !!!)​

من ده سسيم اوجالسا گرک دير ،يامان دئيیم ...​

ملت آجيخلی دی اوجـــاليبدی يامـان سسی !!!​

دولدور نواره قوی قالا ، بيــر گون ، بـو کؤرپه لر​

آلقيشلاسينلا ذوق ايله بيزده ن قالان سسی !​
(اگر صدای من هم بلند شود ، باید که فحش بدهم ... مردم گرسنه اند و صدای بد و بیراه بلند شده است !!! این صدا را در نواری ذخیره کنید تا این کودکان ، روزی با شوق تمام به استقبال این صدای از ما به یادگار مانده بروند !!!)​
مقناطیس اولسـا سسده چکر ، انقلابــــدا باخ !​

آزادليـق آلــدی سرداريميــن قهرمــان سسی !​

انسان قوجالميش اولسا ،قولاخلار آغيرلاشار​

سانکی یازیق قولاخدا ،گورولدور زمان سسی !​
(اگر در صدا جاذبه وجود داشته باشد ، انسان را به سوی خود جلب می کند ! ببینید که در انقلاب ، صدای سردار قهرمان ما ، آزادی را به ارمغان آورد !!! اگر انسان پیر شود ، گوشهایش سنگین می شوند ! و گویا در این گوش بیچاره ، صدای زمان غرّش می کند !!!)​

با خ بير درين سکوته سحر ، هانسی بير نــوار​

ضبــط ايليـه بيلـــر بئله بيــر جــــاودان سسی ؟​

سانجيــر منی بو فيشقا چالانلاردا " شهريـــار " !!!​

من نيله ييم کي فيشقـايا بنزه ر ايلان سسی ؟!!!​
(هنگام سحر ، به این سکوت ژرف بنگر که کدامین نوار میتواند این صدای جاودان را ضبط نماید ؟!!! شهریارا ! این سوت زن ها مرا نیش می زنند ! من چه کنم که صدای مار به صدای سوت شباهت دارد ؟!!!)
 

lo30

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسي نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان توخاموشتر از من
هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش
اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
 

lo30

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمســتان پوســـتین افزود بر تن کدخدایــــان را ----- ولیـکــن پوســت خواهد کند ما یــک لاقبایان را

ره ماتم ســـــرای ما ندانم از کــه می پرســــد ----- زمســـــتانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از بــرف بـالاپــوش خـز ارباب مــــی آید ----- که لرزانــــــد تن عــــــریان بی برگ و نوایان را
طبیب بی مروت کــــــی به بالیــن فقیـــر آیـــد ----- که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر-----که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
حریفی با تمســـخر گفت زاری شـــهریارا بـس ----- که میگیرند در شــــــهر و دیار ما گدایــــان
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگرچه شعر سهندیه شهریار به زبان ترکی آزبایجانی یک شاهکار ادبیات محسوب می شود و اگرچه شعر "حیدر بابابه سلام" مشهور عوام و خواص است اما با این حال چرا شهریار در شعر فارسی موفق تر بود؟

آیا حاکمان زمان شهریار همانند حاکمان زمان نظامی و خاقانی بود؟
آیا شهریار تمایلی به سرودن شعر ترکی نداشت؟
آیا شهریار استعدادی در سرایش شعر ترکی نداشت؟


چنین پاسخ می دهیم:
اگرچه در عصر نظامی و خاقانی هدف تخریب زبان ترکی نبود بلکه شکوفایی زبان شعر فارسی بود.با این حال به طور غیر مستقیم شعرای ترک به فارسی سرایی مجبور شدند.
اشعار ترکی شعرایی چون نظامی گنجوی و خاقانی شروانی نشان از این دارد که نه تنها در شعر ترکی بی استعداد نبوده اند بلکه بخش اعظم شهرت آنان مدیون اشعار ترکی ایشان است:
تراکیب بی بدیل،آرایه های بی نظیر،تمثیل های عینی و ذهنی همگی نشان از قدرت ایشان در سرایش شعر ترکی آزربایجانی بود:

Cavanlıq köç edər qoyma gedər əldən zaman keçsin
İnanma birdaha burdan,qəribi karivan keçsin
İtən gənclik soraqilə qocalar yer süründükcə,
Büküldü bel, bu mümkünmü ömür daim cavan keçsin?

NİZAMİ


قاچماق‌ فلكلدن‌ايندی نه مومكون‌ كمان‌چكير
دونيا خراب‌ لا شير هامی اوندان‌ امان‌ چكير
اولما فلك‌ له‌ دوست‌ دئييل‌ خوش‌ طبيعتی
‌ترك‌ ائت‌ جهانی بوردا قالان‌ ال‌ امان‌ چكير


خاقانی شروانی

با این حال این مورد شامل حال شهریار نمی شود چرا که او هم عصر با شاهان غیر ترک بود.و بیشترین کوشش در امر شکوفایی زبان فارسی در عصر شاهان ترک بوده است.
اینکه شهریار تمایلی به سرودن شعر ترکی نداشت باطبع مردود است چرا که اگر این چنین بود دیوان ترکی از او باقی نمی ماند.
در باب اینکه استعدادی در شعر ترکی نداشت یک گزافه ی بیهوده است،چرا که شاعری که در عرض چند سال از شعر ساده و عوام پسند "حیدر بابا" به "سهندیه" می رسد،نشان از استعداد و ذوق بی نهایت شاعر دارد.

تنها یک شعر شناس متخصص و شاعری توانمند قادر به تشخیص طی مدارج ترقی از "حیدربابا" تا به "سهندیه" است.

پس مشکل چه بود؟
پاسخ آن واضح است، شهریار در عین صداقت و علاقه به زبان مادری،شناختی نسبت به زبان ترکی و ادبیات کلاسیک ترکی نداشت:
او در مورد زبان و ادبیات ترکی آنچنان بی اطلاع بود که از پیشینه تاریخی ادبیات ترکی تنها اشعار شفاهی(بایاتئ) آنرا می شناخت،به طوری که در یک شعر به صراحت اعلام می دارد که بنیانگذار شعر ترکی وی است،در حالی که یک خیال باطل بود:

تؤرکی بیر چشمه ایسه،من اونو دریا ائله دیم
بیر سویوق معرکه نی محشر کبری ائله دیم
(ترکی اگر چشمه ای بود من آنرا دریا کردم
معرکه ای سرد را به محشر کبری تبدیل نمودم)

او نمی دانست هزاران سال قبل از او ،صنعت آشیق شعر ترکی متولد شده است.او نمی دانست استاد شعر آشیق،آشیق علی عسگر دویست سال قبل از او این صنعت را به اوج کمال رسانده است.و استاد بی چون و چرای صنعت آشیق است.

Aşıq gərək bu meydanda bir qala,
Eşq ocağın bir ətəklə, bir qala,
Ələsgərdi Xeybər kimi bir qala,
Bacara bilməzsən, danışma əbəs.
Dur yerində pəs!

AŞIQ ƏLƏSGƏR


او نمی دانست نزدیک به 15 قرن قبل از او،عزالدین، شعر عروضی عربی را وارد ترکی کرده است:

آپاردي‌ كؤنلومو بيرخوش‌ قمر یؤز جانفزاديلبر
نه‌ دلبر؟ ـ دلبری شاهيد. نه‌ شاهيد؟ شاهدي‌ سرور

من‌ ئولسم‌، سن‌بوتی شنگول صراحی ايلمه‌ قول‌قول
‌نه‌ قـول‌ ـ قول‌؟ قول قولی ـ باده‌. نه‌ باده‌؟باده‌ ی احمر


عزالدین حسن اوغلو

او نمی دانست نخستین کوششها در مطابقت دادن عروض عربی در شعر کلاسیک ترکی،ماحصل زحمات شاعر بزرگ آزربایجان،عمادالدین نسیمی ست:

فعلات فاعلاتن،فعلات فاعلاتن

بو نه بر گزیده جاندیر،کی گزره جهان ایچینده
بو نه قیمتی گؤهر دیر کی یاتار بو کان ایچینده
سنی کیمدیر آدم اوغلو،دئین الله،الله،الله
بو صیفتده کیم گؤرؤبدؤر بشری جهان ایچینده؟

عمادالدین نسیمی شاماخی(تبریزی)

و نه از کوششهای استاد غزل ترکی،مولانا حکیم شیخ ملا محمد فضولی بایاتلئ اطلاعاتی داشت:

لهجه ی تؤرکی قبول نظم ترکیب ائیله سه
اکثر الفاضی نامربوط و ناهموار اولور!
منده توفیق اولسا بو دشواری آسان ائلیه رم
نوبهار اولجاق تیکاندان برگ گؤل ایظهار اولور

فضولی

در اینجا منظور از نظم،شعر عروضی ست.چو.ن مصوت های عربی و ترکی متفاوتند و قالب عروضی بر مبنای مصوت های 6 گانه ی عربی ست.(3 کوتاه-3 بلند)

اینکه شهریار تا اواخر عمر خود شعر ترکی نمی نوشت دلیل بر ننوشتن نبود،نمی توانست بنویسد!

ماجرا از اینجا آغاز می شود:
ماراغالئ بولوت قاراچورلور متخلص به سهند، شاعر بزرگ و روشنفکر آزربایجان کاسه صبرش لبریز می شود،او در پی اعتراض به شهریار با لحنی مؤدبانه سعی در بیداری شاعر صادق بر می آید.
اگرچه شهریار عاشق شکست خورده و دلی دردمند داشت،اما بولود عاشق سرزمینش بود بولد شکست نه برای یک زن بلکه برای وطن!

بولود از استعداد شهریار آگاه بود و از صداقت و بی اطلاعی او، او سرانجام شعری برای شهریار می نویسد:


دئمیرم اوستون بیــر نژاددانام من
دئمیرم ائللــــریم، ائللردن باشدیر
منیم مسلَکیمده، منیم یولومـــــدا
مللتلــر هامیسی دوستو، قارداشدیر

آنجاق بیـــــر سؤزوم وار، منده اینسانام
دیلیم وار، خالقیم وار، یوردوم، یووام وار
یئــــــردن چیخمامیشام گؤبلک کیمی
آدامام حاققیــــــم وار، ائلیم وار منیم ...

نمی گویم نژادم برتر است
نمی گویم قومم برترین قوم است
در مسلک من در راه من
همه ی ملتها دوست و برادرند

اما سخنی دارم،من نیز انسانم
زبانی دارم،خلقی دارم،سرزمینی دارم،آشیانه ای دارم
از زمین نروئیده ام،چون قارچ
انسانم من،حقی دارم،ایلی دارم


اؤزگه چيراغينا ياغ اولماق بسديــر
دوغما-ائـــللريميز قـارانليقــداديــر
يانيب ، يانديرماياق يادين اوجاغين
ائويميز سويوقدور ، قيشدير ، شاختادير



روغن چراغ بيگانگان شدن ديگربس است .
چرا که ، وطن خودمان تاريک است و ظلمانی و تاریکی در انتظار فرزندانمان
و در صورتی که ، برف و بورانی زمستانی خانه خودمان را فراگرفته
و سرد کرده کانون و اجاق ديگران را گرم نکنيم

نامه به دست شهریار می رسد
این شعر کدام استاد است!؟
مگر آزربایجان چنین شعرایی هم دارد!؟
پس چرا من نمی شناسم!؟
مگر او چه از من کم دارد؟
آری او یک گناه نابخوشدنی دارد!او آگاه است

شهریار شاعری نبود که صداقت را قربانی ناآگاهی خود کند.او خود عمری به دردی سپرد.شهریار منقلب می شود، گویی عمری به بیراه رفته است،اما افسوس چقدر دیر بیدار شده است!
اما باید کاری کرد،
نخست پاسخی به سهند باید داد! باید بولود بداند که شهریار نیز آنچنان هم دست و پا بسته در شعر ترکی نیست!
او "سهندیه" را خلق می کند! شاهکاری عظیم در ادبیات ترکی

شاه داغیم ،
چال پاپاغیم ،
ائل دایاغیم ،
شانلی سهند'یم،
باشی طوفانلی سهند'یم ،
باشدا حئیدر بابا تک قارلا- قیروولا قاریشیبسان،
سن ایپک تئللی بولودلارلا اوفوقده ساریشیبسان،
ساواشارکن باریشیبسان،
گؤیدن ایلهام آلالی سئیر-ی سماواتا دئیه رسن،
هله آغ کورکو بورون ، یازدا یاشیل دون دا گییه رسن،
قورادان حالوا یییه رسن!

شهریار در همین پاراگراف نخست قدرت خود را به بولود قاراچورلو نشان می دهد: دوبار نام شاعر مد نظر را آورده است(سهند،بولود) و در هر دو مورد ایهام بکار برده است.
لغاتی سنگین از زبان ترکی،بکارگیری کلمات فارسی را به حداقل رسانده است.
آرایه هایی بی نظیر
تمثیل هایی که یادگار از زمان پدرانش،فضولی و صائب است!
او نشناخته و ندانسته درس پدرانش را ازبر است! گویی تنها منتظر بولود قاراچورلو بود!


شهریار خود به انگیزه اش از نوشتن این شعر را چنین بیان می کند:

هم سهندیه،سهندین داغئن ائتدی باش اوجا
هم من ئؤز قارداشئمئن حققینی ایفا ائله دیم

(شعر سهندیه هم کوه سهند را سرافراز کرد
و هم حق برادر خود(بولود قاراچورلو،سهند) را ایفا نمودم)


شهریار هم اکنون در تلاطم است،او در دوران پیری ست،زمان چندانی نمانده است باید به وصیت شاعر بلند آوازه آزربایجان، سهند مراغه ای عمل کند،او نمی خواهد آیندگان او را روغنی برای چراغ بیگانگان بدانند!

شهریار علی الرغم اینکه کتب چندانی در اختیار نداشت به مطالعه ی شعرای نامی آزربایجان می پردازد:

صراف تبریزی
صابر
فضولی

اما زمان اجازه نمی دهد او در شعر ترکی ترقی کند.کاش سهند 20 سال زود تر برای برادرش نامه می نوشت اکنون مقبرة الشعرا،آرامگاه فضولی معاصر بود!

اشعار متأخر شهریار مجالی بود بر عرض ارادت به این سه شاعر بزرگ:

تؤرکی،فارسی،عربی ده نه فضائل وارئمئش
کی فضولی کیمی بیر شاعیر فاضیل دوغولور!

شهریار

(در ترکی،فارسی،عربی چه فضائلی پنهان شده است،اشاره به سه زبانه بودن فضولی
که شاعری فاضل چون فضولی را به دنیا می آید)

تؤرکؤن دیلی تک سئوگیلی ایستکلی دیل اولماز
ئؤزگه دیله قاتسان،بو اصیل دیل اصیل اولماز
فارس شاعیری چوخ سؤزلرینی بیزدن آپارمئش
"صابیر" کیمی بیر سؤفرلی شاعیر پخیل اولماز

شهریار

(زبانی به اندازه ی زبان ترکی،شیرین و دوست داشتنی نیست
اگر این زبان را به زبانهای بیگانه بیامیزی،اصالت خود را از دست خواهد داد
شاعر فارس،اکثر سخنانش را از ما برده است"اشاره به بانیان سبکهای خاص توسط ترکان و ورد لغات ترکی به فارسی و نیز دخول سبک تمثیلی صائب تبریزی به شعر فارسی"
آنکس که توانمند است و جلال دارد،هرگز پخیل نباشد"اشاره به شاعر بزرگ آزربایجان،صابر دارد)

شهریار در غزل،"غزل و غزال" اشاره به صراف تبریزی دارد:

شهریارا غزل ائتمیش منی جئیران،گؤزه لیم
گؤر غزل ایله نئجه صید غزال ائلیه میشه م

شهریار

مصرع آخر علاوه بر برگردان شعر ترکی صراف تبریزی،اشاره به خود صراف و شهریار دارد
منظور از غزل،شعر حاضر، و منظور از غزال،صراف تبریزی ست.

او چندین شعر در پی اعتراض به نادیده گرفتن حقوق ترکان سروده است،شاید به همین دلیل بود که در فیلم شهریار،اواخر عمر او را دیوانه و فردی حواس پرت نشان دادند!


كونلوم قوشو قاناد چالماز، سنسيز بير آن آزربايجان
خوش گونلرين گئتمير مودام خياليمدان آزربايجان

سن دن اوزاق دوشسم ده من عشق اينله ياشاييرام
يارالانميش قلبيم كيمي قلبي ويران آزربايجان

بوتون دونيا بيلير قودرتينله دؤولتينله
آباد اولوب، آزاد اولوب، مولكو ايران، آزربايجان

بيسوتوني، اينقيلابدا شيرين وطن اوچون فرهاد
كولونگ وورموش اوز باشينا زامان – زامان آزربايجان

وطن عشقي مكتبينده جان وئرمه يي اؤيرنميشيك
اوستاديميز دئميش هئچدير وطنسيز جان آزربايجان

قورتارماق اوچون ظاليملرين الين دن ري شومشاديني
اؤز شومشادين باشدان – باشا اولوب آل قان آزربايجان

يا رب نه­ دير بير بو قدر اوركلري قان ائتمه يين
قولو باغلي قالاجاقدير نه واختاجان آزربايجان

ايگيدلرين ايران اوچون شهيد اولموش عوضينده
درد آلميسان غم آلميسان سن ايراندان آزربايجان

ائولادلارين نه واختاجان تّركي وطن اولاجاقدير
ال – اله وئر عصيان ائله اويان اويان آزربايجان

يئتر فراق اودلاريندان اود الندي باشيميزا
دور آياغا يا آزاد اول يا تامام يان آزربايجان


شهرييارين اوره­ يي ده سنين كي تك ياراليبدير
آزادليقدير سنه مرحم منه درمان آزربايجان!

حیف بود که این شعر را ترجمه نکنم اما مجالی نمانده است و به ترجمه بیت قرمز رنگ اکتفا می کنم:

از آتش فراق بر سرمان آتش بارید
برخیز،برخیز،یا آزاد شو یا تماماً نابود،آزربایجان!

آخرین شعر استاد که گویای همه چیز است!



ایتیمیز قورد اولالی، بیزده قاییتدیق قویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق

ایت الیندن قاییدیب، قوردادا بیرزاد بویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق

قوردوموز دیشلرینی هی قارا داشلاردا ایتیلتدی
قویونون دا ایشی بیتدی

سون، سوخولدی سورویه، بیر سورونی سؤکدی- داغیتدی
اکیلیب، ایت گئدیب ایتدی

بیزده باخدیق ایت ایله قورد آراسیندا اویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق


سگمان،گرگ شد ما نیز دوباره گوسفند شدیم
با سگ ها دوست شدیم

از دست سگ دوباره پناه به گرگ بردیم
با سگها گلاویز شدیم

گرگمان دندانهایش را بر سنگهای سیاه تیز کرد
بیچاره گوسفند،کارش تمام شد

سپس بر گله زد و یک گله را درید
سگ،به طور پنهان،متواری شد

ما نیز نظاره کردیم،میان سگ و گرگ بازیچه شدیم
با سگ ها دوست شدیم(گلاویز شدیم!)
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیانات منتشر نشده رهبر انقلاب در دیدار اعضای کنگره شهریار

بیانات منتشر نشده رهبر انقلاب در دیدار اعضای کنگره شهریار



در همان اوقاتی که شهریار برای انقلاب می‌سرود، یک عده از روشنفکران وابسته به رژیم گذشته که با او سابقه‌ دوستی داشتند، مرتب فشار می‌آوردند، نامه برایش می‌نوشتند و شعر در هجوش می‌گفتند. حتی اطلاع داشتم که رفته بودند و او را ملامت کرده بودند که
«تو چرا برای انقلاب اسلامی، این‌طور دل می‌سوزانی!؟» و او مثل کوه ایستاده بود.

27 شهریورماه، بیست و دومین سالروز درگذشت شاعر شهیر معاصر، استاد سیدمحمدحسین بهجت تبریزی (شهریار) است. به همین مناسبت، پایگاه اطلاع‌رسانی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، متن کامل سخنان معظم‌له را که در سال 71 در دیدار با اعضای کنگره‌ی بزرگداشت این استاد فقید بیان شد، منتشر کرده است.

[h=3]بسم‌اللَّه‌الرّحمن‌الرّحیم[/h] اولاً به برادران عزیزی که از آن سوی مرز تشریف آورده‌اند، خوشامد می‌گوییم. باید به آنها عرض کنیم که در حقیقت به خانه‌ خودشان و وطن خودشان آمده‌اند. ما آنها را هم جزو خودمان و از خودمان می‌شماریم. ما این‌جا را خانه‌ خود شما به حساب می‌آوریم. ما مرز جغرافیایی را فاصل نمی‌شماریم. همچنین، از همه‌ برادران و خواهران عزیزی که در کنگره شرکت کردند - چه برادران این‌جا و چه برادران آن‌جا - به جهت ایجاد این کنگره، تشکر می‌کنیم. ان‌شاءاللَّه که در مجموع، برای این شاعر عزیزمان، یادبود مناسبی بوده باشد.

درباره‌ استاد شهریار، گفتنی زیاد است. یک مقوله، مقوله‌ شاعری اوست. درباره‌ی شاعری شهریار، دو حرف می‌شود زد: یک حرف این است که شهریار، یکی از بزرگترین شعرای معاصر ماست؛ هم در شعر فارسی و هم در شعر ترکی. البته شعر فارسی او خیلی بیشتر از شعر ترکی است و به نظر می‌رسد که اولین و معروفترین شعرهای او به زبان فارسی است. البته منظومه‌ «حیدر بابایه سلام» را بایستی استثناء کرد؛ چون «حیدر بابایه سلام»، داستان جداگانه‌ای دارد که آن را در بخش دوم راجع به شاعری شهریار، باید عرض کنیم. لکن اگر «حیدر بابایه سلام» را کنار بگذاریم، در مجموع، شعر فارسی شهریار اوج بیشتری از شعر ترکی‌اش دارد.

در شعر فارسی شهریار، خصوصیت عمده‌ای که برای برادران ترک وجود دارد، این است که شعر به معنای حقیقی کلمه است. شعر به معنای حقیقی کلمه، معنای حقیقی شعر است. یعنی نظم کلمات فقط نیست؛ لب احساس و خیال است. این را که عرض می‌کنم، ترکهای فارسی‌دان - مثل آقای تجلیل - خودشان خوب می‌دانند. گاهی این زبان اوج می‌گیرد. یعنی ما غزلهایی در شعر فارسی شهریار داریم که در ردیف غزلهای درجه‌ یک فارسی است. البته اینها زیاد نیست؛ اما هست. گاهی هم البته زبان تنزل می‌کند. ما توقعی هم از شاعری که در یک منطقه‌ غیرفارس زبان متولد شده، نداریم. ولی آنچه که از شهریار در شعر فارسی می‌بینیم، او را در ردیف یکی از بزرگترین شعرای زمان ما قرار می‌دهد.
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مطلب دومی که در مورد شاعری شهریار باید گفت، یک چیز بالاتر از این است؛ و آن این است که می‌شود گفت: شهریار یکی از بزرگترین شاعران همه‌ دورانهای تاریخ ایران است. و آن به لحاظ «حیدر بابایه سلام» است.
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
«حیدر بابایه سلام» یک شعر استثنایی است. همه‌ خصوصیات شعری مثبت شهریار در این شعر هست. یعنی روانی، صفا، ذوق و دیگر خصایصی که مربوط به شعر است، همه در «حیدر بابایه سلام» جمع شده است. لکن علاوه بر اینها، ویژگی دیگری هم در «حیدر بابایه سلام» هست و آن این است که در این شعر که تصویری از سابقه‌ ذهنی خود شاعر است، مطالب بسیار حکمت‌آمیز وجود دارد.

با این حساب، می‌توان شهریار را یک حکیم به حساب آورد.

پایه‌ی شعر «حیدر بابایه سلام» به نظر ما خیلی بالاست. فکر می‌کنیم که آمیزه‌ بسیار هنرمندانه‌ای است از شعر و حکمت و زبان زیبا و قدرت فوق‌العاده‌ی تصویر. شهریار این منظومه را در هنگامی گفته که بسیار جوان بوده است. ایشان خودش در آن نسخه‌ای که برای من فرستاده، بالای صفحه‌ اول نوشته است: «گمان می‌کنم این را در سال 1324 شمسی سرودم.» و در این سال، شهریار بسیار جوان بوده است. من حالا برای این‌ که آقای شاهرخی و آقای ستوده و سایر برادران شاعر این‌جا نشسته‌اند، چیزی به‌عنوان شیرینی مجلس عرض می‌کنم. این غزل شهریار در ذهن من هست که می‌گوید:

در وصل هم ز شوق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

ببینید، این بیت واقعاً در ردیف بالاترین شعرهای فارسی است:

با عقل، آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
البته در همین غزل، شهریار یک بیت بسیار پایین دارد، که قافیه‌اش "پیراهن کشم " است، که این هم از خصوصیات شهریار است. همین‌طور یک خط زیگزاگی در این شعر طی می‌شود: می‌رود بالا و می‌آید پایین! یعنی اگر امکان داشت به همان روال مطلع، همه‌ شعر را بگوید، سروده‌ فوق‌العاده‌ای می‌شد.


از «حیدر بابایه سلام» هم یک بندش را بخوانیم:


حیدر بابا دنیا یالان دنیادی

سلیمان‌دان، نوح‌دان قالان دنیادی
هر کیمسیه هر نه وریب آلیبدیر
افلاطوننان بیرقوری آدقالیب دیر
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
لکن یک نکته‌ اساسی هم درباره‌ شهریار هست که اگر رویش تکیه کنیم، به نظر من شایسته است. آن نکته این است که شهریار در دوران مهمی از زندگی‌اش - در حدود شاید سی‌سال آخر زندگی‌اش - دوران عرفانی و معنوی بسیار زیبایی را گذراند و به انس با قرآن و انس با معنویات و خودسازی پرداخت. یعنی به خودش رسید و سعی کرد باطن و معنویت خودش را صفایی ببخشد.

خود او در اشعار بیست، سی سال اخیر، این معنا را به روشنی بیان کرده است. حتی آن‌طور که شنیدم - شاید از خودش شنیدم؛ الان درست یادم نیست - ایشان یک قرآن هم به خط خودش نوشت. شاید هم تمام نکرده ... به‌هرحال، این در ذهنم هست که مشغول نوشتن قرآنی بوده است.

وقتی انقلاب پیروز شد، او با همان روحیه‌ دینی و ذهنیت صاف و روشن خودش، از انقلاب استقبال بسیار خوبی کرد.
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاید در آن یکی دو سال اول انقلاب، کسی از ما به یاد شهریار نبود. یعنی گرفتاریها آن‌قدر زیاد بود که مجالی برای این یادها پیش نمی‌آمد.

یک وقت دیدیم صدای شهریار، در ستایش انقلاب، از تبریز بلند شد.
دیدیم همه‌ جزئیات انقلاب را او تعقیب می‌کند.

در همه‌ مواقع حساس انقلاب، او نقش مؤثری ایفا کرد. یک جنگ هشت ساله بر ما تحمیل شد که یکی از سخت‌ترین تجربه‌های ما بعد از انقلاب بود. تعداد شعرهایی که شهریار برای جنگ گفته؛ حضوری که او در مراکز مربوط به جنگ، مثل کنگره‌های مربوط به جنگ و شعر جنگ پیدا کرده و مدحی که او از بسیج عمومی مردم یا از سپاه یا ارتش کرده، به قدری زیاد است که اگر انسان نمی‌دید و نمی‌شنید و خودش لمس نمی‌کرد، به دشواری می‌توانست آن را باور کند.
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی در حدود هشتاد سال سن - بلکه بیش از هشتاد سال - در مجامع شعری حضور پیدا کند و برای هر مراسمی، شعر یا شعرهایی بگوید! این در حالی بود که از مثل او، چنین توقعی هم نبود.
این، نشان‌دهنده‌ نهایت اخلاص و صفا و بزرگواری آن مرد بود.

به‌هرحال، شهریار یک شاعر اسلامی و انقلابی بود. من خبر داشتم در همان اوقاتی که شهریار برای انقلاب می‌سرود، یک عده از روشنفکران وابسته به رژیم گذشته که با او سابقه‌ دوستی داشتند، مرتب فشار می‌آوردند، نامه برایش می‌نوشتند و شعر در هجوش می‌گفتند. حتی اطلاع داشتم که رفته بودند و او را ملامت کرده بودند که «تو چرا برای انقلاب اسلامی، این‌طور دل می‌سوزانی!؟» و او مثل کوه ایستاده بود.

من حقیقتاً تعجب می‌کردم. من بعضی از کسانی را که به ایشان فشار می‌آوردند، از نزدیک می‌شناختم و شعر و سابقه‌ ذهنی‌شان را می‌دانستم. بعضی از آنها وابسته به رژیم سابق بودند. مستقیماً مربوط به آن جناح بودند، و جزو دربار پهلوی و آن دستگاه محسوب می‌شدند. بعضی دیگر هم توده‌ای و کسانی بودند که جیره‌خور شوروی سابق به حساب می‌آمدند. همه‌ اینها، با این‌که به لحاظ مبنا و منطق، به ظاهر بینشان فاصله‌ای وجود داشت، در وارد آوردن فشار روی شهریار شریک بودند، و شهریار، محکم و قرص ایستاده بود.
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به‌هرحال، شهریار شاعر متواضعی بود. دنبال نام و نشان نبود و برای خدا و وظیفه کار می‌کرد، و حالا خدای متعال، پاداش او را می‌دهد.

امروز شهریار در داخل کشور ما یک چهره‌ بسیار نورانی است. چند شب پیش، سیما مراسمی را به مناسبت هفته‌ بسیج نشان می‌داد، که شهریار در آن مراسم بود. این چند روزه، هفته‌ بسیج بود و در یکی از مراسم بسیج، شهریار شعر می‌خواند و در سیما او را نشان می‌دادند. من مطمئنم که آن بخش از برنامه را همه‌ مردم، یعنی هرکس که توانست تماشا کرد. من خودم می‌خواستم بخوابم، دیدم در اتاق بچه‌ها تلویزیون روشن است و صدای شهریار می‌آید. رفتم تماشا کنم، دیدم بچه‌ها همه‌شان ایستاده‌اند و تماشا می‌کنند.
این، محبوبیت عجیبی است که شهریار پیدا کرده. این، به خاطر خدمات و کار برای خدا بود، که او انجام داد. شهریار قطعاً ماندنی است.

از آن شعرایی است که مثل سعدی و حافظ و از این قبیل، در دورانهای بعد از دوران خودش، معروفتر و بزرگتر خواهد شد.
لذا، هرچه آقایان درباره‌ او انجام دهند، از نظر ما زیاد نیست.

حضور شهریار در هر کشوری و در میان هر ملتی، حضور مبارک و مفیدی است.
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
برادران ما در جمهوری آذربایجان، اگر چه از شعر فارسی او قاعدتاً استفاده‌ای نمی‌کنند، اما از همان شعر ترکی او هم که استفاده می‌کنند، خیلی مغتنم است. کاش می‌توانستند خط حروف فارسی و عربی را بخوانند، تا دستخط خود شهریار را هم می‌دیدند و می‌فهمیدند که شهریار از آن افراد بسیار خوش خط بود و تا سالهای آخر عمرش هم مشق خط می‌کرد. اگر آن را هم می‌توانستند بخوانند، برای معرفت به او، پله‌ بلندتری بود.

ما از آقای دکتر لاریجانی صمیمانه تشکر می‌کنیم؛ همچنین از همه برادران و خواهرانی که این کنگره را به راه انداختند. از آقایان و خانم‌هایی هم که زحمت کشیدند و از جمهوری آذربایجان تشریف آوردند، تشکر می‌کنیم. ان‌شاءاللَّه که در تهران به شما خوش بگذرد و خاطرات خوبی داشته باشید. از برادران شاعر و ادیب و نویسنده و محقق خودمان هم که این‌جا تشریف دارند، خیلی متشکریم. خدا شما را برای ما نگه دارد و ان‌شاءاللَّه که همه‌ شما مایه‌ خیر و برکت برای این کشور و این ملت و تاریخ ما باشید




به ابوذر گفتند: تو درآمدت را چکار کردی که برای خودت چیزی باقی نگذاشتی؟ گفت: «إن لنا کَندُوجاً نَضَعُ فیهِ خیرَ متاعنا، سمعتُ رسولَ الله صلی الله علیه وآله وسلم یقُولُ: (کَندُوجُ المرءِ قبرُهُ)؛ ما کندو و انبار ذخیره ای داریم و بهترین متاع خود را در آن ذخیره می‌کنیم؛ من از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم شنیدم که می‌فرمود: کندوی انسان قبر او است.و لذا ما هر چه از متاع دنیا به دستمان می‌رسد در راه خدا انفاق می‌کنیم و به انبار ذخیره ی خود تحویل می‌دهیم.»
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عیادت آیت الله خامنه ای از استاد شهریار

عیادت آیت الله خامنه ای از استاد شهریار

شهريار در 20 آذر 1366 در تبريز بيمار شد و فزندش هادي او را با اورژانس به بيمارستان امام خميني تبريز منتقل كرد و در آن جا بستري شد .

حدود 4 ماه در بيمارستان بستري بود و بعد با شدت يافتن بيماري او به دستور
آقاي خامنه اي ( كه در زمان رئيس جمهور بودند) او را با هواپيما به تهران منتقل كردند و در بيمارستان مهر بستري گرديد.

يك روز بعد از ظهر آقاي خامنه اي براي عيادت شهريار به بيمارستان رفت و ايشان كه خود نيز به زبان ترکی آذری آشنايي دارند علاقه خاصي به شهريار داشتند و چه قبل از مرگ شهريار و چه بعد از مرگ او در بزرگداشت وي تاكيد مي كرد و او را جزو شاعران بزرگ مي دانست.
سرانجام شهريار در 26 شهريور 1367 ساعت 45/6 روز شنبه مطابق با 17 سپتامبر 1988 ميلادي جان به جان آفرين تسليم كرد و بعد از يك عمر زندگي پر افتخار ،‌عشق به انسان و انسانيت و عشق به خالق ،‌دار فاني را وداع گفت.
پيكر او را در 27 شهريور از طريق فرودگاه مهرآباد به تبريز منتقل كردند و روز سه شنبه 29 شهريور 1367 در ساعت 5/8 صبح مراسم تشييع بي مثل و مانند و با شكوهي براي او برگزار شد و
مردم قدردان تبريز قدرشناسي خود را به استاد خويش نشان دادند.
پيكر شهريار در ساعت 10 در مقبره الشعراي تبريز به خاك سپرده شد و شهر تبريز در كنار ساير شعراي نامي خود فرزند شاعر خود ،‌ شهريار را نيز در آغوش كشيد.
روحش شاد و يادش جاويد باد!
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت‌وگو با شرارة خشكنابي ، برادرزادة استاد

گفت‌وگو با شرارة خشكنابي ، برادرزادة استاد

خانم شرارة خشكنابي دختر برادر استاد شهريار است كه در اكثر روزهاي پاياني عمر استاد شهريار در بيمارستان مهر تهران حضوري مستمر داشته است. اگرچه به گفتة خودش پيش از آن نيز وي بارها و بارها براي ديدار عموي خود ـ اين شاعر بزرگ و پرآوازة كشورمان ـ عازم تبريز مي‌شده است و در كنار استاد به سر مي‌برده است، اما نقل خاطرات او از آخرين روزهاي عمر پرثمر استاد شهريار شنيدني و خواندني است و او در گفت‌وگويي كوتاه به بخشي از تصاوير و رفتارهاي استاد شهريار در روزهاي پاياني عمر اشاراتي كرده است.

*خانم خشكنابي، لطفاً بفرماييد كه زمان بستري شدن استاد در بيمارستان مهر تهران،‌شما چند سال داشتيد؟

ـ من آن روزها 20 سال داشتم و مشغول تحصيل و آماده شدن براي شركت در كنكور سراسري سال 67 بودم.

*شما چه زمان‌هايي اجازه داشتيد در كنار تخت استاد در بيمارستان ملاقات داشته باشيد؟

ـ معمولاً هر روز عصر در وقت ملاقات بيماران؛ ولي پرسنل بيمارستان مهر به ما محبت ويژه‌اي داشتند و گاهي تا ساعت 8 الي 9 شب نزد استاد مي‌مانديم.









*مي‌گويند هيأت ويژه‌اي در آن روزها تأكيد داشتند كه استاد از بيمارستان امام خميني تبريز به بيمارستان مهر منتقل شود.

ـ بله، من هم شنيدم كه اين هيأت ويژه از طرف حضرت آيت‌الله خامنه‌اي مقام معظم رهبري ـ كه آن روزها رئيس جمهوري كشور بودند ـ مأموريت داشتند كه عمويم (استاد شهريار) را جهت مداواي بهتر به بيمارستان مهر منتقل كنند.

*يادتان هست استاد در كدام قسمت بستري بود؟

ـ بله در طبقه پنجم بيمارستان مهر، اتاق 503 بخش داخلي.

*كدام يك از پزشكان مسئوليت بيشتري در مداواي او داشتند؟

ـ خوب يادم هست كه هميشه پروفسور بيگدلي او را مداوا مي‌كرد و زير نظر داشت.

*به ياد داريد آن روزها چه كساني به ملاقات استاد مي‌آمدند؟

ـ بله، بعضي‌ها را الآن به ياد دارم مثلاً: استاد فاضل، رضا رهگذر، استاد دست‌پيش، استاد شفيعي كدكني و خيلي از مقامات رسمي و چهره‌هاي ادبي و فرهنگي كشور دائماً به ملاقات استاد مي‌شتافتند.

*مردم عادي و دوستداران شعر استاد هم مي‌آمدند؟

ـ بله، كساني كه در آن بيمارستان بيمار داشتند و يا كساني كه از طريق رسانه‌ها مطلع بودند كه استاد شهريار در آنجا بستري است، دسته دسته به ديدار استاد مي‌آمدند كه در ميان آنها دانشجويان هم ديده مي‌شدند.

*عكس يادگاري هم مي‌گرفتند؟

ـ بله، خيلي عكس يادگاري مي‌گرفتند.

*شما هم عكس با استاد داريد؟

ـ نه.

*چرا؟

ـ چون مي‌دانستم و مي‌ديدم كه استاد از برخورد نور فلاش دوربين‌ها با صورتشان احساس ناراحتي ويژه‌اي مي‌كرد، من سعي مي‌كردم كه اين كار را نكنم.

*هوش و حواس استاد در آن روزها چگونه بود؟

ـ خيلي عادي و خوب بود.

*يعني همه چيز را تشخيص مي‌داد و همه را مي‌شناخت؟

ـ بله، همه را به نام مي‌شناخت و صدا مي‌كرد و با آنها حرف مي‌زد. حتي بعضي وقت‌ها سراغ دوستان پدرم را نيز مي‌گرفت و مي‌پرسيد فلاني چطور است!

 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
*تا چه زماني كامـ لاً حواس او جمع و جور بود؟

ـ تا يك روز مانده به فوتشان؛ يعني روز 26 شهريور 1367.

*آن روز چه طور شد كه حال استاد بد شد؟

ـ روز 26 شهريور التهاب استاد بالا رفت و بيهوش شد و روز بعد ساعت 7 صبح فوت كرد.

*تا آن روز همه چيز را به خاطر داشت؟

ـ بله، حتي خواهر همسرش (لطيفه‌خانم) نوه‌اي كوچك و 4 ساله داشت به نام خشايار كه خيلي شيرين زبان و به اصطلاح بلبل زبان بود؛ وقتي به ملاقات استاد آورده بودندش، خشايار 4 ساله با همان شيرين زباني كودكانه‌اش به استاد گفت: چقدر به شما گفتم سيگار نكشيد!

و استاد اسم خشايار را بر زبان مي‌آورد و مي‌خنديد. استاد خيلي بچه‌ها را دوست داشت و در همان حال هم به آنها عشق مي‌ورزيد.

*در آن حال با شعر هم ميانه‌اي داشت؟

ـ يك لحظه از شعر غافل نبود. يك روز غروب كه من تنها پيش استاد بودم، مجري تلويزيون داشت غزلي را از حافظ مي‌خواند و استاد نيز چشمانش را بست و به همراه مجري زمزمه مي‌كرد. يك جاي شعر، مجري غزل حافظ را اشتباه خواند و ناگهان استاد عصباني شد و به من گفت: «خاموشش كن... اينها از روي كتاب هم بلد نيستند شعر حافظ را درست بخوانند!» او تا اين حد هوش و حواس درست و حسابي در روزهاي آخر عمر داشت و همه چيز را از هم تشخيص و تميز مي‌داد.

*به شما سفارش ويژه‌اي يا عبارت مخصوصي را به صورت يادگاري نگفت؟

ـ فقط غروب يكي از روزها، جمله‌اي تلخ در بيمارستان به من گفت كه اين بود: «83 سال عمر كردم و يك روزخوش نديدم.»

*هنگامي كه در تبريز به ديدار استاد مي‌رفتيد در كنار ميز تحرير استاد هم با او عكس نگرفتيد؟

ـ نه، ولي يادم نمي‌آيد كه استاد ميز تحريري ـ به اين صورت كه نمايش دادند ـ داشت ، او يك ميز كوچك، يك پشتي با تشك و يك خودنويس و جوهر و كاغذ داشت و بس.

*ميانة او با موسيقي چطور بود؟

ـ او موسيقي و آهنگسازان را خيلي دوست داشت و مرحوم استاد صبا از نزديكترين دوستان او بود. در منزلشان هم كه در تهران بود يك پيانو براي مريم خانم خريده بود و مريم خانم نوازندگي مي‌كرد و استاد رابطه‌اي عميق با موسيقي و سازهاي آن داشت.

*شما به چه دليل اين قدر به عمويتان علاقه‌مند بوديد؟

ـ من به اندازة شعر و غزلهاي او، صداي عمويم را دوست داشتم. خيلي شبيه صداي پدرم بود. يادم هست ده ساله بودم كه پدر خودم را از دست دادم ولي خانوادة من به هر نحو كه شده مرا در جريان فوت پدر نگذاشتند و به من گفتند كه پدرم به مسافرت رفته است و يك بار شماره تلفن عمويم (استاد شهريار) را گرفتند و گفتند با پدرت صحبت كن تا مطمئن شوي. من با استاد (به جاي پدرم) صحبت كردم و از او پرسيدم چرا به خانه نمي‌آيي؟ بابا من خيلي دلم براي تو تنگ شده... استاد شهريار كه به جاي باباي من پشت خط بود، طاقت نياورد و گوشي را گذاشت. بعدها فهميدم كه او پدرم نبوده است، استاد شهريار عمويم بوده است كه من صدايش را با پدرم اشتباه گرفته بودم و او آن موقع طاقت نياورده بود و نتوانسته بود با من صحبت كند. من صداي استاد شهريار را خيلي دوست داشتم. وقتي با او حرف مي‌زدم، انگار داشتم با پدرم حرف مي‌زنم و هنوز هم صدايش در گوشم طنين‌انداز است.

*آن روز كه حضرت آيت‌الله خامنه‌اي به عيادت استاد آمدند، شما آنجا بوديد؟

ـ من در بيمارستان بودم ولي هنگام عيادت آقا از استاد شهريار، فقط آقا هادي پسرشان بالاي سر استاد بودند.



خانوادة استاد شهريار

استاد شهريار داراي پنج برادر و هفت خواهر است كه از آنها تنها يك نفر به نام ميرصادق خشكنابي زنده است. نام فاميلي استاد شهريار نيز از نام فاميلي پدرش كه «ميرآقا خشكنابي» است گرفته شده بود كه بعدها به «بهجت تبريزي» تغيير مي‌كند؛ امّا تمام اطرافيانش حتي پدرش از دور و نزديك از همان روزهاي جواني او را «شهريار» صدا مي‌زده‌اند.

اسامي خانوادة شهريار به اين شرح است:

1ـ پدر ـ ميرآقا خشكنابي(پدر)

2ـ خانم (مادر ـ نام او خانم بوده است)

3ـ علويه‌سادات خشكنابي

4ـ محمدحسين خشكنابي(شهريار)

5 ـ سريه السادات خشكنابي

6ـ سيدرضي خشكنابي(بهجت‌ تبريزي)

7ـ سيد مرتضي خشكنابي

8ـ سيدرضا خشكنابي

9ـ آزاده سادات خشكنابي

10ـ ميرزادة خشكنابي

11ـ طاهره سادات خشكنابي

12ـ سيده خانم بزرگ خشكنابي

13ـ كبري سادات خشكنابي

14ـ ميرعلي اكبر خشكنابي

15ـ ميرصادق خشكنابي

http://www.shahreiar.org/modules.php?name=News&file=article&sid=59
 
بالا