گاهي فكر ميكنم كه پدرهاي ما جور ديگري بودند. با آن سبيلهاي مردانه وقتي راه ميرفتند دوست داشتيم از روي كلمه جذبه و ابهت هزار بار بنويسيم.
.
.
پدرهاي ما نه اصول روانشناسي هولاكويي بلد بودند و نه كتابهاي مردان مريخي و زنان ونوسي را ميخواندند؛ اما يك نگاه چپ آنها هلاك ميكرد آدم را.
.
.
گاهي فكر ميكنم آن پدرهاي با مرام و ساده اما با ابهت كجايند. حالا وقتي كه ميگوييم دوچرخه، كسي نيست كه بگويد: سبيل بابات ميچرخه. زماني دور يا نزديك بود كه سبيل بابا ميچرخيد و پسر حساب كار خودش را ميكرد.
زماني دور يا نزديك بود كه پدرها سنگين و خسته و از پا افتاده به خانه ميآمدند. دستي ميشستند و لقمهاي نان ميخوردند و نگاهي كه مهرباني را براحتي نميتوانستي از آن بخواني، به فرزندان خود ميكردند و ميگفتند: چطوري پدر سوخته؟ امروز آميزاسكندر ميگفت با پسرش دعوات شده. نبينم ديگه از اين غلطا بكني.
.
.
زماني دور بود يا نزديك بود كه همان يك كلمه چطوري براي سر ما فرزندهاي آن دورههاي پدر سالار، زيادي هم بود.
سر كيف ميشديم كه پدرمان به ما نگاه كند. دلمان ميخواست مرد شويم؛ مردي مثل همان پدري كه حتي وقتي خواب بود احساس ميكرديم هر آن سر برسد و حالمان را جا بياورد و گوشمان را از بنا گوش دربياورد.
.
.
آن روزها حتي روز پدر هم نداشتيم اما پدر داشتيم. پدر دورادور هواي ما را داشت. پدر پول توجيبي هم گاهي به ما ميداد، اما نه آنقدر كه رويمان زياد شود.
پدر به ما ميگفت كه در حق مادر و خواهرانمان و در حق كوچكترها و ضعيفترها پدري كنيم. پدرهاي آن دورههاي پدرسالاري فقط حرف نميزدند. عمل ميكردند.
همين بود كه هم حرفشان حرف بود و هم عملشان عمل. پدرهاي آن دورههاي پدرسالاري تنها هنرشان دودرهبازي و دودوزهبازي نبود.
.
.
گاهي فكر ميكنم كه پدرهاي ما جور ديگري بودند. همانطور كه گاهي فكر ميكنم مادرهاي ما هم مادرهاي ديگري بودند. مادرهاي آن دوره از همان هنگام زايمان تا وقتي كه از آب و گل درميآمديم، مادريشان انگار كه واقعيتر بود.
.
.
مادرهاي آن دورههاي پدرسالاري مثل مرد، انگار كه ميزاييدند و مرد بار ميآوردند. حالا پدرهاي ما سرشان در لاك پول و اقتصاد است. حالا پدرهاي ما سايهاي هستند كه تنها شبها ديده ميشوند.
سايههاي شب كجا و سايههاي روز كجا؟! آدم گاهي از سايههاي شب حتي ميترسد؛ اما سايههاي روز يعني پشت، يعني پناه، يعني آسايش و اطمينان.
گاهي دلم براي پدرهاي حالا ميسوزد. پدرهاي حالا با خاطرهاي خوش از نقش پدرهاي پر جذبه ديروز وارد دنياي پدري شدهاند، اما حالا انگار كه همه چيز عوض شده است.
پدرهاي حالا گاهي آب خوش از گلويشان پايين نميرود. گاهي دلشان ميخواهد اما نميدانند چه كنند كه فرزندانشان مرد بار بيايند.!!!!
پدرهاي حالا وظايف پدري خود را نيز به مادران محول كردهاند. و فرزندان امروز انگار نميدانند كه پدر يعني جذبه و اقتدار با چاشني مهرباني.
حالا انگار كه فرزندان ما و پسران ما نه از روي غريزه پدري و مادري، كه در لابهلاي كتابها و اصول روانشناسي بزرگ ميشوند. حالا فرزندان ما با درد و مهر مادري زاده نميشوند، با چاقو و تيغ به دنيا ميآيند.
حالا مادران به جاي مادري پدري هم ميكنند و پدران سر در گم ميان ديروز و امروز همت ميكنند كه گليمشان را از آب بكشند. پدران امروز عصرها به خانه نميآيند و صداي نفسهايشان آدم را نميترساند. نگاهشان تن آدم را نميلرزاند.
.
.
پدرهاي ما نه اصول روانشناسي هولاكويي بلد بودند و نه كتابهاي مردان مريخي و زنان ونوسي را ميخواندند؛ اما يك نگاه چپ آنها هلاك ميكرد آدم را.
.
گاهي فكر ميكنم آن پدرهاي با مرام و ساده اما با ابهت كجايند. حالا وقتي كه ميگوييم دوچرخه، كسي نيست كه بگويد: سبيل بابات ميچرخه. زماني دور يا نزديك بود كه سبيل بابا ميچرخيد و پسر حساب كار خودش را ميكرد.
زماني دور يا نزديك بود كه پدرها سنگين و خسته و از پا افتاده به خانه ميآمدند. دستي ميشستند و لقمهاي نان ميخوردند و نگاهي كه مهرباني را براحتي نميتوانستي از آن بخواني، به فرزندان خود ميكردند و ميگفتند: چطوري پدر سوخته؟ امروز آميزاسكندر ميگفت با پسرش دعوات شده. نبينم ديگه از اين غلطا بكني.
.
.
زماني دور بود يا نزديك بود كه همان يك كلمه چطوري براي سر ما فرزندهاي آن دورههاي پدر سالار، زيادي هم بود.
سر كيف ميشديم كه پدرمان به ما نگاه كند. دلمان ميخواست مرد شويم؛ مردي مثل همان پدري كه حتي وقتي خواب بود احساس ميكرديم هر آن سر برسد و حالمان را جا بياورد و گوشمان را از بنا گوش دربياورد.
.
.
آن روزها حتي روز پدر هم نداشتيم اما پدر داشتيم. پدر دورادور هواي ما را داشت. پدر پول توجيبي هم گاهي به ما ميداد، اما نه آنقدر كه رويمان زياد شود.
پدر به ما ميگفت كه در حق مادر و خواهرانمان و در حق كوچكترها و ضعيفترها پدري كنيم. پدرهاي آن دورههاي پدرسالاري فقط حرف نميزدند. عمل ميكردند.
همين بود كه هم حرفشان حرف بود و هم عملشان عمل. پدرهاي آن دورههاي پدرسالاري تنها هنرشان دودرهبازي و دودوزهبازي نبود.
.
.
گاهي فكر ميكنم كه پدرهاي ما جور ديگري بودند. همانطور كه گاهي فكر ميكنم مادرهاي ما هم مادرهاي ديگري بودند. مادرهاي آن دوره از همان هنگام زايمان تا وقتي كه از آب و گل درميآمديم، مادريشان انگار كه واقعيتر بود.
.
.
مادرهاي آن دورههاي پدرسالاري مثل مرد، انگار كه ميزاييدند و مرد بار ميآوردند. حالا پدرهاي ما سرشان در لاك پول و اقتصاد است. حالا پدرهاي ما سايهاي هستند كه تنها شبها ديده ميشوند.
سايههاي شب كجا و سايههاي روز كجا؟! آدم گاهي از سايههاي شب حتي ميترسد؛ اما سايههاي روز يعني پشت، يعني پناه، يعني آسايش و اطمينان.
گاهي دلم براي پدرهاي حالا ميسوزد. پدرهاي حالا با خاطرهاي خوش از نقش پدرهاي پر جذبه ديروز وارد دنياي پدري شدهاند، اما حالا انگار كه همه چيز عوض شده است.
پدرهاي حالا گاهي آب خوش از گلويشان پايين نميرود. گاهي دلشان ميخواهد اما نميدانند چه كنند كه فرزندانشان مرد بار بيايند.!!!!
پدرهاي حالا وظايف پدري خود را نيز به مادران محول كردهاند. و فرزندان امروز انگار نميدانند كه پدر يعني جذبه و اقتدار با چاشني مهرباني.
حالا انگار كه فرزندان ما و پسران ما نه از روي غريزه پدري و مادري، كه در لابهلاي كتابها و اصول روانشناسي بزرگ ميشوند. حالا فرزندان ما با درد و مهر مادري زاده نميشوند، با چاقو و تيغ به دنيا ميآيند.
حالا مادران به جاي مادري پدري هم ميكنند و پدران سر در گم ميان ديروز و امروز همت ميكنند كه گليمشان را از آب بكشند. پدران امروز عصرها به خانه نميآيند و صداي نفسهايشان آدم را نميترساند. نگاهشان تن آدم را نميلرزاند.